784کلمه
توی کتابفروشی افق ایستادهام. دنبال کتابهای گراهام گرینم. دنبال آن کتابش هستم که در مورد یک جاسوس است. ولی پیدایش نمیکنم. سروکلهی آن مرده پیدا میشود. میآید باهاش دست میدهد. من یک نظر نگاه میکنم به مرده و بعد مشغول کار خودم میشوم. میشناسمش. اسمش را میدانم. کارش را هم میدانم. ولی ازش خوشم نمیآید. نمیروم طرفش که آشنایی بدهم. از آن مردهای زیادی محترم است. از آنها که آرام و با طمانینه حرف میزند و با زنش هیچ مشکلی ندارد و همه چیز را با مذاکره حل میکند. دستهایش را با یک حالت چاکرمآبانهای روی شکمش گذاشته. از آدمهایی که دستشان را روی شکمشان قفل میکنند بدم میآید. دست یا باید توی جیب شلوار باشد یا روی سینه قفل باشد. اصلن هر جایی باشد (حتا در حال خاراندن زیپ شلوار) اما روی شکم نباشد. تجربهی یک بار دست دادن باهاش را هم چند سال قبل داشتم. از آن مردهاست که با ۴تا انگشتش دست میدهد و انگشت بیلاخش مثل مجسمه بیحرکت میماند. ازین حالت هم بدم میآید.
خودش هم انگار میفهمد که چه قدر از شسته رفته و محترم بودنش متنفرم. با هم کمی صحبت میکنند و بعد ازش خداحافظی میکند و میزنیم از کتابفروشی بیرون. زنش اسمس میدهد. دست خودم نیست. گردنم دراز میشود و اسمس را میخانم. زنش را به اسم شناسنامهای صدا نمیکند. اسم توی گوشی موبایلش هم همان اسمی است که به آن میخاندش. ازین حالت خوشم میآید. نمیدانم چرا. نوشته که داری مییای یه شربت سرماخوردگی کودکان هم بگیر.
میگویم: هزار و یک جور خرج پیش بینی نشده؟
چیزی نمیگوید. من هم نمیگویم که این روزها بیش از هر موقعی در زندگیم احساس فقر و نداری میکنم. نمیگویم که هنوز با گرانیها کنار نیامدهام. هنوز برایم سنگین است که برای یک کتاب ۴۰۰صفحهای ۲۵هزار تومان پول بدهم. برایم سنگین است که وقتی میخاهم ۴نفر از دوستانم را یک قوطی آب پرتقال مهمان کنم ۱۰هزار تومان بسلفم و نمیسلفم و ازشان پولش را میگیرم! برایم سنگین است که ۱۶۰هزار تومان پول کاپشن بدهم. برایم سنگین است که هوس چیزی را کنم. برایم حتا سنگین شده است که یکهو صبح علی الطلوع بیدار شوم بگویم میخاهم بروم فلان جا... نمیتوانم... اینکه همهی چیزهای دیر، دورتر هم شدهاند سنگین است.
شاکی است. از نسل بعد از من شاکی است. میگوید شما که پوچ و منفعل بودید. نسل بعد از شما دیگه مشتی گاو و گوساله ست! میگوید فلانی را میشناسی؟ میگویم آره. میگوید همان که جنگ رفته و فلان جا کار میکند. میگویم خب؟ میگوید معلم است. معلم منطقهی ۱۷ و ۱۸. معلم ابتدایی و راهنمایی. هفتهی پیش تعریف میکرد که داشته سر کلاس دوم راهنمایی قرآن درس میداده. بعد دیده که آخر کلاس یکی هی ورجه ورجه میکند و جلو عقب میشود. رفته ته کلاس. فکر کن چی دیده؟ پسره دست هم برنمی داشته. انگار نه انگار که معلمه بالا سرشه. همین جوری داشته با خودش ور میرفته. کوتاه بیا هم نبوده. میخندم. برگهای پر از گرد و غبار را له میکنم و سرم را میبرم بالا و میخندم. میگویم: سن بلوغ پایین اومده داداش. میگویم: تقصیر اون آموزش و پرپرشه لعنتیه دیگه. میگویم: نکنه خودتو میخای با ما و اینا مقایسه کنی. تو که کودکی و نوجوانیت تو دههی شصت بوده. اصلن هیچ چیزی برات وجود نداشته. تو خیابون میاومدی همه مرد بودن. زنی هم اگر بود ۷لا پیچیده در چادر سیاه بوده. چیزی نمیدیدی تو که. تلویزیون هم که نبوده. ویدئو هم نبوده. دخترها نزدیک و دور نبودن. فقط دور بودن. اشاره میدهم به جوراب شلواری چسبان دختر مانتو کوتاهی که جلویمان راه میرود. میگویم پر و پاچهی بیستی داره. میگوید: بیشعور. میگویم حالا میفهمی که شاکی بودنت از بیخ و بن ایراد داره؟
نمیداند. همین جوری الله بختکی انداختم که دارم زن میگیرم. نگاهم کرد. باورش شد. خندیدم. باز من یک دروغی گفتم و طرف مقابلم مثل چی باورش شد. گفت کار خوبی میکنی. خوشحالم همچین فکری تو ذهنت هست. گفتم از چپ بودنمه. گفت چپ؟ گفتم چند باری تو زندگیم سر همین چپ بودن خریت کردم و جواب داده. هنوز بد یا خوب بودنشو نمیدونم. گفت کی هست حالا؟ در گفتن دروغهای باورپذیر استعداد دارم. گفتم یه دختر شیرازی. گفت جدی؟ گفتم جان تو. گفت گربه به قربان تو. گفت پولو میخای چی کار کنی؟ گفتم نمیدونم. شروع کرد به دخل و خرجها را توضیح دادن. اینکه هر ماه چه قدر نیاز است و چه خاکی باید بر سرت بکنی و خودش دارد چه خاکی بر سرش میکند. دست روی دلش انگار گذاشتهام...
میگویم پوست انداختن چیز خوبیه؟ میگوید: بدیش اینه که استخونت هیچ تغییری نمیکنه. ماری که از مار بودنش خوشش نمییاد با خوشگلِ شدنِ پوستش باز هم از خودش خوشش نمیاد.
به مترو میرسیم. سوار مترو میشویم. سردی و کرختی آدمها و فضای مترو جفتمان را ساکت و خسته میکند. از هم جدا میشویم.