علی کانادایی
یادم رفت یادآوری کنم بهش که امسال دقیقاً ده سال میشود که با هم رفیقیم. مثل برق و باد گذشتن این سالها را چند بار به همدیگر گفتیم. حسرتی نبود. گذشته بود. شاید میشد بهتر گذراند. ولی انتخابها یحتمل همینها میشد که داشتیم. چارهای نداشتیم. حتی ده سال بعدازآن جشن شکوفههای ورود به «یونیورسیتی آو تهران» هنوز هم موجودات بیچارهای بودیم.
تغییر نکرده بود. همان مهدی روزهای ترم اول مکانیک دانشگاه تهران بود. تیز فکر میکرد. تیز تصمیم میگرفت و تا به آخر میماند و همینش آنقدر ذوقمرگم کرد، آنقدر حس خوب به من داد که فراموش کردم بگویم حالا سالهای دوستیمان دو رقمی شده است. اینکه ببینی دوست قدیمی بیتغییر مثل همان سالها باقیمانده یک حس غریب خوشی دارد.
خیلی وقت بود با رفیق مکانیک خوانده همصحبت نشده بودم. داستان اینترکولر موتور تریلیها را ازش پرسیدم. برایم وظیفهی اینترکولرهای توربین گازهای نیروگاهی را توضیح داد و بعد رساند به اینترکولرهای تریلی ها و خرفهمم کرد. داستان توربوشارژرها را هم تعریف کرد. به سمندهای موتور توربو رسیدیم و ایرانخودرو را مسخره کردیم. راستش هنوز هم اینجور چیزهای مکانیک برایم هیجانانگیز است. ولی خب، هیچوقت پول سعی و خطاهای اینجوری را نداشتم. پس بیخیال شدم. رفتم دنبال هزار و یکچیز دیگری که آنها هم برایم هیجانانگیزند.
عصر تاسوعا بود. حرم خلوت بود. بازارچهی پشت حرم هم شلوغ نبود. مردم میرفتند و میآمدند. همینجور رفتیم و رفتیم. تا که سر از ابنبابویه درآوردیم. کلی از بچههای قدیم حرف زدیم. از محمد گفتیم. یادم باشد حتماً یکشنبهی این هفته زنگش بزنم بگویمش که آمدیم شهرری. بگویم تعجبم که چرا آن سالها یکبار با خودش شهرری گردی نکردیم. بگویم جایش حسابی خالی بود.
رفتیم توی ابنبابویه و من شروع کردم برایش داستان گفتن. داستان زندگی آدمهایی را که آنجا خفته بودند. از فاطمی تا میرزادهی عشقی. از دهخدا تا رجبعلی خیاط. از قبرهای عجیبوغریب تا شهدای 30 تیر و داستان آن روز تابستانی سال 1331 و بعد کودتای 1332 و بعد و بعد و بعد...
گفتم ابنبابویه یک موزه قبرستان است. مردهی جدید دفن نمیکنند اینجا. همه زیرخاکیاند. همه داستانهای پر آب چشماند. همین شهدای 30 تیر و داستانهای بعدش آدم را بهاندازهی یک غروب خورشید غمگین میکند. همین میرزادهی عشقی آدم را بهاندازهی یک ادارهی دولتی غمگین میکند. ولی مهدی سلطان مثال نقض پیدا کردن است. پایین قبرهای شهدای 30 تیر را نشانم داد و گفت: پس این چیه؟
گفتم کدام؟
قبری را نشانم داد که بالایش تصویرهایی رنگی بر سنگ چاپ کرده بودند. گفتم: عجب... پس مردهی جدید هم دفن میکنند.
و اینطوریها شد که قبر علی کانادایی هم برایم شد یکی از جاذبههای ابنبابویه. اول به عکسها نگاه کردیم. عکسهایی که بر دو طرف یک سنگ سیاه چاپشده بودند. علی کانادایی تکیه داده بر یک ماشین خارجی، علی کانادایی با سینه و شکم عریان و عینک دودی و کلاه کابویی. آنطرف سنگ هم عکس خودش بود در زمینهی پرچم به اهتزاز درآمدهی کانادا و عکس او در فرودگاه و... آن گوشهی بالا هم نوشته بود علی کانادایی. داستان زندگی این پسر چه بود مگر؟
عجیب بود. خیلی عجیب بود. روی سنگقبر را که خواندم یک جوریم شد: متولد 1375 و مرگ در مردادماه 1397. یعنی این بشری که عکسهایش روبهرویم است و خودش زیر این سنگ خوابیده چند سال از من کوچکتر بوده؟ یعنی روزی که من رفتم کلاس اول دبستان این بشر تازه به دنیا آمد؟ و حالا زندگیاش تمام شده و من اینجا ایستادهام بالای سنگقبرش؟ شت. یک جوریم شد. افتادم به شر و ور گفتن.
گفتم من را بهشت زهرا خاک نکنند. به تو وصیت میکنم که وقتی مردم من را بهشت زهرا خاک نکنند. گفت مکتوب بنویس. گفتم حالا به تو میگویم دیگر. گفتم من را توی یک قبرستان کوچک کنار راهآهن دفن کنند. باشد؟ یکجایی هست بعد از بنه کوه و قبل از سیمین دشت، توی مسیر قطار تهران ساری. یک روستا هست که قبرستانش چسبیده به ریل راهآهن است. فعلاً از آنجا خوشم میآید. من مردم ببرندم آنجا دفنم کنند. اگر هم کسی خواست فاتحه بخواند به خاطرم یک سفر با قطار رضاشاهی آمده باشد. گفتم بدترین اتفاق این است که بهشت زهرا خاک کنند آدم را. مهدی گفت: بدتر هم وجود دارد همیشه. مثلاً اینکه بی جنازه بمانی. جنازهای ازت نماند که بخواهند جایی خاک کنند. گفتم آره راست می گی.
نگاه کردم به قبرهایی که تا پای دیوارهای قبرستان گسترده شده بودند. گفتم: داستان زندگی اکثرشان را نمیدانم و نمیدانیم و نمیدانند. همهشان فراموش شدهاند. ما هم فراموش میشویم.
گفت: انتظار دیگه ای مگه داری؟
گفتم: به بخورم اگر انتظار دیگه ای بخواهم داشته باشم.
گفت: همین درسته.
گفت: بله که درسته.
- ۵ نظر
- ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۳
- ۱۰۱۰ نمایش