سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

پیشنهاد خودم بود که نشست مهاجرت غیرقانونی را برگزار کنیم. نشست اولمان دانشجوهای خارجی در ایران بود. دانشجوهای افغانستانی و عراقی آمده بودند و داستان های زندگی دانشجویی شان در ایران را گفته بودند. اما هر کاری کرده بودیم دانشجوهای چینی و هندی و آلمانی و... نیامده بودند. ترس داشتند. ترسی که به طرز مبهمی برایم قابل درک است. چون خودم هم همچه ترسی از بیان کردن خودم در ایران دارم. نشست دوم را گفتیم مهاجرت غیرقانونی باشد. چون تابستان است و دانشجوها که نیستند... مهاجرت غیرقانونی مطمئنا هزار داستان خواهد داشت.
نشست خیلی عجیبی شد. حس کردم زندگی خیلی شکوهمندتر از چیزی است که من دارم تجربه اش می کنم. حس کردم زندگی خیلی ارزشمندتر از چیزی است که من دارم به هیچ می انگارمش. حس کردم دارم عبث زندگی می کنم، هم از این طرفش هم از آن طرفش...
از این طرفش حسین میرزایی بود. استاد دانشگاه علامه طباطبایی که بدجور باهاش حال کردم. داستان پایان نامه هایش را تعریف کرد. این که چطور شد که آمد سر موضوع مهاجرت. چطور رفت ساکن شهرک قائم قم شد و سه ماه آنجا با مردمان مهاجر افغانستانی هم پیاله شد تا بتواند زندگی شان را توصیف کند. چطور اپلای کرد به فرانسه و در آن جا دکترا خواند و تصمیم گرفت که موضوع پایان نامه اش مهاجرت غیرقانونی افغانستانی ها  باشد. 
تعریف کرد که چطور با یک خانواده ی افغانستانی در مشهد همراه شد و غیرقانونی از مرز ایران گذشت و رفت افغانستان و از آن جا غیرقانونی همراه با جوان های افغانستانی آمد به ایران. کیلومترها همراهشان شد. لب مرز دستگیر شد. دم نزد که من ایرانی ام. توی یک کانتینر 15 روز زندانی شد. اما راهش را ادامه داد. غیرقانونی به ایران آمد. غیرقانونی از ایران رد شد. به ترکیه رفت. با گروه های مجرد افغانستانی همراه شد و غیرقانونی از یونان و اروپا گذشت تا به فرانسه رسید...
ازش قول گرفتیم که این کارش را کتاب کند. گفت حتما این کار را می کند. منتظرم. خیلی منتظرم که این شاهکارش را کتاب کند. مسیر مهاجرت غیرقانونی او از افغانستان به اروپا یک ماه طول کشید. ولی داستانی تعریف کرد که هنوز هم برایم تکان دهنده است. گفت این مسیر برای من یک ماه طول کشید ولی برای یک جوان افغانستانی سال ها طول می کشد. گفت توی فرانسه یکی را دیدم که این مسیر برایش 15 سال طول کشیده بود. می فهمید یعنی چه؟
جوان 20ساله ی افغانستانی وقتی از مرز عبور می کند جز لباسی که تنش است و یک بطری آب معدنی دیگر هیچ چیزی همراهش نیست. خودش است و خودش... مهاجرت و رفتن برایش آزمون مردانگی است. از کوه های پاکستان و بلوچستان می گذرد. سوار پژوهای افغانی کش می شود. پولش تمام می شود. ممکن است دو یا سه سال در ایران کار کند تا بتواند پول افغانی کش ها را بدهد و پس انداز کند. با پولی که جمع کرده راهی ترکیه می شود. دوباره در آن جا پولش ته می کشد و چند سال غیرقانونی می ماند و کار می کند. هر کاری بگویید می کند تا دوباره پول جمع کند. به اروپا که می رسد دوباره عبور از هر کشور ممکن است یک سال دو سال سه سال پنج سال طول بکشد... وقتی به شاخ اروپا می رسد یک مرد دنیا دیده می شود و من مردی را در فرانسه دیدم که 15 سال طول کشیده بود تا از افغانستان به فرانسه برسد. اما می دانید برایش چه اتفاقی افتاد؟ سوار هواپیمایش کردند و در کمتر از 7 ساعت او را به افغانستان برگرداندند... 15 سال طول کشید تا به فرانسه برسد و از فرانسه تا افغانستان فقط 7 ساعت....
با حسین میرزایی حال کردم. حقا که استاد دانشگاه است. این که این همه دل و جرئت داشته که همراه شود تا ببیند تا بیان کند تا بگوید برایم یک دنیا ارزش داشت...
اما از آن طرفش مردی بود که برای بهتر شدن زندگی اش هر وقت لازم دیده بود دل کنده و رفته بود. جوان که بود (سال 1368) از جنگیدن در گروه های مجاهدین خسته شد. گفت باید بروم ایران و آمد ایران. بعدها خواست برگردد افغانستان. نمی گذاشتند. غیرقانونی برگشت. غیرقانونی دوباره آمد ایران. شنید که دبی برای کار کردن و بهتر کردن زندگی خوب است. دل را به دریا زد و غیرقانونی به دبی رفت و در آن جا هم کار کرد... حالا پسر بزرگش 16 ساله بود. او پدری بود که طعم مهاجرت و دل کندن را چندین بار داشت... تجربه ی زیسته اش عجیب بود.کجایش من را تکان داد؟ همانی که خود او را تکان داده بود.
مسیر غیرقانونی ورود به ایران در مرزهای بین ایران و پاکستان است. افغانستانی ها اول وارد پاکستان می شوند و از آن جا و از طریق مرزهای سیستان وارد ایران می شوند. یک جایی از مسیر است که در بین کوه ها و شنزارهاست. شب که می شود آن ها باید از آن گذرگاه کوهستانی عبور کنند و تا سپیده ی سحر از آن عبور کرده باشند. اگر تا سپیده ی سحر به مقصد نرسند طعمه ی مرزبان ها می شوند. گذرگاهی است که باید یک شب کامل با تمام قوا بدوند تا از آن عبور کنند. وقتی این ها را تعریف می کرد حس می کردم چه قدر شبیه سعی صفا و مروه و هروله کردن حاجیان و انجام مناسک مذهبی حج است... ولی آن مناسک حج است و یک جور اطمینان و امنیت دارد ولی این یکی خود زندگی است، خود هاجر است که برای بچه هایش دنبال آب می دوید و هروله می کرد...
گذرگاهی که بارها هزاران و شاید میلیون ها نفر در آن دویده اند... برای عبور از مرز.
یک بار که داشت می دوید یکهو پایش گیر کرد به یک تکه پارچه و نزدیک بود کله پا شود. شب بود. نمی دید. تکه پارچه گیر کرده بود به زمین. وقتی آن از دور مچ پایش داشت باز می کرد یکهو دید که پارچه لباس جنازه ای است که تکه هایی از بدنش از زیر خاک بیرون است... مردی که در حین عبور از گذرگاه مرده بود و زیر قشر نازکی از خاک دفنش کرده بودند و روندگان از روی نعش او می دویدند تا از مرز عبور کنند. کاری که او هم در حال انجامش بود حتما و اجل اجازه نداده بود...
تکان دهنده بود داستانش...

  • پیمان ..

دیگر کم آورده ام. خلنگ ها و بوته های ریواس حالا دیگر حالم را مگسی می کنند. تند تند نفس می زنم. نفس کم می آوردم و از دهان هوا را می کشم تو. پی در پی تشنه ام می شود. جلودار نرم و آهسته و روان می رود. شیب ها یکی از یکی تندتر می شوند. از من فاصله دارد. هی می خواهد برود و هی من ترمزش می شوم. می دانم که سوال مزخرفی است. ولی می پرسم: خیلی مانده؟! امیدم نمی دهد. می گوید آری. خیلی مانده و می پرسد: هایده بذارم؟ می گویم: چرا که نه.

زیر پایم را دقیق نمی بینم. بهتر است که نبینم. تا به این جا را ندیده ام. نور تهران برای مان کافی بوده. تهرانی که نور زرد انفجاری اش تا کیلومترها تاریکی شب را از تو دور نگه می دارد.

دیر حرکت کردیم. دوست داشتم حمید هم باشد. دوست داشتم به خاطر تولدش یک تجربه ی ناب مهمانش کنم. جلودار هم دوست داشت. ولی نیامد. پیچاند یا یک همچه چیزی. قرار بود محمدحسین هم بیاید. دیر کرد. خیلی دیر کرد. جلودار غیظش گرفت و گفت برویم... می خواست بهش درس سر وقت بودن بدهد. خوشم آمد. من مدارا می کنم. یعنی از بس آدم ها توی زندگی ام گذاشته اند رفته اند که دیگر می ترسم  بگویم چون دیر آمدی من رفتم. زجر می کشم و مدارا می کنم. ولی جلودار اهل این ترس ها نبود.

از دنیای عادی آدم های توی پارک سورتمه گذشتیم. خانواده هایی که شام آخر هفته شان را در پناه درخت ها و چمن های خنک پارک می خوردند و گل و می گفتند و گل می شنیدند. جلودار از روزهای سربازی می گفت. از روزهای سخت سربازی که کوه رفتنش ترک نشده بود. پله های پارک را پشت سر هم بالا رفتیم. به جایی رسیدیم که تهران زیر پایمان بود. 

جلودار چند تکه سنگ بزرگ برداشت و کمی جلوتر که به گله ای از سگ ها رسیدیم یکی یکی سنگ ها را پرت کرد به سمت شان. وقتی داشتیم نزدیک می شدیم گوش هایشان تیز شده بود و دم تکان می دادند. ولی وقتی سنگ ها پرتاب شد به سمت شان نشستند و فقط چند تا هاپ هاپ کردند.

و بعد یکهو تغییر مسیر دادیم. زدیم به بیراهه. من بلد نبودم. جلودار سکاندار بود. از چند تپه بالا رفتیم. تپه هایی که حس می کردم پایم روی گردی شان سر می خورد. جلودار می خواست من را سیاه زمستان به کلبه ببرد. 6ماه پیش قرار بود من را به کلبه ببرد. همان زمان که تمام این تپه ها و تمام شیب های بعد از آن پوشیده از برف و یخ بودند. باید برایش کتاب برف و سمفونی ابری را بخرم... ولی از همان تپه ی اول فهمیدم که توانمندی من را بالا تخمین زده...

کله برقی ام را به پیشانی ام می بندم. خسته شده ام. می ترسم پا را اشتباه بگذارم و تمام شیب را سر بخورم بروم. کا اینکه برایم اتفاق هم افتاد. پایم گیر کرد در زیر شن های سست پای یک بوته ی خار و هر چه قدر زور می زدم که بالا بروم گیرپاژ می شدم. هایده می خواند. صدایش توی کوه می پیچد و انرژی ام می دهد.

آآآآآی

کجا برم خدایا

به کی بگم غمم را...

این منم 

که قمارو باخته...

بهشت اگر وجود داشته باشد بی هایده ممکن نیست. این را هر دوی مان قبول داریم. جلودار سرعت می گیرد. بلند می گوید جووونم هایده. و از شیب نفسگیر می کشد بالا. انگارش نیست. من چهارچنگولی دارم بالا می روم و او دست به سینه و بی خم شدن...

ترس آدم را فلج می کند. ترس مادر تمام شکست هاست و من وقت دست به سنگ شدن ترسیده بودم. باورش نمی شد که این قدر ترسیده باشم. وقتی گفتم دستم را بگیر فهمید که چه درجه از ترس برم داشته. تمام تنم تا بیخ ناخن هایم از ترس خیس شده بود. باید از سنگ ها می کشیدیم می رفتیم بالا. باید با پنجه هایم آن دیواره ی لعنتی را می گرفتم و می رفتم بالا. جای پا پیدا نمی کردم. موقعیت مضحکی داشتم. همان طور پا در هوا مانده بودم بین صخره ها. جرئت برگشتن را نداشتم. عرضه ی بالا رفتن را هم. در حالی که هر دو برایم ممکن بود. فقط ترسیده بودم. وقتی می ترسی به فنا می روی. فلج می شوی. آدم ها چرا می ترسند؟ من چرا ترسیده بودم؟ به خاطر سقوط؟ نه. به خاطر این نبود. به خاطر دستاویز نداشتن بود... به خاطر نومیدی بود. آدم ها وقتی امیدی ندارند ترسو می شوند. وقتی جایی بالاتر و بهتر را تصور نمی توانند کنند، ترسو می شوند. باید به کلبه می رسیدم. باید کلبه را می دیدم... می جهم و صخره ی آخر را هم بالا می روم. جلودار می خندد... می گویم: طالبی بزنیم؟ می گوید: جایزه تو به خاطر بالا آمدن از این صخره ها. و لذیذترین طالبی عمرم را نشسته بر صخره ی تیزی در ارتفاع 2500متری شمال تهران به نیش می کشم. تهران با تمام نور زردش زیر پایم گسترده است...

چرا به کلبه نمی رسیم؟

دارم غرغرو می شوم. به وضوح دارم غرغرو می شوم. خلنگ ها و خارها و بوته های ریواس و تکه سنگ هایی که زیر پاهایم سر می خورند دارند اذیتم می کنند...

همچنان در حال بالا رفتن و ارتفاع گرفتنیم. جلودار زودتر می رود. سر پیچی دیگر نمی بینمش. می گویم: خیلی مانده؟ می گوید: یک دست به سنگ دیگر سنگین تر از قبلی هم داریم. غرغر می کنم که دیگر نمی آیم. توی دلم دارم بهش فحش می دهم. 

هوا پاک است. خنکای ارتفاع لذت دارد. مسیری که داریم می رویم یکه و اختصاصی است. آن طرف تر دربند و شیرپلا زیر پایمان است. نور کله برقی آدم هایی که گر و گر دارند سمت شیرپلا می روند خنده دار است. مثل یک اتوبان می ماند. انگار ما سوار هواپیمایی هستیم و آدم هایی که مسیر دربند شیرپلا را می روند ماشین های توی یک اتوبان. جلودار نشانشان می دهد و می گوید: فاصله مان خیلی کم است ها. کمتر از یک کیلومتر. ولی توی این مسیر هیچ کسی نیست و آن جا... حس غرور و یکتا بودنش به من هم منتقل می شود. 

فقط جلوی پاهایم را نگاه می کنم و بالا می روم. دیگر دوست ندارم به مقصد فکر کنم. کلبه کجاست؟ فکر نمی کردم این قدر دور باشد. بوته های ریواس تا کمرم رشد کرده اند... زیاد نمی توانم فکر کنم. موتور داغ کرده است و فقط می خواهم که قدم بعدی را بردارم. جلودار می رود پشت صخره ای و دیگر نمی بینمش. می گویم کوجا رفتی؟ می گوید بیا... از صخره به سختی می روم بالا و یکهو کلبه را جلوی چشمم می بینم.

خنده روی لب هایم کش می آید. اتاقک مربع شکلی سیاه سوخته ای که در صافی بالای صخره جا خوش کرده. می گویم: رسیدیم؟ می گوید:‌ آره. ساده دلانه می گویم: دست به سنگ نداشت دیگر که... می گوید: فردا صبح دست به سنگ می شویم. پشت این کلبه یک دست به سنگ مردانه دارد... لبخند می زنم... 

کلبه عجیب آرامم می کند. تمام خستگی از تنم به در می شود. بعد از چند ساعت کوهنوردی طاقت فرسا رسیدن به یک پناهگاه حس غریبی از آسودگی را به تمام سلول های بدنم منتقل می کند.

-  به کلبه ی بابا علی خوش آمدید.

در کلبه که باز می شود روحم به پرواز در می آید. من از آن آدم هاام که حال و حوصله ی خانه ی درندشت را ندارم. از آن آدم ها که یک اتاق 2 در 2 ی کامپکت ایده آل زندگی من است. اتاقی که تویش دو تا کمد باشد و دو پنجره و یک رخت آویز و چند پشتی برای تکیه دادن و سبد میوه ای برای خوردن و فرشی برای خوابیدن 2 نفر. و کلبه ی باباعلی همه این ها هست به علاوه ی منظره ای جانانه از تهران زیر پایت. تهرانی روشن که آن دور دورها زیر پایت گسترده شده و چه قدر حقیر است. چه قدر کوچک است. چه قدر پایین است و تو این بالایی. بر فراز. بی نیاز.

یاد هفته ی پیش می افتم. این که آن پایین می گفتند توی ولنجک مردم خانه می خرند متری 80 میلیون تومان. چرا؟ برای این که ولنجک است. بالاشهر است. ارتفاع دارد. خنک تر است. ویو دارد. و خدای من... کلبه ی باباعلی...

لباس ها را عوض می کنیم. خیس و تلیس عرقم من. نیازی به روشن کردن چراغ علاءالدین نیست. شب تابستان خنک است. سرد نیست.

جلودار کلیددار کلبه ی بابا علی است. پروژه ی 3 ساله پیرمرد 80 ساله ای که ارتفاعات گلابدره و اسپیلیت پاتوق کوهنوردی هایش بوده. سه سال طول کشید تا این کلبه را بسازد. کلبه پی داشت. در عجیب ترین نقطه ای که می شد تصورش را کرد قرار داشت. در یک نقطه ی صعب العبور که پای هر کسی به آن جا باز نشود. اصلا در مسیر نبود. با آن شیب ها و دست به سنگ ها و دور از مسیرهای پاخور اصلی. در نقطه ای از کوه بود که اصلا از پایین دید نداشت. و در آن شیب یکهو تو می رسیدی به یک تخته سنگ صاف و کلبه همان جا بنا شده بود. به بهترین شکل ممکن. پی داشت. دیوار داشت. اسکلت داشت. دیوارهایش ایزوگام بودند. دو پنجره داشت. دری سنگین داشت و تمام امکانات برای ماندن چند روزه در دل کوه. برای کنج عزلت گزیدن و فرار از شهر... 

برای در خود بودن و لذت بردن از هوا و لذت بردن از طبیعت... برای زمستان ها هم فکری اساسی کرده بود. برف های آب شده می رفتند توی یک سطل و از پنجره شلنگی از آن سطل به داخل کشیده شده بود. و جلودار از کلیددار بودن چنین کلبه ای احساس ثروت می کرد. باید هم می کرد. او ثروتمند بود. کلیددار شدنش مزد صبرش بود. مزد ادامه دادن. مزد عاشق بودن...

کلبه ی باباعلی حاصل یکی از پرسه زدن های بی شمار جلودار در همین کوه ها بود. عاشق که باشی پرسه زیاد می زنی. در کوچه پس کوچه های عشقت سرک می کشی و خسته نمی شوی از تکرار. هر بار نکته ای تازه می یابی و ادامه می دهی. ادامه دادن مهم ترین کار دنیا است و فقط وقتی که عاشق باشی می توانی ادامه بدهی. و جلودار عاشق کوه بود. عاشق این که وقت و بی وقت چوبدستی اش را بردارد و بزند به دامنه ها و چین و واچین کوه ها. بارها رفته بود. با تک درخت های توی کوه دوست شده بود. دانه دانه صخره ها و تپه ها را می شناخت. بارها و بارها در برف و سرما، در ظهر و گرما رفته بود. 

و باباعلی را توی یکی از همین پرسه های مستانه پیدا کرد. وقتی که یکهو از پس صخره ای بالا آمد و دید که خدای من، یک کلبه ی عجیب و غریب و یکتا در این ارتفاع از کوه... و کنار کلبه پیرمردی تنها نشسته بود و زل زده بود به شهر. باباعلی روز اول فقط یک کاسه چای مهمانش کرده بود. پیرمرد 80ساله خسته و ساکت بود. حرف دیگری نزدند. جلودار هم می دانست که نباید مزاحم خلوت عارفانه ی پیرمرد شود. ولی دفعه ی دوم سوم که هم را دیدند یکهو باباعلی او را وارث کلبه اش کرد. کلید کلبه اش را به او داد و گفت هر وقت عشقت کشید بیا به این جا. من آخر عمرم است... جلودار عاشق بود. حقش بود که به این ثروت برسد. حقش بود که به این گوشه ی عارفانه دست پیدا کند... ادامه داده بود. عشقش را رها نکرده بود. شاید خیلی چیزها از دست داده بود به خاطرش. ولی رها نکرده بود و سرآخر به این کلبه رسیده بود...

باباعلی عارف بود. عاشق هم بود. این که بخواهی در ارتفاع 2700متری چنین کلبه ای بسازی، عشق می خواهد. طول می کشد تا دانه دانه وسایل لازم را با خودت ببری بالا. طول می کشد تا ستون ها را برپا کنی و دیوارها را بچینی و ایزوگام کنی و کابینت بزنی و... عکس پسر جوانمرگش به در کابینت بود و سجاده و مهرش هم کف زمین...

ذوق دارم. از پنجره ی کلبه به منظره ی تهران نگاه می کنم. زور می زنم عکس بگیرم. زور می زنم فیلم بگیرم. جلودار پیرهن می پوشد که توی فیلم لخت و پتی نباشد. حرف می زنیم. در و بیدر حرف می زنیم.

از مرگ، از بچه داشتن، از خواستگاری رفتن، از جاودانگی، از کتاب هایی که خوانده ایم و نخوانده ایم، از دوچرخه، از رفتن و نرفتن، از مهاجرت...

جلودار به قطعیتی یکپارچه در زندگی اش رسیده. به یک جور راضیا مرضیه که من نرسیده ام: قطعیتی که برایم باورش سخت است حتی. خیلی جاها نمی پذیرم این قطعیت را. ولی او زن نمی گیرد. بچه نمی خواهد. ایران و طبیعتش را دوست دارد. دوست ندارد یک زبان خارجی یاد بگیرد. دوست ندارد در سرزمینی دیگر به زندگی ادامه بدهد. به اکثر نقاط ایران با دوچرخه سرک کشیده و مابقی را هم سرک می کشد. کتاب نمی خواهد بنویسد. سفرنامه هایش در همان وبلاگ و کانال کافی اند. مثل چی کتاب می خواند و من نمی دانم هم که می خواهم به این یکپارچگی برسم یا نه... حرف می زنیم. تکیه می دهیم به پشتی های کلبه. شام نان و پنیر می خوریم. خنکای هوای کوهستان از پنجره های کوچک کلبه توی اتاق می پیچید. حس می کنم خفن ترین هتل های دنیا هم نمی توانستند من را این چنین خوشحال کنند. بعد خواب می رویم... خوابیدن در ارتفاع 2700 متر در کلبه ی باباعلی...

صبح با اولین اشعه های خورشید از پنجره ی شرقی کلبه بیدار می شوم. می روم بیرون و می نشینم لبه ی تخته سنگ. تهران در غباری صبحگاهی فرو رفته. چند پرنده با صداهای عجیب و غریب آواز می خوانند و جیک جیک می کنند. شانه به سری را که روی صخره ی بالایی نشسته نگاه می کنم. آن دورها چند بز کوهی جست و خیز می کنند. دلم تنگ است. جلودار خواب است. تنها ام. چهارزانو می نشینم و حس می کنم هزاران حفره و سوراخ در من هستند که هنوز پر نشده اند... 

  • پیمان ..

بلد بود...

۰۴
مرداد

درخت عاشق

این بار دیگر سر پیچ سرعت نرفتم. توجهم جلب شده بود به او. درختی که انگار صاعقه تاجش را پرانده بود. نوک نداشت. اما عجیب تر از بی تاج بودنش، بی شاخه بودن یک سمت از بدنش بود. وقتی پیچ را دور زدم فهمیدم فقط یک سمت از بدنش شاخه ندارد. در سه سمت دیگر شاخه ها پربار و باشکوه و زیبا و متوازن روییده بودند. اما در یک سمت... دقیقا در سمتی که رو به شرق بود. رو به آفتاب. درخت یک جور خاصی شده بود. انگار هر روز صبح رو به آفتاب صبحگاهی سینه ستبر می کرد و می گفت بر من بتاب ای نازنین، شاخه هایش را کنار زده بود و رو به خورشید می ایستاد و می گفت تمام انوارت را جذب وجودم می کنم ای طلوع زیبای من.

عاشق بود. معلوم بود که از آن درخت های بد عاشق است.

اما زخم های ناسوری هم داشت. زخم تاجش... انگار که صاعقه ای سنگین زبانش را سوزانده باشد. زخم شاخه های رو به مشرقش که ازش جدا شده بودند... دقت که کردم دیدم یک حمله بود. بی شاخه شدنش حمله بود. حمله ای از طرف آدمیزاد. برای این که شاخه هایش تیر برق سبز رنگ کناری را در آغوش نگیرند،‌ با او این کار را کرده بودند. ولی او ایستاه بود. حتی قرص و محکم تر شده بود. با تمام زخم هایش ایستاده بود. بلد بود که نومید و افسرده نشود. بلد بود که عاشقی کند... 


  • پیمان ..

دزد به ساختمان مان زده بود. همسایه ی طبقه ی اول مان رفته بود مسافرت. دزدها زیر نظر داشتند خانه اش را. نیمه شب از نبودنش سوءاستفاده کرده بودند و زده بودند به خانه اش. من خواب بودم. ساعت 3:15 بود که بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم دیدم زودتر از روزهای دیگر بیدار شده ام. بعد فهمیدم که از سروصدا بیدار شده ام. فکر کردم باز همسایه طبقه پایینی نصفه شبی از بندر برایش بار آمده دارد خالی می کند. دوباره دراز کشیدم بخوابم که دیدم باز صدای کوبیدن می آید. 

رفتم از پنجره نگاه کردم. دیدم همسایه پایینی دم در است. با زیرپوش رکابی و چاقو به دست. چی شده؟ دزد آمده. جدی؟ آره. کجا رفت؟ من تا آمدم پایین فرار کردند. از پنجره آمده بودند تو. در اتاق ها قفل بوده. داشتند زور می زدند که با دیلم درها را باز کنند. من فکر کردم شمایید. من هم فکر کردم شمایید. نه. دزد بوده.

زنگ زدیم به همسایه طبقه اول. نگران شد و زنگ زد به فامیل هایشان که بیایند ببینند چیزی دزدیده شده یا نه. به پلیس هم زنگ زدیم. خودم اصرار کردم. گفت: کاری نمی کنند که؟ گفتم: آره. ولی اگر چند تا سرقت تو این محل اتفاق افتاده باشد، گشت شبانه شان حول این منطقه را زیاد می کنند. پس مفید است.

آقای پلیس آمد. با موتور سیکلت آمد. جلوی در خانه موتور را پارک کرد و آمد توی پارکینگ که چه شده چه نشده. فامیل های همسایه طبقه اول هم آمدند و همگی به اتفاق رفتیم ببینیم اولا دزد موفق شده یا نه و ثانیا این که چطوری آمده بوده توی خانه. چون هیچ شیشه ای شکسته نشده بود. داشتیم از پله ها بالا می رفتیم که یکهو آقای پلیس گفت همه تان دارید می آیید بالا؟ 

گفتیم آره دیگر. 

گفت: یعنی کسی دم در نمی ماند؟ 

گفتیم: نه. 

گفت: موتورم را می دزدند که.

خیلی عادی گفتیم: خب، موتورت را بیاور توی پارکینگ و در را ببند.

رفت این کار را کرد و بعد آمد. همسایه ی طبقه ی دوم به موقع فهمیده بود و دزدها را فراری داده بود. چیزی نتوانسته بودند بدزدند. تلاش نافرجامی داشتند برای باز کردن در اتاق ها که همان تلاش لو دادشان... 

و من فقط اندر کف آقای پلیس افتادم: نگران این بود که ساعت 4 صبح دزد موتور سیکلتش را بدزدد ببرد، موتور سیکلت یک پلیس را... رو دیوار کی می خواستیم یادگاری بنویسیم؟!

  • پیمان ..