بیحادثه به مقصد برسد
نشسته بودم بر صندلی ردیف آخر ون. از آن صبحها بود که حال کتاب خواندن هم نداشتم. حوصلهی ور رفتن به موبایل را هم نداشتم. چشمهایم درد میگیرند. به حد کافی به نور صفحهی کامپیوتر در طول روز خیره میشوم. دیگر حوصله ندارم آن یک ساعت ون سواری را هم به فرسودن چشمهای ضعیفم بگذرانم.
پنجره باز بود. ترافیک بود. آرزو داشتم که ون پر بگیرد و از بالای ماشینها بگذرد تا حداقل جریان هوا از توی آستین پیراهنم بپیچد در تنم. به ماشینها نگاه میکردم: پرایدها، پژوها. احساس تهوع داشتم. ملت، شما دیدن ریخت و قیافهی پژوها و پرایدها تهوع برانگیز نیست؟
یاد شرایط پیشفروش ایرانخودرو افتاده بودم: 20 میلیون تومان پول بدهید، یک سال دیگر (چند ماه بیشتر یا شاید کمتر) یک ابوقراضهای میاندازیم جلویتان. موسموس ما را بکنید ای ذلیلشدهها.
سایپا هم پراید فروخته بود و چه قدر نومید شدم که باز هم قرار است پراید تولید شود. شاید سایپا کمی محترمانهتر برخورد کرده بود. ولی تداوم تولید پراید هم توهین است. توهین و تحقیر. در جا زدن. ذلیل ماندن. حس میکردم دیگر طنز هم نمیتواند مرهم باشد. تیکه به ایرانخودرو که داری لپلپ میفروشی دقدلیام را خالی نمیکرد.
به این فکر میکردم که چرا ایرانخودرو باید اینقدر بتواند وقیح باشد؟ دیروز محسن طرح 10 سال پیش مجلس را برایم پیدا کرده بود. در آن روزگار نزدیک انتخابات و یارکشیها، نمایندگان مجلس طرحی را نوشته و به تصویب رسانده بودند که ازشان بعید بود: سالانه 5 درصد از تعرفهی واردات خودرو کم شود تا خودروسازان داخلی مجبور به ارتقای کیفیت محصولات و رقابت با بازار جهانی شوند. سالی 5 درصد یعنی امسال واردات خودرو بدون تعرفه. یعنی پول پژو پرشیا را بده و تویوتا کرولای روز سوار شو.
سال 88 تعرفهی واردات خودرو برای سال 89 حدود 90 درصد اعلام شده بود. احمدینژاد ننهمنغریبم بازی درآورده بود که چه وضع حمایت از کالای داخلی است؟ ولی مجلسیها حرفش را گوش نگرفته بودند. تصویب کرده بودند. اما در نوروز سال 1389... یک تک جمله در یک بازدید از ایران خودروی مشهد همه چیز را تغییر داد. تکجملهای که فردایش مجلسیها یک طرح دوفوریتی برایش نوشتند که بله ما غلط کردیم که داریم تعرفهی واردات خودرو را کاهش میدهیم. تعرفه بگذارید. ماشین خارجی باید 3-4 برابر قیمت حقیقیاش در ایران فروخته شود. وقتی خودروی ملی داریم چه معنا دارد از خودروی ژاپنی استفاده کنیم؟
یک نمونهی شکستخورده از یک چرخهی رو به بهبود. چرخهای که با فشار ارزان شدن خودروهای خارجی مطمئناً تمام زنجیرههای مفسد ایرانخودرو و سایپا را خانهتکانی میکرد... لعنتیها برای از بین بردن لختی و فساد لازم نیست که بگیرید و ببندید و ببرید زندان و دادگاه فرمایشی برگزار کنید... فقط باید روغن درستودرمان در سیستم جاری کنید. روغنیای که تراشهها را با خودش بشوید و ببرد. روغنی که چند وقت به چند وقت تازهاش کنید.
ون پیچید جلوی یک پژو تا لاین عوض کند. رانندهی پژو عصبانی شد و دست روی بوق گذاشت. تو دلم بهش فحش دادم که احمق حالا چه فرقی میکند توی این ترافیک یک ماشین بیشتر جلویت باشد یا کمتر. حتی 1 میلیثانیه هم در احوالاتت تفاوت ایجاد نمیکند. چی را بوق میزنی؟ و شروع کردم به شمردن تعداد بوقهایی که از صبح تابهحال شنیده بودم. 7 تا بوق وقتی داشتم از این سمت بلوار شاهد رد میشدم. 4 تا بوق وقتی داشتم از آن دست میرفتم توی پیادهرو. 3 تا سر اولین چراغقرمز. 4 تا هر سر دومین چراغقرمز. همهی اینها هم برای یک عابر پیاده در حال رد شدن از خیابان... لعنت به بیکاری. لعنت به ارزان بودن بنزین. مغز نمانده برایم از بس بوق شنیدهام.
به اینها داشتم فکر میکردم و احساس زندانی شدن داشتم. برای خودم دو دو تا چهار تا میکردم که دارد روزبهروز، دقیقاً به معنای واقعی کلمه روزبهروز خارج شدن از مرزهای این کشور غیرممکن و غیرممکنتر میشود. داشتم به این فکر میکردم که هزینهی دورههای در پیت کورسرا 100 دلار است. به این فکر میکردم که قیمت ویزای افغانستان 165 دلار است. ویزای ازبکستان 110 دلار و ترکمنستان 150 دلار... ویزای شنگن را هم دیگر اصلاً نمیتوانستم وارد خیالاتم کنم. عددهایی که روزبهروز نومیدکنندهتر میشوند و بدتر از آن اینکه تو سقف آرزوهایت هم کوتاه میشود، بدترین اتفاق ممکن.
ون ارتفاعی بالاتر از بقیهی ماشینها داشت. دوروبرمان تا چشم کار میکرد پراید دیده میشد و پژو و 20 تا ماشین جلوتر یک شاسیبلند چینی. همه چسبیده به هم. احساس زندانی شدن درون و بیرونم را فراگرفته بود که یکهو منظرهی یک موتور خیلی کوچک نگاهم را خیره کرد.
از این موتوربرقیهای خیلی کوچک بود که موتورشان 10 سیسی بیشتر نیست. موتورسوار یک خانم بود. اولش نفهمیدم که خانم است. وقتی رد شد از پشت فهمیدم. خانمی با مانتوی زرشکی که کلاه ایمنی به سر گذاشته بود و ریشریشهای شال بلندش از زیر کلاه بیرون زده بود. رنگ موتور زرد بود و ترکیبش با مانتوی زرشکی زن چشم را خیره میکرد. از اینش خوشم آمد که زن بودنش را پنهان نکرده بود. برای موتور سوار شدن لباس مردانه نپوشیده بود. هویت خودش را پنهان نکرده بود.
موتور کوچک با رانندهی زرشکی پوشش بهراحتی از فضای بین ماشینها رد میشد و میرفت. ته دلم احساس خوشی داشتم. توی این هیر و ویری و نابودشدن همهی چرخههای مثبت دیدن یک زن موتورسوار برایم خوشایند بود. یکی از نفرتهای من از تهران موتورسوارهای آن هستند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نیستند. همیشه مثل مگس از کنار تو رد میشوند. اگر عابر پیاده باشی توی پیادهروها دائم به تو تجاوز میکنند و اگر ماشینسوار باشی مثل مگس از کنارت رد میشوند و کوچکترین فرمان دادن به ماشینت میتواند مساوی شود با ولو شدن یکی از آنها بر آسفالت داغ.
چند وقت پیش صحبت این پیش آمده بود که مردم در تهران و کلا شهرهای بزرگ بهتر رانندگی میکنند. آرامترند. به خاطر جریمههاست؟ نه. به خاطر حضور پلیس؟ اصلاً و ابداً. به خاطر اینکه مجبورند؟ نخیر. به این نتیجه رسیده بودیم که به خاطر رانندگی زنهاست. زنها آرامترند. صلحطلبترند. ماشین برای خیلیهایشان وسیلهی اعمال قدرت و خالی کردن عقده نیست، دقیقاً وسیلهی حملونقل است. لجبازی کمتری دارند. و مجموعهی اینها تأثیر مثبت داشته. وقتی آن موتور زرد رد شد و رفت به این فکر کردم که شاید یکی از دلایل وحشی بودن موتورسوارها دقیقاً همین است: زنها حق گرفتن گواهینامهی موتورسیکلت ندارند. به این فکر کردم که چه اتفاق خوبی خواهد اگر موتورسوارهایی مثل او زیاد شوند...
ترافیک روانتر شد. ون کمی سرعت گرفت. باد از پنجره پیچید توی آستین پیراهنم. آرزو کردم که موتور زرد بیهیچ مشکل و حادثهای به مقصدش برسد.