سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شناسنامه» ثبت شده است

تلگرامم کانال‌های تک عضوه زیاد دارد. کانال‌هایی که ایجاد کرده‌ام و فقط خودم عضوشان هستم. یکی‌شان در مورد مادر ایرانی‌هایی است که توی گروه‌های‌شان می‌آیند عکس از شناسنامه‌های تازه‌شان می‌گذارند. خوشحالی و تبریک و عکس و کف و هوراهای‌شان را فوروارد می‌کنم برای کانال خودم که یک جایی آرشیو نگه داشته باشم. حس خوبی بهم می‌دهد. خیلی‌های‌شان اصلا نمی‌دانند که شناسنامه‌دار شدن‌شان چه حس خوبی به من می‌دهد. حس معنادار بودن می‌کنم یک‌جورهایی. 
دوست دارم یک روز قصه‌ی همه‌شان را و همین قصه‌ی خودم و خودمان را بنویسم. از آن قصه‌هاست که چند صدایی چند صدایی است و من هم عمیقا دوست دارم که راوی همه‌ی صداها باشم. یک کارهایی هم کرده‌ام. البته نه روایتی که خودم دوست داشته‌ام. مثلا با بچه‌ها نشستیم یک کار پژوهشی برای یکی از موسسات دولتی انجام دادیم. خروجی کار حدود ۱۵۰ صفحه شد و به نظر خودم خیلی کار باارزشی شد. ولی آن موسسه‌ی دولتی نه پول‌مان را داد و نه کار را منتشر کرد. فکر کنم اگر هم می‌خواست منتشر کند یک مهر محرمانه می‌زد رویش که بی‌اثر شود.
چند هفته پیش که مقاله‌ی «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» را می‌نوشتم فکر نمی‌کردم تمام گمانه‌زنی‌ها و نشانه‌هایی که این طرف و آن طرف جمع کرده بودم به این زودی به واقعیت بپیوندد. اما پیوست. امروز نماینده‌های مجلس قانون سازمان ملی مهاجرت را تصویب کردند که یکی از مواد اصلی آن لغو قانون تابعیت فرزندان مادر ایرانی بود. اولین نفری که بهم خبر را داد یکی از بچه‌هایی بود که شناسنامه گرفته بود، اما دلش برای بی‌شناسنامه ماندن بقیه پر می‌زد. با یک تردید بزرگ پرسید اینی که این‌جا نوشتن یعنی چی؟ یعنی از امروز دیگه شناسنامه بی‌شناسنامه؟! خیلی‌ها هنوز شناسنامه نگرفتن که... نشستم تند تند متن قانون را خواندم. با آن متنی که توی سایت مرکز پژوهش‌ها بود خیلی فرق داشت و بله، خیلی شیک و مجلسی توی یک خط حاصل ۴-۵ سال دوندگی را هوا کرده بودند. خیلی ساده. خیلی تمیز. از فرصت گیج و منگ و افسرده و خسته و نابودن شدن مردم استفاده کردند و سریع قانون را تصویب کردند.
حس خاصی نداشتم. به پیام‌های توی گروه مادر ایرانی‌ها نگاه کردم. به تلاش‌هایی که برای امیدوار ماندن داشتند. شاید به قبل از تصویب این قانون شناسنامه بدهند. شاید توی جزئیات این ماده حذف شود. شاید شورای نگهبان. شاید... شاید...

بعد به این فکر کردم که خب ۱۴ هزار نفر شناسنامه گرفتند. این حضرات از همان اول هم دوست نداشتند شناسنامه بدهند. حالا ۱۴ هزار نفر زندگی‌شان تغییر کرده. آره... آن آدم‌هایی که به خاطرشان به حد خودم تلاش کردم باز هم به شناسنامه نرسیدند. مثلا آن ۵۵ هزار نفری که توی سیستان بلوچستان همچنان بی‌شناسنامه ماندند. گیج شدم. پیش خودم چند تا گزاره را مرور کردم: این که همه‌ی موفقیت‌ها و پیروز شدن‌ها عمر کوتاهی دارند. خاطرات خوب زندگی هم همین‌اند. هیچ وقت بهتری در کار نیست انگار. من هم جوانی‌ام سر این موضوع رفت. اواخر جوانی و اوایل میانه‌سالی‌ام درگیر این موضوع بودم. مجلس و دولت جدید که آمدند دیگر این قدر حالم ازشان به هم می‌خورد که ادامه ندادم قصه را. ولی واقعیت این است که تو سربالایی هر وقت پدال زدن را رها می‌کنی دوچرخه بلافاصله می‌افتد. برای بعضی‌ها انگار سرازیری وجود خارجی ندارد. فکر می‌کردیم وقتی خودمان چند سال زور زدیم که یک قانون تغییر کند، احتمالا برعکسش هم باید چند سال طول بکشد. غافل از این‌که طرف توانسته یک شبه همه چیز را به روز اول که چه عرض کنم به ۵۰ سال پیش هم که چه عرض کنم، به گه‌ترین حالت‌ ممکن در ۱۰۰ سال اخیر دربیاورد و همه چیز را تمام کند. یک چیز دیگر هم بود بزرگ‌ترین دشمن هر گروهی از توی همان گروه برمی‌آید. کارخراب‌کن از گروه مخالف نیست هیچ وقت. پلیس است که کار دست پلیس می‌دهد. دزد است که دمار از روزگار دزد درمی‌آورد. زن‌ها هستند که ضدزن‌ترین قوانین را دنبال می‌کنند. توی این ماجرا هم این را دیدم. زن‌هایی که همیشه در زن بودن‌شان شک دارم و خواهم داشت. ولی حقیقت دارد...
پنجم ابتدایی که بودم برای مدرسه‌مان روزنامه‌دیواری درست می‌کردم. گاه گروهی و گاه تک‌نفره. معلم‌مان هم (آقای فرامرزی) تشویقم می‌کرد. خیر سرم نوآوری هم به خرج می‌دادم. مثلا دو سه تا روزنامه‌دیواری در مورد شعرای ایران کار کرده بودم. مولوی و حافظ و این‌ها. مدرسه هم بهم حال می‌دادند روزنامه‌دیواری را می‌چسباندند به دیوار. پنجم ابتدایی تمام شد و تابستان آمد. مدرسه هم نزدیک خانه‌مان بود. هفته‌ی اول تابستان از جلوی مدرسه داشتم رد می‌شدم که دیدم توی جوق جلوی مدرسه کلی آشغال ریخته. به چشمم آشنا آمد. جلوتر رفتم دیدم همه‌ی روزنامه‌دیواری‌هایی که ساخته‌ بودم توی جوق خیس و تلیس شده‌اند. حداقل یک تابستان نگهش نداشته بودند که خاک بخورد روی دیوار. حداقل توی یک کیسه زباله ننداخته بودند. یک راست آورده بودند جلوی در کپه کرده بودند. یک دل گفت نجات‌شان بدهم. یک دل گفت بی‌خیال. کارهایم خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم نابود شده بود. اعتنا نکردم. روزنامه‌دیواری‌هایی که برای درست کردن‌شان شب‌بیداری کشیده بودم برایم غریبه شدند و رها کردم. حس می‌کنم این روایت در زندگی‌ام متواتر است.  
 

  • پیمان ..

تیتر اولم «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» بود. بعد با خودم گفتم حتماً این تیتر را سانسور می‌کنند. تغییرش دادم به تیتر «خواستگاری هم با تأیید امنیتی‌ها». زیاد دوست نداشتم تیتر دومم را. چون که داشت به حرف یک نماینده‌ی مجلس اشاره می‌کرد و کلیت ماجرا را بیان نمی‌کرد. تیتر اول یک جورهایی کلیت ماجرا را بیان می‌کرد. ولی یک طنز کوچولو داشت که بهش راضی شدم.

به نظر خودم داشتم حرف مهمی می‌زدم. یعنی حرف مهمم را اول گذاشته بودم توی مقدمه. رزگار و شهروز گفتند که چون خواسته‌ای موجز بگویی از عهده‌ی بیانش برنیامده‌ای. قرار شد بیندازمش وسط مقاله شاید قابل فهم‌تر باشد. لب مطلب این بود:

سال‌هاست که طرح پلیس امنیت اخلاقی (گشت ارشاد) در حال اجرا است. در تمام این سال‌ها گشت ارشاد یک پیام واضح و مشخص داشته است: پوشش زنان و دختران ایرانی باید به شکلی باشد که ما تعیین می‌کنیم. مقاومت مدنی زنان و دختران ایرانی در تمامی این سال‌ها مانع از اعمال خشونت جهت تحمیل شکل تعیین‌شده، علیه آنان نشد. این خشونت روز به روز افزایش یافته و با مرگ مهسا امینی در هفته‌های اخیر به مرحله‌ی بحران رسیده است. اما نکته‌ی تأمل‌برانگیز، دیدگاهی است که این نوع از خشونت دارد: تعیین پوشش افراد جامعه حق ماست و هر نوع خشونتی برای اعمال این حق روا. دیدگاهی که به هیچ وجه به مرحله‌ی تعیین پوشش برای زنان و دختران رضایت نمی‌دهد. این دیدگاه مداخله‌گر و کنترل‌گر است. این دیدگاه به هیچ وجه برای خود حد و مرزی نمی‌شناسد و توقف‌ناپذیر است. خود را مجاز می‌داند که در تمامی عرصه‌های زندگی شخصی دخالت کند و مسئله این است که به هیچ وجه این نگاه تمام تمرکز خود را بر حجاب و گشت ارشاد نگذاشته است. بلکه در برخی لایه‌های قانونی خیلی فراتر از این هم حرکت کرده است. یکی از مصداق‌های این نگاه مداخله‌گر، قانون تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان غیرایرانی است. انتقال تابعیت ایرانی از مادر ایرانی به فرزندش یکی از حقوق یک زن ایرانی است. حقی که در دهه‌های گذشته همواره مورد مناقشه بوده است. وقتی به سیر وقایع نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم میلی در حاکمیت و به خصوص دستگاه‌های امنیتی وجود دارد که تعیین کند زن ایرانی با چه شخصی و تحت چه شرایطی ازدواج کند و نیز این میل وجود دارد که اگر فرزند یک زن ایرانی به شکل مورد نظر حاکمیت (دستگاه‌های امنیتی) بزرگ نشد رابطه‌ی دولت و ملتی با آن فرزند به وجود نیاید. جنس این نگاه مداخله‌گر با جنس نگاه پلیس امنیت اخلاقی یکسان است. اما خشونتی که در مورد تابعیت فرزندان مادر ایرانی اعمال می‌شود عمیق‌تر و البته بی‌صداتر است: محرومیت از تمام حقوق اولیه‌ی شهروندی یک فرد که تابعیت یک کشور را دارد. قربانیان این نوع از نگرش محروم‌ترین افراد جامعه‌ی ایران هستند: چند ده هزار بی‌شناسنامه در محروم‌ترین نواحی ایران که هیچ صدایی برای شنیده شدن هم ندارند. 

برای دبیر صفحه اجتماعی روزنامه شرق فرستادم. کلی هم تأکید کردم که جان هر کس دوست داری سانسورش نکن و اگر هم قرار بر سانسور است قبلش به خودم بگو. دیروز که با ناشر کتاب دایاسپورا صحبت می‌کردم گفت چند صفحه از کتاب را سانسور زده‌اند. گفت این یک سال اخیر سانسورچی‌های ارشاد خیلی هار شده‌اند. همان قبلی‌ها هستندها. ولی هار شده‌اند.گفتم این‌ها چطوری پول می‌گیرند؟ گفت صفحه‌ای پول می‌گیرند. خیلی هم درآمدشان خوب است.

باری، امروز صبح روزنامه شرق را نگاه کردم. دیدم مقاله‌ام را چاپ‌ زده‌اند، ولی جوری سانسور شده بود که احساس خجالت کردم از انتشارش. تیتر را عوض کرده بودند. زیرتیتر یکی از بخش‌های مقاله‌ام این بود: نمایندگانی، امنیتی‌تر از امنیتی‌ها. آن را به کل حذف کرده بودند. کل این پاراگرافی را هم که در مورد حاکمیت کنترل‌گر نوشته بودم یک‌جا پاک کرده بودند. حوصله نداشتم حتی زنگ بزنم شهرزاد همتی دعوا مرافعه کنم که بابا چه وضعش است؟ کار سردبیرشان است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که وضعیت جوری شده است که روزنامه‌نگار روزنامه‌ی شرق بودن هم یک جورهایی همان سانسورچی وزارت ارشاد بودن است...
 

  • پیمان ..

بچه‌های میم بالاخره شناسنامه گرفتند. تاریخ صدور شناسنامه‌شان دقیقا هم‌زمان با ماه و روز تاریخ تولد من شد. از آن هم‌زمانی‌ها که فقط به درد خودم می‌خورد. 
به اولین برخوردهایم با میم که فکرکردم دیدم سه سال گذشته است. خیلی طول کشید. یک راه طولانی طی شد تا بالاخره بچه‌هایش صاحب شناسنامه شدند. راستش را اگر بخواهم بگویم در این سه سال خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم که بچه‌های میم هیچ وقت صاحب شناسنامه نمی‌شوند. اما انگار خودش این‌طور نبود. پارسال که چهارمین بچه‌اش را هم به دنیا آورد حس کردم این‌طوری نیست. آن زمان هنوز هم معلوم نبود که بچه‌هایش بالاخره صاحب شناسنامه می‌شوند یا نه. افغانستانی‌ها پر زاد و ولدند. خانواده‌های‌شان پرجمعیت‌اند. اما حتما میم به عنوان یک زن ایرانی امیدهای بزرگی داشته که به دنیا آوردن چهارمین فرزند را هم قبول کرده. 
اولین بار میم را همراه خانم ع دیدم. ع هم یک زن ایرانی بود که شوهری افغانستانی داشت. فقط یک دختر ۶ ساله داشت که می‌خواست قبل از مدرسه رفتنش صاحب شناسنامه‌ شود و توی مدرسه دردسرهای یک کودک افغانستانی را نداشته باشد. در تکاپو بودند که به مناسبت روز مادر جلوی مجلس تجمع برگزار کنند و برای بچه‌های‌شان از نماینده‌های مجلس اصلاح قانون را بخواهند. خانم ع دو سال پیش فوت شد. توی یک تصادف رانندگی مرد و دختر کوچکش بی‌مادر شد و اعضای بدنش هم اهدا شد به چند نفر آدم دیگر که بیشتر زنده بمانند. این‌که می‌گویم راهی بس طولانی طی شد به خاطر همین است... ع مرد. میم کودک دیگری به دنیا آورد و...
همان اولین بار که میم را دیدم به استعداد غریب او پی بردم. او یک اعجوبه بود. استعدادهایش از آن استعدادهای مورد ستایش سیستم آموزش و پرورش و نظام آموزش عالی ما نبود. استعدادش از نوع حفظ فرمول‌های ریاضی و ابیات شعرا و تند تند تست زدن نبود. همان موقع در ستایش استعدادش این‌جا نوشتم. شاید اگر میم در این خاک نبود و در کشوری مثل سوئد به دنیا آمده بود یکی از گزینه‌های ریاست‌جمهوری آن کشور می‌شد. نمی‌دانم...
میم اما هیچ وقت از پیگیری دست برنداشت. رها نکرد. با وجود بی‌مهری‌ها باز هم نومید نشد. هر جا که لازم بود رفت و پیگیری کرد و حرفش را زد و نماینده‌ی یک گروه بزرگ شد. اوجش دقیقا شب قبل از صدور شناسنامه‌ها برای بچه‌هایش بود. جایی که رفت توی تلویزیون و حرف‌های تمام مادرهای ایرانی را که شوهری غیرایرانی دارند بیان کرد. بیانش هم مثل من نبود که هر جا می‌روم با یک لحن و یک دایره واژگان صحبت می‌کنم. بیانش کاملا شبیه نماینده‌ی یک جامعه‌ی مدنی بود.
بچه‌های میم این هفته صاحب شناسنامه شدند. وقتی این را شنیدم گفتم: حتما یک روزی مادرشان را به خاطر این شناسنامه‌ها ستایش خواهند کرد. حتما یک روزی فیلم آن برنامه‌ی تلویزیونی را نگاه خواهند کرد و می‌گویند ببین مادر ما چه قهرمانی بوده. حتما عکس‌های نشست‌‌های دیاران توی دانشگاه تهران را مرور می‌کنند و می‌بینند که مادرشان برای شناسنامه‌دار شدن آن‌ها تا کجاها رفته. شاید یکی‌شان فیلم‌ساز هم شد و فیلمی در مورد زندگی یک زن ایرانی ساخت. زنی که جنگید تا بتواند مثل مردهای ایرانی حق انتقال تابعیت به بچه‌هایش را پیدا کند. قشنگی‌اش این است که او با مردها نجنگید. با یک طرز تفکر جنگید...
هفته‌ی پیش زن‌های آرژانتینی جلوی مجلس کشورشان جمع شدند و قانونی شدن حق سقط جنین را جشن گرفتند. شور و شوق آن زن‌ها و خوشحالی‌های‌شان و هم را در آغوش‌ کشیدن‌های‌شان قشنگ بود. دراماتیک بود. اما برای من شناسنامه‌های بچه‌های میم خیلی دراماتیک‌تر بودند. مخصوصا شناسنامه‌ی آن بچه‌ی آخری که فکر کنم هنوز شیرخواره باشد و تا همین پارسال باید ۱۸ سال صبر می‌کرد تا شاید به او شناسنامه بدهند و حالا قبل از این که زبان باز کند صاحب شناسنامه شده است. دیدم خیلی‌ها عکس‌های جلوی مجلس آرژانتین را توی اینستاگرام‌شان گذاشته‌اند و از خوشحالی زن‌های آرژانتینی خوشحال بودند. توی این سه سال به هر کسی که حس می‌کردم می‌تواند قصه‌های میم و زن‌های مثل او را ترویج کند رو انداختم. به دخترها و زن‌ها بیشتر. ازشان انتظار بیشتری داشتم. ولی خیلی‌های‌شان سرد برخورد کردند. تنها مشارکت نکردند، بلکه تو دل آدم را خالی می‌کردند که نمی‌شود و بی‌خیال شوید و عمرتان را تلف نکنید و این‌ها آدم‌بشو نیستند و... چند تای‌شان را به وضوح یادم است. چند تای‌شان از همین‌ها بودند که عکس‌های‌ آرژانتینی‌ها را بازنشر کردند. کرمم گرفت که بروم به‌شان بگویم یادتان هست فلان موقع فلان پیام را دادم و... اما زود پشیمان شدم. این را از رانندگی توی جاده‌های ایران یاد گرفته‌ام. بعضی‌ها هیچ وقت نمی‌فهمند. این‌که سعی کنی به‌شان بفهمانی یا بدتر سعی کنی به‌شان یاد بدهی اشتباه محض است. راه خودت را برو...
توی تد اکس اصفهان شعارم این بود: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن.
فکر کنم حالا باید یک تد دیگر پیدا کنم و یک ارائه‌ی دیگر تمرین کنم. شعار آن یکی باید این باشد: راه خودت را برو!

 

 

مرتبط:

مسیری که با هم طی کردیم-۱

مسیری که با هم طی کردیم-۲

مسیری که با هم طی کردیم-۳
 

  • پیمان ..

سهراب و گردآفرید اثر بدرالسماء

اولین شناسنامه بر اساس قانون جدید هم صادر شد. ریحانه دختر ۱۲ ساله‌ای بود که توانست صاحب‌شناسنامه شود. یک سال پیش منتظر این خبر بودم. اما خب، این‌جا ایران است. همه‌چیز کند پیش می‌رود. خیلی کند. راستش زیاد خوشحال نشدم. شاخصی که برای خودم گذاشته‌ام بچه‌ی میم است. هر وقت او شناسنامه‌دار شد یعنی که قانون اجرایی اجرایی شده. منتظرم ببینم کی به بچه‌ی او شناسنامه می‌دهند.

نمی‌دانم چرا یاد مناظره‌ی پارسال خبرگزاری فارس افتادم. به من گفتند تو برو با مخالف‌ها مناظره کن. گیر خبرگزاری فارس و این‌ها را نداشتم. هر جا باشد می‌روم حرف می‌زنم. تریبون تریبون است. حرف شخصی من نبود که بخواهم فاز تعصب و جناح‌بندی سیاسی بگیرم.  اما من آدم بحث و جدل و مناظره نیستم. فقط چون یارم حاج‌آقا بود، دلگرم شدم. آخوندهایی که خارج رفته‌اند و چهار تا زن بی‌حجاب دیده‌اند به نظرم آخوندهای بهتری هستند. حاج‌آقا هم از همان‌ها بود. روسیه و اروپا رفته بود و می‌گفت از روسیه در دنیا کشور امنیتی‌تر وجود ندارد. آن روس‌ها هم به زن‌های با شوهر غیرروس اجازه انتقال تابعیت روسی داده‌اند. این‌ها چی چی می‌گویند دیگر؟

طرف مقابل‌مان هم یک خانم و آقا بودند. در این چند ساله به من ثابت شده که دشمن‌ترین دشمن زن‌ها توی ایران در امور مربوط به برابری خودشان هستند. تو این بازی هم همین بود. من و حاج‌آقا ایستاده بودیم این طرف گود که زن ایرانی حق دارد تابعیت خودش را به بچه‌اش منتقل کند، آن طرف زنی ایستاده بود که نخیر نباید چنین حقی قائل شوید. مناظره‌ی کثیفی بود. هیچ وقت نخواستم دوباره فیلمش را حتی محض ارزیابی ببینم. بس که توی حرف ما پریدند و ما هم توی حرف‌شان پریدیم و کلا فحش بود و فضیحت. ولی هیچ کدام نتوانستیم طرف مقابل‌مان را ساکت کنیم... الان یادش افتادم. دیدم مخالف‌ها باز هم این طرف و آن طرف فحش داده‌اند که بدترین قانون تاریخ ایران اجرایی شد...

بعضی‌ها به عنوان خبر خوب از آن یاد کرده بودند. کامنت‌های پای پست‌های اینستاگرام و توئیتر را که خواندم دیدم آن خوی خودبرتربینی ایرانیان خیلی رگ و ریشه دارد. خیلی‌ها فحش می‌دادند که به بچه‌افغانی‌ها دارید شناسنامه‌ می‌دهید که چی بشود؟ که خون پاک آریایی را دچار اختلاط نسل کنید؟ حالا برود از آن تست بزاق‌ها بدهد که نسلش به کجاها می‌رسد می‌بیند درصدی از تمام اقوام آسیایی (از مغول‌ها تا تاتارها، از اعراب تا ترک‌ها و...) توی سلول‌هایش هست‌ها... ولی خب...

این روزها که دارم نمایش‌نامه‌های بهرام بیضایی را می‌خوانم یکی یکی شخصیت‌ها و داستان‌های شاهنامه هم برایم مرور می‌شود. یکی از نکاتی که توی شاهنامه و اسطوره‌هایش توجهم را برانگیخته حجم ازدواج‌های فراملی بین ایرانیان و غیرایرانیان است. سودابه دختر شاه هاماوران است. به ایران فرستاده می‌شود تا همسر کیکاووس شاه ایران شود. مادر گرسیوز (برادر افراسیاب، شاه توران) از توران به ایران پناهنده می‌شود و او را به خدمت کیکاووس می‌برند و از ازدواج او با کیکاووس سیاوش پدید می‌آید. سیاوش شاهزاده‌ای ایرانی است که به توران پناهنده می‌شود و در آن‌جا با فریگیس (دختر شاه توران) ازدواج می‌کند. رستم دستان به سمنگان می‌رود و با تهمینه دختر شاه سمنگان می‌آمیزد و سهراب پدید می‌آید. در همه‌ی این‌ها طرف ایرانی مرد است و طرف خارجی زن. یعنی در اساطیر ایران ازدواج بین مرد ایرانی با زن غیرایرانی به تواتر اتفاق می‌افتد. اما در مورد زن ایرانی... چیزی که تا الان یافته‌ام فقط گردآفرید بوده. آن هم گردآفرید به عنوان شخصیتی از کتاب سهراب‌کشی بهرام بیضایی. گردآفرید یک دختر ایرانی. آن‌گاه که برای حفظ سپیددژ با سهراب که جنگاور توران بود درآویخت. وسط نبرد دلش سهراب و آمیختن با او را خواست. اما علیه خودش ایستاد. برای نجات سپیددژ به سهراب رکب زد. به او گفت که الان جلوی دیگران من را اسیر کردن خوب نیست. نیمه‌شب بیا. اما او را قال گذاشت و به ایران تاخت و با خودش رستم را آورد و... انگار در اساطیر، زن ایرانی در صورتی که ستایش‌برانگیز است که مرد غیرایرانی را قال بگذارد و برای نجات میهن به سراغ یلان ایرانی برود....

قانون تقریبا درست شده است. هنوز تا برابری کامل فاصله‌ی زیادی هست البته. اما مطمئنا این نگرش که زن ایرانی هم صاحب تن خودش است و می‌تواند برای خودش تصمیم بگیرد که با کی بیامیزد و با کی نیامیزد خیلی جای کار دارد. حداقل با چیزی در کهن‌الگوهای ذهنی سروکله باید زد... سر شوخی البته باز شده است دیگر.
 

  • پیمان ..

شو آف

۱۰
اسفند

خبرش کوتاه بود. فلانی که فعال فرهنگی و مستندساز و جوان متعهد و مومن فعال رسانه بود شب گذشته بر اثر مشکل حاد ریوی ناشی از بیماری کرونا در بیمارستان مسیح دانشوری تهران درگذشت. عکسش را هم زده بودند. جوان ریشویی که هنوز جوان‌تر از این حرف‌ها بود که موی سپیدی در چهره‌اش پیدا شود.
شناخت من از او فقط منحصر به توئیت‌هایی بود که در مخالفت با لایحه‌ی اعطای تابعیت به بچه‌های مادر ایرانی، پدر غیرایرانی کار می‌کرد. غیرممکن بود که نماینده‌ی مجلسی، مدیری، وزیری کسی در موافقت با حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی توئیتی بزند و او در ریپلای به آن توئیت طرف را با خاک یکسان نکند و چند تا صفت کت و کلفت به او نبندد.
شنیدن خبر مرگش برایم چند احساس متناقض را به وجود آورد. اول این که کرونا جان جوانی همچو او را هم گرفته بود. یعنی که من باید منتظر شنیدن خبرهای ناگوار از آدم‌های نزدیک‌ترم هم باشم. دوم دعوای تابعیت بچه‌های مادرایرانی بود و دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد. حس عجیبی است. وقتی می‌بینی یک مخالف دوآتشه‌ی پروژه‌ات به تیر غیب گرفتار می‌آید.
هفته‌ی پیش یک مادر ایرانی پیغام داده بود که بچه‌اش توی یکی از بیمارستان‌های شهر مشهد زودتر از موعد (توی شش ماهگی) به دنیا آمده و با زور دستگاه بالاخره توانسته‌اند او را به ۸ماهگی برسانند و آماده‌ی ترخیص کنند. بچه ۵۰روز توی دستگاه خوابیده بوده و وقتی فهمیده‌اند که پدرش افغانستانی است، گفته بودند که هزینه‌هایش باید به نرخ آزاد حساب شود. هر چه قدر جزع فزع کرده بود که من مادر بچه ایرانی‌ام و دفترچه دارم گوش به حرفش نداده بودند. ۵۰میلیون تومان باید می‌داد تا بچه‌اش را بهش بدهند. می‌گفت که مگر قانون تصویب نشده که بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه بگیرند؟ من الان از کجا پول بیاورم؟ و کاری از دست من برنمی‌آمد... زور کسانی که مخالف حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی هستند تا به حال از ما بیشتر بوده...
وقتی خبر مرگ آن جوان را شنیدم بلافاصله یاد این مادر ایرانی افتادم. ولی دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد هم جالب بود. آن خدابیامرز هم از دریچه‌ی خودش فکر می‌کرد که دارد از حق زنان مظلوم این سرزمین دفاع می‌کند. حرفش این بود که اگر زنان ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندشان را پیدا کنند، میزان خرید و فروش زنان ایرانی در مرزهای سیستان و بلوچستان به مردهای افغانستانی و پاکستانی زیاد می‌شود. این حرف را خیلی‌ها به من زده بودند. او که حزب‌اللهی بود این حرف را می‌زد، عضو هیئت علمی یکی از پژوهشکده‌های اجتماعی وزارت علوم هم این حرف را می‌زد. در حالی‌که اصلا بحث خرید و فروش زن ایرانی به خاطر شناسنامه‌دار شدن یا نشدن بچه‌اش اتفاق نمی‌افتاد که این بخواهد عامل تضعیف‌کننده یا تقویت‌کننده باشد و این که مگر چند درصد از زنان شامل این قانون در آن وادی می‌افتند که بخواهیم همه‌شان را محروم نگه داریم؟ هیچ قانون مطلقا خوبی وجود ندارد و فقط خیر اکثریت است که در قانون لحاظ می‌شود. این یک حق بود. این که طرف با حقی که دارد چگونه رفتار می‌کند به خودش مربوط است. به نظر من اگر اولش بلد نباشد از حقش استفاده کند بالاخره یاد می‌گیرد. 
مثل این بود که بگویند به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین فروخت. چون آن‌ها برمی‌دارند تعدادی از این ماشین‌ها را تبدیل به شوتی و افغانی‌کش می‌کنند و بار و آدم قاچاق می‌کنند. آیا همه‌ی اهالی سیستان و بلوچستان این کار را می‌کنند؟ مسلما نه. آیا همه‌ی زنان ایران خرید و فروش می‌شوند؟ مسلما نه. تازه حرفش بدتر هم بود. می‌گفت که اصلا نباید زن ایرانی حق شناسنامه دار کردن بچه‌اش را داشته باشد. مثل این بود که بگوید چون به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین بفروشند پس بقیه‌ی ایرانیان هم نباید صاحب ماشین شوند.
خدا بیامرزدش. آدم خیلی فعالی بود. به خاطر طیف و جناحی که از آن برمی‌آمد ابایی هم از توپ و تشر زدن به نماینده و وکیل و وزیر نداشت. قشنگ کلفت بارشان می‌کرد و متهم‌شان می‌کرد به نفهمیدن... حالا دیگر نیست و هیچ کسی هم به بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه نداده. 
 

  • پیمان ..

۱- به فیلم خانواده‌ی کپرنشین سیستان‌بلوچستانی نگاه کردم. خانواده‌ای که سیل، زندگی‌ نداشته‌شان را برده بود. کپرهایشان را پر از گل و شل کرده بود. از هلال احمر درخواست کرده بودند که به آن‌ها هم چادر بدهند. اما چون شناسنامه نداشتند کسی به آن‌ها چادر و سقفی موقت برای ادامه‌ی زندگی نداده بود. آن سقف موقت برای آن خانواده یک سقف دائمی می‌شد البته... فقط به این دلیل که شناسنامه نداشتند. 
۲- دیروز یحیی را دیدم، مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی. توی عراق زندگی می‌کردند. پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد. وقتی پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد آن‌ها آمدند به ایران. پدربزرگ و مادربزرگ و همه‌ی فامیل‌ها ایران بودند. شناسنامه بهش نداده بودند. با یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرده بودند. حالا هم مادرش ایرانی بود و هم زنش. دو تا بچه داشت که هیچ کدام شناسنامه نداشتند. می‌گفت خودم دیگر شناسنامه نمی‌خواهم. خودم عادت کرده‌ام به این وضعیت. اما این دو تا بچه دیگر هم ایران به دنیا آمده‌اند و هم مادرشان ایرانی است. چرا شناسنامه نمی‌دهند به این‌ها؟
۳- یحیی یقه‌ام را گرفته بود که چرا شناسنامه نمی‌دهند. آن خانواده‌ی کپرنشین هم توی خیالات یقه‌ام را گرفته بودند. 
می‌گفتند مگر شما همراه یک عالم آدم دیگر زور نزدید که قانونی تصویب شود که بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی هر جای جهان بودند شناسنامه بگیرند؟ مگر نماینده‌ها خودشان سرخود یک بند هم اضافه نکرده بودند که کپرنشین‌ها را هم صاحب شناسنامه کنند؟ مگر مجلس تصویب نکرد؟ مگر قانون نشد؟ مگر متن قانون جدید دنگ و فنگ‌های قانون قبلی را دور نمی‌زد؟ مگر نگفتید که با قانون جدید دیگر لازم نیست بعضی‌هایمان برویم از رئیس‌جمهور کشورها امضای ترک تابعیت پدری بگیریم؟ پس چرا ثبت احوالی‌ها به ما می‌گویند بروید دل‌تان خوش است؟
۴-  چند روز قبل سخنگوی وزارت امور خارجه گفته بود: ایران تابعیت دوگانه‌ی قربانیان هواپیمای اوکراینی را به رسمیت نمی‌شناسد. گفته بود و تاکید کرده بود که بیشتر اتباع ایرانی هستند، و در دیدار با وزیر خارجه کانادا اعلام کرده بود که ما این‌ها را اتباع خود می‌دانیم و تابعیت دوگانه را نمی پذیریم. گفته بود عزادار اصلی خود ما هستیم. گفته بود مواظب سیاسی کردن حادثه‌ی سرنگونی هواپیمای مسافربری باشید که با این رفتار چیزی عایدشان نمی‌شود.
نگفته بود که اگر قربانیان این هواپیما دوتابعیتی نبودند و کانادایی‌ها گیر نمی‌دادند، احتمال داشت که همه چیز به سکوت برگزار شود. 
و نگفته بود که بچه‌های مادر ایرانی-پدر غیرایرانی در بعضی مواقع دوتابعیتی می‌شوند و ممکن است بعدها بعد دوباره هواپیمایی سقوط کند و دوباره تعدادی کشته شوند و دوباره کشوری دیگر گیر بدهد که توی آن هواپیما فردی بوده که مادرش ایرانی و پدرش اهل کشور ما بوده و ما حق داریم بدانیم چرا هویجوری کشته شده... 
۵- سال‌ها پیش مجله‌ی گفت‌وگو ویژه‌نامه‌ای منتشر کرده بود در مورد ایران و افغانستان. ویژه‌نامه‌ای که بعد از ۱۲سال هنوز هم خواندنی است. یکی از مقالات خیلی خوب آن شماره برای خانم فریبا عادلخواه بود. مقاله‌ای با عنوان «مهاجران افغانی: معضلی جدید، حضوری دیرینه». من آن مقاله را خوانده بودم و لذت برده بودم از این که طرف این قدر خوب نوشته است. بعدها فهمیدم که فریبا عادلخواه استاد انسان‌شناسی دانشگاه ساینس‌پوی فرانسه است.
فریبا عادلخواه این روزها در زندان اوین است. چرا گرفته‌اندش نمی‌دانم. اصلا نمی‌شناسمش که بخواهم چیزی بگویم. فقط می‌دانم که دوتابعیتی است: هم ایرانی و هم فرانسوی. 
مثل این‌که دیروز شوهر فرانسوی‌اش رفته بود زندان اوین تا ملاقاتش کند. اما زندانبانان مانع از این ملاقات شده بودند. دلیلش چه بود؟ ماده‌ی ۱۰۶۰ قانون مدنی ایران: زن ایرانی حق ندارد بدون اجازه‌ی دولت با مرد خارجی ازدواج کند. گفته بودند چون فریبا عادلخواه برای ازدواج با شوهر فرانسوی‌اش نیامده از دولت ایران اجازه بگیرد پس ازدواجش مشروع نیست. چون اجازه‌ نگرفته پس آن آقا شوهرش نیست و چه معنا دارد مرد غریبه‌ی فرانسوی بیاید ملاقات زن ایرانی توی زندان اوین؟!
تلخی داستان اصلا فریبا عادلخواه نیست. تلخی داستان این است که هزاران زن ایرانی توی همان سیستان و بلوچستان وضعیتی مشابه فریبا عادلخواه دارند. برای ازدواج‌شان با مرد افغانستانی نرفته‌اند از دولت اجازه بگیرند. نمی‌دانسته‌اند که همچه اجازه‌ای هم لازم است. نمی‌شده که همچه اجازه‌ای بگیرند. در آن‌جا مرد بلوچ قرن‌ها ساکن سیستان بلوچستان هیچ مدرک هویتی ندارد، چه برسد به مرد افغانستانی که جانش را برداشته بود و فرار کرده بود آمده بود ایران.  دولت مگر بدون مدرک اجازه‌ی همچه ازدواجی می‌داده؟ تلخی داستان این است که ثبت ازدواج اهرمی است برای چزاندن زنی که تابعیت فرانسوی هم دارد. تلخی داستان این است که قانونی تصویب شده که می‌گوید اگر زن ایرانی خبط کرد و نیامد اجازه از دولت بگیرد، حداقل آن بچه را بی‌شناسنامه نگذارید و او را از تابعیت ایرانی محروم نکنید... تلخی داستان این است که برای چزاندن فرانسوی‌ها هم که شده نباید این قانون اجرایی شود. چون که شاید این شائبه را ایجاد کند که اجازه از دولت لازم نیست، فقط به خاطر یک شائبه. فقط به خاطر یک ترس. فقط به خاطر ضرب شصت نشان دادن به فرانسوی‌ها.
۶- آن کپرنشین سیستان‌بلوچستان نه می‌داند کانادا در کجای این عالم واقع شده و نه می‌داند فرانسه کجاست. او فقط می‌فهمد که به خاطر شناسنامه نداشتن از یک چادر اسکان موقت هم محروم است. بدبختی این‌جاست که آن کانادایی و فرانسوی غرق در رفاه هم نمی‌دانند که به خاطر فرو کردن انگشت در چشم آن‌ها این کپرنشین از یک چادر اسکان موقت هم محروم است...

  • پیمان ..

کتاب‌چه را گذاشته‌ام جلویم. تنها نسخه‌ای است که توی خانه دارمش: «برزخ بی‌هویتی در سرزمین مادری». یک کتاب‌چه‌ی ۹۰ صفحه‌ای که حالا باید بگویم دیگر خاطره است. با محسن نوشتیمش. ابعاد مختلف مشکل بی‌شناسنامه بودن بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی. چه توی ایرانی هاش چه بیرون ایرانی‌ها. بعد سیر تاریخی. مقررات بقیه‌ی کشورها. راه‌حل‌های پیشنهادی و... 
کتابچه‌ی جالبی شده بود. دست‌مان می‌گرفتیم و وقت دیدن آدم‌های مختلف یک نسخه به‌شان می‌دادیم که بگوییم از شکم حرف نمی‌زنیم و رفته‌ایم ته ماجرا را در آورده‌ایم. بعدها شروع به فروختنش هم کردیم. آدم‌های زیادی خواهانش بودند. مثلا آن دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی یکی از دانشگاه‌های آلمان که خوشش آمده بود. قیمت چاپ هر جلدش ۱۰ تومان افتاده بود. ۲۰ تومان می‌فروختیم که هزینه‌ی آن کتابچه‌هایی که مجانی داریم می‌دهیم جبران شود.
چند تا ازش چاپ کردیم؟ نگاه می‌کنم به مکالمه‌هایم با چاپ فانوس. تا به حال ندیده‌ام‌شان. ولی همیشه کارشان را خوب انجام داده‌اند. ۵ بار کتابچه را تجدید چاپ کرده بودم. دو بار اول ۴۰ تا ۴۰ تا. بقیه ۱۰ تا ۱۰ تا. 
لایش برگه‌ی ملاقات با یکی از نماینده‌های مجلس بود. ننوشته‌ام جایی که چند تا نماینده‌ی مجلس رفتیم دیدیم. خیلی‌هایشان را من نرفتم. ولی این یکی را یادگاری نگه داشته بودم. تاریخش برای ۱۸ اردیبهشت بود. ۵ روز قبل از تصویب لایحه توی مجلس. 
روز تصویب لایحه خیلی خوشحال بودیم. ولی بعدش این قدر رفت و برگشت و این قدر ایراد گرفتند که خسته شدم. آن قدر خسته که وقتی دیروز بالاخره گفتند قانون شده فقط لبخند زدم. آن قدر خسته که وقتی گزارش اندیشه پویا در مورد داستان پیگیری‌های‌مان توی شماره‌ی آخرش چاپ شد اصلا حال نکردم. فقط نگران سوتی خودم شدم که وقت روایت از یکی از مخالفان خبط کرده بودم و گذاشته بودم گزارش‌نویس اندیشه پویا اسمم را بیاورد. نماینده‌ی مجلسش جرئت نکرده بود وقت بدگویی از آن آدم اسم خودش را بیاورد. بعد من اسمم شفاف و واضح آمده بود... آن قدر خسته که وقتی شهرزاد همتی زنگ زد که یک مقاله در مورد موضوع برای شماره‌ی فردای روزنامه شرق بنویس این کار را ربات‌وار انجام دادم و بعد هم غر نزدم که چرا هیچ‌وقت تیتر یک روزنامه شرق را به این موضوع اختصاص نداد. آن قدر خسته که وقتی قرار شد امروز به اسم یکی مقاله بنویسم تنبلی کردم و تا این لحظه عقب انداختم.
حالا نشسته‌ام دارم فکر می‌کنم تا آخر سال چند نفر شناسنامه می‌گیرند؟ آیا واقعا بچه‌ی مریم که آن همه جزع فزع کرد بالاخره شناسنامه می‌گیرد؟ واقعا کسی وضعیتش بهتر می‌شود؟ آخرش آدم‌هایی پیدا می‌شوند که با این همه دوندگی‌ها وضع‌شان از بدتر به بد تغییر پیدا کند؟ آیا اصلا شناسنامه گرفتن گره از کاری باز می‌کند؟ سال دیگر اگر رفتم سیستان بلوچستان می‌بینم بچه‌هایی را که به خاطر این بازی‌های ما شناسنامه‌دار شده باشند؟ باز پیدا نشوند پیرمردهای خیره‌سر جیره‌خوار دولتی که به خاطر خوش‌خدمتی به مدیرهای‌شان این قدر دست‌انداز توی کار بیندازند که کسی نتواند شناسنامه بگیرد... نمی‌دانم.
 

  • پیمان ..

من بودم و محسن و مراد ثقفی. حالاها خیلی مراد ثقفی را دوست دارم. اولش که اصلاً نمی‌شناختم. اولین باری که دیدیمش اصلاً نمی‌دانستیم او کی هست و چه کارها کرده. یک ارائه داشتیم در مورد مشکلات زنان ایرانی که با مردهای خارجی ازدواج کرده‌اند و او هم آنجا بود و صاحب‌نظر بود و حرف‌هایمان را تائید کرده بود. بعدها رفیق شدیم. آن‌قدر رفیق که دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هر سه تای ما را با هم دعوت کند که بیایید برایمان از کارهایتان حرف بزنید.

من و محسن ناشناخته بودیم. کسی ما را نمی‌شناسد. مراد ثقفی اما بیش‌ازحد توی دانشگاه تهران مشهور است. آن‌قدر مشهور که حراست دانشگاه تهران به‌هیچ‌وجه به او اجازه‌ی سخنرانی برای دانشجوها نمی‌دهد. برنامه را انجمن اسلامی دانشکده‌ی علوم اجتماعی برگزار می‌کرد. وقتی دخترک زنگ زد و گفت از طرف انجمن اسلامی هستم، بروز ندادم که خودم هم دو سال در آن تشکیلات بوده‌ام؛‌ منتها از نوع دانشکده فنی‌اش. حس می‌کنم روزهای کم‌حاصلی بودند برایم. یا بهتر است بگویم یکی از دلایل پاره‌پاره بودن وجودم بوده است. نمی‌دانم. بروز ندادم. آن‌قدر که دخترک به من می‌خواست آدرس دانشکده علوم اجتماعی را هم بدهد و خرفهمم کند که کجای بزرگراه جلال است و این حرف‌ها. فقط گفتم بلدم. به مراد ثقفی مجوز سخنرانی نداده بودند. به همین خاطر قرار شده بود که برویم توی دفتر انجمن اسلامی حرف بزنیم. 

دفتر انجمن اسلامی مصونیت داشت. دانشجوها می‌توانستند هر کسی را که بخواهند آنجا دعوت کنند تا برایشان حرف بزند. آنجا حریم امنشان بود. آخر شب بعد از برنامه به این فکر می‌کردم که تو دانشجوی 10 سال پیش دانشکده‌ی فنی آنجا چه‌کار می‌کردی آخر؟ تویی که حتی محض رضای خدا تو همان 5سال دانشجویی‌ات در دانشگاه تهران سر یک کلاس دانشکده علوم اجتماعی هم ننشسته بودی... جوابم افتضاح‌تر بود: مگر من سر کلاس‌های همان دانشکده فنی چه قدر دانشجو بودم که سر کلاس‌های علوم اجتماعی باشم؟!

راستش به نظر خودم یکی از بهترین نشست‌هایی بودی که می‌شد 3 نفر آدم در مورد یک مشکل و تلاش‌هایشان برای حل آن حرف بزنند. من فقط قصه گفتم. همه می‌دانند که بی شناسنامگی بد است. اما حس می‌کردم هیچ‌کدامشان نمی‌توانند حس کنند که چه چیز بی شناسنامگی بد است. 

برایشان قصه‌ی زهرا را گفتم که چون بچه‌هایش شناسنامه نداشتند نمی‌توانست به آن‌ها واکسن بزند. قصه‌ی سمیه را گفتم که دخترش توی مدرسه به خاطر بی شناسنامگی سرافکنده است و پیشانی‌سفید و غرق در شرمساری. قصه‌ی سامان کبیری را گفتم که چه استعداد غریبی در کشتی داشت و شناسنامه نداشت و با شناسنامه‌ی قلابی قهرمان ایران و جهان شد و بعد همان آدم‌هایی که برایش شناسنامه جعلی درست کرده بودند به وقتش ترتیبش را دادند و او را مجرم و جعل کننده کردند و از هستی ساقط. قصه‌ی فؤاد را گفتم که بهش تجاوز کردند و او برای دفاع از خودش متجاوزش را کشت و حالا در دادگاه سرگردان است؛ چون معلوم نیست چند سالش است و هیچ مدرک هویتی ندارد و قاتلی است که زیر 18 سال و بالای 18 سال بودنش نامعلوم است. همین‌جور قصه گفتم و قصه گفتم و نوبت را سپردم به مراد ثقفی تا او از پیچ‌وخم‌های یک تبعیض در قوانین ایران بگوید و از چند نسل مبارزه‌ی مدنی برای یک برابری و نجات خیل عظیمی از آدم‌ها از تله‌ی فقر.... بعد از او محسن سکان‌دار شد تا از تجربه‌های یک سال اخیرمان برای ادووکیسی بگوید و جوری بگوید که چند تا دانشجوی حاضر در سالن طالب شوند که آیا شما نمی‌خواهید مستندسازی‌های کارهایتان را به اشتراک بگذارید؟ 

همان‌جا بود که دلم خواست یک کتاب بنویسم از این یک سال گذشته‌ام در دیاران و روزهای تلخ و شیرینی که گذرانده‌ام و تمام تلاش‌هایمان برای تغییر یک قانون. تغییری که اگر 4 تا غول داشته باشد فقط توانسته‌ایم یکی‌اش را بکشیم و هنوز 3 تا غول بزرگ دیگر مانده‌اند...

ولی برنامه اصلاً شلوغ نبود. فقط ما 3 نفر بودیم و 13-14نفر از بچه‌های دانشکده علوم اجتماعی که حس می‌کنم نصف بیشترشان بچه‌های خود انجمن بودند و بقیه هم به خاطر مراد ثقفی آمده بودند. سارا شریعتی هم چند دقیقه پای حرف‌هایمان نشست و رفت. آخر شب چند تا فکر هم‌زمان حمله کرده بودند به من: این‌که من بلد نیستم آدم‌ها را همراه کنم. به قول محمد بلد نیستم بازاریابی کنم. بلد نیستم حرف‌هایم را جوری بهشان بفروشم که وابسته‌ام شوند،‌ همراهم شوند. این‌که ما سراغ موضوعی رفته‌ام که برای خیلی‌ها دور و گنگ است. این‌که فقر را اساسی و ریشه‌ای حل کردن از ذهن‌ها دور است. این‌که شاید روزگاری بیاید که خلوتی این روزها برای خودش یک فیلم شود. سگ‌دو زدن‌ها و برای دیوار حرف زدن‌ها برای خودش یک جاده‌ی دوست‌داشتنی شود، یک جاده برای پیدا کردن معنی زندگی... نمی‌دانم... نمی‌دانم...

 
  • پیمان ..