دشتی که باد در آن میوزد
پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۰۲ ب.ظ
...آن روز به این فکر می کردم که من چه میفهمم؟ کی چی میفهمد؟ به کلماتی فکر میکردم که مجال بروز پیدا نمیکنند. حتا در درون آدم مجال بروز پیدا نمیکنند. ولی هستند. بی آن که بیان شوند هستند. بی آن که در خود آدم زمزمه شوند هستند. هستند. روح را میخورند. قلب را به تندتر تپیدن وا میدارند و زندگی میگذرد, بی آن که همهی درون آدم حداقل برای خودش روشن شود. بی آن که بتواند حتا یک هزارم از خودش را بیان کند...
"برای من" دردآور این است که این کلمات و واژه ها روزی با من دفن خواهند شد. کاش تنم در دشتی آرام می گرفت که هر روز قطاری از آن رد می شد و واژگان درون من را با خود می برد به دشتی که در آن باد می وزد...