سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

هفت دقیقه

۳۰
فروردين

1- جلال ستاری شیفته ی تئاتر است. در مورد تئاتر و درام و ادبیات نمایشی چندین کتاب نوشته که سرآمدشان کتاب «جادوی تئاتر» است. کتابی که نشر مرکز آن را چاپ کرده و شرح شیفتگی جلال ستاری به تئاتر است. توی کتاب «گفت و گو با جلال ستاری» هم در مورد این شیفتگی با ناصر فکوهی گفت و گو می کند. به نظرش تئاتر اجتماعی ترین و موثرترین هنر است. یک جای کتاب برمی گردد به ناصر فکوهی می گوید:

«تاثیری که تئاتر در من داشت سینما نداشت. به خاطر زنده بودنش و یکی از خصوصیات بسیار مهم تئاتر همین است، یعنی شما در جایی نشسته اید و بازیگر دارد بازی می کند اما گویی با شما هم سخن می گوید آن چنان که گویی شما دارید با پهلویی خودتان حرف می زنید. زنده بودن آدم های در تئاتر باعث می شود که تئاتر هر چه باشد به نوعی، امروزین یا به روز شود.»

جمله ی آخر جلال ستاری در مورد به روز شدن تئاتر به نظرم نکته ی خیلی مهمی است. هنوز هم نمایشنامه های شکسپیر به تواتر در سالن های مختلف جهان به اجرا گذاشته می شوند. چرا؟ یک دلیل بزرگش همین است: تئاتر اجرا است. تئاتر زندگی بخش است. به روز است. بازآفرینی لحظات جاودانه ی بشری به زبان هر نسل است و راستش تئاتری که به تو دیدگاهی تازه به مشکلات و مسائل روزمره ات بدهد یا سوال هایی جدید در موردشان بپرسد ارزشی چند برابر دارد.

2- این روزها تئاتر دیدن برای امثال من خیلی ریسکی شده است. به مدد سالن های نمایش خصوصی تعداد اجراهای تئاتری زیاد شده است. به تبع آن تعداد بازیگران و کارگردانان و نمایشنامه ها هم زیاد شده. اما این زیاد شدن نسبت کاملا معکوسی با کیفیت نمایش ها داشته. تعداد نمایش های افتضاحی که تویش بازیگرها سوتی هایی در حد اجراهای دبستانی می دهند بسیار زیاد شده است. قیمت ها همه بالا. نمایشنامه ها آبکی. مسخره ترین چیز برای من این است که اکثر تئاترها انگار برای خلاء دارند اجرا می شوند. اصلا هیچ ربط و روبطی با جامعه ی بیرون از سالن ندارند. انگار نمی توانند فکر کنند و چون نمی توانند ره افسانه می زنند و ای کاش حداقل ره افسانه می زدند...

3- تئاتر «هفت دقیقه» را به خاطر 9 بازیگر افغانستانی اش رفتم. برایم جالب بود که کارگردانی بردارد هر 9 بازیگر تئاترش را از مهاجران حاضر در ایران انتخاب کند. به هر کسی هم گفتم که همراهم شود گفت نمی آیم. تئاتر چرند زیاد دیده ام. حوصله ندارم 40هزار تومان دیگر دور بریزم. خارجی بودن نمایشنامه من را امیدوار می کرد که تئاتر خوبی باشد و راستش پشیمان نشدم. فراتر از انتظارم بود. خیلی جامعه ی امروز ایران بود. دقیقا همان به روز شدنی بود که از یک تئاتر به درد بخور انتظار می رود... 

داستان در مورد یک کارخانه است. 9 نفر منتخب به نمایندگی از کارگران کارخانه باید در مورد ادامه ی کار در کارخانه با صاحبان شرکت به نتیجه برسند. نماینده ی این 9 نفر بعد از 4 ساعت سروکله زدن با کراواتی ها (صاحبان شرکت) با پیشنهاد آن ها پیش هم قطارهایش برمی گردد. پیشنهاد کراواتی ها این است: کارخانه با شرایط قبل خود به کار ادامه می دهد و کسی اخراج نمی شود با این شرط: 15 دقیقه استراحت روزانه ی حین کار 7 دقیقه کاهش یابد.  

شرایط بیرون از کارخانه بحرانی است. تمام کارخانه ها در حال تعطیلی اند و کارگران همه جا در حال بیکاری. کارگران این کارخانه هم می ترسند که از کار بیکار شوند. آن ها با شنیدن این پیشنهاد خوشحال می شوند. کارخانه می تواند به کار خودش ادامه بدهد. 7 دقیقه که چیزی نیست.

اما درام تئاتر همین جاست: 8 نفر موافق و 1 نفر مخالف. نماینده ی کارگران که 4 ساعت بحث کرده با این پیشنهاد کراواتی ها مخالف است...

تئاتر «هفت دقیقه» سوال های سختی را از من مخاطب ایرانی ساکن کشور ایران می پرسد. هیچ ترسی هم از پرسیدن این سوال ها ندارد. یک جاهایی هم به ما سیلی می زند که چرا بیرون از درهای این سالن توی آن جامعه ی کوفتی چنین کارهایی را کرده اید و می کنید؟ بله. شرایط افتضاح است. همه ی کارخانه ها در حال تعطیلی اند. همه رو به بیکاری اند. فشارها زیاد است. ما کارگران کارخانه ای هستیم که علی رغم تمام فشارها، رئیس هایش تصمیم گرفته اند که ادامه بدهند. ولی شرط و شروط هایی گذاشته اند. 7 دقیقه از استراحت روزانه تان کم کنید... ما در حقیقت زیر بار این 7 دقیقه رفته ایم. مثل 8 نفر دیگر تئاتر «هفت دقیقه»... خوشحال هم هستیم که بیکار نشده ایم، که نابود نشده ایم، که هنوز هم با کمی سختی بیشتر می توانیم آرزوهایمان را دنبال کنیم. اما... 

دموکراسی با خودش یک جور دیکتاتوری هم دارد: دیکتاتوری اکثریت. آن 8 نفر به نام ادامه ی زندگی، به نام میهن، به نام ناموس می خواهند آن 1 نفر مخالف را خفه کنند... آن 1 نفری که می داند این 7 دقیقه یعنی چه. می داند که 7 دقیقه فقط 7 دقیقه نیست... جامعه ی مصرفی، حماقت آدم ها، وقتی جنسی 30 سنت است و یک روزه 50 سنت می شود نباید بخرید. اما می خرید و قیمتش را می برید به 70 سنت و 90 سنت... 

خوشم آمد. نمایشنامه ی ساده. ارجاع های به جامعه ی بیرون و راستش بازیگر نقش اول نمایش هم خیلی خوب بازی می کرد. شاید نقش دوم (سردسته ی موافقان) کمی لنگ می زد. اما نقش اول فوق العاده بود...

توی این وانفسای تئاترهای افتضاح پرشمار، «هفت دقیقه» کار ارزشمندی است. از آن کارها که بعدش اگر همراه داشته باشی می توانی به اندازه ی یک ساعت در مورد دیالوگ دیالوگ نمایش و روندهایش و حتی پایان بندی بازش گپ ها بزنی.

  • پیمان ..

جبران خسارت؟!

۱۷
فروردين

سیل در خوزستان

چند روستا نابود شوند بهتر است یا یک شهر؟ یک تصمیم اخلاقی سخت است. تصمیمی که در این چند روز پیش روی استاندار خوزستان قرار گرفته. احتمالا متغیرهای هزینه ی زیرساخت ها و تعداد افراد صدمه دیده بود که باعث شد تا او تصمیم بگیرد که سیل بندهای چند روستا از بین بروند. سیل بندها شکسته شوند تا آب برود توی زمین های کشاورزی و خانه های آن روستاییان و به شهرها آسیب نرساند.

عقلانی به نظر می رسد. اما اتفاقی که در واقع افتاده این بوده: روستاییان تا پای جان و کشت و کشتار  با ماموران قضایی و کشاورزی درگیر شده اند. آن ها یک تجربه ی تلخ داشته اند و حاضر نیستند که آن تجربه برایشان تکرار شود. سال 1395 سیل آمده و تمام محصولات و خانه های آن ها را نابود کرده. ولی هیچ جبرانی از سوی دولت در کار نبوده. استاندار وعده داده که تا آخر ماه خسارت های سال 95 تمام و کمال به آن ها پرداخت می شود. اما نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟

راستش حقیقت ماجرا همین جاست: دولت جبران نخواهد کرد.

دروغ می گویند. مثل چی دروغ می گویند. دولتی ها دروغ می گویند. حتی سپاه هم دروغ می گوید. جبران نخواهند کرد. نه این که نخواهند. اتفاقا خیلی هم دوست دارند. ولی نمی توانند. دولت نمی تواند. سپاه هم به طرز گول زنکی چند تا ساختمان را بازسازی می کند و توی بوق و کرنا می کند. آن هم چون حساب کتاب پس نمی دهند و پولی که در اختیارشان است برنامه ریزی شده نیست. ولی آن ها هم نمی توانند. پول همیشه محدود است. خسارت ها را نه دولت و نه سپاه و نه هیچ نهادی جبران نخواهند کرد و همه ی این حرف های امیدوارکننده وعده ی سر خرمن است.

نه... اصلا نمی خواهم بگویم دولت ناتوان است. سپاه فلان است. بسیج بهمان است. کمیته امداد این جور. بهزیستی آن جور. نه... حتی می خواهم کمی گستاخ باشم و بگویم نباید هم جبران کنند. مگر آن خانه ها را دولت ساخته که با خراب شدنشان بخواهد بازسازی کند؟ دولت تنها یک وظیفه دارد: اسکان موقت و امدادرسانی اولیه به حادثه دیدگان در اسرع وقت و با کیفیت ترین حالت ممکن. همین و همین. اگر دولت آن خسارت ها را جبران کند مطمئنا از جیب کسان دیگری بریده و تزریق کرده به حادثه دیدگان. حق کسان دیگری را نابود کرده و شاید اگر بگوییم از حق آیندگان (فرزندان ما،‌ آموزش و پرورش،‌ تحقیق و پژوهش و...)‌ می زند هیچ دروغ نگفته باشیم.

دنیا ساز و کار دیگری برای جبران خسارت ها دارد. اسمش هم بیمه است. در مورد سیل و حوادث طبیعی بیمه های آتش سوزی دهه هاست که در جهان انسان های بسیاری را از ورطه ی نابودی نجات داده اند. بیمه ها در زمان ساخت خانه ها وارد بازی می شوند. بیمه ها قبل از حادثه وارد بازی می شوند. چشم بسته جبران خسارت را بر عهده نمی گیرند. توصیه می کنند. اگر خطری در آینده احتمال داشته باشد خودشان را به آب و آتش می زنند تا جلوی آن احتمال را بگیرند. اگر خانه ای در بستر رود باشد بیمه اش نمی کنند. اگر خانه ای سست بنیاد باشد گیر می دهند که باید اصولی ساخته شود. بیمه ها قبل از وظیفه ی جبران خسارت، وظیفه ی پیشگیری را به عهده می گیرند. ذینفع اند و تا جای ممکن گیر می دهند تا کارها اصولی انجام بگیرد. وقتی هم حادثه ای رخ می دهد تمام و کمال می ایستند و جبران می کنند. رقابت دارند. شرکت ها می شتابند تا هر چه زودتر و بهتر خسارت ها را پرداخت کنند. نیازی به هزار تبلیغ برای جذب کمک های مردمی ندارند. بی این که از حق کس دیگری بزنند. بی این که دروغ بگویند. چون کارشان همین است. کار دولت بیمه گری نیست...

ما بیمه ای داریم به اسم مسئولیت مدنی دارندگان وسائط نقلیه موتوری موسوم به بیمه ی شخص ثالث. بیمه ای که مستقیما درگیر مرگ و میرها و تصادف های جاده ای است. اما از بس دولت دخالت کرده و مجلس قوانین آن را انگولک کرده،‌ این نوع از بیمه نتوانسته نقش کلیدی در جاده های ایران داشته باشد. 

راستش یک جایی باید دولت و مجموعه ی دولت دست از دروغ گفتن بردارد. خودش می داند که جبران نمی کند. هزاران سیگنال هم نشان می دهد که جبران نخواهد کرد. چرا دروغ می گوید؟ یک جایی جسارت به خرج بدهد و بگوید وظیفه ی من نیست. یک جایی برگردد بگوید این وظیفه ی بیمه هاست. برگردد بگوید ملت از این به بعد بروید بیمه ی آتش سوزی و سیل کنید. بیمه ها را دخالت بدهد. به آن ها قدرت مانور و نظارت بدهد. هزار تا سازمان برای نظارت کارهای مهندسی در ایران با هزار گونه رشوه و حرام لقمگی شکل گرفته. نیازی نیست. کار را بده به کسی که برایش خوب بودن فایده است...

چرند دارم می گویم. می دانم. آرزوهای محالی دارم. فقط خواستم بگویم دارند دروغ می گویند...

  • پیمان ..

قطارباز-3

۱۵
فروردين

هنوز هم دیدن موتور ماشین ها و لکوموتیو قطار و توربین هواپیما برایم هیجان انگیز است. فرسنگ ها و گره های دریایی زیادی از مهندسی مکانیک دور شده ام و حتی جزئیات چرخه ی تبرید یک یخچال معمولی را هم فراموش کرده ام؛ ولی وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن رشت، اولین چیزی که سراغش رفتم لکوموتیو قطار بود. لکوموتیوی که قرار بود سه تا واگن دو طبقه را از رشت به تهران برساند. 

باران شدیدی می بارید. حالم زیاد خوش نبود. امسال کلا حالم خوش نبود. خستگی چیزی است که انگار جزئی از وجودم شده است و به هیچ وجه از آن خارج نمی شود. قطار دو تا لکوموتیو داشت. دو تا لکوموتیو که پشت به پشت هم چسبیده بودند. دو تا لکوموتیو زیمنس که سال 89 از آلمان 30 تایش را وارد کرده بودند و قرار بود مپنالکوموتیو 150 تا را توی ایران مونتاژ کند و بعد کم کم توی ساخت لکوموتیو به خودکفایی برسیم. این که آخر داستان ما لکوموتیوساز شدیم یا نه را، نمی دانم. همین اطلاعات هم برای سال های دوره ی مهندسی مکانیک خواندنم بود. ولی برایم عجیب بود که برای 3 تا واگن قطار را دو لکوموتیوه کرده بودند. برای قطار تهران-ساری هم همین کار را می کنند. حتم سربالایی های کوهین خفن اند.

باران می بارید. ایستگاه قطار رشت را به سختی پیدا کرده بودم. روی گوگل مپ نبود. از سرچ گوگل فهمیده بودم کجاست. چند کیلومتر بعد از لاکان بود. از لاهیجان تا ایستگاه قطار 50 کیلومتر راه بود. توی هوای بارانی و ترافیک رفت و آمدهای نوروزی شمال این مسافت دورتر هم می نمود. بابا من را رساند. اگر او نبود توی این هوای بارانی به اندازه ی بلیت قطار و شاید بیشتر باید پول تاکسی می سلفیدم. بلیت قطار برای صندلی های معمولی 51هزار تومان و برای صندلی های وی آی پی 55 هزار تومان بود. 

ایستگاه رشت بزرگ بود. جلویش یک تکه سنگ شبیه نقشه ی ایران کار گذاشته بودند که بله این ایستگاه و این خط راه آهن در راستای اقتصاد مقاومتی و سال تولید ملی و از این اراجیف توسط فلانی افتتاح شد. راستش وسط این همه خبر بد و این همه بی تدبیری و شرایط نومیدکننده، افتتاح ایستگاه راه آهن رشت اتفاقی دوست داشتنی بود. این که دولتی ها این قدر عقل کرده بودند که به جای توسعه ی جاده ها در استان گیلان راه آهن بسازند برایم یک دنیا ارزش داشت. این که اتوبان قزوین رشت را توسعه نداده بودند و آن تکه ی منجیل رودبار را تکمیل نکرده بودند برایم ستایش برانگیز بود. 

هر چند هر بار که می رویم لاهیجان بابام بهشان فحش می دهد که چرا جاده را کامل نمی کنند. اما به نظر من خوب می کنند. جاده ی جدید نسازید. مردم را به ماشین سوار شدن تشویق نکنید. این مردم احمق نباید سوار ماشین شوند. هر چه قدر ماشین زیر پایشان به روزتر و صفر کیلومترتر می شود حماقتشان بیشتر می شود. بیشتر می کشند و بیشتر کشته می شوند. کشتن و کشته شدن به درک. مجروح شدن ها، قطع نخاع شدن ها، کج و کوله شدن ها... یک لشکر آدم کج و کوله به چه کار این کشور می آید آخر؟ 

راهکار تبدیل پراید به ماشین خارجی نیست. این باور احمقانه که پراید ارابه ی مرگ است و مثلا پژو یا ماشین های خارجی ارابه ی مرگ نیستند، بزرگترین دروغی بود که رسانه ها به خورد این ملت دادند. ایراد از آن مغزهایی است که پشت فرمان ها نشسته اند. راهکار تبدیل جاده ی دوطرفه به اتوبان دوبانده و سه بانده نیست. راهکار این است که ماشین سوار شدن را گران کنند. راهکار این است که ریل را زیاد کنند.

چه می دانم...

سوار قطار شدم. بلیتم تک صندلی بود. بدی اش این بود که در جهت عکس حرکت قطار نشسته بودم. اینش احمقانه بود. به خاطر تلویزیون های 30 اینچ دو طرف واگن، نصف صندلی ها به طرف جلو بودند و نصف صندلی در جهت عکس. اما دریغ از نشان دادن یک فیلم. صندلی ها هر کدام مانیتور هم داشتند که البته هیچ کدام کار نمی کردند. برای من اصلا روشن نمی شد. مانیتور صندلی جلویی ام هم روشن شد،‌اما بالا نیامد و تا چند ساعت مشغول لود شدن بود. 

اما مناظر بیرون قطار آن قدر متنوع و شاعرانه بودند که همه ی این ها فراموشم شد. زل زدم به قاب پنجره ای که هر لحظه منظره اش تغییر می کرد. قطار ماشین نبود که بالا و پایین برود و هر دست انداز و هر فرمان دادن راننده تکانت بدهد. حرکت نرم و آهسته ای بود که تصاویر توی پنجره را مثل یک فیلم برایت عوض می کرد و تو را فرو می برد در دنیای خودت. 

درخت های انبوه و سبز درخشان جنگل سراوان، خانه های ویلایی نزدیک ریل راه آهن، مزارع برنج که هنوز نشاء نشده بودند، بارانی که به پنجره خط می زد، رودخانه ای که خروشان از زیر پایت رد می شد، زمین پر از آبی که مثل یک دریاچه شده بود، ماشین هایی که در اتوبان به سرعت سبقت می گرفتند و بعد ترمز می زدند،‌کوه های دوردست، صدایی به داخل واگن نفوذ نمی کرد و همه ی این منظره ها در قاب پنجره عبور می کردند.

برای 98 هیچ برنامه ای ندارم. ول داده ام به لحظه ها. فقط باید همان کارهای قبل را با خستگی مفرطی که دارم ادامه بدهم. باید پوش کنم. وسط دید و بازدیدهای نوروزی تلویزیون یک فیلمی داشت نشان می داد در مورد چارلز دیکنز. اسمش را کامل نفهمیدم. یک چیزی بود در مورد چارلز دیکنز و نوشتن رمان سرود کریسمس. یکی از بهترین رمان های چارلز دیکنز به نظرم. نشان می داد که ایده ی کتاب یک ماه مانده به کریسمس به ذهن دیکنز رسید. او رفت و برای ناشرش تعریف کرد. پول لازم هم بود و دو ماه بعدش باید قرضی را پرداخت می کرد. ناشرش گفت ایده ی خوبی است. اما دیر است و ما نمی رسیم چاپ کنیم. پس بگذار کریسمس سال بعد. اما دیکنز خودش دست به کار شد. رفت چاپخانه گفت دو هفته ی دیگر متن کتاب را به دستت می رسانم. رفت پیش یک نقاش گفت هفته ی دیگر کتاب را بهت می رسانم که نقاشی هایش را انجام بدهی. همه ی این ها در حالی که خودش هنوز یک صفحه از کتاب را ننوشته بود. سریع مراحل بعدی را چید و بعد نشست به کار خودش. حالا توی آن هیر و ویری پدرش هم آمد به خانه ی او، یک آدم پرحرف و پردردسر که همان اول کاری پرنده اش لوستر خانه ی دیکنز را آورد پایین. نتوانستم بقیه ی فیلم را ببینم. ولی برایم مصداق عینی push کردن بود. این که تو برای انجام یک کار نایست که شرایط مهیا شود. فقط شروع کن. فقط هلش بده...

قطار به ایستگاه رستم آباد رسیده بود. هنوز باران به شیشه ی قطار خط می انداخت. چند مسافر سوار شدند. یکهو دیدم از در قطار یک چهره ی آشنا دارد می آید به سمت واگن ما: یک مرد کچل قدبلند: جمشید هاشم پور. توی دلم گفتم دمت گرم بابا. تو هم قطاربازی ها. دو روز نیست افتتاح شده این قطار. سریع مشتری شدی. پشت سرش هم خانمش آمد. یک زن عینکی که شبیه استاد دانشگاه ها بود. سریع رفتند انتهای واگن روی دو تا صندلی جاگیر شدند. 

قطار از دشت وسط دو کوه رد می شد. سمت چپ مان جاده قدیم بود که بهش دید داشتم. سمت راست مان اتوبان بود. قطار آرام تر می رفت. همه ی ماشین های توی اتوبان سریع تر می رفتند. خیالی نبود. دو صندلی کناری ام دو تا خواهر نشسته بودند. چمدان شان را به زور جلوی پاهایشان جا داده بودند. می توانستند چمدان را توی راهرو بگذارند. یا جلوتر یک فضای خالی بود. می توانستند آن جا بگذارند. اما نگذاشتند. حس ناامنی و خطر دزدیده شدن چمدان... این حس ناامنی بدجور اذیتم کرد. خودم هم که کاپشنم را گذاشتم توی قفسه ی بالای سرم، کیف پولم را درآوردم و گذاشتم توی جیب شلوارم. گفتم شاید خوابم ببرد و یکی کاپشن را بردارد. حداقل کیف پول را از کف ندهم... لعنت بر این حس ناامنی...

به رودبار که رسیدیم توی اتوبان ماشین ها برای ورود به شهر صف بستند و ترافیک شد. با حس پیروزمندانه به ردیف ماشین ها نگاه کردم. قطار از بالای سرشان رد شد و وارد تونل شد. اکثر مسیر رودبار تا منجیل را از توی تونل رد شد. آفرین گفتم به طراحان خط. چون این طوری آلودگی صوتی عبور قطار مخصوصا قطارهای باری برای شهر رودبار را به حداقل رسانده بودند.

وقتی حس کردم به منجیل داریم نزدیک می شویم دوربین موبایل را چسباندم به شیشه. 30 ثانیه از تاریکی تونل فیلم گرفتم و بعد که از تونل خارج شدیم یک فیلم فوق العاده از عبور قطار گرفتم. قطار از تونل خارج شد. از بالای اتوبان گذشت. از بالای ورودی شهر منجیل هم گذشت. نرم و آهسته به سمت سد منجیل رفت. پل قطار از وسط دریاچه ی سد منجیل می گذرد. هر چه بیشتر گذشت منظره ی داخل کادر دوربینم بیشتر از آب دریاچه پر شد. جوری که انگار توی خود دریاچه ام. چند دقیقه نرم و آهسته به همین طریق ادامه داد. فقط تغییر حرکت ابرها در انتهای دریاچه نشان از عبور ما داشت. بعد کج کرد به سمت خشکی و توربین های بادی قاب تصویریم را در بر گرفتند. توربین های بادی در زمین های سبز زیر پایشان حس فوق العاده ای به فیلمم داشتند می دادند. تا 4 دقیقه بدون تکان دادن دوربین فیلم گرفتم. فوق العاده شد. آن فیلم را تا به حال چندین بار دیده ام و هر بار حظ کرده ام از مناظر... خوراک این است که برایش آهنگی تدارک ببینم و زیرنویس برایش بگذارم. خوراک این است که متنی شاعرانه از حکمت های زندگی را همراه این فیلم کنم... گلدن تایم هم بود و کیفیت تصاویر فوق العاده شد.

بعد از آن خورشید غروب کرد و مناظر تیره و تار شدند و من فقط از روی نور چراغ های ماشین ها می فهمیدم که داریم به موازات اتوبان پیش می رویم و گاه حتی تندتر از خود ماشین ها می رویم.

کرخت بودم. روزهای پربارانی را از سر گذرانده بودم. سال های بی نتیجه ای را از سر گذرانده بودم. کارهای نافرجامی را از سر گذرانده بودم. تنها بودم. پشتی صندلی را خوابانده بودم و زل زده بودم به تاریکی بیرون قاب پنجره. چشم هایم را بستم. آدم ها توی قطار با هم حرف می زدند. خوابیدم.


  • پیمان ..