سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

درس عشق

۳۰
دی

منبع عکس: https://www.instagram.com/p/B7AjoneBnzT/

کتاب خواندن کاری دیربازده است. حتما باید کتاب‌های زیادی بخوانی تا به ایجاد یک سطح در ذهنت برسی. مثل چیدن موزاییک‌های یک سالن بزرگ می‌ماند. موزاییک‌ها کوچک‌اند. دانه به دانه باید آن‌ها را بچینی و جلو بروی. اگر قرار است طرحی را اجرا کنی کار سخت‌تر هم می‌شود. ممکن است تو تعداد زیادی موزاییک چیده باشی، اما به خاطر پیدا نکردن چند موزاییک یا کمبود وقت یا کج و کوله و بی‌دقت جاگذاری چند موزاییک طرح ایجاد شده ناقص باشد و بی‌فایده. واقعا بی‌فایده. فقط ایجاد یک سطح با تعداد زیادی کتاب نیست. کیفیت خواندن کتاب‌ها هم مهم است. خواندن یک کتاب خوب فرآیندی خطی و زمانگیر است. باید زمان بگذاری. تمرکز کنی. یادداشت برداری. مغز و استخوان کتاب را برای چند نفر تعریف کنی. نکته‌ی تاسف‌انگیز این است که با خوب خواندن چند کتاب خوب به تنهایی به هیچ سطحی نمی‌رسی. باید کتاب‌های خوب زیادی را به دقت بخوانی.
دلیلی وجود دارد که همواره آن را یکی از فواید کتاب خواندن ارائه می‌دهند: یاد گرفتن مهارت‌های زندگی. نکته این است که یاد گرفتن مهارت‌های زندگی از راه کتاب خواندن همان ایجاد یک سطح در ذهن است. کاری دیربازده و طاقت‌فرساست. رمان‌ها و داستان‌های زیادی باید بخوانی. خیلی خیلی زیاد. آن‌قدر که روایت آدم‌های شکست‌خورده‌ی کتاب‌ها دیگر تو را از پا نیندازند. کتاب‌های روانشناسی و جامعه‌شناسی و... این‌ها هم به تنهایی راه به جایی نمی‌برند. مغز را رک و پوست‌کنده بهت می‌گویند. اما آدم به راحتی فراموش می‌کند. ممکن است در همان لحظه بگوید وااای چه چیز خوبی یاد گرفتم. ولی چیزهای خوب فقط از راه قصه و داستان توی مغز جاگیر می‌شوند. 
اما بعضی کتاب‌ها میانبرند. هم قصه‌اند، هم تجربه و مغز. یک جور صرفه‌جویی در زمان‌اند. برای من کتاب «سیر عشق» آلن دو باتن همچه حالتی داشت. «سیر عشق» داستان آشنایی، ازدواج و زندگی مشترک ربیع و کرستن است. از اوان جوانی تا میانسالی‌شان با تمرکز بر زندگی مشترک زناشویی و دنگ و فنگ‌های آن. دوباتن توصیف می‌کند. خوب هم توصیف می‌کند. دعواها، نگرانی‌ها، دلخوری‌ها، شادی‌ها و احساسات را عالی توصیف می‌کند. هر از چند گاهی هم همچون یک فیلسوف می‌آید وسط داستان و عمق هر کدام از ریزداستان‌های یک زندگی مشترک زناشویی واشکافی می‌کند. واشکافی‌هایی پدربزرگ‌گونه که راستش بسیار هم دلچسب‌اند. واشکافی‌هایی که می‌توانی آن‌ها را همچون حکمت‌های زندگی این طرف و آن طرف کپی پیست کنی. اما در دل روایت زندگی ربیع و کرستن هستند که شیرین‌تر و قابل جذب‌اند. روایت‌هایی که به جای اسم ربیع و کرستن می‌توانی هر اسم دیگری بگذاری و ببینی که داستان همین است: ما ابناء بشر بیش از حد مثل هم هستیم.
«شانزده سال است که آن‌ها با هم ازدواج کرده‌اند و با این حال، ربیع تازه –البته کمی دیر- احساس می‌کند برای ازدواج آماده است. آن‌قدرها که به نظر می‌رسد عجیب نیست. با توجه به این‌که ازدواج درس‌های مهمش را تنها به کسانی ارائه می‌دهد که برای آموزش ثبت‌نام کرده‌اند، طبیعی است که آمادگی به جای این‌که قبل از مراسم به وجود بیاید بعد از آن به وجود می‌آید؛ شاید یک یا دو دهه بعد.» ص ۲۲۹
کتاب ۵ فصل اصلی دارد:
۱- رمانتیسم که شرح آشنایی و روزها ماه‌های اول رابطه‌ی ربیع و کرستن است. تصور آرمانی آدم‌ها از عشق. رابطه‌ی حمایتگری در یک رابطه‌ی عاشقانه. عشق و ضعف آدم‌ها. عشق و درک متقابل. عشق و جذابیت‌های جنسی و بازی‌های هم‌آغوشی و...
۲- از آن پس: روزهای پس از ازدواج. دعواهای الکی. قهرهای الکی. پشیمانی‌ها. ناتوانی‌ها در انتقال عواطف و مهارت‌های یاددادن و یادگرفتن.
۳- فرزندان: تولد فرزندان و حال و هوای نقش‌‌های پدر و مادری. آموزه‌های بزرگی که بچه‌ها برای پدر و مادرها به ارمغان می‌آورند. مهارت‌های تربیتی. ریشه‌های ایجاد ناهنجاری و دعواها بر سر بزرگ‌ کردن موجوداتی که شیرینی زندگی‌اند.
۴- بی‌وفایی: روتین شدن زندگی بعد از چند سال. ناپایداری‌ها. پدیده‌ی خیانت. رها کردن این زندگی و چسبیدن به ماجراجویی‌ها یا ترمز را کشیدن و مهارت ادامه دادن زندگی را یاد گرفتن؟
۵- فراتر از رمانتیسم: زیاد شدن آنتروپی‌ها و مهارت‌هایی که در میان‌سالی یاد می‌گیرند. این‌که قهرمان زندگی خودشان باشند. این‌که نبوغ چندانی ندارند. این‌که آدم‌هایی معمولی‌اند. در برابر شکوه زندگی زانو خم کنند. همدیگر را بپذیرند. بفهمند که خودشان هم هزار مشکل‌اند و آماده‌ی ازدواج شوند. مهارت‌هایی که در ابتدای ازدواج نمی‌دانستند...
جان کلام سیر عشق دوباتن این است که عشق یک احساس ازلی نیست. عشق دیوانگی نیست. عشق مهارت است. مهارتی که در طول ۲۴۰ صفحه‌ی کتاب «سیر عشق» آهسته آهسته و با هزار ریزداستان آن را بیان می‌کند. به نظر دوباتن ازدواج یک امر مجنون‌وار خالی نیست. به نظرش ازدواج یک نهاد مدنی است. نهادی که دو نفر با کمک هم ایجادش می‌کنند و برای پایداری‌اش باید مهارت عشق را بیاموزند. این را همان صفحات اول کتاب بیان می‌کند: 
«برای ربیع سال‌ها طول خواهد کشید و چندین جستار در باب عشق نیاز خواهد بود تا به نتایجی متفاوت برسد، تا متوجه شود که درست همان چیزی که روزی رمانتیک می‌انگاشت، اعم از شم درونی بیان‌ناپذیر، تمایلات آنی و اعتماد به معشوق، دقیقا مانعی است بر سر راه یادگیری چگونگی حفظ روابط. او به این نتیجه می‌رسد که عشق زمانی دوام می‌آورد که شخص به جاه‌طلبی‌های افسون‌کننده‌ی اولیه‌ی آن توجه نکند؛ و به این نتیجه می‌رسد که برای بهوبد روابطش باید بر احساساتی که در وهله‌ی اول او را به سمت آن روابط سوق داده، غلبه کند. باید بیاموزد که عشق تنها شور و شوق نیست، بلکه مهارت است.»
به نظرم «سیر عشق» از آن کتاب‌هاست که باید کتاب درسی بشوند و همگان آن را بخوانند. از آن کتاب‌ها که یک موزاییک بزرگ را در سطح ذهن آدم می‌سازند...
 

  • پیمان ..

صادق پیام داده که امشب رسیده است به کانادا. به خانه‌اش رسیده. پیغام داده که چه بلوا و آشوبی بود سفر امسالم به ایران. همان دم رفتنش هم گفته بودم که این چند هفته دیگر هیچ کتابی داستانی برایم جذاب نیست. بس که غافلگیر شده‌ام و بس که حادثه پشت حادثه بوده و بس که معلق بین آسمان و زمین مانده‌ام. گفتم بلوا و آشوب برای ما که هنوز تمام نشده. 
هنوز هم مغزم جواب نمی‌دهد که چی به چی شده. تحلیل‌های آبدوغ‌خیاری برای خودم می‌کنم. ولی می‌دانم حرف جدیدی نیست.  بس که روایت دیده‌ام مغزم از چیدن‌شان کنار هم و شکل دادن یه شکل واحد ناتوان مانده. حتی نمی‌توانم به ترتیب‌شان کنم. ..
روایت‌ آدم‌های توی هواپیما... ۱۶۷مسافر و ۹ خدمه‌ی پرواز هواپیمایی بین‌المللی اوکراین. 
روایت بچه‌شریفی‌هایی که داشتند می‌رفتند کانادا. درجات علمی و موفقیت‌های هر کدام‌شان. روایت آن پسر و دختر شریفی که برای عقد‌شان آمده بودند ایران. جان کنده بودند درس خوانده بودند اپلای کرده بودند رفته بودند از ایران. به هم دل باخته بودند و فقط به خاطر خانواده‌شان آمده بودند ایران تا پدر مادرشان عروس و داماد شدن‌شان را ببینند. بعدش برگردند همان کانادا و زندگی را در همان‌جا ادامه بدهند. 
روایت بچه‌های امیرکبیری. علم‌وصنعتی. دانشگاه تهرانی‌ها کم بودند. روایت بچه‌خرخوان‌هایی که در ایران نه نوجوانی کردند و نه جوانی و حالا هم که مهاجرت کرده بودند در گیر و دار تطبیق با جامعه‌ی مقصد بودند و تازه داشت زندگی‌شان به خوشی می‌رسید که....
روایت دانشجوهای رشته‌ی پزشکی. دو تایشان پسر و دختر یکی از رئیس‌روسای وزارت بهداشت بودند. بچه‌هایی که نتوانسته بودند از سد کنکور تجربی در ایران بگذرند و با پول باباشان داشتند می‌رفتند که در یک کشور خارجی پزشکی بخوانند. 
روایت حامد اسماعیلیون، پزشک و نویسنده‌ی دوست‌داشتنی که زن و دخترش آمده بودند ایران و هرگز به کانادا برنگشتند. روایت مهاجرت موفقش در سال ۱۳۸۹ به کانادا و سختی‌هایی که در زندگی‌اش کشید و خوش خوشی‌هایی که به آن رسیده بودند و یک دید وبازدید بی‌بازگشت...
روایت احمد قندچی، یکی از پیشگامان آموزش پایپینگ و نرم‌افزارهای نفتی و گازی در ایران که زن و دو تا بچه‌هایش در این پرواز بودند...
روایت پر آب چشم افغانستانی‌های حاضر در پرواز. همه‌شان روزگاری به ایران مهاجر بودند. پسرهای ۲۰-۲۱-۲۲ساله‌ای که ۷-۸سال پیش از ایران مهاجرت کرده بودند به اروپا. تک و تنها. پسرهای نوجوانی که در ایران به دنیا آمده بودند یا در خردسالی به ایران آمده بودند. اما از آن خیری ندیدند. همان ۱۴-۱۵سالگی یکه و تنها پا شده بودند هزاران کیلومتر را پیموده بودند و به اروپا پناهنده شده بودند. به خصوص به سوئد. در آن‌جا بالیدند. دانشجوی پزشکی شدند. تابعیت سوئدی گرفتند. اما خانواده‌هایشان در ایران بودند. برای دید و بازدید آمده بودند و هیچ وقت برنگشتند. یکی‌شان توی همان سوئد با دختر افغانستانی دیگری نامزد شده بود و برای عقدشان به ایران آمده بودند. اما هرگز نتوانستند به سرزمینی که آنان را پذیرفته بود برگردند. اسیر همان سرزمینی شدند که هرگز آن‌ها را نپذیرفته بود. شباهت داستان افغانستانی‌های توی پرواز با ایرانی‌ها هم پر آب چشم است. دقیقا یک مادر و دو بچه‌ی کوچکش هم بودند. مثل همسر و دو فرزند احمد قندچی...
روایت آدم‌های بیرون هواپیما. دانشجوهایی که برای دید و بازدید آمده بودند به ایران. مثل صادق. هفته ی اول استرس جنگ و گیر کردن در ایران. هفته‌ی دوم ترس از لغو شدن پرواز که این اتفاق هم افتاد. لوفت‌هانزا پروازهایش از ایران را لغو کرد. ولی این قدر شعور داشت که پرواز جایگزین از هواپیمایی قطر بگذارد. 
روایت من و سهیل دو روز بعد از حادثه. حرفش که همزمانی حمله‌ی موشکی سپاه به پایگاه آمریکایی‌ها با سقوط این هواپیما معنادار است. مطمئن بود که این هواپیما هم حاصل یک حمله‌ی موشکی سپاه بوده. به خاطر همزمان بودن. منی که می‌گفتم همبستگی با علیت فرق دارد. همزمان رخ دادن حوادث به معنای رابطه‌ی علت و معلولی بین آن‌ها نیست. 
و دقیقا صبح فردایش بود که من ضایع شدم. ایران جایی است که در آن همبستگی علیت هم هست: روایت اعتراف سپاه به حمله‌ی موشکی به یک هواپیمای مسافربری. به خطای انسانی پدافندچی. اعتراف به سه روز کتمان. به سه روز دروغ گفتن با شدت و حدت. روایت فرمانده‌ی هوافضا از این که چطور هواپیما با موشک ایرانی پر پر شد...
روایت آن بابایی که دکمه‌ی موشک را به اشتباه فشرده. اویی که ناخواسته (؟!) زده ۱۷۶ نفر را به جای یک جنگنده‌ی آمریکایی پر پر کرده. من نشستم رمان پل معلق را دوباره خواندم. داستان یک پدافندچی در جنگ ایران و عراق که سهل‌انگاری کرده و پدال ضدهوایی را در لحظه‌ای که باید نفشرده و هواپیمای دشمن وارد شهر شده و بمب انداخته و دقیقا خانه‌ی خودشان را ویران کرده و خانواده‌ی خودش را ازش گرفته. داستانی دقیقا برعکس داستان پدافندچی سپاه.
روایت یتیم بودن ایرانی‌ها. این‌که اگر جاستین ترودو اصرار نمی‌کرد، اگر ۶۷ نفر از ایرانی‌های آن پرواز تابعیت کانادایی نداشتند، اگر شرکت اوکراینی و بوئینگ فشار نمی‌آورد، اگر فشار خارجی نبود، هیچ وقت نمی‌گفتند که کار ما بوده که زده‌‌ایم جوان‌هایتان را پر پر کرده‌ایم.
روایت فراواقعیت‌ها... این‌که این‌ها این طور جلوی چشم جهانیان، با این همه داستان سه روز یک جنایت را کتمان کردند و اگر زور خارجی نبود باز هم کتمانش می‌کردند. پس در گذشته ببین چه وقایعی را کتمان کرده‌اند. و دردناک‌ترین روایت همین است: ببین در گذشته چه ظلم‌ها کرده‌اند و لاپوشانی کرده‌اند... ببین در گذشته چه دروغ‌هایی گفته‌اند و آن قدر سفت و محکم پایشان ایستاده‌اند که خودشان هم باورشان شده... ببین در گذشته....
روایت دروغ بودن اشتباه انسانی... روایت هک شدن سامانه‌های پدافند هوایی. این‌که اشتباه انسانی هم در کار نبوده. سامانه هک شده بوده و نیرویی خارجی آن را هدایت می‌کرده و تیربارچی سپاه هم آن‌جا اسیر و ناتوان بوده... و روایت چه فرقی می‌کند؟ چرا دروغ گفته‌اند که نقص فنی هواپیما بوده...
روایت انتقام سخت و سپاه توانمند. سپاهی که موشک تولید می‌کند پس می‌تواند خودرو بسازد. پس می‌تواند موبایل بسازد. پس می‌تواند ایرانیان را هم به مانند سایر جهانیان دارای رفاه کند. خودروسازی را به آن‌ها بسپرید. موبایل سازی را به آنان بسپرید. سایپا و ایران‌خودرو را به آنان بسپرید... سپاه همه کار می‌تواند بکند. سپاه توانمند است... و چه قدر توانمند بود... چه قدر انتقام سختی گرفت. روایت غرور سپاه...
روایت جلسه‌ی مجلس با رئیس سپاه. نماینده مجلس‌هایی که از صداقت سپاه تشکر کردند. سپاسگزار شدند که سپاه خودش به اشتباهش اقرار کرده و این‌که اگر اقرار نمی‌کرد هیچ کس نمی‌فهمید که هواپیما چرا سقوط کرده!
روایت جای شما در ایران نیست. هر کدام‌تان که سرشار از حس امت اسلامی و انتقام بزرگ نیستید سوار هواپیمای پی اس ۷۵۲ شوید و گورتان را از ایران گم کنید بیرون... روایت مجری دوزاری تلویزیون که حرف اصلی را بی‌دروغ زد...
روایت رخشان بنی‌اعتماد وباران کوثری. روایت سوگواری به خاطر هزار روایت آدم‌های توی هواپیما. روایت سوگواری به خاطر دروغ شنیدن. روایت فحش و فضیحت صدا و سیما به اعتراض‌ها... 
و هزار روایت دیگر که نمی‌توانم همزمان به یادشان بیاورم...

  • پیمان ..

مردگان

۱۹
دی

ظهر به کرمان رسیده بودیم . از مرکز استان‌ها خوشم نمی‌آید. میل به تهران شدن‌شان حالم را بد می‌کند. به خاطر همین هم کرمان را نزدیک‌های آخر سفر گذاشتم، در راه برگشت. می‌خواستم محمدرضا ذوالعلی را ببینم. «نامه‌هایی به پیشی»اش را خوانده بودم. عجیب خوشم آمده بود. می‌خواستم بهش تبریک بگویم که همچه رمانی نوشته است. می‌خواستم بهش بگویم تو یک نویسنده‌ی به تمام معنایی. کسی که افه و چسی نمی‌آید. کارش را بلد است: نوشتن و فقط می‌نویسد. 
چون نمی‌شد برنامه‌ی دقیقی داشته باشیم از قبل بهش نگفته بودم. ممکن بود یک جاده فرعی چنان راه‌مان را کج کند که اصلا به کرمان فکر نکنیم. برنامه‌ها هم فشرده شده بود. زنگش نزدم. زنگ زدن سختم است. نمی‌دانم چرا. پیامش دادم. جواب نداد. سه روز بعد فهمیدم که پدرش فوت شده. 
تا بیاییم این طرف و آن طرف کرمان را ببینیم شب شده بود. گفتیم برویم گنبد جبلیه را هم ببینیم. رفتیم. تعطیل بود. تابلوی راهنمایی هم نداشت که این گنبد به این شکوه و با این نورپردازی شبانه چه بوده. چند تا عکس گرفتیم و دانستن در مورد گنبد را موکول کردیم به ویکی‌پدیا. راه افتادیم سمت کوه‌های صاحب‌الزمان. همسفرها آمار گرفته بودند که به آن‌جا می‌گویند بام کرمان. از این شبیه تهران‌ کردن‌ها. در حالی‌که ویکی‌پدیا می‌گفت تاریخ کوه‌های صاحب‌الزمان و شکل‌های دستکند آن به هزاران سال می‌رسد. تشخص کوه‌های صاحب‌الزمان بیشتر از آن بود که به آن بگویند بام کرمان!
از میان درخت‌های کاج و سرو زیادی رد شدیم. یک جور پارک جنگلی و بعد به پای کوه رسیدیم. یاد کتاب «نامه‌هایی به پیشی» افتاده بودم. یکی از داستان‌های تو دل رمان در همین کوه‌های صاحب‌الزمان اتفاق می‌افتاد:
«جایی که نشسته بودیم همان بالای کوه‌های صاحب‌الزمان را می‌گویم، تخته سنگ بزرگ و صافی بود. یک جور تختخواب طبیعی. گمانم این را هم یکی‌مان گفته بود. قبل از... قبل از ... منظورم... خب چه فرق می‌کند کدام‌‌مان گفته بودیم؟ شاید من گفتم. داشتیم استراحت می‌کردیم. اگر از قبر آن کوه‌نوردها بگذرید و مستقیم دره‌ی تنگ میان دو کوه را بالا بروید، وسط‌های مسیر راهی به سمت راست بالا می‌رود. مسیر عادی کوهنوردی نیست. شاید ما به همین دلیل آن مسیر را انتخاب کردیم. که خلوت‌تر باشد. نیم‌ساعتی بالا رفته بودیم و به آن تخت‌سنگ صاف رسیده بودیم که در پناه خم کوه از دید پنهان بود. شاید هم این یکی از دلایلش بود. یعنی می‌خواهم بگویم...» ص ۱۴۲ و ص ۱۴۳
جاده سربالایی شد و به جایی رسیدیم که حس کردیم بالاترین نقطه‌ای است که با ماشین می‌شود رفت. سمت راست‌مان شهر کرمان گسترده شده بود و تپه‌ای هم بود که می‌شد از آن بالا رفت و منظره‌ی بهتری را دید. سمت چپ‌مان هم دیواره‌ی کوه صاحب‌الزمان دیده می‌شد. شب بود. نمی‌شد به کوه زد. همان‌جا بود که تنگم گرفت.
چند تا ماشین این طرف و آن طرف پارک بودند. از تپه بالا رفتیم. بوی عرق سگی زد تو صورت‌مان. دختر پسرهایی که ایستاده بودند مشغول نوشیدن بودند. می‌خندیدند و بطری را دست به دست می‌کردند. یک وانت تویوتا لندکروز نوک تپه پارک بود. از این‌ها که دو تا باک بنزین دارند. شیبی را که رفته بود بالا به غیر از تویوتا از عهده‌ی هیچ ماشین دو دیفرانسیل دیگری برنمی‌آمد. راننده‌اش نشسته بود روی لبه‌ی قسمت بار و داشت به کرمان زیر پایش نگاه می‌کرد. به ماشینش داشت می‌نازید. گفتیم مدل چند است؟ گفتم ۲۰۰۳. بعد خودش تعریف کرد که چطور شیب را آمده بالا و اگزوزش گیر کرده به آن تخته‌سنگ و پاره شده و... دهانش بوی الکل شدیدی می‌داد. جدا شدیم و به منظره‌ی زیر پای‌مان نگاه کردیم. چراغ‌های زرد کرمان. مسجدی که پایین‌تر بود. همان جا بود که چند قطره باران روی سرمان بارید. به آسمان نگاه کردیم. ابر بزرگی نمی‌دیدیم. ولی داشت باران می‌بارید. می‌خواستیم شب را در چادر بخوابیم، محض صرفه‌جویی در هزینه‌های سفر. اگر باران می‌بارید... از تپه آمدیم پایین و سوار ماشین شدیم. تنگم گرفته بود.
مسجد بزرگی که آن پایین بود حتم باید دستشویی می‌داشت. کمی توی ماشین نشستیم. همه‌ی آن‌هایی که بالای تپه بودند کم کم آمدند سوار ماشین‌ها شدند و رفتند. نگاه‌شان کردیم. دور زدیم و رفتیم سمت مسجد بزرگ. گلزار شهدای کرمان بود. من و حامد و رضا پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار شهدا. خلوت بود. شب پاییزی و بارانکی که زمین را ترگونه کرده بود، همگان را انگار فراری داده بود. صدای نوحه داشت پخش می‌شد. چای نذری می‌دادند. نفری یک لیوان پر کردیم. ته ‌مانده بود. بعد از ما بساط سماور را جمع کردند. گفتیم دستشویی کجاست؟ یکی گفت این‌جا دستشویی ندارد. باورم نشد. ولی چیزی نگفتم. از یک نفر دیگر پرسیدیم. گفت بروید توی پارک جنگلی کنار آتش‌نشانی دستشویی هست. گفتیم باشد.
چای داغ بود. دست‌مان گرفتیم و راه افتادیم توی ردیف منظم قبر شهدای کرمان. چای دارچینی بود. خوشمزه بود. قلپ قلپ نوشیدنش می‌چسبید. روی سنگ قبرها را می‌خواندیم و می‌رفتیم. ردیف ردیف شهدای کربلای ۵ بودند. عملیات خاص جنگ ۸ساله با عراق. همه سن‌هایشان از حالای ما کمتر بود. ۲۰ساله. ۱۸ساله. ۲۲ساله. ۲۱ ساله... تک و توک ۳۰ساله و بالاتر بودند...بساط بلندگو را برچیده بودند و سکوت بر فضای گلزار شهدا حکمفرما شده بود. دیگر باران نمی‌بارید. کسی هم نبود. نمی‌دانم چه چیز بود که هی ما را به سمت نگاه کردن به سنگ‌قبرها می‌کشاند، شاید سکوت بعد از باران. تمام قبرها را نگاه نکردیم. همه‌ی آن‌هایی که نگاه کردیم کربلای ۵ بودند. 
حالا دو ماهی از آن شب گذشته. هفته‌ی پیش به عکس‌های حضور جمعیت در مراسم تدفین شهید سلیمانی نگاه می‌کردم. به آدم‌هایی که ردیف ردیف بالای کوه صاحب‌الزمان ایستاده بودند. به داربست‌های فلزی که قرار بود جمعیت را هدایت کنند. به خبرنگاری که گفته بود این جور مسیر چیدن فاجعه به بار می‌آورد... فاجعه در پای کوه صاحب‌الزمان و در گلزار شهدا اتفاق نیفتاد. فاجعه در خود شهر اتفاق افتاد. در حوالی میدان آزادی.  آن روز ما قبل از گنبد جبلیه و کوه صاحب‌الزمان رفته بودیم میدان آزادی. گفته بودند کلمپه‌فروشی‌های آن‌جا خوب است. کلمپه را از شیرینی رضا خریده بودیم.
به خبرهای له شدن آدم‌ها و مرگ و میرشان نگاه کردم. این که شلوغ شده بوده. این که جمعیت فشار آوردند و فشار آوردند و فشار آوردند و ملت زیر دست و پا افتادند و له شدند و له شدند و له شدند. اول ۳۰نفر کشته شده بودند. بعد ۵۰ نفر. بعد ۶۰ نفر. بعد ۷۰ نفر.. بعد ۷۸ نفر. زیاد و زیادتر شدند. مصدوم‌ها و دست و پاشکسته‌ها هم همین‌طور زیاد و زیادتر شدند. 
همان جایی که من دو ماه پیش ایستاده بودم به چای دارچینی خوردن و در خنکای هوای بعد از باران سن مردگان یک جنگ را خواندن مقدمه‌ی یک فاجعه شده بود.... در حوالی همان میدانی که آن شب حامد کوله‌پشتی قیمت کرده بود یک فاجعه‌ی انسانی رخ داده بود. نمی‌دانم اسم حسش را چه بگذارم. این‌که تو گذارت به مکانی بیفتد و آن مکان بعدش قتلگاه بشود، قتلگاه تعداد زیادی آدم بشود که بی هیچ گناهی قربانی بشوند. اسم این حالت را چه می‌گذارند؟ باید برای این حالت یک اسمی بگذارند. نباید اسم این نوع از اندوه خاص و متمایز باشد؟!

  • پیمان ..

سرباز

۱۶
دی

سرباز جلدی از پله‌های مینی‌بوس پرید بالا. نفرات قبلی مشغول جاگیر شدن روی صندلی‌ها بودند. به سمت راستش نگاه کرد. دید صندلی جلو هنوز خالی است. با یک جست از روی در موتور که بین راننده و آن صندلی قرار گرفته بود پرید و روی صندلی نشست. راننده خوش‌سلیقه بود. کل قسمت در موتور را فرش کرده بود. یک نفر راحت می‌توانست آن‌جا چهارزانو بنشیند حتی. 
صندلی‌ها پر شدند. راننده شیتیل دادزن خط را از پنجره داد و گفت یک جای خالی دیگر هم دارم. دادزن خط فریاد کشید: تهرانپارس یه نفر... کسی نیامد. همه منتظر ماشین بعدی شده بودند. ردیف آخر یک صندلی خالی بود. سرباز کلاه کشی‌اش را از سرش درآورد و روی زانویش گذاشت. کسی سوار نمی‌شد. راننده مته به خشخاش نگذاشت. دنده را چاق کرد و راه افتاد.
وارد بزرگراه شدند. ترافیک بود. تمام بیلبوردهای کنار اتوبان عکس شهید قاسم سلیمانی را کار کرده بودند.هم بیلبوردهای عمودی سمت راست بزرگراه و هم بیلبوردهای افقی پل‌ها. راننده پیچ رادیو را باز کرد. مجری رادیو بار دیگر شهادت سردار را تسلیت گفت و مصاحبه‌ای با یک نفر شروع به پخش شد. صدای موتور مینی‌بوس نگذاشت بفهمد چه کسی است. اما او هم از لزوم انتقام گفت. سرباز چشم‌هایش را بست و فکری شد.
حالا چه می‌شود؟ جنگ می‌شود یا نه؟ هر چه فکر می‌کرد مغزش راه نمی‌داد. سعی کرد خودش را جای کله‌گنده‌ها و تصمیم‌گیرها بگذارد. این‌که رادیو، تلویزیون، روزنامه‌ها، فرماندهان و همه و همه می‌گفتند باید انتقام گرفته شود انگار یک دستور بوده. ولی حالا چه جوری انتقام می‌گیرند؟ او را می‌فرستند سمت عراق تا با آمریکایی‌ها بجنگد؟ یا می‌فرستندش افغانستان؟اگر جنگ شود باید همین کلاه کشی را سرش ور بکشد و جزء اولین نفرها برود جنگ. 
سرباز به شانسش فکر کرد. به تمام سال‌های تحصیل: لیسانس و فوق لیسانسی که فقط برای تأخیر انداختن در سربازی خوانده بود. اگر نخوانده بود الان سربازی‌اش تمام شده بود و این دلهره را نداشت که جنگ می‌شود یا نه. اصلا اگر جنگ نشود چه می‌شود مگر؟ اگر این‌ها کاری نکنند و فقط چند تا فحش و تهدید حواله کنند چه اتفاقی می‌افتد مگر؟ صبح دوستش می‌گفت وقتی بچه‌دبیرستانی بودم تو مدرسه‌مان زیاد دعوا می‌شد. اگر کسی سیلی را می‌زد تو باید کف‌گرگی را می‌خواباندی. اگر کف‌گرگی را نمی‌خواباندی طرف برت می‌گرداند همان‌جا از پشت می‌گذاشت در ماتحتت. حالا هم همین است. سیلی خورده‌ایم. باید کف‌گرگی را برویم. سرباز تلخند زده بود. او می‌توانست یک کف‌گرگی باشد؟
او رفت تا ایران بماند... سرباز به جمله‌ی روی بیلبورد نگاه کرد. خیلی وقت بود که به این فکر می‌کرد: سرباز ایران بودن یا سرباز اسلام بودن؟ اصلا این جمله که او رفت تا ایران بماند درست است؟ نمی‌فهمید. بعد از سال‌ها تحصیل و زندگی در این جامعه به این نتیجه رسیده بود که آدم‌ها به خودی خودشان هیچ اهمیتی ندارند. آدم‌ها فقط وقتی سیاهی لشکر می‌شوند مهم می‌شوند. مفهوم ایران و سرزمین ایران برای سیاهی لشکر شدن هیچ نداشت. اما عزاداری‌ها و جشن‌های مذهبی همگی سیاهی‌لشگر شدن بودند. این که هر روز چند نفر و چه کسانی توی تصادف‌های رانندگی می‌میرند اهمیتی ندارد. این که چه کسی در جنگ با آمریکا کشته می‌شود اهمیتی ندارد. این که سردار سلیمانی را ترور کرده‌اند چه فرقی می‌کند با این که یک نفر دیگر را ترور کرده باشند؟ فرد برای آمریکایی‌ها مهم است. کشته شدن یک سرباز برای آمریکایی‌ها مهم است. برای نظامی که او سربازش شده بود کشته شدن شهادت است. شهادت بارارزش‌ترین نوع مردن است. چرا آمریکایی‌ها فکر می‌کنند یک سرباز همان‌قدر که برای آن‌ها اهمیت دارد برای اسلام هم اهمیت دارد؟ اصلا ایران چه معنایی دارد؟ مرز چه معنایی دارد؟ این بازی‌ها برای آمریکایی‌هاست. مرز برای خیلی از کسانی که توی سربازی فرماندهش بودند مفهومی بی‌معنا بود... فکرهایش در هم برهم و بی‌سروته بودند. مغزش به جایی راه نمی‌داد.
سرباز نگاه کرد به راننده‌ی مینی‌بوس. اتوبان همت ترافیک بود. راننده با چابکی فرمان می‌چرخاند و جلوی ماشین‌ها می‌پیچید و به زور راه می‌گرفت. سرباز دستش را فرو کرد توی کلاهش. یک دور به عقب نگاه کرد. خیلی‌ها سرشان توی گوشی‌هایشان بودند. گرمای بخاری زیر پایش را گرم کرده بود. خسته بود. کج شد و سرش را تکیه داد به صندلی. نوجوان که بود توی سال اول دبیرستان مشاور مدرسه می‌گفت برای زندگی‌تان خیال کنید و تا ۲۰ سال آینده‌تان را بر روی کاغذ بیاورید. سناریو بنویسید. بگویید که دوست دارید چه بشوید و چه بکنید. کنکور که می‌داد فقط به این فکر می‌کرد که کدام دانشگاه برود که ۴ سال آینده‌ی زندگی‌اش را در آن بگذراند. دانشگاه که رفت هم و غمش شد سربازی. این که ۲ سال سربازی را کجا و چطوری بگذراند. می‌دانست که بعد از سربازی افق برنامه‌هایش نهایتا ۱ ساله می‌شود. این که ۱ سال در کدام شرکت بتواند کار گیر بیاورد و اخراج نشود... اما حالا حس می‌کرد که می‌تواند فقط به ۱ ساعت آینده فکر کند و نه بیشتر. فقط یک ساعت آینده مال خودش بود. خسته شد. چشم‌هایش خمار شدند و خواب رفت. ۱ ساعت آینده را هم ترجیح می‌داد که در خواب بگذراند...

  • پیمان ..

۱- هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز
وقتی یک کتاب را می‌خوانم، وقتی یک فیلم می‌بینم، وقتی به تماشای یک تآتر می‌نشینم و حتی وقتی یک نقاشی و عکس را نگاه می کنم اولین چیزی که دنبالش می‌گردم قصه‌اش است. این که داستان چه بوده. از کجا شروع شده به کجا دارد می‌رسد. سیر وقایع چطور بوده. ناخودآگاه دنبال این می‌گردم که سیر وقایع را از نظر زمانی توی ذهنم بچینم و اگر جای خالی پیدا می‌کنم در ادامه‌ بیشتر دقت کنم تا آن جای خالی را پر کنم و قصه‌اش را برای خودم بسازم. 
راستش این که نویسنده، فیلم‌ساز، کارگردان، نقاش، عکاس و... چطور آن قصه را تعریف کرده‌اند بخش اصلی لذت است. این که چه قر و قمیش‌هایی آمده‌اند، چه ربط و بی‌ربط‌هایی را سوار قصه‌ی اصلی کرده‌اند، این‌که چطور یقه‌ی تو را گرفته‌اند و قصه‌شان را توی گوشت زمزمه کرده‌اند و آخرش هم یک ماچ آبدار از صورتت چیده‌اند که قصه‌شان را به یاد بسپری. این‌ها هنر روایتگری است.
اما وقتی قصه نداشته باشی روایتگری تبدیل به ادا و اطوار می‌شود. 
«هرکسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز» به نظرم ادا و اطوار آمد؛ چون قصه‌ی پدر و مادر داری نداشت. از آن تآترهای کولاژگونه بود. از آن روایت‌های به قول اچ پورتر ابوت نویسنده‌ی کتاب سواد روایت، روایت قاب. قابی که در آن چندین جزء و نیمچه قصه قرار گرفته بود و تو باید بین نیمچه قصه‌ها نخ تسبیحی پیدا می‌کردی. اما مگر می‌شد نخ تسبیح پیدا کرد در این تآتر شلم شوربا؟ 
تنها بندی که من توانستم برای خودم بسازم و آن را هم مطمئن نیستم که توهم زده‌ام یا نه، دخالت ویرانگر حکومت در داستان‌های عاشقانه بود. این که یک جا جنگ و یک جا سرکوب و یک جا بگیر و ببند، زن و مرد، دختر و پسر را از عشق‌ورزی می‌اندازد. برای این گزاره شواهد خیلی کمی دارم البته. اگر هم این باشد از نظر فکری با این نخ تسبیح مشکل جدی دارم... چون توی ناموس فکری من آدم‌ها کنشگران اصلی‌اند و حکومت کنشگر اصلی نیست.
اما به قدری خرده روایت‌های توی این تآتر از برساختن نخ تسبیح بین خودشان دور و بی‌ربط بودند که من فقط آزار دیدم. دیوار چهارم در چند جای این نمایش شکسته می‌شود. چرا؟ دلیلی دیده نمی‌شود. هنوز تآتر شروع نشده بازیگری شروع به خواندن یکی از ترانه‌های سیاوش قمیشی می‌کند و با دست به مخاطبان اشاره می‌دهد که همراهی کنید. چای نخورده پسرخاله شدن. یک جا دو نفر از تماشاگران به صورت تصادفی به صحنه آورده می‌شوند تا مخاطب مونولوگی قرار بگیرند. همین و همین. کاملا انفعالی. چرا؟ معلوم نیست. انتهای تآتر افشانه‌های آبی که بالای سر تماشاگران تعبیه شده با صدای فشششی آب می‌پراکنند و فضای بیش از حد گرم سالن را خنک می‌کنند. به حدی از بی‌ربط بودن خرده ورایت‌ها به هم در این تآتر خسته شده بودم و ذهنم از ساختن قصه ناتوان شده بود که این صدای فششش آب و تمام شدن تآتر نویدبخش‌ترین حالت ممکن بود! آخرش هم نفهمیدم قصه‌ی این تآتر چه بود...

۲- لرز
لرز یک قصه‌ی نمادین داشت: یک قصه‌ی نمادین دو لایه. قصه‌ی یک خانواده‌ی عجیب و غریب در کوهستانی دوردست. خانواده‌ای با جوراب‌های قرمز. پدری نویسنده. مادری لنگ، در آرزوی بازیگری و یک پسر عجیب و غریب. پسری که آزمایشگاه پدر و مادرش شده بود. به او اسم اشیاء را جابه‌جا یاد داده بودند تا بر اساس کنش و واکنش‌هایش پدر کتابی بنویسد. کتاب منتشر شده بود و با استقبال عموم مواجه شده بود. حال پدر و مادر در تدارک آزمایش‌هایی دیگر بودند تا بتوانند جلد دوم کتاب را هم بنویسند و پول بیشتری دربیاورند. آزمایش‌های بیشتر یعنی به دنیا آوردن یک فرزند دیگر... فرزندی که از قضا دو قلو شده بود. دو دختر که با همدیگر تفاوت داشتند. یکی‌شان به ساز رفتارها و آزمایش‌های پدر و مادر می‌رقصید و آن یکی نمی‌رقصید... دختری که به ساز پدر و مادر نمی‌رقصید قل دیگرش را خورد. پدر و مادر از او راضی نبودند. چون به ساز آن‌ها نمی‌رقصید. او را کشتند و از شکمش قل دیگر را بیرون آوردن. دختر شد همان دختری که آن‌ها می‌خواستند. اما پایان نمایش تراژیک بود... دختری که به سازشان می‌رقصید آن قدر در پیروی از قوانین عجیب و غریب پدر و مادر پیش رفت که خودش جای پدر و مادرش را گرفت. عصیان کرد. عصیان او باعث عصیان پسر اول شد. پسری که زندگی‌اش تباه شده بود و در آخر زندگی همه را هم تباه کرد...
حالا که مدتی از تماشای این تآتر گذشته می‌بینم عجب قصه‌ای داشته این تآتر. سهیل این قصه را در مورد خیلی از پدر و مادرها دیده بود. کسانی که بچه را بازیچه‌ی امیال خودشان کرده بودند و آخرش هم همان بازیچه زده بود زندگی‌شان را ویران کرده بود. پدر و مادرهایی که بچه را تجسم امیال و آرزوهای سرکوب‌شده‌شان می کردند... حالا که نگاه می‌کنم فراتر از پدر و مادر هم می‌تواند باشد این قصه. قصه‌ی دولت‌ها و ملت‌ها هم می‌تواند باشد. داستان حکومتی که برای امیال خودش شهروندانش را بازیچه می‌کند. بعد از موفقیت‌های اولیه در بازیچه کردن شهروندانش بازی را گسترش می‌دهد. شهروندان حرف شنویش را نگه می‌کند و شهروندان پررو ولی خوش قلبش را له و لورده می‌کند... 
ولی روایت این تآتر ضعیف بود. اجرایش جذاب نبود. قر و قمیش‌های روایت این تآتر نرم و نازک نبود. تو ذوقت می‌زد. حوصله‌ات را سر می‌برد. تیز بود. گوشه داشت. ریزه‌کاری‌های روایت سطح رویی را خوب درنیاورده بود. جوراب‌های قرمز بازیگران بعد از چند اجرا کثیف شده بود. خیلی از مراسم و حرکات و سکنات بازیگران تصنعی شده بود. می‌خواست توی چشمت کند که این سطح رویی را ول کن و بچسب به آن قصه‌ی زیرین... 

۳-  پینوکیو
از آن تآترهای چند بار مصرف بود. مانیفستی در باب دروغ. قصه‌ی یک قتل با ریزداستان‌هایی در خدمت قصه‌ی اصلی. و شیوه‌ی روایتی که فوق‌العاده بود. اوجش جملاتی بود که پی در پی تکرار می‌شد. هر بار از دهان یکی از شخصیت‌ها. هر بار با یک لحن و تو را وا می‌داشت که به دروغ فکر کنی. به آدم‌ها. به بچه‌هایی که دروغ می‌شوند. به زن و شوهرهایی که دروغ می‌گویند. به روابطی که حول دروغ شکل می‌گیرند... توی تیوال نگاه کردم. دیدم تا به حال ۵ بار اجرا شده است. اجراهای بعدی‌اش را حتما بار دیگر خواهم رفت.

  • پیمان ..

 هوا خوشی بود. آسمان آبی بود و باد می‌وزید. بادی که رنگ و بویی از زمستان نداشت، باد گرم. زمین‌های کشاورزی یله و رها به امان خدا تا دوردست‌ها بی‌هیچ محصولی گسترده شده بودند. بیراهه می‌رفتم. تنها بودم. سوار بر دوچرخه باریکه‌های بدون سنگ را می‌جستم تا کمتر بالا و پایین شوم. توی جاده خاکی کسی نبود. از قصد جاده خاکی آمده بودم. حوصله‌ی جاده‌ی اصلی و ماشین‌های عجول را نداشتم. 
برای رسیدن به روستای پدری باید به سمت غرب می‌رفتم. جاده‌ی خاکی به سمت جنوب بود. باید اولین جاده‌ای را که سمت راست می‌رفت می‌پیچیدم. اما با نزدیک شدنم به آن یکی جاده سگی در دوردست‌ها پارس کرد. پشت سر هم پارس کرد. گفتم سگی که از این فاصله دارد پارس می‌کند اگر رها باشد دمار از روزگارم در می‌آورد. می‌پرد به پایم و من را سرنگون می‌کند. بی‌خیالش شدم. راه مستقیم را ادامه دادم.
آن دور دورها داشتند آشغال می‌سوزاندند. بوی دود در هوا پیچیده بود. جاده خاکی را ادامه دادم تا رسیدم به آسفالت. پیچیدم سمت راست. جاده‌‌ی آسفالت روستایی با عرض کمش خیلی کم‌رفت‌وآمد بود. به خانه‌های روستایی و دست‌اندازها رسیدم. مرد چاقی با زیرپوش و شلوار کردی ایستاده بود جلوی خانه‌اش. ازش پرسیدم جاده‌ی سیاهکل از همین طرف است؟ با لهجه‌ی گیلکی گفت آره. ولی خیلی راه است ها. گفتم اشکال نداره. گفت: همین جاده‌ی آسفالت را برو. 
پدال زدم و در سکوت راندم. جاده پیچ و خم زیاد داشت. سر راهم چند بار از روی رودخانه‌ها و کانال‌ها رد شدم. یک جا تپه‌ای سبز دیدم. با پاندا همان‌جور راندم روی تپه. هنوز اثراتی از گل و شل داشت. ولی گیر نکردم. پیاده اگر بودم کفشم گلی می‌شد. خورشید از پشت می‌تابید. تپه‌ی سبز مشرف بر پیچ جاده و یک پل بود. آن طرف پل یک خانه‌ی ویلایی دل‌انگیز بود. تپه جان می‌داد برای این‌که بنشینی و زانوهایت را بغل کنی و به رودخانه و پل نگاه کنی. شبیه فیلم‌های هالیوودی و صحنه‌های عاشقانه‌شان بود. پاندا را پارک کردم و ازش عکس گرفتم. پایین تپه یک درخت پیر بود. زیر درخت یک موتور پارک بود. پشت درخت حتما خبرهایی بود. کنجکاوی نکردم. تنهایی نشستن بر بالای تپه برایم لطفی نداشت. سوار شدم و دوباره پدال زدم.
به جایی رسیدم که آبشار داشت. رود پهن شده بود. بعد تغییر ارتفاع ناگهانی هم داشت و آبشار منظمی را شکل داده بود. جاده از پایین آبشار رد می‌شد. ایستادم و به آبشار نگاه کردم. اطرافش چند ماشین مشغول شست و شو بودند. آن طرف‌تر هم یک ماشین پارک شده بود و خانواده‌ای کنارش مشغول کباب درست کردن بودند. 
روی پل پر از بچه‌ها بود. بچه‌های دوچرخه‌سوار. ایستادم و نگاه‌شان کردم. بهم نگاه نگاه کردند. کلاه دوچرخه‌سواری من را برای ملت عجیب و غریب ‌می‌کند. همه‌جا به خاطر کلاه نگاه نگاهم می‌کنند. این بچه‌ها هم همین‌طور. سلام‌شان دادم و سلام کردند و مشغول بازی‌شان شدند. به دوچرخه‌هایشان نگاه کردم. دوچرخه‌های کهنه‌ای که سابیدگی چرخ‌ها و زنگ‌زدگی طوقه‌هایشان نشان می‌داد که بعد از چند دست بهشان رسیده. چند تایشان پریدند توی آب و از زیر پل رد شدند و رفتند آن طرف پل. معلوم نبود زیر پل چه می‌کردند. آفتاب کم‌رمق می‌تابید. از پاندا دور شدم تا عکسی بگیرم. یکی‌شان به پاندا نزدیک شد و با دنده‌هایش بازی کرد. چیزی نگفتم. بعد رفت سراغ دوچرخه‌ی خودش. دوچرخه‌ی عجیبی داشت. یک دوچرخه‌ی قرمز رنگ ساده‌ی فرمان راست قدیمی. فقط فرمانش را از دو طرف خم کرده بود به سمت پایین. انگار که با خم کردن فرمان به سمت پایین دوچرخه‌اش کورسی می‌شود.. خم‌شدگی فرمان حسابی توجهم را جلب کرده بود... سوار بر دوچرخه شد. از حالت عادی خودش را بیشتر روی فرمان کج کرد و بعد پدال زد و به سرعت از پل رد شد و رفت... 
خیالش را خریدار بودم. با کج کردن فرمانش خیال یک دوچرخه‌ی کورسی مسابقه‌ای را برای خودش ایجاد کرده بود. مطمئنا به خاطر این خیال از سوار شدن بر آن دوچرخه به انتهای لذت می‌رسید. به خاطر آن خیال ادای یک دوچرخه‌سوار خفن حرفه‌ای را در می‌آورد. به خاطر آن خیال اعتماد به نفسش زیاد شده بود. به خاطر آن خیال... ایستادم و به رفتنش نگاه کردم. بعد خودم هم سوار پاندا شدم و جاده را ادامه دادم.

  • پیمان ..

۱-  خرداد ماه امسال بود.  توی سوادکوه مازندران دو نفر که نشاید نام شان نهاد آدمی از سرگرمی شان فیلم گرفتند و منتشرش کردند. سرگرمی شان سنگ پرتاب کردن به سمت یک توله خرس بود. توله خرس بی‌زبان سنگ می‌خورد و فرار می‌کرد و سنگ می‌خورد و آن قدر سنگ خورد تا از ارتفاعی سقوط کرد و مرد. خندیدند و فیلم گرفتند و به هر کسی رسیدند نشان دادند. 
فیلمش پخش شد. خیلی‌ها اعتراض کردند. قوه قضاییه وارد بازی شد. از روی فیلم شناسایی‌شان کردند. دستگیرشان کردند. دادگاهی‌شان کردند. اما آخرسر به خاطر اینکه توله خرس به خاطر سقوط از ارتفاع مرده بود و نه به خاطر سنگسار شدن تبرئه‌شان کردند.
۲-  آبان ماه امسال بود. دوباره دو نفر که نشاید نام‌شان نهاد آدمی از سرگرمی‌شان فیلم گرفتند و منتشر کردند. سرگرمی‌شان ایستگاه کردن یک کودک زباله‌گرد بود. پسرک قدش کوتاه بود. دستش به زباله‌ی ته سطل آشغال نمی‌رسید. آن‌ها پایش را از پشت گرفتند و پرتش کردند توی سطل آشغال. تحقیرش کردند و پسرک از توی سطل آشغال برخاست و ناتوان فقط نگاه کردند و آن‌ها مثل چی خندیدند و فیلم گرفتند و به هر کسی رسیدند نشان دادند.
تفکیک کردن زباله در خیلی از شهرهای جهان وظیفه‌ی شهروندان است. هر کسی که آشغال تولید می‌کند باید آن را تفکیک شده تحویل مأمور جمع‌آوری بدهد. توی تهران هم چنین قانونی وجود دارد که باید زباله در محل درب خانه تفکیک شود. اما تهرانی‌ها گشادتر و زبان‌درازتر از این حرف‌ها هستند که از این کارها بکنند. کودکانی از کشور هم‌زبان (افغانستان) به ایران قاچاق می‌شوند تا این کار را توی سطل‌ آشغال‌های سر کوچه‌ها انجام بدهند...
فیلم آن دو نفر پخش شد. خیلی‌ها اعتراض کردند. قوه‌ قضاییه وارد بازی شد. از روی فیلم شناسایی‌شان کردند. دستگیرشان کردند. شهردار یا نمی‌دانم فلان کسک آن کودک تحقیر شده را پیدا کردند و بهش جایزه‌ای دادند که شاید از دلش دربیاورند. درمان‌های کوتاه مدت... معلوم نیست آن دو نفر را چه کرده‌اند... 
۳- به این یقین رسیده‌ام ملتی که محیط زیستش را تحقیر می‌کند به تحقیر کردن مهاجران و شهروندان درجه‌ی دومش می‌رسد؛ و با یقین می‌گویم ملتی که مهاجرانش را تحقیر می‌کند راه کوتاهی تا  نابود کردن خودش در پیش دارد...
 

  • پیمان ..

سی سالگی

۰۶
دی

همین الان ا‌ذان مغرب زدند و من سی ساله شدم. سی‌ سال تمام. صدای اذان از مسجدی نزدیک توی خانه پیچید. از این که آخرین روز سی سالگی‌ام را در تهران نبودم خرسندم؛ و از این که باید اولین روز سی و یک سالگی‌ام را در تهران باشم اندوهگینم.
امروز تا توانستم دوچرخه‌سواری کردم. جاده‌خاکی‌ها و جاده سنگلاخ‌های روستای پدری را زیر چرخ‌های پاندا به ستوه آوردم. زمین شخم زدم و تن را خسته کردم. سر ظهر آن مردک همسایه‌ی خاله‌این‌ها باز شلوغ‌بازی درآورده بود برای پسرخاله‌هایم. تا این را شنیدیم بابام سوار ماشین خودش و من هم سوار کیومیزو به تاخت رفتیم. می‌خواستم با دوچرخه بروم. دیدم شکوه ندارد. برای ساکت کردن باید گنده باشی. داییم هم خودش را به دو رسانده بود. مردک غلاف کرد. دادگاه حکم داده بود که تا مسئله‌اش حل و فصل نشود حق ادامه‌ی ساخت و ساز ندارد. هر از چندگاهی که پسرخاله‌هایم را تنها می‌بیند شاخ‌بازی درمی‌آورد.
عصر جمعه و سی‌سالگی در ادبیات افسردگی جایگاه ویژه‌ای دارند. سی‌ساله که می‌شوی با تمام وجود حس می‌کنی که هم مرگ خیلی نزدیک است و هم این‌که اگر قرار بر ادامه باشد تا چهل‌سالگی به نفس کشیدنی می‌گذرد. با تمام وجود حس می‌کنی که هزینه‌ی این پا آن پا کردن و دو به شک بودن خیلی بیشتر از انتظارت است. می‌فهمی که نمی‌شود پایت هم این طرف جوی باشد هم آن طرف. می‌فهمی که جوی زندگی سریع‌تر از هر چیزی گشاد می‌شود و اصرار بر وضع پا در هوایی مساوی با جر خوردن است و می‌فهمی که خوشی‌های زندگی را در لحظه باید دریابی که قرار بر تکرار نیست و نخواهد بود.
چند روز پیش محمد زنگم زد که بیا در نوشتن یک ایسی کمکم کن. گفتم در خدمتم. گفت برای گرفتن پذیرش دانشگاه باید ایسی بنویسم. گفتم منظورت SOP است؟ گفت نه. آن را نوشتم. این‌ها مقاله‌طور می‌خواهند. چیزی که هم جدی باشد هم جدی نباشد. گفتم چی چی می‌خواهند؟ گفت چند تا می‌خواهند. یکی‌اش در مورد رهبرانی که در زندگی‌ات ستایش‌شان کرده‌ای. یکی در مورد ۲۵ ویژگی خودت که ما بتوانیم با آن‌ها به شناختی جامع از تو برسیم. یکی‌اش ۶ تصویر و نمودار و جدول از زندگی‌ات که حس می‌کنی توصیف خوبی از زندگی‌ات هستند. 
خوشم آمد. کمی با هم حرف زدیم و ایده‌پردازی و خیال‌پردازی کردیم. گفتم باید روز سی‌سالگی‌ام این را برای خودم اجرا کنم. باید عکس‌ها و نمودارها و جدول‌های اصلی سال سی‌ام زندگانی‌ام را بگذارم جلویم و ۶ تا... نه حالا اگر ۱۰ تا هم شد اشکال ندارد... ۱۰تای‌شان را برگزینم. باید ۲۵ تا از ویژگی‌هایم را بنویسم. دیگر تثبیت شده‌ام... دیگر ۱۵ساله نیستم که بگویم از این اگر خوشم نیاید ممکن است ۱۰سال دیگر خوشم بیاید... تو ذهنم نقشه کشیدم که باید یک مقاله‌طور دیگر هم برای خودم بنویسم: نقشه‌هایی که به انجام نرساندم... پروژه‌هایی که نیمه‌کاره مانده‌اند... پروژه‌هایی که ارزش جان کندن و عرق ریختن دارند و ترسیده‌ام یا این پا آن پا کرده‌ام یا نمی‌دانم چی...
اما... اما زمان سریع‌تر از هر فرصت تأملی می‌گذرد. لعنت به این عقربه‌ها...

  • پیمان ..

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

 

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

 

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

 

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

 

ترسم کز این چمن نبری آستین گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

 

در آستین جان تو صد نافه مدرج است

وان را فدای طره یاری نمی‌کنی

 

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک

و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

 

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

  • پیمان ..