سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جاده» ثبت شده است

یکی از خبرهایی که همواره شنیدن‌شان حسی عمیق از تأسف را در من برمی‌انگیزد، ساخت جاده‌های جدید برای کاهش راه‌بندان است. جاده‌هایی که شاید راه‌حلی عاجل برای مشکلی اعصاب‌خردکن باشد. اما من می‌دانم که به هیچ وجه این اتفاق نمی‌افتد. راه‌بندان منجیل-رودبار و بالعکس مطمئنا برای خیلی از کسانی که در مواقع خاصی از سال به گیلان می‌خواهند بروند کابوسی بزرگ بوده است. سالیان گذشته دیدن کسانی که از شدت ترافیک همان وسط آزادراه روی آسفالت چادر برپا کرده بودند و هیچ راهی برای فرار نداشتند از صحنه‌های عجیب بود. جاده‌های دیگر هم همین صحنه‌ها را رقم زده‌اند و خاصیت انعطاف‌پذیر جامعه‌ی ایرانی باعث شده تا ترافیک وحشتناک و چادر برپا کردن روی آسفالت بخشی از لذت جاده چالوس باشد اصلا. غالبا همه از گلوگاه‌ها می‌نالند و این‌که باید جاده‌های بیشتری ساخته شود تا این معضل رفع شود. سیاست‌گذاران هم با دستپاچگی به دنبال همین راه حل می‌افتند. اما خب در عمل این‌گونه اتفاق نمی‌افتد. این روزها خبر می‌آید که تکه‌ی منجیل-رودبار از آزادراه قزوین-رشت هم ساخته شده و حالا مسافران برای ورود به استان گیلان مجبور نیستند که ترمز بزنند و از دست‌اندازهای شهری عبور کنند و پشت ترافیک حاصل از دوبله سوبله ایستادن ماشین‌های دیگر بایستند. البته می‌گویند که این تکه فقط برای رفت ساخته شده و کمک به اقتصاد شهر رودبار عاملی بوده که باعث شده تا تکه‌ی برگشت ساخته نشود.

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌های زندگی‌ام، کتاب «پویایی‌شناسی کسب‌وکار- تفکر سیستمی و مدل‌سازی برای جهانی پیچیده» نوشته‌ی جان.د استرمن است. کتاب با سرپرستی دکتر علی‌نقلی مشایخی به فارسی ترجمه شده است و از کتاب‌های کلاسیک آموزش دینامیک سیستم‌ها است. استرمن هم استاد درس دینامیک سیستم‌ها در دانشگاه ام‌آی‌تی ماساچوست است. متاسفانه علوم انسانی‌ها و علوم اجتماعی‌های ایران به دلیل بیگانه بودن‌شان با مدل‌سازی‌های ریاضی زیاد سراغ این کتاب نمی‌روند و من ندیده‌ام جزء مواد درسی‌شان باشد. آن‌هایی که مهندسی سیستم‌های اقتصادی اجتماعی و این‌ها می‌خوانند با این کتاب آشنا هستند. کتابی که بینشی عمیق از خیلی از تصمیمات احمقانه‌ی بشریت می‌دهد. یکی از مثال‌های کلاسیک این کتاب، مدل تراکم ترافیک است که در صفحات ۲۷۴ تا ۲۹۰ آن مرحله به مرحله تکوین شده است. نویسنده از کشور آمریکا مثال می‌زند و با آمار و ارقام پله به پله جلو می‌رود و نشان می‌دهد که چگونه دولتمردان برای حل معضل ترافیک به سراغ ساخت جاده‌ و آسفالت بیشتر می‌روند و با این‌کار در میان‌مدت و بلندمدت معضل ترافیک را بدتر از بد می‌کنند. یک کتاب هم در پانویس یکی از صفحات معرفی می‌کند به اسم کتاب «ملت آسفالتی». کتابی در مورد تاثیرات اجتاعی، فرهنگی، اقتصادی و زیست‌محیطی اعتیاد به خودرو در میان آمریکایی‌ها. مدل کتاب استرمن در مورد ترافیک چند حلقه‌ی علت و معلولی هم‌زمان دارد که تأخیرهای بین فعال شدن این حلقه در میان‌مدت باعث می‌شود تا آسفالت و جاده‌ی جدید بدترین گزینه‌ برای رفع معضل ترافیک باشد.

در عینی‌ترین حالت این طور فکر می‌شود که با ساخت جاده‌‌ی جدید، ظرفیت بزرگراه‌ها زیاد و زمان سفر آدم‌ها کم و مطلوبیت آنان زیاد می‌شود. اما بعد از مدتی با کاهش زمان سفر، جذابیت رانندگی شخصی افزایش پیدا می‌کند و مردم به جای روی آوردن به ناوگان حمل و نقل عمومی به ماشین شخصی روی می‌آورند. در نتیجه بعد از مدتی دو اتفاق می‌افتد: حجم سفرها این قدر افزایش پیدا می‌کند که جاده‌ی جدید هم دچار ترافیک می‌شود و دوم این‌که با افزایش جذابیت برای ماشین‌های شخصی استفاده از ناوگان حمل و نقل عمومی کاهش پیدا می‌کند و این ناوگان با کاهش تقاضا ظرفیت خودش را کاهش می‌دهند. بعد از مدتی که ترافیک به حالت اولش برمی‌گردد دیگر ناوگان حمل و نقل عمومی‌ای وجود ندارد که جواب‌گوی نیاز آدم‌های خسته از ترافیک باشد، در نتیجه ترافیک از قدیم هم بیشتر می‌شود!

دقیقا این اتفاق در شهرهای بزرگ ایران و جاده‌های پرمشتری مثل آزادراه قزوین-منجیل و سایر آزادراه‌ها به وقوع پیوسته است و پی در پی به وقوع می‌پیوندد. تهران تا همین سی سال پیش این تعداد بزرگراه نداشت. اما پیوسته بزرگراه ساخته شده تا جابه‌جایی آدم‌ها با ماشین شخصی در آن راحت‌تر شود. اما هر چه‌قدر بزرگراه بیشتر شده، ماشین‌های شخصی هم بیشتر شده‌اند و عملا تمام خیابان‌های تهران تبدیل به پارکینگ شده‌اند. متوسط سرعت حرکت ماشین‌ها در تهران در حد و اندازه‌های یک دوچرخه است: ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر بر ساعت. اما همچنان شهردارهای تهران سعی می‌کنند بزرگراه‌های بیشتری بسازند، قسمت‌های بیشتری از شهر را به خیابان و محل عبور ماشین‌ها اختصاص بدهند (خطوط مخصوص دوچرخه از بین می‌روند، خطوط ویژه‌ی اتوبوس‌ها برای ماشین‌های شخصی باز می‌شود، پیاده‌روها تنگ‌تر و خیابان‌ها پهن‌تر می‌شوند و…) و اصلا تلاشی برای راه‌حل‌های جایگزین ماشین شخصی نمی‌کنند و نتیجه‌ی کار همانی است که در سایر نقاط جهان هم اجرا شده و با شکست روبه‌رو شده: ترافیک بعد از مدتی شدیدتر می‌شود!

دیده‌ام بعضی‌ها گیر می‌دهند به قوی بودن لابی رودباری‌ها و این‌که برای رونق داشتن کسب و کار زیتون‌فروشی‌شان چه‌قدر خودخواهی می‌کنند و ممانعت ایجاد می‌کنند. منجیلی‌ها و لوشانی‌ها و رستم‌آبادی‌ها که اتوبان شهرشان را دور زد و یکهو اقتصاد شهر گذری بودن در آن‌ها نابود شد انسان‌هایی شریف شمرده می‌شوند و رودباری‌ها خودخواه. اما حقیقت این است که حتی اگر لابی رودباری‌ها هم نمی‌بود و آن آزادراه در سمت برگشت هم ساخته می‌شد، باز هم دردی از ترافیک درمان نمی‌شد. این را به ضرث قاطع می‌گویم. چون ما ایرانی هستیم دلیل نمی‌شود که خیلی از قواعد علت و معلولی انسانی برای ما صدق نکند. صدق می‌کند. خیلی هم صدق می‌کند. آسفالت بیشتر برای رفع معضل ترافیک حماقت است.

  • پیمان ..

پنج-شش تا مسیر چهل-پنجاه کیلومتری دوچرخه‌سواری حوالی لاهیجان توی آستینم دارم. حاصل پرسه‌زنی‌های سه سال اخیر و به خصوص ایام کرونا است. منظره‌های این مسیرها هم جوری هستند که می‌توانند خیال و رویا برای چند سال زندگی باشند. شاید روزی ممر درآمدم شدند. 
دو-سه تا از مسیرها شامل پیچ و تاب خوردن در خود شهر لاهیجان هم هست. علاوه بر آرامگاه شیخ زاهد گیلانی و بیژن نجدی من ارادت ویژه‌ای به کاشف‌السلطنه هم دارم. مرد بزرگی بوده. خوشبختانه در  تهران خیابانی به نامش نیست. در شهری که بزرگراه‌ها به نام شیخ فضل‌الله‌ها و نواب  صفوی‌هاست همان بهتر که کاشف‌السلطنه جایگاهی نداشته باشد. اهل دیار گیلان نبوده. متولد تربت حیدریه بوده و در جاده‌ی بوشهر شیراز با ماشین به دره سقوط کرده و از دنیا رفته. ولی وصیت کرده بود که او را در لاهیجان به خاک بسپرند. این وصیتش من را یاد بابر، پادشاه گورکانیان می‌اندازد که وصیت کرده بود او را در کابل به خاک بسپارند و بر مزارش سقفی نسازند تا همیشه پذیرای قطرات باران باشد. لاهیجانی‌ها او را پدر چای ایران می‌نامند. مردی بوده که جهانگردی‌هایش برای ایران ثمر داشته. چای را از هند به لاهیجان آورده و کشت چای را رواج داده. 
اما کاشف‌السلطنه فراتر از این حرف‌ها بوده. به معنای واقعی کلمه روشنفکر بوده. داشتم کتاب «ایران در حرکت» را می‌خواندم. کتاب جالبی است. یک ژاپنی که قبلا کارمند شرکت راه‌آهن ژاپن بوده، ده سال از زندگی‌اش را گذاشته و در مورد راه‌آهن ایران تحقیق کرده و حاصلش شده کتاب ایران در حرکت. نکته‌ی جالب برای من این بود که او این کتاب را با استفاده از منابع دانشگاه‌های آمریکایی در مورد ایران انجام داد. البته بعید هم می‌دانم اگر دانشجوی یکی از دانشگاه‌های ایران می‌شد می‌توانست همچه کتاب جامعی را دربیاورد. صحبت تأسیس راه‌آهن در ایران خیلی پیش از رضاشاه مطرح شده بود. از زمان ناصرالدین‌شاه که اکثر همسایه‌های شرقی و غربی ایران صاحب راه‌آهن شده بودند کرمش به جان ایرانیان افتاده بود که ای وای که ما حتی از همسایه‌های‌مان هم عقب‌مانده‌تر شده‌ایم. هند و کشورهای آسیای میانه و قفقاز و عثمانی همه صاحب راه‌آهن سراسری شده بودند؛ اما ایرانیان همچنان برای رفت‌وآمد وابسته‌ی خر و قاطر بودند.
جایی از کتاب میکیا کویاگی کتاب‌ها و مقاله‌ها و رساله‌هایی را که در باب اهمیت راه‌آهن برای ایران نوشته‌ شده‌اند بررسی می‌کند. یکی از این کتاب‌ها از برای کاشف‌السلطنه است. کاشف‌السلطنه در سال ۱۲۶۸ کتاب «تغییرات و ترقیات در وضع و حرکات و مسافرت و حمل اشیاء و فوائد راه‌آهن» را منتشر کرد. وقتی روایت کویاگی از این کتاب را خواندم ارادتم به کاشف‌السلطنه صد برابر شد. حس کردم چه‌قدر از نظر فکری با این مرد نزدیکم:

«طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل اساسی پشت ترقی سریع اروپا آموزش نبود. زیرا قدرت‌های اروپایی تا پیش از قرن نوزدهم- علی‌رغم وجود آموزش در اروپا پیش از آن- بر مشرق سلطه نداشتند. این امر نه به خاطر برتری ذاتی اروپاییان بود و نه به خاطر غنی بودن خاک اروپا، زیر مردم آسیا به ویژه ایرانیان مستعد و سختکوش بودند و خاک مشرق بارورتر از هر جای دیگر بود. اروپا از حیث غنی بودن منابع طبیعی هم مزیتی نداشت. ایران با وجود انبوه منابع طبیعی فقیر شده بود. طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل ریشه‌ای «ترقی و ثروت و قدرت ملل فرنگستان» اختراع کشتی‌های بخار و خطوط راه‌آهن بود، زیر این نوآوری‌ها، انقلابی در جابه‌جایی ایجاد کرد.
برای اثبات این نکته، کاشف‌السلطنه به اهمیت جابه‌جایی برای بدن انسان اشاره کرد؛ به طرز مشابهی جابه‌جایی درون کشور برای سلامت جامعه‌ی ملی حیاتی بود. او جابه‌جایی را به دو دسته تقسیم کرد، درونی و بیرونی، بدون هر کدام از آن‌ها تمام موجودات زنده، هم گیاهان و هم حیوانات هلاک خواهند شد. به همین نحو جامعه نیاز به جابه‌جایی بیرونی و درونی دارد و این ضرورت زمانی که جمعیت افزایش یابد بیشتر خواهد شد. تا حد زیادی به همان نحوی که خون در سرخرگ‌ها و سیاهرگ‌ها گردش می‌کند، ملت نیز نیاز به نقل و انتقال محصولات کشاورزی و صنعتی در داخل دارد، یعنی در درون قلمرویش درجاده‌ها، کانال‌ها و رودها. یک ملت همچنین نیاز دارد که از درون از طریق تلگراف در ارتباط باشد. با این وجود جابه‌جایی داخلی کافی نیست. ملت‌ها نیاز به جابه‌جایی بیورنی دارند که نمود آن ارتباطات سیاسی و تجاری و روابط با دیگر ملت‌ها است. بدون این‌گونه جابه‌جایی‌های درونی و بیرونی، ملت به «ملت بی‌روح» تبدیل خواهد شد. از آن‌جا که راه‌آهن‌ها امکان این رکن جنبشی را فراهم می‌کردند که برای مایه‌ی حیات ملت ضروری بود، اروپا را قادر ساختند تا در کوتاه‌مدت بر قدرت مشرق برتری پیدا کند. از این رو برای آن‌که توازن قدرت دوباره به ایران و به طور کلی به مشرق بازگردد ساخت راه‌اهن امری حیاتی است». (کتاب ایران در حرکت- نوشته میکیا کویاگی- ترجمه‌یابراهیم اسکافی- نشر شیرازه کتاب ما- ص ۹۱ و ۹۲)
 

  • پیمان ..

تنگم گرفته است. آخرین سربالایی را که می‌کشم بالا سرعتم را کم می‌کنم. این‌جا یکهو سرازیری‌ها شروع می‌شوند و همه‌ی ماشین‌ها سرعت می‌گیرند. حالا که جاده خلوت است هیچ کدام از ماشین‌ها در پی خالی کردن عقده‌ی سربالایی‌ها نیستند. آرام آمده‌اند و آرام دنده‌ها را سبک می‌کنند و به حداکثر سرعت‌های دلخواه‌شان می‌رسند و می‌روند. روزهای شلوغ توی این سرپایینی‌ها همه زورشان زیاد می‌شوند و می‌خواهند از سر و کول هم بالا بروند. می‌اندازم توی شانه‌ی خاکی جاده و ماشین را می‌ایستانم.

کسی نیست. با این حال محض محکم‌کاری ماشین را قفل می‌کنم از تپه‌ی کنار جاده می‌کشم بالا. پشتش می‌ایستم و به دور و بر نگاه می‌کنم. تک و توک ماشین‌هایی که رد می‌شوند قابل دیدن نیستند. نه از سمت مخالف و نه از سمت موافق. وقتی من آن‌ها را نمی‌بینم آن‌ها هم من را نمی‌بینند. پس می‌توانم با خیال راحت خودم را خالی کنم. 

صبح خیلی زود زدم بیرون. مثل دفعه‌های پیش وقتی گردنه‌ها را کشیدم بالا آفتاب طلوع کرد. دفعه‌های پیش‌تر که آفتاب دیرتر طلوع می‌کرد من هم دیرتر حرکت می‌کردم. حالا که آفتاب زودتر طلوع می‌کند من هم زودتر زده‌ام بیرون. به همه می‌گویم حوصله‌ی  گرمای روز را ندارم. راستش را نمی‌گویم البته. وگرنه کولر و این حرف‌ها هست. کمی‌اش به خاطر خلوتی است. به این خاطر که در این ساعت‌های صبح به جز خودم و چند تا نیسان آبی و احتمالا چند تا ماشین ‌آرام، دیوانه‌ی دیگری در جاده نیست. آخر شب حرکت کردن را دوست ندارم. وحشی‌هایی هستند که آخر شب جاده برای‌شان عرصه‌ی قدرت‌نمایی است. دم‌دمه‌های صبح آن‌ها نیستند معمولا. خودم هستم و تنهایی خودم و جاده‌های سربالا سرپایینی که پیچ و تاب می‌خورند تا من را به شاهراه برسانند و شاهراه اول صبح هم عبارت است از چند تا تریلی و ماشین سواری که می‌شود آرام آرام از میان‌شان عبور کرد. دلیل اصلی‌اش اما چیز دیگری است.

خنکای دم صبح جاده‌ی کوهستانی حالم را جا می‌آورد. نسیم می‌وزد. تپه‌ی زیر پایم گندمزار است. دیم کاشته شده. شبکه‌ی آبیاری ندارد. گندم‌ها بلند شده‌اند و نسیم که می‌وزد موج در میان‌شان می‌افتد. چند لحظه به موجاموج باد در میان گندمزارها نگاه می‌کنم. بعد خودم را خالی می‌کنم. نسیمی که به صورتم می‌وزد به حد کافی احساس رهایی بهم می‌دهد. خالی شدن مثانه‌ام لذتش را چند برابر می‌کند. 

دوربینم را درمی‌آورم و از رقص ساقه‌های گندم فیلم می‌گیرم و آخر فیلم را هم می‌رسانم به جاده‌ و ردیف تیر برق‌هایی که تا افق ادامه یافته‌اند و در روشنایی طلوع آفتاب تیرگی زیبایی پیدا کرده‌اند. بعد هم زوم می‌کنم روی خورشید در حال طلوع و برآمدنش بر زمین. زور می‌زنم که حال خوبم را ثبت کنم.

بار چندم است که دارم این طوری رانندگی می‌کنم و این طوری سفر می‌کنم؟ نمی‌دانم. تمام دفعات ماه‌های گذشته را به این سبک رانده‌ام. اکثرا هم تنها. نهایت دوست دیرینه‌ای کنارم بوده و وقت طلوع آفتاب برایش تکرار کرده‌ام که من عاشق این ساعت از روزم.

سوار ماشین می‌شوم. یادم می‌آید که تمام ۲ ساعت گذشته را در سکوت رانندگی کرده‌ام و تنها صدای توی گوشم، صدای موتور ماشین بوده و صدای شکافته شدن هوا توسط هیکل ماشین و همین و همین. در ۲ ساعت گذشته هیچ کلمه‌ای بر زبانم سوار نشده و هیچ کلمه‌ای هم از گوش‌ها وارد مغزم نشده. ولی حالم به طرز عجیبی خوب است. ماشین را راه می‌اندازم و همان‌طور که به جاده و خورشید انتهای ‌آن نگاه می‌کنم یکهو غصه‌ام می‌گیرد. دلیل اصلی زود بیدار شدن و زود به جاده زدن و در تاریکی دم دمه‌های صبح حرکت کردن همین لحظه‌هاست. لحظه‌هایی که خورشید در کار طلوع است و خنکای نسیم صبحگاهی پوستم را مور مور می‌کند و جاده‌ای که تمام در اختیار من است انرژی عجیبی را در من آزاد می‌کند. بدی‌اش این است که این انرژی یکهو آزاد می‌شود. بدی‌اش این است که این انرژی حتی به اندازه‌ی چند ساعت هم پایدار نیست. بدی‌اش این است که این روزها فقط همین چند ساعت حالم خوب است. کمی دیگر که آفتاب خودش را تمام قد روی زمین پهن می‌کند، انرژی‌ام می‌آید پایین. کمی دیگر که روز می‌شود و آدم‌ها بیدار می‌شوند و جاده از اختیار من خارج می‌شود یکهو من هم غریبه می‌شوم. بقیه‌ی روز دیگر ارزشی ندارد. یک حیات گیاهی است بقیه‌ی روز. شور و شوق و اشتیاقی برنمی‌انگیزد. یکهو حس می‌کنم حوصله‌ام دیگر نمی‌کشد. یکهو حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم پرواز کنم و فقط ادامه می‌دهم تا صبح فردا برسد. صبح فردایی که آن هم گاه بیشتر از چند دقیقه طول نمی‌کشد و دوباره من بی‌انر‌ژی می‌شوم... نمی‌توانم آن حال خوب را حبس کنم، نمی‌توانم ذخیره‌اش کنم.
 

  • پیمان ..

تعداد کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی در ایران از تعداد کشته‌ها و مجروحین جنگ‌های داخلی و انتحاری‌های داخل افغانستان به مراتب بیشتر است. شاید اگر بگوییم ایران از افغانستان هم ناامن‌تر است دروغ نگفته باشیم.
بین سال‌های ۲۰۰۹ تا ۲۰۲۰ مجموع تعداد کشته‌های غیرنظامی ناشی از مین‌های کنار جاده‌ای، ترورها، حملات راکتی و انتحاری و جنگ‌ها در کل افغانستان ۳۱ هزار و ۴۲۵ نفر بوده. در حالی‌که در همین بازه‌ی زمانی در ایران فقط ۱۹۵ هزار و ۳۱۵ نفر به خاطر تصادفات رانندگی جان خودشان را از دست داده‌اند.
از ۲۰۰۹ تا ۲۰۲۰ حدود ۶۲ هزار نفر غیرنظامی در افغانستان مجروج شده‌اند و در ایران و در تصادفات رانندگی حدود ۳ میلیون و ۵۲۲ هزار و ۶۲۰ نفر.
به اعداد که نگاه می‌کنی تازه به عمق فاجعه پی می‌بری.
به مخرج کسر هم باید نگاه کرد؟ باشد. جمعیت افغانستان حدود ۳۹ تا ۴۰ میلیون نفر است و جمعیت ایران حدود ۸۵ میلیون نفر. در سال ۱۳۹۹ که سال کرونا بود و مسافرت‌های ایرانیان به مراتب کمتر از سال‌های قبل بود حدود ۲۹۲ هزار نفر در ایران کشته و مجروح شدند (۱۵۳۹۶ کشته و ۲۷۶۷۷۱ مجروح). در همین سال در افغانستان که طالبان قدرت بیشتری گرفت و تعداد حملات و میزان جنگ‌ها افزایش پیدا کرد در کل افغانستان ۸۵۰۰ غیرنظامی کشته و زخمی شدند (۲۹۵۸ کشته و ۵۵۴۲ مجروح). حتی اگر مخرج کسر (جمعیت کشورها) را هم در نظر بگیریم باز هم ایران وضعیتی اسفناک دارد.
یک چهارچوب‌بندی رایج علیه افغانستانی‌ها در ایران این است که آن‌ها طالب‌اند و داعشی‌اند و انتحاری‌اند و فلان و بیسار. ولی وقتی می‌آیی روی کاغذ و به اعداد نگاه می‌کنی و کمی هم به مشاهدات میدانی‌ات در خیابان‌های شهرها و جاده‌های ایران مراجعه می‌کنی می‌بینی ایرانی‌ها هم موجوداتی واقعا ترسناک‌ترند...
راستش این که بگوییم کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی باید به صفر برسد هم درست نیست. مثلا همین آلمانی که اسطوره‌ی رعایت قوانین است و مردمانش باکیفیت‌ترین ماشین‌های دنیا را سوار می‌شوند در سال ۲۰۱۹ حدود ۳ هزار نفر کشته‌ در حوادث رانندگی داشته. ایران در این سال حدود ۱۷ هزار کشته داشته. اما خب ۶ برابر بیشتر هم خیلی است.
و یک مسئله‌ی مهم این که احساس ناامنی با خود ناامنی دو مسئله‌ی جداگانه است. 
مثلا خبر کشته‌ شدن‌های افغانستانی‌ها در انتحاری‌ها و جنگ‌های افغانستان در رسانه‌های ایران با آب و تاب انعکاس داده می‌شود. اما خبر تصادفات رانندگی در ایران خیلی معمولی است و در اکثر موارد حتی پوشش خبری هم ندارد. 
ما اسیر تصویرسازی‌های رسانه‌ها هستیم. رسانه‌های ایران، افغانستانی در خاک و خون را به نمایش می‌کشند تا در ایرانیان احساس امنیت ایجاد کنند. به خاک و خون کشیده شدن افغانستانی‌ها در کشورشان خوراکی بسیار عالی برای این چهارچوب‌بندی است که اگر ما نباشیم داعش می‌آید و شما ایرانی‌ها هم مثل افغانستانی‌ها می‌شوید. ایرانی‌ها باید احساس امنیت کنند. این که کشته‌های تصادفات و مجروحین ناشی از آن خوراک رسانه‌ها شوند احساس ناامنی ایجاد می‌کند. نارضایتی ایجاد می‌کند. ایرانی‌ها به جای این‌که از داعش بترسند از خودشان خواهند ترسید... می‌دانی چه دارم می‌گویم؟
از بد حادثه می‌زند و یک اتوبوس از قربانیان خوی وحشی‌شده‌ی ایرانیان گروهی خبرنگار از آب درمی‌آیند. این را دیگر نمی‌شود به سکوت برگزار کرد. صدا می‌کند. اعتراض‌ها هم می‌شود. اما اساتید چهارچوب‌بندی این‌جا را هم خوب بلدند جمع کنند. راننده‌ی اتوبوس مقصر بوده. دستگیرش می‌کنیم. عذرخواهی می‌کنیم. تدابیر بیشتری می‌اندیشیم. راننده صورت‌وضعیت نداشته. از این به بعد به صورت وضعیت گیر بیشتری می‌دهیم که بفهمیم مسافران ما خبرنگار هستند. از این به بعد خبرنگاران و اصحاب رسانه را با اتوبوس‌ها و راننده‌های بهتری رهسپار می‌کنیم تا این حوادث برای آنان تکرار نشود... رسانه نباید پی در پی و در درازمدت به این مسئله بپردازد. می‌فهمید؟ این چند روز بگذار در مورد این حادثه و فقط این حادثه صحبت بشود. بعدش را جمع می‌کنیم... احساس ناامنی با خود ناامنی خیلی توفیر دارد...

  • پیمان ..

حمید می‌آید. بقچه‌ی کتری‌اش را بهم می‌دهد که توی خورجین بگذارم. می‌گوید برات تخم‌مرغ آب‌پز هم آورده‌ام. ۴ تا تخم‌مرغ بزنی پروتئین بدنت تأمین می‌شود. الکی غر غر می‌کنم که پروتئین کجا بود بابا. وزنم را توی این سربالایی اضافه می‌کنی. ۲۰۰ گرم سبک‌تر هم ۲۰۰ گرم است. 

راه می‌افتیم. سلانه سلانه پدال می‌زنیم. من پیش می‌افتم. سنگین‌ترم. هم دوچرخه‌ام سنگین‌تر است و هم خورجین بسته‌ام. توی خورجین زیرانداز گذاشته‌ام و ظرف و بشقاب و قاشق و چاقو و خرما و بادام زمینی و گاز و سرشعله و کیت پنچرگیری و ماسک گذاشته‌ام. نان و پنیر را واگذار کرده‌ام به مقصد. تا جای ممکن سعی کرده‌ام خورجینم سبک باشد. از زیرانداز نتوانستم بگذرم. پاها را دراز کردن و لنگ روی لنگ انداختن و لش کردن برایم خیلی مهم است. 

حواسم به دور پاهایم است. سعی می‌کنم با سرعت ثابتی رکاب بزنم. شتاب نمی‌گیرم. شتاب که بگیرم ضربان قلبم یکهو زیاد می‌شود و اذیت می‌شوم. حس می‌کنم حمید می‌تواند سریع‌تر بیاید. ولی می‌دانم که اگر سریع‌تر بروم او هم مثل من وسطش می‌برد. می‌خواهم تا سر گردنه را بی غش و ضعف برویم.

روز عید فطر است. تعطیل است. از همان سر صبحی ماشین‌های زیادی دارند می‌روند سمت لواسان. تعمیرگاه‌های بالای استخر تعطیل‌اند. کنار خیابان ماشین پارک نیست. از حاشیه‌ی سمت راست می‌رویم. اگر یک ردیف ماشین پارک می‌بود کمی سخت می‌شد. اما حالا که لاین پارکینگ ماشین‌ها خلوت است راحت‌تر می‌رویم. ولی توی جاده آسفالت به اندازه‌ی دو لاین می‌شود و ماشین‌هایی که مماس با فرمان دوچرخه‌های‌مان می‌روند اذیت‌مان می‌کنند. 

سربالایی اصلی جاده شروع می‌شود. دنده را سبک می‌کنم. پنج دو. چهار دو. چهار یک. سه یک. دو یک. یک یک. در حالت عادی در دنده‌ی یک یک زنجیر آن‌قدر نرم است که تو نمی‌توانی رکاب بزنی. اما توی سربالایی انگار یک یک هم زنجیر را سفت می‌کند.

این قدر سربالایی رفته‌ام که بدانم برای رسیدن به مقصد به جای سرعت حرکت باید به سرعت پدال زدنم توجه کنم. می‌دانم که بسیار کند و آهسته داریم می‌رویم. شاید ۴ یا ۵ کیلومتر بر ساعت. توی این جور سربالایی‌ها جاذبه‌ی زمین را بیشتر احساس می‌کنی. حس می‌کنی یکی دارد تو را به سمت عقب می‌کشد. قشنگ دست‌هایی نامرئی را که دوچرخه را به سمت عقب می‌کشند حس می‌کنی. این دست‌های نامرئی بعد از مدتی به زین می‌چسبند و زین را هم به سمت عقب می‌کشند. تنها که هستم این جور وقت‌ها بلند بلند داد می‌زنم: هوووو.... ولم کن. چته؟ چرا منو عقب می‌کشی. بذار برم. ولم کن. هوووو... این جور وقت‌ها ماشین‌هایی که از کنارم رد می‌شوند آن‌قدر سرعت‌شان زیاد است که اصلا نمی‌فهمند که دارم بلند بلند با خودم داد و بی‌داد می‌کنم.

این احساس را نسبت به غم‌ها هم دارم. غم‌های آدمیزاد مثل جاذبه توی سربالایی عمل می‌کنند. می‌خواهی بروی. حس می‌کنی می‌توانی با پدال زدن حرکت کنی. اما آن غم‌های لعنتی تو را از عقب می‌کشند. جلوی حرکت و پیش رفتنت را می‌گیرند. ذهنت را مشغول می‌کنند. سرعتت را می‌گیرند. دقیقاً تو را به سمت عقب می‌کشند و تو زور می‌زنی که جلو بروی. زور می‌زنی و زور می‌زنی و نمی‌شود. خسته می‌شوی. این خستگی را به دیگران هم منتقل می‌کنی. هم‌رکاب‌هایت می‌بینند که دارد سرعتت کم و کمتر می‌شود. آن‌ها هم سرعت‌شان کم می‌شود. هر چه قدر هم سعی کنی که کم شدن سرعتت را به آن‌ها منتقل نکنی نمی‌شود. انگار غم تو بی‌آن که تو بخواهی و بی‌آن‌که آن‌ها بخواهند همه را به سمت عقب می‌کشد. 

خورجین و بار و بندیل هم که داشته باشی این احساس تشدید می‌شود. خورجین داشتن ناگزیر است. خورجین دارایی است. مالکیت است. آدمیزاد در اوایل کارش و به هنگام خامی به دنبال داشتن چیزی و لذت بردن از داشته‌ها نیست. اما کمی که می‌گذرد دلش می‌خواهد که چیزهایی را داشته باشد و از آن داشته‌ها استفاده کند. اما همین داشته‌ها و همین خورجین در سربالایی بر غم‌هایت افزون می‌کند. 

این اواخر پاری وقت‌ها حس می‌کنم بعضی‌ غم‌ها فراتر از جاذبه می‌شوند. مثل پیچک می‌پیچند به لاستیک و چرخدنده‌ها. حالم را می‌گیرند. آن قدر حالم را می‌گیرند که تمام توجهم به آن‌ها می‌رود و یادم می‌رود که توی سربالایی باید به امثال خودت سلام بدهی و ماشالله بگویی و انرژی بدهی و بگیری. نه تنها انرژی نمی‌دهم که انرژی طرف مقابلم را هم مثل یک دیوانه‌ساز تخلیه می‌کنم.

من جلودار بودم و حمید لاستیک به لاستیک عقبم می‌آمد. ولی این بار به طرز عجیبی حس به عقب کشیده شدن نداشتم. احساس فشار نمی‌کردم. نمی‌توانستم سریع‌تر بروم. آخرین توان من همان ۵ کیلومتر بر ساعت بود. حتی ۶ کیلومتر بر ساعت هم نمی‌توانستم بروم. اگر کمی سرعت می‌گرفتم آن پیچک‌های غمناک جاذبه به لاستیک‌هایم می‌پیچیدند. ولی می‌توانستم بدون توقف بروم... قدرت نداشتم. اما استقامت داشتم. نمی‌دانم تأثیر حضور حمید و داشتن هم‌رکاب بود یا این‌که من قوی‌تر شده بودم.

هم‌رکاب که داری بخشی از توجهت به سمت او می‌رود. نگرانش هستی. نگاه نگاه می‌کنی که می‌آید نمی‌آید. می‌تواند نمی‌تواند. بیشتر از تو توان دارد ندارد. حواست پرت می‌شود.

شاید هم قوی‌تر شده‌ام. حدود دو سال است که دارم به طور متوسط هفته‌ای ۶۰ کیلومتر رکاب می‌زنم. اکثر این رکاب‌ زدن‌ها هم در شهر پر از پستی بلندی‌ای مثل تهران بوده. نباید قوی شوم؟ پیچک‌های غمناک جاذبه این بار هم بودند. من را می‌کشیدند. همین‌که توان بیشتر سرعت رفتن را نداشتم یعنی که بودند. بیشتر هم بودند. آن قدر بودند که هم‌چنان حس رهایی نداشته باشم. هم‌چنان پابند زمین بودن را حس کنم. ولی انگار بدنم پذیرفته بودشان. انگار بدنم به درجه‌ای از شعور رسیده بود که بگوید اکی، شما هستید، دهن من را هم سرویس می‌کنید، اما من ادامه می‌دهم...

بین غمگین بودن تا شاد بودن فاصله‌ی زیادی است. فاصله‌ی غمگین بودن تا غمگین نبودن خیلی کمتر از فاصله‌ی غمگین نبودن تا شاد بودن است. شاد بودن یک جور رهایی می‌خواهد. یک جور حس پرواز. یک جور آزاد شدن. نمی‌دانم برای رسیدن به آن‌جا باید چه کنم. حواس چه‌طور پرت می‌شو؟ اصلا حواس باید پرت شود؟ آدم چطور قوی می‌شود؟ همه‌ی مسائل که مثل دوچرخه‌سواری نیستند که بگویی با تمرین قوی می‌شوی. خیلی وقت‌ها آدم نمی‌داند چه‌طور باید تمرین کند. اصلا نمی‌دانم که کدام عنصر باعث شد تا این بار جاذبه‌ی غمناک اسیرم نکند...
 

  • پیمان ..

۵ لیوان چای

۰۴
فروردين

یاد پیرمرد افتادم. نمی‌دانم الان زنده هست یا نه. اگر وقت شد شاید بروم به جست‌وجویش...

اواخر تابستان بود. کله‌ی سحر زده بودم بیرون و کیلومترهای زیادی را رکاب زده بودم. اول‌های جاده‌ی دیلمان تپه‌ای است. جاده‌ هی بالا می‌رود و پایین می‌آید. اولین بار بود که با دوچرخه داشتم آن جاده را رکاب می‌زدم. با ماشین هیچ حسی از تپه‌ها و فراز و نشیب‌های پوست زمین نداشتم. اما با دوچرخه همه چیز را حس می‌کردم. ارتفاع گرفتن را وجب به وجب حس می‌کردم. سراشیبی‌ها را تندتر از ماشین‌ها پایین می‌رفتم و سربالایی‌های هر تپه را آرام‌تر از یک عابر پیاده بالا می‌رفتم. هر چه بالاتر می‌رفتم انگار ابرها به زمین نزدیک‌تر می‌شدند و رطوبت را بیشتر حس می‌کردم. بعد از دو ساعت رکاب زدن گرسنه و خسته شده بودم.

کنار جاده چند مغازه ردیف شده بودند. یکی‌شان قهوه‌خانه بود. جوان‌ها بی‌کار نشسته بودند و داشتند چای می‌خوردند. خیره خیره نگاهم می‌کردند که داشتم رکاب می‌زدم. ازین جور نگاه‌ها خوشم نمی‌آید. یعنی از وقتی که دوچرخه‌سوار شده‌ام تازه فهمیده‌ام که زن‌ها و دخترها چه می‌کشند از نگاه هیز و خیره‌ی بعضی مردها. خوشم نیامد و ادامه دادم. 

چند ده‌متر جلوتر یک بنر را دیدم: چای‌خوری عموکاظم. آخرین مغازه بود. بعد از آن شیبی تند بود و درخت‌هایی که دو طرف جاده، یک تونل سبز پررنگ درست کرده بودند و جاده‌ را از وسط خودشان می‌کشیدند بالا. 

به چای‌خوری عموکاظم که رسیدم دیدم فقط یک پیرمرد آن‌جاست و کس دیگری نیست. مغازه نبود. خانه بود. از آن خانه‌ حیاط‌دارهای شمال. خانه‌ی پیرمرد کنار جاده بود. قسمتی از جلوی حیاطش را با تخته و حلب سقف‌دار کرده بود. یک سماور گوشه‌ای گذاشته بود و با تخته‌ها نشیمن‌گاه درست کرده بود و یک میز چوبی هم جلویش گذاشته بود. همه چیز آن چای‌خوری را خودش با تیر و تخته درست کرده بود. سلام دادم. پیرمرد کم‌‌حرفی بود. آرام جواب سلامم را داد. شکمم بدجور قار و قور می‌کرد. گفتم املت هم دارید؟ گفت نه. چای دارم. 

گفتم یک چای بدهید پس. همان لحظه قطره‌های درشت باران شروع به باریدن کردند.

به پیرمرد گفتم: می‌توانم دوچرخه‌ام را بگذارم آن‌جا؟ و اشاره دادم به سایه‌بان ته حیاط کنار پله‌های ورودی خانه‌اش. گفت:‌آره.

دوچرخه را بردم ته حیاط پارک کردم تا باران خیسش نکند. کار بیهوده‌ای بود البته. چون می‌خواستم با همان دوچرخه مسیر آمده را برگردم و به هر حال دوچرخه خیس و تلیس آب می‌شد. دوچرخه‌ام را پارک کردم و آمدم نشستم روی نیمکت چوبی دست‌ساز. پیرمرد سریع چای گذاشت جلویم.

چای تازه‌دم بود و یکی از لذیذترین چای‌هایی که توی عمرم نوشیده‌ام. چای اصل لاهیجان بود. خوش‌رنگ بود. طعم جاده‌ی سیاهکل دیلمان را می‌داد. طعم چای خارجی‌ها را دوست ندارم. رنگ‌شان را هم دوست ندارم. اغراق‌شده‌اند. طبیعی نیستند. مثل آدم‌هایی هستند که بدن‌سازی می‌روند و تمام بدن‌شان پوشیده از ماهیچه‌های پرورش‌یافته است. قشنگ‌اند. اما دل‌چسب نیستند. خیلی‌های‌شان نفس هم ندارند. طاقت یک دوچرخه‌سواری چند ده کیلومتره را ندارند. چای عموکاظم اما چیز دیگری بود. 

باران روی سقف حلبی چای‌خانه با سروصدا می‌رقصید. چای‌خانه دیوار نداشت و من باریدن قطره‌های درشت باران روی زمین و راه افتادن باریکه‌های آب را می‌دیدم و پشت سر هم چای می‌نوشیدم. ۵ لیوان چای داغ نوشیدم. وسط لیوان دوم پیرمرد رفت خانه و با یک نصف نان بربری برگشت. بی‌حرفی آن را گذاشت جلویم. من هم گرسنه بودم و نصف نان بربری را با چای و قند خوردم.

بعد از لیوان پنجم کمی نشستم و در سکوت مثل پیرمرد به باریدن باران نگاه کردم. نه من چیزی می‌گفتم و نه پیرمرد. 

بعد از چند دقیقه گفتم: دست شما درد نکنه. چه قدر می‌شود؟

خیلی ارزان حساب کرد. پول دادم و رفتم ته حیاط دوچرخه‌ام را برداشتم. با خودم بارانی آورده بودم. بارانی‌ام را پوشیدم. دست‌کش‌هایم را دستم کرد و کلاهم را سرم گذاشتم. از پیرمرد خداحافظی کردم و زدم به جاده‌ی بارانی...

هنوز هم وقتی یاد پیرمرد می‌افتم دلم گرم می‌شود و طعم آن ۵ لیوان چای تازه‌دم در هوای بارانی شهریور ماه زیر زبانم می‌آید...

  • پیمان ..

از آن‌ها شده‌ام که هر ساخت و ساز جدیدی را محکوم می‌کنند. 
خبر جاده‌‌های جدید حالم را بد می‌کنند. شروع می‌کنم به غر زدن: قتی یک جاده وجود دارد برای چه جاده‌ی جدید دارند می‌سازند؟ الان می‌خواهند این جاده را دوبانده کنند که چه بشود؟ قتل‌گاه می‌خواهند درست کنند؟ ماشین‌ها گه می‌خورند که می‌خواهند سریع‌تر بروند. کنار این جاده چند تا روستا هست. آدم هست. دوچرخه‌سوار هست. موتورسوار هست. گاو هست. گوساله هست. سگ‌ هست. دوبانده می‌کنند که کشت و کشتار بیشتر شود؟ دوبانده می‌کنند که ماشین‌ها سرعت‌شان بیشتر شود؟ غلط می‌کنند. ماشین‌ها پشت کامیون‌ها گیر می‌کنند؟ بهتر. کامیون‌ها باعث کم شدن سرعت ماشین‌ها و امنیت جاده هستند. چرا باید این درخت‌ها و مزرعه‌ها را از بین ببرند؟ برای این‌که جاده دوبانده شود؟ ۱۰۰ سال سیاه نشود. 
برای چه دارند پل ماشین‌رو می‌سازند؟ مگر این میدان چه عیبی داشت؟ ماشین‌ها توی هم گیر می‌کردند؟ بهتر. حق‌شان است. اعصاب‌شان خرد می‌شد؟ عبور و مرور کندتر می‌شد؟‌ بهتر. الان فکر می‌کنید آن پل لعنتی را که بسازید ترافیک کمتر می‌شود؟ نه الاغ‌ها. نه. شما فقط تشویق می‌کنید که احمق‌ها بیشتر ماشین سوار شوند.  بعد از مدت کوتاهی همان گره و همان ترافیک را روی پل و زیر پل و نرسیده به پل و بعد از پل و... ایجاد می‌کنید. بدترش را هم ایجاد می‌کنید. 
برای چه آن ساختمان ۲۰ ساله را دارند خراب می‌کنند؟ چرا اسمش را کلنگی گذاشته‌اند؟ دیوارهایش نم گرفته‌اند؟ خب تعمیرش کنند. دیوارش را خراب کنند و لوله‌کشی‌اش را نونوار کنند. این چه گه‌خوری است آخر؟
و چیزی که عصبانیتم را بیشتر می‌کند این است که به تنها چیزی که توجه نمی‌کنند نگه‌داری است. جاده‌ می‌سازند. اما بعد از مدت کوتاهی آسفالتش ترگ برمی‌دارد و چاله‌آسفالت ایجاد می‌شود. دریغ از درست کردن و پیشگیری از دست‌اندازهای ناجور.
برای روستاها منبع آب مرکزی ساخته‌اند تا به قول خودشان مردم روستاها از آب‌چاه‌های شخصی استفاده نکنند. تصفیه‌خانه‌ هم ساخته‌اند که آب چاه‌های عمیق برود توی تصفیه‌خانه‌ها و شن و ماسه‌اش گرفته‌ شود. اما این تصفیه‌خانه‌ها بعد از یکی دو سال رها می‌شوند. آب چاه عمیق یک راست و بدون تصفیه شدن می‌رود توی خانه‌ها. آبی گل‌آلود و پر از شن و ماسه. چرا؟ چون کسی به فکر نگه‌داری آن تصفیه‌خانه نبوده.
این میل به ساختن جاده‌های جدید، خانه‌های جدید، پل‌های جدید، تأسیسات جدید و تخریب سازوکارهای موجود آن‌قدر قوی و ریشه‌دار است که عصبانیت من حکم مبارزات دن‌کیشوت را دارد البته.
 

  • پیمان ..

افغانستان سرزمینی کوهستانی بین آسیای جنوبی و آسیای میانه‌ است. کشوری که بیشتر مساحت آن را کوهستان‌های هندوکش فرا گرفته‌اند. بلندترین قله‌ی آن نوشاخ است با ارتفاع ۷۴۸۵ متر. سه منطقه‌ی متمایز جغرافیایی دارد: دشت‌های فراخ شمال کشور، بیابان‌های جنوب غربی و رشته‌کوه‌های هندوکش در مرکز این کشور. افغانستان راه به دریا ندارد. کشتی به آن تردد نمی‌کند. راه‌آهن ندارد. خبری از قطار در آن نیست. وسیله‌ی نقلیه‌ فقط هواپیماست و ماشین. افغانستانی‌های به جاده می‌گویند سرک. جاده‌‌ یا سرک حلقوی، جاده‌ای ست به طول ۳۳۶۰ کیلومتر که تقریبا دور افغانستان می‌گردد و ۱۶ ولایت این کشور را به هم متصل می‌کند. بیش از دو سوم جمعیت افغانستان در فاصله‌ی حداقل ۵۰کیلومتری جاده‌ی حلقوی قرار دارند. این جاده، حلقه‌ای‌ست به دور افغانستان که کابل در جایگاه نگین آن قرار دارد. جاده‌ای که گاه تا بالای ۴۰۰۰متر هم ارتفاع می‌گیرد.
در این قسمت از میان سفرنامه‌ها و داستان‌های مختلف سری می‌زنیم به سرک‌های افغانستان...

 

گزارش به خاک صحرا-۳: جاده‌ی حلقوی اسم منو فریاد می‌زنه... (لینک دانلود)

 

مدت پادکست: ۷۲ دقیقه

حجم: ۹۸ مگابابت

آهنگ‌های این پادکست:
Orbar  از زیک افریدی (به زبان پشتو)
 تبسم از عارف جعفری 
دختر هزاره از جاوید شریف
پنجشیر برویم از ولی حجازی
گدفلای اثر شوستاکویچ 
ز همراهان جدایی از احمد ظاهر 
چرخ نیلوفری از ایرج بسطامی 
سرزمین من از داوود سرخوش 
جاده از گوگوش

کتاب‌های این پادکست:
همه‌ی راه‌ها باز است/ آنه ماری شوارتسنباخ/ مهشید میرمعزی/ نشر شهاب
افسوس برای نرگس‌های افغانستان/ ژیلا بنی‌یعقوب/ انتشارات کویر
جانستان کابلستان/ رضا امیرخانی/ نشر افق
سفر دیدار/ دکتر محمدرضا توکلی صابری/ نشر اختران
سفر به سرزمین آریایی‌ها/ امیر هاشمی‌مقدم/ نشر سپیده‌باوران
سفر قندهار/ سید حمید جهان‌بخت/ نشر نورالعطیه
تویی که سرزمینت اینجا نیست/ محمدآصف سلطان‌زاده/ نشر آگه

 

منبع عکس
 

مطالب مرتبط:

گزارش به خاک صحرا-۱ (آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟!)

گزارش به خاک صحرا- ۲ (آیا آدم‌های انقلابی نفرت‌انگیز نیستند؟!)

 

 

 

پس‌نوشت: کست‌باکس پولی است. من هم راستش از درست کردن این پادکست‌ها پولی به دست نمی‌آورم. منطقی نبود که توی کست‌باکس هم آپلود کنم. آپلود کردن هم خودش فرآیند وقت‌گیری است. با توجه به کمبود وقت و این حرف‌ها فعلا فقط می‌رسم توی همان کانال تلگرام سپهرداد آپلود کنم. ممنون می‌شوم فعلا فقط از همان کانال تلگرام به این پادکست‌ها گوش بدهید... تا شاید روزگار بهتری آید و من هم بتوانم برای انتشارش از امدادهایی برخوردار شوم...

  • پیمان ..

کشتارگاه

۲۳
اسفند

سازمان پزشکی قانونی کشور آمار کشته‌ها و مصدومین تصادفات رانندگی از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۸ را توی سایتش به صورت فایل پی‌دی‌اف گذاشته است.پی دی اف آمار گذاشتن سازمان‌های دولتی توی ایران را درک نمی‌کنم. آمارهای منتشرشده از تصادفات هم آمارهای جزئی‌نگری نیستند. بعضی آمارهای دهه‌ی ۸۰ به تفکیک درون‌شهری و برون‌شهری و جاده‌های روستایی و شهری هم منتشر شده‌اند. اما آمارهای دهه‌ی ۹۰ فقط بر اساس جنسیت و استان منتشر شده‌اند و خیلی آمار خاصی نیستند که برای به دردسر افتادن افراد فضول آن‌ها را پی دی اف منتشر می‌کنند.
عامل تصادف چه بوده؟ راننده؟ جاده؟ خودرو؟ ویژگی‌های کشته‌شده‌ها چه بوده؟ هرم سنی‌شان چگونه بوده؟ محل مرگ‌شان کجا بوده؟ در صحنه‌ی تصادف؟ حین حمل به بیمارستان؟ در بیمارستان؟ ماه مرگ چه بوده؟ کشته‌شده راننده‌ی مقصر بوده یا راننده‌ی غیرمقصر یا عابرپیاده یا سرنشین؟ مجروحین قطع نخاعی و مرگ مغزی چند نفر بوده‌اند؟ مدل خودروهای کشته‌شدگان چه بوده؟ چه نوع جاده‌هایی کشته‌های بیشتری داده‌اند؟ و جزئیات بسیاری که می‌توانند توصیفگر وضعیت تصادفات رانندگی در ایران باشند، در این آمارها وجود ندارد.
اما همین آمارهای پی دی اف هم بعضی حقایق را بیان می‌کنند. 
طی یک کار طاقت‌فرسا آمارهای چند ساله را از پی‌دی‌اف وارد اکسل کردم. این اکسل را اگر کسی خواست در اختیارش هم می‌گذارم.
اکثر کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی در ایران مردها هستند. طی چند سال اخیر معمولا حدود ۷۸ درصد کشته‌های تصادفات مرد بوده‌اند و ۲۲ درصد زن‌ها، با حدود یکی دو درصد بالاپایین در این نسبت. نسبت به کشته‌ها در بین مجروحین زن‌ها سهم‌شان بیشتر است. معمولا حدود ۷۱درصد مجروحین تصادفات مردها هستند و زن‌ها ۲۸ تا ۲۹ درصد مجروحین را تشکیل می‌دهند.

از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۵ تعداد کل کشته‌های تصادف رانندگی در ایران روندی کاهشی داشت. در سال ۱۳۸۴ حدود ۲۸هزار نفر در ایران به خاطر تصادف مرده بودند. این تعداد در سال ۱۳۹۵ به حدود ۱۶هزار نفر رسید. اما از سال ۱۳۹۵ به این طرف دوباره تعداد کشته‌های جاده‌ای در ایران رو به افزایش گذاشته. طوری که در سال ۱۳۹۷ حدود ۱۷هزار نفر در ایران بر اثر تصادف مردند. چرایی این افزایش را واقعا نمی‌دانم و فرضیه‌های زیادی را می‌شود مطرح کرد.

اما تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران هیچ گاه روندی کاهشی نداشته و با تقریب می‌شود گفت همواره سیر صعودی داشته. تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران نجومی است. در سال ۱۳۹۷ تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران به عدد ۳۰۷هزار نفر در یک سال رسید. ۳۰۷ هزار نفر برابر با درصد معناداری از جمعیت خیلی از کشورها می‌شود. درد داستان این‌جاست که این افراد آثار تصادف را تا آخر عمر به دوش می‌کشند. اگر بخواهیم کمی اغراق کنیم، از سال ۱۳۸۴ تا سال ۱۳۹۷ به صورت تجمعی ۴میلیون و ۵۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی شدند. کمی مغالطه است. ممکن است برخی افراد چند بار مجروح شده باشند. اما عدد متوسط سالانه‌ ۳۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی عدد خیلی وحشتناکی است.

در مورد جنسیت مجروحین،‌ نکته‌ی عجیب سیر صعودی زن‌هاست. تعداد زن‌ها سال‌ به سال در بین مجروحین رانندگی دارد افزایش پیدا می‌کند. نمودار مردها افت و خیز دارد. اما زن‌ها صعودی دارند زیاد می‌شوند. دلیلش هر چه باشد، نگران‌کننده است. 

   

در مورد کشته‌های رانندگی نمودار مردها و زن‌ها شبیه هم هست. 
آمارهای سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۹ سازمان پزشکی قانونی به تفکیک ماه‌های سال بود. عددهای آن چند سال را که کنار هم گذاشتم دیدم روند کشته‌های تصادفات رانندگی طی آن چند سال یکسان بوده و با احتمال زیادی می‌گویم روند سال‌های بعدی هم همین بوده: از ماه اردیبهشت تا شهریور تعداد کشته‌ها زیاد و زیادتر می‌شوند. شهریور ماه کشتار ایرانی‌ها به دست خودشان است. طی آن سال‌ها در هر روز از ماه شهریور ۸۵ نفر کشته می‌شدند. این رقم در این سال‌ها هم همین حدود است. روزی ۸۰ نفر کشته‌ی تصادفات رانندگی... دی و بهمن کم‌کشته‌ترین ماه‌های سال هستند: به طور متوسط روزی ۴۸ نفر!

آمارهای ده ماهه‌ی سال ۱۳۹۸ هم به تفکیک استان منتشر شده‌اند. در نگاه اول استان تهران بیشترین کشته را دارد. اما به نظرم این نگاه غلط بود. با استفاده از داده‌های سایت داده‌های ایرانیان تعداد کشته‌ها و مجروحین هر استان را تقسیم بر جمعیت هر استان کردم تا سرانه‌ی کشته و مجروح تصادفات رانندگی را در بیاورم. 

نتیجه عجیب شد. همان طور که حدس می‌زدم استان تهران نسبت به جمعیتش کمترین سرانه‌ی کشته‌ی رانندگی را داشت. در عوض استان‌های ترانزیتی به مقصد یا مبدأ تهران مثل سمنان و مرکزی که سر راه مقصدهای گوناگون شرق و غرب هستند بیشترین تصادفات مرگ‌آسا را داشتند. به ازای هر ۱۰هزار نفر در این استان‌ها ۳.۵ کشته داشتند. خراسان جنوبی و جاده‌های کویری‌اش خوراک مرگ و میرند و بعد هم استان‌های درگیر با پدیده‌ی قاچاق و شوتی: سیستان و بلوچستان، کرمان و بوشهر. 

در مورد مجروحین تصادفات رانندگی باز هم استان‌های ترانزیتی به مقصد و مبدأ تهران که سر راه مقصدهای شرق و غرب‌ و جنوب‌اند (سمنان، قم، لرستان و زنجان) بیشترین سرانه‌ی مجروح را داشتند. در استان سمنان به ازای هر ۱۰۰۰نفر ۷ نفر مجروح تصادفات رانندگی بودند. تهران باز هم سرانه‌ی مجروحین تصادفات رانندگی‌اش بین استان‌های ایران کم بود. عجیب این‌جا بود: بعضی استان‌هایی که بیشترین سرانه کشته را داشتند، سرانه مجروحین‌شان کم‌ترین بود. در استان‌هایی چون سیستان و بلوچستان و بوشهر معمولا اگر کسی تصادف کند می‌میرد و از هستی ساقط می‌شود. مجروح و مصدوم شدن کمتر پیش می‌آید!

  • پیمان ..

شاه جاده‌باز

۱۱
اسفند

دوران حکومت صفویه یکی از درخشان‌ترین دوره‌های حکمرانی در تاریخ ۵۰۰سال اخیر ایران بوده‌است. در بین شاهان صفوی هم شاه‌عباس اول گل سرسبدشان بوده. عباس‌میرزایی که در ۱۷سالگی از هرات به قزوین برده شد و به جای پدرش شاه ایران شد (در سال ۱۵۸۶ میلادی) در طول چند دهه پادشاهی‌اش، ایران را از این رو به آن رو کرد. نبوغ حکمرانی او باعث شد تا ایرانیان در دوره‌ی او یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ خود را سپری کنند.
این‌که شاه‌عباس اول چه کارهایی کرد و چه مانیفست‌هایی داشت همه به تشریح در کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» آمده است. باستانی پاریزی در فصل ششم کتاب از شاردن روایت می‌کند که گفته است: 

«شاه عباس بزرگ به تجارت سخت اشتیاق داشت و معتقد بود که بازرگانی یگانه‌ راه ثروتمندی و آبادی کشور است.» بعد هم اضافه می‌کند که: «در واقع شاه عباس متوجه شد که علاوه بر درآمد کشاورزی و معادن و استفاده از منابع طبیعی، یک عامل بزرگ اقتصادی دیگر که ارز خارجی را به کشور خواهد رساند وجود دارد و آن تجارت است، زیر آن‌روزها منابع مهمی مثل منابع نفت وجود نداشت و اگر هم داشت آن‌قدر بود که درآمد منابع نفت باکو که امروز صنایع شوروی را می‌چرخاند، تنها مخارج درویشی یا کفن پادشاهی را اکتفا می‌کرد. شاه‌عباس می‌دانست که تنها تجارت است که آمال او را برآورده خواهد ساخت.» ص ۱۷۹ و ص ۱۸۰

شاه عباس برای توسعه‌ی تجارت خارجی ایران نوآوری‌هایی به خرج داد:

«شاه‌عباس با اقلیت عیسویان که می‌توانستند روابط او را با ممالک اروپایی به علت هم‌کیشی و زبان‌دانی تحکیم کنند رفتار بسیار ملایم داشت و خصوصا چندین هزار ارمنی را از سرحدات عثمانی و جلفا به اصفهان کوچ داد که تشکیل محله‌ی جلفا (در ۱۰۱۵=۱۶۰۶ میلادی) نتیجه‌ی این مهاجرت است. شاه‌عباس بندر مهم هرموز (نزدیک میناب) و بندر جرون را که بعدها به‌نام خود «عباسی» یا بندر عباس نامیده شد توسعه داد و امنیت آن‌جا را به کمک حکمرانان وفادار خود در فارس و کرمان تأمین کرد...» ص۲۰۰

اما یکی از ویژگی‌های جالب شاه عباس برای من این بود که او «جاده‌باز» بود...:

«باید دانست که توسعه‌ی تجارت بستگی به چند عامل داشت و مهم‌ترین آن عبارت بود از سرمایه، امنیت و ارتباطات... در مورد سهولت ارتباطات، می‌بایستی اولا راه‌های اساسی عبور کاروان‌ها آماده باشد، ثانیا وسایل استراحت مسافرین و بازرگانان در راه‌ها فراهم آید و این دو منظور با راه‌سازی و ایجاد کاروانسراها صورت عمل به خود گرفت.
امروز، هنوز راه‌هایی که به نام «راه شاه عباسی» معروف است در بعضی نقاط کشور شناخته می‌شود که در واقع جانشین عنوان «راه شاهی» میراث داریوش کبیر است.» ص ۱۸۲

جاده‌باز بودن شاه‌عباس کجا بیشتر عیان می‌شود؟ از این‌جا:

«خود شاه‌عباس راه اصفهان تا مشهد را ۲۸ روزه پیاده رفت و البته این راه، راه تجارتی نبود ولی بالاخره شاه هر روزی حدود ۶ فرسنگ (یک منزل) پیاده می‌رفت و راه عبور او از کویر بود و ۱۹۰ فرسنگ راه رفت.» ص ۱۸۴

و مرد جاده مسلما حواسش به درخت‌ها و مناظر کنار جاده هم خواهد بود:

«شاه عباس خصوصا در حفظ جنگل‌ها کوشا بود. روایتی شنیدم که وقتی از کویر پیاده می‌گذشت تا به آستان قدس رضوی مشرف شود (۱۰۱۰=۱۶۰۱میلادی) در بین راه متوجه اهمیت تک‌درخت‌های بیابان‌ها شد که چگونه جان مسافران و راهگذران را نجات می‌بخشد، گویا دستور داده بود که بعد ازین اگر کسی یکی ازین درخت‌های بیابانی را بی‌جهت قطع کند او را به قتل برسانند و این شدیدترین دستور برای حفظ جنگل‌ها و مراتع بود که مثل قوانین دراکون آن را با خون نوشته بودند.» ص۱۶۴

شاه‌عباس در تمام طول دوران حکومتش جاده‌سازی را پی گرفت:

«چون شارع مازندران از بسیاری باران غالبا گل و لای بود و چارپایان قوافل در آن فرو می‌رفتند، شاه عباس به میرزاتقی‌خان وزیر مازندران حکم کرد از ابتدای حدود سوادکوه پل‌های علی بر روی رودهای بزرگ ببندد و تمامی راه را با سنگ و گچ و آهک و آجر بسازد و خیابان پهنی احداث کند و در دو طرف خیابان درخت غرس نماید تا معبر قوافل و عابرین با وسعت و صفا شود. و تمام مخارج راه را شاه‌عباس خود متحمل شد و این را در سال ۱۰۳۱ هجری (=۱۶۲۱میلادی) به اتمام رسید چنان‌که تاریخ انجام آن «کار خیر» می‌باشد.» 

شاه‌عباس علاوه بر جاده‌باز، شاه کاروانسراها هم بوده:

«مهم‌تر از راه‌سازی، ایجاد کاروانسرا بود. این کاروانسراها که خوشبختانه هنوز نمونه‌های آن فراوان است بهترین وسیله‌ی آسایش مسافر و حفظ کالا و امنیت راه و تأمین آذوقه و ایجاد ارتباطات محسوب می‌شده است..
این افسانه که گویند شاه‌عباس ۹۹۹کاروانسرا ساخته است هیچ استبعادی ندارد که با واقعیت تطبیق کند. امروز به هر طرف که می‌گذرید نمونه‌های این کاروانسراها را که سبک صفوی دارد می‌بینید. تنها شاه نبوده که این کاروانسراها را می‌ساخته، کلیه‌ی امرای مقتدر او و بازرگانان و مالکان و ثروتمندان شهرستان‌ها موظف بوده‌اند در بین راه‌ها کاروانسرا بسازند و چون ظاهرا کارها با نقشه و طرح  صحیح دنبال‌دار فراهم شده بود، یکباره در عرض مدت کوتاه در تمام ایران کاروانسراهای متعدد پدید آمد. افسانه‌ای داریم که شاه‌ عباس خود ناشناس به کرمان رفت و در بازگشت چون متوجه شد که در کرمانشو (نزدیک یزد) کاروانسرا نیست، به حاکم کرمان گنجعلی‌خان دستور داد کاروانسرایی مناسب در این‌جا بسازد.» ص ۱۸۸

مسافر ناشناس جاده‌ها بودن هم از آن افسانه‌هاست که فقط برای یک شاه جاده‌باز سراییده می‌شود...
 

  • پیمان ..

رویای ایران

۱۴
بهمن

در راه بازگشت بودیم. جاده‌ی دزفول به بروجرد در یک روز اول هفته‌ی زمستانی به یک فیلم سورئال می‌مانست. 
کیلومترهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. جاده‌های زیادی را در نوردیده بودیم. در شهرهای مختلفی خوابیده بودیم. سواحل خلیج فارس را دیده بودیم. منظره‌های گوناگونی را دیده بودیم. ولی هنوز هم جاده تازگی داشت.
ما از زیارت تک درخت سر یکی از پیچ‌های جاده‌ی یاسوج به بابامیدان برمی‌گشتیم. تک‌درختی که سر پیچ تک و تنها با یال و کوپال شکوهمندش نشسته بود و بهار را به انتظار می‌کشید تا بار دیگر سبز و پر از برگ شود. تک‌درختی که مهمانش شده بودیم و ناهار را در حضورش زیر آفتاب دلچسب سر ظهر زمستانی نوش جان کرده بودیم.

 ما از زیارت درخت‌های زیبای دشت کنار جاده‌ی نورآباد به کازرون برمی‌گشتیم. درخت‌های خمیده‌پشتی که در دشتی تا به انتها سبز تک تک و تنها نشسته بودند. درخت‌هایی که هر بار از کنارشان رد می‌شوم حس می‌کنم نویدی دارند و در این زیبایی دشت سبز نورآباد حضورشان آن تکه از زمین را مقدس می‌کند.
ما از زیارت درختان انجیر معابد میدان فرودگاه شهر بوشهر برمی‌گشتیم. درختانی بس سترگ با ریشه‌هایی از خاک بیرون افکنده شده که ساقه‌هایشان موازی بالا رفته بود و سایه‌ای عظیم را ایجاد کرده بود. درختانی که بار دیگر به یادم آوردند که حتما حتما بنشینم به خواندن کتاب درخت انجیر معابد احمد محمود تا شاید بتوانم درک‌شان کنم.
ما از زیارت نخلستان‌های آب‌پخش برمی‌گشتیم. درختان نخلی که در جاده‌های روستایی اطراف آب‌پخش به سراغ‌شان رفته بودیم. کیلومترها درختان نخل با کرت‌بندی‌های مرتب و منظم. در خنکای مرطوب زمستان بوشهر، پای تمام نخل‌ها سبز شده بود و ترکیب زمختی تنه‌ی نخل‌ها با لطافت چمن‌ها و علف‌های زیر پاهایشان آدم را حالی به حالی می‌کرد.

به رویای شهرهایی که از آن‌ها عبور کرده بودیم فکر می‌کردم. رویای بروجن چه بود؟ رویای یاسوج؟ نورآباد؟ برازجان؟ بوشهر؟ گناوه؟ دیلم؟ هندیجان؟ ماهشهر؟ آبادان؟ خرمشهر؟ اهواز؟ شوشتر؟ دزفول؟ بروجرد؟ می‌شد بگویم که رویای این شهرها چه بود‌ه‌اند؟
شاید رویای بوشهر همان آوازی بود که سرباز موزه‌ی دریانوردی‌اش در آن صبح می‌خواند. در آن صبح ما اولین بازدیدکنندگان موزه‌ی دریانوردی بودیم. دروازه را برایمان باز کرده بودند. گذاشته بودند با ماشین وارد موزه شویم. گفته بودند کشتی پرسپلیس آن سو است و عمارت کلاه فرهنگی این‌سو. ساختمان اصلی موزه هم بعد از ۲۲ بهمن افتتاح می‌شود و زود آمده‌اید. از میان درختان زیبای باغ گذشته بودیم و داشتیم به عمارت کلاه فرنگی نزدیک می‌شدیم که صدای آواز سرباز را شنیده بودیم. هوا آفتابی بود. نه گرم نه سرد. یک روز زمستانی آفتابی در بوشهر. تنهایی زده بود زیر دل سرباز شیرازی و آواز می‌خواند. بلند بلند آواز می‌خواند که بهش رسیدیم. خوشحال شد از دیدن‌مان. راهنمای ما در موزه شد. از کنسولگری انگلیس گفت که حالا شده بود عمارت کلاه فرنگی و موزه‌ی دریانوردی بوشهر. از کشتی رافائل گفت. از ده‌ها نوع گره با طناب که خودش هم همه‌شان را بلد نبود. از شیرازی که ازش جدا شده بود تا در بوشهر خدمت کند... و بعدش... بعدش را ازش نپرسیدم. رویای بوشهر شاید همان رویای آن سرباز باشد.

شاید هم رویای بوشهر در دل بافت قدیم این شهر بود. در آن میدانگاهی جلوی دانشکده‌ی هنر و معماری بوشهر. آن‌جا که پر از درخت بود و زیر درخت‌ها نیمکت گذاشته بودند. همان‌جا که پسربچه‌ها دور تک درخت وسط میدان با دوچرخه می‌چرخیدند و حرف می زدند. همان جا که ساختمان‌های اطراف همه سنتی و خاص بوشهر بودند. رویای بوشهر شاید در سر بچه‌های دوچرخه‌سوار آن‌جا بود. یا شاید در سر دانشجوهای آن دانشکده‌ی سنتی معماری که جان می‌داد برای دل باختن به کسی.
رویای گناوه چه بود؟ شهر ساحلی با بازارهای شلم‌شوربا. رویای گناوه حتم در سر تمام فروشنده‌های بازار‌های تو در تویش بود. رویایی که من نتوانسته بودم بفهممش. یا شاید رویای این شهر زمین فوتبال ساحلی آن بود. زمین فوتبالی که به وقت جذر محل فوتبال بازی کردن بود و به وقت مد زیر آب می‌رفت و جزئی از دریا می‌شد...
رویای دیلم شاید در دل لنج‌هایی بود که بعد از سال‌ها به گل نشسته بودند. صاحبان‌شان آن‌ها را به دل ساحل آورده بودند و محکم با طناب به اسکله بسته بودندشان تا موقع مد در دریا رها نشوند. رویای دیلم شاید همان رویای کشتی نادر۵ بود. کشتی‌ای که حالا فرسوده و به امان خدا رها شده بود. کشتی‌ای که نگاه می‌کرد به لنج‌های جوان‌تر که منتظر بودند تا مد شود و آب بدود زیر شکم‌هایشان تا راهی جزیره‌ها و کشورها بشوند... رویای دیلم شاید در شبنم صبحگاهی این شهر بود. شبنمی که در گرگ و میش دم صبح بوی باران‌های شمال را داشت. شبنمی که مثل یک باران ماشین‌ها و اشیا را خیس می‌کرد. 

رویای شهر خاک‌گرفته‌ی هندیجان چه بود؟ رویای رودخانه‌ی زهره می‌توانست رویای این شهر باشد؟ یا شاید مه صبحگاهی اطراف نخلستان‌هایش رویای این شهر بودند...
رویای ماهشهر شاید همان پتروشیمی‌های بندر امام خمینی باشد. ردیف ردیف پتروشیمی و کارخانه‌هایی که نفت را به محصولی دیگر تبدیل می‌کردند. ردیف ردیف کارخانه‌های بزرگ بزرگ که دود تولید می‌کردند و مشتری‌هایشان تریلی‌های دراز بودند و کیومیزوی من در لابه‌لای آن‌ها مثل موشی می‌دوید تا ما هزار لوله و پیچ و خم و دود و دم‌ ببینیم. پتروشیمی‌هایی که در دفاتر مرکزی‌شان در تهران بوی دلار می‌دادند. اما در چند کیلومتری ماهشهر فقط بوی دود می‌دادند... 
رویای آبادان همان روزهای کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم است. این را مطمئنم. رویای آبادان پالایشگاه این شهر است و خوشی‌های اهالی بوارده و بریم. رویای این شهر کلیسایش است و مسجد رنگونی‌ها و رستوران پاکستان و دستفروش‌های بازار ته‌لنجی‌ها با خالی‌بندی‌ها و بلوف‌زدن‌های تمام‌نشدنی‌شان:
- ولک، مشتری از عراق پیدا کردم. نونم تو روغنه.
- شماره کارت بین‌المللی‌ته بهش بده تا دیر نشده.
- شماره کارت بسشه. یه وقت شبا ندی‌ها. روزا بدی بسشه.
و رویای خرمشهر چه‌قدر به رویای آبادان شبیه است. رویای این شهر همان رویای کارون است و رویای کارون همان رویای اهواز است. اهوازی‌ها که شاید فلافلی‌های لشکرآبادش رویای بزرگتری داشته باشند... 

و رویای شوشتر... رویای شوشتر شاید موتورسوارهایی بودند که اول صبح پشت به پشت هم به سرعت در جهت عکس جاده می‌آمدند و به سمت کارخانه‌ی صنایع غذایی مجید روان بودند. یا شاید پسربچه‌های دبیرستانی که اول صبح مدرسه را پیچانده بودند و آمده بودند به تپه‌ی امامزاده‌ی شهر تا در ساختمان پشتی بست بنشینند و نگاه کنند به شهر که زیر پایشان بود. یا شاید آن دختر مدرسه‌ای که در ساعت مدرسه تک و تنها با لباس فرم آمده بود به بالای پل سازه‌های آبی شوشتر و با موبایل داشت فیلم می‌گرفت. برای که و چه؟ برای رویای شوشتر شاید...
جاده‌ی دزفول به بروجرد در روز اول هفته خلوت بود. تک و توک کامیون‌ها و تریلی‌ها بودند. مناظر دشت‌های اطراف بودند. ابرهای تیره‌ آن بالا بودند. در گردنه‌ها حتم برف به انتظارمان بود... تک و توک‌ ماشین‌های سواری بودند. ما هم نرم و روان پیش می‌رفتیم. یکهو در کنار جاده خرسواری را دیدیم که چهارنعل در حاشیه‌ی جاده می‌تازید. مرد جوانی افسار الاغ را گرفته بود و با ترکه به کپل خر می‌زد و خر می‌تازید. خودش سیگار بر لب داشت و کلاه بر سر.
اندکی جلوتر مردی را دیدیم که در حاشیه‌ی وسط اتوبان راه می‌رفت  ۷-۸ تا قالپاق به بغل زده بود. خم شده تا قالپاق دیگری را از روی آسفالت بردارد. شغلش قالپاق‌جمع‌کنی بود شاید. او عجیب‌تر بود یا آن زن و مرد اصفهانی حاشیه‌ی اتوبان تهران اصفهان؟ نشسته بودیم به صبحانه خوردن. ۱۰کیلومتر تا به اصفهان مانده بود. یکهو ماشینی جلوی‌مان ترمز زد. راننده‌اش پیاده شد. اصفهانی بود. گفت دادا یه خرده آب دارید؟ گفتیم بله. یک بطری آب بهش دادیم. از صندوق ماشینش پیک‌نیک و قلیان درآورد. آب را در قلیان ریخت. دوباره برگشت گفت دادا آتیش دارید؟ بهش فندک دادیم. ایستاد و زغال آورد. و ما بر و بر نگاهش کردیم. آتش و زغال را که به راه کرد رفت سراغ ماشین. زنش پیاده شد و با همدیگر ایستاده قلیان کشیدند. ۱۰کیلومتر دیگر به شهرشان فاصله داشتند. ولی انگار طاقت نیاورده بودند و باید حتم همان لحظه قلیان می‌کشیدند...
آرامش جاده و یادهای چند روز گذشته داشت من را به خلسه می‌برد که یکهو سر و کله‌ی یک گله پژو و سمند وحشی پیدا شد. از چپ و راستم با سرعت‌های سرسام‌آور سبقت گرفتند. آمدم از یک کامیون سبقت بگیرم که یکی‌شان چسباند در ماتحت کیومیزو و بوق بوق بوق که برو گم شو کنار. ترسیدم و کنار کشیدم. سرعتم را کم کردم تا این پژوها و سمندهای وحشی بروند. شمردم. ۴۵تا بودند. پرشیا و ۴۰۵ و سمند. همه با هم. وحشی و بی‌قرار می‌رفتند. سرعت‌هایشان بالای ۱۵۰کیلومتر بر ساعت بود. جوری که وقتی ویراژ می‌دادند من حس می‌کردم که فرمان گاه از دست‌شان در می‌رود و امکان چپ کردن‌شان بالاست. یا یکی‌شان که ترمز می‌زد آن یکی از پشت هر لحظه ممکن بود برخورد کند. از هر سوراخ ممکن می‌خواستند رد شوند و اجازه‌ی سبقت گرفتن به هیچ ماشینی نمی‌دادند. پلاک‌هایشان نمره ۴۸ و ۵۸ بود. اهل شهرستان‌های اطراف بوشهر بودند. شوتی بودند. داشتند بار می‌بردند سمت تهران. با تمام سرعت ممکن.

یاد احمد افتادم. داشتم از لنج‌ها عکس می‌گرفتم و خوشان خوشان ساحل را می‌رفتم که از توی خیابان سرنشینان یک سمند شروع کردند به هو کشیدن. نگاه کردم دیدم چند پسر جوانند. بعد یکهو زدند روی ترمز و یکی‌شان گفت از ما عکس می‌گیری؟ گفتم بیایید کنار ساحل بایستید عکس بگیرم ازتان. یک لحظه حس کردم می‌خواهند ایستگاهم کنند. ولی آمدند و ازشان با حاشیه‌ی لنج‌ها و دریا عکس گرفتم. شماره دادند که عکس‌ها را بفرست. پرسیدم بچه کجایید؟ گفتند بهبهان. گفتم شغل‌تان چیست؟ گفتند شوتی هستیم. جوان بودند. خیلی جوان‌تر از من. ۲۰سال‌شان هم نمی‌شد. گفتند: بار می خورد به تهران. می بریم و برمی گردیم سه میلیون تومن می‌گیریم. گفتم تا یک تن هم بار می‌برید؟ گفتند نه... تا ۴۰۰کیلو می‌بریم. لباس. خوردنی. هر چیزی که بار بخورد. گفتم: راضی هستید؟ گفتند: آره. چرا که نه. هم حال می‌ده هم درآمد خوبه. تعارف زده بودند که بفرمایید مهمان ما باشید. گفتم دم شما گرم. بهشان دست داده بودم و شب هم عکس‌شان را برایشان فرستاده بودم. حالا توی اتوبان باورم نمی‌شد که ممکن بود همان پسرهای باحال راننده‌ی همین پژوهای وحشی باشند.
دو دو تا چهار تا کردم. رفت و برگشت‌شان به تهران حدود ۲۰۰۰کیلومتر می‌شد. با این سرعتی که می‌رفتند احتمالا به ازای هر ۱۰۰کیلومتر پژوهایشان ۱۳-۱۴لیتر بنزین می‌سوزاند. بدون سهمیه حدود ۸۰۰هزار تومن پول بنزین‌شان می‌شد. اصطهلاک پژو و سمند بالاست. یحتمل هر سفر ۱میلیون هم خرج ماشین می‌کردند. ولی باز ۱میلیون حداقل سود داشت برایشان. اگر در ماه ۴یا۵ بار بروند تهران ماهی حداقل ۴میلیون درآمد دارند. آن هم نه در تهران. بلکه در شهرستان که هزینه زندگی خیلی پایین‌تر است...
جلوتر رفته بودم. با سرباز جلوی پاسگاه دریایی دوست شده بودیم. گذاشته بود کیومیزو را جلوی پاسگاه پارک کنیم. بچه‌ی ماهشهر بود. سربازی‌اش را در شهری کمی دورتر افتاده بود. از لنج‌ها پرسیده بودیم. گفته بود وقتی مد می‌شود راه می‌افتند سمت امارات تا جنس بیاورند. گفته بود من کارم این جا این است که نگذارم بنزین یا هر جنس دیگری با خودشان از ایران ببرند. ولی از آن طرف هر چیزی بیاورند مشکلی ندارد. پرسیده بودم گمرک چی؟ گفته بود نیازی نیست. به ما گفته‌اند گیر ندهید. ما هم گیر نمی‌دهیم. با لنج می‌آورند و با قایق سوار ماشین می‌کنند.
شوتی‌ها در جاده می‌تاختند و کیومیزوی من اعصابش از این همه وحشیگری‌شان مگسی شده بود. بلاخره تمام شدند. تونل‌های جاده سر و کله‌شان پیدا شد. پشت سر هم تونل. هر کدام یک اسمی داشتند. تونل چهار تا یک. تونل چهار تا دو. ماهور. گندمکار. ترشان. خرگوشان۱. خرگوشان۲. اثر ۱. اثر۲. اثر صفر. کبکان. چمشک و...
تونل‌ها که تمام شدند یکهو سروکله‌ی یک گله‌ ال۹۰ وانت پیدا شد. ال۹۰ وانت واقعا کمیاب است. اما در آن صبح اول هفته‌ی زمستانی یکهو سروکله‌ی تعداد زیادی وانت ال۹۰ پشت سرم پیدا شد. داشتم از یک کامیون سبقت می‌گرفتم که چسباندند پشتم و بوق بوق که برو کنار. یعنی تو بگو ۵ ثانیه هم طول نکشید که من سبقت بگیرم. ولی راننده ال‌۹۰ وانت طاقت همان ۵ثانیه را هم نداشت. آمدم بگیرم کنار که یک وانت ال‌۹۰ دیگر از سمت راست کامیون عین قرقی پیچید جلویم. وضعیتی شده بود. آن‌ها هم یک گله بودند. قسمت بارشان سرپوشیده بود. پیدا بود که سنگین‌اند و راننده‌هایشان پایشان را تا ته روی پدال گاز می‌فشرند.۲۰-۳۰ تا بودند. آن‌ها هم شوتی بودند.
کمی جلوتر به یک پلیس رسیدم که با دوربین داشت جاده را می‌پایید. انتظار داشتم حداقل یکی از آن پژوهای نمره ۴۸ و ۵۸ یا ال۹۰‌های وانت را متوقف کرده باشد. اما کور خوانده بودم. یک پراید را متوقف کرده بود و داشت مدارکش را چک می‌کرد. خدا را شکر کردم که به ۱۲۰کیلومتر بر ساعت راندن ما گیر نداد. به پلیس‌راه رسیدیم. گله‌ی پژو سمندها و گله‌ی ال‌۹۰ها را از دور دیدم که داشتند روی دست‌اندازهای پلیس‌راه بالا پایین می‌پریدند و می‌رفتند. باز هم پلیس به آن‌ها گیر نداد. عوضش به یک راننده کامیون اشاره داد که بایستد...
حس کردم تمام آن وانت‌های ال‌۹۰ مال یک نفر است. یا همه‌شان زیر نظر یک نفر کار می‌کنند. حس کردم همان‌طور که دستفروشی مترو یک شغل است، راننده‌ی شوتی بودن هم یک شغل است. شغلی که درآمد بالایی هم دارد. آن‌قدر که ماشین‌های پراصطهلاکی مثل پژو و سمند یا گران‌قیمتی مثل ال۹۰ را برای این‌کار انتخاب کنند. از خودم پرسیدم تفاوت کار کولبرهای کردستان با لنج‌ها و این شوتی ها چیست؟ چرا به آن‌ها گیر می‌دهند؟ به سمت‌شان تیراندازی می‌کنند. اما با این شوتی‌ها کاری ندارند؟ آن‌ها که توی جاده‌ها جولان نمی‌دهند. کوهنوردند. این‌ها واقعا جاده‌ها را خطرناک می‌کنند...

حساب کردم هر شوتی حداکثر ۴۰۰کیلو بار می‌برد. یک خاور می‌تواند ۸۰۰۰کیلو بار با خودش جابه‌جا کند. یعنی هر ۲۰ تا شوتی یک کامیون می‌شوند. اما کامیون بارنامه می‌خواهد و بارش باید از گیت گمرک گذشته باشد. اما شوتی این گرفت و گیرها را ندارد. هزار تا هزار تا لباس را به راحتی از جنوبی‌ترین نقاط ایران می‌آورد به تهران تا تهرانی‌ها لباس شب عیدشان را ارزان بخرند. آن وسط یحتمل چند تا تولیدکننده هم هستند که زور می‌زنند تا با کالای آورده شده توسط شوتی‌ها سر قیمت رقابت کنند. چه قدر مسخره. بعد به این فکر کردم که شوتی روزگاری شغل غیرقانونی اهالی سیستان و بلوچستان بود. اما این روزها... بعد یاد احمد افتادم. جوان‌های ۲۰ساله‌ای که اگر نخواهند راننده‌ی شوتی باشند احتمالا گزینه‌ی دیگری ندارند. دانشگاه که نرفته‌اند. اگر هم بروند که پیدا کردن شغل سخت‌تر می‌شود. مهارتی هم اگر بلد باشند بازار ندارد...
تا خود گردنه‌های برفگیر زاغه ذهنم مشغول چرخه‌ی شغلی شوتی‌ها در ایران بود. حکومت چه بازی‌هایی با ما داشت می‌کرد... دیگر داشتم به جمهوری اسلامی فحش‌های چهارواداری می‌دادم که بوران شروع شد. باد شدیدی می‌وزید و برف‌های ترد سر کوه‌ها را می‌پاشید توی سر و صورت ماشین‌ها. جاهایی از جاده باد برف را پاشانده بود روی جاده و سردی هوا باعث یخ‌زدگی شده بود... با احتیاط و آهسته می‌راندم. کیومیزو بار دیگر خصوصیت استقامتی‌اش را داشت به رخم می‌کشید. این‌که شاید مثل آن پژوها و سمندها وحشی نباشد. اما مرد جاده است. هزاران کیلومتر می‌رود و می‌آید و خم به ابرو نمی‌آورد و هیچ ضعفی از خودش نشان نمی‌دهد. ۳۰۰۰ کیلومتر دیگر هم در خاک ایران پرسه زده بودم... 

  • پیمان ..

اتوبان آخر شب قزوین- کرج بدجور خلوت بود. تنها بودم. پاندا روی صندلی عقب خوابیده بود. یک سواری بارانی توی لاهیجان ازش گرفته بودم و در راه برگشت بودیم. اتوبان آن قدر خلوت بود که فقط یادها و خاطره‌ها توی مغزم می‌لولیدند. رانندگی دیگر نیازی به دقت نداشت. سیاوش قمیشی می‌خواند. این روزها فقط قمیشی و لاغیر. یاد پارسال افتاده بودم که برف می‌بارید. برف از روبه‌رو به ماشین می‌زد و ما می‌رفتیم... قمیشی آهنگ بارانی زیاد دارد. باران طعم رفتن دارد. شاید برف به اندازه‌ی باران طعم رفتن ندارد که قمیشی نخوانده ... دیشب برف نمی‌بارید. بوران بود. باد می‌وزید.
یکنواخت و نرم و روان، غرق در یاد‌ها داشتم می‌آمدم که یکهو دیدم یک تریلی با سرعت هر چه تمام دارد از سمت راست در جهت مخالف حرکت می‌کند. یاد محسن افتادم که پارسال تو سفر افغانستان ازین رفتار رانندگی افغانستانی‌ها تعجب کرده بود. همان موقع گفته بودم که ایرانی‌ها هم این رفتار را زیاد دارند. قبول نمی‌کرد. جلوتر که رفتم دیدم ترافیک شده. وضعیت غیرعادی بود. ماشین‌ها وسط اتوبان داشتند سر و ته می‌کردند و در جهت مخالف حرکت می‌کردند. تریلی‌های زیادی هم سمت راست پارک کرده بودند. 
خدایا چه اتفاقی افتاده؟ من هم دور بزنم؟ دیدم ماشین‌ها دارند می‌اندازند توی خاکی تا از زیرگذر اتوبان رد شوند. کیومیزوی کف‌خواب من برای این جور حرکت‌ها پرورده نیست. رفتم و گیر کردم توی ترافیک... انداختم پشت یک تریلی ترک با پلاک خارجی. و حدود ۴ساعت تنها منظره‌ی جلوی چشمم همین تریلی ترک بود!
گیر کرده بودم. طرف‌های کمالشهر گیر کرده بودم. برف و باران نبود. جاده را بسته بودند. حدسم به معترضان به افزایش قیمت بنزین رفت. آن جور که گیر کرده بودم حتما کار آن‌ها بود. قبل از این که حرکت کنم هر چه زور زدم به اینترنت وصل شوم تا بفهمم جاده شلوغ است یا نه نتوانسته بودم. اینترنت را قطع کرده بودند. همه‌جا شلوغ شده بود. صبر کردم. صبر کردم. گفتم آخر شب اگر بیایم یحتمل ملت شلوغ‌کاری‌هایشان را کرده‌اند رفته‌اند.
بنزین گران شده بود. خبری که از همان لحظه‌ی شنیدنش لبخند به لبم نشانده بود. من خوشحال شدم که بنزین گران شد. گران شدن بنزین برایم به معنای به وجود آمدن یک سری چرخه‌های مثبت بود. بنزین گران می‌شود. مردم برای ماشین سوار شدن دو دو تا چهار تا می‌کنند. دیگر آلودگی شهرها به اندازه‌ی هفته‌ی قبل نخواهد شد. دیگر برای کوچک‌ترین کاری مردم سوار ماشین‌هایشان نمی‌شوند و خودخواهانه دود ماشین‌هایشان را در شهر رها نمی‌کنند. ۳۰۰۰تومان هم ارزان است. باید گران‌تر کنند. باید اصلا مالیات بر مصرف ببندند. توی شهرهای بزرگ آدم‌هایی که ماشین سوار می‌شوند و بنزین بیشتری می‌سوزانند باید قیمت بنزین برایشان نجومی شود اصلا. بنزین گران می‌شود. ماشین‌های کم‌مصرف ارج و قرب پیدا می‌کنند. بنزین گران می‌شود. مردم دیگر ترجیح نمی‌دهد که توی چهاردیواری تنگ ماشین‌هایشان عبوس بنشینند. به وسایل حمل و نقل عمومی روی می‌آورند. به دوچرخه روی می‌آورند. برایم رویایی‌ترین حالت گران شدن بنزین روی آوردن مردم به دوچرخه است... آره... تورم می‌شود. اجناس گران می‌شود. ولی لعنت به شما... اولیه‌ترین نیازهای هر بشری چیست؟ غذا، پوشاک، امر جنسی و هوا. بنزین ارزان حق دسترسی به هوا را از من گرفته بود. از ما گرفته بود. باید بنزین گران شود تا حداقل از بین نیازهای اولیه‌ی زندگی هوا تامین شود... 
آن دست اتوبان، ماشین‌هایی که به طریقی خودشان را به آن سوی اتوبان رسانده بودند داشتند در جهت مخالف با سرعت می‌راندند... وضعیتی شده بود. کتاب صوتی «مغازه‌ی خودکشی» را باز کردم و صدای هوتن شکیبا توی ماشین پیچید و برایم کتاب خواند. 
هنوز هم باورم نمی‌شود که آن قدر توی یک ترافیک گیر کنم که بتوانم یک کتاب صوتی را کامل گوش بدهم. ولی شد... توی ۲ ساعت فقط ۲ کیلومتر پیشروی کردیم. به داستان‌های مغازه‌ی خودکشی گوش دادم و فکر کردم. به معجزه‌ی تخصص فکر کردم. هر کاری قابلیت تخصص را دارد. هر کاری ادوات و لوازم خاصی را برای خودش می‌سازد و طلب می‌کند. هر کاری می‌تواند زنجیره‌ی شغلی ایجاد کند. فقط باید ادامه داد. خانواده‌ای که ادوات خودکشی می‌ساختند و به توسعه‌ی کارشان هم فکر می‌کردند: پسر بزرگ خانواده کارش فقط نوآوری و فکر کردن بود: ساخت یک شهربازی برای خودکشی! و مرلین زیبا و بوسه‌های مرگ‌آورش و آلن که نخاله‌ی خانواده بود... پایان کتاب خیلی دراماتیک بود. در کل کتاب بامزه‌ای بود...
ذره ذره رفتیم جلو و رسیدیم به جایی که یک نیوجرسی را کشانده بودند وسط اتوبان و عبور را تنگ کرده بودند. ماشین‌ها باید از یک قیف رد می‌شدند. جلوتر ۲-۳تا نیوجرسی دیگر هم همین‌طوری وسط اتوبان ولو شده بود. چند جا هم نرده‌ها را کنده بودند انداخته بودند وسط اتوبان...
کشته‌ مرده‌ی خلاقیت و حس بازاریابی ملت شدم. چند پسر کارتن‌های سیگاری را به دوش انداخته بودند و وسط ماشین‌ها می‌لولیدند و سیگار می‌فروختند. اعصاب مگسی ملت را سیگار مرهم بود. چند نفر هم پلاستیک غذا دست‌شان گرفته بودند و غذا می‌فروختند. چیپس و و آب‌معدنی و پفک فروش‌ها که بماند...
سلانه سلانه رفتیم تا پل حصارک. دیگر ماشین‌ها پیش نمی‌رفتند. خاموش کردیم. کتاب «مغازه‌ی خودکشی» تمام شد. ملت از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و رو به نیوجرسی‌های کناره‌ی اتوبان می‌شاشیدند. بعضی‌ها پشت فرمان دراز کشیدند و خوابیدند. تریلی‌ها هم خاموش کردند. پیاده شدم که به خودم کش و قوس بدهم. هوای بیرون خیلی سرد بود. 
راننده‌ی یک نیسان هم پیاده شد. ایستادیم به گپ زدن. گفت: تا کجا این جوریه؟
گفتم: نمی‌دانم. اینترنت را هم قطع کرده‌اند. احتمالا اتوبان را بسته‌اند.
گفت: از ارومیه اومدم. دارم می‌رم چالوس پرتقال بار بزنم. ۳۰لیتر بنزین زدم شد ۹۰هزار تومن. خیلی گران شده. ولی جاده را برای چه بسته‌اند؟ من چطور برسم به چالوس؟
جوان بود. از من جوان‌تر. حالاها تعجب می‌کنم که با راننده‌هایی جوان‌تر از خودم مواجه می‌شوم. نمی‌دانم چرا. هنوز هم حس می‌کنم راننده‌ها باید از من پیرتر باشند. ولی حالاها دیگر این طور نیست. لهجه‌ی کردی شیرینی داشت.
گفت: بنزین را ارزان می‌کنند. مگر نه؟
گفتم: نمی‌دانم.
نگاهی به نیسان آبی‌اش انداختم. گفتم: صدی چند لیتر بنزین می‌سوزاند؟
گفت: صدی ۱۵ لیتر... 
چیزی نگفتم. توی دلم گفتم: عصر نیسان آبی باید به سر برسد دیگر. یعنی چی آخر یک وانت معمولی صدی ۱۵لیتر بنزین بسوزاند. در درازمدت اگر بنزین گران بماند و گران‌تر شود نیسان آبی هم کنار گذاشته می‌شود. ولی به جوان راننده چیزی نگفتم. 
گفت: چه وضعش است؟ اون لاین خلوت است. الان ارومیه بود سپاه می‌امد این بتونی‌ها را برمی‌داشت می‌گذاشت ماشین از آن لاین بروند.
گفتم: این‌جا کرج است خب... اگر این کار را بکنند آن لاین تا چند روز بند می‌آید... نباید ازین شوخی‌ها بکنند.
گفت: راه دیگه‌ای نداره برم چالوس؟
گفتم: دور بزن برو سمت رشت. از رشت برو چالوس. ولی ۴۰۰کیلومتر راهت دور می‌شود...
گفت: نمی‌صرفد.
سرد بود. رفت توی نیسانش نشست. در ماشین را قفل کردم که بروم پشت و پسله‌ای بشاشم. اما تا از روی نیوجرسی پریدم دیدم ماشین‌ها دارند حرکت می‌کنند. ولوله‌ای افتاد. من هم سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و دوباره سلانه سلانه حرکت کردیم.
جاده باز شده بود. به مهرشهر که رسیدیم نیوجرسی‌های بیشتری وسط اتوبان افتاده بودند. خرد و خاکشیر شده بودند. کی به جانشان افتاده بود؟ شعله‌های آتش هم بود. لاستیک‌های آتش‌زده‌شده. کپه‌های آتش که هنوز قرمزی شعله‌شان پابرجا بود. تکه‌های سنگ. اتوبان شبیه میدان جنگ شده بود. حس بدی بهم دست داد. راه باز شده بود. ماشین‌ها از لابه‌لای کپه‌های آتش زیگزاگ می‌رفتند... 
بنزین گران شده بود. آتش‌ها به پا شده بود. داخل شهر چه اتفاقاتی افتاده بود؟! نمی‌دانستم. آتش‌ها خاموش شده بود.. ماشین‌های در ترافیک مانده وحشی شده بودند. می‌خواستند فرار کنند. تریلی با بار لایی می‌کشید تا زودتر به مقصد برسد. حتم آن نیسانی هم گلوله شده بود سمت جاده چالوس. من هم گلوله شدم سمت خانه...


مرتبط: شهر رویایی من

  • پیمان ..

قشر متوسط یعنی همین. نان آور خانواده تمام روزهای کاری به اداره یا کارخانه برود و برگردد و تمام خانواده هفته‌ها ‏انتظار بکشند تا ۳ صفحه‌ی متوالی از تقویم قرمز شود و آن‌ها بزنند به جاده. کجا؟ یک جای سبز. تنها جای سبز ایران ‏کجاست؟ شمال!!! بدانند که مثل آن‌ها زیادند. تصمیم بگیرند نیمه شب راه بیفتند تا به ترافیک نخورند. اما همین که از ‏دروازه‌های شهر خارج می‌شوند، چراغ ترمزهای ماشین‌های جلویی سدی نفوذناپذیر بر تمام خوشی‌ها شود. به خودشان ‏بگویند که تا کرج است. ۳۰ کیلومتر راه برایشان ۴ ساعت طول بکشد. خورشید طلوع کند و سیاهی شب برود، اما قرمزی ‏چراغ ترمز ماشین‌های جلویی نرود. راهی که در روز عادی ۲ ساعت طول می‌کشد ۸ ساعت طول بکشد. راهی که در حالت ‏عادی ۴ ساعت طول می‌کشد، برایشان ۱۴ ساعت طول بکشد. توی تونل دچار گازگرفتگی و خفگی بشوند... چه می‌ماند ‏دیگر؟! ‏

اصلا چرا؟! ‏

و بعد از چرا: چه می‌توان کرد؟! ‏

امروز اخبار ساعت ۲ مصاحبه با معاون اول رییس جمهور را پخش می‌کرد. آقای معاون اول فاجعه‌ی ترافیک جاده‌های ‏منتهی به شمال را حس کرده بود و با هواپیما رفته بود ساری. می‌گفت که سه بار است که بزرگراه تهران شمال را ‏بازدید می‌کنم و تمام نیرویمان را گذاشته‌ایم تا این بزرگراه هر چه زود‌تر به سرانجام برسد. و از مردم عذرخواهی می‌‏کرد. عذرخواهی‌اش قشنگ بود. ولی تمام هم و غم دولت صرف چه چیزی داشت می‌شد؟ احداث یک جاده‌ی دیگر؟! ‏واقعا یک جاده‌ی دیگر چاره‌ی کار است؟ فیروزکوه. هراز. چالوس. جاده قدیم قزوین رشت. اتوبان قزوین رشت. ۵ تا ‏جاده مگر کم است؟ اصلا مگر مقصد این همه ماشین در خطه‌ی شمال چه قدر مساحت دارد؟ 

این یک قانون ثابت شده‌ی جهانی است که هر چه مساحت آسفالت بیشتر شود، ترافیک هم بیشتر می‌شود.1 یک جاده‌ی ‏دیگر به سوی شمال چه معنایی دارد؟ تعداد کشته‌های جاده‌ای ایران قرار است اضافه شود. برای من هر بزرگراه جدید، ‏هر آزادراه جدید در ایران این معنا را دارد. قرار است کشتارگاه توسعه بیاید. همین و تمام. ‏

چرا باید قشر متوسط برای یک تعطیلات ساده این همه رنج بکشد؟ چرا باید برای یک گردش ساده، این همه ترافیک را ‏تحمل کند؟ ‏

یک دلیلش به نظر من این است که مردم ما بلد نیستند.‌‌ همان قدر که بلد نیستند توی جاده رانندگی کنند،‌‌ همان قدر هم بلد ‏نیستند که به کجا مسافرت کنند. کسی یادشان نداده. آزمون‌های گواهینامه‌ی رانندگی در ایران، مهارت‌های رانندگی در ‏شهر است: پارک دوبل، دور دو فرمان، دور یک فرمان، راهنما زدن. همین‌ها... بعد طرف با بلد بودن همین چیز‌ها مجوز این ‏را پیدا می‌کند که  در جاده رانندگی کند.2 بی‌اینکه درکی داشته باشد که سرعت های مختلف چگونه ‏سرعت هایی هستند... کسی یاد ملت نداده که مسافرت فقط در شمال رفتن خلاصه نمی‌شود. این بوم و بر سوراخ سنبه‌های زیادی ‏دارد که همه می‌توانند درش پخش شوند و بیاسایند. ایران آن قدر که جاده‌هایش می‌نمایند، خشک نیست. خیلی از جاده ‏فرعی‌های ایران به جاهایی می‌رسند که برای یک تعطیلات ۲-۳ روزه عالی‌اند... و دقیقا مشکلات بعدی برای کسانی که ‏بلدند شروع می‌شود: نبود زیرساخت‌ها. هم فیزیکی. هم فرهنگی. ‏

هزینه‌ی اقامت فوق العاده بالا است. به طرز احمقانه‌ای هزینه‌ی اقامت کوتاه مدت در ایران بالا است. مردم بومی مناطق ‏ایران، آن قدر که رادیو و تلویزیون می‌گوید مهربان نیستند. به پلاک ماشین‌ها خیلی دقت می‌کنند. اگر عدد سمت راست ‏پلاک ماشینت مثل آن‌ها نباشد، توقع هر گونه رفتار وحشیانه‌ی رانندگی را می‌توانی ازشان داشته باشی و... ‏

و راستش به نظر من این رفتار مردم در تعطیلات خیلی دلایل و معناهای دیگر دارد که مغز من به آن‌ها قد نمی‌دهد... ‏

و البته خیلی چیزهای دیگر هم هست. حالت ایده آل مسافرت برای من راه آهن است. امن‌ترین و ارزان‌ترین (به جز ‏ایران) نوع مسافرت. اگر شبکه‌ی ریلی ایران توسعه می‌یافت، اولا تلفات جاده‌ای به مراتب کم می‌شد. ثانیا وقتی ملت با ‏یک تعطیلات ۳ روزه مواجه می‌شدند، همه با ماشین‌‌هایشان نمی‌ریختند سمت شمال. با قطار سریع السیر، در عین آرامش ‏به یکی از ده‌ها نقطه‌ی گردشگری ایران می‌رفتند. بعد آنجا سوار ماشین‌های محلی می‌شدند و به گشت و گذار می‌‏پرداختند. این جوری فایده‌ی مسافر برای آن شهر و دیار بیشتر محسوس می‌شد... ‏

این اصرار بر جاده ساختن را درک نمی‌کنم. هر جای ماجرا را که می‌گیری، سر و کله‌ی صنعت مادر ایران پیدا می‌شود: ‏خودروسازی. سایپا و ایران خودروی لعنتی. چه می‌شد اگر به جای خودروسازی می‌رفتیم سمت واگن سازی، می‌رفتیم ‏سمت لوکوموتیو و ریل سازی؟! ‏

 

1: صفحه ی 281 از کتاب ترجمه ی فارسی "پویایی شناسی کسب و کار" نوشته ی جان استرمن شرح حال این چرخه را آورده است...
2: یکی سال پیش خانم "نکیسا نورایی" در صفحه ی فیس بوکش فرآیند گرفتن گواهینامه ی رانندگی در آلمان را روایت کرده بود. خواندنش خالی از لطف نیست:
"اندر احوالات من و گواهینامه رانندگی آلمانی:
اول اینکه کلا گواهینامه گرفتن در آلمان ارزان نیست، چون باید خیلی تعلیم دیده باشی، امتحان از دو قسمت تئوری و شهری تشکیل می شه. امتحان تئوری خودش یک غوله. حدود نهصد سوال هست که باید بخوانی. از این بین فقط سی تا سوال در امتحان هست که مجموع نمره اش صد و ده می شود و باید نمره صد بگیری تا قبول بشی. بعد سوالها تستی هم هست، اگه دو تا جواب درست باشه و فقط یکی رو زده باشی نمره اش رو نمی گیری. در یه کلام باید قوانین رو خوب فهمیده باشی. بعد از امتحان تئوری، نوبت شهری می شود.
من چون گواهینامه ایران رو ندارم، باید مراحل تعلیم رانندگی در شهر رو مثل یک آلمانی بگذارنم. تنها تفاوتش البته با دارنده گواهینامه ایرانی در آموزشهای اتوبان و رانندگی در شب است. هفت ساعت رانندگی در اتوبان و خارج شهر و دو ساعت رانندگی در شب.
من هفت ساعت رانندگی در اتوبان رو گذراندم. می دونین که در اتوبانهای آلمان محدودیت سرعت وجود ندارد. به همین وحشتناکی!‌
قبلا در حین ساعتهای اموزشی معلمم من رو در اتوبان هم برده بود اما خیلی کوتاه. همان کوتاه مدت هم برای سکته کردن من کافی بود. ماشینهای مثل یک ترقه از کنارم رد می شدند و من فقط فرمان ماشین را محکم گرفته بودم.
دفعه اول که چهار ساعت در اتوبان راندم، تمام عضلات بدنم تا یک روز گرفته بود. از ترس و از استرس پاهایم خشک شده بودند.
دیروز که سه ساعت بعدی بود،دیگه به سرعت صد و بیست عادت کرده بودم. معلمم گفت باید با صدو پنجاه بری. توجه داشته باشین که پدال گاز زیر پای معلم هم هست، وقتی من گاز نمی دادم خودش زحمت گاز دادن رو می کشید. بهم گفت باید رانندگی در سرعتهای مختلف رو یاد بگیری. هنوز انگشتهای دستم درد می کنه. از بس که فرمان را فشار دادم. اتوبان دست کم سه تا لاین داره. لاین سمت راست برای کامیون و رانندگی معمولی و دو تا لاین بعدی برای سبقت گرفتن است. من وقتی برای سبقت گرفتن از کامیونها به لاین دوم می رفتم، یه دفعه یه چیزی مثل ترقه از کنارم در لاین سوم رد می شود و بعد از چند ثانیه در افق ناپدید می شد. من با سرعت متوسط صدو چهل می راندم، دیگه خودتون حساب کنین ماشینی که مثل تیر از کنارم رد می شد چه سرعتی داشت.
هنوز تمام بدنم درد می کنه..."

 

پس نوشت: سندی تصویری از قانون "هر چه مساحت آسفالت بیشتر شود، ترافیک هم بیشتر می‌شود.":

 

  • پیمان ..

سازمان آمار ایران، سری زمانی تصادف‌های درون‌شهری و برون‌شهری ایران از سال 1385 تا 1392 را در سایت خودش قرار ‏داده است. آخرین تاریخ به روز‌رسانی آمار تصادف‌ها مربوط به بهمن‌ماه 1393 است. ولی اعداد و ارقام کشته‌ها و مصدومان ‏سال 1392 درست نیستند. مثلا آمار کشته‌های برون شهری جاده‌های ایران در سال 1392 در فایل اکسل سازمان آمار 7هزار ‏و خرده‌ای نفر است. و از سال 1391 نصف شده است. در حالی‌که به هیچ وجه این‌طور نیست. در این زمینه سایت پزشکی قانون ‏جمهوری اسلامی ایران مرجع مطمئن‌تر و به‌روزتری است. اولین سوال این جاست که چطور سازمان آمار ایران می‌تواند خودش را ‏مرجع اول آمارهای کشور ایران بداند وقتی در ثبت آمارهای 2 سال پیش کشور هم دچار اشتباه است و به روز نشده است؟

اما در مورد همین آمار ناقص هم نکات زیادی وجود دارد:‏

     ‏1-‏ از سال 1385 تا سال 1391،‌ درصد کشته‌های ناشی از تصادف‌های درون‌شهری نسبت به کل کشته‌های تصادف‌ها ‏سیری صعودی داشته. در سال 1385 فقط 18 درصد کشته‌ها درون‌شهری بودند. (1427 نفر کشته‌ی درون‌ شهری ‏تقسیم بر 7590 نفر،‌تعداد کل کشته‌های در زمان تصادف(درون و برون شهری) در سال 1385). اما در سال 1391،‌ ‏این درصد برابر با 27 بود. کشته‌های درون‌شهری با توجه به سرعت ماشین‌ها در خیابان‌ها و بزرگراه‌های شهری ‏بیشتر یا عابر پیاده‌اند یا موتورسیکلت و دوچرخه‌سوار. این سیر صعودی نشان می‌دهد که راننده‌های ایرانی با گذشت ‏زمان در خیابان‌ها وحشیانه‌تر می‌رانند.‏

     ‏2-‏ از سال 1385 تا سال 1392 تعداد مجروحین داخل شهری روندی نزولی داشته. یعنی راننده‌های داخل شهری از سال ‏‏1385 با گذشت زمان یاد گرفته‌اند جوری عابرین پیاده را بزنند که طرف زنده از زیر ماشین‌شان بیرون نیاید.‏

     ‏3-‏ سال 1389 یکی از سیاه‌ترین سال‌های جاده‌های ایران بوده. در این سال 28083 نفر در لحظه‌ی تصادف در ‏جاده‌های برون‌شهری مرده‌اند و 151204 نفر در جاده‌های برون‌شهری مجروح شده‌اند. نسبت مجروحین ‏تصادف‌های رانندگی در ایران به کشته‌های تصادف‌های جاده‌ای تقریبا عدد ثابتی بوده: 7. 7 برابر کشته‌ها مجروح ‏تصادف رانندگی جاده‌ای در ایران داشته‌ایم. مجروحین تصادف رانندگی شامل کسانی که قطع نخاع،‌ قطع دست و پا و ‏از کار افتاده‌ی اجتماعی می‌شوند هستند. یعنی که هزینه‌ی اقتصادی مجروحین رانندگی در ایران به مراتب از مرگ و ‏میرها بیشتر است...‏

     ‏4-‏ طول‌ جاده‌های برون‌شهری در ایران از سال 1385 تا 1392 روندی صعودی داشته است. ‏

در سال 1385 مجموع آزادراه‌ها، بزرگراه‌ها، جاده‌های اصلی و فرعی تحت حفاظت اداره‌ی راهداری 72611 کیلومتر ‏بود. در سال 1392 این رقم به 85623 کیلومتر رسید. اما آمار کشته‌ها و مجروح‌ها نسبت به طول جاده‌های ایران ‏زیاد امیدوار کننده نیست.‏

به طور متوسط در سال 1385 در هر کیلومتر از جاده‌های ایران 2 تصادف رخ داد. در هر 12 کیلومتر یک نفر جان ‏به جان آفرین تسلیم کرد و در هر 500 متر یک نفر مجروح شد. (این آمار فقط مربوط به جاده‌های برون‌شهری ‏ایران است.)‏

در سال‌های 1386 و 1387 و 1388 در هر کیلومتر از جاده‌های ایران 2 تصادف رخ داد. در سال 1389 وضع بدتر ‏شد و در هر کیلومتر 3 تصادف رخ داد. در سال 1390 و 1391 در هر کیلومتر 1/6 تصادف رخ داد.‏

در سال‌های 1386 و 1387 هر 10 کیلومتر جاده در ایران یک کشته داشت.‏

در سال 1388 هر 5 کیلومتر جاده در ایران یک کشته داشت.‏

در سال 1389 وضعیت بحرانی بود: هر 2 کیلومتر جاده در ایران شاهد یک مرگ بود.‏

در سال‌های 1390 و 1391 و 1392 هر 6 کیلومتر جاده در ایران شاهد یک مرگ بوده.‏

یعنی چه؟ یعنی که جاده‌های ایران از سال 1385 تا 1392 خطرناک‌تر شده اند. اگر در سال 1385 هر 12 کیلومتر ‏یک مرگ می‌دیدی،‌ در سال 1392 هر 6 کیلومتر یک مرگ رخ داده بود...‏

جاده‌های ایران به طور متوسط در این‌ سال‌ها به ازای هر 500 متر یک مجروح به جامعه تحویل داده‌اند. در سال ‏‏1389 جاده‌های ایران بیشتر در کار کشتن بودند و هر 2 کیلومتر یک مجروح تحویل دادند. ولی بقیه‌ی سال‌ها هر ‏‏500 یا 600 متر یک مجروح تحویل جامعه داده‌اند.‏

     ‏5-‏ شاید باید واحد مسافت در ایران تغییر کند. مثلا بگویند از تهران تا مشهد به اندازه‌ی 150 نفر کشته راه است. از ‏تهران تا لاهیجان به اندازه‌ی 63 کشته راه است... آره. تعداد کشته‌های تصادف‌های درون و برون شهری در ایران ‏کاهش یافته. ولی این کاهش تعداد به معنای امن‌تر شدن جاده‌ها و خیابان‌های ایران نیست... جاده‌های ایران و ‏خیابان‌های شهرهای ایران روز به روز خطرناک‌تر شده اند... ‏

  • پیمان ..

جاده قدیم

۰۵
آبان

هیچ وقت ننشسته‌ام جنگل آسفالت را ببینم. ولی اسم این فیلم و شاید کتاب عجیب برایم دوست‌داشتنی است. آن شب هم ترس از جنگل ‏آسفالت بود که واداشت‌مان کل مسیر را از جاده قدیم برویم. جاده قدیم خلوت بود. هر از گاهی باریک می‌شد و چند ماشین پشت سر هم ‏حرکت می‌کردند. هر از چند گاهی تریلی و کامیونی در سربالایی هن و هن مشغول کشیدن بار عظیم خودش بود و ما به سرعت از کنارش ‏رد می‌شدیم و هر از چند گاهی از لابه‌لای صخر‌ه‌ها و سر پیچ‌ها اتوبان را می‌دیدیم که جنگل آسفالتی تحمل‌ناکردنی بود. ماشین‌هایی که ‏کون به کون هم با سرعت هر چه تمام‌تر می‌رفتند و اگر لحظه‌‌ای می‌ایستادم با سرعت شاتر یک پنجاهم ثانیه هم که ازشان عکس می‌گرفتم ‏فقط خطوط قرمزی بودند در راستای آسفالت مستقیم اتوبان. جنگلی از رقابت برای سرعت رفتن. جاده‌ای مستقیم و گاز دادن‌های ‏عجولانه‌ای که آرامش جاده قدیم و پیچ‌های سرعت کُش‌اش آن جنگل آسفالت را نخواستنی می‌کرد. ‏

بعد از قزوین هم از جاده قدیم آمدیم. رد شدن ریل‌های راه‌آهن از زیر پاهای‌مان را حس کردم و به کارخانه‌جات تولید مواد غذایی بیدستان ‏نگاه کردم و بعد از وسط نیروگاه شهید رجایی رد شدیم تا هیجان و عظمت یک نیروگاه تولید برق را نزدیک‌تر از هر موقع دیگری لمس ‏کنم. آبیک شهر کوچکی کنار اتوبان نبود. معنایی بود از جاده‌های دیگری که به روستاهای اطرافش می‌رفتند و هشتگردِ جاده قدیم ‏نفرت‌گاه شروع ترافیک آخر هفته‌ی محور غرب کشور به تهران نبود. شهری بود زنده که تکیه‌های چای صلواتی داشت و درنگی بود برای ‏خوردن چای دارچینی و خستگی در کردن و بعد از هشتگرد بوی خوش نهالستان‌های بین هشتگرد تا کمالشهر از یاد آدم می‌برد که 5ساعت ‏است که توی راهی و به خاطر شهرها و روستاهای سر راه نشده است وحشیانه سرعت بروی. نهالستان‌‌ها و باغ‌ها و تالارهای عروسی و درختان ‏سر به فلک‌کشیده‌ی دشت شهریار و...‏

دیگر جای ما توی اتوبان نیست، جاده قدیم را با لذت در آغوش می‌کشیم، و با همه‌ی سرعتی که زندگی گرفته(آن قدر سریع پیش می‌رود ‏که در یک پیاده‌روی 2ساعته نمی‌توانم به یک دهم آن چه گذشت هم فکر کنم) باز هم به دنبال آرامش و سرخر کمتری برای رفتنیم.‏


  • پیمان ..

ایل یوردی

چیزی که اذیتم می‌کند حضور آن همه آدم کیپ هم است. هفته‌ی اول راس ساعت 10 رسیدم و آن ته‌ها جا گیرم آمد و تخته را خوب نمی‌دیدم. چشم‌هایم نیم نمره‌ی دیگر هم ضعیف شده‌اند و نه حال و نه پول عینک جدید خریدن دارم. با همین می‌سازم. کارم ازین حرف‌ها گذشته. مثل آدمی می‌مانم که 3میلیارد بدهکار است. 3میلیون دیگر هم بدهکار شده. بکش روش. چه توفیری دارد 3میلیارد و 3میلیون تومان با 3میلیارد تومان؟! هفته‌ی بعدش نیم ساعت زودتر آمدم. باز هم 4ردیف اول پر بودند. همه هم دخترها و زن‌ها. واقعا بیکارند. من آدم سحرخیزی‌ام. 6صبح در بدترین حالت بر پا می‌شوم. ولی این که 90دقیقه قبل از شروع کلاسی در مکانش حضور داشته باشی خیلی بی‌کاری عظمایی می‌خواهد. ساعت 9:30 نشستم آن گوشه‌ی کلاس و آقای آموخته ساعت 10:20 دقیقه آمد. همیشه تاخیر دارد. و من همیشه به این فکر می‌کنم که چه پولی درمی‌آورد با همین کلاس فن ترجمه‌اش. 50 دقیقه نشستن در کنار دخترها و زن‌هایی که وروره‌ی جادو اند و یک‌ریز حرف می‌زنند و فیس و افاده می‌ریزند سرم را درد می‌آورد. می‌نشینم برای خودم لغت مرور می‌کنم و چشم‌هایم هم گذری نگاه‌شان می‌کند. چه‌ قدر کارشناسانه حرف می‌زنند. چه‌قدر مثل آدم‌هایی که خیلی بارشان است حرف می‌زنند. آن خانمه یک جوری در مورد شیوه‌ی لغت حفظ کردن به آن یکی توصیه می‌کند که انگار خدای این کار است. چرا من توی زندگی‌ام هیچ وقت نتوانسته‌ام به این شدت و حدت حکمی صادر کنم؟ همیشه نمی‌دانم را اول گفته‌ام و بعد هم یک جور بی‌حالی گفته‌ام من این کار را کرده‌ام. ولی برای هر کسی یک جور است... عه. آن پسر دختره... آن‌ها را همین هفته‌ی پیش توی نمایشگاه کتاب جلوی نشر نگاه دیدم که از جلویم رد شدند. لعنت به این حافظه. چه چیزهایی یادش می‌ماندها. آن وقت 4تا لغت به درد بخور انگلیسی را یادش نمی‌ماند. بعد از ساعتی مستر آموخته می‌آید و شروع می‌کند به گفتن. 3ساعت تمام پشت سر هم نکات ترجمه‌ای می‌گوید و چیزهای خوبی می‌گوید. فقط آن همه آدم کیپ هم بی‌هیچ استراحتی بین کار بدجور آدم را پایین می‌کشد. خانم کناری‌ام دقیقه‌ی 45 می‌بُرد. سرش را می‌گذارد روی میز و می‌خوابد. خیلی بی‌حال است. تنبیهش کرده‌ام که نگاهش نکنم. اول کار که آمدم ازش پرسیدم صندلی بغلی‌تان خالی است؟ گفت: نوچ. تو دلم گفتم اوشکول بهم می‌گه نوچ. نوچ خودتی. باباته. دوس‌پسرته. و تصمیم گرفتم که تا آخر کار هیچ نگاهش نکنم! نگاهش نکردم. ولی خودم دقیقه 120 یک چُرت چند ثانیه‌ای رفتم. جزوه‌ام اول خوش‌خط است. ولی هر چه به آخر کلاس میل می‌کند، خطوط پیوسته‌تر می‌شوند... هر چه به آخر کلاس نزدیک‌تر می‌شویم دلم می‌خواهد پاهایم را دراز کنم و کش و قوس بیایم. ولی صندلی‌های جلویی و پشتی‌ام اجازه‌ی کوچک‌ترین جنب‌خوردنی بهم نمی‌دهد.

کلاس تمام می‌شود. باید بروم صادق را ببینم. روز آخر ایران ماندنش است. باید بروم فنی. خیلی وقت است که فنی نرفته‌ام. آخرین باری که رفتم فنی را یادم نمی‌آید. حس عجیبی دارم. استرس این را دارم که مثل در 50تومنی این‌جا هم من را راه ندهند. راهم می‌دهند. کسی نمی‌گوید خرت به چند. فنی جماعت لارج است. تنگ‌چشمی و خساست علوم انسانی جماعت در ایران را ندارد. از همین در دانشکده‌اش معلوم است. تو بگیر برو به آخر.

نمی‌دانستم باید چه حسی داشته باشم. حس حسرت؟ حس نفرت؟ پیمانی که داشت از در پشت دانشکده‌ی فنی به سمت دانشکده‌ی مکانیک می‌رفت دیگر پیمان آن سال‌ها نبود. نمی‌توانست باشد. نمی‌خواست باشد. یک جور حس آسودگی که دیگر مکانیک نمی‌خوانم. دیگر برای درس به این‌جا نیامده‌ام داشتم. یک جور حس بغض توام با حسرت هم بود. درس‌هایی که نخوانده بودم و چیزهایی که بدست‌ نیاورده‌ بودم.... به غیر ازین چند رفیق که در حال رفتن به سمت‌شانم این دانشکده هیچ چیزی به من نداد...

صادق هست. محمدعلی هست. آقا سبحانی هست. مهدی هست. سامان هست. نشسته‌اند دارند کلیپ سوسن خانم را نگاه می‌کنند. کلیپ سوسن خانم و پشت صحنه‌اش را. یکی از بچه‌های کلیپ سوسن خانم آمده دانشکده مکانیک استادیار شده. کفم می‌بُرد. می‌روم عکس جناب استاد را از روی بورد نگاه می‌کنم. دوباره به کلیپ سوسن خانم نگاه می‌کنم. اسمش را هم توی پشت صحنه زیرنویس می‌کنند. خودش است. نمی‌دانیم که باید چی بگوییم. گزینش خر است؟ همین آقایان لعنتی،‌ همین پارسال منِ دانشجوی یک لاقبای مظلوم دو عالم را احضار کردند به کمیته‌ی انضباطی که بیا تعهد بده. منی که کوچک‌ترین انحرافی از مجموعه چیزهایی که اخلاق ایرانی اسلامی نام دارد و در طول 5سال گذشته کوچک‌ترین فعالیت اجتماعی نداشته‌ام. بعد این بشر را برداشته‌اند کرده‌اند استاد این دانشکده؟ همه‌مان به این نتیجه رسیدیم که جماعت گزینش با اخلاقیات کاری ندارند. این‌ها فقط به این کار دارند که مبادا تو انتقادی داشته باشی....

و همه در کار رفتن بودند. صادق که فرداشب داشت می‌رفت. امین هم برای دکترایش یک جای خوب تو آمریکا پذیرش گرفته بود. سامان پذیرش گرفته بود. هفته‌ی دیگر داشت می‌رفت ارمنستان برای ویزا. دیوانه تو این هیر و ویری ازدواج هم کرده بود. برای ویزایش خوب است. مهدی هم کار بود. رامین ویزای رفت و برگشت آزاد گرفته بود. و همه از من می‌پرسیدند برنامه‌ات چیه؟ در چه حالی؟ چه کار می‌کنی؟ و من می‌گفتم نمی‌دانم. خوشم. خوش می‌گذره. و توی ذهنم به صحرایی فکر می‌کردم که هنوز هیچ چیزمان با همدیگر مشخص نیست و ای کاش زودتر مشخص می‌شد... و به جاده‌های دوری فکر می‌کردم که دلم فقط یک نما از آن‌ها را می‌خواست و حس می‌کردم چیز زیادی ازین زندگی نمی‌خواهم.

ناهار را رفتیم فلافلی پایین امیرآباد زدیم. تازه باز شده بود. آقا سبحانی شاگرد اول ورودی ما بود و حالا حکم میزبان را داشت(دکترا را هم همین فنی مانده.) و دنگ‌ها را گرفت و سفارش فلافل را داد و نشستیم کنار نرده‌های دانشکده اقتصاد و فلافل زدیم... رستوران نرفتیم. نباید می‌رفتیم. کار درست را آقا سبحانی کرد که گفت برویم فلافل بزنیم. رستوران برای جماعت دانشجوی عزب اوقلی نبود. این که توی پیاده‌رو ایستادیم 8نفری فلافل زدیم قیمتی‌تر از میز و صندلی رستوران بود. فلافل دیگر تکرار نمی‌شد. آن ور آب‌ها این جور فلافل خوردن به این آسانی‌ها نبود...

به صادق گفتم پرایدمان را می‌فروشم یک سفر بیاید کدّ شما مسافرت. گفت بیا،‌ جای خوابت با من. 

باید می‌رفتیم. عکس یادگاری انداختیم. به عنوان ته‌مانده‌های ورودی 87 که ایران مانده‌ایم و یا بهتر بگویم در اردیبهشت 94 در ایرانیم عکس یادگاری انداختیم. 8نفر بودیم و ازین 8 نفر طی هفته‌های آینده 4نفرمان در حال رفتن ازین خاک بودند.

می‌خواستم از امیرآباد تا انقلاب پیاده بروم. حالش را نداشتم. صحرا اگر بود می‌رفتم. 5سال این مسیر را هر روز هر روز پیاده و تنهایی گز کردم. دیگر تاب تنها رفتنش را نداشتم. رفتم سوار بی‌آرتی چمران شدم و برگشتم سمت خانه. بی‌نهایت خسته شده بودم...


  • پیمان ..

ْسر پتی

۲۳
تیر

آزادی های یواشکی زنان+ پراید هاچ بک+ سر پتی

جاده‌ی امامزاده‌هاشم-رشت. از همان جا که اتوبان تمام می‌شود و کامیون‌های جاده‌قدیم سرازیر می‌شوند توی جاده و جلوتر، جاده تپه‌ماهور وار جلو می‌رود و بعضی جاها سینه‌کش دارد. سینه‌کش‌هاش نفس‌گیر نیست. اول یکی از همین سینه‌کش‌ها. تریلی‌ای که دارد آرام آرام راه می‌رود. ماشینی که لاین کندرو بوده و بهش راه داده‌ام که بیاید سبقت بگیرد از تریلی. سرعتم کم شده. یکهو از عقب سر و کله‌ی یک پراید سفید پیدا می‌شود و پشت سر هم برایم نوربالا می‌دهد. اول به این فکر می‌کنم که مگر کور است نمی‌بیند که سمت راستم یک تریلی 20متری است و جلویم هم ماشین؟ بعد به اعتماد به نفسش فکر می‌کنم که اول سربالایی دارد برای کی نوربالا می‌دهد؟ سرعتم را کم می‌کنم و صبر می‌کنم جلویم خالی شود. بعد پدال را می‌فشرم و از گشتاور ماشین لذت می‌برم و توی آینه‌بغل دور شدن و عقب ماندن و ریز و ریز تر شدن پراید را با لذت نگاه می‌کنم. سرعتم به 110 می‌رسد و حضرت نوربالا باید یک چند ثانیه‌ی دیگر هم پایش را به پدال گاز بفشرد. بیشتر سرعت نمی‌روم. می‌روم لاین کندرو تا اگر خواست بیشتر از 110 تا برود بتواند برود. من مسئول قانون‌شکنی بقیه نیستم. می‌آید و رد می‌شود. هاچ‌بک است و ایران46 و سرنشینان هم دو تا دخترِ سربرهنه. می‌خندم. یحتمل ازین لایک‌زن‌های پیج آزادی‌های یواشکی زنان در ایران هستند. 110 را هم که رد داده‌اند. دم‌‌شان گرم. سمت‌راستی که موهایش را بالای سرش گوجه کرده بود موبایل دستش بود و مشغول عکس و فیلم گرفتن از خودشان بود. مشکلی باهاشان ندارم. دوست‌شان هم دارم حتا. آدم‌هایی که مشکلات را می‌توانند تقلیل بدهند و از یک پیروزی کوچک به اندازه‌ی یک قهرمانی لذت ببرند، دوست‌داشتنی‌اند.
فقط به این فکر کردم که آن‌ها هم نومید‌کننده‌اند و ما همان گهی می‌شویم که بودیم. بالا برویم پایین بیاییم حجاب در جمهوری اسلامی قانون است. بد و خوبش به جای خود. و به این نتیجه رسیده‌ام که یک قانون بد خیلی بهتر از بی‌قانونی است. دلیلش هم معلوم است: قانون بد را می‌شود اصلاح کرد ولی بی‌قانونی... دست بالا دست زیاد است و زور بالای زور... حالا این دو تا خانم دوست‌داشتنی داشتند چه کار می‌کردند؟ آزادی‌های یواشکی زنان در ایران دارد خوب پیش می‌رود. اول عکس‌های کنار دریا و خلوت و این‌ها بود. بعد رسید به این که ملت 5ثانیه در خیابان لاله‌زار روسری از سرشان برمی‌داشتند و عکس می‌گرفتند و بعد سریع چادر چاقچور می‌کردند و می‌رفتند خانه و عکس توی فیس‌بوق که بله 5ثانیه احساس آزادی کردم. این دو تا هم داشتند یک مسافت چندین کیلومتری را سربرهنه طی می‌کردند و ته اقدام انقلابی بود! انقلاب کردن راحت است. در بهترین حالت چه اتفاقی می‌افتد؟ همه‌ی کسانی که دوست دارند موهای‌شان طعم آفتاب را بچشد، به میل‌شان می‌رسند. من یکی که دیدن موهای فرفری تا کمر بلندشده را به دیدن سر کچل هم‌جنس‌های خودم ترجیح می‌دهم. خیابان برایم جای شادی‌آوری می‌شود این طوری. ولی قانونه چه؟ قانون چه می‌شود؟ تغییر می‌کند؟ نه. قانونه زیر پا گذاشته می‌شود. فراموش می‌شود. قانون‌گذاران سعی می‌کنند قانون‌شان را شدت بیشتری ببخشند. ولی وقتی انقلابی صورت می‌گیرد دیگر رفته. قانونی که خرد شده، خرد شده.
می‌دانی؟ من زیاد تاریخ نخوانده‌ام. ولی اگر از من بپرسند تلخ‌ترین شکست طول تاریخ ایران (از باستان تا به امروز) چه بوده، می‌گویم شکست خوردن مشروطیت. مشروطه‌ای که قرار بود بعد از قرن‌ها ایران‌زمین را قانون‌مدار کند و شکست خورد و قانونش زیر پا گذاشته شد و هنوز که هنوز است بعد از حدود 110سال آرزوی قانون‌مداری به دل همه‌ی ما مانده و قانونی هم اگر هست و برایم‌مان دوست‌داشتنی نیست، به جای تلاش برای اصلاحش راه اجداد‌مان را پی می‌گیریم... خردش می‌کنیم.
آن دو تا دختر پراید سوار چه شدند؟ به پلیس‌راه نزدیک شده بودیم. سایه به سایه دنبال‌شان رفتم. می‌خواستم ببینم به پلیس‌راه که می‌رسند چه کار می‌کنند. سرعتم را کم کردم. دست‌اندازهای پلیس راه پیل افکن است. آن دو تا خیلی خوب بودند. روسری را روی سرشان نگذاشتند. به جایش سرعت‌شان را کم نکردند. با همان 80-90تا سرعت به سمت دست‌اندازها رفتند و پرایده چنان بالا و پایین شد که من گفتم آخ. ولی خب. همان‌طوری با سرعت رد شدند دیگر. پلیس؟ سرباز بدبختی که آن‌جا ایستاده بود به رویایی که جلوی چشم‌هایش دیده بود شک داشت. بعدش را دیگر ندیدم. من وارد جاده‌فرعی سنگر شدم و آن‌ها هم راهی دیار خودشان دیگر. با آن سرعتی که آن‌ها دست اندازها را رد کردند حداقلش دو تا از رینگ‌های پرایده کج و کوله شده. مطمئنم!

  • پیمان ..

جاده ی رحیم آباد-سفیدآب-اسپیلی -دیلمان

باید می‌رفتیم می‌چریدیم. اسماعیل گفت که برویم بچریم. به گوسفند‌ها نگاه کرده بود و گفته بود: مگر ما چه کم ازین گوسفند‌ها داریم؟ آن همه راه را آمده بودیم و یکهو بین آن همه کوه، کنار آنجاده‌ی خاکی، رودخانه بود و مرتع وسیع یکدست سبزرنگی که بین جاده تا کنار رودخانه گسترده شده بود و جان می‌داد برای نگاه کردن. نگاه کردن. نگاه کردن. یک دل سیر نگاه کنی و بعد یکهو بزند به کله‌ات ازین همه قشنگی‌اش و بدوی به سمتش و رویش غلط بزنی، غلط بزنی... ولی ما گرسنه بودیم. حال ایستادن نداشتیم. به آرامی لک و لک در جاده‌ی خاکی پیش می‌رفتیم و آب از لب و لوچه‌مان جاری شده بود که اینجا چرا این قدر زیباست؟ خاستم عکس بگیرم. اما قشنگ نمی‌شد عکس‌ها. آنچه را که به چشم می‌دیدیم وسیع‌تر و بزرگ‌تر از کادر محدود دوربین بود...
باک بنزین را تا لبه پرِ پر کرده بودم. روز قبلش صادق اسمس زده بود که عامو پیمان منم اومدم لاهیجان. قرار و مدار گذاشتیم که برویم. بهش نگفتم دقیقن می‌خاهم کجا بروم. یعنی خودم هم نمی‌دانستم. فقط می‌خاستم به دوراهی سفیدآب که رسیدم دیگر وسوسه‌ی راه بالا و آن تونل سیاه کنجکاوی برانگیز نشوم و راه پایین را بروم ببینم به کجا می‌رسد. تیز و بز راندم سمت لنگرود. بعد از کمربندی‌اش راندم سمت لیلا کوه و آن جاده‌ی روستایی پای کوه را رفتم. رسیدیم به پَرِشکوه و باغ‌های پرتقالی که ۲طرف جاده را پوشانده بودند. گفتیم پرتقال بخریم. اسماعیل گیر داد که از مرد‌ها پرتقال نخریم. گفت: مرد‌ها رحم و مروت ندارند. سر گردنه‌ای حساب می‌کنند. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک پیرزن. پرتقال هاش ریز و کوچولو کوچولو بودند. گفت: مزه‌ی قند می‌دهند. خندیدم. گفت: باورت نمی‌شه؟ پوست بکن بخور. پوست کندم و خوردم و عجیب شیرین بود. مرده باد این پرتقال‌های تامسونی که هزارتا بچه‌ی تلخ و بی‌مزه دارند. زنده باد پرتقال‌های آبدار و شیرین پرشکوه!
نمی‌دانم چی شد که خر شدیم و ۱۰کیلو پرتقال خریدیم و انداختیم پشت ماشین و دِ برو که رفتیم. کله کردم سمت کوموله و بعد اطاقور و بعد هم املش و رحیم آباد. به املش که نزدیک شدیم سروکله‌ی جیپ‌های بدون پلاک روسی هم پیدا شد. جیپ‌های روسی. جیپ‌های زمان جنگ که توی تلویزیون نشان می‌داد که نه در دارند و نه شیشه. مدل بالا‌ترین ماشین محلی تویوتاهای زمان جنگ بودند. سروکله‌ی کامیون‌های دوج روسی هم پیدا شده بود. صادق می‌خندید به زشتی این کامیون‌ها. به اینکه چه قدر طراحیشان ابتدایی و زشت است. به اینکه این‌ها کامیون‌های زمان جنگ جهانی دوم هستند که هنوز این دور و بر‌ها رفت و آمد دارند و کاربرد. می‌خندید به قیافه‌ی زشت وبی ریخت کامیون‌ها. باورش نمی‌شد که این‌ها برای خودشان غول بیابانی‌هایی باشند بی‌نظیر. اسماعیل بهش کلیپی را نشان داد که ازین کامیون‌ها برای قاچاق درخت و الوار از جنگل‌ها استفاده می‌کردند. اینکه چطور از رودخانه‌ی خروشان رد می‌شوند و چطور این کامیون‌ها تک چرخ هم می‌زنند!!!...

افتادیم توی جاده‌ی ییلاقی رحیم آباد. درخت‌هایی که شاخه‌‌هایشان را روی جاده انداخته بودند و تونل درختی درست کرده بودند. هنوز روزهای اول فروردین بود و درخت‌ها سبز سبز نشده بودند. سربالایی‌ها و سرپایینی‌ها و پیچ و خم‌های جاده. هوای اوایل فروردین خنک بود و لاک پشت توی سربالایی‌ها آمپرش بالا نمی‌رفت. آبشارهای زیادی که از کوه جاری شده بود و ماشین‌هایی که کنار آبشار‌ها ایستاده بودند و مرد‌ها و زن‌ها و بچه‌هایی که خوش و خندان بودند. کنار یکی از آبشار‌ها ایستادیم و دخل شیرینی کوکی‌هایی که از لاهیجان خریده بودیم درآوردیم. ۳تا آدم گرسنه، به دقیقه نکشیده همه‌ی شیرینی‌ها را بلعیدیم و چند ساعت بعد بود که فهمیدیم عجب خریتی کرده‌ایم که با خودمان خوردنی کم آورده‌ایم... کوه‌های سفیدپوشی که اول جاده ازمان دور بودند لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. رسیدیم به سفیدآب و دوراهی معروفش. هر کسی که بار اول می‌زند به اینجاده توی این دوراهی به سمت تونل سیاه بالادست می‌رود که مخوف‌تر و رازآلود‌تر به نظر می‌آید. چند شب پیش توی یک مهمانی یکی دیگر را دیده بودم که به اینجاده زده بود و او هم به سمت تونل رفته بود. اما راه پایین را رفتم. از روی یک پل آهنی گذشتم و سربالایی خیلی تیزی شروع شد. سمت راستمان بلند‌ترین قله‌ی ایران بعد از دماوند خودنمایی می‌کرد. با ستیغ‌های سفیدش خیلی نزدیک به نظر می‌رسید: علم کوه. کنار جاده ایستادیم و چند تا عکس با پس زمینه‌ی علم کوه و آسمان آبی انداختیم.
جاده کم کم خاکی شد. یک تکه خاکی بود. یک تکه آسفالت بود. به آرامی بالا می‌رفتیم. هنوز جاده ادامه داشت. وقتی خاکی‌ها زیاد طولانی می‌شدند می‌گفتیم برگردیم. ولی آن وقت تکه‌های آسفالته‌ی جاده شروع می‌شد و سرعت زیاد می‌شد و می‌رفتیم. پیچ‌های تند و تیز جاده چالوسی. هوای به شدت خنک. خلوتی... خلوتی... هیچ کس توی جاده نبود...

درخت های فندق

رسیدیم به جایی که درخت‌های فندق با شاخ و برگ‌های کت و کلفتشان از سراشیبی دامنه‌ی کوه بالا رفته بودند و یک باغ فندق را درست کرده بودند. باغ فندقی که اگر کمی مه آلود می‌شد جایی خیال انگیز و وهمناک می‌شد. ولی یک روز آفتابی بود. گنجشک‌ها و پرنده‌هایی که اسمشان را نمی‌دانستم می‌خاندند. ایستادیم. لحظه‌هایی نفس‌‌هایمان را در سینه حبس کردیم که هیچ صدایی به جز صدای طبیعت را نشنویم. هیچ صدایی نبود. بعد از دوردست‌ها صدای اذانی پخش شد. حتم از یکی از روستاهای آن حوالی... ۱۰کیلو پرتقال را درآوردیم و از دامنه‌ی کوه بالا رفتیم و در پناه یکی از درخت‌های فندق نشستیم. ۳نفری با چنگ و دندان پرتقال‌ها را پوست کندیم و تا می‌توانستیم پرتقال خوردیم. ۱۰کیلو پرتقال بود و تمام هم نمی‌شد. از آن طرف هم هیچ خوردنی دیگری با خودمان نداشتیم. ظهر شده بود. ماندیم که برگردیم یا تا ته جاده برویم. خوره‌ی رفتن به جانم افتاده بود و باید تا ته می‌رفتیم....
فکر کنم ۳کیلو پرتقال خوردیم و بعد راه افتادیم... کمی جلو‌تر آسفالت جاده مدام شد و راندن راحت و سریع. به یک دوراهی دیگر رسیدیم. از قهوه خانه‌ی سر دوراهی پرسیدیم که هر کدامشان کجا می‌روند. یکیشان می‌رفت سمت خشکبیجار و یکیشان به سمت دیلمان. راه دیلمان را گرفتیم و رفتیم. از یک نفر دیگر هم پرسیدیم که جاده‌اش چطوری است و خاکی است یا آسفالته؟ گفتند یک ساعت خاکی است و نیم ساعت هم آسفالته. ماندیم سر دوراهی که برویم یا نه؟ شور و مشورت کردیم که اگر بخاهیم برگردیم خیلی راه آمده‌ایم و چند ساعت طول می‌کشد تا برگردیم. بعد راه رفته را برگشتن تکراری است و خسته کننده. برویم دیلمان و از دیلمان برویم سیاهکل. گرسنه‌مان بود. ولی چاره‌ای نداشتیم...
افتادیم توی جاده خاکی. و جاده خاکی برای پراید عذاب عظیم است. به آرامی، لک و لک می‌رفتیم. دیگر توی اینجاده‌ی خاکی هیچ ماشینی نبود. اگر توی جاده‌ی آسفالته هر ۱۰دقیقه سروکله‌ی یک پیکان یا یک نیسان آبی پیدا می‌شد اینجا سکوت مطلق بود. سکوت مطلق و منظره‌های بکر و تماشایی.

رحیم آباد-دیلمان

از کنار چند تا روستا رد شدیم. اسم یکی از روستا‌ها بود روستای امام. کلی خندیدیم که این چه روستایی است دیگر. از چند تا رودخانه گذشتیم. شانس آوردیم که اوایل فروردین بود و هنوز رود‌ها پرآب نشده بودند و و طغیان نکرده بودند و می‌شد رد شد...
به یک دوراهی دیگر رسیدیم. نمی‌دانستیم کدام را برویم. منتظر ماندیم تا یکی پیدا شود و بپرسیم. چند دقیقه صبر کردیم تا سروکله‌ی یک جیپ روسی پیدا شد. نگهش داشتیم. ازش پرسیدیم که می‌خاهیم برویم دیلمان کدام طرف برویم؟ یک نگاهی به پرایدمان کرد و بعد گفت این طرف. بعد تکلیف دوراهی‌های بعدی جاده را هم برایمان مشخص کرد: به هر دوراهی رسیدید، فقط راست. فقط راست.
تشکر کردیم. او هم به سرعت جاده خاکی را رفت و ما هم لک و لک ادامه دادیم.
و بعد به جایی از جاده رسیدیم که دیگر جاده نبود. یعنی داشت جاده می‌شد... بلدوزر‌ها و ماشین‌های راه سازی داشتند راست و ریسش می‌کردند و گلی و ناهموار بود. دلهره به جانم افتاد که یک موقع با این پراید اینجا گیر نکنیم... من خسته شده بودم و صادق پشت فرمان نشسته بود. بلدوزری که وسط جاده بود دید که یک عدد پراید دارد می‌آید. کمی جلو عقب کرد و با هیکل سنگینش جاده را کوبید و بعد از جاده انداخت بیرون و رفت توی باقالی‌های بیرون جاده. از آن تکه‌ی جاده به سلامتی رد شدیم و برایش بوق تشکر زدیم. صادق برایش بای بای هم کرد... کلی خندیدیم. به این فکر کردیم که اگر هم گیر می‌کردیم بلدوزره به راحتی آن تکه از زمین را که گیر کرده بودیم همراه با ماشینمان می‌کند و بلندمان می‌کرد و می‌گذاشتمان جلو‌تر...

موسی کلایه-رحیم آباد- دیلمان

 به موساکلایه که رسیدیم رودخانه‌ی بزرگ دیلمان کنار جاده خودنمایی کرد و آن مناظر مراتع کنار جاده تا رودخانه...
کمی جلو‌تر جاده خاکی تمام شد. یک ساعت تمام توی جاده خاکی رانده بودیم. آسفالت که شروع شدیم هورا کشیدیم. ارتفاع لاهیجان و لنگرود از سطح دریا ۱۰-۱۵م‌تر بود. حالا ما در ارتفاعات ۲۰۰۰متری دیلمان بودیم و هوا خنک و پاکیزه بود و هیچ بنی بشرِ توریستِ آشغال تولید کنی هم دور و برمان نبود...
به اسپیلی که رسیدیم منظره‌ی دهشتناکی روبه رویمان بود. نرسیده به اسپیلی وسط دامنه‌ی کوه یک کارخانه سیمان علم کرده بودند. یک کارخانه سیمان خیلی بزرگ... تا به حال از اینجای اسپیلی رد نشده و این کارخانه سیمان را ندیده بودم. وحشتناک بود. کامیون‌ها پشت سر هم قطاری می‌آمدند و سنگ و کلوخ وارد کارخانه می‌کردند. خونم به جوش آمده بود. کدام کله خر گوساله‌ی مادرخرابی دستور داده بود که اینجا کارخانه سیمان بسازند آخر؟! آن کره خری که دستور داده بود اینجا کارخانه سیمان بسازند از طبیعت هیچ درکی داشته؟ می‌فهمیده که کارخانه سیمان چه قدر آلودگی دارد؟ می‌فهمیده که این هوای پاک غنیمت است؟! تف به آن مادری که تو را زاییده...
به اسپیلی رسیدیم و بعد از جاده‌ی دیلمان سیاهکل برگشتیم. ۶ساعت توی راه بودیم...

 

مرتبط: رحیم آباد-قزوین

  • پیمان ..

جاده تلو

۱۰
دی

سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیو‌تر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. می‌توانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه می‌روم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. عصر ملال انگیز با قیافه‌ای که ده سال است هی خودش را تکرار می‌کند از قاب پنجره نگاهم می‌کند. پا‌هایم بی‌قرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خسته‌ام. دلم حرف زدن نمی‌خاهد. تنها‌ام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. ‌‌‌ همان چند کلمه هم عذاب‌اند. به لاک پشت نگاه می‌کنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم می‌خورد، وقتی دیگران فقط دیگران‌ند، فقط اشیاء می‌مانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگی‌ست (انگار که عینکم را از روی چشم‌های ضعیفم بردارم و بی‌عینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش می‌شود!...
لباس می‌پوشم. می‌نشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن می‌کنم. آرام توی دنده می‌گذارم. می‌رانم طرف خیابان اتحاد و کارخانه‌های توی کوچه‌هایش. ویرم گرفته که چرخ‌های لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچه‌ها خلوت‌اند. لاک پشت را می‌کپانم کنار کوچه. پیاده می‌شوم. آچار و جک را می‌آورم. پیچ‌ها را شل می‌کنم. جک می‌زنم. جلوی ماشین می‌آید بالا. لاستیک را باز می‌کنم و تکیه‌اش می‌دهم به جدول. زل می‌زنم به دیسک چرخ. نگاه می‌کنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم می‌شوم. می‌خابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست می‌زنم. جر خورده. قطر شفت چرخ‌ها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه می‌روی؟! زیر ماشین جابه جا می‌شوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش می‌کنم. می‌خندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت می‌کنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچ‌های ورق محافظ زیر موتور درآمده‌اند. کجا افتاده‌اند؟ چه می‌دانم! گه به گور همه‌تان.
لاستیک را جا می‌زنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری می‌اندازم تو صندوق و می‌نشینم پشت فرمان.
می‌رانم طرف حکیمیه. همین جوری بی‌هدف می‌روم. می‌رسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. می‌کشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم می‌گذارم توی جافندکی. رادیو را روشن می‌کنم. موج را تنظیم می‌کنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمی‌خاند. نمی‌گیرد. فلشه به فنا رفته. بی‌خیال می‌شوم. دلم جاده می‌خاهد. می‌اندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام می‌کنم. ماشین پشتی‌ام هم آرام پشتم می‌آید. همین جوری دارم دنده یک می‌روم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل می‌بینم. با سرعت از آسفالت می‌اندازد تو خاکی و بی‌اینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتی‌ام سبقت می‌گیرد. گردو خاک به پا می‌کند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری می‌رود. بلند بلند تو ماشین شروع می‌کنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور می‌شوند نگاه می‌کنم و می‌گویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام می‌شود. تند و فرز دنده‌ها را می‌روم بالا. می‌خاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم می‌آید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر می‌کنم... به بی‌هدفی خودم. دنده سبک نمی‌کنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت می‌گیرد. به پوچی می‌رسم. دلیلی نمی‌بینم. برای هیچ چیز دلیلی نمی‌بینم. با خودم تصمیم می‌گیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمی‌دانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر می‌کنم. قانون می‌گذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
 «وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمی‌کشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا می‌روم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم می‌خورد. و تپه‌های خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا می‌رود. پژو است. نگاه می‌کنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه می‌کند.
 به ماشین جلویی نگاه می‌کنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو می‌افتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم می‌شود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج می‌شود. کله‌‌هایشان به هم می‌چسبد. ویرم می‌گیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
 «یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
ر‌ها می‌کنند هم را. بعد سرعت می‌گیرند و می‌روند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تن‌ها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلو‌تر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا می‌رود. شیشه‌های ماشین می‌لرزند و سروصدا می‌کنند توی چاله چوله‌های جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت می‌گیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا می‌روم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمی‌چرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم می‌شود. می‌افتم به دنده ۲. بعد کمی جلو‌تر ازش سبقت می‌گیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر می‌کنم. چاله چوله‌های جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشین‌ها آهسته می‌کنند. یواش. من مثل خر رد می‌شوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمی‌دانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک می‌کنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشین‌ها با سرعت رد می‌شوند. پیاده می‌شوم. تکیه می‌دهم به ماشین. زل می‌زنم به رد شدن ماشین‌ها. نگاه می‌کنم به کوه روبه رو. باد به صورتم می‌زود. ماشین‌ها را نگاه می‌کنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همه‌شان فقط رد می‌شوند. رد می‌شوند. تکیه داده‌ام به ماشین. یک پایم را ستون می‌کنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه می‌دهم. دست به سینه می‌ایستم و فقط نگاه می‌کنم. به ماشین‌ها. به بادی که شاخه‌های درختان را تکان می‌دهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
 باد با برگ درختان میعادی دارد
 درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
 من به نومیدی خود معتادم
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 اکنون چیزی می‌گذرد؟
یک ربع همین جوری می‌ایستم‌‌‌ همان جا. بعد سوار می‌شوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا می‌آیم و برمی گردم...

  • پیمان ..

لاک پشت

۱۶
مرداد

لاک پشت این روز‌ها خسته است. پیر شده است. روزگاری چهارساعته من را از همین گوشه‌ی شرقی تهران می‌رساند به لاهیجان و چهارساعته برمی گرداند. حالا دیگر نمی‌تواند.

نتوانستن را این روز‌ها مدام تکرار می‌کند. عصبی می‌شود. آمپر رادیاتش توی گرمای تابستان زود بالا می‌رود. قبلن‌ها این طور نبود. سربالایی‌های کوهین را ۹۰تا می‌رفت و آخ نمی‌گفت. این آخرین بار ۴۰تا رفت. داغ کرده بود. محمد و صادق و مهدی تریلی ترانزیتی توی جاده قدیم را نشانم می‌دادند که این‌‌ همان است که توی رودبار دیدیمش. از این تریلی هم آرام‌تر رفته‌ای! من دستم به سقف لاک پشت بود و روی سقفش ضرب گرفته بودم و از نتوانستنش غمگین بودم و ادای ضربه زدن به سقفش را هم دراوردم که خاک بر سرت کنند لاک پشت!
اما از ته دل نگفتم. راستش.
 این روز‌ها که لاک پشت خسته است خاطرش برایم عزیز‌تر شده است.
این روز‌ها دارم فکر می‌کنم که لاک پشت حقش این‌ها نبود. اصلن لاک پشت باید‌‌ همان توی خیابان‌های تهران می‌ماند. باید چهار تا رینگ اسپرت می‌انداختم زیر پا‌هایش. فنرش را می‌خاباندم. صندلی هاش را روکش چرم قرمز می‌گرفتم. صفحه‌ی کیلومترشمارش را رنگ روشن می‌کردم. ضبط سی دی دار و باند خربزه‌ای به خیکش می‌بستم. و... از همین قروقمبیل‌های پرایدهای دی‌ام. اما نکردم. هیچ کدام ازین کار‌ها را نکردم. باید مثل خیلی از خاهر و برادرهاش این کار‌ها را می‌کردم و توی خیابان‌های تهران می‌چرخاندمش و همین و بس. نکردم این کار‌ها را. لاک پشت ناز و تیتیش مامانی را اصلن ناز و نوازش نکردم. بی‌رحم بودم. گفتم من حوصله‌ی خیابان‌های تهران رانندگی کردن را ندارم. گفتم من مسافت زیر صد کیلومتر رانندگی کردن برام افت دارد. گفتم حوصله ندارم.... این روز‌ها دارم فکر می‌کنم لاک پشت دارد تقاص خسته بودن‌های من را پس می‌دهد.
حالا دیگر به پای هم پیر شده‌ایم. ۵۰هزار کیلومتر را با هم بوده‌ایم. تمام بلاهایی را که ممکن بود به سر هم آورده‌ایم. یک شب خنک خرداد ماه، با دنده‌ی دو هشتاد تا پر کردم. دور موتورش تا ردلاین رفت. از دور موتور چهارهزار به بعد صدای موتورش تغییر پیدا می‌کند. من فقط از زیاد شدن دور موتور لذت می‌بردم... همیشه این طوری‌ها بوده. دیر دنده عوض کرده‌ام. همیشه واداشته امش به زوزه کشیدن تا دنده سبک کنم. فقط این روزهاست که... و او هم چند ماه پیش بود. توی جاده‌ی سیاهکل سنگر.‌‌ همان جاده‌ی کنار کانال چهارمتری آب. لاستیک عقبش ترکید و نزدیک بود من را بفرستد وسط بوته‌های تمشک کنار جاده!
چیزهای زیادی یاد گرفتم. همین لاک پشت یادم داد. مثلن لذت آهنگ شنیدن را. توی خانه آهنگ گوش دادن حال نمی‌دهد. توی مترو و اتوبوس با هندزفری هم حال نمی‌دهد. فقط توی ماشین... باید وسط جاده باشی. شیشه‌های ماشین را تا حد ممکن بالا بکشی. صدای ضبط را روی چهارتا بلندگوی ماشین بالانس کنی. خپ کنی پشت فرمان. صدای ضبط را بالا ببری و آن وقت است که آهنگ بهت مزه می‌دهد... آداب هم دارد برای خودش. آدمی که تا می‌نشیند توی ماشین ضبطش را روشن می‌کند دچار زودانزالی مفرط است. باید اول رادیوی ماشین را روشن کنی. مثلن همین رادیو پیام. تا جایی که جواب می‌دهد باید رادیو گوش داد. مثلن تا کرج. بعد که دیگر رادیو جواب نمی‌داد و فقط صدای خش خش موج رادیو می‌آمد... چند دقیقه سکوت... چند دقیقه در سکوت پیش رفتن... و بعد از آن است که باید شیشه‌ی ماشین را بالا بکشی و اف‌ام پلیر را راه بیندازی و فلش اهنگ‌ها و... آهنگ‌هایی که گوش می‌دهی بستگی به خیلی چیز‌ها خاهد داشت. به گرمی هوا. به صبح و ظهر و شب بودن. شب اگر باشد دلم آن آهنگ سنگین‌های معین را می‌خاهد. مثلن آن آهنگ معمایش را. بعد آهنگ‌های ابی را. بعد هر آهنگی شد... رپ انگلسی هم گوش می‌دهم توی این لاک پشت. رپ آلمانی هم. هیچ سردرنمی آورم چه می‌گویند. فقط خوش خوشانم می‌شود. ساسی مانکن هم گوش داده‌ام. حالم هر چه قدر خراب‌تر بوده با آهنگ‌ها بیشتر زندگی کرده‌ام.
می‌دانی؟ می‌توانی بفهمی؟ آن غروبی را که تنها داشتم برمی گشتم... یکهو وسط آهنگ‌های در و بیدر و بی‌ربط... می‌دانی آهنگی را بعد از دو سال توی لاک پشت شنیدن و به یاد آوردن تمام لحظه‌هایی که آن آهنگ برایت ساخته بود...‌‌ همان آهنگ مهستی... پشت فرمان لاک پشت چشم هات خیس بشوند و لاک پشت و فرمانش بشوند سنگ صبورت و شیشه را کامل بالا بکشی و ارتباطت با دنیای بیرون قطع شود و توی این چهاردیواری تنگ لاک پشت دل بدهی به نوایی که...
شمالی‌ها اصطلاحی دارند. می‌گویند صدا «خاندشت» می‌کند. یعنی صدا انگار که توی دشت، طنین پیدا می‌کند... راستش این حالت آرمانی آهنگ گوش دادن است. صدا از چهار طرفت تو را در بر بگیرد. طنین بیندازد...
و لاک پشت... لاک پشت... امیر، یادت هست آن شب زمستانی را؟ ساعت ۴عصر بود که احساس کردم اگر نروم و تهران بمانم می‌پوسم. و به تو زنگ زده بودم و همین جوری یلخی راه افتاده بودیم. لاک پشت که زنجیرچرخ نداشت. من و تو هم نه پتو با خودمان برده بودیم نه خوراکی. یادت هست چه ترسی پیدا کرده بودم از گردنه‌های برف گیر کوهین؟ برف گوله گوله قشنگ به اندازه‌ی توپ پینگ پونگ می‌بارید و ما از گردنه‌ها رد می‌شدیم و این قیژ قیژ برف پاک کن‌های لاک پشت... یادت هست؟ بعد از برف، باران بود که شلاقی می‌بارید و ما می‌رفتیم و آن قیژ قیژ تند برف پاک کن‌های لاک پشت... فراموشم نمی‌شود هیچ وقت، امیر. توی اتوبان قزوین ۱۴۰-۱۵۰تا می‌رفتم فقط برای اینکه قبل از غروب آفتاب به گردنه‌ها برسیم و شب گیر نکنیم در یخبندان... و آخر شب وقتی رسیدیم چه قدر خسته بودم... دیگر حالی برای سرعت رفتن نداشتم. فقط آن نوار کاست قدیمی عهد دقیانوس که ته داشبورد بود...‌‌ همان نوارکاست پر از خش و نخ رفتگیِ (!) صدای آواز هایده... چه قدر چسبید آن آخر شبی. در سکوت بین ما و بارانی که روی سقف ماشین می‌بارید و سرعت خیلی آرامی که می‌رفتیم... لعنتی...
مهناز یادت هست شب تولد ملیکا را؟ همین لاک پشت بود که رساندت به بیمارستان. تو درد می‌کشیدی و به من لیچار می‌گفتی و تو گوش راستم داد می‌زدی که سریع‌تر برو، مگه بلد نیستی، عرضه نداری؟ مامان تو گوش چپم داد می‌زد: احمق آروم‌تر. دست اندازا رو یواش برو... بچه ش... آرش فقط نگاه می‌کرد...
میثم یادت هست طالقان را؟ جاده خاکی روستای ناریان را؟ آنجاده‌ی هزاررنگ پاییزی... کف جاده پوشیده از برگ‌های سبز و زرد و قرمز و نارنجی و صورتی و اخرایی و... با سرعت که رد می‌شدم همه‌ی این برگ‌ها پاش پاش می‌شدند توی جاده بلند می‌شدند و دوباره می‌رقصیدند و می‌رقصیدند... منظره‌های بکرش یادت هست؟ یادت هست آن دره‌ی پاییزی کنار جاده را؟‌‌ همان که ما را واداشت وسط جاده نگه داریم و بایستیم به تماشایش و از جلال و جبروت و نازک اندیشی خدا تا آن حد پریشان شویم...
با این لاک پشت رویا بافته‌ام. دیوانه بازی هم درآورده‌ام. یک بار کلی از خودم شاکی شده بودم که چرا این قدر ترسو و بزدل و دو دل و همیشه در تردیدم. شمال هم بود. کلی از خودم شاکی بودم و افتاده بودم توی جاده‌ی املش اطاقور. بعد تصمیم گرفتم برای اینکه به خودم ثابت کنم که ترسو نیستم یک حرکت بزنم. تصمیم گرفتم وقتی تصمیم می‌گیرم که سبقت بگیرم از هیچ چیز نترسم سبقت را بگیرم و هی این طرف آن طرف نکنم و ترسو نباشم. زد و افتادم پشت کامیون. کمی گرفتم چپ دیدم ماشین می‌آید از روبه روم. فاصله هم کم بود. نمی‌دانم چند م‌تر. ولی آن قدر کم بود که اگر حالت عادی بود هرگز سبقت نمی‌گرفتم. داد زدم به خودم که: آدم ترسو تا ته. و پامو رو گاز فشار دادم. فشار دادم‌ها. حتا یک لحظه هم پام را از رو پدال با تردید بلند نکردم. روبه رو ماشین می‌آمد. هنوز نصف کامیون را رد نکرده بودم که حس کردم تا لحظاتی دیگر من و لاک پشت به فنا می‌رویم. روبه روم یک پژو می‌آمد. چراغ جلوهاش زنون بود و ازین چند قلو‌ها. چند بار پشت سرهم چراغ زد. ولی من پام را از روی پدال گاز برنداشتم. پشت سرش هم هم یک پژوی دیگر بود... چسباندم از بغل به کامیونه و در لحظه‌ای که حس می‌کردم الان است که بروم به درک یک دفعه‌ای پژوهه فرمان داد آن طرف رفت توی خاکیِ شانه‌ی جاده فکر کنم. پژو پشت سری هم یک بوق ممتد زد و همین کار را کرد و من به سلامت از کامیونه سبقت گرفتم!!!
اصلن نترسیدم. جدن نترسیدم. حتا یک لحظه هم پام را از روی پدال گاز برنداشتم. شک نکردم. ولی دیوانگی بود... و اصلن کدام یک از به جاده زدن‌های من دیوانگی نبوده که این یکی...
حالا لاک پشت خسته است. پیر شده است. این روز‌ها خاطرش برایم عزیز شده است. قربان صدقه‌اش می‌روم. بهش می‌گویم:‌ای من به قربان آن کاربراتور قدیمی‌ات بشوم،‌ای من به قربان چراغ عقب‌های فوردی‌ات بشوم، آن چراغ راهنماهای دو رنگت یکی سفید یکی زرد... هنوز هم سه هزار به سه هزار کیلومتر می‌برمش تعویض روغنی کامجوی لاهیجان روغن سوپرجم به خوردش می‌دهم. از جدول نگاه می‌کنم ببینم وقت عوض کردن فیل‌تر روغن و بنزین و هوایش شده یا نه. مراقبش هستم اما...
به تمام دفعاتی که جاده‌ی دیلمان را با هم رفته‌ایم فکر می‌کنم. بیش از تعداد انگشتان دست و پا. برایم شاسی بلندی کرده است هر بار که از آنجاده‌ی پرپیچ و خم من را از ارتفاع صفر متری سیاهکل از سطح دریا به ارتفاع ۲۲۰۰متری و هوای کوهستانی و خنک دیلمان رسانده... من را شاعر کرده. شعر هم گفته‌ام برای این دیلمان...
آخرین بار که رفتیم شب بود. در نور لرزان و ضعیف چراغ‌هایش از سربالایی‌ها بالا می‌رفتیم. همه جا تاریک بود. همه جا ساکت بود. شاخه‌های به هم آویخته‌ی درخت‌ها وهم آمیز بود. سیاهی و تاریکی و سکوت مطلق. و عجیب رفته بودم توی فکر. کیلومتر شمار به ۲۹۰۰۰۰ نزدیک می‌شد و نور ضعیف چراغ‌های لاک پشت دو قدم جلوترم را فقط روشن می‌کرد و از خودم می‌پرسیدم چرا؟ که چی شود؟ این هم رفتن برای چه؟ چی به دست آورده‌ای؟ چی پیدا کرده‌ای؟
در تاریکی پیش می‌رفتم و نمی‌دانستم چرا.
حمید می‌گفت خدا گم شده است. می‌گفت خدا ما را به حال خودمان‌‌ رها کرده و رفته است. می‌گفت خیلی هنر کنیم ردپاهای خدا را بجوییم. و من فقط احساس تاریکی می‌کردم. توی این تاریکی‌ها آدم مگر می‌تواند ردپای خدا را بجوید؟ اصلن از تمام رفتن‌هایم چی پیدا کردم؟ رد پایی از خدا؟ ردپاهایی از خودم؟ هیچ کدام.
لاک پشت را پیر و خسته کردم. و آخرین و شاید تنها چیزی که به دست آورده‌ام فقط کورمال کورمال پیش رفتن در تاریکی‌ها بوده...‌ای کاش می‌توانستم حداقل بگویم برای جستن ردپاهایی از خدا. اما این را هم نمی‌توانم بگویم... نمی‌دانم. شاید حتا پیش رفتن هم جمله‌ی زیادی است... فقط تاریکی مانده... تاریکی...

پس نوشت: عکس از صادق حسن‌پور

  • پیمان ..

رحیم آباد-قزوین

۱۳
فروردين
اشکورات+جاده ی رحیم آباد سپارده
رسیده بودیم به جایی از جاده که کوه ریزش کرده بود. تخته سنگ بزرگ زرد رنگی به اندازه‌ی دو برابر هیکل هاچ بک ریقویمان غلتیده بود افتاده بود وسط جاده و دو تکه شده بود. سنگ ریزه‌ها و خاک و خل‌ها هم دور و بر تخته سنگ را پوشانده بودند. آهسته و آرام جلوی تخته سنگ متوقف شدیم و از ماشین پیاده شدیم و دست به کمر ایستادیم به تخته سنگ زرد نگاه کردیم. فکر نمی‌کردم تا همین جایش هم بیاییم. حالا دیگر توی جاده به غیر از ما کس دیگری نبود.
بعد از رودسر که پیچیدیم سمت رحیم آباد روبه رویمان کوه بزرگ سفیدرنگی بود که انگار خیلی دور از ما بود. خیلی دور. اسمش را نمی‌دانستیم. فقط می‌دیدیم که دور است و خیلی بلند است و سفید است. اسی می‌گفت دلم می‌خاد بخورمش. هوا آفتابی بود و همه چیز هم شفاف بود. کوه جدی جدی مثل یک بستنی قیفی هوس انگیز بود. کمی که جلو‌تر رفتیم سروکله‌ی لندکروزهای عهدبوق و جیپ‌های روسی که توی جاده پیدا شد فهمیدم وارد سرزمین دیگری شده‌ام. لندکروز‌ها اصلن انگاری‌‌ همان لندکروزهای سری اول تویوتا بودند. برای سال‌های ۱۹۵۰ و این طرف‌ها. خیلی‌هاشان پلاک نداشتند. بعضی‌ها هم که پلاک داشتند از این پلاک قدیمی‌ها بود که رویشان نوشته بود مثلن رشت۱۱. انگاری زمان متوقف شده بود و یا اینکه این‌ها ایالت خودمختاری‌اند که برایشان قوانین کشوری که مثلن جزءش هستند چرت و پرت است یا... یک جایی کنار جاده پر بود از همین لندکروز‌ها و جیپ‌های روسی. اسی می‌گفت گاراژشان است. می‌گفت لاشه‌ی این ماشین را مفت می‌خرند و تعمیر می‌کنند و بدون پلاک یک میلیون تومن می‌فروشند. برای جاده‌های این دوروبر‌ها فقط این‌ها جواب می‌دهند. جلو‌تر که رفتیم سروکله‌ی تویوتا‌ها و جیپ‌های زمان جنگ هم که انگاری یک راست از جبهه‌های جنگ ایران و عراق آمده بودند اینجا پیدا شد.
جاده کم کم پر پیچ و خم شد و کم کم شیب گرفت. به یک دوراهی رسیدیم. یکی می‌رفت به سمت پایین یکی می‌رفت به سمت بالا. آنی که می‌رفت به سمت بالا بعد از چند ده متر به یک تونل سیاه می‌رسید. اسی می‌گفت برویم پایین. من به خاطر تونله گفتم برویم بالا. راه شیب دار را انتخاب کردیم. همه ش به خاطر آن تونل تاریک و سیاه که برایم عجیب بود بودنش در اینجاده‌ی کم رفت و آمد... تونل سیاه بود. عین قیر سیاه بود. تاریک بود. و از سقفش آب می‌چکید. چکه چکه. وقتی از تونل رد می‌شدیم قطره‌های آب روی شیشه و سقف ماشین می‌ریختند و صدای کوبش قطره‌ها و... یکهو چشم‌‌هایمان را باز کردیم دیدیم دیگر اثری از آن کوه خامه‌ای در پیش رویمان نیست. عوضش کوه در کوه بود که پشت سر هم رشته شده بودند و جاده از کنار دره‌هایی می‌گذشت که آن ته، رودخانه‌ای هم از می‌انشان رد می‌شد. جابه جا از کوه آب می‌چکید. انگار کوه سوراخ سوراخ شده بود و هر چند صدم‌تر که جلو می‌رفتیم آبشار کوچکی از کوهِ کنار جاده بیرون زده بود. سر پیچی از پیچ‌های تند آبشارکی بود و کنار جاده ایستاده بودیم و با آب خنک آبشارک دست و رو شسته بودیم و پرتقال پوست کنده بودیم. بعد به کوه کبود آن دست دره زل زده بودیم. همین طور آمدیم و آمدیم...
اسی گفت: بچه‌های مدرسه‌ی همت یادته؟ گفتم: آره... و او ته دره را نشانم داد و گفت همین جا بود‌ها. سرعتم را کم کردم. نگاه کردم به ساختمانی که آن پایین بود. ساختمانی با سقف شیروانی زرد رنگ. گفتم: واای خدای من. پس این‌‌ همان مدرسه‌ی همت است؟ گفتم: یادم نیست دقیقن کی، ولی یه تابستون از بچگی هام تنها چیزی که به زندگیم معنا می‌داد این بود که ظهر‌ها بعد از ناهار بشینم بچه‌های مدرسه‌ی همت رو ببینم. باورت می‌شه؟ نگاه نگاه کردم. جاده‌ای که داشتم رد می‌شدم‌‌ همان نمایی را می‌داد که گاهی اوقات توی فیلم مدرسه را از بالا در میان ابرو مه نشان می‌داد. منتها این بار هوا آفتابی بود و از مه خبری نبود. ولی می‌توانستم خوب خیلی خوب آن مدرسه‌ی شبانه روزی را آن ته دره در میان مه و ابرهای در حال گذر تصور کنم... بعد تو ذهنم آن پسر تالشیه که لهجه‌ی ترکی داشت زنده می‌شد، یا آن پسره که خانه‌شان کنار ساحل بود و دلش برای خانه‌شان تنگ می‌شد یا آن پسره که با لهجه‌ی شمالی از روی کتاب روخانی می‌کرد، یاد ناظم مدرسه‌شان افتادم: مهران رجبی. که وقت و بی‌وقت برایشان از روی دفترچه‌ای که همیشه همراهش بود شعر می‌خاند. یک بار ازش پرسیده بودند شعر‌ها را از کجا گیر می‌آوری؟ گفته بود همه‌شان را از پشت کامیون‌ها و نیسان وانت‌ها یادداشت کرده‌ام... یاد فوتبال بازی کردنشان... خابگاه‌شان با آن تخت‌های دو طبقه و...
جاده آسفالت بود و پرپیچ و خم. تابلوی کنار جاده می‌گفت که تا قزوین صدوسی کیلومتر دیگر مانده. صفرش را با تیغ تراشیده بودند. در نگاه اول آدم امیدوار می‌شد که فقط ۱۳کیلومتر مانده. اما ۱۳۰ تا مانده بود. هر از گاهی جاده خاکی می‌شد و سنگلاخ. ولی زیاد نبود. سرعت می‌گرفتم. نگاه می‌کردم به دویست متر جلوترم. به پیچی که آن جلو بود. نگاه می‌کردم به دویست متر جلوترش که ببینم از روبه رو ماشین می‌آید یا نه. اگر ماشین نمی‌آمد سرعتم را کم نمی‌کردم. با‌‌ همان سرعت می‌رفتم به سمت پیچ و پیچ را می‌شکستم. اسی می‌ترسید. دو تا دست هاش را بالا می‌برد و می‌چسباند به داشبورد. می‌گفتم: می‌دونم دارم چی کار می‌کنم. نترس. الکی این جوری سرعت نمی‌رم. هواشو دارم. مواظبم. به خرجش نمی‌رفت.
به «افق دید» فکر می‌کردم. توی تهران، توی ترافیک‌های لعنتی‌اش افق دید من همیشه فاصله‌ی چند متری ماشین خودم و صندوق عقب ماشین جلویی بود. افق دیدم فاصله‌ای دو متری بود که هی چراغ ترمزی روشن می‌شد و از حرکت متوقف می‌شدم. هیچ به دورتر‌ها نمی‌توانستم نگاه کنم. و حالا توی اینجاده‌ی پرپیچ و خم افق دید من چهارصد متر جلو‌تر بود. می‌توانستم کمی دور را نگاه کنم و برای آینده‌ی کمی دور‌تر فکر کنم و تصمیم بگیرم. این تمثیل بود. برای من یک تمثیل خیلی خوب بود. ازین تمثیل خوشم می‌آمد. حس می‌کردم کل زندگی‌ام همین جوری هاست...
و حالا رسیده بودیم به جایی از جاده که کوه ریزش کرده بود. همین جوری، الله بختکی یک بوق زدم. چند تا سنگ ریزه از کوه سُر خوردند آمدند پایین... رفتیم به سمت تخته سنگ. به جاده‌ی پشت تخته سنگ نگاه کردیم که همچنان آسفالت بود و من را جَری می‌کرد که ادامه بدهم. دلم نمی‌خاست برگردم. سر آخرین پیچ تندی که رد کرده بودیم دو تا سمند پارک کرده بودند و داشتند ناهار می‌خوردند. دو تا خانواده بودند و زن‌‌هایشان راحت بودند و توی دل کوه بی‌خیال روسری و مانتویشان شده بودند. حتم آن‌ها هم تا همین جا آمده بودند و برگشته بودند... یک جورهایی بدم می‌آمد که من هم مثل ان‌ها برگردم و کم بیاورم. نگاه کردم به شانه‌ی خاکی جاده. پایین شانه‌ی خاکی دره بود. کوه با شیب خیلی تندی صد متری پایین رفته بود... عرض شانه‌ی خاکی دقیقن به اندازه‌ی عرض ماشین بود... سوار ماشین شدم و گرفتم به سمت شانه‌ی خاکی و البته دره‌ای که در ادامه‌اش بود. آرام آرام می‌خاستم رد شوم. می‌ترسیدم خاک زیر ماشین سست باشد و با ماشین بروم ته دره. گرفتم سمت تخته سنگ که زیاد به لبه‌ی جاده نچسبم. آخخخخ. لعنتی. پایین تخته سنگ عریض‌تر بود. صدای خراشیده شدن در ماشین را شنیدم. آمدم کمی عقب‌تر و یک کوچولو به سمت دره و... هورااااا. رد شدم. ایستادم. نگاه کردم به در ماشین ببینم چه مرگش شده بود. تیزی پایین تخته سنگِ زرد گرفته بود به رکاب ماشین و خیلی خوشگل قُر کرده بودش. گفتم: درک. داشتم می‌رفتم ته دره. به درک...
چند کیلومتر دیگر هم رفتیم. کنار جاده پوشیده از برف شده بود. هوا سرد نبود. اما برف‌ها هنوز آب نشده بودند. و بعد جاده خاکی شد. آرام آرام توی جاده خاکی راندیم. شصت کیلومتری آمده بودیم. چشمم دنبال جایی بود که جاده خاکی تمام شود و آسفالت شروع شود. مثل همه‌ی خاکی‌های قبلی اینجاده. اما جاده خاکی خیال تمام شدن نداشت. نمی‌توانستم سرعت بروم. هم برای خودمان دل و روده نمی‌ماند هم برای ماشین. چند کیلومتری همین طوری رفتم. آرام و آهسته. همه ش به امید تمام شدن جاده خاکی. به امید رسیدن به قزوین! و اینجاده خاکی لعنتی خیال تمام شدن نداشت. یک جاهاییش برف‌ها شروع کرده بودند به آب شدن و جاده گل شده بود و... دیگر نمی‌شد این طوری ادامه داد. سر یکی از پیچ‌ها ماشین را کاشتم. دلم نمی‌آمد. ولی دیگر نمی‌شد. اینجاده هم باید ناتمام می‌ماند. مثل خیلی از کتاب‌ها که ناتمام می‌مانند. تو نمی‌توانی تا به آخر بخانیشان. شاید حتا دوست داشته باشی خاندنشان را. ولی باز یک اتفاق‌های عجیب و غریبی می‌افتند که تو نمی‌توانی تمامشان کنی. اینجاده هم با تمام مناظر بکر و دست نخورده‌اش، با تمام کوه‌های رشته در رشته‌اش و آسمان بی‌‌‌نهایت آبی‌اش و این درخت‌های فندقش و این تخته سنگ‌هایش که از دلشان گل‌های زرد کوچکی روییده و برفی که کناره‌های جاده در حال آب شدن است باید ناتمام می‌ماند.... دور زدم. ایستادم و به مناظر چشم دوختم. اسی گفت: آفتابه رو بده من. از کنار در قوطی شامپو صحتِ پر از آب را دادم بهش. رفت از جاده بیرون و حتم با احساس امنیت کامل از تنها بودن در دل کوه...
برگشتیم.

مرتبط: چگونه از گیلان به قزوین برویم؟
  • پیمان ..

فحش کِش

۲۳
دی

دلم جنگل می‌خواست.
 دیر شده بود. غروب شده بود. خورشید، نارنجی و قرمز شده بود. داشت از پشت شاخ و برگ درخت‌های کنار جاده غروب می‌کرد. با سرعت هشتاد تا داشتم می‌رفتم به سمت سیاهکل. بعدش می‌خواستم بروم به سمت دیلمان. از‌‌ همان جادهٔ جنگلی پر پیچ و خم. تا لونک قرار نبود بیشتر برویم. دیر شده بود. شب می‌شد. زور می‌زدم تا حداقل خورشید کامل غروب نکرده، لونک باشم و هوای جنگلیِ دم غروب را نفس بکشم. داشتم نود تا را پر می‌کردم که دیدم یک پراید زرد رنگ از فرعی خاکی سروکله‌اش پیدا شد و بی‌کله انداخت توی جاده اصلی. خواستم ازش سبقت بگیرم که از روبه رو ماشین آمد. سرعتم را کم کردم. تا چهل تا. یک بوق کشدار هم برایش کشیدم که: مردک صبر می‌کردی رد شم. بعد می‌نداختی تو جاده. یک بوق کشدار دیگر هم زدم برای ابراز عصبانیت!
رانندهٔ پراید کاری نکرد. سرعتش را زیاد نکرد. برایم انگشت وسط نشان نداد. نکشید کنار تا رد شوم. هیچ کار نکرد. بعد از چند لحظه دستش را انداخت از پنجرهٔ ماشینش بیرون. لای انگشت‌هایش نور نارنجی رنگی در آبی سورمه ایِ دم غروب می‌درخشید. بعد یک تقهٔ کوچک به سیگارش زد و خاکستر سیگار توی جاده پخش و پلا شد... همین.
خفه شدم و تا خود سیاهکل ازش سبقت نگرفتم. توی عمرم هیچ کس به این قشنگی بهم نگفته بود: «خفه شو، بشین سر جات، لالمونی بگیر...»

  • پیمان ..