آدمهای سالی یک بار (دست هر کودک 16ساله ی شهر چاقویی ست...)
همه چیز سادهتر و مسخرهتر از آن چیزی بود که همه سعی میکردند نشان بدهند. و همین سادگی و مسخرگی بود که واداشتهبودشان، روز تشییع جنازه، همهی اهل خود روستا و روستاهای همسایه جمع شوند و همه اشک بریزند و نوحه بخوانند و هیئت عزاداری برای سوم تصمیم بگیرد زنجیرهای زنگزده را از پستوی مسجد بیرون بیاورد تا دسته راه بیندازند.
پای هیچ دختری در میان نبود. هیچ کس خاطرخواه دختری یا زنی نشده بود. غیرت مردانه و عشق به دختری خاص کارستان نکرده بود. کار هیچ مسافری هم نبود. مثل عید سه سال پیش نبود که مسافرهای نوروزی با ماشین پسر مشتی غلامرضا تصادف کرده بودند و دعوا شده بود و قمه کشیده بودند و پسر 20ساله را توی شهر و ولایت خودش کشته بودند و فرار کرده بودند. این بار اما کار مسافرهای نوروزی هم نبود.
همه چیز آنیتر از آن اتفاق افتاد که هادی آدم سالی یک بار من بشود.
این دومین سالی بود که آخرهای مهمانی شام عمه سمیه خبر ناگوار میشنیدیم. پارسال آخرهای مهمانی خبر مرگ شوهرخالهی بابا آمد و امسال هم این طوری شد. من که نمیشناختم. ولی بابابزرگ و عمهها همه ناراحت شدند. پسرعمه سینا همان لحظه پا شد رفت بیمارستان. بهش خبر دادند که هادی را چاقو زدهاند. رفیقش بود. تا او برسد به بیمارستان هزاران فرضیه برای چاقو خوردنش مطرح شد و هزاران سوال از جزئیات. هادی دعوایی نبود. هادی هنوز نوجوان بود. متولد 1374 بود. با بچههای دور و بر خودش که هیچ وقت قلدری نمیکرد. آقا بود. همهاش به همه احترام میگذاشت. خوشتیپ بود. مودب بود. دعوایی نبود این بشر که. شاید کار مسافرهاست. تازه امسال رفته دانشگاه. ترم دوم دانشگاه بود. هنرستان خوانده بود. دانشجو شده بود. کار دانشجوهای همکلاسیاش است... معلوم نیست که... و هنوز سینا به بیمارستان نرسیده خبر مرگ هادی را شنیدیم: هادی مُرد.
ساعت 7 غروب جلوی بیمارستان چاقو زدندش و او به پای خودش رفت بیمارستان و ساعت 8 توی اتاق عمل از دنیا رفت. علیآقا بغض کرد. گفت وضع مالیشان خوب نیست. خانهشان پشت مرغداری کنار رودخانه همسطح زمین است... میآمد پیش من شاگرد نقاشی ساختمان. قبل عید ازم 100تومن خواست که برود لباس عید بخرد. مودب بود. بعد گریه کرد. بابا گفت 100تومنو بهش ندادی؟ علیآقا گفت دادم. رفت با همان 100تومن لباس عید خرید. نگفت حتا که کم است. ازش پرسیدم که اگه کمه بگو بازم بهت بدم. قانع بود.
همه چیز سادهتر و مسخرهتر از آنی بود که میشد فکرش را کرد. محل قتل: پارک بغل بیمارستان. ساعت: 7غروب. قاتل: فردا صبحش دستگیر شد. 3-4نفر نوجوان 16-17ساله که با هادی و رفیقش درگیر شدند و یکیشان چاقو زد و بعد همگی با هم فرار کردند. ولی دوربینهای امنیتی جلوی فرمانداری همه چیز را ضبط کرده بود. چهرههای تکتکشان حین فرار ضبط شده بود. یکیشان موقع فرار پایش به موزاییکی گیر کرده بود و با صورت خورده بود زمین. ولی سریع بلند شده بود و فرار کرده بود. علت درگیری؟ ایمان که همراه هادی بود چاقو نخورده بود. کتک خورده بود. او بود که میگفت پای هیچ زن و دختری در میان نبوده. هیچ چیزی نبوده. داشتند راه میرفتند که آن 3-4نفر ویرشان گرفت گیر بدهند به این 2نفر: چرا این طوری من را نگاه کردی؟ گه خوردی این جوری نگاه کردی؟ و بعد فحشها و بعد مشتها و لگدها و بعد چاقویی که ناغافل وارد شکم هادی شد و فرار و مرگ. آن پسری که چاقو را زده بود؟ سینا توی کلانتری دیدش. قدش یک متر و نیم هم نمیشود. 16سالش است. بابا ننهاش طلاق گرفته. این بار دومش بود که چاقو میکشیده. با اولین کتک اعتراف کرده بود. با دومین لگد هم چاقوکشی قبلیاش را اعتراف کرده: به یک دختر که بهش محل نداده بوده چاقو زده بوده.
گلریزان گرفتند. 2روز طول کشید تا جنازهی هادی را بردند پزشکی قانونی و کالبدشکافی کردند و برگرداندند. وضع مالیشان خوب نبود. همهی روستا با همهی مهمانهای نوروزی (چیزی بیش از 2000نفر) توی مراسم شرکت میکردند. متولد 74 عمری نکرده بود: با آن موهای خرمایی و قد بلند و عکس با کت و شلوارش همه را به نوچ نوچ انداختن وا میداشت. توی حیاط میدانگاه روستا دهان به دهان گفتند که فلانی کمک مالی جمع میکند برای مراسم کفن و دفن. باید به پدرش کمک میکردند. معلم هادی هم توی یک روستای دیگر گلریزان گرفته بود... پول مراسم کفن و دفن داشت جمع میشد...
همه مفت و بیخود مردن را تکرار میکردند. آن پسرک 16ساله را هم کاری نمیتوانستند بکنند. بزرگترها نگران بچهها و نوههای خودشان بودند که نکند آنها هم اینجوری... پوچی و مسخرگی همه را گرد هم آورده بود تا توی صفهای طولانی و پرتعداد نماز میت بخوانند...
این را برای تصویر پست قبلی و خود پست قبلی گداشتم.
عکس حس خیلی خوبی دارد و حال آدم را خوب می کند... لااقل برای اندکی زمان
برای مطلب اخیر هم تنها می توان سکوت کرد... سکوتی با خشم یا گاهی سکوتی از تسلیم...
شاد باشی