سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبح داشتم ویزاهای کانادا و استرالیا را برای اقامت موقت زیر و رو می‌کردم. این که در چه مشاغلی درخواست دارند و بر اساس نیازهایشان نمره‌دهی می‌کنند و مهاجر می‌پذیرند. نکته‌ی جالب برای من دادن امتیاز ویژه به جغرافیاهایی بود که محبوب نیستند. ایالت‌های سردسیر کانادا، سرزمین‌های روستایی و دور از دسترس غرب استرالیا و... این‌ها جغرافیاهایی بودند که در حالت عادی شاید کمتر کسی دوست‌شان داشته باشد. اما این کشورها سعی می‌کردند با دادن برخی امتیازها مهاجران را به آن سمت هدایت کنند. چرا؟ چرا سعی می‌کردند این سرزمین‌ها خالی از جمعیت نمانند؟ چرا برای پراکنده کردن جمعیت برنامه‌ریزی داشتند؟ آن هم نه جمعیت خودشان، بلکه جمعیت مهاجران حرف گوش‌کن و مطیع...
تهران روز به روز برایم نفرت‌انگیزتر می‌شود. آن‌قدر نفرت‌انگیز که حتی نمی‌توانم خودم را به خاطر زندگی در آن تحمل کنم. تمرکز عجیب و غریب جمعیت ایران در تهران را نمی‌توانم هضم کنم. غرب چند سال پیش تهران این روزها تبدیل شده به مرکز آن. مواجهه‌ی من با این واقعیت همانند مواجهه‌ی قورباغه‌ی محبوس در ظرف آبی است که به تدریج آب را به جوش آورده‌اند و او در حالت مرگ و اغما متوجه داغ شدن آب شده است. 
امکانات تهران را نمی‌توانم انکار کنم. بهترین دکترها در این شهرند. تو برای خرید مایحتاج زندگی در تهران گستره‌ی وسیعی از انتخاب داری. می‌توانی در تهران به راحتی گم شوی و احساس امنیت داشته باشی... این شهر به طرز عجیبی با مهاجران از شهرستان آمده‌ی خود از نظر اقتصادی مهربان است. شاید خانه‌هایش گران باشند. اما درآمدهایش هم بالا هستند. با مهاجران خارجی‌اش هم نسبت به سایر نقاط ایران مهربان‌تر است. همه چیز در تهران متمرکز شده است. آن قدر همه چیز در تهران است که عملا شهرهای دیگر سایه‌ای از شهرند. آن قدر همه چیز در تهران است که آدم‌های شهرهای دیگر ایران مطالبات چندانی نمی‌توانند داشته باشند. اگر چیزی بیشتر از آنی که دارند می‌خواهند راهش مطالبه‌گری نیست. راهش مهاجرت به تهران است... 
حسم این است که ایران روز به روز خالی‌تر می‌شود. وقتی جمعیت از کیلومترها دورتر رخت برمی‌بندد، تو آبادی‌های کمتری را سر راه‌هایت در ایران می‌بینی. دقیقا نمی‌دانم بدی این حالت چی است. ولی مهم‌ترین حسی که دارم این است که ایران روز به روز یکدست‌تر می‌شود. درونگراتر می‌شود. آدم‌ها بیشتر و بیشتر شبیه هم می‌شوند. در حقیقت همه‌ی ایران دارند تهرانی می‌شوند. این وسط برخی قومیت‌ها هم تهرانی نمی‌شوند. وقتی هیچ آبادی‌ای بین تهران و شهر آن قومیت‌ها نباشد، یعنی طیف وجود ندارد. آدم‌ها دو قطبی می‌شوند. تهرانی- غیرتهرانی پررنگ می‌شود..  چرا همه‌ی ایران باید در تهران جمع شوند؟!

  • پیمان ..

بعد از سه روز جاده‌های روستا را باز کرده بودند. سر صبح بولدوزر آورده بودند و جاده‌های آسفالت روستا را برف‌روبی کرده بودند. کلی به راننده‌ی بولدوزر شیتیل داده بودند و او را از جاده‌ی اصلی آورده بودند به جاده‌های روستا.

خیلی از درخت‌ها تاب نیاورده بودند و زیر بار برف خم شده بودند. تمام شالیزارها تا به انتها، تا جایی که چشم کار می‌کرد یکدست سفید بودند. قد برف تا سینه می‌رسید. توی راه‌باریکه‌ها و پاکوب‌ها همه با چکمه رفت و آمد می‌کردند. خیلی‌ها رفته بودند روی شیروانی‌های خانه‌ها و برف‌ها را هل می‌دادند پایین. خرپاهای چوبی مگر چه‌قدر طاقت داشتند که آن همه برف را تحمل کنند؟ پیرمرد و پیرزن اما فرتوت‌تر از این حرف‌ها بودند. رها کرده بودند. ان‌شاءالله که حلب‌های سقف تاب می‌آورند و نمی‌شکنند.

تاریکی اما هنوز پابرجا بود. سه روز بود که برق را وصل نکرده بودند. عصر آن روز مأمورهای اداره‌ی برق هم آمدند و برق‌ روستا را وصل کردند. سیم مابین چند تا تیربرق زیر برف تا شده بودند. آن‌ها را عوض کردند.

تا برق خانه‌ی پیرمرد و پیرزن وصل شد، صدای ترکیدن چیزی بلند شد. چیزی در خانه‌شان اتصالی کرده بود. سیم‌های برق جرقه زدند و پوشش پلاستیکی‌شان آتش گرفت و افتاد به جان چهارچوب‌های چوبی و یکهو خانه غرق در آتش و دود شد. پیرمرد و پیرزن به زور خودشان را از خانه بیرون کشیدند. پیرزن شروع کرد به جیغ کشیدن. به دقیقه نکشیده کلی اهالی روستا جمع شدند دور خانه‌ی پیرمرد و پیرزن.

نمی‌شد به سرعت سطل سطل آب آورد. حجم برف بیش از این حرف‌ها بود. چند نفر زنگ زدند به آتش‌نشانی. گفتند خانه‌ی پیرمرد و پیرزن آتش گرفته است. لطفا بیایید. گفتند جاده‌های روستای ما تا نزدیک خانه‌ی پیرمرد و پیرزن باز است. می‌توانید بیایید. همه می‌گفتند که اگر به موقع برسد آتش‌نشانی و آتش را خاموش کند، چهار ستون خانه سالم می‌ماند. چهارستون که سالم بماند بعدا می‌شود بازسازی‌اش کرد. مثل خانه‌ی مشدی عباس که سقفش آتش گرفت، اما آتش نشانی به موقع رسید و خانه کامل نسوخت. اما جواب متصدی تلفن آتش‌نشانی عجیب بود: به دهیارتان بگویید زنگ بزند به فرمانداری. فرمانداری هم دستور بدهد به شهردار. شهردار هم به ما بگوید تا ماشین آتش‌نشانی را بفرستیم! گفتند ماشین نمی‌فرستیم!

رئیس‌ بسیج روستا تا این را شنید گفت بدید من زنگ بزنم. او هم زنگ زد و متصدی آتش‌نشانی همین‌ها را برایش تکرار کرد. رئیس بسیج روستا تهدیدش کرد که یا الان ماشین می‌فرستید و خانه‌ی این پیرمرد را نجات می‌دهید یا بعدا فلان‌تان می‌کنم. متصدی آتش‌نشانی گفت هر کاری دوست داری بکن و قطع کرد.

خانه در آتش جزغاله شد. خاکستر شد. پیرمرد و پیرزن هیچ کاری نتوانستند بکنند. اهالی روستا چند سطل آب آوردند ریختند. ولی فایده‌ای نداشت...

احتمالا در سلسله‌مراتب سازمان آتش‌نشانی تلفنچی و خود آتش‌نشان در پایین‌ترین مرتبه قرار می‌گیرند. احتمالا مدیرهایشان به آن‌ها همیشه گوشزد می‌کنند که شما را به خدا کارتان را به نحو احسن انجام بدهید و جان و مال مردم را نجات بدهید. احتمالا آیین‌نامه‌ها و نظام‌های تنبیه و تشویق زیادی تدوین شده تا آتش‌نشان‌ها کارشان را درست انجام بدهند. اما درست در لحظه‌ای که بیشترین نیاز به آن‌ها وجود دارد یکهو می‌زنند زیرش. یکهو می‌گویند ما این کار را نمی‌کنیم.

چرا؟ جواب به این چرا خیلی مهم است. چون این الگوی رفتاری در جای جای سازمان‌های ایران،‌ در جای جای نظام بوروکراسی ایران به چشم می‌خورد...

تمام چیزها با نظم و ترتیب طراحی شده‌اند. آدم‌ها به ظاهر در جای خودشان قرار گرفته‌اند. همه چیز آن قدر خوب طراحی شده که به آدم حس اطمینان می‌دهند. فکر می‌کنی یک ماشین درست و درمان طراحی کرده‌اند. ماشینی که موتور قدرتمندی دارد. اما در عمل می‌بینی که قطعات این ماشین هر کدام به سازی که دوست دارند می‌رقصند. مثلا موتور زور می‌زند و قوای محرکه تولید می‌کند، اما لاستیک می‌گوید من دلم نمی‌خواهد بچرخم. بروید هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید.

چه باید کرد؟ وقتی هیچ کدام از آیین‌ها و کیش‌ها و اصول اخلاقی کارایی ندارند به چه باید دست آویخت؟!

  • پیمان ..

دیلماج

۲۱
بهمن

دیلماج حمیدرضا شاه‌آبادی را امروز تمام کردم. توی مترو تمامش کردم. رمان خوبی بود. فکر نمی‌کردم به این خوبی باشد. راستش فکر می‌کردم کتابی می‌خوانم در مورد یک مترجم زمان قاجار. مترجمی که واسطه‌ی دو زبان بودنش تعلیقی دارد که دستمایه‌ی یک رمان شده است. اما این نبود. همانی بود که در صفحات اول کتاب آورده شده: سیری در زندگی و افکار میرزایوسف دیلماج.

کتاب دو داستان تو در تو داشت. داستان اول مکاتبات یک نویسنده و ناشرش بود. نویسنده استاد تاریخی است که کتاب جدیدش به سیاق کتاب‌های قبلی‌اش علمی و دانشگاهی نیست و ته‌مایه‌ای رمان‌گونه دارد. ناشر بهش می‌گوید که این کتاب مقبول جامعه‌ی دانشگاهی نمی‌شود و لطفا بار داستانی‌اش را کم کن تا به عنوان یک کتاب تاریخ چاپ کنیم.  بعد در ادامه ما متن نویسنده را می‌خوانیم. نویسنده‌ای که اصرار دارد حاصل تحقیقاتش در مورد میرزایوسف دیلماج باید به همین صورت چاپ شود. این مقدمه حقیقت‌نمایی داستان را دو برابر می‌کند. شگردی برای افزایش باورپذیری داستان...

داستان اصلی داستان زندگی میرزایوسف دیلماج است. فردی با استعداد از طبقه‌ی پایین در زمان حکومت قاجار که شانس باسواد شدن پیدا می‌کند و از طبقه‌ی اجتماعی خودش فراتر می‌رود. نوجوانی‌اش به کسب دانش و یاد گرفتن زبان فرانسه می‌گذرد. در اوان جوانی عاشق می‌شود و شکست عشقی سنگینی می‌خورد. دو سال از دنیا و مافیها می‌برد و در خود برای خودش به طرزی غم‌انگیز سوگوار می‌شود.

«در احوال جمله عاشقان سلف از خسرو و شیرین و لیلی و مجنون گرفته تا رومیو و جولیا اندیشه‌ها کردم. دانستم که عشق تنها در فراق معنی می‌گیرد و سوزها و ناله‌ها جملگی پس از وصال خاموش می‌شوند. هر چه از حکمای قدیم در باب عشق خوانده بودم در نظر آوردم. عادات عاشقان را به هنگام بی‌قراری از فراق با حالات گرسنگان و تشنگان تا آن هنگام که کام‌شان برآورده نشده قیاس کردم و فی‌الجمله به کتاب‌ها و اوراقی بس بسیار تفأل‌ها زدم تا این مختصر بر کاغذ آوردم. و آن چیزی نیست جز حقیقتی که پیشینیان را هیچ گاه جرئت بیان آن نبوده است.» ص ۵۱

بعد از دو سال به واسطه‌ی سوادی که دارد دیلماج و مترجم روزنامه‌های فرانسوی برای دم و دستگاه همایونی شاهنشاه می‌شود. بد روزگار او را به قعر زندان و سیاهچال دچار می‌کند و خوب روزگار او را رهسپار لندن و زندگی در جوار میرزا ملکم‌خان می‌کند. دیدن پیشرفت اروپاییان او را تبدیل به یک مشروطه‌خواه می‌کند. مشروطه‌خواهی که در بازگشت به وطن فراماسونر می‌شود و سرسپرده‌ی مرام فراماسونری....

در دیلماج خیلی از آدم‌های نام‌آشنای تاریخ معاصر ایران از حاشیه‌ی داستان رد می‌شوند: امیرکبیر، محمدعلی فروغی، میرزا ملکم‌خان، محمدعلی‌شاه، شیخ فضل‌الله نوری و...

برایم خواندن سیر زندگی میرزایوسف و بالا و پایین‌های زندگی‌اش جذاب بود. حس می‌کردم واقعا زندگی چیزی فراتر از عصر و زمانه است. حس می‌کردم میرزایوسف در ۱۵۰ سال پیش دقیقا همان درد و رنج‌هایی را متحمل می‌شده که من امروز متحمل می‌شوم. حس می‌کردم بالا و پایین‌شدن‌های زندگی میرزا یوسف و ضربه‌هایی که در زندگی‌اش از جامعه خورده از همان جنسی است که یک آدم معمولی کمی باسواد در روزگار کنونی ممکن است بخورد. این اوج هنر نویسنده‌ی این کتاب بود. شاید اگر پایان‌بندی عجولانه و دستپاچه‌اش نبود به کتاب ۵ستاره را تقدیم می‌کردم. ولی در پایان‌بندی گند زده بود. فراماسونر شدن میرزا یوسف خیلی بد روایت شده بود. من در مورد فراماسونری مطالعات کمی دارم و همین باعث شد که داستان بیش از حد برایم مبهم شود. ای کاش برای پایان‌بندی کتاب به اندازه‌ی سایر بخش‌های کتاب (مثل فصول عاشقی میرزا یوسف یا فصول حضورش در لندن) طمأنینه به خرج می‌داد و این قدر عجولانه ماجرا را تمام نمی‌کرد...

  • پیمان ..

رویای ایران

۱۴
بهمن

در راه بازگشت بودیم. جاده‌ی دزفول به بروجرد در یک روز اول هفته‌ی زمستانی به یک فیلم سورئال می‌مانست. 
کیلومترهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. جاده‌های زیادی را در نوردیده بودیم. در شهرهای مختلفی خوابیده بودیم. سواحل خلیج فارس را دیده بودیم. منظره‌های گوناگونی را دیده بودیم. ولی هنوز هم جاده تازگی داشت.
ما از زیارت تک درخت سر یکی از پیچ‌های جاده‌ی یاسوج به بابامیدان برمی‌گشتیم. تک‌درختی که سر پیچ تک و تنها با یال و کوپال شکوهمندش نشسته بود و بهار را به انتظار می‌کشید تا بار دیگر سبز و پر از برگ شود. تک‌درختی که مهمانش شده بودیم و ناهار را در حضورش زیر آفتاب دلچسب سر ظهر زمستانی نوش جان کرده بودیم.

 ما از زیارت درخت‌های زیبای دشت کنار جاده‌ی نورآباد به کازرون برمی‌گشتیم. درخت‌های خمیده‌پشتی که در دشتی تا به انتها سبز تک تک و تنها نشسته بودند. درخت‌هایی که هر بار از کنارشان رد می‌شوم حس می‌کنم نویدی دارند و در این زیبایی دشت سبز نورآباد حضورشان آن تکه از زمین را مقدس می‌کند.
ما از زیارت درختان انجیر معابد میدان فرودگاه شهر بوشهر برمی‌گشتیم. درختانی بس سترگ با ریشه‌هایی از خاک بیرون افکنده شده که ساقه‌هایشان موازی بالا رفته بود و سایه‌ای عظیم را ایجاد کرده بود. درختانی که بار دیگر به یادم آوردند که حتما حتما بنشینم به خواندن کتاب درخت انجیر معابد احمد محمود تا شاید بتوانم درک‌شان کنم.
ما از زیارت نخلستان‌های آب‌پخش برمی‌گشتیم. درختان نخلی که در جاده‌های روستایی اطراف آب‌پخش به سراغ‌شان رفته بودیم. کیلومترها درختان نخل با کرت‌بندی‌های مرتب و منظم. در خنکای مرطوب زمستان بوشهر، پای تمام نخل‌ها سبز شده بود و ترکیب زمختی تنه‌ی نخل‌ها با لطافت چمن‌ها و علف‌های زیر پاهایشان آدم را حالی به حالی می‌کرد.

به رویای شهرهایی که از آن‌ها عبور کرده بودیم فکر می‌کردم. رویای بروجن چه بود؟ رویای یاسوج؟ نورآباد؟ برازجان؟ بوشهر؟ گناوه؟ دیلم؟ هندیجان؟ ماهشهر؟ آبادان؟ خرمشهر؟ اهواز؟ شوشتر؟ دزفول؟ بروجرد؟ می‌شد بگویم که رویای این شهرها چه بود‌ه‌اند؟
شاید رویای بوشهر همان آوازی بود که سرباز موزه‌ی دریانوردی‌اش در آن صبح می‌خواند. در آن صبح ما اولین بازدیدکنندگان موزه‌ی دریانوردی بودیم. دروازه را برایمان باز کرده بودند. گذاشته بودند با ماشین وارد موزه شویم. گفته بودند کشتی پرسپلیس آن سو است و عمارت کلاه فرهنگی این‌سو. ساختمان اصلی موزه هم بعد از ۲۲ بهمن افتتاح می‌شود و زود آمده‌اید. از میان درختان زیبای باغ گذشته بودیم و داشتیم به عمارت کلاه فرنگی نزدیک می‌شدیم که صدای آواز سرباز را شنیده بودیم. هوا آفتابی بود. نه گرم نه سرد. یک روز زمستانی آفتابی در بوشهر. تنهایی زده بود زیر دل سرباز شیرازی و آواز می‌خواند. بلند بلند آواز می‌خواند که بهش رسیدیم. خوشحال شد از دیدن‌مان. راهنمای ما در موزه شد. از کنسولگری انگلیس گفت که حالا شده بود عمارت کلاه فرنگی و موزه‌ی دریانوردی بوشهر. از کشتی رافائل گفت. از ده‌ها نوع گره با طناب که خودش هم همه‌شان را بلد نبود. از شیرازی که ازش جدا شده بود تا در بوشهر خدمت کند... و بعدش... بعدش را ازش نپرسیدم. رویای بوشهر شاید همان رویای آن سرباز باشد.

شاید هم رویای بوشهر در دل بافت قدیم این شهر بود. در آن میدانگاهی جلوی دانشکده‌ی هنر و معماری بوشهر. آن‌جا که پر از درخت بود و زیر درخت‌ها نیمکت گذاشته بودند. همان‌جا که پسربچه‌ها دور تک درخت وسط میدان با دوچرخه می‌چرخیدند و حرف می زدند. همان جا که ساختمان‌های اطراف همه سنتی و خاص بوشهر بودند. رویای بوشهر شاید در سر بچه‌های دوچرخه‌سوار آن‌جا بود. یا شاید در سر دانشجوهای آن دانشکده‌ی سنتی معماری که جان می‌داد برای دل باختن به کسی.
رویای گناوه چه بود؟ شهر ساحلی با بازارهای شلم‌شوربا. رویای گناوه حتم در سر تمام فروشنده‌های بازار‌های تو در تویش بود. رویایی که من نتوانسته بودم بفهممش. یا شاید رویای این شهر زمین فوتبال ساحلی آن بود. زمین فوتبالی که به وقت جذر محل فوتبال بازی کردن بود و به وقت مد زیر آب می‌رفت و جزئی از دریا می‌شد...
رویای دیلم شاید در دل لنج‌هایی بود که بعد از سال‌ها به گل نشسته بودند. صاحبان‌شان آن‌ها را به دل ساحل آورده بودند و محکم با طناب به اسکله بسته بودندشان تا موقع مد در دریا رها نشوند. رویای دیلم شاید همان رویای کشتی نادر۵ بود. کشتی‌ای که حالا فرسوده و به امان خدا رها شده بود. کشتی‌ای که نگاه می‌کرد به لنج‌های جوان‌تر که منتظر بودند تا مد شود و آب بدود زیر شکم‌هایشان تا راهی جزیره‌ها و کشورها بشوند... رویای دیلم شاید در شبنم صبحگاهی این شهر بود. شبنمی که در گرگ و میش دم صبح بوی باران‌های شمال را داشت. شبنمی که مثل یک باران ماشین‌ها و اشیا را خیس می‌کرد. 

رویای شهر خاک‌گرفته‌ی هندیجان چه بود؟ رویای رودخانه‌ی زهره می‌توانست رویای این شهر باشد؟ یا شاید مه صبحگاهی اطراف نخلستان‌هایش رویای این شهر بودند...
رویای ماهشهر شاید همان پتروشیمی‌های بندر امام خمینی باشد. ردیف ردیف پتروشیمی و کارخانه‌هایی که نفت را به محصولی دیگر تبدیل می‌کردند. ردیف ردیف کارخانه‌های بزرگ بزرگ که دود تولید می‌کردند و مشتری‌هایشان تریلی‌های دراز بودند و کیومیزوی من در لابه‌لای آن‌ها مثل موشی می‌دوید تا ما هزار لوله و پیچ و خم و دود و دم‌ ببینیم. پتروشیمی‌هایی که در دفاتر مرکزی‌شان در تهران بوی دلار می‌دادند. اما در چند کیلومتری ماهشهر فقط بوی دود می‌دادند... 
رویای آبادان همان روزهای کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم است. این را مطمئنم. رویای آبادان پالایشگاه این شهر است و خوشی‌های اهالی بوارده و بریم. رویای این شهر کلیسایش است و مسجد رنگونی‌ها و رستوران پاکستان و دستفروش‌های بازار ته‌لنجی‌ها با خالی‌بندی‌ها و بلوف‌زدن‌های تمام‌نشدنی‌شان:
- ولک، مشتری از عراق پیدا کردم. نونم تو روغنه.
- شماره کارت بین‌المللی‌ته بهش بده تا دیر نشده.
- شماره کارت بسشه. یه وقت شبا ندی‌ها. روزا بدی بسشه.
و رویای خرمشهر چه‌قدر به رویای آبادان شبیه است. رویای این شهر همان رویای کارون است و رویای کارون همان رویای اهواز است. اهوازی‌ها که شاید فلافلی‌های لشکرآبادش رویای بزرگتری داشته باشند... 

و رویای شوشتر... رویای شوشتر شاید موتورسوارهایی بودند که اول صبح پشت به پشت هم به سرعت در جهت عکس جاده می‌آمدند و به سمت کارخانه‌ی صنایع غذایی مجید روان بودند. یا شاید پسربچه‌های دبیرستانی که اول صبح مدرسه را پیچانده بودند و آمده بودند به تپه‌ی امامزاده‌ی شهر تا در ساختمان پشتی بست بنشینند و نگاه کنند به شهر که زیر پایشان بود. یا شاید آن دختر مدرسه‌ای که در ساعت مدرسه تک و تنها با لباس فرم آمده بود به بالای پل سازه‌های آبی شوشتر و با موبایل داشت فیلم می‌گرفت. برای که و چه؟ برای رویای شوشتر شاید...
جاده‌ی دزفول به بروجرد در روز اول هفته خلوت بود. تک و توک کامیون‌ها و تریلی‌ها بودند. مناظر دشت‌های اطراف بودند. ابرهای تیره‌ آن بالا بودند. در گردنه‌ها حتم برف به انتظارمان بود... تک و توک‌ ماشین‌های سواری بودند. ما هم نرم و روان پیش می‌رفتیم. یکهو در کنار جاده خرسواری را دیدیم که چهارنعل در حاشیه‌ی جاده می‌تازید. مرد جوانی افسار الاغ را گرفته بود و با ترکه به کپل خر می‌زد و خر می‌تازید. خودش سیگار بر لب داشت و کلاه بر سر.
اندکی جلوتر مردی را دیدیم که در حاشیه‌ی وسط اتوبان راه می‌رفت  ۷-۸ تا قالپاق به بغل زده بود. خم شده تا قالپاق دیگری را از روی آسفالت بردارد. شغلش قالپاق‌جمع‌کنی بود شاید. او عجیب‌تر بود یا آن زن و مرد اصفهانی حاشیه‌ی اتوبان تهران اصفهان؟ نشسته بودیم به صبحانه خوردن. ۱۰کیلومتر تا به اصفهان مانده بود. یکهو ماشینی جلوی‌مان ترمز زد. راننده‌اش پیاده شد. اصفهانی بود. گفت دادا یه خرده آب دارید؟ گفتیم بله. یک بطری آب بهش دادیم. از صندوق ماشینش پیک‌نیک و قلیان درآورد. آب را در قلیان ریخت. دوباره برگشت گفت دادا آتیش دارید؟ بهش فندک دادیم. ایستاد و زغال آورد. و ما بر و بر نگاهش کردیم. آتش و زغال را که به راه کرد رفت سراغ ماشین. زنش پیاده شد و با همدیگر ایستاده قلیان کشیدند. ۱۰کیلومتر دیگر به شهرشان فاصله داشتند. ولی انگار طاقت نیاورده بودند و باید حتم همان لحظه قلیان می‌کشیدند...
آرامش جاده و یادهای چند روز گذشته داشت من را به خلسه می‌برد که یکهو سر و کله‌ی یک گله پژو و سمند وحشی پیدا شد. از چپ و راستم با سرعت‌های سرسام‌آور سبقت گرفتند. آمدم از یک کامیون سبقت بگیرم که یکی‌شان چسباند در ماتحت کیومیزو و بوق بوق بوق که برو گم شو کنار. ترسیدم و کنار کشیدم. سرعتم را کم کردم تا این پژوها و سمندهای وحشی بروند. شمردم. ۴۵تا بودند. پرشیا و ۴۰۵ و سمند. همه با هم. وحشی و بی‌قرار می‌رفتند. سرعت‌هایشان بالای ۱۵۰کیلومتر بر ساعت بود. جوری که وقتی ویراژ می‌دادند من حس می‌کردم که فرمان گاه از دست‌شان در می‌رود و امکان چپ کردن‌شان بالاست. یا یکی‌شان که ترمز می‌زد آن یکی از پشت هر لحظه ممکن بود برخورد کند. از هر سوراخ ممکن می‌خواستند رد شوند و اجازه‌ی سبقت گرفتن به هیچ ماشینی نمی‌دادند. پلاک‌هایشان نمره ۴۸ و ۵۸ بود. اهل شهرستان‌های اطراف بوشهر بودند. شوتی بودند. داشتند بار می‌بردند سمت تهران. با تمام سرعت ممکن.

یاد احمد افتادم. داشتم از لنج‌ها عکس می‌گرفتم و خوشان خوشان ساحل را می‌رفتم که از توی خیابان سرنشینان یک سمند شروع کردند به هو کشیدن. نگاه کردم دیدم چند پسر جوانند. بعد یکهو زدند روی ترمز و یکی‌شان گفت از ما عکس می‌گیری؟ گفتم بیایید کنار ساحل بایستید عکس بگیرم ازتان. یک لحظه حس کردم می‌خواهند ایستگاهم کنند. ولی آمدند و ازشان با حاشیه‌ی لنج‌ها و دریا عکس گرفتم. شماره دادند که عکس‌ها را بفرست. پرسیدم بچه کجایید؟ گفتند بهبهان. گفتم شغل‌تان چیست؟ گفتند شوتی هستیم. جوان بودند. خیلی جوان‌تر از من. ۲۰سال‌شان هم نمی‌شد. گفتند: بار می خورد به تهران. می بریم و برمی گردیم سه میلیون تومن می‌گیریم. گفتم تا یک تن هم بار می‌برید؟ گفتند نه... تا ۴۰۰کیلو می‌بریم. لباس. خوردنی. هر چیزی که بار بخورد. گفتم: راضی هستید؟ گفتند: آره. چرا که نه. هم حال می‌ده هم درآمد خوبه. تعارف زده بودند که بفرمایید مهمان ما باشید. گفتم دم شما گرم. بهشان دست داده بودم و شب هم عکس‌شان را برایشان فرستاده بودم. حالا توی اتوبان باورم نمی‌شد که ممکن بود همان پسرهای باحال راننده‌ی همین پژوهای وحشی باشند.
دو دو تا چهار تا کردم. رفت و برگشت‌شان به تهران حدود ۲۰۰۰کیلومتر می‌شد. با این سرعتی که می‌رفتند احتمالا به ازای هر ۱۰۰کیلومتر پژوهایشان ۱۳-۱۴لیتر بنزین می‌سوزاند. بدون سهمیه حدود ۸۰۰هزار تومن پول بنزین‌شان می‌شد. اصطهلاک پژو و سمند بالاست. یحتمل هر سفر ۱میلیون هم خرج ماشین می‌کردند. ولی باز ۱میلیون حداقل سود داشت برایشان. اگر در ماه ۴یا۵ بار بروند تهران ماهی حداقل ۴میلیون درآمد دارند. آن هم نه در تهران. بلکه در شهرستان که هزینه زندگی خیلی پایین‌تر است...
جلوتر رفته بودم. با سرباز جلوی پاسگاه دریایی دوست شده بودیم. گذاشته بود کیومیزو را جلوی پاسگاه پارک کنیم. بچه‌ی ماهشهر بود. سربازی‌اش را در شهری کمی دورتر افتاده بود. از لنج‌ها پرسیده بودیم. گفته بود وقتی مد می‌شود راه می‌افتند سمت امارات تا جنس بیاورند. گفته بود من کارم این جا این است که نگذارم بنزین یا هر جنس دیگری با خودشان از ایران ببرند. ولی از آن طرف هر چیزی بیاورند مشکلی ندارد. پرسیده بودم گمرک چی؟ گفته بود نیازی نیست. به ما گفته‌اند گیر ندهید. ما هم گیر نمی‌دهیم. با لنج می‌آورند و با قایق سوار ماشین می‌کنند.
شوتی‌ها در جاده می‌تاختند و کیومیزوی من اعصابش از این همه وحشیگری‌شان مگسی شده بود. بلاخره تمام شدند. تونل‌های جاده سر و کله‌شان پیدا شد. پشت سر هم تونل. هر کدام یک اسمی داشتند. تونل چهار تا یک. تونل چهار تا دو. ماهور. گندمکار. ترشان. خرگوشان۱. خرگوشان۲. اثر ۱. اثر۲. اثر صفر. کبکان. چمشک و...
تونل‌ها که تمام شدند یکهو سروکله‌ی یک گله‌ ال۹۰ وانت پیدا شد. ال۹۰ وانت واقعا کمیاب است. اما در آن صبح اول هفته‌ی زمستانی یکهو سروکله‌ی تعداد زیادی وانت ال۹۰ پشت سرم پیدا شد. داشتم از یک کامیون سبقت می‌گرفتم که چسباندند پشتم و بوق بوق که برو کنار. یعنی تو بگو ۵ ثانیه هم طول نکشید که من سبقت بگیرم. ولی راننده ال‌۹۰ وانت طاقت همان ۵ثانیه را هم نداشت. آمدم بگیرم کنار که یک وانت ال‌۹۰ دیگر از سمت راست کامیون عین قرقی پیچید جلویم. وضعیتی شده بود. آن‌ها هم یک گله بودند. قسمت بارشان سرپوشیده بود. پیدا بود که سنگین‌اند و راننده‌هایشان پایشان را تا ته روی پدال گاز می‌فشرند.۲۰-۳۰ تا بودند. آن‌ها هم شوتی بودند.
کمی جلوتر به یک پلیس رسیدم که با دوربین داشت جاده را می‌پایید. انتظار داشتم حداقل یکی از آن پژوهای نمره ۴۸ و ۵۸ یا ال۹۰‌های وانت را متوقف کرده باشد. اما کور خوانده بودم. یک پراید را متوقف کرده بود و داشت مدارکش را چک می‌کرد. خدا را شکر کردم که به ۱۲۰کیلومتر بر ساعت راندن ما گیر نداد. به پلیس‌راه رسیدیم. گله‌ی پژو سمندها و گله‌ی ال‌۹۰ها را از دور دیدم که داشتند روی دست‌اندازهای پلیس‌راه بالا پایین می‌پریدند و می‌رفتند. باز هم پلیس به آن‌ها گیر نداد. عوضش به یک راننده کامیون اشاره داد که بایستد...
حس کردم تمام آن وانت‌های ال‌۹۰ مال یک نفر است. یا همه‌شان زیر نظر یک نفر کار می‌کنند. حس کردم همان‌طور که دستفروشی مترو یک شغل است، راننده‌ی شوتی بودن هم یک شغل است. شغلی که درآمد بالایی هم دارد. آن‌قدر که ماشین‌های پراصطهلاکی مثل پژو و سمند یا گران‌قیمتی مثل ال۹۰ را برای این‌کار انتخاب کنند. از خودم پرسیدم تفاوت کار کولبرهای کردستان با لنج‌ها و این شوتی ها چیست؟ چرا به آن‌ها گیر می‌دهند؟ به سمت‌شان تیراندازی می‌کنند. اما با این شوتی‌ها کاری ندارند؟ آن‌ها که توی جاده‌ها جولان نمی‌دهند. کوهنوردند. این‌ها واقعا جاده‌ها را خطرناک می‌کنند...

حساب کردم هر شوتی حداکثر ۴۰۰کیلو بار می‌برد. یک خاور می‌تواند ۸۰۰۰کیلو بار با خودش جابه‌جا کند. یعنی هر ۲۰ تا شوتی یک کامیون می‌شوند. اما کامیون بارنامه می‌خواهد و بارش باید از گیت گمرک گذشته باشد. اما شوتی این گرفت و گیرها را ندارد. هزار تا هزار تا لباس را به راحتی از جنوبی‌ترین نقاط ایران می‌آورد به تهران تا تهرانی‌ها لباس شب عیدشان را ارزان بخرند. آن وسط یحتمل چند تا تولیدکننده هم هستند که زور می‌زنند تا با کالای آورده شده توسط شوتی‌ها سر قیمت رقابت کنند. چه قدر مسخره. بعد به این فکر کردم که شوتی روزگاری شغل غیرقانونی اهالی سیستان و بلوچستان بود. اما این روزها... بعد یاد احمد افتادم. جوان‌های ۲۰ساله‌ای که اگر نخواهند راننده‌ی شوتی باشند احتمالا گزینه‌ی دیگری ندارند. دانشگاه که نرفته‌اند. اگر هم بروند که پیدا کردن شغل سخت‌تر می‌شود. مهارتی هم اگر بلد باشند بازار ندارد...
تا خود گردنه‌های برفگیر زاغه ذهنم مشغول چرخه‌ی شغلی شوتی‌ها در ایران بود. حکومت چه بازی‌هایی با ما داشت می‌کرد... دیگر داشتم به جمهوری اسلامی فحش‌های چهارواداری می‌دادم که بوران شروع شد. باد شدیدی می‌وزید و برف‌های ترد سر کوه‌ها را می‌پاشید توی سر و صورت ماشین‌ها. جاهایی از جاده باد برف را پاشانده بود روی جاده و سردی هوا باعث یخ‌زدگی شده بود... با احتیاط و آهسته می‌راندم. کیومیزو بار دیگر خصوصیت استقامتی‌اش را داشت به رخم می‌کشید. این‌که شاید مثل آن پژوها و سمندها وحشی نباشد. اما مرد جاده است. هزاران کیلومتر می‌رود و می‌آید و خم به ابرو نمی‌آورد و هیچ ضعفی از خودش نشان نمی‌دهد. ۳۰۰۰ کیلومتر دیگر هم در خاک ایران پرسه زده بودم... 

  • پیمان ..

اولین بار بود که به سالن تآتر شانو می‌رفتم. سهیل کنارم نشسته بود. امیر و حامد آن طرف نشسته بودند. توی خریدن بلیت فیلم و تآتر بیماری صندلی‌ وسط دارم. دوست دارم تا جای ممکن صندلی‌هایی را تصاحب کنم که دقیقا در وسط‌اند. به همین خاطر ۴ تا صندلی کنار هم نخریدم که مبادا یکی‌مان دید کجکی به نمایش داشته باشد. سالن شلوغ نبود. تمام صندلی‌ها پر نشده بودند. تا نشستن‌مان نور توی چشم‌مان بود تا صحنه‌ی نمایش را نبینیم.
وقتی نمایش شروع شد، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بشکه‌های قرمز نفت بودند. بشکه‌هایی که اعداد ۳۲ و ۴۲ و ۵۷ و ۸۸-۷۸ و ۹۸ رویشان نوشته شده بود. بشکه‌های ۳۲و ۴۲ روی همدیگر ایستانیده شده بودند.بشکه ۹۸دو تا لوله‌ی خرطومی بهش وصل بود. صحنه عجیب و سوال‌برانگیز بود. سال‌های کلیدی تاریخ چند دهه‌ی اخیر ایران. چرا ۹۸؟ داستان ۹۸چی است؟ 
خطر لو رفتن ماجرای نمایش. اگر به نگارنده‌ی این متن اعتماد دارید لطفا تآتر «مادر نزاییده» را در اولین فرصت به تماشا بنشینید و سپس به خواندن این متن مبادرت کنید. مطمئن باشید یکی از بهترین تآترهای امسال را به تماشا می‌نشینید.

بعد بازیگرها را دیدم. ۲ پسر عجیب و غریب با دیالوگ‌هایی عجیب و غریب که انگار در جایی زندانی شده بودند. به در و دیوار می‌زدند خودشان را. بشکه‌های قرمز را تکان می‌دادند. خاطرات سال‌های گذشته‌شان را تعریف می‌کردند. زمانی که توی یک گیلاس یا آلبالو یا موز یا خرما بودند. خاطرات دوری از پدربزرگ‌هایشان را که در سال ۱۳۳۲ توی چند تا گیلاس بودند. یا پدرشان که در سال ۱۳۴۲ توی یک مجمع موز بود. خسته و گرسنه که می‌شدند به سراغ بشکه‌ی قرمز رنگ ۹۸می‌رفتند. لوله خرطومی‌ها را می‌گرفتند و وصل می‌کردند به ناف شکم‌شان. آن‌ها که بودند؟ چه بودند؟ پشت سرشان یک پرده‌ی سفید بود که وقتی اولین بار تصاویر یک فیلم پخش شد دستم آمد ماجرا از چه قرار است. فیلم زنی را نشان می‌داد که رحم زن دیگری را اجاره کرده بود. زاویه‌ی دید دوربین از شکم زنی بود که رحمش را اجاره داده بود. زن اجاره‌کننده ۵۰ میلیون تومان پول داده بود و نگران کودکی بود که قرار بود ۹ ماه دیگر متولد شود. اما شوهر زن اجاره‌دهنده‌ی رحم مرد بدبختی بود. کسی که سوءسابقه داشت و به خاطر سابقه‌ی زندان رفتنش هیچ جا بهش شغل نمی‌دادند. بعد فیلم که تمام شد به صحنه‌ی اصلی بازگشتیم. ۲پسر بازیگر نمایش ۲ تا اسپرم بودند که در رحم یک مادر در حال بزرگ شدن بودند. مادری که رحمش را اجاره داده بود...
کم کم نمادهای داستان دستم آمد. کم کم کشمکش‌های آن ۲ پسر شروع شد. ماجرا از آن‌جا شروع شد که دکتر فهمید آن‌ها دوقلو هستند. اما دوقلوهایی کاملا متفاوت. یکی‌شان از آن پدر و مادر واقعی بود و دیگری از آن اجاره‌کننده‌ی رحم. آن یکی که از آن پدر و مادر واقعی بود توی رحم مادرش هم بی‌پول و محروم بود. آن یکی که از برای اجاره‌کنندگان رحم بود پررو بود و پولدار. آن لوله‌های خرطومی متصل به بشکه‌ی نفت، بند نافی بود که آن‌ها را به مادرشان و خون او متصل می‌کرد. آن‌ها نمی‌توانستند با هم بسازند. هی به تاریخ‌های گذشته برمی‌گشتند. هی داستان زندگی پدر و مادرهایشان را مرور می‌کردند. تاب تحمل هم را نداشتند. و دعواهای درون رحم از طریق پرده‌ی نمایش در دنیای بیرون از رحم نمود پیدا می‌کرد و البته بالعکس. پدری که ۷ ماه بود حقوق نگرفته بود بر پسری که در رحم مادرش بود تاثیری عمیق می‌گذاشت.
مادر نزاییده یکی از نمادین‌ترین نمایش‌هایی بود که توی عمرم دیدم. ۲ پسر این نمایش نمادهایی بودند از دو طبقه‌ی کلی جامعه‌ی ایران: طبقه‌ی کارگر و طبقه‌ی بورژوا. نمادهایی از دو حزب چپ و راست در ایران. چپ و راستی که در ایران هیچ گاه دقیقا مشخص نبوده که از آن کدام طبقه است. گاه چپ‌ها کارگر بوده‌اند و گاه بورژوا. گاه راست ایران طبقه‌ی کارگر بوده و گاه طبقه‌ی بورژوا. و نمایش مادر نزاییده به زیبایی هر چه تمام‌تر این گمگشتگی حزبی در بین ایرانیان را به نمایش گذاشته بود. جایی که پزشک وقتی می‌آمد بگوید که نوزاد چپ کدام است و نوزاد راست، گه‌گیجه می‌گرفت که از زاویه‌ی مادر بگوید یا از زاویه‌ی خودش.
اما نکته‌ی زیبای این نمایش این بود که چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن، هر طور که نگاه کنی همه‌شان متعلق به رحم مادرشان هستند. بدون حضور در این رحم آن‌ها از هستی ساقط می‌شوند. در این نمایش رحم مادر نمادی بود از مام وطن، وطنی به نام ایران. وطنی که چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن برای ادامه‌ی حیات‌شان باید از بند ناف او تغذیه کنند. بند نافی که متصل است به بشکه‌های نفت و زیباتر و مهم‌تر از هر چیزی: چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن تا وقتی معنادارند که کنار هم باشند. اگر یکی‌شان بخواهد صاحب تمام و کمال مام وطن باشد عملا فقط دیگری را نابود نکرده... بلکه خودش را هم نابود کرده است.
اما بشکه‌های نفت حاضر در صحنه. بشکه‌های سال‌های کلیدی یک قرن گذشته‌ی تاریخ ایران... و سال ۱۳۹۸... یکی از زیبایی‌های تآتر مادر نزاییده این بود که علی‌رغم تمام ساختارشکنی‌اش یک خط سیر درونی زمانی داشت. باید ۹ ماه سپری می‌شد و تو در برهه‌های مختلف می‌فهمیدی که چه قدر از زمان گذشته است. بشکه‌ای که ۲ پسر این نمایش از آن تغذیه می‌کردند، بشکه‌ی ۹۸بود. بشکه‌ای که از قضا دچار بیشترین تلاطم‌ها هم شد و بارها از سوی بازیگران نمایش از این طرف صحنه به آن طرف هل داده شد و بهانه‌ی کارهای مختلف قرار گرفت. پایان این نمایش نفس‌گیر بود. تراژیک بود. تلخ بود. مانیفست نمایشنامه‌نویس و کارگردان بود در مورد وقایع آبان ۱۳۹۸... جایی که پسر بورژوا رحم مادر را بعد از ۹ ماه و ۹ روز ترک می‌کند و می‌رود. اما پسر کارگر نمایش ترجیح می‌دهد که در رحم مادرش بماند و بمیرد. جایی که دیگر هیچ کدام‌شان نمی‌توانند از بند ناف مادرشان تغذیه کنند. زمانش گذشته است. نفت هم دیگر نمی‌تواند زندگی‌بخش اقوام حاضر در مام وطن باشد. باید آن را ترک کنند. باید از آن مهاجرت کنند. بزرگ شده‌اند. باید به جهان بزرگ بیرون پا بگذارند. دیگر رحم آن مادر سرزمین فرصت‌ها نیست. اما پسر کارگر آزرده است. له شده است. پسر پولدار عزت او را له کرده است. ترجیح می‌دهد که بمیرد و بزرگ نشود. بمیرد و پا به جهان زیبا و بزرگ بیرون نگذارد. چنان آزرده است که پا به پای برادرش از شکم بیرون نمی‌آید و مهاجرت نمی‌کند. در آخرین لحظات زاییده شدن پسر پولدار، او به پسر کارگر اشاره می‌کند که بیا با هم برویم. او به خوبی فهمیده که بدون حضور آن یکی وجودش بی‌معنا می‌شود. اما پسر کارگر باخته است. خودش را باخته است. او سرگردان و خسته در میدان تاریخ ایران می‌ایستد و می‌میرد. از شکم مادر بیرون نمی‌آید. به همراه برادرش مهاجرت نمی‌کند. زاییده نمی‌شود و نابود می‌شود... یک بازی باخت باخت... بازی باخت باختی که ترازوی ناهمگون پوستر این تآتر شوم بودن آن را به زیبایی به تصویر کشیده است.
به تجربه دریافته‌ام که فهم یک متن درجاتی دارد. تو متنی را می‌خوانی و پیام کلی‌اش را دریافت می‌کنی. این اولین مرتبه از فهم یک متن است. گاه علاوه بر فهم پیام کلی بر تک تک کلمات و جملات آن نیز وقوف پیدا می‌کنی و اجزاء را هم درمی‌یابی. این دومین مرتبه از فهم یک متن است. گاه از فهم کلی فراتر می‌روی و می‌توانی آن متن را بازگو کنی. بازگو و بیان کردن متن مرتبه‌ی سوم از فهم آن است. اما والاترین درجه از فهم یک متن این است که آن را به شیوه‌ای ادیبانه بتوانی بیان کنی. به شیوه‌ای استعاره‌گون و شاعرانه؛ و راستش مراد من از متن هر چیزی است که قابل خوانش باشد، چه متن یک کتاب، یک مسئله‌ی اجتماعی، چه یک مسئله‌ی علمی.... 
و به نظرم نمایشنامه‌‌ی مادر نزاییده نوشته‌ی آرش میرطالبی بر اساس نوشته‌ای از محمداحسان کریمی و اجرای آن به کارگردانی محمداحسان کریمی و آرزو خسروی به والاترین درجه از فهم مسئله‌ی اجتماعی ناآرامی‌های آبان ۱۳۹۸ رسیده است. نه تنها آن را فهم کرده که توانسته بیان کند. نه تنها توانسته بیان کند بلکه به بیان ادیبانه هم رسیده است...

  • پیمان ..

۱- به فیلم خانواده‌ی کپرنشین سیستان‌بلوچستانی نگاه کردم. خانواده‌ای که سیل، زندگی‌ نداشته‌شان را برده بود. کپرهایشان را پر از گل و شل کرده بود. از هلال احمر درخواست کرده بودند که به آن‌ها هم چادر بدهند. اما چون شناسنامه نداشتند کسی به آن‌ها چادر و سقفی موقت برای ادامه‌ی زندگی نداده بود. آن سقف موقت برای آن خانواده یک سقف دائمی می‌شد البته... فقط به این دلیل که شناسنامه نداشتند. 
۲- دیروز یحیی را دیدم، مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی. توی عراق زندگی می‌کردند. پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد. وقتی پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد آن‌ها آمدند به ایران. پدربزرگ و مادربزرگ و همه‌ی فامیل‌ها ایران بودند. شناسنامه بهش نداده بودند. با یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرده بودند. حالا هم مادرش ایرانی بود و هم زنش. دو تا بچه داشت که هیچ کدام شناسنامه نداشتند. می‌گفت خودم دیگر شناسنامه نمی‌خواهم. خودم عادت کرده‌ام به این وضعیت. اما این دو تا بچه دیگر هم ایران به دنیا آمده‌اند و هم مادرشان ایرانی است. چرا شناسنامه نمی‌دهند به این‌ها؟
۳- یحیی یقه‌ام را گرفته بود که چرا شناسنامه نمی‌دهند. آن خانواده‌ی کپرنشین هم توی خیالات یقه‌ام را گرفته بودند. 
می‌گفتند مگر شما همراه یک عالم آدم دیگر زور نزدید که قانونی تصویب شود که بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی هر جای جهان بودند شناسنامه بگیرند؟ مگر نماینده‌ها خودشان سرخود یک بند هم اضافه نکرده بودند که کپرنشین‌ها را هم صاحب شناسنامه کنند؟ مگر مجلس تصویب نکرد؟ مگر قانون نشد؟ مگر متن قانون جدید دنگ و فنگ‌های قانون قبلی را دور نمی‌زد؟ مگر نگفتید که با قانون جدید دیگر لازم نیست بعضی‌هایمان برویم از رئیس‌جمهور کشورها امضای ترک تابعیت پدری بگیریم؟ پس چرا ثبت احوالی‌ها به ما می‌گویند بروید دل‌تان خوش است؟
۴-  چند روز قبل سخنگوی وزارت امور خارجه گفته بود: ایران تابعیت دوگانه‌ی قربانیان هواپیمای اوکراینی را به رسمیت نمی‌شناسد. گفته بود و تاکید کرده بود که بیشتر اتباع ایرانی هستند، و در دیدار با وزیر خارجه کانادا اعلام کرده بود که ما این‌ها را اتباع خود می‌دانیم و تابعیت دوگانه را نمی پذیریم. گفته بود عزادار اصلی خود ما هستیم. گفته بود مواظب سیاسی کردن حادثه‌ی سرنگونی هواپیمای مسافربری باشید که با این رفتار چیزی عایدشان نمی‌شود.
نگفته بود که اگر قربانیان این هواپیما دوتابعیتی نبودند و کانادایی‌ها گیر نمی‌دادند، احتمال داشت که همه چیز به سکوت برگزار شود. 
و نگفته بود که بچه‌های مادر ایرانی-پدر غیرایرانی در بعضی مواقع دوتابعیتی می‌شوند و ممکن است بعدها بعد دوباره هواپیمایی سقوط کند و دوباره تعدادی کشته شوند و دوباره کشوری دیگر گیر بدهد که توی آن هواپیما فردی بوده که مادرش ایرانی و پدرش اهل کشور ما بوده و ما حق داریم بدانیم چرا هویجوری کشته شده... 
۵- سال‌ها پیش مجله‌ی گفت‌وگو ویژه‌نامه‌ای منتشر کرده بود در مورد ایران و افغانستان. ویژه‌نامه‌ای که بعد از ۱۲سال هنوز هم خواندنی است. یکی از مقالات خیلی خوب آن شماره برای خانم فریبا عادلخواه بود. مقاله‌ای با عنوان «مهاجران افغانی: معضلی جدید، حضوری دیرینه». من آن مقاله را خوانده بودم و لذت برده بودم از این که طرف این قدر خوب نوشته است. بعدها فهمیدم که فریبا عادلخواه استاد انسان‌شناسی دانشگاه ساینس‌پوی فرانسه است.
فریبا عادلخواه این روزها در زندان اوین است. چرا گرفته‌اندش نمی‌دانم. اصلا نمی‌شناسمش که بخواهم چیزی بگویم. فقط می‌دانم که دوتابعیتی است: هم ایرانی و هم فرانسوی. 
مثل این‌که دیروز شوهر فرانسوی‌اش رفته بود زندان اوین تا ملاقاتش کند. اما زندانبانان مانع از این ملاقات شده بودند. دلیلش چه بود؟ ماده‌ی ۱۰۶۰ قانون مدنی ایران: زن ایرانی حق ندارد بدون اجازه‌ی دولت با مرد خارجی ازدواج کند. گفته بودند چون فریبا عادلخواه برای ازدواج با شوهر فرانسوی‌اش نیامده از دولت ایران اجازه بگیرد پس ازدواجش مشروع نیست. چون اجازه‌ نگرفته پس آن آقا شوهرش نیست و چه معنا دارد مرد غریبه‌ی فرانسوی بیاید ملاقات زن ایرانی توی زندان اوین؟!
تلخی داستان اصلا فریبا عادلخواه نیست. تلخی داستان این است که هزاران زن ایرانی توی همان سیستان و بلوچستان وضعیتی مشابه فریبا عادلخواه دارند. برای ازدواج‌شان با مرد افغانستانی نرفته‌اند از دولت اجازه بگیرند. نمی‌دانسته‌اند که همچه اجازه‌ای هم لازم است. نمی‌شده که همچه اجازه‌ای بگیرند. در آن‌جا مرد بلوچ قرن‌ها ساکن سیستان بلوچستان هیچ مدرک هویتی ندارد، چه برسد به مرد افغانستانی که جانش را برداشته بود و فرار کرده بود آمده بود ایران.  دولت مگر بدون مدرک اجازه‌ی همچه ازدواجی می‌داده؟ تلخی داستان این است که ثبت ازدواج اهرمی است برای چزاندن زنی که تابعیت فرانسوی هم دارد. تلخی داستان این است که قانونی تصویب شده که می‌گوید اگر زن ایرانی خبط کرد و نیامد اجازه از دولت بگیرد، حداقل آن بچه را بی‌شناسنامه نگذارید و او را از تابعیت ایرانی محروم نکنید... تلخی داستان این است که برای چزاندن فرانسوی‌ها هم که شده نباید این قانون اجرایی شود. چون که شاید این شائبه را ایجاد کند که اجازه از دولت لازم نیست، فقط به خاطر یک شائبه. فقط به خاطر یک ترس. فقط به خاطر ضرب شصت نشان دادن به فرانسوی‌ها.
۶- آن کپرنشین سیستان‌بلوچستان نه می‌داند کانادا در کجای این عالم واقع شده و نه می‌داند فرانسه کجاست. او فقط می‌فهمد که به خاطر شناسنامه نداشتن از یک چادر اسکان موقت هم محروم است. بدبختی این‌جاست که آن کانادایی و فرانسوی غرق در رفاه هم نمی‌دانند که به خاطر فرو کردن انگشت در چشم آن‌ها این کپرنشین از یک چادر اسکان موقت هم محروم است...

  • پیمان ..