آوردگاه
مرتبط: آریا شاهین
- ۳ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۲۹
- ۴۴۰ نمایش
۱-شدیدن مجاب شدهام به عنوان کتاب بعدیام بخانمش. «مرد کوچک» را میگویم. نوشتهی عباس کازرونی. ایرانی مقیم آمریکا. حالا توی آمریکا وکیل است و نویسندگی هم میکند. این طورها که خاندهام، کتاب شرح دوران کودکی و نوجوانی خودش است. یک جور زندگینامه و سفرنامه و ادبیات مهاجرت. پشت جلد ترجمهی انتشارات نیلوفر1 نوشتهاند:
«سناریویی را در نظر مجسم کنید. شما فقط هفت سال دارید و تک و تنها در سرزمینی غریب رها شدهاید. پدر و مادرتان با پولی اندک شما را به این کشور فرستادند تا شما را در سن و سال شکننده هشت سالگی از ورطه جنگ تحمیلی دور نگه دارند. عباس در تلاش برای به دست آوردن ویزای انگلستان روانه استانبول شده تا پیش یکی از خویشاوندانش پناه بگیرد و آیندهاش را خود پایهریزی کند.
داستان «مرد کوچک» چیزی فراتر از داستان مراسم گذر از مرحله کودکی به مرحله آغازین نوجوانی است که به حمایت خانواده و جامعهاش سخت نیاز دارد. اما این کودک نه تنها از این حمایتها محروم است بلکه در چنگال شهری پرمخاطره گرفتار آمده است.» و...
یکی از کتابهای پنج ستارهی سایت آمازون است که امسال در لیست پیشنهادهای مطالعهی تابستانی آمریکاییها قرار گرفته. «شهروند امروز» توی آخرین شمارهاش با همین بهانه سراغ عباس کازرونی رفته و یک مصاحبه ازش ترجمه کرده.
یک جایی از مصاحبه یک سوال و جواب میشود که خیلی برایم مهم و جالب بود:
خبرنگار برمی گردد از عباس کازرونی (در مورد جنگ ایران و عراق و مهاجرت ناخاسته در کودکی و همهی سختیهای توصیف شده توی کتاب) میپرسد:
-این حس که بخشی از کودکیتان از دست رفته در شما وجود ندارد؟ یک جور حس تاسف از اینکه کودکیهایت شبیه آدمهای دیگر نگذشت؟
و او جواب میدهد: بله. همیشه این حس همراهم است. من هنوز هم با این حس و حال درگیرم. با این حال زندگی غیرعادی برای من در کودکیها تمام نشد و تا ۱۸سالگی این در من ادامه داشت. اولین بار در همان ۱۸سالگی بود که به گذشتهی خودم نگاه کردم و این تامل بر ازدست رفتهها غمگینم کرد. این زوال مدام و انحطاط برای من ادامه داشت و سعی میکردم جلوی آن را بگیرم. در ۱۸سالگی یک سالی میان تمام شدن دوران دبیرستان و رفتن به دانشگاهم فاصله بود. آن موقع کاری گیرم آمده بود. قرار بود به بچههای محروم و در مضیقهی مالاوی درس بدهم. (آن موقع مالاوی دومین کشور فقیر دنیا بود.) در کلبهای بدون آب و برق برای ۶ماه زندگی میکردم، هر لحظه امکان ابتلا به مالاریا ممکن بود و این سادهترین و پیش پا افتادهترین بیماری بود که میتوانست گریبانت را بگیرد. اما این تجربه تکانم داد. چشم اندازی متفاوت برایم شکل گرفت و من دیگر آن آدم سابق نبودم که با دنیایی از حسرتها و غصهها به گذشتهی خودش نگاه میکرد...
۲-آمریکا سرزمین فرصت هاست!
۳-نوجوان که ۱۸ساله میشود یعنی به سن استقلال رسیده است. سه گزینه جلوی رویش میگذارند: تحصیل-کار- سفر. یا درسش خوب است میرود وارد دانشگاه میشود، تازه مشتق و انتگرال یاد میگیرد و راه میافتد... یا میخاهد پول دربیاورد، وارد کالج میشود، مهارت کسب میکند، میرود دنبال کار و پول... یا میرود سفر تا خودش را پیداکند، تکلیفش را با خودش معلوم کند.
به تکهی بولد شدهی بند اول دقت کنید: عباس کازرونی جزء دستهی سوم بود. (پول هم اگر در میآورد از صدقه سر «رفتن» بود.)
توی ذهن خیالپرداز خودم عباس کازرونی را با همان شرایط تصور میکنم توی ایران... باید میرفت دانشگاه. چارهی دیگری نداشت. بروی یک جای دور؟ شش ماه فقط خودت باشی و خودت؟ها...ها...ها...
۴-نتایج کنکور اعلام شده. انتخاب رشته است. بالطبع تعداد شکست خوردگان کنکور دهها و صدها و هزارها برابر افراد موفق آن است. خیلیها با ترس و لرز انتخاب رشته میکنند. آیا قبول میشوم؟ آیا قبول نمیشوم؟... خیلی هم به کنکور مجدد فکر میکنند. یک سال دیگر دوباره درس بخانم، بهتر درس بخانم، شدیدتر درس بخانم رتبهام بهتر شود و... حماقت محض.
گزینهی دیگری وجود ندارد. یا وارد دانشگاه میشوی و یا نمیشوی و دوباره باید برایش سعی کنی... یک سال دیگر باید درس بخانی. کار؟ کار هم اگر گیر بیاید کار نیست. به تخصصی نیاز ندارد و تخصصی هم به تو نمیدهد. کار بعد از گرفتن مدرک است که باید بیفتی دنبالش!!! سفر؟ وقتی صاحب کار و درآمد شدی، آن وقت میتوانی بروی سفر... برای چه میروی سفر؟ برای هواخوری دیگر! برای کشف و شناخت خودت و دنیای پیرامونت چه میکنی؟ میروم دانشگاه با مشتقها و انتگرالها و کتابها سروکله میزنم. و... نتیجهاش چه میشود؟ هیچی. پس از چهار یا پنج سال: جوان ۲۳-۲۴سالهای که نه کاری بلد است و هنوز نمیداند از جان خودش و دنیای پیرامونش چه میخاهد... این حداقلش است. هزینههای تلف شدهی دانشگاه و بعد کار و بعدتر (مادی و معنوی) ش را خودتان پی بگیرید دیگر...
۵-باید دنبال مقصر بگردیم؟ طرز تفکر جامعهی ایرانی و علی الخصوص پدرومادرها و بزرگ ترها؟ نگاه مدرک گرای حاکم؟ حکومت؟ چون که هیچ نهادسازی برای نوجوانان و جوانان نداشته و ندارد؟ شاید خود من و امثال من. چون که میدانیم و حس میکنیم و کاری نمیکنیم... چرا... طغیان میکنیم. زیاد هم طغیان میکنیم. بنگ را دریاب... اما از طغیان کردن چه سود؟ تباه شدن خودمان فقط... رها کن... من یکی اصلن بلد نیستم مقصر پیدا کنم. ضربهای که خوردهام شدیدتر از آن بوده که بفهمم از کجا خوردهام!
۶-عباس کازرونی بعد ۱۸سالگیاش میرود یک جای دور. تکلیفش را با خودش مشخص میکند. میآید درس میخاند. وکیل میشود. بعد از زندگیاش مینویسد. کتاب مینویسد. کتابش هم جزء پرفروشهای آمازون قرار میگیرد... اگر ایران میماند...
۷-ایران سرزمینِ ...
۱: دو تا ترجمه ازین کتاب تو بازار ایران هست: یکی ترجمهی هرمز عبداللهی و انتشارات نیلوفر و یکی هم ترجمهی سارا آهنی و پویا پارسی در انتشارات هرمس. جفت انتشاراتیها معتبرند. طرح جلد انتشارات هرمس قشنگتر است. ولی آشپزش دو تا است. آشپز انتشارات نیلوفر یک نفر است. قیمت هرمس هم ارزانتر است. گمانم چاپ انتشارات هرمس را بخرم! از بدبختیهای نبود کپی رایت توی ایران...
جونوم برات بگه که آقا ما نشسته بودیم رو صندلی اتوبوس. ازین بیآر تی یه کابینها. جای همیشگی مون هم نشسته بودیم. ردیف یکی مونده به آخر کنار پنجره. با همین میثم هم بودیم آقا. داشتیم از یه جایی برمی گشتیم. خسته بودیم. حال حرف زدن نداشتیم. به در و دیوار و بیرون زل میزدیم. سر همین فکر کنم شده بودیم شبیه کسایی که هیچ چی نمیدونن. شبیه این جوونایی که چش و گوش شون باز نشده. آره. قیافه مون همین جوریها شده بود یا اینکه طرف خیلی دلش پر بود نمیدونیم. تو یکی از همین زل زدنها و فکر کردنها آقا روبه رویی مون ازمون سوال کرد: چه قد زنها رو میشناسید؟
ما رو میگی آقا اصلن تو نخ زن جماعت نبودیم که. هزار تا بدبختی دیگه بود. نمیدونستیم چرا همچی سوالی پرسید. بعد منتظر جوابم نموند.
شروع کرد به نصیحت کردن. گفت: زنها چهل تا سوراخ دارن.
عین اسکولا نگاهش کردیم.
شیر شد. گفت: چهل تا سوراخ دارن که یکی شو با اون پر میکنی. (همین جوری که میگفت اون انگشت اشاره ش رو هم راست کرد و بهم نشون داد!)
بعد گفت: ۳۹تای بقیه رو باید با پول پر کنی. (همین جوری که میگفت با پول باید پر کنی یه اسکناس دو هزار تومنی هم از جیب پیرهنش در آورد و لوله کرد و انگار که داره میندازتش توی صندوق صدقه و یا ضریح امامزاده اون جوری ادا در آورد.)
بعد گفت: فهمیدید؟
گفت: هیچ وقت سراغ زنها نرید. تا پول ندارید سراغ زنها نرید. سی و نه تا سوراخ الکی نیست که.
ما هم چهارشاخ مونده بودیم که این چی میگه. با کی کار داره.
عین بز اخفش لبخند زدیم.
خاستیم بگیم آقا خیلی مرد عجیبی بود...
زن من باید خودش باشه. خودِ خودش. جوری که وقتی غلام حلقه به گوشش شدم خیالم راحت باشه که ارباب من فقط خودشه. خیالم راحت باش که دستورهاش دستورهای خودشه نه دستورهای مامانش یا خاله ش یا دوستش یا چه میدونم کیش.
زن من باید به ماتیک بگه ماژیک و عقلش برسه که مردها ارزش ماژیکی کردن ندارن.
زن من وقتی سوار تاکسی میشه باید سلام کنه.
زن من باید پسرای ۱۶ساله رو درک کنه.
زن من باید بلد باشه وقتی میریم یه جای دور مسافرت خودشو به رنگ زنهای اون جای دور دربیاره. تابلو نباشه... فیس و افاده هم نداشته باشه
باید صبور باشه
زن من زن من نیست اگه بدون جوراب کفش بپوشه. اصلن زن من نیست اگه بدون جوراب پاشو از خونه بذاره بیرون. باید جورابها رو درک کنه. بفهمه که چه قدر جورابها مهماند... باید دیوونهی جورابها باشه.
زن من باید گرون باشه، مهریه ش نه، خودش؛ پر از زندگی باشه و در عین حال این زندگی رو مفت نفروشه...
زن من اصلن باید شبیه همون زنی باشه که توی آتلیهی عکاسی رسامه. همون که همیشه لباسای گشاد و رنگابه رنگ میپوشه، اولش میاد ازم سفارش عکس میگیره بعد شوهرشو صدا میکنه بیاد ازم عکس بگیره، بعد من همیشه عکس فوری میگیرم که ده دقیقه بشینم توی اتلیه تا بتونم نگاهش کنم ولی اون نمیشینه جلوم میره اتاق پشتی و من به امید رد شدنش از چهارچوب در میشینم اون جا... اون زن یه فرشته ست. همیشه فکر میکنم اگه یه روز توی چشم هام نگاه کنه و بخنده شرط میبندم خدا به خاطر لبخندش تمام گناههای منو میشوره و من پاکِ پاک میشم. زن من باید بلد باشه ازین لبخندها بزنه که خدا به خاطرش منو ببخشه...
زن من باید هر چی زمان بیشتری میگذره خاستنیتر شه.
زن من...
چه میدونم... همه ش تقصیر این ترانهی ماقبل میلادِ چینیه: (از کتاب کوچهی فانوسهای عباس صفاری-ص۴۶):
جوانی نشسته است
بر سکوی سنگی رواق خانهاش
و با التماس و زاری همسری برای خود طلب میکند
اگر همسری داشته باشد با او چه خاهد کرد؟
شب هنگام که چراغ روشن میشود
با او به گفتوگو خاهد نشست
خاموش که میشود چراغ در کنارش خاهد بود
و بامدادان که برخیزد از خاب موهای دم اسبیاش را
زن برایش
شانه خاهد زد
.
.
.
پس نوشت: عکس از این جا
لاک پشت این روزها خسته است. پیر شده است. روزگاری چهارساعته من را از همین گوشهی شرقی تهران میرساند به لاهیجان و چهارساعته برمی گرداند. حالا دیگر نمیتواند.
نتوانستن را این روزها مدام تکرار میکند. عصبی میشود. آمپر رادیاتش توی گرمای تابستان زود بالا میرود. قبلنها این طور نبود. سربالاییهای کوهین را ۹۰تا میرفت و آخ نمیگفت. این آخرین بار ۴۰تا رفت. داغ کرده بود. محمد و صادق و مهدی تریلی ترانزیتی توی جاده قدیم را نشانم میدادند که این همان است که توی رودبار دیدیمش. از این تریلی هم آرامتر رفتهای! من دستم به سقف لاک پشت بود و روی سقفش ضرب گرفته بودم و از نتوانستنش غمگین بودم و ادای ضربه زدن به سقفش را هم دراوردم که خاک بر سرت کنند لاک پشت!
اما از ته دل نگفتم. راستش.
این روزها که لاک پشت خسته است خاطرش برایم عزیزتر شده است.
این روزها دارم فکر میکنم که لاک پشت حقش اینها نبود. اصلن لاک پشت باید همان توی خیابانهای تهران میماند. باید چهار تا رینگ اسپرت میانداختم زیر پاهایش. فنرش را میخاباندم. صندلی هاش را روکش چرم قرمز میگرفتم. صفحهی کیلومترشمارش را رنگ روشن میکردم. ضبط سی دی دار و باند خربزهای به خیکش میبستم. و... از همین قروقمبیلهای پرایدهای دیام. اما نکردم. هیچ کدام ازین کارها را نکردم. باید مثل خیلی از خاهر و برادرهاش این کارها را میکردم و توی خیابانهای تهران میچرخاندمش و همین و بس. نکردم این کارها را. لاک پشت ناز و تیتیش مامانی را اصلن ناز و نوازش نکردم. بیرحم بودم. گفتم من حوصلهی خیابانهای تهران رانندگی کردن را ندارم. گفتم من مسافت زیر صد کیلومتر رانندگی کردن برام افت دارد. گفتم حوصله ندارم.... این روزها دارم فکر میکنم لاک پشت دارد تقاص خسته بودنهای من را پس میدهد.
حالا دیگر به پای هم پیر شدهایم. ۵۰هزار کیلومتر را با هم بودهایم. تمام بلاهایی را که ممکن بود به سر هم آوردهایم. یک شب خنک خرداد ماه، با دندهی دو هشتاد تا پر کردم. دور موتورش تا ردلاین رفت. از دور موتور چهارهزار به بعد صدای موتورش تغییر پیدا میکند. من فقط از زیاد شدن دور موتور لذت میبردم... همیشه این طوریها بوده. دیر دنده عوض کردهام. همیشه واداشته امش به زوزه کشیدن تا دنده سبک کنم. فقط این روزهاست که... و او هم چند ماه پیش بود. توی جادهی سیاهکل سنگر. همان جادهی کنار کانال چهارمتری آب. لاستیک عقبش ترکید و نزدیک بود من را بفرستد وسط بوتههای تمشک کنار جاده!
چیزهای زیادی یاد گرفتم. همین لاک پشت یادم داد. مثلن لذت آهنگ شنیدن را. توی خانه آهنگ گوش دادن حال نمیدهد. توی مترو و اتوبوس با هندزفری هم حال نمیدهد. فقط توی ماشین... باید وسط جاده باشی. شیشههای ماشین را تا حد ممکن بالا بکشی. صدای ضبط را روی چهارتا بلندگوی ماشین بالانس کنی. خپ کنی پشت فرمان. صدای ضبط را بالا ببری و آن وقت است که آهنگ بهت مزه میدهد... آداب هم دارد برای خودش. آدمی که تا مینشیند توی ماشین ضبطش را روشن میکند دچار زودانزالی مفرط است. باید اول رادیوی ماشین را روشن کنی. مثلن همین رادیو پیام. تا جایی که جواب میدهد باید رادیو گوش داد. مثلن تا کرج. بعد که دیگر رادیو جواب نمیداد و فقط صدای خش خش موج رادیو میآمد... چند دقیقه سکوت... چند دقیقه در سکوت پیش رفتن... و بعد از آن است که باید شیشهی ماشین را بالا بکشی و افام پلیر را راه بیندازی و فلش اهنگها و... آهنگهایی که گوش میدهی بستگی به خیلی چیزها خاهد داشت. به گرمی هوا. به صبح و ظهر و شب بودن. شب اگر باشد دلم آن آهنگ سنگینهای معین را میخاهد. مثلن آن آهنگ معمایش را. بعد آهنگهای ابی را. بعد هر آهنگی شد... رپ انگلسی هم گوش میدهم توی این لاک پشت. رپ آلمانی هم. هیچ سردرنمی آورم چه میگویند. فقط خوش خوشانم میشود. ساسی مانکن هم گوش دادهام. حالم هر چه قدر خرابتر بوده با آهنگها بیشتر زندگی کردهام.
میدانی؟ میتوانی بفهمی؟ آن غروبی را که تنها داشتم برمی گشتم... یکهو وسط آهنگهای در و بیدر و بیربط... میدانی آهنگی را بعد از دو سال توی لاک پشت شنیدن و به یاد آوردن تمام لحظههایی که آن آهنگ برایت ساخته بود... همان آهنگ مهستی... پشت فرمان لاک پشت چشم هات خیس بشوند و لاک پشت و فرمانش بشوند سنگ صبورت و شیشه را کامل بالا بکشی و ارتباطت با دنیای بیرون قطع شود و توی این چهاردیواری تنگ لاک پشت دل بدهی به نوایی که...
شمالیها اصطلاحی دارند. میگویند صدا «خاندشت» میکند. یعنی صدا انگار که توی دشت، طنین پیدا میکند... راستش این حالت آرمانی آهنگ گوش دادن است. صدا از چهار طرفت تو را در بر بگیرد. طنین بیندازد...
و لاک پشت... لاک پشت... امیر، یادت هست آن شب زمستانی را؟ ساعت ۴عصر بود که احساس کردم اگر نروم و تهران بمانم میپوسم. و به تو زنگ زده بودم و همین جوری یلخی راه افتاده بودیم. لاک پشت که زنجیرچرخ نداشت. من و تو هم نه پتو با خودمان برده بودیم نه خوراکی. یادت هست چه ترسی پیدا کرده بودم از گردنههای برف گیر کوهین؟ برف گوله گوله قشنگ به اندازهی توپ پینگ پونگ میبارید و ما از گردنهها رد میشدیم و این قیژ قیژ برف پاک کنهای لاک پشت... یادت هست؟ بعد از برف، باران بود که شلاقی میبارید و ما میرفتیم و آن قیژ قیژ تند برف پاک کنهای لاک پشت... فراموشم نمیشود هیچ وقت، امیر. توی اتوبان قزوین ۱۴۰-۱۵۰تا میرفتم فقط برای اینکه قبل از غروب آفتاب به گردنهها برسیم و شب گیر نکنیم در یخبندان... و آخر شب وقتی رسیدیم چه قدر خسته بودم... دیگر حالی برای سرعت رفتن نداشتم. فقط آن نوار کاست قدیمی عهد دقیانوس که ته داشبورد بود... همان نوارکاست پر از خش و نخ رفتگیِ (!) صدای آواز هایده... چه قدر چسبید آن آخر شبی. در سکوت بین ما و بارانی که روی سقف ماشین میبارید و سرعت خیلی آرامی که میرفتیم... لعنتی...
مهناز یادت هست شب تولد ملیکا را؟ همین لاک پشت بود که رساندت به بیمارستان. تو درد میکشیدی و به من لیچار میگفتی و تو گوش راستم داد میزدی که سریعتر برو، مگه بلد نیستی، عرضه نداری؟ مامان تو گوش چپم داد میزد: احمق آرومتر. دست اندازا رو یواش برو... بچه ش... آرش فقط نگاه میکرد...
میثم یادت هست طالقان را؟ جاده خاکی روستای ناریان را؟ آنجادهی هزاررنگ پاییزی... کف جاده پوشیده از برگهای سبز و زرد و قرمز و نارنجی و صورتی و اخرایی و... با سرعت که رد میشدم همهی این برگها پاش پاش میشدند توی جاده بلند میشدند و دوباره میرقصیدند و میرقصیدند... منظرههای بکرش یادت هست؟ یادت هست آن درهی پاییزی کنار جاده را؟ همان که ما را واداشت وسط جاده نگه داریم و بایستیم به تماشایش و از جلال و جبروت و نازک اندیشی خدا تا آن حد پریشان شویم...
با این لاک پشت رویا بافتهام. دیوانه بازی هم درآوردهام. یک بار کلی از خودم شاکی شده بودم که چرا این قدر ترسو و بزدل و دو دل و همیشه در تردیدم. شمال هم بود. کلی از خودم شاکی بودم و افتاده بودم توی جادهی املش اطاقور. بعد تصمیم گرفتم برای اینکه به خودم ثابت کنم که ترسو نیستم یک حرکت بزنم. تصمیم گرفتم وقتی تصمیم میگیرم که سبقت بگیرم از هیچ چیز نترسم سبقت را بگیرم و هی این طرف آن طرف نکنم و ترسو نباشم. زد و افتادم پشت کامیون. کمی گرفتم چپ دیدم ماشین میآید از روبه روم. فاصله هم کم بود. نمیدانم چند متر. ولی آن قدر کم بود که اگر حالت عادی بود هرگز سبقت نمیگرفتم. داد زدم به خودم که: آدم ترسو تا ته. و پامو رو گاز فشار دادم. فشار دادمها. حتا یک لحظه هم پام را از رو پدال با تردید بلند نکردم. روبه رو ماشین میآمد. هنوز نصف کامیون را رد نکرده بودم که حس کردم تا لحظاتی دیگر من و لاک پشت به فنا میرویم. روبه روم یک پژو میآمد. چراغ جلوهاش زنون بود و ازین چند قلوها. چند بار پشت سرهم چراغ زد. ولی من پام را از روی پدال گاز برنداشتم. پشت سرش هم هم یک پژوی دیگر بود... چسباندم از بغل به کامیونه و در لحظهای که حس میکردم الان است که بروم به درک یک دفعهای پژوهه فرمان داد آن طرف رفت توی خاکیِ شانهی جاده فکر کنم. پژو پشت سری هم یک بوق ممتد زد و همین کار را کرد و من به سلامت از کامیونه سبقت گرفتم!!!
اصلن نترسیدم. جدن نترسیدم. حتا یک لحظه هم پام را از روی پدال گاز برنداشتم. شک نکردم. ولی دیوانگی بود... و اصلن کدام یک از به جاده زدنهای من دیوانگی نبوده که این یکی...
حالا لاک پشت خسته است. پیر شده است. این روزها خاطرش برایم عزیز شده است. قربان صدقهاش میروم. بهش میگویم:ای من به قربان آن کاربراتور قدیمیات بشوم،ای من به قربان چراغ عقبهای فوردیات بشوم، آن چراغ راهنماهای دو رنگت یکی سفید یکی زرد... هنوز هم سه هزار به سه هزار کیلومتر میبرمش تعویض روغنی کامجوی لاهیجان روغن سوپرجم به خوردش میدهم. از جدول نگاه میکنم ببینم وقت عوض کردن فیلتر روغن و بنزین و هوایش شده یا نه. مراقبش هستم اما...
به تمام دفعاتی که جادهی دیلمان را با هم رفتهایم فکر میکنم. بیش از تعداد انگشتان دست و پا. برایم شاسی بلندی کرده است هر بار که از آنجادهی پرپیچ و خم من را از ارتفاع صفر متری سیاهکل از سطح دریا به ارتفاع ۲۲۰۰متری و هوای کوهستانی و خنک دیلمان رسانده... من را شاعر کرده. شعر هم گفتهام برای این دیلمان...
آخرین بار که رفتیم شب بود. در نور لرزان و ضعیف چراغهایش از سربالاییها بالا میرفتیم. همه جا تاریک بود. همه جا ساکت بود. شاخههای به هم آویختهی درختها وهم آمیز بود. سیاهی و تاریکی و سکوت مطلق. و عجیب رفته بودم توی فکر. کیلومتر شمار به ۲۹۰۰۰۰ نزدیک میشد و نور ضعیف چراغهای لاک پشت دو قدم جلوترم را فقط روشن میکرد و از خودم میپرسیدم چرا؟ که چی شود؟ این هم رفتن برای چه؟ چی به دست آوردهای؟ چی پیدا کردهای؟
در تاریکی پیش میرفتم و نمیدانستم چرا.
حمید میگفت خدا گم شده است. میگفت خدا ما را به حال خودمان رها کرده و رفته است. میگفت خیلی هنر کنیم ردپاهای خدا را بجوییم. و من فقط احساس تاریکی میکردم. توی این تاریکیها آدم مگر میتواند ردپای خدا را بجوید؟ اصلن از تمام رفتنهایم چی پیدا کردم؟ رد پایی از خدا؟ ردپاهایی از خودم؟ هیچ کدام.
لاک پشت را پیر و خسته کردم. و آخرین و شاید تنها چیزی که به دست آوردهام فقط کورمال کورمال پیش رفتن در تاریکیها بوده...ای کاش میتوانستم حداقل بگویم برای جستن ردپاهایی از خدا. اما این را هم نمیتوانم بگویم... نمیدانم. شاید حتا پیش رفتن هم جملهی زیادی است... فقط تاریکی مانده... تاریکی...
پس نوشت: عکس از صادق حسنپور
و چه غیرتی داشت غاز نر. وقتی دید نزدیکشان شدهام افتاد دنبال من. گردنش را دراز کرده بود و با دندانهای غازیاش میخاست پاهایم را گاز بگیرد. سو میکشید و دنبال من افتاده بود. چند قدم فرار کردم. بعد سرجایم ایستادم. بهم نزدیکتر نشد. فقط به نشانهی اعتراض سو کشید. اعصابم خرد شد که چرا الکی من را ترسانده و چرا نمیآید با منقارش پایم را گاز بگیرد. خاستم انتقام بگیرم و بیفتم دنبالش و حالا من بترسانمش که اسماعیل گفت: غرورشو نشکن. مَرده، غرور داره.
سر جام میخکوب شدم...
ماشینِ هشت سیلندر چه طور قلپ قلپ بنزین میسوزاند؟ این «جنگ و صلح» هم همان جوری وقت من را قلپ قلپ میخورد.... خیلی هم وقتم را میخورد... ولی لذت خاندنش... این لذت خاندن «جنگ و صلح»....