بازنشسته
- ۶ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۴
- ۸۵۸ نمایش
بِه خورده هر آنکه منکرش شده که لاک پشت ماشین مسافرت نیست و نمیشود با آن هیچ جایی رفت... بِه خورده...
مکان عکس: ایلراه کوچ عشایر بختیاری، نرسیده به چشمه کوهرنگ
پس نوشت: برگشتن از این سربالایی یکی از لحظههای پراسترس سفر بود. جاده خاکی بود و از یک جایی به بعد، جاده چالوس وار، پایین و بالا میشد. سربالاییها را پرگاز میرفتیم و دست اندازها را به آرامی با سرعت ۵کیلومتر بر ساعت طی میکردیم. اما این سربالایی سختترین بود. پر از دست انداز و قلوه سنگ بود. ارتفاع کف لاک پشت از سطح زمین فقط ۲۵سانتی متر بود و کوچکترین پایین و بالا شدن فنر ماشین یعنی گیر کردن کف ماشین به یکی ازقلوه سنگهای تیز جاده و خطرات مزخرفش، مثلن پاره شدن سیم انتقال بنزین از باک به موتور ماشین. از طرف دیگر سربالایی بود و باید پرگاز میرفتیم وگرنه وسطش خاموش میکرد. بیل و بیلچه هم همراهمان نبود که حداقل جاده را صاف کنیم... کیلومترها از جادهی اصلی فاصله داشتیم و هر چند اگر اتفاقی میافتاد عشایر آن دور و بر بودند. اما اگر حادثهای برای لاک پشت پیش میآمد باید همان جا رهایش میکردیم و کیلومترها میرفتیم تا به جایی برسیم که مکانیک و تعمیرکار و لوازم یدکی داشته باشند.
بد مخمصهای بود.
یا علی گفتیم و پر گاز رفتیم. اما وسط کار توی یک دست انداز افتاد و بعد یک لحظه خون به مغز لاک پشت نرسید و خاموش کرد. هر چه قدر استارت میزدم روشن نمیشد. توی سربالایی بود و بنزین از عقب به جلوی ماشین نمیرسید. مقداد پیاده شد که بیا هلش بدیم. قبول نمیکردم. از لاک پشت بعید بود که بخاهد من را وسط جاده ایلان و ویلان کند. چند بار پدال گاز را فشردم تا بنزین به کاربراتورش بریزد. و بعد... روشن شد. با تمام قدرت گاز دادم و از آن سربالایی و دست انداز آمدیم بیرون... دلم برایش سوخت. بوی موتورش به شدت بلند شده بود و آمپر آب طی چند ثانیه به حد جوش آوردن رسیده بود... ولی توانسته بود... توانست که از پس آنجاده هم بربیاید... کاپوتش را که باز کردم دلم میخاست درپوش رادیاتورش که رویش به زبان کُرهای چیزهایی نوشته ببوسم!
۳۰۰۰۰۰ کیلومتر در جاده های ایران... ویوا لاک پشت!
باید میرفتیم میچریدیم. اسماعیل گفت که برویم بچریم. به گوسفندها نگاه کرده بود و گفته بود: مگر ما چه کم ازین گوسفندها داریم؟ آن همه راه را آمده بودیم و یکهو بین آن همه کوه، کنار آنجادهی خاکی، رودخانه بود و مرتع وسیع یکدست سبزرنگی که بین جاده تا کنار رودخانه گسترده شده بود و جان میداد برای نگاه کردن. نگاه کردن. نگاه کردن. یک دل سیر نگاه کنی و بعد یکهو بزند به کلهات ازین همه قشنگیاش و بدوی به سمتش و رویش غلط بزنی، غلط بزنی... ولی ما گرسنه بودیم. حال ایستادن نداشتیم. به آرامی لک و لک در جادهی خاکی پیش میرفتیم و آب از لب و لوچهمان جاری شده بود که اینجا چرا این قدر زیباست؟ خاستم عکس بگیرم. اما قشنگ نمیشد عکسها. آنچه را که به چشم میدیدیم وسیعتر و بزرگتر از کادر محدود دوربین بود...
باک بنزین را تا لبه پرِ پر کرده بودم. روز قبلش صادق اسمس زده بود که عامو پیمان منم اومدم لاهیجان. قرار و مدار گذاشتیم که برویم. بهش نگفتم دقیقن میخاهم کجا بروم. یعنی خودم هم نمیدانستم. فقط میخاستم به دوراهی سفیدآب که رسیدم دیگر وسوسهی راه بالا و آن تونل سیاه کنجکاوی برانگیز نشوم و راه پایین را بروم ببینم به کجا میرسد. تیز و بز راندم سمت لنگرود. بعد از کمربندیاش راندم سمت لیلا کوه و آن جادهی روستایی پای کوه را رفتم. رسیدیم به پَرِشکوه و باغهای پرتقالی که ۲طرف جاده را پوشانده بودند. گفتیم پرتقال بخریم. اسماعیل گیر داد که از مردها پرتقال نخریم. گفت: مردها رحم و مروت ندارند. سر گردنهای حساب میکنند. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک پیرزن. پرتقال هاش ریز و کوچولو کوچولو بودند. گفت: مزهی قند میدهند. خندیدم. گفت: باورت نمیشه؟ پوست بکن بخور. پوست کندم و خوردم و عجیب شیرین بود. مرده باد این پرتقالهای تامسونی که هزارتا بچهی تلخ و بیمزه دارند. زنده باد پرتقالهای آبدار و شیرین پرشکوه!
نمیدانم چی شد که خر شدیم و ۱۰کیلو پرتقال خریدیم و انداختیم پشت ماشین و دِ برو که رفتیم. کله کردم سمت کوموله و بعد اطاقور و بعد هم املش و رحیم آباد. به املش که نزدیک شدیم سروکلهی جیپهای بدون پلاک روسی هم پیدا شد. جیپهای روسی. جیپهای زمان جنگ که توی تلویزیون نشان میداد که نه در دارند و نه شیشه. مدل بالاترین ماشین محلی تویوتاهای زمان جنگ بودند. سروکلهی کامیونهای دوج روسی هم پیدا شده بود. صادق میخندید به زشتی این کامیونها. به اینکه چه قدر طراحیشان ابتدایی و زشت است. به اینکه اینها کامیونهای زمان جنگ جهانی دوم هستند که هنوز این دور و برها رفت و آمد دارند و کاربرد. میخندید به قیافهی زشت وبی ریخت کامیونها. باورش نمیشد که اینها برای خودشان غول بیابانیهایی باشند بینظیر. اسماعیل بهش کلیپی را نشان داد که ازین کامیونها برای قاچاق درخت و الوار از جنگلها استفاده میکردند. اینکه چطور از رودخانهی خروشان رد میشوند و چطور این کامیونها تک چرخ هم میزنند!!!...
افتادیم توی جادهی ییلاقی رحیم آباد. درختهایی که شاخههایشان را روی جاده انداخته بودند و تونل درختی درست کرده بودند. هنوز روزهای اول فروردین بود و درختها سبز سبز نشده بودند. سربالاییها و سرپایینیها و پیچ و خمهای جاده. هوای اوایل فروردین خنک بود و لاک پشت توی سربالاییها آمپرش بالا نمیرفت. آبشارهای زیادی که از کوه جاری شده بود و ماشینهایی که کنار آبشارها ایستاده بودند و مردها و زنها و بچههایی که خوش و خندان بودند. کنار یکی از آبشارها ایستادیم و دخل شیرینی کوکیهایی که از لاهیجان خریده بودیم درآوردیم. ۳تا آدم گرسنه، به دقیقه نکشیده همهی شیرینیها را بلعیدیم و چند ساعت بعد بود که فهمیدیم عجب خریتی کردهایم که با خودمان خوردنی کم آوردهایم... کوههای سفیدپوشی که اول جاده ازمان دور بودند لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. رسیدیم به سفیدآب و دوراهی معروفش. هر کسی که بار اول میزند به اینجاده توی این دوراهی به سمت تونل سیاه بالادست میرود که مخوفتر و رازآلودتر به نظر میآید. چند شب پیش توی یک مهمانی یکی دیگر را دیده بودم که به اینجاده زده بود و او هم به سمت تونل رفته بود. اما راه پایین را رفتم. از روی یک پل آهنی گذشتم و سربالایی خیلی تیزی شروع شد. سمت راستمان بلندترین قلهی ایران بعد از دماوند خودنمایی میکرد. با ستیغهای سفیدش خیلی نزدیک به نظر میرسید: علم کوه. کنار جاده ایستادیم و چند تا عکس با پس زمینهی علم کوه و آسمان آبی انداختیم.
جاده کم کم خاکی شد. یک تکه خاکی بود. یک تکه آسفالت بود. به آرامی بالا میرفتیم. هنوز جاده ادامه داشت. وقتی خاکیها زیاد طولانی میشدند میگفتیم برگردیم. ولی آن وقت تکههای آسفالتهی جاده شروع میشد و سرعت زیاد میشد و میرفتیم. پیچهای تند و تیز جاده چالوسی. هوای به شدت خنک. خلوتی... خلوتی... هیچ کس توی جاده نبود...
رسیدیم به جایی که درختهای فندق با شاخ و برگهای کت و کلفتشان از سراشیبی دامنهی کوه بالا رفته بودند و یک باغ فندق را درست کرده بودند. باغ فندقی که اگر کمی مه آلود میشد جایی خیال انگیز و وهمناک میشد. ولی یک روز آفتابی بود. گنجشکها و پرندههایی که اسمشان را نمیدانستم میخاندند. ایستادیم. لحظههایی نفسهایمان را در سینه حبس کردیم که هیچ صدایی به جز صدای طبیعت را نشنویم. هیچ صدایی نبود. بعد از دوردستها صدای اذانی پخش شد. حتم از یکی از روستاهای آن حوالی... ۱۰کیلو پرتقال را درآوردیم و از دامنهی کوه بالا رفتیم و در پناه یکی از درختهای فندق نشستیم. ۳نفری با چنگ و دندان پرتقالها را پوست کندیم و تا میتوانستیم پرتقال خوردیم. ۱۰کیلو پرتقال بود و تمام هم نمیشد. از آن طرف هم هیچ خوردنی دیگری با خودمان نداشتیم. ظهر شده بود. ماندیم که برگردیم یا تا ته جاده برویم. خورهی رفتن به جانم افتاده بود و باید تا ته میرفتیم....
فکر کنم ۳کیلو پرتقال خوردیم و بعد راه افتادیم... کمی جلوتر آسفالت جاده مدام شد و راندن راحت و سریع. به یک دوراهی دیگر رسیدیم. از قهوه خانهی سر دوراهی پرسیدیم که هر کدامشان کجا میروند. یکیشان میرفت سمت خشکبیجار و یکیشان به سمت دیلمان. راه دیلمان را گرفتیم و رفتیم. از یک نفر دیگر هم پرسیدیم که جادهاش چطوری است و خاکی است یا آسفالته؟ گفتند یک ساعت خاکی است و نیم ساعت هم آسفالته. ماندیم سر دوراهی که برویم یا نه؟ شور و مشورت کردیم که اگر بخاهیم برگردیم خیلی راه آمدهایم و چند ساعت طول میکشد تا برگردیم. بعد راه رفته را برگشتن تکراری است و خسته کننده. برویم دیلمان و از دیلمان برویم سیاهکل. گرسنهمان بود. ولی چارهای نداشتیم...
افتادیم توی جاده خاکی. و جاده خاکی برای پراید عذاب عظیم است. به آرامی، لک و لک میرفتیم. دیگر توی اینجادهی خاکی هیچ ماشینی نبود. اگر توی جادهی آسفالته هر ۱۰دقیقه سروکلهی یک پیکان یا یک نیسان آبی پیدا میشد اینجا سکوت مطلق بود. سکوت مطلق و منظرههای بکر و تماشایی.
از کنار چند تا روستا رد شدیم. اسم یکی از روستاها بود روستای امام. کلی خندیدیم که این چه روستایی است دیگر. از چند تا رودخانه گذشتیم. شانس آوردیم که اوایل فروردین بود و هنوز رودها پرآب نشده بودند و و طغیان نکرده بودند و میشد رد شد...
به یک دوراهی دیگر رسیدیم. نمیدانستیم کدام را برویم. منتظر ماندیم تا یکی پیدا شود و بپرسیم. چند دقیقه صبر کردیم تا سروکلهی یک جیپ روسی پیدا شد. نگهش داشتیم. ازش پرسیدیم که میخاهیم برویم دیلمان کدام طرف برویم؟ یک نگاهی به پرایدمان کرد و بعد گفت این طرف. بعد تکلیف دوراهیهای بعدی جاده را هم برایمان مشخص کرد: به هر دوراهی رسیدید، فقط راست. فقط راست.
تشکر کردیم. او هم به سرعت جاده خاکی را رفت و ما هم لک و لک ادامه دادیم.
و بعد به جایی از جاده رسیدیم که دیگر جاده نبود. یعنی داشت جاده میشد... بلدوزرها و ماشینهای راه سازی داشتند راست و ریسش میکردند و گلی و ناهموار بود. دلهره به جانم افتاد که یک موقع با این پراید اینجا گیر نکنیم... من خسته شده بودم و صادق پشت فرمان نشسته بود. بلدوزری که وسط جاده بود دید که یک عدد پراید دارد میآید. کمی جلو عقب کرد و با هیکل سنگینش جاده را کوبید و بعد از جاده انداخت بیرون و رفت توی باقالیهای بیرون جاده. از آن تکهی جاده به سلامتی رد شدیم و برایش بوق تشکر زدیم. صادق برایش بای بای هم کرد... کلی خندیدیم. به این فکر کردیم که اگر هم گیر میکردیم بلدوزره به راحتی آن تکه از زمین را که گیر کرده بودیم همراه با ماشینمان میکند و بلندمان میکرد و میگذاشتمان جلوتر...
به موساکلایه که رسیدیم رودخانهی بزرگ دیلمان کنار جاده خودنمایی کرد و آن مناظر مراتع کنار جاده تا رودخانه...
کمی جلوتر جاده خاکی تمام شد. یک ساعت تمام توی جاده خاکی رانده بودیم. آسفالت که شروع شدیم هورا کشیدیم. ارتفاع لاهیجان و لنگرود از سطح دریا ۱۰-۱۵متر بود. حالا ما در ارتفاعات ۲۰۰۰متری دیلمان بودیم و هوا خنک و پاکیزه بود و هیچ بنی بشرِ توریستِ آشغال تولید کنی هم دور و برمان نبود...
به اسپیلی که رسیدیم منظرهی دهشتناکی روبه رویمان بود. نرسیده به اسپیلی وسط دامنهی کوه یک کارخانه سیمان علم کرده بودند. یک کارخانه سیمان خیلی بزرگ... تا به حال از اینجای اسپیلی رد نشده و این کارخانه سیمان را ندیده بودم. وحشتناک بود. کامیونها پشت سر هم قطاری میآمدند و سنگ و کلوخ وارد کارخانه میکردند. خونم به جوش آمده بود. کدام کله خر گوسالهی مادرخرابی دستور داده بود که اینجا کارخانه سیمان بسازند آخر؟! آن کره خری که دستور داده بود اینجا کارخانه سیمان بسازند از طبیعت هیچ درکی داشته؟ میفهمیده که کارخانه سیمان چه قدر آلودگی دارد؟ میفهمیده که این هوای پاک غنیمت است؟! تف به آن مادری که تو را زاییده...
به اسپیلی رسیدیم و بعد از جادهی دیلمان سیاهکل برگشتیم. ۶ساعت توی راه بودیم...
مرتبط: رحیم آباد-قزوین
خیلی وقت بود ندیده بودمش. یعنی چند سالی میشد که ندیده بودمش. آخرین باری که یادم میآمد نمره پلاک ماشینش تهران ۲۶بود. ۲کوچه پایینتر از ما بودند و با همین پیکان بود که هی توی خیابانها دور دور میکرد... پیکان خردلی رنگ تهران ۲۶. پیکانش چراغ بنزی هم نبود. از آن چراغها داشت که انگار پیکانه غمگین است و دارد گریه میکند. میدانی که کدامها را میگویم. در غروبی که خورشید داشت آن دور دورها در غرب تهران غروب میکرد سر چهارراه تیرانداز دور زد. خیلی آرام دور زد. همان پیکان را داشت. با همان رنگ. فنرهاش را خابانده بود. این قدر که انگار کف ماشین به زمین میمالد و راه میرود. و ریشهایش... انبوهتر شده بود. درازتر. ریشهایش از سینهاش هم پایینتر رفته بودند. خیلی آرام دور زد. صدای موتور پیکانش قارقاری کرد و بعد دنده سبک کرد و با سرعت ثابت انگاری که فیلمی را با حرکات آهسته نشانم بدهند از جلویم رد شد. خیلی آرام. با سرعت 15کیلومتر بر ساعت. بیشتر نمیرفت. با ناز و ادا. خیلی خیلی آرام. همهی ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند و میرفتند و پیکانش آرام قار قار میکرد و میرفت. تنها نبود. بغلش هم کسی نشسته بود. یک مرد ریشوتر از خودش. خستهتر از خودش... صندلیهای پیکانه را هم حتا عوض نکرده بود. همان صندلیهای پیکانهای قدیمی که وقتی مینشینی انگار کف ماشین ۴زانو نشستهای. ۲نفری نشسته بودند توی پیکانه و...
یک آن حس کردم آخر و عاقبتمان همین میشود. خود خود همین. من لاک پشت را برمی دارم میآیم دنبالت سوارت میکنم و با سرعت 15 تا توی خیابانها راه میرویم و میگذاریم همهی ماشینها ازمان جلو بزنند. ما هم عین خیالمان نخاهد بود. فنرهای لاک پشت را تا ته میخابانم و با حرکت اسلوموشن سر چهارراه دور میزنم و خیلی آرام برای خودمان میرویم. چند سال دیگر همین میشویم که دارم میگویم...
نه من کخی میشوم نه تو.
همین لاک پشت میماند بیخ ریشم. میگویم: بابام برام خریدش. خیلی سال پیش. کیلومترشمارشو حالا نگاه کن. شده ۳۹۰۰۰۰۰. تو هم میگویی: یادمه. ۲۹۵۰۰۰که شده بود فکر میکردی کارش تمومه.... لبخند میزنم میگویم: نمیدونستم چی میخام. هی زور میزدم که چیزی بخام... هیچی نمیخاستم... به خودم تلقین میکردم که فکر کنم دختری پیدا میشه که میشه به خاطرش هر کاری کرد... ولی اونم نمیخاستم. زور میزدم خودمو عاشق داشتن یه شاسی بلند جا بزنم... باورم هم شده بود که میخام... ولی بعد دیدم نمیخام. یادته؟ تو ریشهایت را میخارانی میگویی: اوهوم.
لاک پشت برای خودش قارقار میکند و با سرعت ۱۵کیلومتر میرویم. از چهارراه تیرانداز میرویم به سمت یاسینی. یک ساعت برای خودش طول میکشد. میزنم به فرمان و میگویم: میدونی شباهت من و این لاک پشت چیه؟ دیر شتاب میگیریم. خیلی دیر. یعنی در نوع خودمون بد هم شتاب نمیگیریمها. نسل کاربراتوریها ور افتاد. ما هم دیگه دیر شدیم...
چند لحظه ساکت میمانم و بعد میگویم: از یه جایی به بعد دیگه بیخیال شتاب گرفتن شدم. از یه جایی به بعد دیگه از کسی سبقت نگرفتم. از یه جایی به بعد گذاشتم همه ازم سبقت بگیرن. همه نمرههای درسی شون از من بهتر شه. همه کارای بهتر و پول و پله دارتر و گیر بیارن. همه از توی صف ازم جلو بزنن و زودتر و بیشتر چلو خورشت شونو بگیرن و بخورن.... گذاشتم همه ازم جلو بزنن. دیگه حوصله نداشتم پامو تا ته روی گاز فشار بدم... از همون موقعها هم بود که یاد گرفتم دیگه از کسی و چیزی انتظار نداشته باشم. از هیچ کس و هیچ چیز، هیچ انتظاری نداشته باشم... از همون موقعها بود که همیشه یادم موند که هیچ وقت برای کار خوبی که دارم انجام میدم انتظار جواب خوب نداشته باشم، هیچ وقت برای وقتی که برای یه آدم میذارم انتظار نداشته باشم که اونم برام وقت بذاره... میفهمی که چی میگم.
تو داشبورد را باز میکنی. داشبورد را زیرورو میکنی. میگویی: این بانوی دو عالم کجاست؟
میگویم: جاسیگاری رو باز کن. جا سیگاری را باز میکنی. عکس مهستی را درمی آوری. میگویی: اگه زنده بود، زن میگرفتم. اگه زنده بود میرفتم خاستگاریش، پاشنهی در خونه شونو میکندم تا زن من شه...
میخندم. پسرک دوچرخه سواری از کنارمان رد میشود و میرود. فلش آهنگهای مهستی را از جاسیگاری درمی آوری و میگذاری توی ضبط. میگویم: خوش به حالت که هنوز مردی. هنوز مردی داری که اگه زنی بود شوهرش بشی. من مردیم کات شد. میدونی کی؟ همون سالها که شروع کردم به اینکه همه ازم سبقت بگیرن... یه روز غروب بود که مردیم کات شد. وسط مترو هم مردیم کات شد. اون سالها از امیرآباد تا میدون حر رو پیاده میرفتم. بعد سوار متروی میدون حر میشدم و به سمت خونه میرفتم. یه روز غروب اسفندماه بود. سوار شدم. تو مترو ۴تا دختر و ۴تا پسر هم اون طرفتر وایستاده بودن. خیلی خوشحال بودن. شریفی بودن. از شهشهانی شهشهانی کردن شون فهمیدم. ازین اکیپای دخترپسرای شریفی هم بودن. خیلی رله و این حرفها. میگفتن و میخندیدن. خیلی بلند میخندیدن. دخترای خوشگلی بودن. دختراشون وقتی اون جوری میخندیدن من نمیتونستم نگاشون نکنم. پسره تعریف میکرد که این امید من هر کی باهاش دوست میشم فرداش اونم میره باهاش دوست میشه، چه پسر چه دختر و همه شون میخندیدن. بعد ایسگاه توپخونه پسراشون پیاده شدن. جا خالی شد و منم نشستم و کتابمو در آوردم به خوندن. درست ایستگاه بعد بود که دیدم یهو صدای یکی از دخترا بلند شد: بیشعور کثافت. دست تو بکش. آبروتو میبرم. پشت سرش یکی از این پسرای دیلاق که کارگر مارگر میزد وایساده بود و خمار نگاهش میکرد. تا صدای دختره بلند شد یکی از اون سر واگن، به جان خودم راست میگم، ۲تا در اون طرفتر وایستاده بود و عمرن اگه دخترا رو دیده باشه داد زد که: خانم میرفتی واگن زنها. اینجا چی کار میکنی؟
از دختره خوشم اومد. ایسگاه بعد وایساد جلوی در و نذاشت در بسته شه، مامور مترو رو صدا کرد که آقا من از این ۲تا آقا شکایت دارم. دقیقن همین جا بود که مردیم کات شد. همهی آدمای دودول داری که توی مترو وایستاده بودن داد زدن که از جلوی در برو کنار بذار قطار بره. آقا نرو... نرو... بغل دستیم یه پسره بود. یهو پا شد و خاست بره جلوی اون ۲ تا دیلاقو بگیره که نذاره از مترو برن بیرون. میگفت حق ش بود... حق ش بود... اون سر واگن هم فریاد که خانم میرفتی واگن زنونه... اینجا چی کار میکردی؟ دخترا ۲ تا پسره رو کشیدن بیرون و بعدشو نمیدونم... آره. میدونم. اون طرز خندیدنای دخترا با پسرا تو ایسگاههای قبلی خیلی موثر بود. وقتی اون جوری بلند بلند میخندی یه جورایی داری مجوز میدی... اون ۲تا دیلاقم پیش خودشون گفتن با اون ۴تا پسر آره چرا با ما نه....!! اما اینکه دختری وسط مترو انگشت بشه و بعد یه جماعتی نه تنها محکومش نکنن بلکه طرفداری هم بکنن... آخ... نبودی... نبودی.... مردیم کات شد. دیگه از اون به بعد مرد نیستم... میفهمی؟!
ضبط را روشن میکنی. مهستی میخاند. از پل انتهای بزرگراه رسالت با همان سرعت پایین بالا میروم. یاد روزهایی میافتم که عقدهی سرعت رفتنم را توی همین بزرگراه یاسینی خالی میکردم. تعریف میکنم برایت که: دماوندو بالا میرفتم. بعد مینداختم تو یاسینی و پام را تا ته روی پدال گاز فشار میدادم. اون قدر که سرعتش از ۱۲۰ رد شه. برسه به ۱۳۰. برسه به ۱۴۰. برسه به ۱۵۰. از همه جلو میزدم. این یاسینی اون موقعها دوربین کنترل سرعت نداشت. آخ چه حالی میداد. زیاد هم شلوغ نبود. از خط سبقتشم ۱۵۰تا نمیرفتم. از وسط و لاین کندرو.... خالی میشدم. ۱۵۵تا بیشتر نمیرفت. لاک پشت بود دیگه. پراید معمولی ۱۶۰تا میرفت اگر بود... اما همین هم... بعد میرسیدم به آخرای یاسینی. تیز و بز سرعت کم میکردم از خروجی دماوند میرفتم بالا. دوباره تا انتهای خیابون دماوند. بعد مینداختم توی یاسینی...
مهستی می خاند.
میگویی: پیر شدم پیر تو ای جوونی...
من هم تکرار میکنم: پیر شدم پیر تو ای جوونی...
و برای خودمان آرام آرام میرویم....
سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیوتر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. میتوانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه میروم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. عصر ملال انگیز با قیافهای که ده سال است هی خودش را تکرار میکند از قاب پنجره نگاهم میکند. پاهایم بیقرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خستهام. دلم حرف زدن نمیخاهد. تنهاام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. همان چند کلمه هم عذاباند. به لاک پشت نگاه میکنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم میخورد، وقتی دیگران فقط دیگرانند، فقط اشیاء میمانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگیست (انگار که عینکم را از روی چشمهای ضعیفم بردارم و بیعینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش میشود!...
لباس میپوشم. مینشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن میکنم. آرام توی دنده میگذارم. میرانم طرف خیابان اتحاد و کارخانههای توی کوچههایش. ویرم گرفته که چرخهای لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچهها خلوتاند. لاک پشت را میکپانم کنار کوچه. پیاده میشوم. آچار و جک را میآورم. پیچها را شل میکنم. جک میزنم. جلوی ماشین میآید بالا. لاستیک را باز میکنم و تکیهاش میدهم به جدول. زل میزنم به دیسک چرخ. نگاه میکنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم میشوم. میخابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست میزنم. جر خورده. قطر شفت چرخها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه میروی؟! زیر ماشین جابه جا میشوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش میکنم. میخندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت میکنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچهای ورق محافظ زیر موتور درآمدهاند. کجا افتادهاند؟ چه میدانم! گه به گور همهتان.
لاستیک را جا میزنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری میاندازم تو صندوق و مینشینم پشت فرمان.
میرانم طرف حکیمیه. همین جوری بیهدف میروم. میرسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. میکشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم میگذارم توی جافندکی. رادیو را روشن میکنم. موج را تنظیم میکنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمیخاند. نمیگیرد. فلشه به فنا رفته. بیخیال میشوم. دلم جاده میخاهد. میاندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام میکنم. ماشین پشتیام هم آرام پشتم میآید. همین جوری دارم دنده یک میروم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل میبینم. با سرعت از آسفالت میاندازد تو خاکی و بیاینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتیام سبقت میگیرد. گردو خاک به پا میکند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری میرود. بلند بلند تو ماشین شروع میکنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور میشوند نگاه میکنم و میگویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام میشود. تند و فرز دندهها را میروم بالا. میخاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم میآید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر میکنم... به بیهدفی خودم. دنده سبک نمیکنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت میگیرد. به پوچی میرسم. دلیلی نمیبینم. برای هیچ چیز دلیلی نمیبینم. با خودم تصمیم میگیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمیدانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر میکنم. قانون میگذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
«وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمیکشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا میروم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم میخورد. و تپههای خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا میرود. پژو است. نگاه میکنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه میکند.
به ماشین جلویی نگاه میکنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو میافتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم میشود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج میشود. کلههایشان به هم میچسبد. ویرم میگیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
«یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
رها میکنند هم را. بعد سرعت میگیرند و میروند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تنها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلوتر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا میرود. شیشههای ماشین میلرزند و سروصدا میکنند توی چاله چولههای جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت میگیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا میروم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمیچرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم میشود. میافتم به دنده ۲. بعد کمی جلوتر ازش سبقت میگیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر میکنم. چاله چولههای جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشینها آهسته میکنند. یواش. من مثل خر رد میشوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمیدانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک میکنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشینها با سرعت رد میشوند. پیاده میشوم. تکیه میدهم به ماشین. زل میزنم به رد شدن ماشینها. نگاه میکنم به کوه روبه رو. باد به صورتم میزود. ماشینها را نگاه میکنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همهشان فقط رد میشوند. رد میشوند. تکیه دادهام به ماشین. یک پایم را ستون میکنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه میدهم. دست به سینه میایستم و فقط نگاه میکنم. به ماشینها. به بادی که شاخههای درختان را تکان میدهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
گوش کن!
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن!
وزش ظلمت را میشنوی؟
اکنون چیزی میگذرد؟
یک ربع همین جوری میایستم همان جا. بعد سوار میشوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا میآیم و برمی گردم...
لاک پشت این روزها خسته است. پیر شده است. روزگاری چهارساعته من را از همین گوشهی شرقی تهران میرساند به لاهیجان و چهارساعته برمی گرداند. حالا دیگر نمیتواند.
نتوانستن را این روزها مدام تکرار میکند. عصبی میشود. آمپر رادیاتش توی گرمای تابستان زود بالا میرود. قبلنها این طور نبود. سربالاییهای کوهین را ۹۰تا میرفت و آخ نمیگفت. این آخرین بار ۴۰تا رفت. داغ کرده بود. محمد و صادق و مهدی تریلی ترانزیتی توی جاده قدیم را نشانم میدادند که این همان است که توی رودبار دیدیمش. از این تریلی هم آرامتر رفتهای! من دستم به سقف لاک پشت بود و روی سقفش ضرب گرفته بودم و از نتوانستنش غمگین بودم و ادای ضربه زدن به سقفش را هم دراوردم که خاک بر سرت کنند لاک پشت!
اما از ته دل نگفتم. راستش.
این روزها که لاک پشت خسته است خاطرش برایم عزیزتر شده است.
این روزها دارم فکر میکنم که لاک پشت حقش اینها نبود. اصلن لاک پشت باید همان توی خیابانهای تهران میماند. باید چهار تا رینگ اسپرت میانداختم زیر پاهایش. فنرش را میخاباندم. صندلی هاش را روکش چرم قرمز میگرفتم. صفحهی کیلومترشمارش را رنگ روشن میکردم. ضبط سی دی دار و باند خربزهای به خیکش میبستم. و... از همین قروقمبیلهای پرایدهای دیام. اما نکردم. هیچ کدام ازین کارها را نکردم. باید مثل خیلی از خاهر و برادرهاش این کارها را میکردم و توی خیابانهای تهران میچرخاندمش و همین و بس. نکردم این کارها را. لاک پشت ناز و تیتیش مامانی را اصلن ناز و نوازش نکردم. بیرحم بودم. گفتم من حوصلهی خیابانهای تهران رانندگی کردن را ندارم. گفتم من مسافت زیر صد کیلومتر رانندگی کردن برام افت دارد. گفتم حوصله ندارم.... این روزها دارم فکر میکنم لاک پشت دارد تقاص خسته بودنهای من را پس میدهد.
حالا دیگر به پای هم پیر شدهایم. ۵۰هزار کیلومتر را با هم بودهایم. تمام بلاهایی را که ممکن بود به سر هم آوردهایم. یک شب خنک خرداد ماه، با دندهی دو هشتاد تا پر کردم. دور موتورش تا ردلاین رفت. از دور موتور چهارهزار به بعد صدای موتورش تغییر پیدا میکند. من فقط از زیاد شدن دور موتور لذت میبردم... همیشه این طوریها بوده. دیر دنده عوض کردهام. همیشه واداشته امش به زوزه کشیدن تا دنده سبک کنم. فقط این روزهاست که... و او هم چند ماه پیش بود. توی جادهی سیاهکل سنگر. همان جادهی کنار کانال چهارمتری آب. لاستیک عقبش ترکید و نزدیک بود من را بفرستد وسط بوتههای تمشک کنار جاده!
چیزهای زیادی یاد گرفتم. همین لاک پشت یادم داد. مثلن لذت آهنگ شنیدن را. توی خانه آهنگ گوش دادن حال نمیدهد. توی مترو و اتوبوس با هندزفری هم حال نمیدهد. فقط توی ماشین... باید وسط جاده باشی. شیشههای ماشین را تا حد ممکن بالا بکشی. صدای ضبط را روی چهارتا بلندگوی ماشین بالانس کنی. خپ کنی پشت فرمان. صدای ضبط را بالا ببری و آن وقت است که آهنگ بهت مزه میدهد... آداب هم دارد برای خودش. آدمی که تا مینشیند توی ماشین ضبطش را روشن میکند دچار زودانزالی مفرط است. باید اول رادیوی ماشین را روشن کنی. مثلن همین رادیو پیام. تا جایی که جواب میدهد باید رادیو گوش داد. مثلن تا کرج. بعد که دیگر رادیو جواب نمیداد و فقط صدای خش خش موج رادیو میآمد... چند دقیقه سکوت... چند دقیقه در سکوت پیش رفتن... و بعد از آن است که باید شیشهی ماشین را بالا بکشی و افام پلیر را راه بیندازی و فلش اهنگها و... آهنگهایی که گوش میدهی بستگی به خیلی چیزها خاهد داشت. به گرمی هوا. به صبح و ظهر و شب بودن. شب اگر باشد دلم آن آهنگ سنگینهای معین را میخاهد. مثلن آن آهنگ معمایش را. بعد آهنگهای ابی را. بعد هر آهنگی شد... رپ انگلسی هم گوش میدهم توی این لاک پشت. رپ آلمانی هم. هیچ سردرنمی آورم چه میگویند. فقط خوش خوشانم میشود. ساسی مانکن هم گوش دادهام. حالم هر چه قدر خرابتر بوده با آهنگها بیشتر زندگی کردهام.
میدانی؟ میتوانی بفهمی؟ آن غروبی را که تنها داشتم برمی گشتم... یکهو وسط آهنگهای در و بیدر و بیربط... میدانی آهنگی را بعد از دو سال توی لاک پشت شنیدن و به یاد آوردن تمام لحظههایی که آن آهنگ برایت ساخته بود... همان آهنگ مهستی... پشت فرمان لاک پشت چشم هات خیس بشوند و لاک پشت و فرمانش بشوند سنگ صبورت و شیشه را کامل بالا بکشی و ارتباطت با دنیای بیرون قطع شود و توی این چهاردیواری تنگ لاک پشت دل بدهی به نوایی که...
شمالیها اصطلاحی دارند. میگویند صدا «خاندشت» میکند. یعنی صدا انگار که توی دشت، طنین پیدا میکند... راستش این حالت آرمانی آهنگ گوش دادن است. صدا از چهار طرفت تو را در بر بگیرد. طنین بیندازد...
و لاک پشت... لاک پشت... امیر، یادت هست آن شب زمستانی را؟ ساعت ۴عصر بود که احساس کردم اگر نروم و تهران بمانم میپوسم. و به تو زنگ زده بودم و همین جوری یلخی راه افتاده بودیم. لاک پشت که زنجیرچرخ نداشت. من و تو هم نه پتو با خودمان برده بودیم نه خوراکی. یادت هست چه ترسی پیدا کرده بودم از گردنههای برف گیر کوهین؟ برف گوله گوله قشنگ به اندازهی توپ پینگ پونگ میبارید و ما از گردنهها رد میشدیم و این قیژ قیژ برف پاک کنهای لاک پشت... یادت هست؟ بعد از برف، باران بود که شلاقی میبارید و ما میرفتیم و آن قیژ قیژ تند برف پاک کنهای لاک پشت... فراموشم نمیشود هیچ وقت، امیر. توی اتوبان قزوین ۱۴۰-۱۵۰تا میرفتم فقط برای اینکه قبل از غروب آفتاب به گردنهها برسیم و شب گیر نکنیم در یخبندان... و آخر شب وقتی رسیدیم چه قدر خسته بودم... دیگر حالی برای سرعت رفتن نداشتم. فقط آن نوار کاست قدیمی عهد دقیانوس که ته داشبورد بود... همان نوارکاست پر از خش و نخ رفتگیِ (!) صدای آواز هایده... چه قدر چسبید آن آخر شبی. در سکوت بین ما و بارانی که روی سقف ماشین میبارید و سرعت خیلی آرامی که میرفتیم... لعنتی...
مهناز یادت هست شب تولد ملیکا را؟ همین لاک پشت بود که رساندت به بیمارستان. تو درد میکشیدی و به من لیچار میگفتی و تو گوش راستم داد میزدی که سریعتر برو، مگه بلد نیستی، عرضه نداری؟ مامان تو گوش چپم داد میزد: احمق آرومتر. دست اندازا رو یواش برو... بچه ش... آرش فقط نگاه میکرد...
میثم یادت هست طالقان را؟ جاده خاکی روستای ناریان را؟ آنجادهی هزاررنگ پاییزی... کف جاده پوشیده از برگهای سبز و زرد و قرمز و نارنجی و صورتی و اخرایی و... با سرعت که رد میشدم همهی این برگها پاش پاش میشدند توی جاده بلند میشدند و دوباره میرقصیدند و میرقصیدند... منظرههای بکرش یادت هست؟ یادت هست آن درهی پاییزی کنار جاده را؟ همان که ما را واداشت وسط جاده نگه داریم و بایستیم به تماشایش و از جلال و جبروت و نازک اندیشی خدا تا آن حد پریشان شویم...
با این لاک پشت رویا بافتهام. دیوانه بازی هم درآوردهام. یک بار کلی از خودم شاکی شده بودم که چرا این قدر ترسو و بزدل و دو دل و همیشه در تردیدم. شمال هم بود. کلی از خودم شاکی بودم و افتاده بودم توی جادهی املش اطاقور. بعد تصمیم گرفتم برای اینکه به خودم ثابت کنم که ترسو نیستم یک حرکت بزنم. تصمیم گرفتم وقتی تصمیم میگیرم که سبقت بگیرم از هیچ چیز نترسم سبقت را بگیرم و هی این طرف آن طرف نکنم و ترسو نباشم. زد و افتادم پشت کامیون. کمی گرفتم چپ دیدم ماشین میآید از روبه روم. فاصله هم کم بود. نمیدانم چند متر. ولی آن قدر کم بود که اگر حالت عادی بود هرگز سبقت نمیگرفتم. داد زدم به خودم که: آدم ترسو تا ته. و پامو رو گاز فشار دادم. فشار دادمها. حتا یک لحظه هم پام را از رو پدال با تردید بلند نکردم. روبه رو ماشین میآمد. هنوز نصف کامیون را رد نکرده بودم که حس کردم تا لحظاتی دیگر من و لاک پشت به فنا میرویم. روبه روم یک پژو میآمد. چراغ جلوهاش زنون بود و ازین چند قلوها. چند بار پشت سرهم چراغ زد. ولی من پام را از روی پدال گاز برنداشتم. پشت سرش هم هم یک پژوی دیگر بود... چسباندم از بغل به کامیونه و در لحظهای که حس میکردم الان است که بروم به درک یک دفعهای پژوهه فرمان داد آن طرف رفت توی خاکیِ شانهی جاده فکر کنم. پژو پشت سری هم یک بوق ممتد زد و همین کار را کرد و من به سلامت از کامیونه سبقت گرفتم!!!
اصلن نترسیدم. جدن نترسیدم. حتا یک لحظه هم پام را از روی پدال گاز برنداشتم. شک نکردم. ولی دیوانگی بود... و اصلن کدام یک از به جاده زدنهای من دیوانگی نبوده که این یکی...
حالا لاک پشت خسته است. پیر شده است. این روزها خاطرش برایم عزیز شده است. قربان صدقهاش میروم. بهش میگویم:ای من به قربان آن کاربراتور قدیمیات بشوم،ای من به قربان چراغ عقبهای فوردیات بشوم، آن چراغ راهنماهای دو رنگت یکی سفید یکی زرد... هنوز هم سه هزار به سه هزار کیلومتر میبرمش تعویض روغنی کامجوی لاهیجان روغن سوپرجم به خوردش میدهم. از جدول نگاه میکنم ببینم وقت عوض کردن فیلتر روغن و بنزین و هوایش شده یا نه. مراقبش هستم اما...
به تمام دفعاتی که جادهی دیلمان را با هم رفتهایم فکر میکنم. بیش از تعداد انگشتان دست و پا. برایم شاسی بلندی کرده است هر بار که از آنجادهی پرپیچ و خم من را از ارتفاع صفر متری سیاهکل از سطح دریا به ارتفاع ۲۲۰۰متری و هوای کوهستانی و خنک دیلمان رسانده... من را شاعر کرده. شعر هم گفتهام برای این دیلمان...
آخرین بار که رفتیم شب بود. در نور لرزان و ضعیف چراغهایش از سربالاییها بالا میرفتیم. همه جا تاریک بود. همه جا ساکت بود. شاخههای به هم آویختهی درختها وهم آمیز بود. سیاهی و تاریکی و سکوت مطلق. و عجیب رفته بودم توی فکر. کیلومتر شمار به ۲۹۰۰۰۰ نزدیک میشد و نور ضعیف چراغهای لاک پشت دو قدم جلوترم را فقط روشن میکرد و از خودم میپرسیدم چرا؟ که چی شود؟ این هم رفتن برای چه؟ چی به دست آوردهای؟ چی پیدا کردهای؟
در تاریکی پیش میرفتم و نمیدانستم چرا.
حمید میگفت خدا گم شده است. میگفت خدا ما را به حال خودمان رها کرده و رفته است. میگفت خیلی هنر کنیم ردپاهای خدا را بجوییم. و من فقط احساس تاریکی میکردم. توی این تاریکیها آدم مگر میتواند ردپای خدا را بجوید؟ اصلن از تمام رفتنهایم چی پیدا کردم؟ رد پایی از خدا؟ ردپاهایی از خودم؟ هیچ کدام.
لاک پشت را پیر و خسته کردم. و آخرین و شاید تنها چیزی که به دست آوردهام فقط کورمال کورمال پیش رفتن در تاریکیها بوده...ای کاش میتوانستم حداقل بگویم برای جستن ردپاهایی از خدا. اما این را هم نمیتوانم بگویم... نمیدانم. شاید حتا پیش رفتن هم جملهی زیادی است... فقط تاریکی مانده... تاریکی...
پس نوشت: عکس از صادق حسنپور
دلم جنگل میخواست.
دیر شده بود. غروب شده بود. خورشید، نارنجی و قرمز شده بود. داشت از پشت شاخ و برگ درختهای کنار جاده غروب میکرد. با سرعت هشتاد تا داشتم میرفتم به سمت سیاهکل. بعدش میخواستم بروم به سمت دیلمان. از همان جادهٔ جنگلی پر پیچ و خم. تا لونک قرار نبود بیشتر برویم. دیر شده بود. شب میشد. زور میزدم تا حداقل خورشید کامل غروب نکرده، لونک باشم و هوای جنگلیِ دم غروب را نفس بکشم. داشتم نود تا را پر میکردم که دیدم یک پراید زرد رنگ از فرعی خاکی سروکلهاش پیدا شد و بیکله انداخت توی جاده اصلی. خواستم ازش سبقت بگیرم که از روبه رو ماشین آمد. سرعتم را کم کردم. تا چهل تا. یک بوق کشدار هم برایش کشیدم که: مردک صبر میکردی رد شم. بعد مینداختی تو جاده. یک بوق کشدار دیگر هم زدم برای ابراز عصبانیت!
رانندهٔ پراید کاری نکرد. سرعتش را زیاد نکرد. برایم انگشت وسط نشان نداد. نکشید کنار تا رد شوم. هیچ کار نکرد. بعد از چند لحظه دستش را انداخت از پنجرهٔ ماشینش بیرون. لای انگشتهایش نور نارنجی رنگی در آبی سورمه ایِ دم غروب میدرخشید. بعد یک تقهٔ کوچک به سیگارش زد و خاکستر سیگار توی جاده پخش و پلا شد... همین.
خفه شدم و تا خود سیاهکل ازش سبقت نگرفتم. توی عمرم هیچ کس به این قشنگی بهم نگفته بود: «خفه شو، بشین سر جات، لالمونی بگیر...»