F=mrw^2
من پول در نمیآورم. میثم هم پول در نمیآورد. میثم میگوید اینکه او پول در نمیآورد تقصیر من است.
من آدم تاثیرگذاری هستم. در درون من سیاهچالههایی وجود دارد که هر نوع جرمی را در درون خودش فرو میبرد. خود من سال هاست که دارم به تدریج در درون خودم فرو میروم. هر کسی که به من نزدیک شود هم فرو میرود. من آدم جذابی هستم. خصوصن وقتی با کسی خودمانی میشوم. او را در درون خودم ذره ذره حل و نابود میکنم. آدمها از من که دور میشوند میفهمند که سیاهچالههای درون من خیلی سیاهاند. به خاطر همین همیشه از من دور میشوند.
اما من به میثم یادآوری میکنم که ۳ماه است که باید تسمه تایم ماشینش را عوض کند و سوکت نور پایین چراغ جلویش را هم از سفر جاده نخیها تا به حال درست نکرده و اینکه او در این ۳ماه این کارها را نکرده به هیچ عنوان تقصیر من نیست و او خودش هم کرم گشادی دارد. من ازین جور یادآوریها که ثابت میکند کرم فقط از من نیست همیشه لذت میبرم.
من پول درنمی آورم و این آزارم میدهد. همه میگویند برو تدریس خصوصی کن. پول خوبی ازش درمی آید. خودم هم میدانم. دوستم امید در تمام این چهار سالی که من مشغول نوشتن سپهرداد و خاندن کتابهای هله هوله و دلخوش کن و سرگرم کن و پیاده رویهای طولانی و فکرهای سیاهچالهای بودم، تدریس خصوصی و مشاورهی کنکور میکرد. او سال گذشته توانست با پول حاصل از تدریس خصوصیاش یک سمند صفر کیلومتر بخرد و میلیونها تومان هم در بانک پس انداز کرده است. در تمام این سالها دختران دبیرستانی و پشت کنکوری زیادی عاشق او شدهاند و او در زمینهی مشاورهی کنکور یکی از اساتید به نام شده است. اما من...
من هم کنکور را خوب دادم. درصد ریاضی کنکورم۸۰درصد بود. میگویند کسی که توی کنکور ریاضی ۸۰درصد زده میتواند برای تدریس خصوصی تبلیغات خوبی بکند.
توی عمرم ۲بار تدریس خصوصی کردم. هر دو هم برای خیلی سال پیش است. کلاس اول دبیرستان بودم. شاگرد خرخان کلاس بودم. یکی از بچهها بهم گفت که بیا بهم ریاضی درس بده. بهت پول هم میدم. من هم قبول کردم. نگفتم که پول میخاهم. خودش گفت. یک روز رفتم خانهشان. خانهشان خیلی بزرگ بود. جان میداد برای اینکه ۲تا جوراب را توی هم مچاله کنی و فوتبال جورابی بازی کنی. اما من توی آن خانهی بزرگ ۳ساعت تمام، به پسرک سینوس و کسیونس و تانژانت و کتانژانت درس دادم. هر یک ساعت مادرش هم میآمد و برایمان آب پرتقال و میوه میآورد. اما پسرک کودن بود. یعنی یک جوری به مسائل نگاه میکرد که وحشتناک بود. هر وقت خودم را میگذاشتم جای او و کلمهی آرگومان را میشنیدم موهای تنم خیس میشد. حق داشت بندهی خدا. من نمیدانستم چرا دوست دارد همه چیز را سخت کند. راستش دیگر او سراغ من نیامد. یک معلم خصوصی دیگر گرفت که اسمش آقای آبی بود. آقای آبی به او هم ریاضی درس میداد و هم فیزیک و هم شیمی و هم عربی.
دومین بار هم همان سال بود. یکی دیگر از بچههای کلاسمان ریاضی را تجدید شده بود و طرفهای شهریور ماه آمد سراغم که بیا به من درس بده. من رفتم خانهشان. این یکی مرض تایید کردن داشت. هر چیزی را که میگفتم میگفت آره، فهمیدم. من میدانستم که او نمیفهمد. ولی او میگفت که فهمیدم. من لجم میگرفت که چرا دروغ میگوید. و...
به نظرم وقتی آدم درسی را نمیفهمد باید دو تا بزند توی سر خودش و یکی بزند توی سر کتاب. همه چیز حل میشود.
این شیوهای بود که من با آن کنکور قبول شدم. من مدرسهی غیرانتفاعی نرفتم. کل ۱۲سال تحصیل اجباریام در مدارس دولتی بود. سال آخر را هم خیلی از دوستانم به بهانهی اینکه سال سرنوشت سازی است به غیرانتفاعی رفتند. اما من رفتم به مدرسهای که کاری به کارم نداشتند. نتیجهی بدی هم نگرفتم. وقتی رفتم مدارکم را بگیرم، به من گفتند که برو پیش مشاور و بگو که کجا قبول شدی. خوشحال از اینکه به به و چه چهی میشنوم رفتم پیش مشاور. اسم و فامیلم را پرسید و بعد پرسید که کدام دانشگاه قبول شدهای؟
خوشحال و شادمان گفتم: تهران.
بهم گفت: کجای تهران؟
(یعنی نمیشد بهتر از این کسی من را رنگ سوراخ کاسه توالت کند.) گفتم: همونی که توی انقلابه.
گفت: آها.
همین. دیگر گذارم به آن مدرسه نیفتاد. خب. مسالهی مهمی نبود. من دادهی پرت مدرسه بودم.
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم دوستان جدیدم از مدارس غیرانتفاعی خیلی خوب و به نامی آمدهاند و هر کدامشان حالا مشاور و معلم حل تمرین مدرسهشان شدهاند و پول در میآورند. بعد من حتا توی آزمونهای قلم چی هم شرکت نمیکردم که بعد کنکور آقای قلم چی من را مشاور ۴تا دختردبیرستانی کند و ۲قران پول کف دستم بگذارد.
خب. چه کار باید میکردم؟
آن موقعها به نظرم تدریس خصوصی و مشاورهی کنکور دزدی بود. راستش هنوز هم به نظرم دزدی است. وقتی آدم میتواند ۲تا بزند توی سر خودش و یکی توی سر کتابهایش و کنکور قبول شود چرا باید میلیاردها تومان به جیب آقای قلم چی و دیگران واریز کند؟ آخر ریاضی و فیزیک معلم خصوصی گرفتن دارد؟ آخر آدم برای درسهایش معلم خصوصی میگیرد؟ ۲ حالت دارد دیگر. یا تو با ۲بار زدن توی سر خودت آن درس را میفهمی یا نمیفهمی دیگر. بعدش هم من مشتری از کدام قبرستانی بیاورم؟!
من فاقد آن حرص و آز لازم برای پول در آوردنم. حمید این را میگوید. میگوید تو فاقد حرص و آز برای انجام هر کاری هستی. به خاطر همین است که این طور وا ماندهای.
مینمی دانم باید چه کار کنم و این آزارم میدهد. میگویند آدم باید یک وقتهایی توی زنگیاش تا ردلاین پر کند. باید با تمام قوایش حرکت کند. باید با تمام امکاناتش پول دربیاورد. جلو برود. پلههای ترقی را طی کند. وگرنه به هیچ جایی نمیرسد. میگویند زندگی پلههایی دارد که باید ازشان بالا بروی و اگر نروی وا میمانی و یک وقتهایی هست که تو باید با حداکثر قدرت ماشینت حرکت کنی.
من یک شب با لاک پشت تا ردلاین پر کردم. یعنی دنگم گرفت که تمام شتاب ماشین را تجربه کنم. تا دور ۵۵۰۰پر کردم. دنده ۱ تا سرعت ۵۰کیلومتر و دنده ۲تا سرعت ۱۰۰کیلومتر. در حالت عادی سرعت ۱۰۰کیلومتر برای دنده ۴ است. ولی من با دنده ۲، ۱۰۰کیلومتر سرعت و ۵۵۰۰ آر پیام دور موتور داشتم. حس خیلی خوبی داد. ولی وقتی دندهها را سبک کردم و سرعتم را هم کم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع به افتادن کردند. اولش یک صدای تقی شنیدم و یک چیزی از موتور ماشین افتاد پایین. وسط بزرگراه بود و نمیشد بایستم ببینم چه چیزی از موتور ماشینم کم شده. به علائم حیاتی ماشین نگاه کردم. سالم بود. وقتی رسیدم خانه دیدم آمپر آب ماشین چسبیده به نقطهی قرمز هات. جوش آورده بود؟ نه. کاپوت را که زدم بالا دیدم واویلا. شیلنگ رادیاتور جر خورده و آب جوش پاشیده به کاپوت و توی رادیاتور ماشین هم حتا یک قطره آب هم نیست. این ور را که نگاه کردم دیدم ۲-۳تا از تسمههای ماشین هم سر جایشان نیستند و پولیها دارند برای خودشان الکی میچرخند...
راستش اینکه میگویند یک وقتهایی آدم باید با تمام وجود تلاش کند و تا ردلاین پر کند نمیفهمم. من یک بار تا ردلاین پر کردم و به فنا رفتم. دیگر دوست ندارم حرص و جوش بزنم.
ولی مساله هنوز پابرجاست. من پول درنمی آورم. ۴سال در دانشگاه با فرمولها و درسهایی که استادهایش دوست داشتند سخت بگیرند سر و کله زدهام. آن استادها و شاگردهای سوگلیشان یک چرخهی زیبا را تشکیل دادهاند که من را با نیروی گریز از مرکزی دهشتناکی به بیرون پرت کردهاند. چرخه جالب است: درس بخان. نمرههای خوب بگیر. تیای شو. درس بخان. مدرک کارشناسی ارشد بگیر. تیای شو. درس بخان. دکترا بگیر. بیا استاد شو. درس بده. سوگلی پیدا کن. سوگلیها را تیای کن. سوگلیها درس بخانند. استاد شوند و درس بدهند و... به یقین میدانم که بدون پارتی مناسب هیچ آدمیزادی در هیچ شرکتی برایم هیچ ارزشی قائل نیست.
من میترسم. من از ساختار کاغذبازی توی سیستم دولتی ایران میترسم. همیشه از اینکه با ادارهی آموزش دانشگاهمان رو به رو شوم ترسیدهام. من نگران اعصاب و روانم هستم. وقتی برای یک مرخصی سادهی تحصیلی ۲هفتهی تمام هی رفت و آمد میکردم تا از ۴نفر آدم امضا بگیرم و بعد نمیدانم چه بشود که برگهی امضاهایم را گم و گور کنند و بعد مرخصیام هوا بشود و هزار تا اتفاق غیرمنتظره بیفتد باید هم بترسم. وقتی میخاستم از پژوهشهای علمی دانشگاه یک گزارش بنویسم و برای گرفتن یک گزارش ساده بین معاونت آموزشی و علمی و فرهنگی و بعد دفتر ارتباط با صنعت دانشگا پاس کاری میشدم و به دلایل امنیتی نمیشد که اطلاعات کامل به من بدهند باید هم بترسم.
من پول در نمیآورم و این روزها که برای خریدن ۲تا کتاب باید ۵۰هزار تومان بسلفم این برایم آزاردهنده است. بقیهی نیازهای زندگی به درک...