سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هویت ایرانی» ثبت شده است

در دیدارهایم با آدم‌ها سعی می‌کنم شاه‌جمله‌ها را یادداشت کنم. یک سنت هالیوودی وجود دارد که فیلم باید دیالوگ طلایی داشته باشد. دیالوگی که آدم‌ها بعد از به یاد آوردن قیافه‌ی قهرمان‌ها آن را زمزمه کنند. شاه‌جمله یا همان دیالوگ طلایی آدم‌ها را در ذهنم ماندنی می‌کنند. 
کیف‌ساز افغانستانی برای ما چند تا شاه‌جمله داشت. قصه‌ی زندگی‌اش را تعریف کرد. این‌که کودک بوده که با پدر و مادر و خانواده از افغانستان به پاکستان مهاجرت کرده. ۲ کلاس درس در افغانستان خوانده بود. بعد در کویته‌ی پاکستان هم ۲ کلاس درس خواند و بعد از آن خانوادگی به ایران مهاجرت کردند. اواخر دهه‌ی هفتاد بود. در ایران درس نخواند. یک راست فرستادندش سر کار. از همان اول نوجوانی هم به عنوان کارگر روزمزد توی کوچه پس‌کو‌چه‌های چهارراه سیروس و عودلاجان و تهران قدیم مشغول دوخت و دوز کیف و کفش شد. او اسطوره‌ی پله پله و از صفر شروع کردن بود. از ۱۱-۱۲ سالگی شروع به کار کرد. می‌گفت ما را می‌فرستادند توی خرابه‌ها. یک دستگاه دوخت و دوز می‌دادند و ما باید از ۶ صبح تا ۹ شب بکوب کار می‌کردیم. اگر توی کوچه‌های اصلی می‌آمدیم ایرانی‌ها لو می‌دادند و پلیس ما را دستگیر می‌کرد.

توی همان خرابه‌ها کار کردم و کار کردم. کارفرماهای ما همان ایرانی‌ها بودند. همان‌هایی که اگر می‌آمدیم توی کوچه رفقای‌شان ما را به پلیس لو می‌دادند. ما کار کردیم و کار کردیم. جنس چینی آمد. ایرانی‌ها شدند واردکننده. هم راحت‌تر بود برای‌شان، هم سفر خارجه داشت و هم سودش بیشتر بود. ما به کارمان ادامه دادیم. بیشتر کار کردیم. برای این‌که بتوانیم با کالای چینی رقابت کنیم از ۶ صبح تا ۱۲ شب کار کردیم. اول‌ها دستمزدها را سالانه می‌گرفتیم. بعد ۶ ماه یک بار شد. بعد کم کم خودمان هم توانستیم خرابه‌ها را مغازه کنیم و مستقیم جنس را به خریدارهای عمده‌ی شهرستانی بدون واسطه بفروشیم.

حالا اگر بیایید آن‌ طرف‌ها کل کیف و کفش ایران را ما افغانی‌ها تولید می‌کنیم. شاه‌جمله‌اش برای من همین‌جا بود. برگشت گفت: ما کاری کردیم که زمین‌های بیغوله و خرابه بشوند متری ۱میلیارد تومن. خانه‌هایی که قبلا به خاطر موش و سوسک و قدیمی بودن همه رها شده بودند را با کارمان تبدیل کردیم به مغازه‌هایی خداتومنی...

ته جمله‌اش یک غرور خاصی داشت. مشکلش این جا بود که او ایرانی نبود و به همین خاطر نمی‌توانست صاحب اصلی مغازه‌ها باشد. یعنی به متر و معیار قوانین تابعیت ایران می‌توانست ایرانی باشد. اما خب حکومتی داریم که از اجرای قانون طفره می‌رود. چون خارجی‌ها در ایران حق مالکیت ندارند، همه چیز به نام ایرانی‌ها بود. او سانتافه‌ی ۴ میلیارد تومانی داشت، اما به نام یک ایرانی. یک ساختمان ۶ طبقه‌ خریده بود که با کل خانواده (برادرها و خواهرها) در آن زندگی‌ می‌کردند. بیش از ۴۰ میلیارد تومان قیمت آن ساختمان بود، اما به نام یک ایرانی بود.

خودش می‌گفت که کل سرمایه‌ی من در ایران روی هواست. می‌گفت بعضی شب‌ها به سرم می‌زند که همه چیز را دلار کنم از ایران بروم. بیش از هر چیز نگران دو تا پسرهام هستم. نوجوان‌اند. من کار کرده‌ام و از صفر زندگی را ساخته‌ام. آن‌ها مثل من کار نکرده‌اند. اما ممکن است یکهو از سرمایه‌ی من به آن‌ها چیزی نرسد. اگر آن ایرانی‌ها یکهو بزنند زیر همه چیز دست من به جایی بند نیست. ولی نمی‌توانست از ایران برود. آن جمله‌اش که من بیغوله را کردم متری ۱ میلیارد تومن نمی‌گذاشت برود.

یاد شهرام خسروی افتادم. استاد دانشگاه استکهلم است. انسان‌شناسی درس می‌دهد و مقاله‌هایش خیلی در جهان مشهورند و پرارجاع.  یک مقاله‌ی بسیار جالب دارد به نام «وطن جایی است که تو آن را می‌سازی».

مقاله در مورد ایرانیان حاضر در کشور سوئد در دهه‌ی ۹۰ میلادی است. بعد از انقلاب اسلامی حدود ۵۰ هزار نفر ایرانی به کشور سوئد پناهنده شدند. خسروی در مقاله‌اش این مهاجران را دسته‌بندی می‌کند و به این نکته می‌پردازد که آیا این مهاجران قصد بازگشت به ایران را دارند یا نه؟ آخر مقاله‌اش به این می‌رسد که ایرانی‌های ساکن سوئد به ایران برنمی‌گردند. چون ایرانی که آن‌ها توی ذهن‌شان است با ایران دهه‌ی ۹۰ میلادی زمین تا آسمان فرق می‌کند. بلکه آن‌ها یک تصویر آرمانی از ایران برای خودشان ساخته‌اند و آن را با مشارکت ایرانی‌های سایر نقاط جهان به خصوص لس‌انجلسی‌ها پرورانده‌اند و با زندگی‌ اقتصادی‌شان در سوئد ترکیب کرده‌اند و یک چیز تخیلی از وطن برای خودشان ساخته‌اند و با آن‌ هویت‌یابی می‌کنند.

مقاله‌ی خیلی خلاصه و مختصر و دقیقی است و در بیان پیچیدگی‌های مهاجرت آدم‌ها یک نمونه‌ی ستودنی. برای من بیش از هر چیز عنوانش تکان‌دهنده بود: وطن جایی است که تو آن را می‌سازی. کیف‌ساز افغانستانی قشنگ من را یاد این جمله انداخته بود. او می‌توانست از ایران برود. ولی باز دل کندن نداشت... البته که من به نوع منفی این جمله خیلی دارم فکر می‌کنم: اگر نتوانی جایی را بسازی آن‌جا وطن تو نیست.
 

 

مرتبط: بی‌وطن!

  • پیمان ..

رعیت‌ها

۲۷
دی

شیخ فضل‌الله هر روز از آزادگان شروع می‌کند

به جاویدشاه اکباتان دست تکان می‌دهد

از روی ستارخان رد می‌شود

و به شهرک غرب می‌رسد

ما رعیت‌هایی هستیم همسفر هر روزه‌ی شیخ

و از ترس اربعه‌ی ارتداد

به هیچ قانونی نه احترام می‌گذاریم و نه تن نمی‌دهیم

صراط مستقیم هر روز مسیر شریعت را تکرار می‌کنیم و تکرار
 

  • پیمان ..

انقراض

۱۴
آذر

رسیدم به جایی از کتاب که گفته بود لیست‌های بلندبالایی تهیه شده است از حیواناتی که به خاطر تغییرات اقلیمی ناشی از گرم شدن زمین در معرض انقراقض قرار دارند. گوریل‌های کوهی در آفریقا، قورباغه‌های جنگل‌های ابری، خرس عینکی رشته‌کوه‌های آند، پرنده‌های جنگلی تانزانیا، ببر بنگال، گیاهان خاص آفریقای جنوبی، خرس‌های قطبی، پنگوئن‌ها، صخره‌های مرجانی، جنگل‌های حرا و... همه و همه به خاطر گرم شدن زمین در خطر انقراض قرار می‌گیرند. بعد گفته بود که دلیل اصلی در خطر انقراض قرار گرفتن این حیوانات و گیاهان این است که آن‌ها نمی‌توانند «مهاجرت» کنند. شرایط جغرافیایی محل زندگی‌شان جوری است که نمی‌توانند مهاجرت کنند و به جای مناسب‌تری بروند. پنگوئن‌ها و خرس‌های قطبی با آب شدن یخچال‌ها جای دیگری ندارند. بقیه‌ هم همین‌طور. یا این‌که آدم‌ها جوری زمین‌ها را با کشاورزی و شهرسازی تصرف کرده‌اند که برای این موجودات مهاجرت غیرممکن می‌شود. آب و هوا تغییر می‌کند. شرایط زیست ناممکن می‌شود و آن‌ها می‌میرند. خیلی تدریجی و آهسته از صحنه‌ی هستی خارج می‌شوند.

یکهو یاد گفت‌وگوی دیشب‌مان افتاده بودم که ازم پرسیده بود خب به نظرت آخرش چی می‌شه؟ افاضات کرده بودم که برای شناختن آدم‌ها و سیستم‌ها باید به الگوهای‌شان نگاه کرد. همیشه سیستم‌های الگو بازتولید می‌شوند. الگوهای سیستم ما هم خب سوریه و ونزوئلا هستند. به هر قیمتی شده حاکمیت ‌آن‌ها باقی ماند و موفقیت هم یعنی باقی ماندن حاکمیت و باقی چیزها معنایی ندارد. برگشت بهم گفت اما در آن کشورها بخش زیادی از جمعیت کشور مهاجرت کردند. یک چهارم جمعیت ونزوئلا عرض دو سه سال به بقیه‌ی کشورهای آمریکای لاتین مهاجرت کردند. سوریه هم که ۷-۸ میلیون مهاجر به ترکیه و اروپا فرستاد و موج مهاجرتی اروپا را شکل داد. اما ایرانی‌ها مهاجرت نمی‌کنند. تأیید کردم حرفش. ایرانی‌ها مهاجرت نمی‌کنند. فقط دکترها و درس‌خوانده‌ها و کسانی که مهارت به دردبخوری برای بقیه‌ی کشورها دارند این روزها در کار مهاجرت هستند. بقیه فقط به مهاجرت می‌توانند فکر کنند. امکانی فراهم نیست. مهاجرت به عنوان یک حق انسانی و یک انتخاب برای رفتن و ساختن یک زندگی بهتر برای ایرانیان ممکن نیست. شاید برای مردمان سایر نقاط زمین فراهم باشد. اما برای این تکه از جغرافیای جهان خیر. ایرانیان به کجا مهاجرت کنند؟ به افغانستان؟ به عراق؟ به پاکستان؟ به ترکمنستان؟ به آذربایجان؟ به ارمنستان؟ به ترکیه؟ به کشورهای حوزه‌ی خلیج فارس؟ به روسیه؟ یا از ایران خراب‌شده‌ترند این کشورها یا این‌که اصلا حال و حوصله‌ی ایرانی‌ها را ندارند.

دیشب مانده بودم که چه بگویم. امروز که حکایت قربانیان آینده‌ی تغییرات آب و هوایی را می‌خواندم از این هم‌زمانی تعجب کردم. شرایط زیست لحظه به لحظه ناممکن‌تر می‌شود و عموم ایرانیان جایی برای رفتن ندارند. می‌مانند و شاید برای باقی ماندن تلاشی ستودنی را هم آغاز کنند. اما فرجام کار انگار مشخص است... منقرض می‌شویم... خیلی تدریجی و آهسته.
 

  • پیمان ..

وضعیت غریبی است. خودم را که جای فوتبالیست‌های تیم ملی فوتبال ایران می‌گذارم غریب بودن وضعیت را بیشتر احساس می‌کنم. یعنی راستش وضعیت خیلی‌های‌مان شبیه فوتبالیست‌های تیم ملی است، منتها در ابعاد کوچک‌تر و متفاوت‌تر. جام جهانی نهایت آرزوی یک فوتبالیست است. حضور در آن پیوستن به تاریخ است. حتی اگر تیمت قوی نباشد و جلوی سایر تیم‌ها سوسک شود هم باز نامت جزئی از تاریخ خواهد شد. تمام تلاش‌های یک فوتبالیست به سمت شرکت در جام جهانی فوتبال است. اما خب، شرکت در جام جهانی وجوه نمادین دیگری هم دارد. یکی این که تو نماینده‌ی کشورت هستی. تو فقط برای دل و جیب خودت در جام جهانی بازی نمی‌کنی. به عنوان نماینده‌ی کشورت هم حضور داری. وجه نمادینش این است که قبل از شروع بازی برای کل ورزشگاه سرود ملی کشورت پخش می‌شود. حتی شاید بشود گفت که نماینده‌ی کشور بودن اهمیتی بالاتر از بازیکن فوتبال بودن دارد. چون پیش‌شرط حضور تو در جام جهانی این است که اهل یک کشور باشی و بتوانی به عنوان نماینده‌ی آن کشور در جام جهانی شرکت کنی. 
تا همین ۳۷۵ سال پیش کشورها وجود خارجی نداشتند. ایران و افغانستان و عراق و پاکستان و قطر و امارات و کویت و بحرین و عمان و... این همه کشور در جهان وجود نداشت. نظم جهان بر معیار کشورها بنا نشده بود. بعد از قرارداد وستفالیا بود که اول در اروپا مرزکشی و کشورسازی بر اساس ساکنان یک محدوده‌ی جغرافیایی مشخص شروع شد و در قرن بیستم هم این سیستم در تمام جهان اجرایی شد تا همه‌ی جهان کشور کشور باشند. یک جاهایی مثل خاورمیانه هم این مرزها چون بر اساس خواست خود مردمان شکل نگرفته بود و اعمال‌شده توسط اروپایی‌ها بود مرزها شدند محل همیشگی مناقشه. با این حال چه خوش‌مان بیاید چه خوش‌مان نیاید نظم مستقر در دنیا حالا نظام ملت-دولت و مرز و کشور است. هر کشوری یک حوزه‌ی استحفاظیه دارد و مردمی که در داخل آن مرز زندگی می‌کنند و دولتی که هدفش تأمین منافع آن مردم است یا به عبارت درست باید هدفش تأمین منافع آن مردم باشد. خیلی از وقایع جهان امروز هم بر اساس همین نظم سروسامان پیدا کرده‌اند؛ مثلا المپیک و جام جهانی فوتبال.
حالا این وسط اگر بین دولت و مردم انشقاق پیش آمد چه باید کرد؟ اگر دولت خودش را صاحب مرزها و مردم خودش بداند، اما مردمش این اعتقاد را نداشته باشند چه می‌شود؟ در سطح جمعی شاید صورت‌مسئله و پاسخ دم دستی ساده باشد، اما در سطح فردی چه؟ در سطح فردی که عمر آدم‌ها کوتاه و فرصت‌ها بسیار کم است چه؟
هنرمندها، ورزشکارها، فعالین مدنی و کلا گروه‌هایی که یا کارشان به نوعی نمایندگی یک کشور است یا اثر کارشان جمعی و گروهی است با یک تناقض عمیق روبه‌رو می‌شوند. از یک طرف آن‌ها در قبال فرد خودشان این مسئولیت را دارند که استعدادهای وجودی‌شان را شکوفا کنند. عمر آدمی کوتاه است. هر آدمی در مقابل خودش این مسئولیت را دارد که از تلف شدن خودش جلوگیری کند. سعی کند بهترین خود خودش را بسازد. خودش را حرام نکند. از یک طرف دیگر این جور آدم‌ها در خلاء هم زندگی نمی‌کنند. در یک جامعه زندگی می‌کنند و شکوفایی استعدادهای‌شان در زمینه‌ی جامعه‌ است که معنا پیدا می‌کند. توی وضعیت‌هایی شبیه امروز ایران، شکوفایی خود و خواسته‌ی جامعه در دو جهت مختلف قرار می‌گیرند. حداقل برای فوتبالیست تیم ملی فوتبال ایران که این گونه است. از یک طرف با دولت روبه‌رو است و باید قبل از سفر به مسابقات با خود دولت دیدار کند و چنین اجباری وجود دارد. تن می‌دهد و حمایت مردم را از دست می‌دهد. بعدش هم که می‌خواهد با نخواندن سرود ملی حمایت مردم را دوباره به دست بیاورد، دیگر همه چیز دیر شده است و یک خلاء درونی وجود را پر می‌کند. یک بیگانگی عجیب. با دولت بیگانه می‌شود و سرود ملی‌اش را نمی‌خواند. با مردم بیگانه می‌شود و می‌بیند که شکستش برای بعضی از آنان حتی خوشحال‌کننده است. با خودش هم به طرز دردناکی بیگانه می‌شود و می‌بیند که نمی‌تواند مثل همیشه بازی کند و تحقیر می‌شود. وضعیت باخت-باخت-باخت.
هنوز هم نمی‌دانم در چنین وضعیت شخماتیکی باید چه کرد. در سطح فردی منظورم است. توی تئاترهایی که توی زندگی‌ام دیده‌ام دو تا اجرا از رمان مفیستوی کلاوس مان را تأثیرگذارترین تئاترهای زندگی‌ام می‌دانم. زیست در سرزمین ایران و نوع حاکمیتش باعث شده که این دو تئاتر را عمیقاً درک کنم. یکی مفیستو بر اساس نمایشنامه‌ی آریان منوشکین و دیگری مفیستو برای همیشه بر اساس نمایشنامه‌ی تام لانوی. کلا ماجرای رمان مفیستو را خیلی دوست دارم. کتابی که کلاوس مان پسر توماس مان مشهور آن را در سال ۱۹۳۶ نوشت و تا سال ۱۹۸۱ هم در آلمان ممنوع‌الچاپ بود. مفیستو قصه‌ی یک بازیگر تئاتر است که واقعا کارش را دوست دارد. عاشق بازیگری تئاتر و رفتن روی صحنه است. اما یک جای کار مجبور می‌شود که تصمیم بگیرد که روحش را به حکومت (نازی‌ها) بفروشد یا نفروشد. اگر بفروشد می‌تواند به کارش ادامه بدهد و بازیگر تئاتر باقی بماند. اگر نفروشد هم اجازه‌ی کار پیدا نخواهد کرد. رفیقی دارد که روحش را نمی‌فروشد و ایستادگی می‌کند و البته که از شکوفایی استعدادش محروم می‌شود. اما او روحش را می‌فروشد و او هم نابود می‌شود. 
بر اساس این رمان نمایشنامه‌های مختلفی نوشته شده. توی آخری که دیدم (روایت تام لانوی) نازی‌ها هم در پایان می‌روند و این بازیگر تئاتر با عوض شدن حکومت روحش را به دومی هم می‌فروشد تا باز هم بتواند بازیگر تئاتر باقی بماند. توی تئاتر اولی که دیدم (روایت منوشکین) مفیستو محکوم بود. بی‌شرف شده بود و نهایت کار هم شکست خورد. همه شکست خوردند و تلخی ماجرا همین بود. وضعیت امروز ایران هم خیلی شبیه آن است. توی برداشت تام لانوی، مفیستو بی‌شرف شد، اما عاشق باقی ماند. او روحش را پی در پی به حکومت‌ها فروخت ولی عشقش به تئاتر را از دست نداد و شد خنک آن قماربازی که بنماند هیچش الا هوس قماری دیگر. اما حقیقت این است که توی همه‌ی نسخه‌های مفیستو، این بازیگر تئاتر در نهایت از تئاتر نمی‌تواند لذت ببرد و درد ماجرا همین است... دردناکی ماجرا این است...
 

 

پس‌نوشت: پرسیده بودید از فیلم‌های اجراهای مفیستو و مفیستو برای همیشه. گشتم پیدا نکردم. فقط از پشت‌ صحنه‌ی اجرای مفیستو که یک کار دانشجویی تحسین‌برانگیز بود یک فیلم توی تیوال موجود است با این عنوان: پروسه تولید فیلم مفیستو.

اما نمایشنامه‌های این دو اجرا هر دو به فارسی ترجمه و منتشر شده است:

۱. مفیستو. آریان منوشکین. ترجمه‌ی ناصر حسینی مهر. انتشارات روزبهان

۲. مفیستو برای همیشه. تم لانوی. ترجمه‌ی محمدرضا خاکی. انتشارات بیدگل.

  • پیمان ..

توی این چند سال مشغولیتم با دیاران، سوال‌های زیادی توی کله‌ام جوشیده‌اند. خودم تا به حال مهاجر نبوده‌ام و این را هم گذاشته‌ام کنار بی‌شمار کار نکرده‌ای که در سی و چند سالگی به امیدشان زنده‌مانی را ادامه می‌دهم؛ اما خب، به مهاجران خیلی فکر کرده‌ام. دو تا سوال این وسط بودند که همیشه حس می‌کردم برخلاف ظاهر خیلی ساده و جواب‌های پیش‌پاافتاده‌شان، عمیق‌تر از این حرف‌ها هستند و برای رسیدن به جواب‌شان خیلی بی‌سوادم: یکی این‌که چرا ایرانی‌ها با مهاجران حاضر در کشورشان (به خصوص افغانستانی‌ها) این‌طور برخورد کردند؟ مهربانی‌ها و هم‌زبانی و هم‌دلی و این‌ جور خوبی‌ها را که کم هم نبوده کار ندارم. اما روی دیگر ماجرا همیشه برایم سوال‌برانگیز بوده. چرا ایرانی‌ها این‌قدر خودشان را دست بالا می‌گیرند و به همه‌ی ملت‌ها و اقوام دور و برشان  از بالا به پایین نگاه می‌کنند؟ ایرانی‌ها با این‌که حتی از همان عرب‌های سوسمارخور هم عقب‌مانده‌تر شده‌اند، ولی باز هم می‌گویند عرب پیف پیف. همیشه طفره رفته‌ام ازین که بپذیرم ایرانی‌ها حداقل نسبت به افغانستانی‌ها نژادپرست بوده‌اند. واژه‌ی بیگانه‌هراسی را جایگزین کرده‌ام. اما خیلی برخوردها و خیلی تصمیم‌گیری‌ها برایم بوی نژادپرستی محض داده‌اند. بلاهت نژادپرستی در خیلی از رفتارهای ایرانیان موج می‌زند. چرا ایرانی‌ها این‌طورند؟ من سفیدپوست‌های آمریکایی را درک می‌کنم که نسبت به سیاه‌پوست‌ها نژادپرستی داشته باشند. چون حداقل رنگ پوست‌شان متفاوت است. اما در مورد ایرانی‌ها...
یکی دیگر هم برایم این سوال مطرح بود که چه چیزهایی باعث می‌شود تا یک آدم به وطنش وفادار یا بی‌وفا شود؟ اولین بار را که این سوال به جانم افتاد هم یادم است. قبل از تصویب قانون مادر ایرانی‌ها توی مجلس بود. ما دیارانی‌ها یکی دو تا مناظره برگزار کرده بودیم. گروه مخالف‌مان هم یک مناظره توی دانشگاه علامه طباطبایی برگزار کردند. من هم آخرهای سالن نشسته بودم. موافق و مخالف حرف زدند و این‌ها. آخر جلسه دانشجوهای توی سالن سوال می‌پرسیدند. همان دانشکده‌ی توی سه‌راه‌ضرابخانه بود، سالن مطهری. مخالف‌ها دلایل امنیتی و نگرانی برای امنیت ملی و حراج زن ایرانی و غیرت و حمیت و باارزش بودن شناسنامه‌ی ایرانی و این‌ها را دلیل مخالفت‌شان اعلام کرده بودند. یکی از دخترهای علامه‌ای آن وسط عصبانی شده بود. شناسنامه‌اش را درآورده بود تکان داده بود گفته بود: این شناسنامه به چه درد می‌خوره آخه؟ من به این شناسنامه هیچ افتخاری نمی‌کنم. شناسنامه‌ای که باهاش هیچ کشور خارجه‌ای من رو آدم حساب نمی‌کنن چه ارزشی داره آخه؟ بیاید شناسنامه‌ی منو بگیرید بدید به همون بچه‌های بی‌شناسنامه. این شناسنامه مایه‌ی ننگ منه. بدیدش به بچه‌های بی‌شناسنامه، بدید به همون افغان‌هایی که برای این شناسنامه دست و پا می‌زنن و شما تو اصالت ایرانی‌شون شک دارید. حس او را کاملا درک می‌کردم. او هیچ عرقی به ایران حس نمی‌کرد. چیزی که در خیلی از افراد جامعه می‌بینم و قشنگ هم می‌فهمم که این عدم تعلق چطور باعث می‌شود آدم‌ها دل به کار ندهند، باعث می‌شود تا تلاش‌ها برای بهتر کردن وطن الکی و سرسری باشد.
سر همین سوال‌ها یک بخش از کارم را گذاشتم خواندن در مورد هویت ملی. این که هویت ملی چی است. آدم‌ها چطور به ملیت خودشان وفادار می‌شوند؟ اصلا ایرانی بودن یعنی چه؟ درد ایرانی‌ها چی است؟ چرا این‌قدر درگیری درونی داریم؟ چرا این قدر مغروریم؟ و...
یک ضرب‌المثلی هست که می‌گوید اگر یک خبرنگار یک سفر سه روزه‌ به یک شهر برود می‌تواند در موردش یک کتاب بنویسد. اگر سه ماه در آن شهر زندگی کند می‌تواند یک گزارش در موردش بنویسد. اما وقتی سه سال در آن شهر زندگی کند، به جز یک جمله شاید چیز بیشتری نتواند بنویسد. حالا حکایت من است. من دقیقا همان خبرنگاری‌ام که سه روز به یک مکان جدید رفته است...
بچه‌های وینش ازم پیشنهاد پرونده‌ی ۵ کتابی خواستند. من هم سریع گفتم ۵ کتاب در مورد هویت ملی ایرانیان. کتاب‌ها را هم خوانده بودم. فقط باید از هر کدام یکی دو پاراگراف و نه بیشتر بنویسم. یعنی باید مغز کتاب را می‌گفتم به عنوان معرفی. به نظر خودم پرونده‌ی خوبی شد. این ۵ تا کتاب در راستای کنکاش ابتدایی و آماتوری در حاشیه‌ی آن دو تا سوال است:

همواره این طور به ما گفته شده است که اروپا بعد از رنسانس و انقلاب صنعتی راه پیشرفت و ترقی را شروع کرد و این تکنولوژی بود که فاصله‌ای عمیق بین ملل غرب و سایر کشورها ایجاد کرد. اما بعضی بر این عقیده‌اند که رنسانس، انقلاب صنعتی و پیشرفت‌های تکنولوژیک به تنهایی عامل پیشرفت اروپا نبوده. بلکه یک شکل دیگر از حکمرانی و کشورداری به نام ملت-دولت از قرن هفدهم میلادی باعث پیشرفت سریع اروپا شد. شکلی از حکمرانی و کشورداری که به تدریج در تمام نقاط جهان گسترش پیدا کرد و امروزه زیستن بدون تبعه‌ی یک کشور بودن عملا غیرممکن شده است.
الزامات سیاست در عصر ملت-دولت یک کتاب کوچک ۱۱۶ صفحه‌ای در باب تاریخ شکل‌گیری این نوع از حکمرانی در جهان و ویژگی‌های آن است. کتابی که زیدآبادی در همان صفحه‌ی اول کتاب آن را چکیده‌ی یک کار پژوهشی بزرگ‌تر دانسته و قول انتشار آن کار مفصل و کامل را هم داده است. دقیقا به خاطر همین چکیده بودن، کتاب الزامات سیاست در عصر ملت-دولت ارزش خواندن بسیار بالایی دارد. کتابی که در عین موجز بودن اطلاعاتی بسیار غنی و عمیق را ارائه می‌کند و حتی ریشه‌های خیلی از درگیری‌های هویتی امروز ایرانیان را به دقت بیان می‌کند.
در فصل اول احمد زیدآبادی ظهور و تطور ملت-دولت در اروپا را به صورت مختصر بیان می‌کند و عوامل پیمان وستفالی و شکل‌گیری نظم نوین جهانی را توضیح می‌دهد. در فصل بعدی به سراغ ایران می‌آید و روند ملت-دولت در ایران را بررسی می‌کند. زیدآبادی بر این عقیده است که انقلاب مشروطیت انقلابی در جهت شکل‌گیری ملت-دولت در ایران بود. اما این انقلاب شکست خورد و دولت پهلوی و به خصوص شخص رضاشاه ایجاد شکل‌ ظاهری ملت-دولتی به نام ایران را پیگیری کردند. اما انقلاب اسلامی و به خصوص ایده‌ی بدون مرز بودن اسلام نوعی بازگشت جامعه‌ی ایران به عصر پیش از مشروطیت بوده است و خیلی از تناقض‌های امروز جامعه‌ی ایران ناشی از این بازگشت است. در فصل‌های بعدی زیدآبادی وضعیت خاورمیانه از منظر ملت- دولت، وجود اسرائیل به عنوان استثنای ملت-دولت در جهان امروز و سیاست و اخلاق و منافع ملی در عصر ملت-دولت را معرفی می‌کند.

 

کتاب پیدایش ناسیونالیسم ایرانی، نژاد و سیاست بی‌جاسازی یکی از پرطرفدارترین ویژگی‌های هویت ایرانی در ۱۵۰ سال اخیر را مورد نقد و بررسی قرار می‌دهد: حسرت شکوه و افتخار پیش از اسلام ایران. رضا ضیاء ابراهیمی بر این باور است که این حسرت در فهم خواص و عوام از ذات ایرانی بودن به شدت ریشه دارد و در تولیدات هنری و ادبی نیز پی در پی بیان می‌شود: یک شیفتگی پیشااسلامی و این باور که تاریخ ایران اسلامی یک دوره‌ی دراز انحطاط بوده و رنگ و بویی نژادی داشته. این باور که اعراب به ایران حمله کردند و آن را نابود. پیروان این باور به نژاد آریایی ایرانیان اشاره می‌کنند و با تأکید بر نژاد آریایی به گمان ضیاءابراهیمی دو هدف را هم‌زمان دنبال می‌کنند: این‌که ایرانیان به صورت کامل با اعراب متفاوتند و این‌که ایرانیان از خویشاوندان اروپاییان هستند.
ضیاءابراهیمی در کتاب پیدایش ناسیونالیسم ایرانی به شدت بر این باورها و به خصوص افتخار ایرانیان به نژاد آریایی‌شان می‌تازد. او برای بیان مقصودش از ترکیب «ناسیونالیسم بی‌جاساز» استفاده می‌کند و بر این باور است که این تبختر ایرانیان به نژاد و گذشته‌ی پیشااسلامی‌شان برخلاف ظاهرش پدیده‌ای نوظهور است. به عقیده‌ی ضیاءابراهیمی ناسیونالیسمی که در ایران محبوب است (ناسیونالیسم بی‌جاساز) چند ویژگی دارد: نخست که این‌که ایران همیشه وجود داشته و قدمت بی‌وقفه‌اش به ۲۵۰۰ سال می‌رسد. دوم این‌که ذات و عظمت ایران را باید در عصر طلایی پیش از اسلام جست. سوم این‌که مسئول مشکلات و انحطاط امروز ایران اسلام است و اعرابی که به زور شمشیر آن را بر ایرانیان تحمیل کردند و این‌که ایرانیان نژاد آریایی دارند و با اروپاییان هم‌نژادند.

ضیاءابراهیمی با استفاده از منابع تاریخی متعدد در کتابش نشان می‌دهد که باورهای ناسیونالیسم بی‌جاساز ایرانیان پیشینه‌ی تاریخی ندارد و در اواخر عصر قاجار و در دهه‌های ۱۸۶۰ تا ۱۸۹۰ میلادی شکل گرفته. بعدها در دوره‌ی پهلوی وارد محتوای آموزشی مدارس شده و در ناخودآگاه امروز ایرانیان نهادینه شده و اگر به پیش از این تواریخ برگردیم اثری از این باورها نمی‌بینیم. ضیاءابراهیمی دلیل آن را نه سنت‌ها و روایت‌های محلی ایرانیان بلکه سنت شرق‌شناسی و نژادپژوهی قرن نوزدهم اروپا می‌داند و باورهایی که طی روندی پیچیده در ایران بومی‌سازی شدند. یکی از نقاط تمرکز ضیاءابراهیمی در این کتاب شکل‌گیری باور آریایی بودن در ایرانیان در دو قرن اخیر با بررسی کتاب‌های میرزافتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی است. باورهایی که به نظر نویسنده‌ی کتاب در اروپای قرن بیستم و بیست و یکم کاملا منسوخ شدند، اما در ایران قرن بیست و یکم بیش از هر دوره‌ای زنده و پویا هستند

 

کتاب شکل‌دهی به هویت ملی در ایران همان‌طور که نویسنده‌اش در همان اول کتاب به آن اشاره می‌کند، کتابی در مورد ایران است: کشوری با یک هویت جمعی و دو لایه‌ی مهم و درهم تنیده‌ی تاریخی: یک لایه‌ی عمیق پیشااسلامی که بر فراز آن لایه‌ای اسلامی و به خصوص از قرن دهم هجری یک لایه‌ی شیعی آمده است.
علی مظفری در این کتاب به این نکته می‌پردازد که در ۱۵۰ سال گذشته این دولایه پایه‌های بدیل یکدیگر قرار گرفتند. علی‌رغم همزیستی مسالمت‌آمیز این دو لایه در نهاد ایرانیان، در ۱۵۰ سال گذشته این دو در مقابل هم قرار گرفته‌اند و بحران هویتی عمیقی را در تک تک ایرانیان ایجاد کرده است. او بر این باور است مردم بر اساس مکان‌ها و روایت‌ها هویت‌یابی می‌کنند. تخت جمشید و آیین‌های محرم حامل دو روایت و اسطوره‌ی هویت ایرانیان هستند: یکی در رابطه با منشاء ایرانیان و دوره‌ی هخامنشیان و دیگری در مورد قهرمان تشیع یعنی امام حسین (ع).
یکی از مفاهیم مرکزی کتاب، نقش‌بندی مکان‌هاست. معناهایی که هر مکان به خود می‌گیرد و نمادها و روایت‌های هویتی‌ای که ایجاد می‌کند. او برای بیان دو لایه‌ی هویتی ایرانیان به سراغ تخت‌جمشید و تکیه‌ی تجریش می‌رود. اما بخش اصلی کتاب با عنوان «ایرانی کیست؟ رویاهای رهایی‌بخش وطنی و هویتی» به موزه‌ی ملی ایران و معماری خاص آن و معناهای هویتی نهفته در معماری این موزه می‌پردازد. جایی که علی مظفری به زیبایی ظهور رویای شاهنشاهی را در معماری موزه‌ی ایران باستان کالبدشکافی می‌کند و بعد به سراغ موزه‌ی دوران اسلامی می‌رود که از سال ۱۳۷۵ تأسیس شده و ایدئولوژی پس از انقلاب اسلامی در مورد وطن و جهان‌وطنی را نمادشناسی می‌کند. تنش‌های ایجادشده درباره‌ی در مقابل هم قرار دادن لایه‌های هویت ایرانی در موزه‌ی ملی ایران و سپس در جامعه ی ایران در فصل‌های پایانی این کتاب بررسی شده است.

 

کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی مجموعه‌ی چند جستار شاهرخ مسکوب در باب نقش زبان فارسی در برآمدن هویت ایرانی پس از استقرار اسلام در ایران‌زمین است. مسکوب در پیشگفتار کتابش اشاره می‌کند که رساله‌ای که در دست دارید بازنویس چند سخنرانی است که از نوار ضبط صوت به روی کاغذ آورده شده. چند مورد معدود که موضوع احتیاج به دقت و موشکافی داشت در حقیقت از سر نوشته شد.
لحن کتاب ساده و صمیمی است. فصل اول آن در باب ملیت ایرانی و رابطه‌ی آن با زبان و تاریخ است. از همان ابتدای کتاب مسکوب سراغ موضوع اصلی می‌رود و می‌گوید که پس از هجوم اعراب و سقوط امپراتوری ساسانی ما ایرانی‌ها به مدت دو قرن در نوعی بهت و کرختی و بی‌حالی روانی بودیم. از یک طرف آوار امپراتوری ساسانی بر سرمان خراب شده بود و از طرف دیگر نظام اجتماعی، دولتی و فرهنگی دیگری غالب شده بودند و ایرانیان خود را در سرزمین غریب ناآشنایی دیدند. گروه‌های مختلف برای بازسازی هویتی خود راه‌های گوناگونی را برگزیدند. او از یک شکست و یک پیروزی هم‌زمان نام می‌برد. شکست در عرصه‌‌ی مواجهه‌ی مستقیم و پیروزی در عرصه‌ی غیرمستقیم و ابزار پیروزی ایرانیان برای حفظ هویت خودشان را زبان فارسی می‌داند.
شاهرخ مسکوب بی‌آن‌که وارد جزئیات و پیچیدگی‌های ملیت و ملیت‌گرایی شود بر این باور است که ایرانیان در جان‌پناه‌ زبان فارسی توانستند هویت ملی و ایرانیت خودشان را حفظ کنند و با وجود پراکندگی سیاسی در واحدهای جغرافیایی متعدد و فرمانروایی اقوام مختلف وحدت فرهنگی بدون وحدت سیاسی داشته باشند و در ریشه یگانه و در شاخ و برگ پراکنده باشند.او در فصل‌های بعدی هویت ایرانی و زبان فارسی به نقش سه گروه از افراد در اعتلای زبان فارسی و نقش هویت‌بخش آن برای ایرانیان در قرون بعد از استقرار اسلام می‌پردازد: اهل دیوان، اهل دین و اهل عرفان. در این میانه شاهرخ مسکوب به وقایع تاریخی گوناگونی خیلی گذرا اشاره می‌کند و از آن‌ها برای اثبات گزاره‌هایش استفاده می‌کند.
کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی علی‌رغم کوتاه و مختصر و مفید بودنش یکی از کتاب‌های بسیار مهم در باب نقش زبان فارسی در هویت ملی ایرانیان است.

 

کتاب بنیادهای هویت ملی ایرانی ۳ بخش دارد و ۱۱ فصل. نویسنده‌ی این کتاب کوشیده است که با استفاده از نظریه‌های سنتی و مدرن هویت ملی، دیدگاه‌های گوناگون در مورد هویت ملی ایرانیان را نقد و بررسی کند. حمید احمدی تلاش کرده که با استفاده از دیدگاه‌های خاص جامعه‌شناسی تاریخی راه‌کارهایی برای پویاسازی هویت ایرانی و خارج شدن آن از بحران‌های فعلی ارائه کند.
در بخش اول کتاب مباحث نظری در باب هویت، ملیت و انطباق آن با هویت و ملیت در ایران صورت گرفته است. در بخش دوم نویسنده دیدگاه‌های گوناگون درباره‌ی هویت ملی و ملیت در ایران را نقد و بررسی کرده است. این دیدگاه‌ها عبارتند از: دیدگاه حسرت‌گرای معطوف به ایران باستان، دیدگاه‌ دین‌محور، دیدگاه چپ‌گرایانه‌ی معطوف به ملیت و خلق‌ها، دیدگاه قوم‌محور و دیدگاه توطئه‌نگر.
ترسیم وضعیت کنونی هویت ملی ایرانیان و چالش‌هایی که ایرانیان از نظر هویتی با آن مواجه‌اند بخش مهمی از کتاب را تشکیل داده است. حمید احمدی در این کتاب ۵ نیاز اساسی جامعه‌ی ایرانی برای حفظ هویت ملی ایرانی را شناسایی کرده است:
۱. نیاز به آزادی‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی
۲. نیاز به دسترسی برابر به فرصت‌ها و امتیازات ملی
۳. نیاز به توزیع عادلانه ثروت بین مناطق گوناگون کشور
۴. نیاز به نبود تبعیض جنسی و برابری حقوق زن و مرد
۵. نیاز اقلیت‌ها به برخورداری از حقوق و امتیازات برابر با سایر ایرانیان
حمید احمدی در بخش آخر کتاب سازوکاری برای بازسازی هویت ملی ایرانی ارائه کرده است. راهکار او لزوم توجه به عنصر مردم و شهروندی برای پاسخ به نیازهای ۵گانه‌ی جامعه‌ی نوین ایران با هدف پویاسازی هویت ایرانی است. او در فصل آخر توضیح می‌دهد که اگر مردم به عنوان یک عنصر اساسی هویت ایرانی از سوی حاکمیت و سیاستگذاران در نظر گرفته شوند هویت ایرانی از وضعیت متناقض فعلی و نیز در برابر موج‌های جهانی‌شدن نجات پیدا می‌کند.
 
  • پیمان ..

دارم این روزها کتاب «هویت ایرانی و زبان فارسی» را می‌خوانم. پیاده‌شده‌ی چند سخنرانی شاهرخ مسکوب است در باب نقش زبان و تاریخ در برساختن هویت ایرانی پس از اسلام. لب کلامش این است که بعد از حمله‌ی اعراب، ایرانیان در یک سکوت طولانی فرو رفتند. زایایی فرهنگ ایرانی از بین رفت و دوره‌ای بسیار تاریک در تاریخ ایران پیش آمد. همان عبارت مشهور دو قرن سکوت. اما حوالی سال ۴۰۰ هجری ایرانیان دوباره برخاستند. آن‌ها هویت جدیدی برای خودشان برساختند: هم مسلمان و هم ایرانی. مسلمان بودن گریزناپذیر بود. نیروی نظامی مسلمانان کاملاً برتر بود. گریزی جز پذیرش اسلام وجود نداشت. پس باید مسلمان بودن جزئی از هویت جدیدشان می‌بود و شد. مسکوب بر این باور است که برای ایرانی بودن ایرانیان به دو ابزار متوسل شدند: تاریخ و زبان فارسی. بعد هم در ادامه‌ی کتابش می‌آید در مورد زبان فارسی و به کار بردنش توسط دیوانیان و علمای دین  و عرفا بحث‌هایی را مطرح می‌کند. 
فرضیه‌ی مسکوب جالب و دوست‌داشتنی است. این‌که زبان فارسی هویت‌بخش ملتی شکست‌خورده شد و به آن‌ها کمک کرد تا بار دیگر برخیزند و دوره‌ی طلایی اسلام را بسازند فرضیه‌ای دوست‌داشتنی است. نمی‌توان ردش کرد. اما از ‌آن طرف کتاب اصلاً دقیق و همه‌جانبه‌نگر نیست. کتاب «روشنگری در محاق» فردریک استار را که می‌خوانی می‌فهمی واقعاً عواملی در کار بوده‌اند و فقط بحث‌های فرهنگی نبوده. استار در مورد آسیای میانه و نقشش در شکوفایی علم و دانش در قرن‌هایی از تاریخ جهان صحبت می‌کند. همان جغرافیایی که بعدها مهد زبان فارسی هم شد و این‌ روزها به نام جغرافیای فرهنگی ایران نامیده می‌شود. او نقش مسیر تجارت جهانی و مهندسی توزیع آب در شهرها و روستاهای آسیای میانه را خیلی مهم می‌داند. اما مسکوب اصلاً از این مباحث خبر ندارد و یا نمی‌خواهد به آن‌ها توجه کند. باری... این هر دو را باید کنار هم گذاشت. کتاب روشنگری در محاق کامل‌تر و دقیق‌تر است. اما صحبت‌های مسکوب در مورد زبان فارسی را هم نمی‌شود انکار کرد. این زبان بخشی از هویت ایرانیان بوده و مجموعه‌از تلاش‌های چند صدساله‌ است.
یک چیز دیگر اما می‌خواستم بگویم. از اول ۱۴۰۱ به این طرف، ایران و فرهنگ ایران چند نفر از بزرگ‌مردان زبان و فرهنگش را از دست داده است: رضا براهنی در فروردین‌ماه، اسلامی ندوشن در اردیبهشت‌ماه و هوشنگ ابتهاج در مرداد ماه. 
اینان کسانی بودند که در غنای زبان و فرهنگ فارسی قدم‌های بزرگی برداشتند و کتاب‌ها و مقاله‌ها و شعرهای هر کدام‌شان  واقعا چیزی در خور به زبان فارسی اضافه کرده. هر سه‌شان دغدغه‌‌ی این زبان را داشتند و برای آن تلاش‌ها کردند. نکته‌ی تأمل‌برانگیز برای من مرگ هر سه‌تای‌شان در جغرافیایی بسیار دورتر از ایران است. براهنی و اسلامی ندوشن در کانادا درگذشتند و هوشنگ ابتهاج در آلمان. براهنی و اسلامی‌ ندوشن در همان کانادا به خاک سپرده شدند. 
محل تدفین هوشنگ ابتهاج هنوز مشخص نیست. وزیر ارشاد در یک حرکت پوپولیستی زنگ زده به دختر ابتهاج که ما آماده‌ی تدفین پیکر ابتهاج در خاک ایران هستیم. اما کی است که نداند که این حرکت فقط برای مشروعیت‌بخشی است و برای زنده‌ی ابتهاج چنین احترامی قائل نبودند و تازه هم اگر بیاید به ایران مطمئنا بر سنگ قبرش همان بلایی می‌آید که سال‌هاست بر سنگ قبر احمدشاملو می‌آید. شاملو که سهل است، سنگ قبر ایرج افشار را هم تحمل نمی‌کنند و یکی دوباری از خجالتش در‌آمده‌اند.
نشانه‌ی خیلی واضحی است. جغرافیایی که ایران می‌نامیمش ظرفیت پذیرش بزرگان زبان و فرهنگش را ندارد. تأسف‌برانگیز است؟ نه. شاید اگر یک ماه پیش به من این نکته را گوشزد می‌کردند می‌گفتم بله... گیر کرده‌ایم و تأسف ما را می‌خورد و این‌ حرف‌ها. اما...
این چند وقته درگیر اصلاح و ویرایش یک ترجمه بودم. یکی از بچه‌ها ترجمه کرده بود و مدت‌ها روی دست‌مان مانده بود. از سری کتاب‌های مختصر مفید دانشگاه آکسفورد بود و در مورد دایاسپورا. کتاب بسیار جانداری بود. این قدر برایم جذاب بود که خیلی وقت‌ها یادم می‌رفت باید با متن اصلی تطابق بدهم یا جملات را نرم و روان کنم. امیدوارم در ارشاد گیر نکند و به زودی منتشر شود که خوب کتابی بود.
دایاسپورا مفهومی در باب مهاجران است. مهاجرانی که به اجبار از سرزمین خود رانده می‌شوند و در سرزمین جدید زندگی جدیدی را شروع می‌کنند. اما رویای بازگشت به وطن را همواره می‌پرورانند و برای این رویا شبکه‌ای از ارتباطات در جای جای جهان می‌سازند و با همدیگر جامعه‌ای را تشکیل می‌دهند که دایاسپورا نام دارد. تا قرن بیستم این مفهوم خاص یهودیان بود. اما بعد از آن به سایر گروه‌های مهاجر هم تسری پیدا کرد. ارمنی‌ها، ایرلندی‌ها، آفریقایی‌ها و... همه دایاسپورا شدند. امروزه روز حتی روستاییانی که از روستا مهاجرت می‌کنند و به شهر می‌روند و سال‌ها در شهر زندگی می‌کنند هم دایاسپورا نامیده می‌شوند. 
ربطش به هوشنگ ابتهاج و ندوشن و براهنی؟ اگر تا چند سال پیش، مهد زبان فارسی جغرافیای ایران بود، حالا دیگر برای پویایی این زبان نمی‌توان به جغرافیای ایران چشم امیدی داشت. نه ایران و نه افغانستان به سبب نوع حکمرانی‌شان نمی‌توانند به رشد این زبان کمکی کنند. رشد زبان یعنی رشد فکر و رشد فکر یعنی شکوفایی در علم و هنر و فرهنگ و الخ. کشوری که برای تحصیلات عالیه‌اش شرط دانستن زبان حتی فارسی را هم حذف می‌کند مطمئناً نمی‌شود ازش انتظار داشت که خانه‌ی هوشنگ ابتهاج باشد. تنها ظرفیتی که می‌ماند همین ایرانیان خارج از کشورند. این‌که شاید آن‌ها با شبکه‌هایی که تشکیل می‌دهند، با پذیرشی که از بزرگانی چون بهرام بیضایی دارند شاید بتوانند این زبان را حفظ کنند. اما نکته‌ی تأسف‌برانگیز این است که ایرانیان خارج از کشور آن‌چنان که باید و شاید در تعاریف دایاسپورایی نمی‌گنجند چرا؟ چون عواملی که باعث رانده شدن آنان از ایران شده آن‌قدر قوی و قهار هستند که رویای بازگشت را هم در آن‌ها خشکانده. یا بهتر است بگویم فعلاً این طوری می‌بینم قضایا را...
 

پس‌‌نوشت: برای عنوان پست نمی‌دانم چی شد یاد بابر افتادم و این تکه از سفرنامه‌ی چای سبز در پل سرخ:

«بابرشاه عاشق باغش در کابل بود. در ۱۵۲۸ میلادی بود که کار ساخت این باغ را شروع کرد. او در آگرای هند درگذشت. اما وصیت کرده بود که بدنش را در باغ بابر کابل به خاک بسپارند. عشقش این بود که در این خاک آرام بگیرد. وصیت کرده بود که بر سر مزارش هیچ سقفی ساخته نشود تا او بتواند قطرات باران را پذیرا باشد... و بعدها این کار را کردند. بدنش را به باغ بابر آوردند و در این جا به خاک سپردند و بر سر مزارش هیچ سقفی نساختند. حالا قرن‌ها بود که او پذیرای قطرات باران کابل بود».

  • پیمان ..

مهم این است...

۱۵
فروردين

حس خوبی‌ به‌شان داشتم. قصه‌ی زندگی‌شان برایم پر از نکته بود. در یک روز بهاری دیدم‌شان، بعد از یک دوچرخه‌سواری نسبتا طولانی. دیگر وقت نشده بود که به خانه بروم. با همان دوچرخه و لباس دوچرخه‌سواری رفتم سر قرارمان. احتمالا کمی هم بوی عرق می‌دادم. نمی‌دانم. یادم هم رفت اسپری خوش‌بوکننده بزنم. توی خورجینم داشتم‌ها. همیشه این جور چیزها یادم می‌رود.
تهران هنوز در رخوت نو شدن سال بود و خیابان‌هایش خلوت. از شهری نسبتا دور آمده بودند. یک سفر یک‌ روزه که بهانه‌اش هم‌صحبتی بود و قشنگی‌اش یک سفر دو نفره. من نمی‌دانستم که پسر افغانستانی است. خودش توی پیام‌ها و پرس و جوها گفته بود. همینش خوشحالم کرد. در حقیقت او یک افغانستانی-ایرانی بود. از پدر و مادری افغانستانی در ایران به دنیا آمده بود و اگر همه چیز این مملکت سر جایش می‌بود او طبق همین قوانین موجود تو ۱۸ سالگی می‌توانست شناسنامه‌ی ایرانی بگیرد. اما شناسنامه نمی‌دهند و او افغانستانی است. 
وقتی گفت که دیپلم نگرفته اما به عنوان یک کدنویس کامپیوتر مشغول به کار است قند توی دلم آب شد. قربان دنیای قشنگ نو رفتم که یک پسر افغانستانی توی ایران با همه‌ی محدودیت‌های عجیب و غریب، توانسته یکه و تنها خودش کدنویسی یاد بگیرد و آن قدر هم در کارش خبره شود که به صورت دورکاری برای یک شرکت در یک جای دیگر ایران کار کند. درسش خوب بود. تا دوم دبیرستان خوانده بود و بعد اما رها کرده بود. به خاطر بیماری پدرش بود و نیازی که خانواده به کار کردن او داشت و البته که به نظرم شرایط سخت تحصیل برای بچه‌های افغانستانی هم بود. دیپلم اگر می‌گرفت باید می‌رفت دانشگاه. دانشگاه رفتن هم برای یک مهاجر افغانستانی در ایران یعنی هزینه و هزینه و آخرش هم نومیدکننده است: مجوز اشتغال نمی‌دهند. 
همه چیز از وبلاگ شروع شد. از همین کدهای ساده‌ی قالب وبلاگ‌ها. ور رفتن با قالب‌ها و سعی و خطا. کدنویسی را از وبلاگ شروع کرد و حالا زندگی‌اش هم از وبلاگ شروع شده بود. همه چیزشان از وبلاگ شروع شد. دختر وبلاگ پسر را می‌خواند. قصه‌هایش را دنبال می‌کرد. پریشانی‌هایش را درک می‌کرد و یک روز که پسر در خواندن کتاب‌ها وامانده بود کامنت داد و قصه‌شان شروع شد. بهانه کتاب بود، کتاب‌های ناخوانده و جواب پسر قبل از هر چیزی این بود: من افغانستانی هستم‌ها. خوبی وبلاگ همین است که آدم‌ها خودشان را روایت می‌کنند و دوست‌داشتنی‌ها و نفرت‌انگیزهای‌شان را. دختر پا پس نکشیده بود. پسر را می‌شناخت. ایرانی بودن گلی به سرش نزده بود که بخواهد به خاطرش مصاحبت پسر را از دست بدهد. پیش رفتند. دیداری واقعی و از پسش دیدارهای بعدی و حالا... داستان ازدواج یک پسر افغانستانی با یک دختر ایرانی و هزار تا قانون عجیب و غریب در راه ثبت ازدواج. 
این که ماده ۱۷ قانون ازدواج ایران می‌گوید پسر افغانستانی برای ازدواج با دختر ایرانی باید از دولت اجازه بگیرد. این‌که ماده ۱۰۶۰ قانون مدنی هزار تا دنگ و فنگ دارد تا دولت اجازه بدهد که دختر ایرانی به عقد پسر خارجی دربیاید. این‌که طالبان آمده و سفارت افغانستان در تهران تعطیل شده و خبری از پاسپورت افغانستانی و کارهای مربوط به سفارت در ایران نیست. این‌که... ولی مهم نبود. مهم نیست. نمی‌دانم توانستم برای‌شان جا بیندازم یا نه. واقعا این گرفت و گیرهای دولت و حکومت و منم منم زدن‌ها و الدوروم بولدوروم‌های دولتی جماعت هیچ اهمیتی ندارد. همه‌اش می‌گذرد. طی می‌شود. کوتوله‌اند و فقط حرکت آدم را کند می‌کنند. اما یارای مقابله را ندارند...
مهم این است که پسر توانسته از کانالی غیر از مدرسه و دانشگاه یک مهارت به درد بخور بین‌المللی یاد بگیرد.
مهم این است که پسر و دختری که به هم می‌آیند و هم‌دم و هم‌سر هستند توانسته‌اند با وبلاگ و وبلاگ‌ نوشتن هم را پیدا کنند.
مهم این است که در نزدیک شدن آدم‌ها به هم ملیت یک عنصر فرعی است...

 

پس‌نوشت: کامنت وارده:
 

این که در نزدیک شدن ادم ها  ملیت یک عنصر فرعی است را قبول دارم   

ولی  خب ما ایرانی ها  هم باید اصالت خودمان را هم حفظ کنیم    نه !!! نمیدونم 

پاسخ: اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ خون آریایی؟ با این همه تجاوزی که در طول دوره‌های مختلف تاریخ به ایران‌زمین شده مگر خون اصیل آریایی وجود دارد؟ بر فرض هم که وجود داشته باشد، آیا صاحبان خون آریایی فقط در جغرافیای فعلی ایران پراکنده شده‌اند؟ نواحی دیگر (کشورهای آسیای میانه) همان اندازه آریایی نیستند که ایرانیان هستند؟ اصالت ایرانی دقیقا یعنی چه؟ داشتن شناسنامه‌ی ایرانی؟ هزاران نفر هستند که شناسنامه‌ی ایرانی دارند، اما کل زندگی‌شان صرف زهرمار کردن زندگی برای ساکنان فعلی جغرافیای ایران است. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ زبان فارسی؟ این طوری که فقط اتباع کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران فارسی‌زبان نیستند. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ مذهب شیعه؟ باز هم همان داستان زبان فارسی را داریم. فقط اتباع جمهوری اسلامی ایران شیعه نیستند که... جمعیت شیعیان کشور هندوستان از کل ایران هم بیشتر است! این اصالت ایرانی چی است که باید آن را حفظ کنیم؟

 

  • پیمان ..

بی‌وطن!

۱۳
آبان

۱. مستند «عیّار تنها» را دیدم؛ فیلمی ۵۵ دقیقه‌ای در باب زندگی بهرام بیضایی. خوش‌ساخت بود. علاء محسنی توانسته بود تصویری فشرده و جذاب از زندگی و زمانه‌ی بهرام بیضایی به همراهی موسیقی متن فیلم‌های او ترسیم کند. 

سانسور دمار از روزگار بهرام بیضایی درآورده بود. چه از زمان وقوع انقلاب که «مرگ یزدگرد سوم» و «چریکه‌ی تارا»یش ممنوع‌الپخش شد. چه در زمان جنگ که «باشو، غریبه‌ی کوچک»ش را چند سال بایکوت کرده بودند و چه در سال‌های بعد که به او مجوز ساخت فیلم نمی‌دادند. ولی یک چیز بهرام بیضایی برایم ستودنی بود: سیاهه‌ی کتاب‌ها و نمایش‌نامه‌ها و فیلم‌نامه‌هایش. در جای جای فیلم جلد کتاب‌هایی که نوشته و نقل‌قول‌هایی از نمایش‌نامه‌هایش آورده می‌شود. به او اجازه نمی‌دادند که فیلم بسازد. اما او دست از کار نکشید. هیچ وقت دست از کار نکشید. من از بهرام بیضایی دو سه تا نمایشنامه بیشتر نخوانده‌ام. اما با همان‌ها می‌دانم که این مرد چه کوله‌بار سنگینی از فرهنگ را به دوش می‌کشد. کوله‌باری که عصاره‌هایش را در کتاب‌هایش جاری کرده است. خجالت کشیدم که کتاب‌های بیشتری از او نخوانده‌ام. اویی که علی‌رغم تمام حال‌گیری‌ها هیچ وقت نومید نشد. هیچ وقت دست از کارش نکشید. هیچ وقت رها نکرد. نگذاشت که زهر نیش‌هایی که بر پیکرش می‌زنند تمام تنش را آلوده و فاسد کند. حداقلی‌ترین وظیفه‌ای که در قبالش حس کردم خواندن مجموعه‌ی کارهایش بود.

یک جایی از فیلم جمله‌ای گفت که من هم بهش اعتقاد دارم: «مردها رئیس‌اند، اما زن‌ها مرکزند.» بیضایی با کوله‌باری از خوانده‌ها و تجربه‌ها شاهدهای خوبی برای این عقیده‌اش آورده بود: شاهنامه را بخوانید. سلسله‌هایی که می‌آیند و می‌روند. همه جوره هم هستند. پادشاهی، اسطوره‌ای، پهلوانی، دینی و... اما بعد از چند صباح قدرت همه‌شان را فاسد و نابود می‌کند. قدرت مرد دیندار و مرد پهلوان نمی‌شناسد. همه‌ی مردان را فاسد می‌کند. اما با همه‌ی این‌ها نخی هست که این دوره‌ها را سرپا نگه داشته. از فروپاشی محض جلوگیری کرده و آن نخ زن‌ها هستند. زن‌ها در مرکز وجودند...

بخش اعظمی از فیلم حول مهاجرت بهرام بیضایی می‌گردد. او سه بار در زندگی‌اش از ایران مهاجرت کرده است. بار اول به سوئد بوده. اواخر دهه‌ی شصت. وقتی که بعد از ساخت فیلم «باشو غریبه‌ی کوچک» بی‌مهری‌ها دیده بود. همسر اول و دو فرزندش به سوئد رفته بودند. او هم بعد از چند سال به سوئد رفت. اما دوام نیاورد. بازگشت. او عاشق تآتر و فیلم‌ ساختن و به فارسی نوشتن بود. بعد از بازگشت فیلم «مسافران» را ساخت. باز هم بی‌مهری‌ها دید. دومین مهاجرتش به فرانسه بود که باز هم تاب نیاورد و به ایران بازگشت. آخرین مهاجرتش به آمریکا بود. از سال ۱۳۶۰ او از تدریس در دانشگاه‌های ایران محروم شد. در سال ۱۳۹۰ توانست در دانشگاه استنفورد استاد دانشگاه شود. مجموعه عواملی دست به دست هم داده بودند که دیگر نتواند در ایران تاب بیاورد. بزرگ‌ترین عاملی که بیضایی را اذیت کرده بود کوچک‌ شدن همکاران و هم‌پالکی‌هایش و زیر بار حرف زور رفتن‌شان بود. کسانی که به امید آن‌ها کار می‌کرد و در ایران می‌زیست. یک جمله‌ی طلایی هم دارد که می‌گوید: عاشق اشتباهات خود بودن غیرقابل‌ بخششه.

در تمام بخش‌های مربوط به مهاجرت‌های بیضایی سایه‌ی سنگین زبان فارسی را می‌توان دید. عشق او به زبان فارسی باعث شده بود که در سوئد و فرانسه تاب نیاورد. زیستن در فضای زبان فارسی برای او همه چیز بود. حتی بعد از مهاجرت به آمریکا هم بهرام بیضایی در زبان فارسی زندگی می‌کند. تآتر «چهارراه» را با مجموعه‌ای از بازیگران ایرانی ساخت و به روی صحنه برد. در باب عناصر فرهنگی ایران سخنرانی‌ها کرد. در خانه‌اش در شمال کالیفرنیا در بهشتی از کتاب‌هایش زندگی می‌کند و کارهای قبلی‌اش را ویرایش و بازنویسی می‌کند... 

۲. مستند «آزادی و دیگر رنج‌ها» را دیدم؛ درباره‌ی زندگی غلامحسین ساعدی، ساخته‌ی شیرین سقایی. فیلم خوبی در  باب شناخت زندگی ساعدی بود. روی آثار و داستان‌های ساعدی تمرکز نداشت. از تولد و بزرگ شدن ساعدی در تبریز و تحصیلش در دانشگاه پزشکی تبریز شروع کرد و به مطب او در شهرری رسید که علاوه بر بی‌شمار مریض که سوژه‌ی داستان‌هایش بودند پاتوقی برای اهل فرهنگ بود. بعد هم ساواک و شکنجه‌های ساعدی و دعوت انجمن قلم آمریکا از او تا وقوع انقلاب. صوتی از ساعدی در فیلم هست که از جلسه‌ی کانون نویسندگان با امام خمینی در ۲۸ بهمن ۵۷ روایت می‌کند. ساعدی نمایشنامه‌نویس استعداد غریبی در تقلید صدا و لحن آدم‌ها دارد. بعد هم فلاکت فرار از ایران و رفتن به پاکستان و پناهنده شدن به فرانسه. بخش اعظمی از فیلم از روزهای حضور ساعدی در فرانسه می‌گوید. 

ساعدی هیچ وقت مهاجرتش به فرانسه را نپذیرفت. او از لج زبان فرانسه یاد نمی‌گرفت. از دریافت مقرری پناهجویان در پاریس بیزار بود. ساعدی نویسنده‌ای بین‌المللی بود. آثاری از او به زبان‌های انگلیسی و فرانسه چاپ شده بود. او به خاطر همین ترجمه‌ها به راحتی می‌توانست با جامعه‌ی ادبی فرانسه و انگلیس و آمریکا ارتباط برقرار کند. اما او در پاریس از حلقه‌ی دوستان ایرانی‌اش خارج نشد. او هیچ وقت از فضای زبان فارسی خارج نشد و همین حسابی رنجش داد. زندگی در جغرافیای فرانسه، زبان آن جغرافیا را هم می‌طلبد... فیلم دقیقه به دقیقه اضمحلال ساعدی در فرانسه را روایت می‌کند تا می‌رسد به مرگ او و مراسم خاکسپاری‌اش و آن عکس مشهور رضا دقتی.

۳. «چشم سگ» را خواندم. می‌خواستم برایش در سایت وینش یادداشتی بنویسم. گشتم دنبال نقدهای دیگران بر این کتاب و مصاحبه‌های عالیه عطایی. حقیقتا بازاریابی عالیه عطایی برای کتابش فوق‌العاده بوده. اینستاگرام فعالی دارد. تک تک واکنش‌ها به کتابش را منعکس می‌کند. مصاحبه‌ها را با روی باز می‌پذیرد. فیلم می‌گیرد. از کتابش صحبت می‌کند. به تک تک کامنت‌ها جواب می‌دهد و ... توی یکی از مصاحبه‌هایش جمله‌ای گفته بود که خیلی برایم قابل تأمل بود: آدم‌ها در زبان مهاجرت می‌کنند. خودش را می‌گفت. به عنوان یک افغانستانی خودش را مهاجر به ایران نمی‌دانست. چون زبان او تغییر نکرده بود.. 

آدم‌ها در زبان مهاجرت می‌کنند...

از حمید در مورد این جمله پرسیدم. گفت هایدگر یک جمله‌ی طلایی دارد که می‌گوید زبان خانه‌ی وجود‌ست.

فیلم‌های «عیار تنها» و «آزادی و دیگر رنج‌ها» هم گواهی بر درستی گزاره‌ی عالیه عطایی بود. به دور و بری‌هایم نگاه کردم. کسانی که از مهاجرت‌شان راضی‌اند و کسانی که راضی نیستند... دقیقا همین بود. ف از مهاجرتش راضی نبود. مثالی که می‌زد دقیقا یک مسئله‌ی زبانی بود. نه این‌که از زبان غیرفارسی عاجز باشد. نه. اصلا و ابدا. ف باهوش است. دانشجوی دکترا است. توانسته بود مخ یکی از دخترهای خارجی دوره لیسانس را بزند. استاد حل تمرین دختره بود. دختره خوشگل بود. اما تجربه‌ی خوبی برایش نبود. می‌گفت ته تهش ‌آن نقطه‌ی اوج من می‌خواستم به فارسی برایش حرف بزنم و او به زبان خودش حرف می‌زد... ف نتوانسته بود از فارسی دل بکند. آن‌قدر وابسته‌ی فضای زبان فارسی بود که به نظرم حتی اگر دختره فارسی زبان هم می‌بود باز او توجهش به حاشیه‌ی غیرفارسی جلب می‌شد و ضدحال می‌خورد. اما برعکسش هم زیاد بود. دوستانی که در همین ایران در فضایی غیرفارسی می‌زیستند و توانسته بودند دنیای‌شان را انگلیسی زبان کنند و بعد هم که رفتند کانادا و آمریکا و ... به سرعت جذب شدند و توانستند به خوبی جلو بروند.

۴. هیچ وقت نتوانستم از زبان فارسی جدا شوم. کلاس زبان هم که می‌رفتم دردم همین بود. نمی‌توانستم فارسی فکر نکنم. ساختارهای انگلیسی را یاد می‌گرفتم. اما آخر آخرش باز هم توی ذهنم باید ترجمه می‌کردم. کمی که می‌خواستم از کلیشه‌های انگلیسی فاصله بگیرم و حرف دل خودم را بزنم خراب می‌شد همه چیز. می‌گفتند از کم تمرین کردن است. زیاد که تمرین کنی انگلیسی هم فکر می‌کنی. راست می‌گفتند شاید. من کم تمرین می‌کردم. نمی‌رسیدم. صبح تا عصر درگیر بودم. عصر تا شب هم کلاس بودم. شب هم جنازه می‌شدم. می‌گفتند باید ادامه بدهی. نومید نباید بشوی. ذهن ایده‌آل‌گرای من بر این باور بود که بعد از شش ماه وقتی نمی‌توانی کاری را خوب انجام بدهی رهایش کن. به این نتیجه رسیدم که عرضه‌ی مهاجرت به زبان دیگری را ندارم. این یک حقیقت تلخ بود. ولی حالا فکر می‌کنم فقط آدم‌هایی می‌توانند بروند که بتوانند در زبان‌ به راحتی مهاجرت کنند. اما اگر بگویم زبان فارسی وطن من است هم دروغ گفته‌ام. من حتی با این زبان هم غریبه‌ام. در به کار گرفتنش حین خواندن و نوشتن و شنیدن و حرف‌زدن لنگ می‌زنم. با چم و خم این زبان پیر هم آشنا نیستم. در خانه کردن در این زبان هم حتی مشکل دارم... 
 

  • پیمان ..

یکی از بهترین کتاب‌هایی که در دو سال گذشته خوانده‌ام، «الزامات سیاست در عصر ملت-دولت» بوده. یک رساله‌ی کوتاه ۱۱۴ صفحه‌ای از احمد زیدآبادی. از آن کتاب‌ها که به نظرم واجب است هر آدم بالای دیپلمی توی این بوم و بر بخواندش. یک پنجره‌ی تازه برای نگاه کردن به ایران و وقایع آن. 
خود زیدآبادی توی مقدمه‌ی کتابش می‌گوید که این رساله خلاصه‌ی یک کتاب مفصل است که هنوز تکمیل نشده است. لب کلامش هم این است که ما در عصر ملت-دولت زندگی می‌کنیم. در عصر جدا شدن کشورها با مرزها و تعریف آدم‌ها بر اساس سرزمینی که از نظر حقوقی به آن تعلق دارند. و زندگی در این چهارچوب الزامات و قواعدی دارد که نمی‌شود نادیده‌اش بگیری و با جهان‌وطنی و بی‌وطنی بیش از آن‌که بتوانی جهان را به چالش بکشی خودت دچار چالش می‌شوی.


کتاب از ظهور دولت-ملت و تطور آن در اروپا شروع می‌کند: مهم‌ترین و تأثیرگذارترین پدیده‌ی سرآغاز عصر مدرن در اروپا و این که چطور شد که کشورهای اروپایی طی پیمان وستفالیا در ۱۶۴۸ میلادی تأسیس واحدهای سرزمینی مستقل و دارای حاکمیت را به رسمیت شناختند و این که چه‌طور شد که کشورها و مرزهایشان اساس زندگی حکومت‌ها و شهروندان شد.
بعد روند ملت-دولت در ایران را از عصر صفویه تا به امروز پی می‌گیرد. کتاب خیلی خلاصه و خودمانی نوشته شده. به سرعت دوره‌ی صفویه را مرور می‌کند و عوامل عدم شکل‌گیری ملت-دولت در عصر صفویه را می‌گوید. بعد به سراغ افشاریه و زندیه می‌رود و به قاجاریه می‌رسد. دوره‌ای که ایران با صورت بلوغ‌یافته‌ی ملت-دولت در کشورهای اروپایی مواجهه می‌شود و یکهو می‌بیند که چه قدر عقب افتاده شده است. روشنفکرها به جنب و جوش می‌افتند تا عوامل عقب‌ماندگی ایران را کشف کنند. هر کدام یک تئوری ارائه می‌دهند و برآیند آراء و تبادل نظرها می‌شود انقلاب مشروطیت. انقلابی که گامی بزرگ و اساسی در جهت شکل‌گیری ملت-دولت در ایران بود. 
اما با شکست خوردن انقلاب مشروطیت پروژه‌ی ملت-دولت شدن ایران شکل طبیعی خودش را طی نکرد. رضا خان با اقتدار بی‌چون و چرای خودش شکل ظاهری و مادی ملت-دولت را در ایران به وجود می‌آورد. اما در باطن ایران باز هم به ملت-دولت نمی‌رسد تا این‌که انقلاب اسلامی رخ می‌دهد. انقلابی که کاملا در جهت عکس انقلاب مشروطیت بود و با ایده‌های جهان‌وطنی، تناقض‌های ایران و ایرانیان با خودشان و با جهان را به اوج رساند. زیدآبادی روایت می‌کند که ما ایرانی‌ها هنوز به بلوغ ملی نرسیده‌ایم و تبعات آن را بیان می‌کند. نیاز خاورمیانه به وستفالیای جدید، اسرائیل و پدیده‌ی ملت-دولت و جنبه‌های اخلاقی و غیراخلاقی ملت-دولت از دیگر فصل‌های کتاب‌اند.

 

کتاب زیادآبادی خیلی خلاصه است. در خیلی از جاها تو جان کلام را می‌گیری. اما برخی صفحات کتاب هم هستند که مبهم باقی می‌مانند. نیاز به توضیح بیشتر دارند. برای من، یکی از بخش‌های مبهم کتاب زیدآبادی وقایع بعد از شکست انقلاب مشروطه تا پایان کار رضاشاه است. در آن دوره وقایع بسیاری اتفاق افتاده‌اند و تأثیراتی ماندگار داشته‌اند که زیدآبادی به خاطر کوتاه و راحت‌الحلقوم کردن کتاب فقط اثرات نهایی را بیان کرده است.

 

ظهور پان‌ترکیسم یکی از این وقایع بوده است. «پان‌ترکیسم و ایران» کتابی است که کاوه بیات نوشته است و در آن پیدایش اندیشه‌های پان‌ترکیسم در اوایل قرن بیستم و کنش و واکنش‌های بین ایران و ترکیه و تأثیرات این پدیده را بررسی کرده است. 
فصل اول کتاب به امپراتوری عثمانی و زوال آن می‌پردازد. امپراتوری مقتدری که تا قلب اروپا را هم به تصرف خودش درآورده بود و از ۱۶۸۳ به بعد بود که کم کم رو به زوال رفت. ابتدا از اتریشی‌ها شکست خورد، بعد مجارستان را از دست داد و یونان اعلام استقلال کرد و بلغارستان و سرزمین‌های بالکان هم به تدریج از دست رفت. عثمانی‌ها برای بازگشتن به روزهای اوج‌شان اندیشه اتحاد و امت اسلام را مطرح کردند. خودشان را جانشین خلفای عباسی مطرح کردند تا بار دیگر سرزمین‌های اسلامی را به انقیاد خودشان در بیاورند. اما موفق نشدند. با جدا شدن و استقلال اقوام مختلف (صرب‌ها، اهالی بالکان، یونانی‌ها، بلغارها و...) از این امپراتوری، تنها ترک‌های سرزمین آناتولی باقی ماندند و این سرآغاز پیدایش اندیشه‌ی پان‌ترکیسم بود. 
پان‌ترکیسم ابتدا بین ادبا و شاعران و نویسندگان ترک‌زبان پیدا شد. آن‌جا که تصمیم گرفتند زبان فارسی را کنار بگذارند (همان‌طور که در هندوستان تا اواخر قرن نوزدهم زبان دیوانی و اداری فارسی بود در عثمانی هم تا اواسط قرن نوزدهم زبان فارسی یکه‌تاز بود) و به ترکی بگویند و بنویسند و بخوانند و کم کم مقاله‌ها و کتاب‌هایی نوشتند در اصالت زبان ترکی و تحمیلی بودن زبان فارسی و بعد کتاب‌هایی نوشتند که آسیا هر چه دارد از ترک‌ها دارد و اندیشه‌ی پان‌ترکیسم را در سه مرحله تئوریزه کردند: 
۱- تحکیم اقتدار ترک‌های عثمانی بر قلمرو امپراتوری و ترک گردانی اقلیت‌هایش
۲- جذب و ادغام نزدیک‌ترین خویشان ترک‌های عثمانی یعنی آذربایجانی‌های ایران و مسلمان‌های قفقاز در چارچوب دولت ترک
۳- وحدت تمام ملل و اقوام تورانی آسیا از دریای سیاه تا کوه‌های تین‌شان چین و شکل دهی توران تاریخی


یکسان‌سازی قومی و کشتار ارمنی‌ها در ترکیه پدیده‌ای بود که باعث شکل‌گیری ملت-دولت در ترکیه شد. بعد از همراه شدن ترک‌های قفقاز با ترکیه و تغییر نام سرزمین اران قفقاز به آذربایجان ایرانی‌ها نسبت به شکل‌گیری پان‌ترکیسم احساس خطر کردند. 
کاوه بیات، شروع غائله را سخنرانی روشنی‌بیگ‌ نامی در تیر ماه سال ۱۳۰۲ در استانبول می‌داند. جایی که روشنی‌بیگ به ترک بودن بخش وسیعی از اقوام حاضر در ایران اشاره می‌کند و می‌گوید که ایران اقوام مختلفی دارد و همان‌طور که امپراتوری عثمانی فروپاشید و هر یک از اقوام تحت سلطه‌اش مستقل شدند، ایران هم به این سرنوشت دچار می‌شود و ترک‌های ایران هم باید به ما ترک‌های ترکیه بپیوندند و ما باید چند میلیون نفر ترک حاضر در ایران را از چنگال ایرانیان نجات بدهیم. 
این سخنرانی باعث واکنش دولت ایران و بعدش معذرت‌خواهی دولت ترکیه می‌شود. اما غائله تمام نمی‌شود. روشنفکرهای ایرانی شروع می‌کنند به واکنش نشان دادن. سخنرانی روشنی‌بیگ خیلی توهین‌‌آمیز بود و جواب‌های ابتدایی منتشر شده به حرف‌های او هم با همان ادبیات تند و تیز بودند. همان‌طور که او در مورد خواهر مادر ایرانی‌ها سخنرانی کرده بود، مطبوعاتی‌های آن روز ایران هم از خجالت خواهر مادر ترک‌ها درآمدند. 
اما بعدش پاسخ‌ها ملایم‌تر شد و جالب این بود که پاسخ‌ها را نویسندگان آذربایجانی ایران نوشتند. ترک‌تبارهایی که خودشان را ایرانی می‌دانستند. روشنفکرانی که مدتی را در استانبول سپری کرده بودند هم به صف نوشتن پاسخ علیه ادعاهای پان‌ترکیست‌ها پیوستند. 

 

یکی از جالب‌ترین وقایعی که کتاب به آن اشاره کرده بود کنسرت عارف قزوینی در اسفند سال ۱۳۰۴ در تبریز است. کنسرتی که در آن عارف قزوینی ترانه‌ها و تصنیف‌هایی در باب مقام والای آذربایجان در پاسداری از تاریخ و فرهنگ ایران اجرا کرد و با هنر خودش پاسخ ادعاهای تئوریسین‌های پان‌ترکیست را داد و گفت که «زبان ترک از برای از قفا کشیدن است» و «صلاح، پای این زبان از مملکت بریدن است». عارف قزوینی از آن وطن‌پرست‌های دو آتشه‌ی ایرانی بوده.
ادعاهای پان‌ترکیست‌ها درباره‌ی ترک‌های حاضر در ایران در بین نشریات ایرانی یک سلسله مباحث جالب در مورد مفهوم ایرانی بودن و بایسته‌های آن در نشریات ایران به راه انداخت. مباحث و مقالاتی که به نظر کاوه بیات گام مهمی در شکل‌گیری مفهوم ملت-دولت در جامعه‌ی آن روز ایران بوده است.
کتاب «پان‌ترکیسم و ایران» از منظر روایت خلاصه‌ی اندیشه‌های مطرح شده در آن زمان کتاب جالبی است. روایت ادعاهای ترک‌های عثمانی و بعد پاسخ‌های نویسندگان مختلف ایرانی و جار و جنجال‌ها و رشد کردن‌ها و به وجود آمدن سوال‌های جدید و تلاش برای پاسخ دادن به این سوال‌ها همگی از فواید جر و منجر بین ایران و ترکیه در آن زمان است. جر و منجری در سال‌های -۱۲۹۹-۱۲۹۸ تا ۱۳۰۵-۱۳۰۶. 
بعد یکهو مباحث مربوط به پان‌ترکیسم دچار سکوت می‌شود. کاوه بیات دو دلیل برای آن ارائه می‌دهد: یکی تغییرات کشور ترکیه و روی کار آمدن مصطفی کمال پاشا (آتاترک) و تأسیس جمهوری ترکیه و دیگری مقتدر شدن رضاخان و موقوف شدن هر گونه فعالیت سیاسی و اجتماعی در ایران.
آتاترک بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ جهانی اول نسبت به جهان اطراف خودش واقع‌گرا شده بود. او در یک سخنرانی گفته بود:

«هر یک از هموطنان و همکیشان ما می‌توانند آرمان‌های والایی در ذهن داشته باشند. آزادند که به حال خود باشند و کسی کاری به کارشان ندارد. ولی دولت مجمع کبیر ملی ترکیه خط مشی مثبت و استوار و مشخصی در پیش دارد و آن نیز در جهت حفظ حیات استقلال ملت در چارچوب مرزهای مشخص ملی است. ما از آن‌هایی نیستیم که در پی رویایی بزرگ روانه می‌شوند و تظاهر به انجام کارهای بزرگی می‌کنند که در واقع از عهده‌ی ما برنمی‌آید...»

با روی کار آمدن آتاترک چشم طمع دوختن به ایران و تلاش برای پاره پاره کردن آن و افزودن ترک‌های ایران به ترکیه فروکش کرد. از آن طرف هم رضاشاه با استبدادی که برقرار کرد مانع از بحث و جدل‌های مطبوعاتی شد. این‌جای کتاب کاوه بیات کمی لنگ می‌زند. کاوه بیات در یک بند اشاره می‌کند که: 

ویژگی دیگر این دوره از شکل‌گیری ناسیونالیسم ایرانی، ماهیت آذربایجانی آن است. همان‌گونه ملاحظه شد بار اصلی این رویارویی و در نتیجه تعریفی که از ایرانی و ایرانیت ارائه می‌شود بر دوش اهل نظر و روشنفکران آذربایجانی قرار دارد. ص ۱۱۴

و بعد می‌گوید:

بحثی که در چیستی ایران و ایرانی و جوانب عملی مترتب بر این تعریف بدان صورت پرجوش و نیرومند آغاز شده بود نه فقط در نیمه‌ی راه بلکه در همان آغاز راه در برابر انسداد حاصل از استبداد پهلوی از ادامه‌ی حرکت باز ماند و قادر نشد به پدیده‌ای قوی و ریشه‌دار تبدیل گردد. ص ۱۱۵

اما نکته‌ای که وجود دارد این است که رضاشاه مقدمات ظاهری و مادی ملت-دولت را در ایران فراهم کرد. این را زیدآبادی توی کتابش می نویسد و اشاره می‌کند که چگونه رضاشاه و تئوریسین‌های اطرافش باستان‌گرایی ایرانی را محور قرار دارند. ضعف کتاب زیدآبادی در این است که به عوامل باستان‌گرایی در ملت-دولت رضاشاهی نمی‌پردازد.به نظر می‌آید این باستان‌گرایی یک‌جورهایی واکنشی به پان‌ترکیسم سال‌های ۱۳۰۰ بوده است. ای کاش کاوه بیات در چند صفحه‌ی آخر این موضوع را واشکافی می‌کرد و اثرات طولانی‌مدت پان‌ترکیسم را بیشتر واشکافی می‌کرد... 

 

 

مطلب مرتبط: ما ایرانیان

  • پیمان ..

ما ایرانیان

۰۷
فروردين

ما ایرانیان

در مجموع کتاب ما ایرانیان حرف جدیدی نزده. کل کتاب را می‌شود در دو جمله خلاصه کرد: ‏

1- ما ایرانیان رفتارهای گند زیادی داریم. 

2- ساختارها هستند که رفتارها را شکل می‌دهند،‌نه آدم‌ها.‏

ولی قشنگی کار آقای مقصود فراستخواه این است که همین دو جمله را مستدل و شسته‌رفته، با کلی منابع و مراجع  و کارهای ‏آماری و تاریخی به صورت مشروح توضیح داده. برای این که ببیند ما ایرانیان چه اخلاق گندی داریم به تجربیات شخصی ‏بسنده نکرده. بلکه به سراغ افراد نخبه‌ی دانشگاهی در ایران (اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های سراسر کشور) رفته و از ‏آن‌ها نظرسنجی کرده است. به خاطر همین خروجی بوی عدد و رقم می‌دهد. همین نکته باعث می‌شود تا کتاب یک سطح از ‏کتاب‌هایی چون جامعه‌شناسی خودمانی بالاتر قرار بگیرد. ‏

اصلی‌ترین مشکلات در خلقیات ایرانی جماعت چیست؟ اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های ایران این موارد را به ترتیب ‏محوری‌ترین مشکلات خلقیات ایرانیان دانسته‌اند:‏

‏- پیوند زدن میان منافع فردی و منافع عمومی

‏- فاصله‌ی میان ظاهر و باطن

‏- غلبه‌ی هیجانات و تلقین‌پذیری بر استدلال ورزی و خردگرایی

‏- مطلق‌گرایی، جزمیت و تعصب

‏- تقدیرگرایی

‏- بی‌اعتمادی

‏- ترس نهادینه

‏- بی‌قاعده و غیرقابل پیش‌بینی بودن رفتارها

و مؤلفه‌های بحث‌انگیز خلقیات ایرانی از دید اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های سراسر ایران هم جالب است: ضعف فرهنگ ‏کار جمعی و فعالیت مشترک گروهی، آزرده شدن از انتقاد، رودربایستی زیاد،‌ تعریف و تمجید در حضور یکدیگر و ‏قضاوت‌های منفی در غیاب هم، پنهان‌کاری و عدم شفافیت، خودمدار بودن، چیره شدن احساسات بر خردورزی، رواج دروغ ‏و دروغ‌گویی و این که به سختی می‌توانند گفت‌وگو و توافق پایداری انجام دهند...‏

در ادامه‌ی کتاب هم از تفکر سیستمی، نظریه‌ی بازی‌ها، نظریه‌ی مم‌ها و نونهادگرایی استفاده کرده تا ثابت کند که اخلاقیات ‏گند ایرانیان به خاطر خود ایرانیان نیست که شکل گرفته. به خاطر ساختارهایی است که ایرانیان در آن‌ها گرفتار شده‌اند. ‏حرفی که در کتاب چرا کشورها شکست می‌خورند با مثال‌های گوناگون از نقاط مختلف کره‌ی زمین و روایتی بس جذاب آن ‏را قبلاً بیان کرده بود. ولی این بار آقای فراستخواه این دیدگاه را در زمینه‌ی جامعه‌ی ایران پیاده کرده است. به سراغ تاریخ ‏پر فراز و نشیب ایران رفته و ساختارهای گوناگون ایجادکننده‌ی رفتار مردم را مطالعه کرده است.‏

زیرفصل وابستگی به مسیر و سرمشق سازگاری یکی از مباحث شیرین در دینامیک سیستم‌ها است که در کتاب ما ایرانیان ‏هم از آن بهره گرفته شده بود. یکی از شیرین‌ترین بیان‌ها در باب وابستگی به مسیر را آقای جان استرمن در فصل دهم ‏کتاب پویایی‌شناسی کسب و کار ارائه داده است. برایم عجیب بود که آقای فراستخواه از مثال‌های فراوانی که در دینامیک ‏سیستم‌ها ازین بحث وجود دارد استفاده نکرده بود. به خصوص حلقه‌های بازخوردی ایجادکننده‌ی وابستگی به مسیر که ‏جای این حلقه‌ها در کتاب به شدت خالی بود. در فصل تاریخ معاصر و ادامه‌ی مشکلات آقای فراستخواه از 8 نمایشگر ‏استفاده کرده بود که بیشتر به فهرست عوامل شبیه بود. در حالی‌که در خود متن به چرخه‌ای و بازخوردی بودن علت‌ها و ‏معلول‌ها اشاره‌ی کامل شده بود و حتی تشریح هم کرده بود. اگر حلقه‌های بازخوردی را می‌کشید هم شکل‌ها گویاتر بودند ‏و هم استفاده‌ی ایشان از مباحث تفکر سیستمی عمیق‌تر می‌شد. به کار بردن نظریه‌ی بازی‌ها در باب جامعه‌ی ایران هم هر ‏چند تازه نبود، ولی قرار دادن آن در کنار دینامیک سیستم‌ها برای بیان علت مشکلات رفتاری ایرانیان در یک کتاب کار ‏قشنگی بود.‏

ویرایش دوم کتاب یک فصل اضافه‌تر دارد: تامل در شخصیت و منش ایرانی. ترتیب مباحث ارائه‌شده در این فصل و خلاصه ‏بودنش دلچسب نبود. ولی موضوعی را مطرح کرده بود که بیانش زیبا بود: خطر شکست اخلاق در جامعه‌ی ایران...‏

"خطری که در این‌جا در کمین ما نشسته است و خطر کوچکی نیست، آن است که به طور ضمنی نتیجه بگیریم ارزش‌های ‏تابناک را فقط باید گذاشت در آسمان‌ها چشمک بزنند ولی در زمین باید راه را در پیش گرفت و زرنگی کرد و رفاقت‌بازی ‏کرد و تملق کرد و از هر نمدی کلاهی برای خویش دوخت، دروغ گفت و گلیم خود را از آب کشید و مابقی قضایای مقتضیه!‏

اگر بیشتر مردم یک چنین نتیجه‌ای را ولو به طور ضمنی بگیرند من اسم این را «شکست اخلاقی» جامعه می‌گذارم. مرادم ‏شکست نهاد اخلاق است یعنی باورها و ارزش‌ها و هنجارهایی که در طول تاریخ، مردمان در زیست اجتماعی خود آثار نیک ‏آن را تجربه کرده‌اند و آزموده‌اند و از ترجیحات کلی آن‌ها این ارزش‌ها با عملکردهای تکرارشونده نهادینه شده‌اند و ‏اعمال و روابط متقابل اجتماعی مردم را از درون و بدون هزینه‌های پلیس و دادگستری و دولت و بوروکراسی و موعظه و ‏مانند آن تنظیم می‌کنند و به صورت گرامر اجتماعی درمی‌آیند. همان‌طور که اقتصاددانان نئوکلاسیک از شکست بازار به ‏معنای آدام اسمیتی سخن می‌گویند یا همان‌طور که اینگلهارت از شکست دولت‌های مجری پروژه‌ی مدرنیزاسیون در بخشی ‏از جوامع در حال توسعه (از جمله در ایران) سخن می‌گوید اجازه بدهید در چیزی هم به نام شکست اخلاق تامل کنیم و آن ‏وقتی است که گروه‌های اجتماعی به نتیجه برسند اخلاق خوب است و زیباست اما به درد نمی‌خورد و کارایی ندارد و در عمل ‏نمی‌توان آن را به کار بست و چندان نتیجه‌ای گرفت! این به معنای نابود شدن امید اخلاقی یک جامعه است و به گمان بنده ‏در جامعه‌ی ایران چنین اتفاقی دور از تصور نیست..." ص 257 و 258‏

کتاب با طرح مبحث شکست اخلاق در جامعه‌ی ایران خیلی هشداردهنده و تقریباً نومیدکننده تمام می‌شود. برخلاف فصل ‏اول که پایان‌بخش آن سؤال راه‌حل پیشنهادی اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های ایران برای ارتقای خلقیات اجتماعی بود. ‏راه‌حل‌های آن‌ها به ترتیب فراوانی عبارت بود از:‏

‏- آموزش و یادگیری در تمام عمر

‏- برنامه‌های توسعه‌ی فرهنگی مانند گسترش ارتباطات و رسانه‌ها

‏- برنامه‌های توسعه‌ی اجتماعی مانند رفع نابرابری‌ها، حاشیه‌زدایی و پرکردن شکاف مرکز و پیرامون

‏- وضع قوانین خوب

‏- تقویت اجتماعات محلی و نهادهای شهر، روستا، محله و همسایگان

‏- ایجاد شغل و درآمد و رفاه و فقرزدایی

‏- توسعه‌ی سیاسی و اصلاح نهاد دولت

کتاب به شدت نیاز به ویراستاری و هموار کردن دست‌اندازهای روایی دارد. ولی در مجموع از آن کتاب‌هاست که باید ‏خوانده شوند.‏

 

ما ایرانیان، زمینه‌کاوی تاریخی و خلقیات ایرانی/ مقصود فراستخواه/ نشر نی/ 278 صفحه- 18000 تومان

  • پیمان ..