برگشت نیست
- یه نگاه به خودت بنداز تو آینه. خودت هم شکسته شدی.
- جدی؟
- آره.
- خودم اصلاً همچه حسی ندارم. حس میکنم از هر وقت دیگهای توی زندگیم جوونتر و قویترم.
- تا ۴۰ سالگی همین حسو داری.
- یعنی تموم شد؟
- آره دیگه.
- بدم نمیگیها. این رفیق ما که پارسال سکته کرد مرد ۳۰ سالش بود. یه سال از من کوچیکتر هم بود. دیروز رفتم لوازم الکتریکی فیوز و چسب برق بخرم. فیوز خونه هم مثل دندونای من عمرشو کرده بود و سوخته بود. پسر صاحبخونهی لوازم الکتریکیه مرده بود نوار قرآن گذاشته بودن. یکی اومد گفت که فلانی مرده. گفت نه، پسرش مرده. همه منتظر مرگ پدره بودن. پسره که ۳۵ سالش بود سکته زده بود مرده بود.
- اوهوم.
- بد نگذشت. درخشان هم نبود همچین. ولی من اصلاً احساس ضعف نمیکنم. بدیش اینه که این روزا اصلاً نمیفهمم چه جوری شب میشه. بیهیچ دستاوردی که بگم در یک مسیری هستم. ولی برگردم ۱۸ سالگی دانشگاه نمیرم دیگه. خیر سرم بهترین دانشگاههای ایران هم درس خوندمها.
- برای این رفتی بهترین دانشگاههای ایران که بگی من بهترینها رو رفتم هم و خبری نبود.
- یه جورایی آره...
- خب چه کار میکردی؟
- دو تا کار میکردم. یکی اینکه یه دوچرخهی خیلی خوب میخریدم. از همینها که نصف قیمت یه پراید رو دارن. به جای خرج و مخارج آمادگی برای دانشگاه و خود دانشگاه و چی و چی و چی یه دوچرخه سبک برو با تجهیزات خوب میخریدم. شروع میکردم به رکاب زدن. روزی ۴۰ کیلومتر رکاب میزدم. نه کمتر و نه بیشتر. ۴۰ کیلومتر خیلی معقوله. بعد ۴۰ کیلومتر به یه جایی میرسیدم. یا میشد سرپناهی و آدمی و دوستی پیدا کنم یا نمیشد. در حالت اول به گپ و مهمون شدن میگذروندم و حالت دوم هم به چادر زدن و خوابیدن در کیسه خواب. بعد دو هفته سه هفته احتمالا به جایی میرسیدم که دلم میخواست بیشتر اتراق کنم. عجله نمیکردم. هیچ عجله نمیکردم. البته الان هم هیچ عجلهای برای هیچ کاری ندارم دیگه. ولی روزی ۴۰ کیلومتر رفتن رو ادامه میدادم. بعد از ۲ سال مطمئنم دهها برابر الانم زندگی رو درک میکردم. زندگی یاد میگرفتم... تمام اون گنجهایی که دوچرخهسواری بهت میده رو هم درمییافتم. مطمئنم فقط تو ۴۰ یا ۸۰ کیلومتر اولش تنها میبودم. بعدش دیگه هیچ وقت تنها نمیبودم... من هیچ وقت تو دانشگاه چیزی یاد نگرفتم راستش. یعنی چیز به درد بخوری یاد نگرفتم. حتی دوستهای دانشگاهم هم موندنی نبودن. همه گذاشتن رفتن. الان فکر میکنی برای چی فروختن ماشینم سختمه؟ چون وفای این ماشینه از خیلی از دوستام بیشتر بوده بهم. اونا گذاشتن رفتن. ولی این برام موند. یه چیز جالب دوچرخهسواری اینه که اون قدر آروم میری که فرصت تعمق و دیدن داری ولی در عین حال در حال رفتن و گذری. نمیمونی. گیر نمیکنی. من الان گیر کردم... بد هم گیر کردم...
- شاید... دیگه چه میکنی؟
- این رو هنوز شک دارم. ولی میدونم که من به خوندن نیاز داشتم و دارم. اگر یه مسافر دوچرخهسوار میشدم سعی میکردم عضو چند تا باشگاه کتابخوانی بشم. از اینها که قرار میذارن یه کتاب بخونن و بعدش بیان در موردش حرف بزنن و خلاصهشو بگن و تمهای کتاب رو بررسی کن و تجربهی شخصی مواجههشون با کتاب رو بیان کنن. این که میگم ۴۰ کیلومتر در روز به خاطر اینه که ۴۰ کیلومتر رو میشه تو ۴ ساعت طی کرد. میشه هم ۸ ساعت کشش داد. ولی در هر حال فرصتی برای گپ زدن و فرصتی برای خوندن و حتی فرصتی برای نوشتن هم باقی میمونه. این کارو هم با یه وفاداری خاصی انجام میدادم. من معمولا تو این بحثا وفادار به گروه نبودم. اما برمیگشتم میشدم. سفرنامه و یادداشت روزانه و وبلاگ هم حتماً حتماً مینوشتم. برای خودم خوب میبود...
- خوبه.
- آره. به نظرم اشتباه کردم رفتم دانشگاه.
- شاید!
پسنوشت: اسم پست وامگرفته از کتابی به همین نام اثر بورلی نایدو
- ۳ نظر
- ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۵۸
- ۲۸۷ نمایش