از خانه که بیرون زدم برف میبارید. از آن برفهای آبکی بود که اگر نصف شب میبارید زمین را سفید میکرد. ولی نصف شب نبود. کمرکش صبح بود. روز پرکاری در انتظارم بود. پرتقالی را که پوست کنده بودم تا رسیدن به ایستگاه مترو خوردم. ساعت 10:30 با حمید قرار داشتم. با همدیگر راه افتادیم سمت چهارراه ولیعصر. حرف زدیم و تکراری بودن مترو را فراموش کردیم. از معنای بودجهی انقباضی در زندگی روزمرهی سال آیندهمان تا سفر کاری به شیراز و شرکتهای صنعتی ایرانی و... به موق به سینما فلسطین رسیدیم. پردیس و علی هم آمده بودند. بلیطی نبود. همینجوری کلهمان را انداختیم و رفتیم توی سالن دو نشستیم به دیدن فیلم "پیرها اگر نباشند". ساختهی پیروز کلانتری.
به دلم نشست. خوب سرگرمم کرد. خوب درگیرش شدم. من خور رفته بودم. چند سال پیش خور رفته بودم. ولی خورِ این فیلم یک چیز دیگری بود. یک روایت جاندار دیگر بود. زندگیتر از آنچه بود که من در سفر 2-3روزهام دیده بودم.
فیلم در مورد روستای خور در خراسان جنوبی بود. قنات روستا ریزش کرده بود و چند تا از پیرمردهای روستا در تکاپو بودند که قنات روستا را احیا کنند. به بهانهی قنات پیروز کلانتری گریز میزد به زندگی پیرمردها و پیرزنهای روستا. مینشست پای صحبتهایشان. روزمرگیهایشان را نشان میداد. و ایام پیریشان را. نه... به هیچ وجه فیلم حوصلهسربر و پیرانهای نبود. نگاه پیروز کلانتری به پیرها یک نگاهِ ای وای زوال و سستی و آخر عمر نبود. پیرها انگیزه داشتند. بیل برمیداشتند میرفتند به سراغ قنات که راه آب را باز کنند. پیرزنها میرفتند سر زمین و برای دامها علف میکندند. پیرمردها جلوی دوربین آواز میخواندند. پیرزنها چای میخوردند و میخندیدند. ولی پیر بودن آنها یک چیز فیزیکی نبود. آنها یک سبک از زندگی بودند در تاریخ ایران که داشت از بین میرفت. زنده بود. جاری بود. راضیکننده بود. شادیبخش بود. ولی این پیرهای خوشحال شاد داشتند سبکی از زندگی را با خودشان میبردند...
روستا آب لولهکشی داشت. من هم که رفته بودم دیده بودم که از همان سرچشمههای قنات چاه کنده بودند و آب لولهکشی برای روستا آورده بودند. ولی قنات اصالت روستا بود. حیثیت پیران روستا بود. میراث 2500سالهی روستا بود. (یک جایی از فیلم که پیرها مشغول کندن گل و لای قناتاند، حاج غلامی هی بیلش را به خاک و گلها میزند و از سفت و سخت بودنشان غر میزند و میگوید این خاک 2500ساله است ها... ببین چی کار کرده بودند آنها!)
پیروز کلانتری توی یکی از مقالههایش یک جمله دارد که جالب است: سینمای مستند اصلا سینمای واقعگرایی نیست، اما به شدت سینمای راستگویی است!
او توی فیلم پیرها اگر نباشند شخصیتپردازی کرده بود. خیلی بهتر از خیلی از فیلمهای داستانی ساخت سینمای ایران هم شخصیتپردازی کرده بود. 4-5تا پیرمرد و پیرزن بودند که بعد از 10-15دقیقهی اول فیلم برای ما شناس میشوند و ما مشتاق ماجرایشان میشویم. خط ظاهری قصه همان ریزش قنات و احیا است. ولی این شخصیتهای فیلم هستند که قصه را پیش میبرند. حاج فولادی پیشنماز مسجد روستا است که کار بنایی هم میکند. خودش میگوید همهی خانههای ازین جا تا پای کوه را من ساختهام. کربلاییعباس پیرترین مرد روستاست که تنها زندگی میکند. صدای خوبی دارد و ماجراها برای تعریف کردن. حاج غلامی و زنش یک زوج خوشبخت تمام عیارند و طنزهای موقعیتشان کل سالن را قهقهه میانداخت! و...
فیلم بعدی "عشق ماشین" بود، ساختهی امین آزاد. در مورد عشق ورزیدن ماشینبازها بود. فیلم از یک همایش ماشینهای کلاسیک شروع میشد و بعد به دنبال این سوال بود که بعضیها چرا به ماشینهایشان عشق میورزند؟ 3تا جواب هم بیشتر نداشت: وقار ماشین، قدرت ماشین، سرعت ماشین. برای هر کدام هم سراغ یک نفر رفته بود. در مورد وقار سراغ یک نفر رفته بود که یک ماشین خیلی قدیمی دههی 50 آمریکا را خریده بود و بازسازی کرده بود. برای قدرت سراغ سلیم سرپولکی رفته بود که عشق ماشینهای دو دیفرانسیل است و خودش ماشینهای خودش را سر هم میکند و باهاشان میگازد. و برای سرعت هم سراغ محمد باقرزاده (ممد 27) رفته بود که ماشینها را برمیداشت موتورشان را عوض میکرد و به سرعتهای نجومی میرساندشان.
فیلم یک نمونهی افتضاح از کار بدون تحقیق بود. سوژه طوری بود که جلوههای بصری خیلی خوبی داشت. از لحاظ کشش به هیچ وجه در مضیقه نبود. ولی خیلی محدود بود. خیلی خیلی محدود. کارگردان میتوانست سراغ آدمهای بیشتری برود. به عنوان مثال بخش سرعت کندترین بخش فیلم بود. جایی که آقای ممد 27 با زور زدنهای مضحکش از نقل قول آوردن از سعدی و حافظ سعی میکرد بگوید عشقش به ماشینها عرفانی است. آقای ممد 27 حتا اینقدر برای فیلمساز این قدر ارزش قائل نبود که به خاطر فیلم و ثبت شدن در تاریخ آن پیکان جوانانش را یک استارتی بزند...
فیلم یک نکتهی یادگرفتنی برایم داشت که وقتی آخر شب آخرین فیلمم را دیدم فکریام کرد. به وقتش میگویم...
سانس ظهرگاهی این طوریها تمام شد. فرشته و مهناز هم همان اولهای فیلم "اگر پیرها نباشند" خودشان را رسانده بودند. از سالن که زدیم بیرون، هوای پس از باران منتظرمان بود. تا خیابان وصال پیاده رفتیم و در مورد فیلم ها حرف زدیم. سر راه مان جلوی مسجد امام صادق خواستیم مراسم چهلم عسگراولادی هم برویم که گرسنه مان بود نرفتیم! ناهار را توی ساندویچی چشمک خوردیم و بعد راه افتادیم به سمت سینما سپیده. 2تا فیلم ظهر و مجانی بودن فیلم دیدن در سینما(!) ترغیبمان کرد که یک سانس دیگر را هم تجربه کنیم. دوتای بعدی متوسط بودند.
گلاف در مورد ساخت لنج در جزیرهی قشم بود. لنجهای چوبی عظیمالجثه که ساختشان تماشایی بود. فیلمبرداری فیلم هم جالب بود. نماهای پایین به بالا و ابتکاری زیاد داشت. یک چیزش روی مخ بود. نریشن فیلم. توی فیلم مستندها یک سبک نریشن هست که من اسمش را میگذارم سبک مرتضی آوینی. استفاده از توصیفهای مندر آوردی قلمبه سلمبه با یک لحن مرتضا آوینی وار. این لحن صمیمی نیست. خودمانی نیست. دههی شصتی است. رسمی است. تو را با خودش همراه نمیکند. احساس نمیکنی که تو با فیلم رفیقی. خیلی از مستندهای تلویزیون ایران این سبک نریشن را دارند. فیلم با آن جور روایت کردن یک راوی ادیب حرام میشود. گلاف همینجوری بود.
بعدی یک دسته گل مریم بود. در مورد یک زن و شوهر که هر دو به ام اس مبتلا هستند و زندگی روزمرهشان. فیلم سعی کرده بود تلخ نباشد. تلخ هم نبود. ولی خب، خیلی واقعگرا بود. بد نبود. عالی هم نبود.
از سالن که زدیم بیرون یک آقایی با دوربین فیلمبرداری هی نگاه نگاه میکرد که کسی را برای مصاحبه پیدا کند. حمید را انتخاب کرد. بعد دید ما همه با هم هستیم، از تک تکمان نظرخواهی کرد در مورد فیلم یک دسته گل مریم. هیچی دیگر. کلن دوربین چیز ترسناکی است آقا. ما که هر بار دوربین میبینیم به چرت و پرت و حرفهای کلیشهای میافتیم!
خب... حمید و علی و فرشته و مهناز باید میرفتند. تا مترو مشایعتشان کردم. ساعت 7 با محمد و محمدحسین و حمید و شهاب قرار گذاشته بودم. یک باگ یک ساعته بین دو گروه از دوستان ایجاد شده بود. هوا هم خیلی خوب بود. از آن هواهای پاییزی بعد از باران که یک نموره سرد است ولی میچسبد. از آن هواها که راه میروی و هر چه فکر و خیال میکنی دلچسب میشود...
در طول خیابان انقلاب راه افتادم. بعد تنگم گرفت. سینما سپیده دیگر پاتوقم شده بود. پریدم تو سینما و رفتم دستشویی. بعد گفتم نیم ساعت باقیمانده را چه کار کنم؟ هیچی رفتم یک فیلم دیگر هم دیدم: حاج کاظم.
در مورد پرویز پرستویی بود که توی زندگی واقعیش یک عباس پیدا شده بود. عباسی که نمیگذاشتند برود آلمان درمان شود و از شیمیایی بودنش کمتر درد بکشد. پرستویی به اعتبار نامش قضیه را رسانهای کرده بود. کار را به 20:30 کشانده بود. کار را به مجلس کشانده بود. نامهای داشت که رییس جمهور احمدینژاد با خروج از کشور ناصر افشار موافقت کرده بود. اما رییس بنیاد شهید این اجازه را نمیداد. فیلم دردناک بود. به خصوص جوابیههای بنیاد شهید و امور ایثارگران. هزینهی درمان ناصر افشار در آلمان یک سوم هزینهی درمانش در ایران بود. ولی بنیاد شهیدیها نمیگذاشتند. میگفتند آلمانیها میخواهند داروهای جدیدشان را آزمایش کنند. جانبازهای ما موش آزمایشگاهی نیستند. به خرجشان نمیرفت که آقا من با درمان آنها کمتر درد میکشم. بگذارید بروم! جالبش این بود که همهی این دردسرها از سال 1384 برای ناصر افشار شروع شده بود... فیلم یک اعتراض شدید به احمدینژاد بود. ولی این فیلم الان دارد پخش میشود... اینش کمی اذیتم کرد... چرا آن سالها همه ساکت بودند؟!
حمید و محمدحسین و محمد و شهاب هم خودشان را رساندند. محمد را سه ماه بود ندیده بودم. خوشحال شدم. شهاب برایم 2-3تا کتاب آورده بود به علاوهی مجلهی صلا که یک نوشته ازم توش چاپ شده بود. بعد از مدتها یک نوشتهی چاپ شده از من، توی یک نشریهی دانشجویی. خوشحال شدم از دیدنش. میدانی؟ به نظر من این نشریههای دانشجویی دانشکده فنی شرف دارند به نشریات بیرون. وقتی توی صلا چیزی چاپ میکنی، نگران این نیستی که دیگران تو را چطور خطکشی میکنند و تو را جزء کدام گروه دستهبندی میکنند و بعدها کیها باهات چپ میافتند و کیها ازت طرفداری میکنند. مطبوعاتیها خیلی اوضاعشان ازین منظر افتضاح است. دوستشان ندارم.
راه رفتیم و حرف زدیم. چیزی خوردیم و بعد برگشتیم سینما. فیلم اول را از دست داده بودیم. فیلم دوم "زندگی روزمرهی یک خیابان" بود. اسمش خیلی جالبانگیزناک به نظر میرسید. ولی... بعد از یک ربع از فیلم حسمان شبیه کسی بود که توی شهربازی سوار ترن هوایی شده. سرگیجه و احساس تهوع. فیلم در مورد یک خیابان در الهیهی تهران بود. خیابانی که از زیرش گویا یک قنات رد شده بود و هی آسفالت خیابان ور میآمد و چاله چوله درست میشد. حالا به موضوعش کار نداریم. راوی خانمی بود که در یکی از آپارتمانها زندگی میکرد. هی با تلفن حرف میزد و از پنجره به خیابان نگاه میکرد. دوربین هم نگاه او از پنجرهی خانهاش به خیابان بود. مشکل این جا بود که انگار خانمه با موبایلش در طول یک و سال و نیم از همان پنجره فیلم گرفته بود و به هم چسبانده بود و مستند زندگی روزمرهی یک خیابان را ساخته بود. دیدی با موبایل که فیلم میگیری همهاش دستت میلرزد و تکان میخورد؟ این هم همینجوری بود. حالا فکر کن آن لرزشها و تکانتکانهای دست در مقیاس پردهی سینما. آن هم به مدت نیم ساعت. الان ازین که توی سینما بالا نیاوردم و گند نزدم به زار و زندگی ملت تعجب میکنم!
فیلم بعدی اسمش تکراری بود: کوچ. کمی مرهم بود به زخم فیلم زندگی روزمرهی یک خیابان. یک سبک زندگی عجیب بود. سوادکوه مازندران. اصلن قابل تصور نبود که در این روزها و این سالها و قرن بیستویک و عصر اطلاعات یک زن و شوهر جوان آن سبک زندگی را داشته باشند. عشایر نبودند. مازندرانیها عشایر نیستند که. ولی خیلی عجیب بودند. گاودار بودند. گلهی گاو داشتند. بعد به خاطر مرتع و علف گاوهایشان را در دل جنگلهای مازندران کوچ میدادند. حین کوچ باید مواظب خیلی چیزها میبودند. تو سربالاییها گوسالهها را خودشان کول میگرفتند میبردند. شبها توی جنگل میخوابیدند. برای هر کدام از گاوهایشان یک اسم انتخاب کرده بودند. دقیقا به همان عللی که آدمها برای هم اسم انتخاب میکنند. قاطر سوار میشدند و از زندگی شهری و روستایی و هر چه تکنولوژی رها بودند... فیلم در دل جنگلهای مهآلود مازندارن میگذشت...
فیلم بعدی نشستن بین دو صندلی هادی معصومدوست بود. از هادی معصومدوست کتاب "به روایت کیان فتوحی" را خوانده بودم. کتابش مجوز ارشاد را نگرفته بود و او کتاب را اینترنتی و مجانی انتشار داده بود. فونت فایل پیدیافش جوری بود که توی موبایل میشد خواند. لحن کتاب هم ساده و راحت بود. من همهاش را توی مترو خوانده بودم. خوشم آمده بود. خیلی شاخ نبود. ولی حداقل توی مترو یک کتاب خوانده بودم. کیان فتوحی توی کتاب تدوینگر بود. نمیدانستم خود هادی معصومدوست هم دستی بر آتش فیلمسازی دارد. و راستش مستند خوبی بود.
چند تا سیر داستانی داشت که خوب به هم چفت شده بودند. اصل فیلم در مورد یک نویسندهی جوان (هادی معصومدوست) بود که میخواست به جواب این سوال برسد که آیا میشود با فقط نویسندگی توی ایران زندگی کرد؟ در مرحلهای از زندگیاش به دنبال جواب این سوال بود که باید انتخاب میکرد. پدرش این کار را نکرده بود. زن و بچه و زندگی معمولی داشت و معلمی میکرد تا خرج زندگی را دربیاورد و در کنار کار کردن فقط برای پول درآوردن به عشق خودش (فیلمسازی) فکر میکرد و این قدر ازین بابت بهش فشار آمد که در سن پایینی سکته کرد و از دنیا رفت. او مجبور شده بود که عشقش را در حاشیه قرار بدهد. حالا هم هادی معصومدوست امکانی برایش فراهم شده بود که بتواند کاری به هم بزند و پول دربیاورد. ولی دو به شک بود که به دنبال پول درآوردن برود و بعدش به عشق بپردازد یا... برای جواب این سوال سراغ چند تا نویسنده (حسین سناپور، منیرالدین بیروتی، رضا امیرخانی، ابوتراب خسروی، مهدی یزدانیخرم، محمدحسن شهسواری و یونس تراکمه) رفته بود. خط جانبی دیگر انتخابات ریاستجمهوری خرداد 92 بود. از روزهای تبلیغات و حرفها و وعده وعیدها تا روز رییسجمهور شدن روحانی. خط دیگر که بار نمادین خیلی خوبی داشت ساخت یک کفش در کارگاه کفاشی دایی هادی معصومدوست بود. از اول فیلم تکه به تکه مراحل برش و دوخت و دوز و آماده شدن کفش در لابهلای مصاحبهها و روایتها نشان داده میشد تا آخر فیلم که کفش ساخته میشد و پشت ویترین مغازه قرار میگرفت: آمادهی فروش و آمادهی به پا کردن و رفتن و رفتن...
سناپور به خاطر ادبیات زندگی معمولیاش را از دست داده بود. زن نگرفته بود، چون از راه ادبیات نمیتوانست یک حقوق ثابت داشته باشد. سفرهای زیادی نتوانسته بود برود. منیرالدین بیروتی سر کار به جای انجام کارهای اداری که وظیفهاش بوده ذهنیاتش را مینوشته و سر همین هی اخراج میشده. امیرخانی بچهپولدار بود. از نظر مالی مشکل چندانی نداشت. ولی خودش هم گفت که اگر بچهپولدار نبود خیلی زندگی بهش سخت میشد. دفتر کار پرنورش و لپتاپش و نمودارهای پیشرفت کاریاش را هم نشان داد. یک چیز جالبی هم گفت. گفت ما نویسندههای ایرانی مشکل از خودمونه. تعریف کرد که وقتی کتابم توی وزارت ارشاد سانسور شد، تصمیم گرفتم کتابم را اینترنتی از طریق آمازون نشر بدهم. این در آن در زدم و ایمیل انگلیسی فرستادم این طرف آن طرف تا بتوانم کتابم را از طریق آمازون منتشر کنم. ولی آمازون زبان فارسی را حمایت نمیکند. چرا؟ چند تا از نویسندههای ایرانی به عوض غر زدن پا شدند بروند نامهی انگلیسی به همین آمازون بنویسند که بتوانند کتابهایشان را به صورت پیدیاف انتشار بدهند؟ تنبلی از خودمان هم هست. نویسندههای ایرانی از آن طرف آبیها دلشان به این خوش است که دعوتش کنند تا برود توی یک کافهی اروپایی بنشیند و داستانی بخواند و تفرجی کند. خب معلوم است. این جوری باید به گونهای بنویسد که صاحب آن کافه خوشش بیاید و... این را که گفت یاد فیلم عشق ماشین سر ظهر افتادم. اپیزود اول در مورد یک نفر بود که یک ماشین مدل 1950-1960 آمریکا دستش بود. تعریف میکرد که ماشین را 3میلیون تومان خریدم. ولی من خودم این ماشین را بازسازی کردم. 10میلیون تومان خرجش کردم. قطعاتش توی ایران گیر نمیآمد. نشستم این در آن در زدم، یک شرکت استرالیایی را پیدا کردم که با یک شرکت آمریکایی لینک بود. ازین طریق قطعات را گیر آوردم. کارش برایم جالب بود. او آدم کتابخواندهای نبود. ولی شیوهی کار را بلد بود...
مهدی یزدانیخرم هم جالب بود. با اضافه وزن محسوسش ورزش رزمی کار میکرد و با لباس رزمی مصاحبه کرد. ابوتراب خسروی هم خیلی شکنندهتر از ظاهرش بود. صدایش شکننده و ترد و ضعیف بود و سیگار از دستش جدا نمیشد. میگفت بچههایم از کتاب متنفرند. اسم فیلم از گفتههای یونس تراکمه آمده بود. تراکمه تعریف میکرد که همهی نویسندههای ایرانی علاوه بر نویسندگی برای معاش یک کار دیگر هم داشتهاند. این مثل آن میماند که آدم بین دو تا صندلی بنشیند. یک صندلی مشخص برای خودش انتخاب نکند. وقتی بین دو تا صندلی مینشینی خشتکت جر میخورد و پاره میشوی...
فیلم با صحنههای شادی مردم از رییسجمهور شدن روحانی و کفش مغازهی دایی هادی معصومدوست که آماده شد بود تمام شد... فیلم که تمام شد دیدیم خود هادی معصومدوست هم بوده. حسین سناپور هم بود. کاری به کارشان نداشتیم. مستند خوبی بود. ساعت 11 شب شده بود. هوا سرد نبود. ملس بود. باران دل دل میکرد که ببارد یا نبارد. محمد ماشین آورده بود. تلپش شدم که من را تا خانه برسان. 5نفر بودیم. من و محمد و محمدحسین و حمید و شهاب. توی ماشین حرف زدیم و شر و رو گفتیم. محمدحسین یکهو قاطی میکرد مصاحبههای انگلیسی ظریف را با همان لحن خود ظریف پشت سر هم تکرار میکرد. اندر کفش مانده بودم که این بشر چه استعداد تقلیدی دارد... رساندمان. من شرقیترین مسافر ماشین بودم...