سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

آن شب که باران بارید

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۴۹ ب.ظ
آن شب، واداشتمش سوار اتوبوس همان خطی شود که دو هفته قبل خودم سوارش شده بودم.  واداشتمش که پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی همان اتوبوسِ دو هفته‌ی پیش به ترافیک و ماشین‌ها و بلبشوی خیابان‌ها نگاه کند. به میله‌ی اتوبوس آویزان شود و دلم خاست که مثل دو هفته‌ی پیشِ خودم، در همان حین که با دو تا دست آویزان شده، یکهو به این نتیجه برسد که در زندگی‌اش خدایی وجود ندارد. خدای وقت گرفتاری‌ها خدای زندگی نیست. من پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی آن اتوبوس یکهو به این نتیجه رسیده بودم. یکهو برگشته بودم پشت سرم را نگاه کرده بودم. کسی نبود. یعنی بود. دختری بود که چون زنانه‌ی اتوبوس شلوغ بود آمده بود این سمت ایستاده بود. ولی کسی پشت سرم نبود. من همیشه پشت سرم کسی را حس می‌کردم.  خیلی سال بود که پشت سرم می‌ایستاد. قدش از من بلندتر بود و همیشه از بالای موهای سرم نگاه می‌کرد. ولی آن شب حس کردم آن سایه‌ای که همیشه پشت سرم بالاتر از من می‌ایستاد خسته شده. حس کردم کف اتوبوس دراز کشیده و خوابیده. من به ماشین‌هایی که کیپ هم ایستاده بودند نگاه کرده بودم. از بالای اتوبوس، چراغ‌ ترمزهای قرمز را رد کرده بودم و از سربالایی خیابان بالا رفته بودم. 
واداشتمش سوار همان اتوبوسی شود که دو هفته‌ی پیش من را بی‌هیچ سایه‌ای و بی هیچ خدایی به انتهای دنیا رساند.
من خودم انتهای دنیا منتظرش بودم. انتهای سربالایی توی ماشینم نشسته بودم و سرم را به شیشه تکیه داده بودم و منتظرش بودم. آن شب جادویی از اتوبوس دو هفته‌ی پیش شروع شد یا از انتظار‌ِ انتهای دنیا یا از بارانی که بارید یا از نویسنده‌ای که داشتیم به دیدارش می‌رفتیم یا... نمی‌دانم. ولی جادویی بودن آن شب را هر چه که می‌گذرد بیشتر حس می‌کنم.
مثل همیشه به موقع رسیده بودم. بهش گفته بودم که ساعت 5:20 انتهای دنیا منتظرت می‌مانم. و دقیقن 5:20 رسیدم به ایستگاه اتوبوس. از سربالایی خروجی اتوبان بالا رفتم و سرعتم را کم کردم و چند متر مانده به ایستگاه اتوبوس ایستادم. همان موقع بود که باران شروع به باریدن کرد. ماشین را خاموش کردم و شیشه پر از قطره‌های ریز باران شد. انتهای دنیا ایستگاه اتوبوسی بود که دختران دانشجویی که در تمام این سال‌ها می‌توانستم به خاطر پیاده شدن یکی‌شان، ساعت‌ها آن‌جا انتظار بکشم از اتوبوس پیاده می‌شدند تا شب را در خوابگاه دانشجویی پناه بگیرند.
 همان‌جا ماندم. زنگ زدم که کجایی. هنوز مانده بود تا از چراغ‌های قرمزِ تُرمز ماشین‌ها رها شود و از سربالایی بکشد بالا و هنوز مانده بود تا دختران دانشجو یکی یکی پیاده شوند تا نوبت پیاده شدن او هم برسد. جایی از انتهای دنیا ایستاده بودم که تیر برق با چراغ خورشیدی، نور زردش را از شیشه‌ی بغل به من می‌تاباند. باران روی سقف ضرب گرفته بود. قطره‌های ریز روی شیشه با هم رفیق می‌شدند و چند تایی به همدیگر می‌چسبیدند و سُر می‌خوردند پایین. 
لم دادم به دسته‌ی کنار در. بعد از آینه‌بغل زل زدم به نور چراغ‌هایی که سربالایی را بالا می‌آمدند. نور ضعیف چراغ اتوبوس‌ها و لختی و کندی‌شان در بالا آمدن از سربالایی را راحت می‌توانستم بفهمم. از زل زدن خسته شدم. بعد کتابم را از روی داشبورد برداشتم و در نور زرد شروع به خواندن کردم. 
دوست دارم کلیشه‌ی آن شب جادویی را جدا کنم و جاهای خالی کلیشه را هر بار با چیزی پر کنم. این‌که من آن شب، توی ماشین، زیر بارانی که روی سقف ضرب گرفته بود، در نور زرد چراغ برق خیابان، لم دادم به در ماشین و کتاب خواندم کلیشه‌ای است که تا آخر عمر فراموشش نمی‌کنم. این که چه کتابی می‌خواندم هر بار باید تغییر کند. کتابی که من آن شب خواندم هیچ وقت نباید کلیشه شود. هر بار باید کتابی باشد که دوره‌ای از عمرم را تغییر داده. 
حالا که نگاه می‌کنم من آن شب شروع کردم به خواندن کتاب اقتصاد عمومی. داشتم چیزی می‌خواندم که فکر می‌کردم به کمکش کمی انسجام می‌گیرم. فکر می‌کردم به کمکش می‌توانم از انسجام جهان آدم‌های اطراف سر در بیاورم. حالا دیگر کاری به جهان ماورای آسمان‌ها نداشتم. حالا دیگر آن‌قدر ذلت جهان زیر پایم را کشیده بودم که دلم نمی‌خواست دیگر به سایه‌ام که دو هفته‌ی پیش توی اتوبوس مُرد و من بی‌خدا شدم، فکر کنم. سیاست‌های مالی را می‌خواندم. بودجه‌ی انقباضی و انبساطی را می‌خواندم. کم شدن هزینه‌های دولت، افزایش مالیات، کم شدن بودجه‌ی استان‌ها، استعفای نمایندگان مجلس یک استان در اعتراض به بودجه‌ی سال 1393، کاهش تورم، رکود، معطل ماندن کار، سال آینده، کار، سربازی... هزینه، ATC،  AVC، AFC... نیامد. باران آرام‌تر شده بود و 3-4تا اتوبوس آمده بودند توی ایستگاه ایستاده بودند و او هنوز در باتلاق ماشین‌های آن پایین گیر کرده بود. 
آن شب در انتهای دنیا به غیر از من یک زن هم منتظر بود. نمی‌دانم. شاید آدم‌های بیشتری منتظر بودند. توی همان خوابگاه دخترانه‌ی آن سمت خیابان حتم خیلی‌ها منتظر بودند. ولی من زن را دیدم که توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. دست به سینه ایستاده بود. 4تا اتوبوس آمدند و او سوار نشد. در سایه‌بان ایستگاه اتوبوس از باران پناه گرفته بود؟ نه. با دو تا دست‌هاش بازوهاش را فشار می‌داد و در طول ایستگاه قدم‌رو می‌رفت. 
زنگ زد گفت کجا پیاده شم؟ گفتم به یک جایی می‌رسی که خیابان یکهو شیب می‌گیرد. یکهو سربالایی می‌شود، آخر سربالایی، همه‌‌ی دخترها پیاده می‌شوند تو هم همراه‌شان پیاده شو. خندید و گفت باشه. 
زن در تاریکی سایه‌بان ایستگاه گم می‌شد و پیدا می‌شد. یک چشمم به او بود. یک چشمم به کتاب اقتصادم بود. یک چشمم به آینه‌ی بغل بود که آمدن اتوبوس از سربالایی را حدس بزنم. یک چشمم به قطره‌های بارانِ روی شیشه بود... من آن شب چه‌قدر چشم داشتم و شاید چه‌قدر چشم خواهم داشت...
اتوبوس آمد و هیچ مردی پیاده نشد. کجا بود پس؟ زنگ زد که پیاده شدم. گفتم کجا پیاده شدی؟ نشانه داد که این روبه‌رو یک ساختمان است این طور و آن طور. یک ایستگاه زود پیاده شده بود. قبل از پیاده شدن دختران دانشجو پیاده شده بود. گفتم صبر کن الان می‌آیم. ماشین را روشن کردم. پدال گاز را فشردم. دور زدم. از سرپایینی سرازیر شدم. شهر تا انتهایش روبه‌رویم بود... بلوار را دور زدم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم و کنارش ترمز زدم. سوار شد. سلام کردم. دیر شده بود. گفت چه‌قدر سرده. گفتم زود پیاده شدی و پدال گاز را تا ته فشردم. سربالایی شروع شده بود. دور موتور را بالا می‌بردم تا دنده راحت جا بخورد. برای ماشینی که جلویم بود نوربالا زدم و به سرعت سبقت گرفتم و دوباره به انتهای دنیا رسیدم. آن‌جا یک خروجی کوچک راه به جایی که می‌خواستیم می‌برد. خیابان‌های فرعی را در تاریکی آسفالت‌های خیس بلد بودم. گفت: جانمی باران. چیزی نگفتم. دیالوگ‌های آن شب ما جزء کلیشه‌ی آن شب نیستند. کلیشه ماشین سوار شدن ماست. هر بار می‌توانم دیالوگ‌های آن شب‌مان را تغییر بدهم. مثل کتابی که آن شب خواندم، جمله‌های رد و بدل شده بین ما هم متغیرند. هر بار باید چیزی باشند... 
الان می‌توانند همچین جمله‌های بیهوده‌ای باشند: گفت بلدی؟ گفتم آره. و یکهو سر از بزرگراه درآوردم. پدال را فشردم. از فضای باریک سمت راست ماشینی رد شدم. گفت: دیوونه‌اید. همه‌تون دیوونه‌اید. همه‌تون لایی می‌کشید. گفتم من لایی نمی‌کشم. ماشینم کوچیکه و از فضای باریک بین ماشین‌ها رد می‌شه. من مزاحم کسی نمی‌شم. خودشون بین خطوط رانندگی نمی‌کنن. معلوم نیست کدوم لاین‌اند... معلوم نیست چند چندن... من مزاحم کسی نیستم. من کسی رو اذیت نمی‌کنم... 
رسیدیم. ماشین را کنار خیابان پارک کردم و تا رسیدن به سالنِ قصه‌خوانیِ آقای نویسنده باید پیاده می‌رفتیم. خودش گفت بیا زیر بارون بریم. باران تند نمی‌بارید. ولی جادویی می‌بارید. کسی آن دور و برها نبود. خلوت بود. بزرگراه‌های اطراف دور بودند. باران در برکه‌های کوچکِ خیابان و پیاده‌رو، هی دایره درست می‌کرد. سردم نبود. عینکم بعد از چند قدم پر از قطره‌های ریز باران شد. گفتم می‌یاد دیگه؟ گفت: آره بابا. گفتم: بعد از چند سال داره آفتابی می‌شه. گفت: به نظرت منو بعد از این همه سال می‌شناسه؟ گفتم آره.
دختری را که آن شب ازم آدرس پرسید هرگز فراموش نخواهم کرد. ترمز کرد. از پرایدش پیاده شد و از ما پرسید که پارکینگ کجاست. برایش توضیح دادم که برگردد میدان را دور بزند، آن خیابان را کمی ورود ممنوع برود و بعد به پارکینگ می‌رسد. در تاریکی آسفالت خیس نمی‌توانست خروجی بعد از میدان را ببیند. با انگشت اشاره دادم که آن‌جا. و همان موقع نمی‌دانم از کجا یک تریلی آمد و کل فضای مورد اشاره‌ام را پوشاند. دختر خندید. من هم خندیدم. باران روی روسری و شلال موهایش می‌بارید. گفتم همان‌جا. 
دختر کلیشه‌ی آن شب جادویی است. من بعدها که به آن شب جادویی فکر خواهم کرد دختر را رها نخواهم کرد. او همان دختری بود که باید همان موقع سوار ماشینش می‌شدم. همان موقع باید می‌فهمیدم که او از آن دخترهای نایاب است. بعدها من سوار ماشینش می‌شوم. به دست‌هایش که فرمان را می‌چرخانند نگاه می‌کنم و انگشت‌هایش ویرانم خواهند کرد. شروع می‌کنم به حرف زدن. برایش می‌گویم. چه می‌گویم؟ 
جمله‌هایم جزء کلیشه‌ی آن شب جادویی نیستند. 
هر بار، در هر دوره‌ای از زندگی‌ام، در هر فصلی از سال، در هر ساعتی از شبانه‌روزهایم برای گفتن به او چیزهای متفاوتی خواهم داشت. من برای دختر حرف می‌زنم. او از آن دخترها نبود که وقتی به‌شان یک چیز می‌گویی، زور می‌زنند که دو تا چیز به تو بگویند. من برایش حرف می‌زنم. کم کم. مقطع مقطع. جمله‌های اول سخت خواهند بود. ولی من باید با او حرف بزنم. من با او حرف می‌زنم تا آن‌جا که بتوانم دست‌هایش را ببوسم. همان موقع چیزی سنگی در من خواهد شکست. یک چیز صلب. یک چیز صلب و سنگین که سنگینی‌اش را همیشه توی صورت‌ام حس کرده‌ام. یک چیز سنگین نگفتنی که فقط با بوسیدن دست‌های آن دختر و جمله‌های پی‌درپی می‌شکند. شکستنش گریه‌ی آدم را درمی‌آورد... مطمئنم که اشکم در خواهد آمد...
وقتی به سالن رسیدیم آقای نویسنده قصه‌ خواندنش را شروع کرده بود. هنوز همان نویسنده‌ی دوست‌داشتنی سال‌های دور بود. هنوز وقت خواندن مایه می‌گذاشت. مثل تک تک آدم‌های داستانش حرف می‌زد. قصه می‌گفت. چشم‌هاش را ریز و درشت می‌کرد. صداش را بالا و پایین می‌برد. با دلش می‌خواند و با کلمه‌های جادوییش چه زبانی می‌ریخت... آن شب آقای نویسنده، شهاب حسینی و الهام حمیدی را نشانده بود توی یک پیکان با چراغ سقفی قرمز که در حاشیه‌ی یک جاده‌ی پر پیچ و خم جنگلی نشسته بودند کنار هم و داشتند با هم حرف می‌زدند و با هم‌دیگر انتظار می‌کشیدند. انتظار یک تلفن را. موبایل باید زنگ می‌خورد. خبر مهمی در راه بود. 
چراغ سقفی قرمز آن پیکان تا آخر عمر فراموشم نمی‌شود. 
آن دو تا منتظر تلفن ترانه علی‌دوستی بودند. ترانه‌ای که درِ خانه‌اش را به روی مردی باز کرده بود که فقط می‌خواست به چشم‌های ترانه نگاه کند. آقای نویسنده مرد را نشانده بود رخ به رخ ترانه علی‌دوستی و بعد رفته بود توی جلد ترانه و با چشم‌های او به چشم‌های مرد نگاه می‌کرد که صورت ترانه را پیکسل به پیکسل نگاه می‌کردند. و نگاه کردن به لب‌های ترانه، به دماغ ترانه، به چشم‌ها و ابروهای ترانه... و توصیف‌های آقای نویسنده از نگاهی که مردد بود بین آتشِ داغ زنانگیِ صورت ترانه و آن چیز نگفتنی عجیب در لطافت صورت زن... همان چیزی که آدم را پاک می‌کند، همان چیزی که شهوت نیست، یک چیزی نیرومندتر و پاک است، یک جور معصومیت انسان بودن که فقط توصیف‌های آقای نویسنده بود که می‌توانست آن دو را جدا از هم و با هم نشان بدهد... من بعدها آن را در دست‌های دختری که از من آدرس پرسید، بعدها آن را در بازوها و پاهای زنی که در ایستگاه اتوبوس انتظار می‌کشید خواهم یافت... و بعد ترانه آتش گرفت. رخش را از رخ مرد برگرداند. رفت سر میزی ایستاد و شروع کرد به رقصیدن. و با هر موجی که به انحناهای تنش می‌داد شعله‌ای از آتش لباسش را می‌گرفت و بعد از چند لحظه او یک پاره آتش شد... نه یک آتش دردناک... نه... آن آتش جادویی بود... سوختن و سوزاندنی دوست‌داشتنی بود. شعله‌ی انسانیت و شهوتی بود که هر دو سوزان و گرم و دوست‌داشتنی بودند... 
آقای نویسنده یک ساعت تمام قصه خواند. به عوض تمام سال‌های نبودنش قصه خواند. ما هاج و واج اسیر کلماتش شدیم. بعد از جلسه به سراغش رفتیم و او ما را پیچاند. جادویی بودنش را حفظ کرد. حاضر نشد به جز نوشته‌هایش کلمه‌ای دیگر بگوید. به ما نگفت که کجا بوده. چه کرده. کجاست. چه می‌کند. نگفت که چرا چند سال است از او خبری نیست. گفت می‌نویسم. باید نوشته‌هایم پخته شود... شاید اگر کلمه‌هایی بیشتر می‌گفت جادویی بودنش را از دست می‌داد...
برگشتیم. هنوز باران می‌بارید. باران بعد از آقای نویسنده تمام نشده بود. هنوز تمیز و پاک می‌بارید. باید برمی‌گشتیم. گفتیم عجب شبی بود. و ماشین را روشن کردم. برف‌پاک‌کن قیژ قیژ کرد. آرام در بزرگراه‌ها راندم. هوا بارانی بود. ترمزهام خیس بودند. بزگراه‌ها ترافیک نبودند. می‌شد با 60کیلومتر سرعت توی لاین کندرو رفت و حرف زد. جمله‌های بین ما لغزنده و متغیر بودند. هر بار می‌توانند چیزی باشند. حالا که نگاه می‌کنم آقای نویسنده‌ی آن شب هم می‌تواند تا آخر عمرم هر بار در آن شب یک قصه‌ی دیگر تعریف کند... ما هم می‌توانیم از چیزهایی غیر از این‌ها صحبت کنیم:
- مرگ اذیتم می‌کنه. می‌دونی؟ داره 24 سالم می‌شه. از خودم راضی نیستم. ولی ناراضی و پشیمون هم نیستم. یعنی چیزی نیست. فقط مرگ...
- مردن خودت؟
- نه. از مردن خودم هم نمی‌ترسم. دیگه به جهان بعدی فکر نمی‌کنم که بترسم یا نترسم. همسایه روبه‌رویی مون مرد. جانباز بود. یه پسر هم‌سن و سال خودم داشت. از خود پسره ناراحت شدم. بابای محمد هم مرد. وقتی محمدو تو ختم دیدم جیگرم کباب شد. کمرش تا شده بود. مگه چند سالشه؟ این که آدم خودش بمیره از مردن نزدیکان  و پدر و مادرش و کس و کارش بهتره.
- چرا زن نمی‌گیری؟ تو که اوضاعت خوبه.
- برای زن آره. اوضاع خوبه. برای چیزای دیگه اصلن خوب نیست. هنوز خیلی چیزا مونده. می‌دونی؟ می‌تونی بخندی. ولی من دلم یه ماشین درست و درمون می‌خواد. بیشتر از اون چیزی که تو بهش می‌گی زن  و من می گم خانواده و گندکاری های پس از آن، من دلم یه ماشین می‌خواد.
- ماشین که داری خره. چه ناشکرید شماها.
- نه. می‌خوام یه حرکت سیمپلکسی بزنم. سیمپلکس یه چیزیه توی مهندسی. یه ناحیه رو که داشته باشه، برای بررسی ناحیه نمی‌ره تک تک نقاط رو بررسی کنه. فقط روی مرزها حرکت می‌کنه و همه چیزو در مورد ناحیه می‌فهمه. منم دلم یه ماشین درست و درمون می‌خواد که باهاش یه حرکت سیمپلکسی بزنم. می‌خوام باهاش حرکت کنم و روی مرزهای ایران حرکت کنم. از مرزهای جنوبی حرکت کنم و همین‌جوری برسم تا مرزهای شمالی و شرقی و... فقط روی مرزها... با زن ازین حرکتا نمی‌شه زد.
- می‌شه.
- این دخترا که همه‌شون پرایدن. یه جاده خاکی هم نمی‌شه باهاشون رفت. چه برسه به مرز...
- دلت خوشه. 
- نمی‌دونم. مرگ داره بمبارانم می‌کنه... ازین خیلی می‌ترسم...
- بی‌خیال.
رساندمش تا سر کوچه‌شان. بهم گفت که آن چراغ چشمک‌زن را می‌بینی؟ رسیدی دور بزن دوباره بیفت توی بزرگراه. گفتم باشه. 
بعد سکوت بود. 
توی سکوت خیابان‌های انتهای شب یک چیزی موج می‌زد. یک چیزی که از اول همان شب، از همان انتهای دنیا بود. حالا در انتهای شب حسش می‌کردم. این همان چیزی بود که کلیشه‌ی آن شب را ساخت. جمله‌هایی که توی ماشین به هم‌دیگر می‌گفتیم آن چیز جادویی را نساخته بودند. مطمئن بودم. من وقتی تنهایی داشتم به خانه برمی‌گشتم به جمله‌ها فکر نمی‌کردم. مثل یک آهنگ دوست‌داشتنی بود. من وقتی به آهنگی گوش می‌دهم و ازش خوشم می‌آید، آن اول به شعری که خواننده می‌خواند توجه نمی‌کنم. یعنی شاید بفهمم که چی می‌گوید. ولی برایم مهم نیست. توی یک آهنگ دوست‌داشتنی شعره مهم نیست. یک چیز دیگری است. همان چیزی که باعث می‌شود تو هزار تا شعر دیگر را به سبک و لحن آن آهنگ بخوانی...

  • پیمان ..

روایت

نظرات (۹)

به نظر من هیچکدوم از اتفاقا و حرفهای اون شب کلیشه نبوده ؛ یه چیزی بوده که چند سال بعد به ذهنت هجوم میاره و تو مردد میمونی که اینا واقعیت بوده و برات اتفاق افتاده یا نه ؛ توی کتاب خوندی
Tavalode shenasnameite ya tavalode daroonit?!

Khosham miyad ye joor tarif mikoni adam hes mikone oun lahze bahat boode

پاسخ:
پاسخ:
shenasnamei
تولدت مبارک

پاسخ:
پاسخ:
tnx
یکی از قشنگ ترین نوشته هایی که ازت خوندم ...
عالی بود.عالی و آشنا
  • چرا نمیخوای بفهمی؟
  • واقعا خوب نوشتی. انگار سبکتو پیدا کرده باشی.در عین حال که متنت بلند بود ولی رشته ی کلامو از دست ندادی. فقط اگر راجع به زنها دهنتو ببندی سنگین تره. اونا قرار نیست ماشین باشن که بتونی باهاشون حرکتی کنی.خوب نیست که قلمت بواسطه ی تاثیرات کتاب ها و کلاس های مختلف خوبه، ولی توی سرت مغز یه راننده کامیونه.
  • آدم عادی
  • سلام.جادویی بود...
    توی کل نوشته هاتون،نور نارنجی یه چراغ و یه آسفالت خیس و چند تا ماشین میومد توی ذهنم..
    سیار زیبا بود بلند بود ولی از خوندش لذت بردم
    "خدای وقت گرفتاری‌ها خدای زندگی نیست"
    چه تعبیر زیبایی: قطره‌های ریز روی شیشه با هم رفیق می‌شدند و چند تایی به همدیگر می‌چسبیدند و سُر می‌خوردند پایین.
    زادروزت رو شادباش میگم

    پاسخ:
    پاسخ:
    مرسی. :))
    .
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی