سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مترو» ثبت شده است

-    قطار آماده‌ی اعزام می‌باشد.
اکثرشان این جمله را می‌گویند. دقت‌کرده‌ام. مسئول بلندگوی ایستگاه‌های متروی تهران را می‌گویم. در لحظاتی که قطار چند ثانیه‌ای توقف دارد شروع می‌کنند به گفتن نام ایستگاه و بعد هم با «قطار آماده‌ی اعزام می‌باشد» تمام می‌کنند. حس می‌کنم این جمله استاندارد همه‌ی ایستگاه‌ها و گوینده‌هاست و از خودشان نیست. حتی در ایستگاه‌هایی که بلندگوی ایستگاه یک خانم هست هم همین اصطلاح را به کار می‌برند. اما چرا اعزام؟ این همه واژه... چرا باید قطار آماده‌ی اعزام باشد و از بسته شدن درهای قطار جلوگیری نکنیم؟ مثلا اگر قطار آماده‌ی حرکت باشد نمی‌شود که از بسته شدن درهای قطار جلوگیری نکنیم؟
به نظرم اعزام هم از آن کلمه‌های جنگی است که در زیست روزانه‌ی ما ایرانی‌ها جاری شده است. کلمه‌ی اعزام در خودش نوعی الزام و هدف دارد. این مسافرهای توی قطار نیستند که مسیر و مقصد را مشخص کرده‌اند. اعزام یعنی این‌که ما (رییس مترو، حاکمیت) داریم عده‌ای را با هدفی مشخص به جایی خاص می‌فرستیم. کلمه‌ی حرکت این الزام و هدف را در خودش ندارد. اعزام اما معنای گسیل کردن و فرستادن دارد. احتمالا از اصطلاحاتی است که از زمان جنگ ایران و عراق به حیات خودش ادامه داده است.

قطار تهران-اهواز مطمئنا در زمان جنگ ایران و عراق معنای خاصی داشته است. در مقالات و گفتارهای رسمی بیشتر به این اشاره می‌شود که این خط آهن برای انگلیسی‌ها و جنگ جهانی دوم و ارسال مهمات انگلیسی و آمریکایی به روس‌ها بوده است. دروغ نیست البته. یکی از افتخارات راه‌آهنی‌ها این بوده که در سال‌های جنگ جهانی دوم نقش پل پیروزی را ایفا کرده‌اند. اما این خط آهن در زمان جنگ ایران و عراق هم یکی از مسیرهای مهم در فرستادن سرباز به جبهه‌ها بوده است. نشان به آن نشان که رمان «پل معلق» محمدرضا بایرامی که به نظر من یکی از آن رمان‌های خوب جنگ ۸ ساله است از یکی از همین قطارهای آماده‌ی اعزام به جنوب شروع می‌شود. یا رمان «دوستان خداحافظی نمی‌کنند» داوود امیریان که آن هم از همین قطار تهران-اهواز شروع می‌شود و سربازها و بسیجی‌های داوطلب که در حال اعزام به خط مقدم هستند...

اما انگار حتی سی سال بعد از پایان جنگ هنوز هم تمام قطارهای ایران حتی متروی تهران، در حال اعزام نیرو برای جبهه‌های جنگ هستند.

و البته که کلمات تأثیراتی عمیق‌تر از آن‌چه که فکرش را می‌کنیم بر ما می‌گذارند. وقتی هر روز قطارها در حال اعزام هستند و نه در حال حرکت، ناخودآگاه ما انباشته می‌شود از شرایط جنگی. انتظار ما از زیست در ایران منطبق می‌شود با شرایط جنگی. پذیرش ما منطبق می‌شود با شرایط جنگی. حتی اگر شرایط جنگی هم اعمال نشود، باز هم بی‌قراری زمان جنگ در تمام تن‌مان وول می‌زند.

چند سال پیش یک مقاله‌ می‌خواندم در مورد کرونا و استعاره‌ی جنگ. حرفش این بود که در اوایل شیوع بیماری کرونا، استفاده از استعاره جنگ در مفهوم‌سازی نحوه مواجه با آن در دستور کار مسئولین قرار گرفت. کرونا را شکست می‌دهیم (کرونا به مثابه‌ی دشمن)، بیمارستان‌ها خط مقدم مبارزه با کرونا، کادر درمان به عنوان مدافعین سلامت و رزمندگان جنگ با کرونا، تعبیر مرگ پرستاران و دکترها به شهادت، واکسن کرونا به مثابه‌ی سلاح نهایی در مبارزه با کرونا و... این‌ها همه تعبیراتی جنگی هستند.

از آن‌جا که استعاره‌ها در پس خود مفاهیم دیگری را به همراه دارند، لذا مفاهیم دیگری در پسِ استفاده از استعاره‌ی جنگ در مواجهه با کرونا به وجود آمده‌اند. نظر نویسنده‌ی مقاله این بود که این نحوه‌ی استعاره‌سازی نقص‌های بزرگی دارد. البته دل و جرئت نویسنده کم بود و بی‌خیال تعمیم دادن حرفی که زده بود شده بود. اما واقعیت این است که این نحوه‌ی مواجهه در همه‌ی عرصه‌ها تکرار می‌شود. تکرار شدنش هم فقط در مقابل مسائل بیرونی مثل کرونا یا دشمن خارجی نیست. بلکه شهروندان این بوم و بر و ایرانی‌ها هم تبدیل به میدان جنگ می‌شوند...

هیچی خواستم بگویم بیش از سی و چند سال است که جنگ تمام شده. خیلی از ماها حتی در کودکی‌مان هم طعم جنگ را به صورت مستقیم نچشیده‌ایم. اما... اما جنگ در ما و در رفتار با ما هرگز تمام نشده است. جنگ با تمام خشونتش در ما ادامه دارد؛ چون که قطارها آماده‌ی اعزام هستند، نه آماده‌ی حرکت.
 

 

پس‌نوشت: هشت سال پیش هم این جمله‌ی «قطار آماده‌ی اعزام می‌باشد!» توجهم را جلب کرده بود: @@@.

  • پیمان ..

در مترو- ۵

۱۶
بهمن

اول صدای گیتارش توی واگن پیچید. بعد صدای خودش که شعری عاشقانه از شادمهر عقیلی را می‌خواند. صدایش خوش بود. مترو شلوغ نبود. به جز چند نفر جلوی درها بقیه آسوده در زیر نور لامپ‌های سفید نشسته بودند. با شنیدن صدایش همه سر بلند کردند و نگاهی به او در انتهای واگن انداختند که لحظه به لحظه نزدیک می‌شد. آرام گام برمی‌داشت. هیکل نحیفی داشت. جوری که گیتار از بدنش بزرگ‌تر می‌نمود. نزدیک‌تر که شد چشم‌های بسته‌اش را دیدیم. عصای سفیدش را چند تکه کرده بود و توی جیب هودی‌اش جا داده بود. اما جیب هودی بزرگ نبود و عصا هر لحظه در آستانه‌ی افتادن بود. به ما که رسید لحظه‌ای ایستاد. تکان‌های قطار را با پاهای لاغرش کنترل می‌کرد. کیف گیتار با زیپ باز هم روی شانه‌اش بود. ترمزهای ناگهانی را هم با لحظه‌ای عقب رفتن و دوباره بدن را به پیش انداختن رفع می‌کرد. از جیب راستش تکه‌ای اسکناس ۵ هزار تومانی در آورد. رو به مرد روبه‌رویی کرد و گفت: ببخشید این چند تومنی است؟ مرد گفت ۵ هزار تومنی. آن را توی جیب چپش گذاشت. زیر عصای تاشده‌اش. دوباره که خواست راه بیفتد یک مرد دیگر اسکناسی از جیبش درآورد و گفت: بفرما عزیز جان. گیتاریست پرسید: این چند تومنی است؟ 
-    ۱۰ تومنی.
توی جیب راستش گذاشت. به ذهنم فشار آوردم که دستفروش‌های نابینای مترو را به یاد بیاورم. یکی بود که جوراب می‌فروخت. استراتژی حرکتش متفاوت بود. او میله‌ها را می‌گرفت و همین‌طور تا به انتهای قطار می‌رفت و برمی‌گشت. با آدم‌هایی که آویزان میله‌ها بودند صورت به صورت می‌شد و رو در رو می‌پرسید: جوراب می‌خوای؟ دادزن نبود. تک به تک می‌پرسید. تشخیص می‌داد که صورت کدام آدم به سوی او است. گیتاریست نابینا هم تشخیص داده بود که آن مرد نشسته دارد نگاهش می‌کند. از روی صدای نفس‌ها؟ از روی گرمی نفس‌ها؟ نمی‌دانم. جوراب‌فروش نابینا را دیگر توی مترو ندیده بودم. فکر نکنم کارش گرفته باشد. اما گیتاریست را چندمین بار بود که می‌دیدم. زخمه بر تارهای گیتار زد و دوباره زد زیر آواز. صدایش خوش بود انصافا. عاشقانه می‌خواند. به ایستگاه بعدی که رسیدیم نزدیک در آخر واگن ما بود. یک نفر وارد شد و  پیچید جلوی او تا بتواند صندلی خالی را تصاحب کند. ازین‌ها بود که فکر می‌کنند همه جا مسابقه است و برای نشستن روی صندلی خالی اگر دیر بجنبد همه چیز را از دست می‌دهد. فکر کنم حتی تنه‌اش به گیتار هم برخورد کرد که پسر با همان لحن آهنگ خواند: بذار برم بعد بیا دیگه بذار برم بعد بیا دیگه... قیافه‌ی پوکرفیس مرد عجول، انگار نه انگار که مخاطب یک آوازه‌خوان مترو قرار گرفته خنده‌دار بود.
 

  • پیمان ..

در مترو- ۴

۰۵
بهمن

مرد چرخ‌دستی کوچکش را هل داد. ایستاد وسط واگن مترو. از توی چرخ‌دستی یک بطری نیم‌لیتری آب معدنی در آورد. با یک دستش آن را بالا گرفت. بعد با دست دیگرش به حالت تحسین به بطری اشاره کرد و بلند داد زد: با یخ شناور. لحظه‌ای مکث کرد. دوباره گفت: 
با یخ شناور... 
وسط قطار... 
با دسترسی بهتر.... 
بعد بطری را آورد پایین‌تر و گفت: آبه. باور کنید آبه. عرق نیست. 
لحظه‌ی مکث کرد. بطری را توی چرخ‌دستی گذاشت. بسته‌ای بادام زمینی درآورد. گفت: مزه‌های خوشمزه هم دارم.
مردهای مترو بر و بر نگاهش کردند. 
چند ثانیه‌ای ایستاد تا شاید مشتری پیدا شود. بیشتر نایستاد. باد به صدایش انداخت و گفت: از مسافرین محترم درخواست می‌شود خود را به جانب درهای قطار متمایل کنند تا این فروشنده‌ی مترو عبور نماید. 
مردهای نشسته و ایستاده باز بر و بر نگاهش کردند.
 

  • پیمان ..

خون بازی

۰۸
دی

روز خونینی بود.
صبح‌ها و عصرها توی مترو چرت می‌زنم. گاهی کامل می‌خوابم. دلیل اصلی‌اش این است که حوصله‌ی دیدن چهره‌ی مات و یخ‌زده‌ی آدم‌ها توی مترو را ندارم. حوصله‌ی دیدن این چهره‌ها توی ترافیک را هم ندارم. اصلا حوصله‌ی دیدن چهره‌ی آدم‌های فلک‌زده‌ی تهران به هنگام رفت‌وآمدهای‌شان را ندارم. حوصله‌ی دیدن خودم در آینه را هم. صبح علی‌الطلوع بود و چرت می‌زدم. یک لحظه چشم‌هایم را باز کردم که ببینم کجاییم. به ایستگاه امام خمینی رسیده بودیم. درها باز شدند و نصف افراد توی مترو پیاده شدند و چند نفری هم سوار شدند. هنوز در باز بود که یکهو مردی که گوشه‌ی کنار در چمباتمه زده بود، با کله رفت توی فاصله‌ی بین سکو و قطار. نمی‌دانم چرت زده بود و یکهو تعادلش از بین رفته بود یا سکته کرده بود یا اختلالی در بدنش اتفاق افتاده بود. بدی‌اش این بود که در لحظه‌ی سقوطش در مترو باز بود و او با صورت رفت توی فاصله‌ی سکو و قطار. البته اگر در بسته بود هم با صورت می‌رفت توی در. همان لحظه خون از صورت و کله‌اش جاری شد. کف مترو پر از قطره‌های درشت خون شد. دو سه نفری که تازه وارد شده بودند سریع زیر بغل‌هایش را گرفتند و بلندش کردند و از قطار بردندش بیرون. همان‌ لحظه صدای بوق بسته شدن درهای قطار بلند شد. نمی‌دانم خون‌های سر مرد بعد از برخوردش بود یا قبلش. بقیه نگذاشتند در بسته شود. دو نفری که زیر بغل‌های مرد را گرفته بودند سریع رهایش کردند و بدو آمدند توی مترو. مترو راه افتاد و من فقط پرهیب خمیده‌ی مرد را دیدم که لحظه به لحظه داشت تا می‌شد و خون‌ها قطره قطره می‌چکیدند کف زمین. جلوی در ورودی مترو خون‌ها دلمه بستند. ایستگاه بعد، مسافرها که سوار شدند به زیر پای‌شان نگاه نکردند. فقط یک نفر مواظب بود که پا روی خون‌ها نگذارد. بقیه همان‌طور پا روی خون‌ها گذاشتند و خون را در مترو پخش و پلا کردند. 
ظهر آمدم از دفتر بیرون که غذا بگیرم. دیدم گوشه‌ی چهارراه مرد جوانی کف زمین دراز کشیده و صورتش خونین است. گریه و لابه می‌کرد. سیاه‌پوش بود. فکر کردم تصادف کرده است. ولی ماشینی نایستاده بود. کبابی سر چهارراه و چند نفر ایستاده بودند بالای سرش. پرسیدم چه شده است. گفتند نمی‌دانیم. یک موتوری زدتش. مثل این‌که می‌خواسته موبایلش را بدزدد. این مقاومت کرده. موتوری زده تو سر و صورتش. صورتش خونین و مالین بود. ولی کبابی مطمئن نبود. می‌گفت شاید هم یک تسویه حساب شخصی بوده! هر چه بوده موتوریه زده بود صورت مرد را خط خطی کرده بود. مرد توی خودش مچاله شده بود و گریه می‌کرد و فحش می‌داد.
عصر به خودم می‌لرزیدم که در راه برگشت خون سوم خودم نباشم.

  • پیمان ..

ایستگاه متروی 9 صبح آن‌قدرها شلوغ نبود. پسربچه کنار باباش ایستاده بود. عینک تنبلی چشمی ‏که به صورتش بود چشم‌هایش را درشت کرده بود. جوری به بالا به باباش نگاه می‌کرد و سوال ‏می‌پرسید که دل آدم غنج می‌رفت. ‏

ایستگاه در سمتی که او و باباش ایستاده بودند شلوغ‌تر از آن سمت بود. مترو آمد. پرسید: چرا ما ‏باید سوار قطار این طرفی شیم؟ چرا سوار قطاری که اون ور می‌ره نمی‌شیم؟ سوالش بنیادین ‏بود. هدف را نمی‌دانست. هدف برایش بیان‌شده نبود.  ولی جواب باباش سرسری بود: چون که ‏باید ازین ور بریم. ‏

کیف چرمی خودش را به دست داشت و ساکی کاغذی که لباس‌گرم‌های پسربچه را تویش ‏گذاشته بود و ریشی آنکادر و کارمندی به صورت داشت. مترو شلوغ بود. ایستادند. باباش گفت ‏که میله را بگیرد تا نیفتد. دنیای مترو از پشت عینک تنبلی چشم, دوست‌داشتنی نبود. همه‌ی ‏آدم‌های ایستاده غول‌هایی بودند که او تا هم‌قد آن‌ها شدن روزهای زیادی در پیش داشت.‏

‏ پیرمردی که این طرف نشسته بود یکهو دست دراز کرد سمت ساک کاغذی مرد. همان که ‏تویش کلاه و کاپشن پسربچه بود. گفت: سنگینه؟ ‏

بابای پسربچه متعجب نگاه کرد. ‏

پیرمرد گفت یه لحظه می‌دیش من؟ و ساک را از دستش گرفت و سبک سنگین کرد. بعد گفت: ‏بده به خودش. سنگین نیست. بده به خودش. ‏

بابای پسربچه هم‌چنان نگاه می‌کرد. دیر فهمید. ‏

پیرمرد گفت: این لباسای توئه؟ این کلاه توئه؟ ‏

پسربچه سرش را پایین برد و بالا آورد که آره برای منه. ‏

پیرمرد گفت: می‌خوایش؟ ‏

پسربچه به بالا به باباش نگاه کرد که چیزی نمی‌گفت. ‏

پیرمرد گفت: اگه می‌خوایش بگیر. اگه نمی‌خوایش من بردارم ببرم. ‏

پسربچه را شیر کرد و بعد ساک کاغذی را داد به دست خودش. پسربچه با یک دست ساک را ‏گرفت و با دست دیگر چسبید به میله.‏

مترو به ایستگاه بعد رسید. پیرمرد بلند شد و گفت: از همین الان یادش بده که مرد باشه. و پیاده ‏شد و رفت.‏

  • پیمان ..

‏1-‏ داشتم به چند ویدئوی تد در مورد ماشین‌های آینده نگاه می‌کردم. ‏

کار گوگل در زمینه‌ی خودروهای بدون راننده و ارائه‌ی 5دقیقه‌ای سباستین ثرون. ‏

حاصل کار بر و بچه‌های دانشگاه استنفورد که خودروی بدون راننده‌شان 3 میلیون مایل ( 4 میلیون و 800 هزار ‏کیلومتر) جاده‌های مختلف را بدون مشکل رانده بود و نتیجه‌ی کارشان اعجاب‌برانگیز بود. ماشینی که اشتباهات ‏احمقانه‌ی آدم‌ها حین رانندگی را مرتکب نمی‌شد و همیشه عاقلانه می‌رفت...‏

و بعد به ویدئوی پاتریک لین نگاه کرده بودم: دوراهی‌های اخلاقی ماشین‌های بدون راننده. چند مساله‌ی جالب در ‏مورد اخلاق ماشین‌های بدون راننده مطرح کرده بود که تمام تلاش‌های و اعجاب‌های دو ویدئوی قبلی را در ذهن ‏آدم چالش‌برانگیز می‌کرد.‏

هر سه ارائه عالی بودند. چه تصاویر خودروی بدون راننده‌ای که جاده‌ها و خیابان‌ها را زیر چرخ‌هایش در ‏تمیزترین شکل ممکن طی می‌کرد و حواسش به همه چیز بود. و چه مسائل اخلاقی این ماشین‌ها... این که در همه‌ی ‏زمینه‌ها اخلاق هم در نظر گرفته می‌شود و به مسائل اخلاقی هم فکر می‌کنند برایم دوست داشتنی بود. ‏

‏2-‏ هدف همه‌ی داستان‌های ماشین‌های بدون راننده کم کردن تلفات انسانی در تصادفات جاده‌ای و شهری است. ‏چیزی که ایرانی‌ها در آن سرآمد کشورهای دنیا اند...‏

‏3-‏ می‌گویند ایتالیایی‌ها بین کشورهای اروپایی خیلی شبیه ایرانی‌ها هستند. از نظر اخلاقی و رفتاری.‏

یک کلیپی را دیدم برای یکی از شهرهای کوچک ایتالیا: شهر کاردیتو. فوق‌العاده بود. قشنگ یک فیلم داستانی ‏بود.‏

با موبایل فیلم گرفته بودند. از زاویه‌ی بالکن یک کوچه‌ی نسبتا تنگ. یک فیات 500 جمع و جور که بدترین ‏حالت را برای دور دو فرمان در آن کوچه‌ی تنگ انتخاب کرده بود: هم جلویش ماشینی پارک بود و هم عقبش. ‏پیرمرد با سعی و تلاش فراوان زور می‌زد که دور دو فرمان بزند. چرا کمی جلوتر نرفته بود که دور زدن راحت‌تر ‏بود؟! موقعیت احمقانه‌ای بود. به لطف سنسورهای سپر جلو و عقب فیات 500 تا مرز کوبیدن به درهای ماشین‌های ‏عقب و جلو می‌رفت ولی تصادف نمی‌کرد. ‏

موقعیت آن‌جا دراماتیک شد که یک ماشین ازین طرف کوچه و یک ماشین از آن طرف کوچه آمدند و دو طرف ‏فیات 500 گیر کردند. پیرمرد راننده کوچه را بسته بود. دو تا ماشین‌ها چند بوق کوتاه زدند و بعد منتظر شدند. ‏

چند عابر پیاده آمدند و به موقعیت کمیکی که فیات 500 در آن گیر کرده بود نگاه کردند. یک پیرزن شروع کرد ‏به غر زدن. ولی هیچ کس عصبانی نشد. 2-3 نفر از عابران شروع کردند به فرمان دادن به پیرمرد برای این که ‏سریع‌تر دور بزند. ولی با 10 بار جلو عقب شدن هم فیات نمی‌توانست از آن مخمصه بیرون بیاید.‏

موقعیت کمیک‌تر شد. 4 تا موتور 1000 گنده با سرنشین‌های اسپورت و عشق سرعت و سیاه پوش سر و کله‌شان پیدا شد. ‏آن‌ها از موتورهای‌شان پیاده شدند و شاکی شدند که چرا کوچه بسته است. ولی هیچ کس با پیرمرد دعوا نکرد.‏

بعد از موتورسوارها یک دسته‌ی مذهبی از اهالی کلیسا به سردستگی کشیشی پیدا شدند و در ترافیک حاصل از ‏دور هزار فرمان فیات 500 گیر کردند. کشیش علامت را به پلیسی که آمده بود داد و رفت سراغ فیات 500 و ‏شروع کرد به فرمان دادن به پیرمرد. و مثل چی هم مراقب بود که پیرمرد یک وقت به ماشین جلویی و عقبی نزند ‏و نمالد...‏

قیامتی شده بود. ولی هیچ کس دعوا نمی‌کرد. پیرمرد اصرار داشت که در وحشتناک‌ترین موقعیت ممکن دور بزند ‏و بقیه همه می‌خندیدند و سعی می‌کردند که کمک کنند تا به هدفش برسد. بالاخره بعد از 30 -40 بار تلاش ‏پیرمرد موفق به دور زدن شد.‏

هیچ کس عصبانی نبود. همه برایش دست زدند. موتورسوارهای ترسناک به پیرمرد یک شاخه گل دادند... هیچ ‏کس با پیرمرد دیوانه دست به یقه نشد. همه سعی کردند او هر چه زودتر از آن مخمصه بیرون بیاید...‏

‏4-‏ مترو سوار شده بودم. خلوت بود. متروی خلوت جولانگاه دست‌فروش‌ها است. دستفروش‌های مترو بازاریاب‌های ‏خوبی هستند. می‌دانند که چه چیزی کی مشتری دارد. ماه مهر نزدیک است و پسر دست‌فروش دفتر 60 برگ و ‏‏100 برگ می‌فروخت. یک کیسه‌ی بزرگ دفتر داشت که به دنبال خودش می‌کشید و آرام تبلیغ می‌کرد. جوری ‏که وقتی از جلویم رد شد من نفهمیدم و حواسم از کتابی که می‌خواندم پرت نشد. یکهو دیدم صدای داد و بی‌داد ‏می‌آید. ردیف بعد از ما بود. پسر دست‌فروش ایستاده بود و نگاه می‌کرد فقط. صورتش قرمز شده بود. جوانکی که ‏نشسته بود داشت بهش فحش می‌داد.‏

‏-‏ گوساله، مگه کوری؟ هی می‌ری می‌یای هی این خورجینتو می‌زنی به پام بیدارم می‌کنی. ‏

صدایش را بالا برده بود و فحش می‌داد. ازین شاکی بود که چرا دست‌فروش او را از خواب ناز بیدار کرده است.‏

دست‌فروش زور می‌زد که چیزی نگوید. فقط گفت: خب سنگینه. بیا خودت بلند کن ببین می‌تونی...‏

جوانکی که نشسته بود دست بر دار نبود. بلند شد و کیسه‌ی دفترها را بلند کرد. پیدا بود که سنگین است. پیدا بود ‏که زور زد تا بلندشان کند. بلند کرد و بعد پرت کرد روی زمین.‏

پسر دست‌فروش باز هم چیزی نگفت. به ایستگاه رسیده بودیم. سریع پلاستیک سنگین دفترها را بلند کرد و از ‏قطار پیاده شد و رفت نشست روی صندلی ایستگاه...‏

‏5- ایرانی‌ها شبیه ایتالیایی‌ها نیستند. حس طنز ایتالیایی‌ها...‏

‏6-‏ دوای درد مرگ و میرهای جنگجویانه‌ی ایرانی‌ها در تصادفات رانندگی به نظرم خودروهای بدون سرنشین نیست. ‏ویدئوهای تد برای ما مثل فانتزی می‌مانند. یک دنیای خیالی دوست‌داشتنی را می‌سازند. فقط همین... به نظرم ‏خودروهای بدون سرنشین و بحث‌های اخلاقی بعد از آن فراتر از حد و حدود جامعه‌ی ایران است. ‏

به نظرم یک سری مقدمات وجود دارد که همان‌ها را هم بلد نیستیم. ‏

مهربانی از خصوصیات فطری نژاد آدمیزاد است. دوست داشتن هم‌نوع هم همین‌ طور... داستان ما سخت تر ازین حرف هاست و بدی اش این است که از بس مشکلات ابتدایی است، حل کردن شان و پیش بردن شان هیچ نکته ی دراماتیکی ندارد...

  • پیمان ..

ژرمینال-2

۲۷
ارديبهشت

در هر سازمانی که کار کنی، تعداد زیادی آدم هستند که ارتباط با آن‌ها از سلام و علیک و خسته نباشید فراتر نمی‌رود. نه این ‏که تو سرد باشی، یا آن‌ها سرد باشند. فراتر ازین، محدوده‌های کاری، تقسیم‌بندی‌ها، سرمشغولی‌های الکی، ممنوعیت شوخی ‏و رفت و آمدهای دوستانه‌ی بین سازمانی و...  نمی‌گذارند که آدم‌ها را کشف کنی. زمان مثل یخ در یک روز تابستانی آب ‏می‌شود و هدر می‌رود و آدم‌ها و داستان‌های عجیب‌شان در سینه‌های‌شان پنهان می‌ماند.‏

ولی پاری وقت‌ها پیش می‌آید که یکهو داستان‌های یک آدم را می‌شنوی. قشنگ‌ترش این است که فقط تو بشنوی. فقط تو ‏پی ببری که این آدم برخلاف ظاهرش و پست و مقام سازمانی‌اش ماجراها گذرانده و اصلا آدمی دیگر است. انسانی دیگر ‏است...‏

من آدم کم‌حرفی‌ام. یعنی حوصله‌ی حرف‌های معمولی و کلیشه‌ای را ندارم. معمولا طوری حرف می‌زنم که آقای راننده ‏خودش برای خودش ادامه بدهد و من فقط گوش بدهم. این جوری جالب‌تر است تا این که من حرف بزنم و بعدش والد ‏درونم من را مواخذه کند که چرا این قدر حرف زدی؟ یک بار سوار یک تاکسی کرایه شدم. آقای راننده آژانس پیرمردی ‏بود که زیاد حرف نمی‌زد. تا این که گرم شد. یادم است سر پل‌سازی‌های بالای بزرگراه امام علی گفتم این قرارگاه ‏خاتم‌الانبیا یک پل‌سازی یاد گرفته، دیگه مثل سدسازی هر سوراخی گیر بیاره می‌خواد بسازه و سرمایه‌های مملکتو صاحاب ‏شه. این را که گفتم موتورش گرم شد. شروع کرد به دفاع از سپاه و نیروهای نظامی و خلاصه‌اش را بگویم. اتوبان امام علی ‏را آمدیم پایین و انداختیم توی همت غرب و وقتی رسیدیم به خیابان شریعتی به این‌جا رسید که همین هیتلر آقا. خیلی مرد ‏بود. چون مرد بود همه‌ی مستکبرا علیه‌ش متحد شدند. چون می‌خواست مستقل باشه همه علیه‌ش متحد شدن. توی جنگ ‏جهانی دوم یه هیتلر بود تک و تنها و طرف مقابلش تمام دنیا: آمریکا، انگلیس، شوروی... چرا؟ چون دیدن می‌تونه روی پای ‏خودش وایستا. چون دیدن ملت آلمان می‌تونن تمام دنیا را صاحب بشن... ما هم همینه. چون می‌خوایم رو پای خودمون ‏وایستیم همه با ما بدن...!!!‏

آقا ب اما این طوری‌ نبود. او داستان دیگری داشت. شاید اگر نمی‌گفتم دارم می‌روم پروژه‌ی ساخت ایستگاه مترو، هرگز ‏آن داستان‌ها را نمی‌گفت. مثل بقیه‌ی راننده‌ها چیزهایی پیش پا افتاده از شهر و آدم‌ها می‌گفت. اما زده بودم توی خال... ‏

آقای ب هیچ وقت کتاب ژرمینال امیل زولا را نخوانده بود. ولی او این کتاب را زندگی کرده بود. ‏

از سال 67 تا 77 در اعماق زمین، در تونل‌های متروی خط یک متروی تهران شبانه‌ روز کار کرده بود. خودش می‌گفت ‏جوانی‌ام آن‌جا دود هوا شد و رفت. تا یک ربع توصیف‌های تک تک قطعات دستگاه تی بی ام را می‌گفت. سگمنت به ‏سگمنتش را. با آن دستگاه حفاری زندگی کرده بود. خودش رفته بود از گمرک بندرعباس با تریلی‌ها تکه تکه‌اش را آورده ‏بود تهران. دستگاه تی بی ام آمریکایی از سال 57 تا 67 توی گمرک بندرعباس مانده بود تا که پروژه‌ی متروی تهران کلید ‏خورده بود. اولش بلد نبودند دستگاه را سر هم کنند و باهاش کار کنند. ولی به ضرب و زور یاد گرفته بودند. کار آقای ب ‏ریل‌گذاری بود. هم برای تی بی ام و هم برای دیزل لوکومتیوها... قشنگ تصویر کرد که هم زیر دستگاه تی بی ام ریل ‏می‌گذاشتند و هم در دیواره‌ها... وقتی دیزل می‌آمد تا خاک‌های تی بی ام را با خودش ببرد، تمام تونل پر می‌شد از دود دیزل. ‏جوری که نمی‌توانستند نفس بکشند. جوری که نمی‌توانستند دو متری خودشان را ببینند. جوری که دو ساعت دراز به دراز ‏می‌افتند روی قسمت بالای تی بی ام که حکم استراحتگاه‌شان در آن تونل وحشت را پیدا کرده بود. تونلی که در اعماق زمین ‏گرم بود. خیلی گرم بود. جوری که در سیاه زمستان‌های آن سال‌ها آن‌ها لخت، بدون لباس، بدون زیرپوش، فقط با شورتی ‏که عورت را بپوشاند کار می‌کردند. ‏

یک روز مشغول کار بودند. با تی بی ام حفاری نمی‌کردند. با بیل مکانیکی زمین را می‌کندند. حوالی همین ایستگاه دروازه ‏دولت امروزی. در اعماق زمین. زیر بیمارستان امیراعلم. ریل گذاشته بودند و با دیزل تا محل حفاری رفته بودند. یک لحظه ‏بیل مکانیکی که به دیواره زد ناگهان آبی سیاه رنگ فوران کرد. آن‌ها دویدند سمت دیزل. آب سیاه رنگ متعفن بود. بویی ‏وحشتناک تمام تونل مترو را پر کرد. لحظه‌ به لحظه شدت آب سیاه رنگ بیشتر شد، تا که تمام دیواره یکهو فرو ریخت و ‏آن‌ها سوار بر دیزل با تمام قدرت پا به فرار گذاشتند. پشت سر آن‌ها سیلابی متعفن به راه افتاده بود که نیمی از ارتفاع تونل ‏را گرفته بود و اگر لحظه‌ای می‌ایستادند غرق می‌شدند. سیلاب سیاه و متعفن تا دقایق زیادی با همان سرعت دیزل آن‌ها را ‏دنبال می‌کرد. تا 1 کیلومتر سیلاب سیاه و متعفن آن‌ها را دنبال می‌کرد... از شانس بدشان زده بودند به چاه فاضلاب ‏‏50ساله‌ی بیمارستان امیراعلم... نکته‌ی دردناکش این بود که کارگاه به خاطر بوی شدید یک روز تعطیل بود. فقط یک روز... ‏فردای روز تعطیل آن‌ها رفتند سر کار، و در میان کثافت‌های به جا مانده شروع کردند به بازسازی ریل‌ها و تراورس گذاری ‏و کندن زمین...‏

ما دو نفر سوار بر ماشین می‌رفتیم و من قصه‌های ژرمینال گونه‌ی آقای ب را می‌شنیدم...‏

  • پیمان ..

به میدان شوش که رسیدیم جلوی چند نفر از راننده‌ی تاکسی‌ها ایستادیم که بپرسیم خیابان گرخانه کجاست؟ هیچ کدام‌شان ‏جواب ندادند. سختی‌شان آمد. معتادی کنار دست‌شان ایستاده بود. با نعشگی گفت: 2 تا هست. یکی سمت افسریه‌ست. خیلی ‏راهه تا اون‌جا... تو حال و هوای خودش بود و فکر می‌کرد دنبال گرم‌خانه ایم. ولی مسئولیت‌پذیری اجتماعی‌اش بالاتر از همان ‏راننده تاکسی‌های بغل‌دستی‌اش بود... ‏

راننده‌ی تاکسی آن‌قدر سگ اخلاق و غرغرو بود که دیگر تحملش را نداشتم. آدرس را بلد نبود. خودش می‌گفت خانه‌مان ‏همین‌جاست. ولی بلد نبود. از جای پارک نبودن نالید و گفت فلان جا نمی‌روم و واقعا هم نرفت. من را بهارستان پیاده کرد و من ‏پیاده رفتم تا خیابان امیرکبیر و کارم را انجام دادم و برگشتم پیشش که من را ببرد به مقصد بعدی: شوش. کلافه بود. ترجیح ‏دادم بقیه‌ی راه را سوار مترو شوم و دیگر زیر منتش نباشم. من را تا ترمینال جنوب برد. ازش تشکر کردم و تو دلم گفتم شرّت ‏کم. ‏

دست‌هام را فرو کردم تو جیب شلوارم و از کنار ترمینال راه افتادم سمت ایستگاه مترو. آسمان ابری بود. هوا خوب بود. سوز ‏سرمای بهمن رفته بود و خنکی بهاری دل آدم را بی‌خیال دنیا و مافیها می‌کرد. و یکهو حال و هوای برزخی اطراف ترمینال من را ‏گرفت. تاکسی‌های بین شهری و مسافرکش‌های جاده‌ای داد می‌زدند: اصفهان یک نفر. قم دو نفر. کاشان یک نفر.... ‏ماشین‌های‌شان آماده‌ی به جاده زدن و رفتن بود. جلوتر ردیف فلافل کثیف‌ها بود. با بوی روغن سوخته و موهای چرب ‏فلافل‌زن‌ها. و بعد دست‌فروش‌هایی که بوی شب عید می دادند. هر چه داشتند برای فروش آورده بودند و کف پیاده رو پهن ‏کرده بودند. آن‌قدر که راه رفتن در فضای بین مغاز‌ه‌ها و بساط‌شان سخت بود. پیرهن آستین کوتاه 5 هزار تومان و پیرهن ‏آستین بلند 7 هزار تومان. مسافرهایی که ساک به دست توی پیاده‌رو و خیابان می‌لولیدند. فضا فضای رفتن بود. وارد ترمینال ‏نشده بودم. ولی مغازه‌های دور ترمینال و جنس‌های ارزان بهم می‌گفتند که گور بابای چیزهای خوب و با دوام. همین که لباسی ‏بپوشی که تو را تا مقصد بعدی،‌تا دور شدن ازین‌جایی که هستی همراهی کند بس است. همین که غذایی بخوری که تو را برای ‏چند ساعت بعدی، تو را تا رسیدن به جایی دورتر سیر نگه دارد بس است. قرار نیست بمانی. قرار نیست چیزی برای تو بماند. ‏همه چیز کوتاه‌تر از آن است که دغدغه‌اش را داشته باشی... ‏

وارد ایستگاه مترو شدم. چند سال پیش دقیقا همان لحظه‌ای که وارد ایستگاه مترو شدم، آقایی جلویم را گرفت و گفت: آقا من ‏کارت متروی یک روزه خریدم. دیگه کاری ندارم. می خوای تو ازش استفاده کن. چه زمانی بود؟ وقتی که کارآموزی می‌رفتم ‏پالایشگاه نفت تهران. پسری که هیچ وقت دوباره هم را ندیدیم من را سوار ماشینش کرده بود و تا دم ایستگاه ترمینال جنوب ‏آورده بود... رفتم و توی ایستگاه منتظر قطار شدم. دو تا خانم با آرایش غلیظ و ساپورت و ساک دستی کوچک‌شان منتظر قطار ‏بودند. انگار که عازم کار شبانه باشند. مشتری طلبانه نگاه کردند. رفتم دورتر ایستادم. خط آهنی که در مسیری منحنی از ‏ایستگاه خارج می‌شد عکس گرفتنی بود. می‌شد از آن عکس‌های احساسی قطاری گرفت. ریل‌های انتهای ایستگاه و رفتن‌شان. ‏سعی هم کردم. ولی موبایلم خوب نبود. نمی‌توانستم از حجم نوری که فضای انتهای خطوط وارد عکس می‌کرد کم کنم تا عکس ‏قشنگ شود. موبایلم به اختیارم نبود. فقط تصویر را به خاطر سپردم... ‏

هوا بوی ملنگی بهاری خوبی داشت. ‏

مترو آمد و سوار شدم.‏

  • پیمان ..

در مترو-2

۱۵
آذر

مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغ‌تر می‌شد. اول صندلی‌ها و بعد گوشه‌ها و بعد فضای بین واگن‌ها پر شدند. حالا دیگر جلوی درها ‏هم داشت از جمعیت پر می‌شد که آن‌ها وارد شدند. پدر و دختر بودند. من اول دختر را دیدم. دختر کوچکی که باباش را محکم ‏بغل کرده بود و از روی شانه‌هایش به ما نگاه می‌کرد. چشم‌هایش گود افتاده بودند و پای چشم‌هایش کبود بود. لاغر بود. ‏موهایش فرفری بود. گوشواره‌هایش پلاستیکی بنفش رنگ بودند و النگوهایش هم پلاستیکی بود. از جنس بچه‌ خوشگل‌های ‏تبلیغ‌های پوشک بچه‌ی تلویزیون نبود. پوست لاغر و سوخته‌اش می‌گفت که اهل این شهر نیست و چمدان بزرگ پدرش هم ‏گواه بود. پدرش آفتاب سوخته بود. یقه‌ی پیراهنش باز بود و پوست زیر گردنش با پوست صورتش دو رنگ متفاوت بودند. از ‏آن جنس ‌آفتاب‌سوختگی‌های کار مداوم زیر آفتاب. دختر خس خس کرد و مظلومانه به همه‌ی آدم‌ها نگاه کرد.

بعد یک نفر ‏گوشه‌ای را به مرد تعارف کرد تا چمدانش را آن‌جا بگذارد و سر راه ملت نباشد. همین که او در گوشه جاگیر شد، جوان نشسته ‏کنار شیشه از جایش بلند شد و گفت: بفرمایید. بچه همراه‌تونه. مرد آفتاب‌سوخته خسته بود. زیر لب تشکر کرد و دخترک را ‏نشاند روی صندلی. جوان گفت خودتون هم بفرمایید. مرد آفتاب سوخته گفت نمی‌خواد. دخترک نشست و تکیه داد به صندلی و ‏آرام به پدرش نگاه کرد. بعد پیرمرد بغل دستی دست کرد تو جیب پالتویش و شکلاتی در آورد و جلوی دخترک گرفت. ‏دخترک هم بی‌معطلی شکلات را گرفت و باز کرد. شکلات کاکائویی بود. خوشمزه بود. پدرش به پیرمرد لبخند زد و لبخند ‏گرفت...

همه‌ی این‌ها دومینو وار اتفاق افتاد. کسی گوشه را تعارف کرد،‌ کسی صندلی‌اش را به آن‌ها داد و کسی شکلات به ‏دخترک داد... به این فکر کردم که اگر حلقه‌ی اول و دوم اتفاق نمی‌افتادند آیا پیرمرد باز هم به دخترک غریب شکلات می‌داد؟ ‏اصلا حلقه‌ی دوم... اگه آن گوشه پیشنهاد نمی‌شد، پسر جایش را به آن پدر و دختر می‌داد؟ شک داشتم. اتفاق‌های دوم و سوم ‏شیرین‌تر و دراماتیک‌تر و تعریف‌کردنی‌تر بودند. اما کار آدم شماره‌ی یک ماجرا برایم ارزشمندتر بود. یک کار خیلی کوچک ‏بود. یک جابه‌جایی ساده. ولی باعث حرکت دومینو واری از مهربانی شده بود... ‏


پس نوشت: نسخه ی صوتی این نوشته!

حجم: 1.45 مگابایت
  • پیمان ..

شهر فرهیخته؟!

۲۵
ارديبهشت

متروی تهران آن‌قدرها هم بد نیست. شاید در ساعات اوج رفت و آمد تبدیل به جنگل آمازون با تمام وحوشش شود, ولی در مجموع بد نیست. همه جای دنیا همین است. در ساعات اوج ترافیک مترو جنگل آمازون است و آدم‌ها هم قبیله‌های آدم‌خوار. دستفروش‌های مترو آزاردهنده‌اند. واقعا آزاردهنده‌اند. ولی این آزار خواست خود مسافران است. خواست همان عده‌ی کثیری است که وقتی داشتند دستفروش‌ها را بگیر و ببند می‌کردند آه و واویلا راه انداختند و کمپین‌های اعتراضی راه انداختند و خب این را هم می‌شود تحمل کرد. طبق شنیده‌ها و مقایسه‌ها متروی تهران آن قدر‌ها هم بد نیست. ایستگاه‌ها تمیزند. آدم‌های مست و الکلی گوشه‌کنارهای ایستگاه نمی‌لولند. و خود واگن‌ها... آن‌ها هم تمیزند. در مقابل متروهای نیویورک واقعا حس بهتری به آدم می‌‌دهند. چیزی که برای من قابل افتخار است خود واگن‌های مترو است. واگن‌هایی که کیلومترها از شرقی‌ترین و شمالی‌ترین نقاط تهران به غربی‌ترین و جنوبی‌ترین نقاطش و بالعکس می‌روند و میلیون‌ها نفر را جابه‌جا می‌کنند و باز هم تمیز می‌مانند. تو کف‌شان آشغال نمی‌بینی. چند سال است که مسافر خطوط میانه‌ی این شهرم و این که می‌بینم در حرکتم از شرق به غرب تهران و بالعکس, واگن‌ها تمیز و بدون آشغال می‌مانند حس خوبی دارم.

ولی... این روزها که شهر تهران خوشحال از برگزاری نگارخانه‌ای به وسعت یک شهر است و غمپز فرهیختگی از همین الان صدایش بلند شده, دیدن صحنه‌هایی همچو عکس بالا دارد نگرانم می‌کند. این که در چند ایستگاه مانده به آخر که مترو از پاهای مسافران خالی می‌شود, ببینی قوطی رانی باقی مانده و آشغال‌ برایم طبیعی نیست. برایم نگران کننده است...


  • پیمان ..

روشن ماندن

۱۶
بهمن

آخرش فقط چند تا چیز ته‌نشین می‌شود. ممکن است هزاران تصویر در تو بچرخند و هم بخورند. ولی از این هزاران تصویر فقط چند تا چیز است که می‌مانند. سنگین‌تر می‌شوند و ته‌نشین می‌شوند. سفرهای آدمی را می‌گویم. هزاران چیز تازه‌ای را که می‌بیند. نمی‌دانم به چه چیزی بستگی دارد. ولی این چیزهای سنگین ته‌نشین‌شونده، این گنج‌های گران‌قیمت هر سفر همیشه محدودند.

(بی‌ربط: دیروز توی مترو خوابیده بودم. خسته می‌شوم. هیچ کاری که بگویم کار است انجام نمی‌دهم. ولی خسته می‌شوم و کتابم را که دست می‌گیرم، به صفحه‌ی دوم نرسیده می‌خوابم. همان‌جا وسط هیاهوی دست‌‌فروش‌های مترو و مسافرها. دیروز خوابیده بودم که با صدای جیغی و ویغی زنانه بیدار شدم. چشم که باز کردم دیدم به ایستگاه‌های پایانی داریم نزدیک می‌شویم و مردها لب مرز زنانه مردانه تجمع کرده‌اند و دارند توی زنانه را نگاه می‌کنند. و صدای داد و قال زنی و بگو مگوی مردی می‌آمد. مرد می‌گفت پیاد شو و زن پیاده نمی‌شد. به دور و بری‌ها نگاه کردم که قضیه چیه؟ خواهری توی زنانه روسری‌اش را برداشته بود و برادری از توی مردانه صدایش کرده بود که روسری‌ات را بگذار. و خواهر به تریج ساپورتش برخورده بود و مترو را روی سرش گذاشته بود. داد زد: اصلا این‌جا قسمت زنونه‌ست و من دوست دارم توش لخت بگردم. به تو ربطی نداره.

کل مردها زدند زیر خنده. خانمه قاطی قاطی بود. اما از خانمه جالب‌تر بغل‌دستی سمت راست من بود. هندزفری به گوشش بود. یک لحظه موبایلش را روشن کرد تا آهنگ را تنظیم کند. دیدم دارد به یک فیلم سخنرانی گوش می‌دهد. بی‌خیال دنیا و جیغ و ویغ دختره که دلش لخت شدن می‌خواست، به سخنرانی آقا گوش می‌داد...)

امشب ساکت بودم. نمی‌توانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم بزنم. اگر قرار بر حرف‌های نومیدانه بود من از همه‌شان حق نومیدی‌ و فاز منفی‌ام بیشتر بود. سعی می‌کردم که فاز مثبت بدهم. اما انگارشان نبود. در حسرت گذشته بودند و تف و لعنت به خودشان که نکرده‌اند و هم من و هم خودشان می‌دانستند که عرضه‌اش را نداشته‌اند و نمی‌دانستم چرا دوست نداشتند بپذیرند. و من ساکت بودم. هیچ نمی‌گفتم. هیچ نمی‌توانم بگویم. نومیدی فراتر از تحمل من است. چیزهایی هست که نمی‌توانم تحمل‌شان کنم. نحیف‌تر ازین حرف‌هام که بتوانم این حجم از نومیدی را به دوش بکشم. 

ولی فقط این‌جا نبود. من روز به روز دارم ساکت‌تر می‌شوم...

چند تا چیز بود که در من ته‌نشین شده. بعد از 1 هفته ته‌نشین شده. آتش یکیش بود. آتش آتشکده‌ی زرتشتیان یزد. آتشی که 1500 سال بود خاموش نشده بود. از آتشکده‌ای در لارستان به عقدا برده شده بود. از عقدا به اردکان رفته بود. و از اردکان به یزد آمده بود. آتشی فروزان و مقدس که هیچ‌گاه خاکستر نشده بود. نه به شیر گاز و پیت نفت وصل نبود. آتش از کُنده‌ی درخت بود. کنده‌ای که در طول این 1500سال بارها و بارها نو شده بود. آدم‌هایی با تمام وجود سعی کرده بودند به هر طریقی که شده نگذارند این آتش خاموش شود. نگذاشته بودند این آتش سرد شود. 

چیزی که آتش را برایم سنگین کرد، شب آخر بود. شبی که در کویر بودیم و کنده‌ها را جمع کرده بودیم و آتش درست کرده بودیم. چند تا کنده را با خودمان آورده بودیم و چند تا را هم کنار جاده‌ی خاکی گذاشته بودیم. کنده‌ها سنگین بودند. آن شب، آتش ما را دور هم جمع کرد. نیمه‌های شب بود که کنده‌ی آخر داشت رو به زغال شدن می‌رفت. با صادق بلند شدیم رفتیم تا کنده‌ی کنار جاده را هم بیاوریم. با والذاریاتی کنده را آوردیم و تا صبح آتش را روشن نگه داشتیم. سخت بود. ولی توانستیم که آتش را برای یک شب تا صبح فروزان نگه داریم. 

خاموش کردن آتش کاری نداشت. یک بطری آب رویش ریختیم و خاموش شد. ولی فروزان نگه داشتنش بود که کار بود.

آدم نباید بگذارد آتش‌های درونش خاموش شوند. به هر زحمتی که شده باید کنده‌ها را جمع کند و برای آتش سوخت فراهم کند تا آتش و گرمای درون از بین نرود. آخرش، به این که زود آتشت را خاموش کرده‌ای جایزه نمی‌دهند. چیزی که معنا می‌دهد، چیزی که قدسی و فرازمینی می‌شود آتشی‌ست که روشن مانده...

  • پیمان ..

1- نشستم توی کتابخانه مرکزی. طبقه‌ی دوم. با آسانسور رفتم بالا. به نوشته‌های کنار دگمه‌ها دقت کردم این دفعه. نوشته بود برای این که آسانسور در بین طبقات توقف نکند از تکیه دادن به سنسور آن خودداری کنید. تازه فهمیدم چرا هفته‌ی پیش با آن پسر دختره توی آسانسور گیر کرده بودم. آسانسور هی بین طبقات می‌ایستاد و ما نمی‌توانستیم بیرون برویم. آن دو تا بد جایی ایستاده بودند. 

سالن مطالعه پر بود. یک دور زدم. یک جای خالی کنار در بود. نشستم. کتابم را درآوردم. بعد یکهو دیدم مهتابی بالای سرم پشت سر هم پلک می‌زند. هیچ چیز از این نفرت‌انگیزتر نیست. این که تو بخواهی کله‌ات را فرو کنی توی کاغذ و نوشته و بعد نور بالای سرت هی سو سو بزند. به دور و بری‌ها نگاه کردم. انگارشان نبود. ولی من نمی‌توانستم. بلند شدم. یک جایی آن پشت‌ها خالی پیدا کردم. رفتم نشستم. کیفم چرا این قدر بزرگ است؟

به نفر سمت راستی‌ام نگاه کردم. دینامیک می‌خواند. دینامیک... نفر سمت چپی؟ زبان گوش می‌داد. با هندزفری گوش می‌کرد و بعد روی یک کاغذ شنیده‌ها را منتقل می‌کرد. تمرین رایتینگ شاید. نفر آن طرفی هم داشت مبانی برق می‌خواند. مبانی برق... غمم گرفت. من هم دینامیک خوانده بودم. هم مبانی برق و حالا داشتم یک چیز دیگر می‌خواندم: اقتصادسنجی. ولی آخرش چی هستم؟ چی شدم؟ به صورت‌های‌شان نگاه کردم. کوچک‌تر از من بودند. قشنگ 3-4سالی از من کوچک‌تر بودند. دهه‌ی هفتادی بودند. من چرا دینامیک خواندم؟ پشیمان نبودم که دینامیک خواندم. باید می‌خواندم. درسم بود. وظیفه‌م بود. فقط این فکر که از دینامیک هیچ استفاده‌ای نکرده‌ام افتاد به جانم. هیچ پول و اعتباری ازش درنیامده بود برایم. 

کیفم را ول کردم و از کتابخانه زدم بیرون.

رفتم لابه‌لای کتاب‌های توی مخزن. نه. حال لاس زدن با کتاب‌ها را نداشتم. تمام این سال‌ها مشغول لاس زدن با کتاب‌ها بوده‌ام. مهندسی مکانیک می‌خواندم، بعد توی تالار ابوریحان کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران پلاس بودم، لابه‌های کتاب‌های داستانی و ادبی... چرا آخر؟ 

به اتاق‌های مطالعه‌ی 2نفره و 3-4نفره‌ی آخر سالن نگاه کردم. تنها بودم. وگرنه می‌رفتم یکی از آن اتاق‌ 2نفره‌ها می‌گرفتم. در را قفل می‌کردیم و می‌نشستیم... چه کار می‌کردیم؟ آن دفعه که با محمد اتاق دو مطالعه‌ی دونفره گرفتیم خیلی حال داد. اولش احساس بازجویی شدن داشت. تنها چیزی که از یک اتاق بازجویی کم داشت، لامپی بود که تا میز پایین آمده باشد و بشود آن را گرفت توی چشم متهم. میز و صندلی و دیوارهای لخت بودند. ولی لامپ آویزان از سقف نبود... خالی بودن اتاقه حس بیابان را به آدم القا می‌کرد. حس بیابان... جایی که انگار در آن هیچ چیزی نیست. ولی باید بگردی. در همین خالی بودنش است که باید بگردی. فقط یک میز و یک صندلی و یک پنجره و دیگر هیچ. هیچ که نه. و خودت. باید شروع کنی در خودت گشتن... این اتاق مطالعه‌های 2نفره جان می‌دهد برای نوشتن و گشتن در خودت. نوشتن؟ اه. رها کن این فانتزی‌ها را. کدام نوشتن؟ تو اگر بلد بودی بنویسی که الان یک کتاب چاپ کرده بودی برای خودت... هیچ ننه‌قمری هم مهارت نوشتنت را تایید نکرده که این قدر نوشتن نوشتن می‌کنی... چه کار داری می‌کنی؟ چی بلدی؟ از پنجره‌‌ی کتابخانه به لوپ‌های جلوی دانشکده صنایع نگاه کردم. هوا بارانی بود و توی لوپ سیگاری‌ها شلوغ بود. 10-12نفری وسط میدانک زیر باران ایستاده بودند و سیگار می‌کشیدند. 

ازین که فقط در یک خط پیش نرفته بودم داشت لجم می‌گرفت. هنوز هم توی یک خط پیش نمی‌روم. بهینه‌تر شده‌ام. آره... ولی باز هم فقط در یک خط نیستم. به خیلی‌های دیگر فکر کردم. به خنگول‌هایی که با هم توی یک زمینه شروع کرده بودیم و بعد من رها کرده بودم و آن‌ها ادامه داده بودند و بعدتر که توی زندگی‌ام همین‌جوری به اسم‌شان برخورده بودم به خودم فحش داده بودم که چرا ادامه ندادی؟

2- شب آخر اجرای نمایش 7 پرده بود. منتخبی از 7 نمایش‌نامه از اکبر رادی به کارگردانی میکائیل شهرستانی. اپیزود دوم: مرگ در پاییز. پیرمردی  که در حال احتضار است. زنی دارد و دختری و دامادی که کارش بارکشی است و پسری که رفته. او دلش هوای پسرش را کرده. برای دیدن پسرش در سیاهی زمستان راهی جنگل شده و تاب خشونت طبیعت را نیاورده و سرما او را به مرگ نزدیک کرده. لحظات آخر عمرش است و جملاتی را بریده بریده می‌گوید و زن و دختر کنارش بال بال می‌زنند. یعنی دقیق‌ترش این که او را هی ناز و نوازش می‌کنند. هی عرق تب از صورتش پاک می‌کنند، هی شانه‌هایش را می‌مالند، هی... 

ولی راستش من در آن لحظه به این قصه فکر نمی‌کردم. به این فکر می‌کردم که آن خانم و آن دختر که اصلا تریپ‌شان به زنانی روستایی نمی‌خورد و خیلی شیک و الاپلنگ هم هستند چه قدر به پیرمرد دارند حال می‌دهند. آیا پیرمرد تحت تاثیر این ناز و نوازش‌ها قرار نمی‌گیرد؟ (من مریضم. خودم می‌دانم!) بعد به این فکر کردم که اوه پسر فکرش را بکن، مثلا 20شب اجرا بوده باشد. هر شب، ساعت معینی پیرمردی هی... توی این فکرها بودم که چشمم افتاد به ردیف کناری‌ام. آن وسط اکبر زنجان‌پور نشسته بود. تئاتری‌ها خیلی تکریمش می‌کنند. نگاهش کردم. به پیرمرد نگاه می‌کرد. بعد از چند لحظه عینکش را درآورد و چشم‌هایش را با انگشت شست و سبابه مالید. یک جور حالت متاثر شدن. ناراحت شده بود؟ چند تا فکر همزمان بهم هجوم آوردند. اول این که من به چی فکر می‌کردم و احیانا او به چی فکر می‌کرد؟ هنرمندها احساساتی‌اند. تارهای احساسی دارند. ولی جدا بازی پیرمرد این قدر تاثیرگذار بود؟ برای من چرا نبود؟ من بیشتر به آن خانم حدودا 40ساله‌ای که به شانه‌هایش آویزان بودم فکر می‌کردم... شاید برای اکبر زنجان‌پور هم تاثیرگذار نبود. شاید او هم داشت نقش بازی می‌کرد. یک جور عکس‌العمل اجتماعی داشت بروز می‌داد. جایی از صندلی‌ها نشسته بود که دقیقا روبه‌روی چشم‌های پیرمرد بود. به هر حال جفت‌شان تئاتری بودند. شاید در آن لحظه دیوار چهارم داشت شکسته می‌شد و اکبر زنجان‌پور یک چشمک غیرمستقیم به همکارش داشت می‌زد. 

نمی‌دانم.

3- گفت شبکه‌ی اجتماعی دیوید فینچر را که دیدم یاد تو افتادم. اولش را می‌گفت. بقیه‌اش را نه. همان سکانس اول فیلم را که زاکربرگ با دوسدخترش به هم زد و بعد آمد نشست توی وبلاگش شروع کرد به فحش دادن به او. فحش دادن توی وبلاگش را هم نگفت. همان به هم زدن دختره با زاکربرگ را گفت. گفت یاد تو افتادم.

گفت همان جوری هستی. گفت بار اول که دیدمت گفتم هه هه هه. بعدها گفتم اوفش اوفش، چه خفن. بعدترش ولی گفتم وابده برادر من دیگه. وا بده. چه‌قدر سخت می‌گیری. آدم نمی‌تونه باهات مهربون باشه.

شبکه‌ی اجتماعی را یادم نبود. نشستم به نگاه کردنش. سکانس اول را بادقت نگاه کردم. من از نظر نبوغ یک صدم زاکربرگ نبودم. پس این‌جایش که با من نبوده. ولی یک جایش گند می‌زند به هیکل دختره از نظر دانشگاه و این حرف‌ها. مغرور و یک‌دنده بازی درمی‌آورد. زاکربرگ مغروری که دوست دارد توی کارهای خودش، توی ایده‌های خودش غرق بشود و هزار تا چیز برای فکر کردن دارد و اصلا در کار ستایش دختره نیست و دختره احساس حقارت(شاید) می‌کند و می‌زند زیرش... زاکربرگ مغرور دنبال دختره نمی‌رود. کار درستی کرد به نظرم!... ولی ته فیلم... آن‌جا که توی فیس‌بوک اختراع خودش دنبال دختره می‌گردد و بهش پیشنهاد دوستی در فیس‌بوک می‌دهد و هی صفحه را نو می‌کند که شاید پاسخ درخواستش را ببیند. یک جور حسرت بدی به دلم نشاند.

گفتم فیلم را می‌بینم و جواب انتقادت را می‌دهم. فیلم را دیدم. ولی چیزی ندارم بگویم. دوسدخترم کجا بود اصلا؟

4-  توی مترو ایستاده بودم. زیر پایم مادری و پسر کوچولویش روی صندلی نشسته بودند. پسربچه از آن شیطان‌ها بود. روی صندلی نشسته بود. پایش به زمین نمی‌رسید. پاهایش را تاب می‌داد و محکم می‌کوباند به دیواره‌ی آهنی زیر صندلی‌های مترو. از صدای کوبیده شدن پایش بر فلز لذت می‌برد. مامانش تشر می‌زد که نکن. سرش را بالا می‌گرفت و به ما که بالای سرش ایستاده بودیم نگاه می‌کرد. دسته‌‌های پلاستیکیِ پر از نخود و لوبیا توجهش را جلب کرد. بعد خود میله‌ها. روی صندلی‌ ایستاد که دستش به نخود لوبیاها برسد. نرسید. مامانش تشر زد که بشین. نشست و بعد با حسرت به دسته‌های پلاستیکی و میله‌ی فلزی نگاه کرد. به من نگاه کرد. بعد به مامانش گفت: اون آقاهه دستش به میله‌ها می‌رسه. قدش بلنده. منم می‌خوام دستم به میله‌ها برسه.

جمله‌اش فوق‌العاده بود. یک لحظه پرتم کرد به روزگاری که خودم هم از کوچک بودن خودم لجم می‌گرفت. ازین که قدم کوتاه بود. ازین که بچه بودم. ازین که آدم بزرگ نبودم. حسرت پسربچه به خودم را با تمام وجود می‌فهمیدم.

  • پیمان ..

۱۵ تا

۲۴
اسفند

زخمی

خیلی وقت بود ندیده بودمش. یعنی چند سالی می‌شد که ندیده بودمش. آخرین باری که یادم می‌آمد نمره پلاک ماشینش تهران ۲۶بود. ۲کوچه پایین‌تر از ما بودند و با همین پیکان بود که هی توی خیابان‌ها دور دور می‌کرد... پیکان خردلی رنگ تهران ۲۶. پیکانش چراغ بنزی هم نبود. از آن چراغ‌ها داشت که انگار پیکانه غمگین است و دارد گریه می‌کند. می‌دانی که کدام‌ها را می‌گویم. در غروبی که خورشید داشت آن دور دور‌ها در غرب تهران غروب می‌کرد سر چهارراه تیرانداز دور زد. خیلی آرام دور زد.‌‌ همان پیکان را داشت. با‌‌ همان رنگ. فنرهاش را خابانده بود. این قدر که انگار کف ماشین به زمین می‌مالد و راه می‌رود. و ریش‌هایش... انبوه‌تر شده بود. دراز‌تر. ریش‌هایش از سینه‌اش هم پایین‌تر رفته بودند. خیلی آرام دور زد. صدای موتور پیکانش قارقاری کرد و بعد دنده سبک کرد و با سرعت ثابت انگاری که فیلمی را با حرکات آهسته نشانم بدهند از جلویم رد شد. خیلی آرام. با سرعت 15کیلومتر بر ساعت. بیشتر نمی‌رفت. با ناز و ادا. خیلی خیلی آرام. همه‌ی ماشین‌ها با سرعت از کنارش رد می‌شدند و می‌رفتند و پیکانش آرام قار قار می‌کرد و می‌رفت. تنها نبود. بغلش هم کسی نشسته بود. یک مرد ریشو‌تر از خودش. خسته‌تر از خودش... صندلی‌های پیکانه را هم حتا عوض نکرده بود.‌‌ همان صندلی‌های پیکان‌های قدیمی که وقتی می‌نشینی انگار کف ماشین ۴زانو نشسته‌ای. ۲نفری نشسته بودند توی پیکانه و...
یک آن حس کردم آخر و عاقبتمان همین می‌شود. خود خود همین. من لاک پشت را برمی دارم می‌آیم دنبالت سوارت می‌کنم و با سرعت 15 تا توی خیابان‌ها راه می‌رویم و می‌گذاریم همه‌ی ماشین‌ها ازمان جلو بزنند. ما هم عین خیالمان نخاهد بود. فنرهای لاک پشت را تا ته می‌خابانم و با حرکت اسلوموشن سر چهارراه دور می‌زنم و خیلی آرام برای خودمان می‌رویم. چند سال دیگر همین می‌شویم که دارم می‌گویم...
نه من کخی می‌شوم نه تو.
همین لاک پشت می‌ماند بیخ ریشم. می‌گویم: بابام برام خریدش. خیلی سال پیش. کیلومترشمارشو حالا نگاه کن. شده ۳۹۰۰۰۰۰. تو هم می‌گویی: یادمه. ۲۹۵۰۰۰که شده بود فکر می‌کردی کارش تمومه.... لبخند می‌زنم می‌گویم: نمی‌دونستم چی می‌خام. هی زور می‌زدم که چیزی بخام... هیچی نمی‌خاستم... به خودم تلقین می‌کردم که فکر کنم دختری پیدا می‌شه که می‌شه به خاطرش هر کاری کرد... ولی اونم نمی‌خاستم. زور می‌زدم خودمو عاشق داشتن یه شاسی بلند جا بزنم... باورم هم شده بود که می‌خام... ولی بعد دیدم نمی‌خام. یادته؟ تو ریش‌هایت را می‌خارانی می‌گویی: اوهوم.
لاک پشت برای خودش قارقار می‌کند و با سرعت ۱۵کیلومتر می‌رویم. از چهارراه تیرانداز می‌رویم به سمت یاسینی. یک ساعت برای خودش طول می‌کشد. می‌زنم به فرمان و می‌گویم: می‌دونی شباهت من و این لاک پشت چیه؟ دیر شتاب می‌گیریم. خیلی دیر. یعنی در نوع خودمون بد هم شتاب نمی‌گیریم‌ها. نسل کاربراتوری‌ها ور افتاد. ما هم دیگه دیر شدیم...
چند لحظه ساکت می‌مانم و بعد می‌گویم: از یه جایی به بعد دیگه بی‌خیال شتاب گرفتن شدم. از یه جایی به بعد دیگه از کسی سبقت نگرفتم. از یه جایی به بعد گذاشتم همه ازم سبقت بگیرن. همه نمره‌های درسی شون از من بهتر شه. همه کارای بهتر و پول و پله دار‌تر و گیر بیارن. همه از توی صف ازم جلو بزنن و زود‌تر و بیشتر چلو خورشت شونو بگیرن و بخورن.... گذاشتم همه ازم جلو بزنن. دیگه حوصله نداشتم پامو تا ته روی گاز فشار بدم... از همون موقع‌ها هم بود که یاد گرفتم دیگه از کسی و چیزی انتظار نداشته باشم. از هیچ کس و هیچ چیز، هیچ انتظاری نداشته باشم... از همون موقع‌ها بود که همیشه یادم موند که هیچ وقت برای کار خوبی که دارم انجام می‌دم انتظار جواب خوب نداشته باشم، هیچ وقت برای وقتی که برای یه آدم می‌ذارم انتظار نداشته باشم که اونم برام وقت بذاره... می‌فهمی که چی می‌گم.
تو داشبورد را باز می‌کنی. داشبورد را زیرورو می‌کنی. می‌گویی: این بانوی دو عالم کجاست؟
می‌گویم: جاسیگاری رو باز کن. جا سیگاری را باز می‌کنی. عکس مهستی را درمی آوری. می‌گویی: اگه زنده بود، زن می‌گرفتم. اگه زنده بود می‌رفتم خاستگاریش، پاشنه‌ی در خونه شونو می‌کندم تا زن من شه...
می‌خندم. پسرک دوچرخه سواری از کنارمان رد می‌شود و می‌رود. فلش آهنگ‌های مهستی را از جاسیگاری درمی آوری و می‌گذاری توی ضبط. می‌گویم: خوش به حالت که هنوز مردی. هنوز مردی داری که اگه زنی بود شوهرش بشی. من مردیم کات شد. می‌دونی کی؟ همون سال‌ها که شروع کردم به اینکه همه ازم سبقت بگیرن... یه روز غروب بود که مردیم کات شد. وسط مترو هم مردیم کات شد. اون سال‌ها از امیرآباد تا می‌دون حر رو پیاده می‌رفتم. بعد سوار متروی می‌دون حر می‌شدم و به سمت خونه می‌رفتم. یه روز غروب اسفندماه بود. سوار شدم. تو مترو ۴تا دختر و ۴تا پسر هم اون طرف‌تر وایستاده بودن. خیلی خوشحال بودن. شریفی بودن. از شهشهانی شهشهانی کردن شون فهمیدم. ازین اکیپای دخترپسرای شریفی هم بودن. خیلی رله و این حرف‌ها. می‌گفتن و می‌خندیدن. خیلی بلند می‌خندیدن. دخترای خوشگلی بودن. دختراشون وقتی اون جوری می‌خندیدن من نمی‌تونستم نگاشون نکنم. پسره تعریف می‌کرد که این امید من هر کی باهاش دوست می‌شم فرداش اونم می‌ره باهاش دوست می‌شه، چه پسر چه دختر و همه شون می‌خندیدن. بعد ایسگاه توپخونه پسراشون پیاده شدن. جا خالی شد و منم نشستم و کتابمو در آوردم به خوندن. درست ایستگاه بعد بود که دیدم یهو صدای یکی از دخترا بلند شد: بی‌شعور کثافت. دست تو بکش. آبروتو می‌برم. پشت سرش یکی از این پسرای دیلاق که کارگر مارگر می‌زد وایساده بود و خمار نگاهش می‌کرد. تا صدای دختره بلند شد یکی از اون سر واگن، به جان خودم راست می‌گم، ۲تا در اون طرف‌تر وایستاده بود و عمرن اگه دخترا رو دیده باشه داد زد که: خانم می‌رفتی واگن زن‌ها. اینجا چی کار می‌کنی؟
از دختره خوشم اومد. ایسگاه بعد وایساد جلوی در و نذاشت در بسته شه، مامور مترو رو صدا کرد که آقا من از این ۲تا آقا شکایت دارم. دقیقن همین جا بود که مردیم کات شد. همه‌ی آدمای دودول داری که توی مترو وایستاده بودن داد زدن که از جلوی در برو کنار بذار قطار بره. آقا نرو... نرو... بغل دستیم یه پسره بود. یهو پا شد و خاست بره جلوی اون ۲ تا دیلاقو بگیره که نذاره از مترو برن بیرون. می‌گفت حق ش بود... حق ش بود... اون سر واگن هم فریاد که خانم می‌رفتی واگن زنونه... اینجا چی کار می‌کردی؟ دخترا ۲ تا پسره رو کشیدن بیرون و بعدشو نمی‌دونم... آره. می‌دونم. اون طرز خندیدنای دخترا با پسرا تو ایسگاه‌های قبلی خیلی موثر بود. وقتی اون جوری بلند بلند می‌خندی یه جورایی داری مجوز می‌دی... اون ۲تا دیلاقم پیش خودشون گفتن با اون ۴تا پسر آره چرا با ما نه....!! اما اینکه دختری وسط مترو انگشت بشه و بعد یه جماعتی نه تنها محکومش نکنن بلکه طرفداری هم بکنن... آخ... نبودی... نبودی.... مردیم کات شد. دیگه از اون به بعد مرد نیستم... می‌فهمی؟!
ضبط را روشن می‌کنی. مهستی می‌خاند. از پل انتهای بزرگراه رسالت با‌‌ همان سرعت پایین بالا می‌روم. یاد روزهایی می‌افتم که عقده‌ی سرعت رفتنم را توی همین بزرگراه یاسینی خالی می‌کردم. تعریف می‌کنم برایت که: دماوندو بالا می‌رفتم. بعد می‌نداختم تو یاسینی و پام را تا ته روی پدال گاز فشار می‌دادم. اون قدر که سرعتش از ۱۲۰ رد شه. برسه به ۱۳۰. برسه به ۱۴۰. برسه به ۱۵۰. از همه جلو می‌زدم. این یاسینی اون موقع‌ها دوربین کنترل سرعت نداشت. آخ چه حالی می‌داد. زیاد هم شلوغ نبود. از خط سبقتشم ۱۵۰تا نمی‌رفتم. از وسط و لاین کندرو.... خالی می‌شدم. ۱۵۵تا بیشتر نمی‌رفت. لاک پشت بود دیگه. پراید معمولی ۱۶۰تا می‌رفت اگر بود... اما همین هم... بعد می‌رسیدم به آخرای یاسینی. تیز و بز سرعت کم می‌کردم از خروجی دماوند می‌رفتم بالا. دوباره تا انتهای خیابون دماوند. بعد می‌نداختم توی یاسینی...
مهستی می خاند.
می‌گویی: پیر شدم پیر تو‌ ای جوونی...
من هم تکرار می‌کنم: پیر شدم پیر تو‌ ای جوونی...
و برای خودمان آرام آرام می‌رویم....

  • پیمان ..