Unknown
بدترین ویژگی مرگ همین غیرمنتظره بودنش است. اصلا فکرش را نمیکردم. یعنی اول حتا فکر کردم شوخی است. ولی نه. واقعی بود. واقعی است. خودش اسمس داد:
"سلام. امشب شب اول دفن پدرم است. از دوستان، آشنایان خواهشمندم برای ایشان دعا بفرمایید و اگر مقدور است یک نماز شب اول که در مفاتیح ذکر آن آمده به نام علیبنعباس ادا کنید. با تشکر..."
محمد؟!
مات و مبهوت ماندم. قدیر زنگ زد. گفتم من هم الان اسمسش را دیدم. گفت زنگ بزن ببین چی شده. نگفتم چرا خودت زنگ نمیزنی. همیشه این جور وقتها زنگ زدن سخت است. آدم نمیداند چه بگوید. چه بگویم؟ زنگ بزنم بگویم راست است که بابات...؟ تو رفیق منی. کسی هستی که همیشه تعریفت را پیش بقیه کردهام. گفتهام که چهقدر مَردی. چهقدر جنم داری. چهقدر کارت درست است... چهقدر خوب است که من بیش از 10سال است که میشناسمت... ولی لعنت به من که به وقتش نمیدانم چه باید بگویم و چگونه رفتار کنم.
چه باید بگویم دردسر است... زنگ میزنم. همان تکزنگ اول گوشی را برمیدارد. اذیتم میکند. همین که تک زنگ اول برمیدارد اشکم را درمیآورد. قشنگ حس میکنم منتظر بوده زنگ بزنم. قشنگ حس میکنم این جور وقتها که بقیهی آدمها نمیدانند چه بهت بگویند و سختشان است که زنگ بزنند و حالت را بپرسند، تو منتظرشان هستی. این جور وقتها آدمها فاصله میگیرند... حرف زدیم. نه طولانی. یک دقیقه. فقط یک دقیقه. جزئیات نپرسیدم. خودش انگار بهتر از من میدانست که چه چیزهایی باید بگوید. زمان دفن و ختم و سوم و هفتم، همه شهرستان بود... گفت بعدش میآییم تهران. تسلیت گفتم. صدایش گرفته بود. آرام حرف میزد. خیلی آرامتر از من حتا. همیشه آرام حرف میزد. ولی این بار آرام حرف زدنش از پایین بودن تون صدایش نبود... آخرش گفت که اسمسم را به کسانی که میشناسی و میشناسندم بفرست. چشم گفتم.
و بعد مات و مبهوت ماندم که عه... محمد؟! قرار بود هفتهی دیگر همدیگه را ببینیم. همین هفتهی پیش مگر نبود که کلی به سیگارکشیدنهای فرزان و آن پسره خندیدیم که کاری کرده بودند که زیرپوشمان هم بوی سیگار بگیرد. همین هفتهی پیش بود که میخندیدیم که آروغهایمان هم بوی سیگار گرفته... آخ...
خدا پدرتو بیامرزه... فاتحه...
مرتبط: بغض پنج شنبه ای
از آن روزی خوابید و بیدار نشد برای من هنوز شب است
خدا پدر محمد روهم بیامرزه