Unknown
- ۱۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۶:۵۳
- ۳۰۱ نمایش
سوار قطار باشی، شب باشه، توی پنجرههای قطار فقط سیاهی شب باشه، راه بیفتی توی راهروهای قطار، کورسوی نور زرد چراغهای سقف، صدای تلق تولوق واگنها، دو تا پسری که ته واگن قرمزی آتیش سیگارهاشون پایین و بالا میره، بری تا ته قطار و از واگن انتهایی به ریلها که زیر پاهات رد میشن نگاه کنی...
به گمانم از کتاب سلوک محمود دولت آبادی باشد، شاید هم نه. مطمئن نیستم!
من توی اتوبوس، آن ته نشسته بودم. یک جورهایی غمگین بودم. اندوهگین بودم. نورهای سفید مهتابیهای اتوبوس تمام آن را روشن کرده بود. کولرش فضای آن را حسابی سرد کرده بود. آخرهای خط بود و اتوبوس خلوت. واقعن احساس سرما میکردم. نورهای سفید مهتابیها هم این احساس من را تقویت میکردند. شیشههای اتوبوس از زیادی نور مثل آینه شده بود. وقتی توی راهروی بین صندلیها ایستاده بودم چند لحظهای خودم را نگاه کردم، زود و تند. خیره نگاه نکردم. از خودم خوشم نمیآمد. از پیشانی بلندم و موهای بیآرایشم... زل زدم به زنی که آن جلو ایستاده بود. خاستم جزئیات صورتش را آنالیز کنم. چشم هام یاری ندادند. فقط موهاش طلایی بود. بعد دیدم دارد پسر کوچکش را از زیر نردهی زنانه مردانه میفرستد طرف مردانه تا پسرک بنشیند روی یک صندلی خالی. خود زن میله را گرفته بود، ولی پسرش رفت و نشست. زن خیلی خوشحال شد. او یک مادر بود. دلم خاست گریه کنم. شاید به خاطر نگاه اولم به زن شاید به خاطر فداکاری کوچک مادرانهاش... رادیوی اتوبوس ور میزد که فلان بزرگراه ترافیک سنگین دارد و میگفت: رانندگان عزیز لطفن آرامش خود را حفظ کنید.
من آرام بودم. ولی غمگین. اصلن همیشه این طور است. هر وقت غمگینم آرامِ آرامم...
نوجوانی: دورهای که انگار وقت کُند میگذرد. مانند یک تونل تاریک است که هر کسی دلش میخاهد زودتر به نیمدایرهی روشنِ انتهایی آن برسد. هر نوجوانی دوست دارد وقت و زمان سریعتر برود بگذرد تا او هم بزرگ شود، آدم شود. قصهی من هم در مورد همین است: پسری که میخاهد همه چیز زودتر تمام شود واو بزرگ شود، میخاهد هر چه سریعتر به نیمدایرهی روشن انتهای تونل برسد غافل از اینکه این تونل تاریک یک فرصت است برای ساختن جادهای که در آن روشنایی ست... او میخاهد فقط وقت بگذرد و هیچ استفادهای هم ازین وقت نمیکند...
پسری که عاشق هاشور کشیدن بود...
دختری که توی پیاده روی خلوت جلوی ساختمان بلند همراه با دوستش در حال قدم زدن میرود. کاپشن سفیدی روی دوشش انداخته و آستینهای کاپشن روی مانتوی سورمهای دبیرستانش آویزانند...
الان من پادشاه این خانهام. شاهِ این دیوارها، پنجرهها، پردهها، فرشها، پشتیهای ترکمنی. پادشاهِ این دفین باخهای گوشههای پذیرایی و آن گلهای شمعدانی توی پوتینهای لب پنجرهی آشپزخانه. تمام کنترلهای خانه را آوردهام گذاشتهام کنار خودم. کنترل تلویزیون، ضبط و ویدئو. کنترلهای خیالی هم کنار خودم گذاشتهام. کنترل ماهواره، کنترل لوسترها، کنترل تخت اتاق خاب، کنترل اجاق گاز، کنرل در خانه و... حالا همه چیز تحت کنترل من است. کنترل ضبط را برمی دارم، پلی میکنم. صبر میکنم. صدایی به گوشم نمیرسد. اه. توی صبط نه نوار کاست است و نه سی دی. پا میشوم میروم طرف ضبط...
پیش نوشت: برای یک ماشین سواری کاملن طبیعی است که هر ده هزار کیلومتر یک لیتر روغن کم کند...
خسته بودم. چشم هام خابشان میآمد. دست هام بیحال بودند. شانه هام درد میکرد. حس میکردم ناخن انگشتهای پام توی کفشم نرم و پردرد شده. و هیچ چیز نمیخاستم. خسته که میشوی همه چیز معنادار میشود لعنتی. غریبگی بیشتر. خاصیت لعنتیاش همین است. میدان انقلاب غریب پرورتر از هر جای دیگری است. حتا اگر چند سال صبح و شب از پیاده رویش رفته و آمده باشی باز هم برای کسی و برای چیزی آشنا نیستی. حتا اگر عابر پیادهی هر روزهاش باشی با آدمهای شهرستانیاش که بار اولشان است آمدهاند به آنجا فرقی نداری. حتا برای پیاده رویش هم آشنا نیستی. غریبهای. فقط یک عابر پیادهای. کسی و چیزی تو را به خاطر نمیسپارد که وقتی آن طور خسته میشوی با یک لبخند ساده شاید دلیلی برای ادامه دادن به تو ببخشد. همه رد میشوند فقط. رد. رد. رد.
بعضی چیزها هستند که ظاهرشان اهمیتی ندارد. ولی پاری وقتها (مثلن وقتی آن طور خستهای) معنادار میشوند. مثلن کوچک شدن پیاده روی تقاطع جلال آل احمد و خیابان کاگر. آن گوشهی دانشکدهی فنی. پیاده رو را تنگتر کردهاند و خیابان را عریضتر تا ماشینها دو تا دو تا رد شوند و نه یکی یکی. ناچیز است. ولی از همینها شروع میشود. از همین ترگهای کوچک است که آدمها خرد میشوند. میفهمی؟ پیاده روهایی هم که آسفالته هستند غم انگیزند. پیاده روهایی که آسفالتهاند برای توی عابر پیاده احترام قائل نیستند. بین تو و ماشینها و موتورهای لعنتی هیچ تفاوتی نمیگذارند. تو را نمیفهمند. نه برای تو و نه برای هیچ کس دیگر آرایش نمیکنند. لبخند نمیزنند. به قدم هات معنا نمیبخشند. به تو احترام نمیگذارند. ماشینهای تهرانی هم حتم از پیاده روهای آسفالته یاد گرفتهاند این جور چیزها را. پنج دقیقه-ده دقیقه عین اسکولها میایستی توی پیاده رو، پشت چراغ قرمزِ عابرپیاده تا ماشینها رد شدنشان تمام شود. بعد وقتی میخاهی رد شوی، دخترخانم تازه از آرایشگاه برگشتهای ۲۰۶اش را عدل روی خط عابر پیاده دقیقن در مسیر عبورت نگه داشته و دارد با موبایلش حرف میزند... خستهام. حس میکنم حقم را خورده. حال ندارم تغییر مسیر بدهم. برای چه باید تغییر مسیر بدهم؟ باید همین جوری رد شوم. فانتزی میبافم برای خودم. همین جوری مستقیم رد میشوم. پایم را میگذارم روی سقفش و از سقف ماشین رد میشوم و جای پاهام مثل جای پاهای گربهای خسته که مرنوهای شبانهاش هیچ جوابی نگرفته روی سقف میماند. یا اینکه... ویرم میگیرد بروم جلوی ماشین چهارزانو بنشینم. به نشانهی اعتراض. از جایم جم نخورم. چراغ سبز بشود و من جلوی ماشین نشسته باشم... او میفهمد برای چه من نشستهام جلوی ماشینش؟! محال است. بوق میزند. بوق میزند. گوش هام کر میشود. پا نمیشوم. توی زندگیام هر چه قدر از حقم، از حق هام گذشتهام و هر چه قدر اعتراض نکردهام بس است. بلند نمیشوم. حتا اگر کر شوم. اما او، دختر تیتیش مامانی مگر میفهمد؟ میتواند بفهمد؟ دنده عقب میگیرد و رد میشود. به همین راحتی. لعنتی.
نمیتوانستم. جدن نمیتوانستم. دوست نداشتم ادامه بدهم. چند تا کار بیشتر نمیتوانستم بکنم. یا بروم به سمت ایستگاه بیارتی. بایستم تا اتوبوسی خالی بیاید و سوار شوم و بنشینم کنار پنجرهاش و از شلوغی خیابان انقلاب و چهارراه ولیعصر ترسم بگیرد و چشم هام از حجم ماشینها خستهتر شوند و توی اتوبوس تا آخر مسیر بخابم و بعد آن آخر کسی بیدارم کند و خاب را بهم زهر کند و خسته باشم باز هم. یا اینکه بروم به سمت ایستگاه مترو و هوای خفهی ایستگاه را بالا بکشم و حالم به هم بخورد از آن هوای سنگین. و بعد بدنم بچسبد به بدن هزارتا آدم دیگر و دماغ و ذهنم پر شود از بوی عرق. عرقی که پوچ بود. بیهوده بود... یا اینکه پیاده برم که آن قدر خسته بودم که نمیتوانستم. کشالهی ران هام، انگشتهای پاهام، شانه هام... اصلن برای چه باید میرفتم؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
بروم که چه کار کنم؟ برای چه بروم؟ که چی شود؟ چرا بروم؟ چرا حرکت کنم؟ چرا ادامه بدهم؟ هیچ دلیلی پیدا نمیتواستم بکنم. خسته بودم. خابم میآمد. خسته. هی توی ذهنم یک جمله میچرخید. توی گودر خانده بودم: «هر کس چرایی زندگی را بداند هر چگونگیای برایش قابل تحمل است.» و من هیچ کدام از چگونگیهای زندگیام برایم قابل تحمل نبود. با بیآرتی رفتن، با مترو رفتن، پیاده رفتن، درس خاندن، کتاب خاندن. هیچ کدام. انبوه کتابهایی که نیمه خانده توی اتاقم ماندهاند، کلاسهای درسی که برای هیچ کدامشان آماده نمیروم سر کلاس و لای کتابهایشان را هم باز نکردهام... لعنتی. لعنتی. چرا؟ چرا؟ برای چه باید بروم خانه؟ بروم بخابم؟ فقط خاب؟ آخر خاب هم شد دلیل؟ من خود حمارم. خودِ خودِ حمار. خودِ خودِ الاغ. از پارک لاله نمیروم. همان کاگر را مستقیم میآیم پایین. چند وقت پیش راهم را کج میکردم از پارک لاله رد میشدم. از میان درخت هاش و نیمکت هاش که دخترها و پسرهایی پیدا میشدند که خلوت کرده باشند. از چمن سبز پایینش که درخشان بود. سبزی چمن هاش درخشان بود و چشم نواز. پاریسی بود. از میان خنکای سایهی درختها رد میشدم و میآمدم دوباره توی خیابان کاگر. اما کیفم سنگین بود. خسته بودم. حال نداشتم به خاطر قشنگی و سبزی درختها و چمنها و آدمها راهم را دور کنم. اصل حمار را رعایت کردم. مستقیمترین راه. کوتاهترین راه. من حمالِ کتابهای توی کیفم هستم. کتابهای نیمه خانده. جزوههای نخانده. خودِ خودِ حمارم. و چرا؟ آخر چرا؟
هوای میدان انقلاب. گرم. پردود. پرگردوغبار. هیچ دلیلی برای رفتن ندارم. به پیاده رو زل میزنم. به پاهایی که میروند و میآیند. به پاهای زنانه نگاه میکنم. کفشهای پاشنه بلند. پاهای سفید. پاهای پوشیده در جوراب مچیها. جورابهای سفید، صورتی، سیاه. جورابهای نازک... نه. چرا؟ چرا؟ دلم نمیخاهد ادامه بدهم. هیچ دلیل برای ادامهدان پیدا نمیکنم. حس میکنم تمام شدهام. دلم میخاهد همه چیز همین جا تمام شود. دلم میخاهد دود شوم. دلم میخاهد همین جا رها شوم. روح شوم. ناپدید شوم. تبدیل شوم به یک روح سرگردان. به یک روح سبک. روحی که در میدان انقلاب پرسه بزند. تند و سریع. بدون هیچ جِرمی. دلم میخاهد یک روح شوم و بروم وسط میدان، روی آن گنبدی وسط میدان چهارزانو بنشینم و دست زیر چانه زل بزنم به آدمها و آنها نفهمند که من نگاهشان میکنم. دلم میخاهد سبک شوم. تا همین جا بس است. بس. بس...