سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۲۰ مطلب با موضوع «عکس نوشت» ثبت شده است

نابودی محتوم

۰۸
شهریور

آقای محمد درویش 2 تا عکس زیر را توی اینستاگرام‌شان منتشر کرده بودند. 2 عکس از یک مکان به فاصله‌ی زمانی 20 سال. 2 عکس از کوه قلعه در مسیر جزیره‌ی اسلامی و در مجاورت روستای سرای در کنار دریاچه‌ی ارومیه. 

عکس اول (لندروور در آب) عکس کوه قلعه در سال 1374 است و و عکس بعدی هم مربوط به همان مکان در سال 1394.

پای عکس نوشته بودند: عمق فاجعه آشکار است. یعنی در طول فقط 20 سال!!!

راستش جاده‌ی عکس دوم من را به فکر برد. آیا این جاده باعث خشکسالی شد؟ یا که اول دریاچه خشک شد و بعد جاده کشیده شد. 

این جاده نباید ساخته می‌شد؟ اگر اول دریاچه خشک شده و بعد جاده ساخته شده، ایراد دارد؟ ایرادش نومیدی است. این است که کورسوی امید برای برگشتن آب دریاچه هم با این جاده نابود شده. ولی اگر جاده باعث خشکسالی شده باشد... اگر این جاده نبود، اگر این آسفالت نبود... الان سال 1394 است. فرض کنیم جاده‌ای ساخته نمی‌شد. آیا فقط آن لندرووره از آب دریاچه آن جور آفرود می‌کرد؟! مسلما نه. همان عکس سال 1374 را که در سال 1394 تصور می‌کنم، پشت سر لندروور یک صف طویل می‌بینم از تویوتا لندکروزها، پرادوها، هایلوکس‌ها، اف جی کروزها، راو فورها، فورچونرها،‌ بی ام و ایکس سه ها،‌بی ام و ایکس چهارها،‌ پورشه‌ها، نیسان رونیزها، نیسان پیکاپ‌ها، پاژن‌ها،‌ هیوندای آی ایکس 55ها، آی ایکس 35ها، سانتافه‌ها، اسپورتیج‌ها، موهاوی‌ها و... یک قطار کامل از تا بن دندان‌ مسلح‌های بیابانی... حس می‌کنم تف و لعنت فرستادن به آن جاده کار بیهوده‌ای است... نابودی محتوم بوده. حتا اگر آن جاده هم نمی‌بود،‌ یک قطار ماشین متجاوز جانی برای دریاچه نمی‌گذاشتند... 


  • پیمان ..

عروسی

۰۶
شهریور

5سالگی

فکر کنم 4 یا 5 سالم بود. رفته بودیم خانه‌ی حوا. حوا دخترخاله‌ی مامان بود که چالوس زندگی می‌کرد. شوهرش چالوسی بود. سالی یک بار کل خانواده، خودمان و خاله و دایی و مامان‌بزرگ و همه سوار آریا شاهین می‌شدیم و می‌رفتیم چالوس. من نمی‌فهمیدم این جور رفت‌و آمدها را . من فقط اسباب‌بازی دوست داشتم. هر خانه‌ای که اسباب‌بازی داشت همان جا بهشت من بود. مهم نبود کجا باشد و چه‌قدر در راه باشیم. حوا دختری داشت که او هم 4-5ساله بود. اسمش زینب بود. و یک عالمه اسباب‌بازی داشت. خیلی... خسیس نبودند. پدر و مادرش اسباب‌بازی‌هایش را قایم نکرده بودند. همه را ریخته بودیم وسط اتاق و مشغول خیال‌بازی با هر کدام‌شان بودیم. برای من کتری و قوری پلاستیکی هم جذاب بود چه برسد به ماشین‌هایی که می‌شد قام قام کرد. از بس اسباب‌بازی داشت که من نفهمیدم که ساعت‌ها گذشته و وقت رسیدن شده. همه بلند شده بودند که بروند. من دوست نداشتم بروم. همان‌طور که با  کتری داشتم توی لیوان پلاستیکی قرمز سفید راه راه برای خودم چای خیالی می‌ریختم گفتم: شما برید. من با زینب عروسی می‌کنم همین‌جا می‌مونم!

بعد از 20 سال،‌ وقتی به ازدواج فکر می‌کنم می‌بینم هنوز همان پیمانم و هیچ چیز بیشتری نشده‌ام. نه می‌توانم بشوم و نه می‌شده که بشوم... 


  • پیمان ..

ایل یوردی

چیزی که اذیتم می‌کند حضور آن همه آدم کیپ هم است. هفته‌ی اول راس ساعت 10 رسیدم و آن ته‌ها جا گیرم آمد و تخته را خوب نمی‌دیدم. چشم‌هایم نیم نمره‌ی دیگر هم ضعیف شده‌اند و نه حال و نه پول عینک جدید خریدن دارم. با همین می‌سازم. کارم ازین حرف‌ها گذشته. مثل آدمی می‌مانم که 3میلیارد بدهکار است. 3میلیون دیگر هم بدهکار شده. بکش روش. چه توفیری دارد 3میلیارد و 3میلیون تومان با 3میلیارد تومان؟! هفته‌ی بعدش نیم ساعت زودتر آمدم. باز هم 4ردیف اول پر بودند. همه هم دخترها و زن‌ها. واقعا بیکارند. من آدم سحرخیزی‌ام. 6صبح در بدترین حالت بر پا می‌شوم. ولی این که 90دقیقه قبل از شروع کلاسی در مکانش حضور داشته باشی خیلی بی‌کاری عظمایی می‌خواهد. ساعت 9:30 نشستم آن گوشه‌ی کلاس و آقای آموخته ساعت 10:20 دقیقه آمد. همیشه تاخیر دارد. و من همیشه به این فکر می‌کنم که چه پولی درمی‌آورد با همین کلاس فن ترجمه‌اش. 50 دقیقه نشستن در کنار دخترها و زن‌هایی که وروره‌ی جادو اند و یک‌ریز حرف می‌زنند و فیس و افاده می‌ریزند سرم را درد می‌آورد. می‌نشینم برای خودم لغت مرور می‌کنم و چشم‌هایم هم گذری نگاه‌شان می‌کند. چه‌ قدر کارشناسانه حرف می‌زنند. چه‌قدر مثل آدم‌هایی که خیلی بارشان است حرف می‌زنند. آن خانمه یک جوری در مورد شیوه‌ی لغت حفظ کردن به آن یکی توصیه می‌کند که انگار خدای این کار است. چرا من توی زندگی‌ام هیچ وقت نتوانسته‌ام به این شدت و حدت حکمی صادر کنم؟ همیشه نمی‌دانم را اول گفته‌ام و بعد هم یک جور بی‌حالی گفته‌ام من این کار را کرده‌ام. ولی برای هر کسی یک جور است... عه. آن پسر دختره... آن‌ها را همین هفته‌ی پیش توی نمایشگاه کتاب جلوی نشر نگاه دیدم که از جلویم رد شدند. لعنت به این حافظه. چه چیزهایی یادش می‌ماندها. آن وقت 4تا لغت به درد بخور انگلیسی را یادش نمی‌ماند. بعد از ساعتی مستر آموخته می‌آید و شروع می‌کند به گفتن. 3ساعت تمام پشت سر هم نکات ترجمه‌ای می‌گوید و چیزهای خوبی می‌گوید. فقط آن همه آدم کیپ هم بی‌هیچ استراحتی بین کار بدجور آدم را پایین می‌کشد. خانم کناری‌ام دقیقه‌ی 45 می‌بُرد. سرش را می‌گذارد روی میز و می‌خوابد. خیلی بی‌حال است. تنبیهش کرده‌ام که نگاهش نکنم. اول کار که آمدم ازش پرسیدم صندلی بغلی‌تان خالی است؟ گفت: نوچ. تو دلم گفتم اوشکول بهم می‌گه نوچ. نوچ خودتی. باباته. دوس‌پسرته. و تصمیم گرفتم که تا آخر کار هیچ نگاهش نکنم! نگاهش نکردم. ولی خودم دقیقه 120 یک چُرت چند ثانیه‌ای رفتم. جزوه‌ام اول خوش‌خط است. ولی هر چه به آخر کلاس میل می‌کند، خطوط پیوسته‌تر می‌شوند... هر چه به آخر کلاس نزدیک‌تر می‌شویم دلم می‌خواهد پاهایم را دراز کنم و کش و قوس بیایم. ولی صندلی‌های جلویی و پشتی‌ام اجازه‌ی کوچک‌ترین جنب‌خوردنی بهم نمی‌دهد.

کلاس تمام می‌شود. باید بروم صادق را ببینم. روز آخر ایران ماندنش است. باید بروم فنی. خیلی وقت است که فنی نرفته‌ام. آخرین باری که رفتم فنی را یادم نمی‌آید. حس عجیبی دارم. استرس این را دارم که مثل در 50تومنی این‌جا هم من را راه ندهند. راهم می‌دهند. کسی نمی‌گوید خرت به چند. فنی جماعت لارج است. تنگ‌چشمی و خساست علوم انسانی جماعت در ایران را ندارد. از همین در دانشکده‌اش معلوم است. تو بگیر برو به آخر.

نمی‌دانستم باید چه حسی داشته باشم. حس حسرت؟ حس نفرت؟ پیمانی که داشت از در پشت دانشکده‌ی فنی به سمت دانشکده‌ی مکانیک می‌رفت دیگر پیمان آن سال‌ها نبود. نمی‌توانست باشد. نمی‌خواست باشد. یک جور حس آسودگی که دیگر مکانیک نمی‌خوانم. دیگر برای درس به این‌جا نیامده‌ام داشتم. یک جور حس بغض توام با حسرت هم بود. درس‌هایی که نخوانده بودم و چیزهایی که بدست‌ نیاورده‌ بودم.... به غیر ازین چند رفیق که در حال رفتن به سمت‌شانم این دانشکده هیچ چیزی به من نداد...

صادق هست. محمدعلی هست. آقا سبحانی هست. مهدی هست. سامان هست. نشسته‌اند دارند کلیپ سوسن خانم را نگاه می‌کنند. کلیپ سوسن خانم و پشت صحنه‌اش را. یکی از بچه‌های کلیپ سوسن خانم آمده دانشکده مکانیک استادیار شده. کفم می‌بُرد. می‌روم عکس جناب استاد را از روی بورد نگاه می‌کنم. دوباره به کلیپ سوسن خانم نگاه می‌کنم. اسمش را هم توی پشت صحنه زیرنویس می‌کنند. خودش است. نمی‌دانیم که باید چی بگوییم. گزینش خر است؟ همین آقایان لعنتی،‌ همین پارسال منِ دانشجوی یک لاقبای مظلوم دو عالم را احضار کردند به کمیته‌ی انضباطی که بیا تعهد بده. منی که کوچک‌ترین انحرافی از مجموعه چیزهایی که اخلاق ایرانی اسلامی نام دارد و در طول 5سال گذشته کوچک‌ترین فعالیت اجتماعی نداشته‌ام. بعد این بشر را برداشته‌اند کرده‌اند استاد این دانشکده؟ همه‌مان به این نتیجه رسیدیم که جماعت گزینش با اخلاقیات کاری ندارند. این‌ها فقط به این کار دارند که مبادا تو انتقادی داشته باشی....

و همه در کار رفتن بودند. صادق که فرداشب داشت می‌رفت. امین هم برای دکترایش یک جای خوب تو آمریکا پذیرش گرفته بود. سامان پذیرش گرفته بود. هفته‌ی دیگر داشت می‌رفت ارمنستان برای ویزا. دیوانه تو این هیر و ویری ازدواج هم کرده بود. برای ویزایش خوب است. مهدی هم کار بود. رامین ویزای رفت و برگشت آزاد گرفته بود. و همه از من می‌پرسیدند برنامه‌ات چیه؟ در چه حالی؟ چه کار می‌کنی؟ و من می‌گفتم نمی‌دانم. خوشم. خوش می‌گذره. و توی ذهنم به صحرایی فکر می‌کردم که هنوز هیچ چیزمان با همدیگر مشخص نیست و ای کاش زودتر مشخص می‌شد... و به جاده‌های دوری فکر می‌کردم که دلم فقط یک نما از آن‌ها را می‌خواست و حس می‌کردم چیز زیادی ازین زندگی نمی‌خواهم.

ناهار را رفتیم فلافلی پایین امیرآباد زدیم. تازه باز شده بود. آقا سبحانی شاگرد اول ورودی ما بود و حالا حکم میزبان را داشت(دکترا را هم همین فنی مانده.) و دنگ‌ها را گرفت و سفارش فلافل را داد و نشستیم کنار نرده‌های دانشکده اقتصاد و فلافل زدیم... رستوران نرفتیم. نباید می‌رفتیم. کار درست را آقا سبحانی کرد که گفت برویم فلافل بزنیم. رستوران برای جماعت دانشجوی عزب اوقلی نبود. این که توی پیاده‌رو ایستادیم 8نفری فلافل زدیم قیمتی‌تر از میز و صندلی رستوران بود. فلافل دیگر تکرار نمی‌شد. آن ور آب‌ها این جور فلافل خوردن به این آسانی‌ها نبود...

به صادق گفتم پرایدمان را می‌فروشم یک سفر بیاید کدّ شما مسافرت. گفت بیا،‌ جای خوابت با من. 

باید می‌رفتیم. عکس یادگاری انداختیم. به عنوان ته‌مانده‌های ورودی 87 که ایران مانده‌ایم و یا بهتر بگویم در اردیبهشت 94 در ایرانیم عکس یادگاری انداختیم. 8نفر بودیم و ازین 8 نفر طی هفته‌های آینده 4نفرمان در حال رفتن ازین خاک بودند.

می‌خواستم از امیرآباد تا انقلاب پیاده بروم. حالش را نداشتم. صحرا اگر بود می‌رفتم. 5سال این مسیر را هر روز هر روز پیاده و تنهایی گز کردم. دیگر تاب تنها رفتنش را نداشتم. رفتم سوار بی‌آرتی چمران شدم و برگشتم سمت خانه. بی‌نهایت خسته شده بودم...


  • پیمان ..

بازنشسته

۲۷
اسفند

هر چه که نداشت، غرور را خوب داشت. 

آن قدر مغرور که هیچ وقت، توی هیچ جاده‌ای من را محتاج کمک غیر نکرد.

خاطرات خوبی داشتیم با هم. خوش گذشت.

  • پیمان ..

اسبان

۱۵
دی

زیر پایم

زمین از سم ضربه‌ی اسبان می‌لرزد

چهارنعل می‌گذرند اسبان 

وحشی، گسیخته افسار، وحشت زده

به پیش می‌گریزند. 

در یال‌‌هایشان گره می‌خورد

آرزو‌هایم

دوشادوششان می‌گریزد

خواست‌هایم

هوا سرشار از بوی اسب است

و غم 

و اندکی غبطه. 


در افق

نقطه‌های سیاه کوچکی می‌رقصد

و زمینی که بر آن ایستاده‌ام

دیگرباره آرام یافته است. 

پنداری رویایی بود آن همه

رویای آزادی 

یا احساس حبس و بند. 



سکوت سرشار از ناگفته هاست/ اشعار مارگوت بیکل/ ترجمه و صدای احمد شاملو/ انتشارات ابتکار

  • پیمان ..

- آقا ببخشید. می‌خوام برم قائم‌شهر کدوم طرف برم؟

- رسیدی به چهارراه. بپیچ سمت چپ. مستقیم برو. از هیچ کس دیگه‌ای هم سوال نکن.

- ممنون. چشم!



  • پیمان ..

دانشکده فنی

۱۴
اسفند

دانشکده فنی، هامون

این که صبح مراسم فارغ‌التحصیلی فنی‌ها باشد و روز عکس انداختن جلوی ورودی دانشکده فنی و بعد جلوی 50تومانی و خداحافظی رسمی با دانشگاه تهران و بعد از مراسم هزاران هزار چیز (از سال‌های سپری شده، از ابتدای جوانی به میانه‌ی جوانی رسیدن و خوشی‌ها و حسرت‌ها و...) باشند که در مغزت وول بخورند و تا شب هم دست از سرت برندارند، بعد شبش بنشینی به دیدن هامون مهرجویی و توی فیلم سکانسی باشد که حمید می‌نشیند به نگاه کردن یک عکس یادگاری از دوستش علی عابدینی و آن عکس لعنتی دقیقن جلوی ورودی دانشکده فنی باشد و دقیقن از همان زاویه‌ای که صبح خودت و دوستان باقی‌مانده‌ات عکس انداخته‌ای و جوری باشد که یک آه عمیق از نهادت برآید, جوری که حس کنی یا باید حمید هامون باشی یا علی عابدینی، معجزه نیست؟ این بخشی از آن زبانی نیست که عروسک‌گردان دوست دارد آهسته آهسته و پر راز و رمز از طریق آن با ما حرف بزند؟!

  • پیمان ..
آقای پست‌چی گفت: دیروز هم اومدم. نبودید. گفتم: بله. مرسی که امروز هم اومدید. 
و بسته‌ی پستی از دوست نادیده‌ام را گرفتم. یک دفترچه‌ی یادداشت با کاغذهای زردرنگ : تقویم 1393. تقویم 1393 برایم ترسناک بود. از همان دو هفته‌ی پیش که دست‌فروش‌های توی مترو تقویم 93 را هم به بازار عرضه‌ اضافه کردند ترس از 93 به جانم افتاده بود. ولی تقدیم‌نام‌چه‌‌ی این دفترچه امیدوارم کرده: 
 
نود و سه با پیمان مهربان باش!
 
  • پیمان ..

زمستان نزدیک است- پیکان جوانان

عکس از فلیکر F.A.R.S.H.I.D

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است

عکس از فلیکر helen

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است

عکس از احسان عباسی

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است - عکس از larrissajerome

عکس از larrissajerome

  • پیمان ..

خیابان نادری+خیابان ایتالیا+تهران- تاریکی حق ما نیست

پیاده‌روها تاریک‌اند. همه‌شان از دم تاریک‌اند. از همان میدان‌ ولی‌عصر که بپیچی توی بلوار کشاورز بعد از آن چند مغازه‌ی اول خیابان یکهو تاریکی تو را می‌گیرد. یکهو می‌بینی که آدم‌ها سایه‌اند. درخت‌ها هستند. پیاده‌روی بزرگ هست. هوای خنک پس از باران هست. ولی همه چیز فقط سایه است. چراغی اگر هست، تیربرقی اگر هست خم شده به سمت خیابان. به جای این که خم شده باشد سمت پیاده‌رو که آدم‌ها جلوی پای‌شان را ببینند خم شده به سمت آن چهارچرخه‌هایی که خودشان به اندازه‌ی 10متر جلو‌ترشان نور دارند. خیابان روشن است. ولی پیاده‌رو... وقتی می‌پیچی توی خیابان فلسطین یا خیابان قدس یا خیابان نادری وضع بدتر می‌شود. یکهو می‌بینی پیاده‌رو در تاریکی مطلق فرو رفته است. یکهو می‌بینی پایت صاف رفته توی برکه‌ی آبی که از باران عصرگاهی درست شده و در تاریکی گم شده و پشنگه‌های آب گند زده‌اند به پاچه‌های شلوارت. یکهو ترس می‌گیردت که آن مرده که دارد از روبه‌رو می‌آید چاقوکش نیست؟ قرار نیست چاقو را بگذارد بیخ گلویت و توی تاریکی پیاده‌رو لختت کند؟! نگاه می‌کنی به آن تیر چراغ برقی که با نور زردش وسط خیابان را برای ماشین‌ها روشن کرده اما...

من شب‌ها که از خیابان نادری می‌آیم پایین همیشه به این تاریکی فکر می‌کنم. به آدم‌های توی بلوار کشاورز فکر می‌کنم. به پسرها و دخترها. به مردهای خسته. به پیرمردهای آرام. به زن‌های دونده. همه‌شان موبایل دارند. موبایل بیشتری‌های‌شان چراغ قوه هم دارد. چرا کسی به تاریکی پیاده‌روهای تهران اعتراض نمی‌کند؟ مثلن یک هفته‌ی تمام عابران بلوار کشاورز به محض این که وارد پیاده‌رو شدند چراغ‌قوه‌های موبایل‌شان را روشن کنند و تا آخر بلوار با چراغ روشن راه بروند. این ماشین‌های لعنتی مگر چراغ ندارند؟ روشنایی باید از آن عابرپیاده باشد.... مثلن یک هفته همه با چراغ قوه‌ی روشن حرکت کنند. پیاده‌روها روشن می‌شوند. هر عابرپیاده‌ تبدیل می‌شود به یک کرم شب‌تاب نازنین که آرام آرام خیابان را طی می‌کند. منی که در تاریکی‌ها گم و گور می‌شوم با نور چراغ قوه‌ی موبایلم بودنم را داد می‌زنم. بعد باید روزنامه‌ها شب‌ها از بلوار کشاورز عکس بگیرند. تلویزیون‌ها بیایند فیلم بگیرند. بگویند عابران پیاده در اعتراض به تاریکی پیاده‌روهای تهران یک حرکت اعتراضی زیبا را راه انداخته‌اند... بعد بیایند مصاحبه کنند با عابران پیاده. عابران پیاده بگویند که ما هستیم. لعنتی‌ها ما هستیم. برای چه باید همه‌ی امکانات برای این ماشین‌های لعنتیِ هوا گه کن فراهم باشد؟ باید تیر برق‌ها برای ما خم شوند... چرا عابرپیاده باید این قدر مظلوم باشد؟! تاریکی حق ما نیست... و...


پس نوشت: عکس از فلیکر Hamid Habibollah

  • پیمان ..

تغذیه-3

۰۷
شهریور

  • پیمان ..

تغذیه-2

۰۵
شهریور

  • پیمان ..

تغذیه-1

۰۴
شهریور

لوبیا تخم مرغ- قهوه خانه‌ی میرفلاح- کوی امیرشهید لاهیجان

  • پیمان ..

آریا شاهین

۲۷
شهریور

دلم آریا شاهین مدل 51 می خواهد. همان رامبلرهای هزارونهصدوهفتادیِ دنده آبگوشتی. دلم بابایی می خواهد که قدش خیلی بلندتر از من باشد. تا بنشیند پشت فرمان و من هم کنارش بنشینم. تمام خوبی آریا شاهین به این بود که من می توانستم کنار بابام بنشینم. تمام خوبی اش به این بود که می توانستم وسط باباو مامانم بنشینم...هیچ دسته دنده ی مزخرفِ مزاحمی آن جا نبود...دلم روزگاری را می خواهد که اتوبان ها خلوت بودند، که هیچ پلیسی با دوربین کمین نمی کرد تا مچ راننده ها را بگیرد، تا بابام موتور شش سیلندر آریا را به غرش وادارد 150 تا پر کند و من فقط احساس امنیت کنم...
دلم دشت قزوین در یک عصر پاییزی را می خواهد...
  • پیمان ..

امید

۱۳
مرداد

هی می گوید: نرو.

هی می گوید: سعی بیهوده نکن.

هی می گوید: باور کن آن بالا هم هیچ خبری نیست. آن بالا هم چیزی نیست...هی می گوید نرو...

تو از کجا می دانی؟!

شاید آن بالا خبرهایی باشد.

شاید آن بالا سرزمین های دیگری باشند...

شاید آن بالا آدم هایی دیگر باشند

و روزگاری رنگین

و اتفاقاتی دیگر...

من هم نمی دانم. همه ی "شاید شاید" گفتن هام هم از همین ندانستن است.

اما تو هم نمی دانی.

پس هی نگو که نرو...


تهمتن، دوست دارم انگار کنی راوی این نوشته بوده ای... تولدت مبارک...


  • پیمان ..

 

کندوان-تابستان 1389

خیلی چیزها هستند که نوشتنی نیستند. مثلن خیلی از نگاه ها...

 مثلن نگاه این پسرک که واژه ها را حقیر می کند.

 آدم نمی داند از نگرانی بگوید یا از اندوه یا...

  • پیمان ..

جنایت و مکافات-ترجمه ی مهری آهی-صفحه126-نسخه موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران

1-از آن آدم­ها نیستم که بتوانم جیره­بندی شده و مرتب منظم مثلن هر شب بیست صفحه کتاب بخوانم. کتاب که دستم می­گیرم یک نفس می­خوانم. جرعه جرعه نمی­چسبد. لاجرعه می­چسبد. "جنایت و مکافات" را هم لاجرعه سر کشیدم. نسخه­ای که دستم آمده بود چاپ اول کتاب بود. ترجمه­ی "مهری آهی". چاپ اول برای انتشارات دانشگا تهران بود. چاپ­های جدید را انتشارات خوارزمی می­زند. کتاب مال سال1343 بود. یعنی چهل و پنج سال پیش. حکم عتیقه را داشت در دست من. توی کتاب­خانه­ی مرکزی دانشگا جسته بودمش. وقتی امانت گرفتمش انگاری عتیقه­ای را از یک موزه به خانه می­بردم. کتاب چهل و پنج ساله سرحال سرحال بود. ورق­هایش روغنی بودند و از پس گذشت سالیان فقط در اثر ورق زدن­های مکرر کناره­هایش زرد شده بود. فقط حروف­چینی­اش خیلی توی ذوق می­زد. مثلن "دو در در شش قدمی هم بودند" را نوشته بود:"دودردر شش قدمی هم بودند." رسم­الخط هم مال پنجاه سال پیش که سرهم­نویسی رایج بود... روی همین حساب اوایل خواندنم کند پیش می­رفت. اما کم کم سحر روایت داستایفسکی مفتونم کرد...

2-اعجاب­برانگیز بود. این فقط داستان کلاسیک داستایفسکی نبود که مفتونم کرد. شرح حالات مختلف روح انسان در "جنایت و مکافات" بود که اعجاب­برانگیز بود. داستان کلاسیک بود. نویسنده هر اتفاق و هر شخصیتی را که توی داستان می­آورد کاملن توضیح می­داد که چرا و چگونه. همه چیز را توضیح می­داد. ولی با این حال پرکشش و جذاب بود. توصیف­هایی که از حالات درونی راسکلنیکف ارائه می­داد غواصی در عمیق­ترین اعماق روح انسانی بود. می­خواهم بگویم فقط داستان محض نبود. یک جور شناخت عمیق هم به آدم می­داد؛ در عین حال که داشت فقط داستان می­گفت...

3-دبیرستان که بودم معلم ادبیاتی داشتیم که معتقد بود معنی شعر نوشتن برای اشعار سعدی و حافظ و مولانا نه تنها کاری بیهوده بلکه ظلمی در حق آن­هاست. چرا که با معنی شعر نوشتن زیبایی و روح سخن آنان را می­گیریم.  در مورد کلاسیک­ها به نظرم خلاصه­های­شان همان حکم معنی شعر نوشتن را دارند. روح اثر را می­گیرند و فقط یک سری اتفاقات آن را در کلماتی محدود جای می­دهند.

با خودم عهد کرده­ام که خود کلاسیک­ها را بخوانم، نه خلاصه­های­شان را؛ هر چند که وقت­گیر باشد، اما می­ارزد به چیزهایی که به آدم می­دهند...

4-گفتم که. نسخه­ای که دستم بود سنش از پدر من هم بیشتر بود و احتمالن در طی سال­ها صدها نفر آن را خوانده­اند. آثاری که این خوانندگان در صفحات مختلف کتاب(علاوه بر عرق سر انگشتان­شان بر کناره­های صفحات) بر جای گذاشته بودند خودش حکایتی بود...

یکی همین عکسی که در بالا مشاهده می­کنید که هنوز نمی­دانم طرف کدام یک از دخترهای کتاب را کشیده. سونیا؟ دونیا؟ شاید هم هیچ کدام. شاید خودش یا معشوقش را کشیده یا...

در صفحه­ی 647 کتاب(297جلد دوم) هم یک دیالوگ جالب بین خواننده­های قبلی اتفاق افتاده بود:

یک نفر در حاشیه با ماژیک نوشته بود: خسته­کننده.

و کس دیگری با مداد در جوابش نوشته بود: بی­انصاف. ساعت 5:24صبح. از 12 شب دارم می­خوانم. خسته­کننده نیست. معرکه است. وحشتناکه. وقتی ماها این طور همذات­پنداری می­کنیم ببین داستایفسکی چی کشیده تا این رو بنویسه.

راستش این دو نفر برایم کلی سوال بودند. چه جور آدم­هایی بودند؟ دختر بودند یا پسر؟ چند ساله؟ کدام رشته؟ چه کاره؟ اگر می­دیدم­شان ازشان خوشم می­آمد؟ آن­ها از من چه طور؟ ...

و برای این­که همچین سوال­هایی را برای کس دیگری که بعد از من کتاب را می­خواند در مورد سه نفر ایجاد کنم برداشتم در جوای ماژیکیه نوشتم: اگر خسته کننده بود، چرا تا این جا پیش اومدی خالی بند؟!!!

  • پیمان ..