سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۷۹ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

خیلی وقت پیش:

  ... این بار کفش کتانی صورتی پوشیده. خیابان گاندی، بالای پل بزرگراه همت به کفش‌هایش نگاه می‌کنم. کفش‌های پاشنه‌بلند زنانه نمی‌پوشد. کفش‌های کتانی صورتی و آبی می‌پوشد. یک کفش هم دارد که طرح گل‌گلی دارد. اسم کفش‌های من را گذاشته کفش‌های تنهایی. از آن دست کفش‌هایی که ساده‌اند. یک تکه چرمند بی‌هیچ دوخت و دوز اضافه‌ای. خشک و بی‌حالت‌اند. از آن کفش‌ها که 4-5سال کار می‌کنند و قیافه‌شان عوض نمی‌شود. خودش هم از آن‌ها داشته. یک مارک کترپیلارش را. و چه‌قدر از آن کفش به تلخی یاد می‌کند... به خاطر خشکی‌شان. به خاطر قدرتی که در پاها و بدنت ایجاد می‌کنند. یک قدرت دروغین که باورت می‌شود که تنهایی می‌شود. تنهایی می‌توانی... 

   .... دارم خودم را پنهان می‌کنم؟ دارم پیمانی را می‌سازم که او می‌خواهد؟ نه. هیچ اجباری نیست. او نمی‌خواهد. من هم نمی‌خواهم. نباید از هم انتظاری داشته باشیم. قرار نیست من پیمانی باشم که او می‌خواهد و قرار نیست او همانی باشد که می‌خواهم. 

    خاطره‌های آواز خواندن‌هایش را تعریف می‌کند. ازین که بعضی وقت‌ها دوست دارد آهنگ حبیب را بخواند: من مرد تنهای شبم... این همان آهنگی است که هم‌وزن با آن هجویه‌ها ساخته‌اند. برایش بگویم آن هجویه‌ها را... بگویم که ادامه‌اش مهر خموشی بر دلم نیست. چیز دیگری است. چیزهای دیگری است. بهش بگویم؟ نمی‌گویم. آن‌قدر معصوم و مودب است که رویم نمی‌شود. فقط لبخند می‌زنم. دارم خودم را پنهان می‌کنم؟

   فهمیده‌ام که غذاهای کبابی را دوست ندارد. گفته که وقتی می‌روم رستوران کباب نمی‌خورم. ولی حالا که برده‌امش صفاتهران، مثل من کوبیده می‌خورد. 4ساعت راه رفته بودیم و گرسنه و خالی بودیم. می‌گفت معده‌م داره سوراخ می‌شه. برای غذا باید کجا می‌رفتیم؟ باید جایی می رفتیم که جیب‌مان خالی نشود. بهش پیشنهاد رستوران توی میدان انقلاب را دارم. نوستالژی روزهای تحصیلم توی دانشگاه تهران. همان‌جایی که پاتوق صادق زیباکلام برای ناهار بود. از آن رستوران‌های سبک بین‌راهی که حالا دیگر توی جاده‌های ایران نمی‌توانی پیدای‌شان کنی. صفاتهران با صندلی‌های قدیمی‌اش و مشتری‌هایی که پیدا بود همه مسافر تهران اند. شهرستانی‌هایی در میدان انقلاب. رفتیم طبقه‌ی بالا. از آن‌جا به مردهایی که در طبقه‌ی اول ناهار می‌خوردند نگاه کردیم. به زن و شوهر میز بغلی و بچه‌شان نگاه کردیم. به بچه قاشق قاشق غذا می‌دادند و او برای هر لقمه کلی سر و صدا می‌کرد. هیجان زده بود یا دوست نداشت؟ ساک‌های‌ بزرگ‌شان هم کنارشان بود. 

    نمی‌دانستم او همچه فضایی را دوست دارد یا نه...!

    ... پارک ملت خلوت است. باران ریز ریز می‌بارد. به درخت کاج‌های کریسمسی پارک نگاه می‌کنیم و در مورد درخت‌های دوست‌داشتنی‌مان حرف می‌زنیم. 

    این که با ورود به جایی خاطره‌های کودکی در درون‌مان سر برمی‌آورند به خاطر همراه‌مان است یا به خاطر خود آن مکان؟

    خاطره‌هایم از پارک ملت را برایش تعریف می‌کنم. اردوی دبستان که ما را برداشتند آوردند توی پارک ملت تا بچریم. همان اردویی که بچه‌های یک مدرسه‌ی بهتر هم آمده بودند و یکی از آن بچه‌ها دفترچه‌یادداشتی قشنگی داشت که تویش داشت مشاهدات یک گردش علمی با مدرسه را یادداشت می‌کرد. من از همان موقع عقده‌ی دفترچه یادداشت شدم... کسی روی نیمکت‌ها ننشسته. نیمکت‌ها همگی خیس‌اند.آن طرف یک مرد و زن دارند بدمینتون بازی می‌کنند. محکم ضربه می‌زنند. دلش بدمینتون بازی کردن می‌خواهد. از مسیر دوچرخه‌سواری پارک رد می‌شویم و او یاد دوچرخه‌سواری‌های کودکی و نوجوانی‌اش می‌افتد. این‌که همیشه دوچرخه‌ای که بهش می رسیده دورچرخه‌ی برادر و خواهر بزرگ‌ترش بوده و کسی برای او به عنوان بچه‌ی ته‌تغاری خانه دوچرخه نخرید.

    از پله‌ها بالا می‌رویم. بین‌مان سکوت می‌شود. چند لحظه هیچ حرفی نمی‌زنیم. صدای باریدن باران روی برگ درخت‌ها می‌آید. از آن دورها هم صدای عبور ماشین‌ها از آسفالت خیس. تمام نیمکت‌های کنار دریاچه خالی‌اند. فقط ما هستیم. روی یک نیمکت هم مردی تنها چتر به دست نشسته. از کنارش رد می‌شویم. می‌گوید: به خاطر این‌که امروز، توی این روز بارانی باهام اومدی ممنونم. من هم از او همچه تشکری دارم. دریاچه‌ی پارک ملت پر از دایره‌های باریدن باران است. دلم می‌خواهد شعر بخوانم. اصلا شعر بگویم. چیزی که با کلمه‌های دور و بی‌ربط، آن حس نازک و لطیف زیر باران در کنار او را بیان کند. از او می‌پرسم که تو بلدی همچه شعری بگویی؟ او هم بلد نیست. بیانش را نداریم. ولی خود آن حسه را داریم. از پله‌های پل بالای دریاچه‌ی پارک ملت رد می‌شویم و وسط پل به تماشای دریاچه می‌ایستیم. عینکش را هم درمی‌آورد تا بتواند بهتر ببیند.کلاغی را که آن وسط روی فواره نشسته می‌بیند و نشانم می‌دهد. ساکت می‌شویم و به منظره‌ی روبه‌رو نگاه می‌کنیم. بعد از چند ثانیه به او نگاه می‌کنم. دارد به روبه رو نگاه می‌کند. انگار به دور دست‌ها نگاه می‌کند. یک جور حالت خشنودی و رضایت دارد. یک لبخند محو هم دارد. شیشه‌های عینکش هم مثل من پر از قطره‌های ریز باران شده. موها و شالش هم خیس‌ شده‌اند. زیباست. به نظرم زیباست.

    با دست‌هایش شلال موهایش را زیر شالش پنهان می‌کند و من می‌گویم برویم... می‌رویم. از پل رد می‌شویم و در مورد نهال‌های میوه‌ای که آن جا کنار هم ردیف شده‌اند شروع به حرف زدن می‌کنیم...

  • پیمان ..

امسال کم‌جمعیت‌تر بودیم. خیلی‌ها نیامده بودند. من هم اولین افطار امسالم بود که نمی‌پیچاندم و با آن‌که هنوز تار و گرفته بودم رفتم. پارسال بیشتر بودیم. امسال که معلم قدیمی‌مان هم آمده بود باید بیشتر می‌بودیم، اما کمتر بودیم. معلم تاریخ‌مان بعد از 10 سال هم‌سفره‌ی افطارمان شده بود. کجا؟ توی پارک. سر موقع آمد. محمد امسال دعوتش کرده بود. و آن قدر خاکی بود که بی‌سرپناهی‌مان را به هیچ بگیرد و آهسته آهسته بیاید به پارک. من و حمید زودتر رسیده بودیم و تنها کسی که سر موقع آمد معلم تاریخ‌مان بود. پرسید بقیه‌ی بچه‌ها کجا‌اند؟ گفتیم می‌آیند. حال و احوال کردیم. زنگ زد که برایش سیگار بخرند و نشست به حال و احوال...

و حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم شاید به خاطر همین سیگار است... 

تعریف کرد که توی جنگ سیگار کشیدن ممنوع بوده. رفته به فرمانده‌اش گفته که آقا من بی‌سیگار نمی‌تونم. خون به مغزم نمی‌رسه. فرمانده هم بهش نقطه‌ای را نشان داده و گفته 500متر از آن‌جا دورتر می‌روی سیگارت را می‌کشی و تند برمی‌گردی. می‌گفت بعد از آن فرمانده بهم می‌گفت: 500متری. لقبم شد 500متری. 

صابر برایش یک بسته کنت قرمز خرید. و بعد از اذان، خرمای اول را که خورد، سیگار اول را آتش زد و تعارف‌مان کرد و همه تعارفش را رد کردیم. 10 نفر آدم 25-26ساله جمع شده بودیم و یک کدام‌مان سیگار نکشیدیم و او مرد و مردانه 4تا سیگار سهمیه‌ی روزانه‌اش را کشید و گفت: من از همون پنجم دبستان می‌دونستم که تاریخ دوست دارم. از همون پنجم دبستان می‌گفتم می‌خوام معلم تاریخ شوم. با خوندن داستان نبرد آریوبرزن فهمیدم که عشقم چیه...

و ما هم از خجالتش درآمدیم. تک تک روایت‌های تاریخی‌اش در سال‌های دبیرستان را یاد کردیم و دانه دانه بهش درس پس دادیم تا بگوییم چه شاگردهای خوبی بوده‌ایم برای روایت‌هایش از تاریخ. از نبرد چالدران تا 240 تا زن فتحعلیشاه که هر شب دراز می‌کشیده‌اند تا فتحعلی از روی سینه‌های‌شان دانه دانه رد شود تا برسد به سوگلی‌اش. از قصه‌های امیرکبیر تا قصه‌های اشرف، خواهر شاه و...

و من به این فکر می‌کردم که چه‌قدر خوب است که آدم از 12سالگی بداند که چه می‌خواهد...

افطار را که خوردیم، 2ساعتی به خاطره گفتن نشستیم. خاطره از دبیرستانی که 3سال با هم بودیم و همکارهای معلم تاریخ‌مان و شیطنت‌ها و کتک خوردن‌ها و ... بعد از هم خداحافظی کردیم. در مورد این 2 ساعت می‌شود ساعت‌ها نوشت. از احساسات دیدن آدم‌هایی که در روزگاری دور، بی غل و غش در کنار هم بودید و الان باید گاهی احتیاط‌ها به خرج دهید... ماشین داشتم. سوارش کردم و رساندمش تا دم خانه. توی راه حرف زد. پرسید کار می‌کنی؟ گفتم دنبالش هستم. همین روزها پیدا می‌کنم. گفت استخدام می‌شی؟ به سبک جناب خان گفتم: استخدام؟! نه بابا. 3ماه 3ماه قرارداد می‌بندند. گفت: پس چه جوری برای زندگیت می‌خواهی تصمیم بگیری؟ افق دیدت 3ماه بیشتر نیست که. گفتم: همینه که نمی‌تونم تصمیم بگیرم دیگه.

و داشتم مجاب می‌شدم که خیلی چیزهای دیگر بگویم. نگفتم. او گفت. از سید رضا گفت. از مدرسه‌ای که پیش‌دانشگاهی‌ام را در آن گذرانده بودم گفت که خانه‌ی وثوق‌الدوله بوده و من اصلا و ابدا نمی‌دانستم که آن مدرسه عمری 100ساله دارد. گفت آره ببم جان. ساختمان جدیدش را سال 85 ساختند، ولی 1 قرن است که آن‌جا قدمت دارد. همان تکه زمین. گفت که همان مدرسه‌ای که تو پیش‌دانشگاهی می‌رفتی مدرسه‌ی من و مدیر دبیرستان و ناظمت بوده... و خاطره‌ها گفت تا که رسیدیم دم خانه‌شان... 

و من به روزگاری فکر کردم که در آن مردها محکم به سیگارشان قلاج می‌زدند و وقتی چیزی را می‌خواستند می‌توانستند برای یک عمر بخواهندش...


  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۵
  • ۵۴۷ نمایش
  • پیمان ..

ایل یوردی

چیزی که اذیتم می‌کند حضور آن همه آدم کیپ هم است. هفته‌ی اول راس ساعت 10 رسیدم و آن ته‌ها جا گیرم آمد و تخته را خوب نمی‌دیدم. چشم‌هایم نیم نمره‌ی دیگر هم ضعیف شده‌اند و نه حال و نه پول عینک جدید خریدن دارم. با همین می‌سازم. کارم ازین حرف‌ها گذشته. مثل آدمی می‌مانم که 3میلیارد بدهکار است. 3میلیون دیگر هم بدهکار شده. بکش روش. چه توفیری دارد 3میلیارد و 3میلیون تومان با 3میلیارد تومان؟! هفته‌ی بعدش نیم ساعت زودتر آمدم. باز هم 4ردیف اول پر بودند. همه هم دخترها و زن‌ها. واقعا بیکارند. من آدم سحرخیزی‌ام. 6صبح در بدترین حالت بر پا می‌شوم. ولی این که 90دقیقه قبل از شروع کلاسی در مکانش حضور داشته باشی خیلی بی‌کاری عظمایی می‌خواهد. ساعت 9:30 نشستم آن گوشه‌ی کلاس و آقای آموخته ساعت 10:20 دقیقه آمد. همیشه تاخیر دارد. و من همیشه به این فکر می‌کنم که چه پولی درمی‌آورد با همین کلاس فن ترجمه‌اش. 50 دقیقه نشستن در کنار دخترها و زن‌هایی که وروره‌ی جادو اند و یک‌ریز حرف می‌زنند و فیس و افاده می‌ریزند سرم را درد می‌آورد. می‌نشینم برای خودم لغت مرور می‌کنم و چشم‌هایم هم گذری نگاه‌شان می‌کند. چه‌ قدر کارشناسانه حرف می‌زنند. چه‌قدر مثل آدم‌هایی که خیلی بارشان است حرف می‌زنند. آن خانمه یک جوری در مورد شیوه‌ی لغت حفظ کردن به آن یکی توصیه می‌کند که انگار خدای این کار است. چرا من توی زندگی‌ام هیچ وقت نتوانسته‌ام به این شدت و حدت حکمی صادر کنم؟ همیشه نمی‌دانم را اول گفته‌ام و بعد هم یک جور بی‌حالی گفته‌ام من این کار را کرده‌ام. ولی برای هر کسی یک جور است... عه. آن پسر دختره... آن‌ها را همین هفته‌ی پیش توی نمایشگاه کتاب جلوی نشر نگاه دیدم که از جلویم رد شدند. لعنت به این حافظه. چه چیزهایی یادش می‌ماندها. آن وقت 4تا لغت به درد بخور انگلیسی را یادش نمی‌ماند. بعد از ساعتی مستر آموخته می‌آید و شروع می‌کند به گفتن. 3ساعت تمام پشت سر هم نکات ترجمه‌ای می‌گوید و چیزهای خوبی می‌گوید. فقط آن همه آدم کیپ هم بی‌هیچ استراحتی بین کار بدجور آدم را پایین می‌کشد. خانم کناری‌ام دقیقه‌ی 45 می‌بُرد. سرش را می‌گذارد روی میز و می‌خوابد. خیلی بی‌حال است. تنبیهش کرده‌ام که نگاهش نکنم. اول کار که آمدم ازش پرسیدم صندلی بغلی‌تان خالی است؟ گفت: نوچ. تو دلم گفتم اوشکول بهم می‌گه نوچ. نوچ خودتی. باباته. دوس‌پسرته. و تصمیم گرفتم که تا آخر کار هیچ نگاهش نکنم! نگاهش نکردم. ولی خودم دقیقه 120 یک چُرت چند ثانیه‌ای رفتم. جزوه‌ام اول خوش‌خط است. ولی هر چه به آخر کلاس میل می‌کند، خطوط پیوسته‌تر می‌شوند... هر چه به آخر کلاس نزدیک‌تر می‌شویم دلم می‌خواهد پاهایم را دراز کنم و کش و قوس بیایم. ولی صندلی‌های جلویی و پشتی‌ام اجازه‌ی کوچک‌ترین جنب‌خوردنی بهم نمی‌دهد.

کلاس تمام می‌شود. باید بروم صادق را ببینم. روز آخر ایران ماندنش است. باید بروم فنی. خیلی وقت است که فنی نرفته‌ام. آخرین باری که رفتم فنی را یادم نمی‌آید. حس عجیبی دارم. استرس این را دارم که مثل در 50تومنی این‌جا هم من را راه ندهند. راهم می‌دهند. کسی نمی‌گوید خرت به چند. فنی جماعت لارج است. تنگ‌چشمی و خساست علوم انسانی جماعت در ایران را ندارد. از همین در دانشکده‌اش معلوم است. تو بگیر برو به آخر.

نمی‌دانستم باید چه حسی داشته باشم. حس حسرت؟ حس نفرت؟ پیمانی که داشت از در پشت دانشکده‌ی فنی به سمت دانشکده‌ی مکانیک می‌رفت دیگر پیمان آن سال‌ها نبود. نمی‌توانست باشد. نمی‌خواست باشد. یک جور حس آسودگی که دیگر مکانیک نمی‌خوانم. دیگر برای درس به این‌جا نیامده‌ام داشتم. یک جور حس بغض توام با حسرت هم بود. درس‌هایی که نخوانده بودم و چیزهایی که بدست‌ نیاورده‌ بودم.... به غیر ازین چند رفیق که در حال رفتن به سمت‌شانم این دانشکده هیچ چیزی به من نداد...

صادق هست. محمدعلی هست. آقا سبحانی هست. مهدی هست. سامان هست. نشسته‌اند دارند کلیپ سوسن خانم را نگاه می‌کنند. کلیپ سوسن خانم و پشت صحنه‌اش را. یکی از بچه‌های کلیپ سوسن خانم آمده دانشکده مکانیک استادیار شده. کفم می‌بُرد. می‌روم عکس جناب استاد را از روی بورد نگاه می‌کنم. دوباره به کلیپ سوسن خانم نگاه می‌کنم. اسمش را هم توی پشت صحنه زیرنویس می‌کنند. خودش است. نمی‌دانیم که باید چی بگوییم. گزینش خر است؟ همین آقایان لعنتی،‌ همین پارسال منِ دانشجوی یک لاقبای مظلوم دو عالم را احضار کردند به کمیته‌ی انضباطی که بیا تعهد بده. منی که کوچک‌ترین انحرافی از مجموعه چیزهایی که اخلاق ایرانی اسلامی نام دارد و در طول 5سال گذشته کوچک‌ترین فعالیت اجتماعی نداشته‌ام. بعد این بشر را برداشته‌اند کرده‌اند استاد این دانشکده؟ همه‌مان به این نتیجه رسیدیم که جماعت گزینش با اخلاقیات کاری ندارند. این‌ها فقط به این کار دارند که مبادا تو انتقادی داشته باشی....

و همه در کار رفتن بودند. صادق که فرداشب داشت می‌رفت. امین هم برای دکترایش یک جای خوب تو آمریکا پذیرش گرفته بود. سامان پذیرش گرفته بود. هفته‌ی دیگر داشت می‌رفت ارمنستان برای ویزا. دیوانه تو این هیر و ویری ازدواج هم کرده بود. برای ویزایش خوب است. مهدی هم کار بود. رامین ویزای رفت و برگشت آزاد گرفته بود. و همه از من می‌پرسیدند برنامه‌ات چیه؟ در چه حالی؟ چه کار می‌کنی؟ و من می‌گفتم نمی‌دانم. خوشم. خوش می‌گذره. و توی ذهنم به صحرایی فکر می‌کردم که هنوز هیچ چیزمان با همدیگر مشخص نیست و ای کاش زودتر مشخص می‌شد... و به جاده‌های دوری فکر می‌کردم که دلم فقط یک نما از آن‌ها را می‌خواست و حس می‌کردم چیز زیادی ازین زندگی نمی‌خواهم.

ناهار را رفتیم فلافلی پایین امیرآباد زدیم. تازه باز شده بود. آقا سبحانی شاگرد اول ورودی ما بود و حالا حکم میزبان را داشت(دکترا را هم همین فنی مانده.) و دنگ‌ها را گرفت و سفارش فلافل را داد و نشستیم کنار نرده‌های دانشکده اقتصاد و فلافل زدیم... رستوران نرفتیم. نباید می‌رفتیم. کار درست را آقا سبحانی کرد که گفت برویم فلافل بزنیم. رستوران برای جماعت دانشجوی عزب اوقلی نبود. این که توی پیاده‌رو ایستادیم 8نفری فلافل زدیم قیمتی‌تر از میز و صندلی رستوران بود. فلافل دیگر تکرار نمی‌شد. آن ور آب‌ها این جور فلافل خوردن به این آسانی‌ها نبود...

به صادق گفتم پرایدمان را می‌فروشم یک سفر بیاید کدّ شما مسافرت. گفت بیا،‌ جای خوابت با من. 

باید می‌رفتیم. عکس یادگاری انداختیم. به عنوان ته‌مانده‌های ورودی 87 که ایران مانده‌ایم و یا بهتر بگویم در اردیبهشت 94 در ایرانیم عکس یادگاری انداختیم. 8نفر بودیم و ازین 8 نفر طی هفته‌های آینده 4نفرمان در حال رفتن ازین خاک بودند.

می‌خواستم از امیرآباد تا انقلاب پیاده بروم. حالش را نداشتم. صحرا اگر بود می‌رفتم. 5سال این مسیر را هر روز هر روز پیاده و تنهایی گز کردم. دیگر تاب تنها رفتنش را نداشتم. رفتم سوار بی‌آرتی چمران شدم و برگشتم سمت خانه. بی‌نهایت خسته شده بودم...


  • پیمان ..

دره ی اکبر

۱۲
ارديبهشت

به پسرم چه بگویم؟ وقتی قدش دارد به صورت رشد نمایی بلند می‌شود و پشت لبش دارد سبز می‌شود، ولی هنوز نشسته دارد پلی‌استیشن بازی می‌کند چه بگویم؟ بگویم: بچه تو شاشت کف کرده. من دیگه نباید بهت بگم بسه که. از همین جا ها شروع کنم؟ از همین اصطلاح‌های کوچه بازاری؟ "شاشت کف کرده" تا آن موقع جزء اصطلاح‌های کوچه بازاری باقی می‌ماند؟ بار اول چشم‌هاش حتم گشاد می‌شود و دهانش باز می‌ماند که بابام چه لاتی است. ولی از بار سوم چهارم پنجم چه؟ یک‌دفعه برگردد بهم بگوید بابا دیشب با مامان چی کار کردی آخه چه بگویم دیگر؟

اصلا چیزی نگویم؟ بگذارم خودش تجربه کند؟ خودش بفهمد؟ خودش از هم سن و سال‌هاش یاد بگیرد؟ سرم را گول بمالم که توی مدرسه به‌شان یاد می‌دهند؟ چی را یاد می‌دهند؟ به سکوت طی کنم و به بی‌خیالی بزنم و بگذارم که توی اتاقش برای خودش جهاد اکبر کند؟ کاری که بابام باهام کرد و بعدها فهمیدم که بیشتر باباها همین‌طور طی کرده‌اند؟

خودش را به در و دیوار می‌مالد. از نیروی عظیمی که باعث می‌شود آن فکرهای لخت به سرش بزنند چیزی نمی‌داند. اصلا نمی‌داند که چه کار باید بکند؟ فقط خودش را به در و دیوار می‌زند. فقط هر جوری شده خیال زنی را در سرش مجسم می‌کند. عکسی عکس‌هایی یا فیلمی از کامپیوتر گیر می‌آورد و خودش را به در و دیوار و تشک و متکا و صندلی و لای پتوها و لحاف‌های چیده شده و هر حفره‌ی نرمی که پیدا کند می‌زند تا که خلاص شود و بعد می‌فهمد که گناه‌کار است. 

توی مدرسه بهش یاد می‌دهند. برایش کتاب گناه‌های کبیره‌ی آیت‌الله دستغیب را سر کلاس بلندخوانی می‌کنند و او مثل سگ به خودش می‌لرزد که اهل گناه کبیره است. سر زنگ‌های دینی خدا و پیغمبر و جهان آخرت و بهشت را برایش ردیف می‌کنند و بهشت برین... جایی که پاداش اهل تقوا است. یکهو توبه می‌کند. او گناه‌کارترین آدم روی زمین است و توبه می‌کند. 1هفته، 2هفته، 3هفته، 4هفته، 5هفته، 6هفته. 6هفته مثل کورها از مدرسه برمی‌گردد خانه و می‌رود مدرسه. نه به بالا نگاه می‌کند که چشم و ابروی زنی جذبش کند و نه به پایین نگاه می‌کند که پاهای خوش انحنای زنی حواسش را پرت کند. به خودش فحش می‌دهد که چرا آن بدن لعنتی همه جایش جذاب است. از بس بهشت و خدا و گناه کبیره توی سرش تکرار شده که نمی‌تواند بپرسد که چرا همچه چیز جذابی را باید نگاه نکنم؟ سر هفته‌ی هفتم دیگر نمی‌تواند. نمی‌داند که چه کار باید بکند. توبه‌اش را از یاد می‌برد. به جنون لحظه‌ای می‌رسد و دوباره... توبه شکسته. اراده نداشته. نتوانسته. دوباره گناه کبیره کرده. وااای. واااای.

خرد و خمیر از باختن در جنگی درونی، خرد و خمیر از شکستی عظیم در جهاد اکبر می‌رود مدرسه. این بار معلم درس آمادگی دفاعی‌اش شروع می‌کند. بچه‌ها با خودتان ور نروید. آب حیات شما از یک چشمه در فلان ناحیه از بدن‌تان می‌جوشد. وقتی شما ور می‌روید آب آن چشمه به زور خالی می‌شود و چشمه باید زور بزند که دوباره پر شود و به تدریج ظرف چشمه کوچک و کوچک‌تر می‌شود و یکهو می‌بینید که چشمه خشک شده است. یکهو موقع زن گرفتن‌تان می‌شود و می‌بینید که چشمه‌تان خشک شده است و نمی‌توانید. تا موقع ازدواج صبر کنید.

تصمیم می‌گیرد که تا موقع ازدواج صبر کند. ولی نمی‌شود. نمی‌تواند. آن نیروی لعنتی، آن خیال‌های پریشان قوی‌تر از هر چیزی آشفته و پریشانش می‌کنند. وامی‌دارندش که دلش دختر همسایه را بخواهد. همو که صبح تا ته کوچه سایه به سایه‌ی هم می‌روند تا هر کدام‌شان به مدرسه‌شان برسند. ولی لعنت به دیلاقی و کریه بودن آن روزها. دختر همسایه پاشنه‌ی کفشش هم حسابش نمی‌کند. مثل جوجه‌ی تازه از تخم درآمده می‌ماند و برای چه باید دختر به آن تر و تازگی او را به کفشش حساب کند؟ فاحشه‌های سر خیابان چطورند؟ به فکرش می‌زند که یک روز که من و مادرش خانه نیستیم فاحشه به خانه بیاورد و صیغه کند و این قدر گناه نکند. مطمئنم که به سرش می‌زند و بدبختی چند برابری را تجربه می‌کند. هنوز دهانش بوی شیر می‌دهد و هیچ فاحشه‌ای او را آدم بزرگ حساب نمی‌کند و او هیچ پولی ندارد که فاحشه‌ها آدم حسابش کنند. دوباره شروع می‌کند. دوباره در جهاد اکبر شکست می‌خورد. دوباره حسی از گناه و ناپاکی تمام وجودش را در برمی‌گیرد. من چه بگویمش؟ دستش را بگیرم بگویم take it easy, boy ؟

می‌توانم؟

یک کیسه یادداشت‌های روزانه‌ی نوجوانی‌ام را از انباری خانه بکشم بیرون بگویم، پسر هر حسی که داری تو رو خدا احساس گناه نداشته باش؟

 می‌توانم؟ 

وا بدارمش که یادداشت‌های روزانه‌ی نوجوانی من را بخواند و بفهمد که یک نوجوانی گناه یعنی چه؟ یک دوره از زندگی را زیر سایه‌ی یک ناتوانی خیالی سر کردن را بهش نشان بدهم؟ بگویم رنج یعنی چه؟ تمام ابرهای سیاهی را که آن‌ها برایم ساختند نشانش بدهم و بگویم خودت را اذیت نکن؟ بگویم دروغگو بودند؟ بگویم دروغگو هستند؟ بگویم تو در قرن 14زندگی می‌کنی و نمی‌توانی به قوانین قرن اول و دوم پای‌بند بمانی؟ بگویم از خودشان درآورده‌اند؟

می‌توانم؟

نمی‌دانم. شاید باید از افسردگی برایش حرف بزنم. بگویم که افسردگی 7طبقه دارد. زیرین‌‌ترین طبقه‌ی آن درک نام دارد و آن جایی است که تو هیچ چیزی نمی‌خواهی. نه حوصله‌ی چیزی را داری، نه خیال چیزی به سرت می‌زند. نه چیزی به شوقت می‌آورد و نه امید داری که اتفاق بهتری بیفتد. بعد برایش از طبقات بالاتر صحبت می‌کنم. از سیاه‌چاله‌ی درون خودم صحبت می‌کنم و می‌گویم که پسر تو افسرده‌ترین پدر دنیا رو داری که به همه‌ی 7طبقه‌ی افسردگی سر زده و حالا داره بهت می‌گه که وقتی دلت می‌خواد، وقتی خیال‌های رنگی به سرت می‌زنه تو گناه‌کار نیستی. تو سالمی. تو افسرده نیستی. تا وقتی که دلت می‌خواد هیچ وقت به طبقات پایین افسردگی سقوط نمی‌کنی. 

ولی می‌توانم؟

مطمئنا یک دره بین ما فاصله خواهد بود. 

یک دره که فقط با سکوت سعی می‌کنیم که درش سقوط نکنیم. هم او. و هم من. 

او دارد دیلاق می‌شود و دره‌ی بین‌ ما بزرگ و بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شود. او روی لبه‌ی کوه خودش حرکت می‌کند و از ترس به خودش می‌لرزد و من با این که می‌دانم که دارد می‌ترسد روی لبه‌ی کوه خودم حرکت می‌کنم و فقط او را نگاه می‌کنم. و لعنت می‌فرستم به این دره‌ی لعنتی که بین همه‌ی پدرها و پسرها وجود دارد.

می‌توانم از آن دره بپرم و پرواز کنم؟

نمی‌دانم.

  • پیمان ..

چیزهای کوچکی هستند. آن قدر کوچک که خیلی وقت‌ها یادم می‌رود. آزاردهنده‌های کوچکی هستند که من را نمی‌کشند. من را زجر نمی‌دهند. زندگی من تحت تاثیرشان قرار نمی‌گیرد. حتا من را عصبانی نمی‌کنند. فقط گاهی اوقات اذیتم می‌کنند. بعضی وقت‌ها بودن‌شان برایم محدب می‌شود و از خودم می‌پرسم چرا؟ حتا نمی‌دانم چرا برایم آزاردهنده‌اند. کوچک‌اند و ناچیز. آن ‌قدر کوچک که هیچ وقت لیست‌شان نکرده بودم. این‌ها بعضی چیزهای خیلی کوچکی هستند که بعضی وقت‌ها آزارم می‌دهند:

- یکی از چراغ‌ترمزهای ماشین جلویی‌ام سوخته باشد و ماشین جلویی‌ام تک چشم شده باشد. هر چه‌قدر ماشین جلویی‌ام گران‌قیمت‌تر باشد این آزاردهندگی بیشتر می‌شود و از خودم می‌پرسم آخر 200میلیون پول این لعنتی است، یارو این قدر گشاد است که نمی‌تواند 1000تومان یک لامپ کوچولو بخرد و به راحتی عوضش کند؟ اگر ماشین جلویی‌ام به کل چراغ ترمز نداشته باشد آزار نمی‌بینم. ولی تک چشم بودن...!

- شیلنگ‌های دستشویی که واشر فشارشکن‌شان برداشته نشده و آب مثل تف سربالا بی‌رمق و پر از کف، بی هیچ زور و شدتی ازشان بیرون می‌آید. 

- پله‌ی اول از پاگرد بین طبقه‌ی اول و دوم کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه شریف. این پله برخلاف بقیه‌ی پله‌ها ارتفاعش بیشتر است. 25سانت است. بقیه‌ی پله‌ها 17سانت‌اند و این یکی 25سانت. بنایش دانشجو بوده یحتمل. به خصوص وقتی از پله‌ها پایین می‌آیم و به این پله می‌رسم. حس افتادن بدی بهم دست می‌دهد.

- وبلاگ‌هایی که آهنگ دارند. بعضی وقت‌ها سریع صفحه‌ی وبلاگه را می‌بندم.

- خانم‌هایی که کفش رنگ روشن جلو باز با جوراب نازک سیاه می‌پوشند. 

- مردهایی که کمربندشان از همه‌ی سوراخ‌های شلوارشان رد نشده. به خصوص حالتی که شلوارشان در ناحیه‌ی گودی کمر دو تا سوراخ دارد و کمربنده از یک سوراخ رد شده و از آن یکی رد نشده. لجم می‌گیرد...

و...

  • پیمان ..

بی وقتی?!

۰۸
ارديبهشت

آن روز صبح به این فکر می‌کردم که معلم ورزش‌های دوران راهنمایی و دبیرستانم کدام قبرستانی هستند الان؟ ساعت 3:30 صبح بود و بیدار شده بودم و داشتم آب جوش می‌آوردم و به این فکر می‌کردم که الان چی بپوشم و چی با خودم بردارم که سردم نشود و کی حرکت کنم که دیر نشود. و وسط آن هیر و ویری به یاد معلم ورزش‌های دوران راهنمایی و دبیرستانم افتادم. من ورزش‌های توپی را بلد نبودم. و این در تمام سال‌های نوجوانی‌ام مایع شرمساری‌ام بود. امتحان والیبال دوم دبیرستانم را یادم هست. سرویسی که آن درازقلی زده بود و من باید با پنجه توپ را جواب می‌دادم و اشتباه محاسبه کردم و توپ به جای سرپنجه صاف آمد توی چشم‌هام و نشست روی عینکم و عینکم توی گودی چشم‌هام فرو رفت و هنوز آن حس بی‌عرضگی بعدش که سراپای وجودم را در بر گرفته بود و سر تکان دادن آن معلم لعنتی و پایین‌ترین نمره‌ی کارنامه‌ام یادم است. چشم‌هام ضعیف بود و نمی‌دانستم که واقعا از ضعیفی چشم‌هام است که توپ را نمی‌توانم وارد سبد بسکتبال کنم یا که واقعا من با توپ مشکل دارم. و با توپ مشکل داشتم و دارم و هرگز سراغ توپ نمی‌خواهم بروم.

یا امتحان انعطاف‌پذیری که بدنم خشک بود و خم نمی‌شد و معلمه شروع کرده بود مسخره کردن که ببین پسر 22ساله‌ت که بشه باید عصا دست بگیری...

خوب رفتیم. هوا تاریک بود که از آن تکه‌های سوسولی بام تهران رد شدیم و وارد مسیر شدیم و هنوز آفتاب طلوع نکرده از ایستگاه دوم رد شده بودیم و نرسیده به ایستگاه سوم کنار آن سگ ایستاده بودیم و آب انگور گازدار زده بودیم و به این فکر کرده بودیم که آیا سگ می داند که سگ است؟ خوب می‌رفتیم. پیوسته و بی نوسان. گشتاور از سرعت مهم‌تر است. سرعت حال نمی‌دهد. و کوه جای سرعت و سبقت و رقابت نیست. این‌که تو با یک سرعتی وارد یک سربالایی شوی و با همان سرعت سربالایی را تمام کنی حال می‌دهد. و وقتی به ایستگاه 5 رسیدیم (2ساعت زودتر از آن چه که پیش‌بینی می‌کردم) دوباره یاد آن معلم ورزش‌های لعنتی افتادم. 

ایستگاه 5 تاب داشت. در ارتفاع 3000متری تاب خوردن، آن هم 3نفری با هم، طوری که پایه‌های تاب به لرزه افتاده بود لذت‌بخش بود. سال‌ها بود که تاب نخورده بودم و یکهو یادش افتادم که تاب خوردن را دوست داشت و یکهو به این فکر کردم که می‌توانم بدون او بخندم. ولی وقتی که دارم می‌خندم یکهو یادش می‌افتم و نگران می‌شوم که اگر نتواند مثل من تاب بخورد چه...

برف‌ها هنوز آب نشده بودند کامل. نفسش را داشتیم که به ارتفاع 4000متر برسیم. ولی لباس‌هایش را نه... اتراق کردیم و سگ‌لرز زدیم و صبحانه خوردیم... 

یک مرگیم هست. خودم هم می‌دانم که یک مرگیم هست. این‌که نمی‌توانم جزئیات را خوب بچینم و تصویر بدهم. این که نمی‌توانم گزیده روایت کنم و چیزهایی را بچینم یعنی این که یک مرگیم شده است. 

آن بالا هم به همین فکر کردم. روی زیرانداز نشستم و دفتر یادداشتم را درآوردم و شروع کردم به نوشتم. ولی باز همه چیز نبود. من عقب افتاده بودم. عقب افتاده‌ام. وقایع سریع‌تر و جلوتر از من حرکت می‌کردند و من عقب افتاده بودم. 

سیستم‌های انسانی چند تا ویِژگی شاخص دارند. مقاومت در برابر سیاست دارند. همیشه کارهای تو و تصمیم‌هایت همان بازخوردی را ندارند که تو انتظار داری. هیچ وقت آنی نمی‌شود که تو می‌خواهی. وقایع و تصمیم‌ها غیرخطی‌اند. یک کار کوچک، تغییری بزرگ و شاید مجموعه‌کاری عظیم یک تغییر کوچک بشود و هیچ وقت هیچ چیز متناسب نیست. و این آخری برایم دردناک‌تر است: تاخیرها. عقب ماندن. یکهو حس کردم منی که آن بالا برای خودم به ارتفاع 3000 رسیده‌ام و تاب خورده‌ام، یک سری چیزها برایم اتفاق افتاده‌اند که اصلا فکرش را نمی‌کردم. حس کردم آدمی که آن پایین هفته‌ی پیش قرار شد که دیگر نبینمش، بعد از یک هفته در من واکنش‌ها برانگیخته است و یک هفته خیلی زمان است برای واکنش نشان دادن. یکهو حس کردم حتا الان هم که فهمیده‌ام باز هم نمی‌توانم واکنش نشان بدهم و تصمیمی بگیرم و تاخیرم طولانی‌تر خواهد شد...

هوا سرد بود. اول اردیبهشت بود. ولی هنوز برف‌ها کامل آب نشده بودند و هنوز برای نشستن و استراحت کردن و لذت بردن از هوای ارتفاع 3000متر نیاز بود که به همسفرت بچسبی و از گرمای اصطکاک بدن‌ها بهره ببری...


  • پیمان ..

ممد در آخن

۲۵
فروردين

حفاظت فیزیکی دانشگاه تهران

برایم مهم بودند. کامپیوتری که پایش هفته‌ای 10ساعت کار می‌کرد و ماهی 500یورو درمی‌آورد، تخت‌خواب اتاقش، توالت فرنگی دستشویی خانه‌اش، کتابخانه‌ و لابی دانشگاهش و دختری که در آن سفرش به بلژیک 5ساعت او را در بلژیک گردانده بود برایم مهم بودند. گفت از روزی که برگشتم ایران تا به حال برای هیچ کس این‌قدر که برای شما حرف زدم حرف‌ نزدم. 

و ما چپ و راست ازش سوال می‌پرسیدیم. خودش روایت نمی‌کرد. یعنی آن‌جوری که ما می‌خواستیم روایت نمی‌کرد. باید ازش سوال می‌پرسیدیم تا ازش بیرون بکشیم. تا دست‌مان بیاید که چرا این قدر از آخن راضی است؟

لاغر شده بود. خیلی لاغر شده بود. و صورتش سفید شده بود. نورانی شده بود انگار. وقتی سر خیابان 16آذر از تاکسی پیاده شد اولین چیزی که توی ذوق زد همین لاغر شدنش بود. گفت که توی 1سال 15کیلو لاغر شده‌ام. چون که آشپزی بلد نیستم و 1سال طول کشیده تا به غذاهای آلمانی جماعت عادت کنم. 

آن روز تهران باران می‌بارید. و او در این 1سال تنها چیزی که دیده بود باران بود و هوای ابری و آن قدر آفتاب ندیده بود که سفیدبرفی شده بود برای خودش. 

دانشگاه راه‌مان ندادند. گفتیم که قبلا دانشجوی این خراب‌شده، 50تومنی بوده‌ایم. حالا فارغ‌التحصیل شده‌ایم و می‌خواهیم یک سر برویم تجدید خاطره. آقای حراست گفت که قبل از 3:30 می‌توانیم راه بدهیم. ساعت را نشانش دادم گفتم. 3:15 است. انگار که رشوه بخواهد گفت نه،‌ قبل از 3 می‌توانیم راه بدهیم. قبلا آرزوی شاشیدن به سردر 50تومنی را داشتم. آن لحظه رویای دیگر در ذهنم ساخته شد: یک بولدوزر گیرم بیاید و با بولدوزر از همان 50تومنی شروع کنم به ویران کردن آن نرده‌های سبز لعنتی. کیوسک‌های حراست را هم دانه دانه آتش بزنم و روی آتش‌شان منقل درست کنم و 1 شهر را کوبیده و جوجه با گوجه‌ی اضافی مهمان کنم. کارت گذاشتیم و نشان ننگین حراست فیزیکی دانشگاه تهران را گذاشتیم توی جیب. 

رفتیم توی لابی دانشکده فنی نشستیم و عکس‌های این 1سالش از حضور در آلمان را نگاه کردم. دنبال آن رضایتی بودم که از رفتن داشت. و تنهایی دلچسبش را می‌دیدم. تنهایی آرام و دلچسبش در سرزمینی غریب. 

خوابگاه دانشگاه بهش نرسیده بود و گشته بود اتاق اجاره کرده بود. این‌جوری شروع کرده بودیم به سوال‌پیچ کردنش: 1 روز عادی‌ات را از اولین لحظه‌های بیدار شدنت تا آخرین لحظه‌ی شبت را مو به مو برای‌مان تعریف کن. 

هر ترمش 6ماه بود. 3ماه و نیم کلاس‌ها و 2ماه و نیم ایام امتحانات. و گفت که آلمانی‌ها به شدت درس می‌خوانند. خیلی شدید. گفت که ورودی کارشناسی امسال مکانیک دانشگاه آخن 1400نفر بوده. گفت ولی نصف‌شان به آخر کار نمی‌رسند. نصف‌شان لیسانس نمی‌گیرند. نمی‌توانند بگیرند. بس که سخت می‌گیرند. ولی 1چیزی هست. هر واحدی که پاس می‌کنی ارزش دارد. تو اگر 50واحد هم پاس کنی می‌توانی به راحتی کاری متناسب با آن 50واحد پیدا کنی. و چیز غریبی بود. خودم را تصور کردم که هیچ علاقه‌ی آتشینی به درس‌هایم ندارم. چون که ته تهش می‌دانم که بی‌فایده است. هر چه‌قدر هم که برایم شیرین باشند، به محض فرا رسیدن تکلیف و امتحان ازش بیزار می‌شوم و می‌خواهم بپیچانم... چون که دیده‌ام و می‌دانم که بی‌فایده است.

صبح‌ها دیر بلند شدن، کلاس‌ها را یکی در میان رفتن، ولی ایام امتحان مثل چی درس‌ خواندن. و ممد نمره‌هایش عالی است. ممد هنوز همان ممد دانشکده فنی است. آن‌جا هم سلف دانشگاه مکان دلچسبش است. آن‌جا هم ساعت ناهار می‌رود توی سلف می‌نشیند و چندین گروه از دانشجوها می‌آیند و می‌روند و او هنوز توی سلف نشسته است و دارد با گروه‌های جدید گپ می‌زند. با آن آلمانیه که فرانسه و یونانی هم بلد است عیاق شده است. همو که عاشق فوتبال بود، ولی از جام جهانی بدش می‌آمد. چون که به نظرش جام جهانی جایی است که ناسیونالیسم کشورها اوج می‌گیرد و این نفرت‌انگیز است. انگار نه انگار که 3نسل بالاترش جنگ جهانی به راه انداخته‌اند. با ایرانی‌ها صحبت از دخترها است فقط. صحبت از قدبلندهای خوشگل هلندی... و با آلمانی دیگر فقط صحبت درس و مشق و با آن یکی... 

با هم‌خانه‌ای‌هایش فاصله را حفظ می‌کند. خودمانی نمی‌شود. با آن چینیه توی 1 طبقه است و با او دستشویی مشترک استفاده می‌کند و لعنت به این چینیه که کثیف است. خیلی کثیف است. هیچ وقت دستش را نمی‌شوید و دستشویی‌اش 5ثانیه هم طول نمی‌کشد. تا ساعت 6عصر توی سلف دانشکده به گپ و گفت می‌گذراند و بعد راه می‌افتد سمت فروشگاهی تا خرید کند. کیک و شیری احیانا و یا لباس و خرت و پرتی اگر نیاز هست. بعد از آن را چه می‌کنی؟ به کتاب خواندن می‌گذرانم و اینترنت و دیدن سریال‌های آلمانی برای تقویت زبان آلمانی‌ام و این تلویزیون آلمان چه‌قدر لوس و بی‌مزه و خز است و 100رحمت به این جرثومه‌ی فساد جمهوری‌اسلامی، صدا و سیما که واقعا به تلویزیون آلمان شرف دارد. شوهای تلویزیون آلمان حال‌به‌هم زن‌اند. نایت کلاب و نوشیدنی؟ زندگی شبانه؟ نه بابا. خود آلمانی جماعت هم تا نصف شب سگ‌دو می‌زنند. فقط آخر هفته‌ها و شنبه یکشنبه‌ها مست می‌کنند...

بیمه‌ی اجباری برای همه. خدمات درمانی رایگان برای همه. ماهی 80یورو بیمه می‌دهد و ماهی 250یورو اجاره‌ی خانه و در کل با خورد و خوراک و پوشاک ماهی 650یورو خرجش است و زندگی درویشانه‌ی رضایت‌بخش...

گردش‌های 1 روزه و چند روزه در خاک آلمان و بلژیک. با بلیط مجانی دانشجویی در کل ایالت. شب سال نوی میلادی در کلن. آتش‌بازی و ترقه در حد 4شنبه‌سوری. هر روز اتوبوس‌سواری برای رسیدن به دانشگاه. لابی بزرگ دانشگاه. کلاس‌های درس. عکس‌های سلفی برای گزارش به مادر. گردش یک روز خوب و شیرین در بلژیک. روزی دیگر در پراگ و روزی دیگر در بن. آن روز طوفانی که مجبور شد با 3تا آلمانی مست سوار تاکسی شوند و برای یک مسیر 15دقیقه‌ای 20یورو بسلفند. و روزهای راه رفتن بر تپه‌های تاریخی آخن با افسانه‌ی مسخره‌ی شیطان و خاک تپه...

از چی آخن راضی هستی؟ ازین که ماشین‌ها موقع رد شدن از خیابان نمی‌خواهند تو را بکشند؟ از هوای ابری بارانی همیشگی‌اش؟ ازین که خانه‌هایش کولر ندارند و به خاطر 1ماه گرمی هوا کولر نمی‌خرند؟ از سخت‌کوشی و خرخوانی دانشجو جماعت در آلمان؟ از آرامشی که آخن به تو داده؟ از به کار گرفتن نیمچه مهارت‌هایی که از درس‌ خواندن به دست ‌آورده‌ای؟ از آدم‌های جدیدی که دیده‌ای و می‌بینی؟ از دوست‌های جدید؟ از دخترهای بلوند هلندی؟ از بی‌غذایی و گرسنگی؟ از دستشویی‌های بدون شیلنگ و آب؟ از تنهایی؟

از تنهایی؟... تنهایی... آن ساعت‌های 6عصر به بعد که برمی‌گردد خانه و به اتاق 250یورویی‌اش پناه می‌برد و ساعت‌ها فکر می‌کند و خسته که می‌شود کتاب می‌خواند (یک بار برایم ایمیل زده بود که بار دیگر شهری که می‌شناختم را خواندم و بار دیگر به حمید ایمیل زده بود که مقاله‌های کانت را خواندم...) و خسته‌تر که می‌شود شیر و کیکی به بدن می‌زند و به رخت‌خواب تنهایی‌اش پناه می‌آورد و دوباره فکر می‌کند و می‌داند که فقط خودش است،‌ خودش و خودش و نه کسی دیگر... 

شاید ارزشش را دارد.

  • پیمان ..

این‌که روز آخر تعطیلات عید به عصر جمعه بربخوری، ته گرفتاری است. از یک طرف زمان به سرعت می‌گذرد و تعطیلات مثل دانه‌های آخر ساعت شنی با سرعتی بیشتر حرکت می‌کند و از آن طرف لختی و سنگینی عصر جمعه خر گلویت را گرفته و نمی‌گذارد هیچ کاری بکنی. تنها شده‌ایم. صبح خاله و رضا و وحید و مجید سوار اتوبوس شدند رفتند ولایت‌شان. 2ساعت پیش هم آرش و اسماعیل خداحافظی کردند و رفتند. آرش دلش نمی‌آمد برود. می‌گفت چه عجله‌ایست؟ اسماعیل می‌گفت بلیط گرفته‌ایم و اتوبوس‌های آرژانتین سر وقت حرکت می‌کنند. خداحافظی کردیم و آن‌ها هم رفتند. و خانه یکهو خلوت شد. 

ازین که فردا باید بروم دانشگاه غمم گرفته. ایمیل پیک شادی درس برنامه‌ریزی تصادفی هم آمده. استاد گرامی خیلی راسخ ایمیل فرستاده که: "با سلام، پیرو ایمیل قبلی مبنی بر امکان ارسال تمارین سری اول به ایمیل اینجانب بدینوسیله آدرس ایمیل درس برای ارسال تمارین اعلام می گردد. بنابراین از ارسال تمارین به  ایمیل اینجانب خودداری نمایید و حتما پس از ارسال به آدرس فوق تاییدیه دریافت بگیرید." هیچ کدام از تمرین‌ها را ننوشته‌ام. روز اول عید ایمیل فرستاده بود که تمرین فلان و فلان و فلان را حل کن. انداختم پس گوش که بعد از مسافرت می‌نویسم. بعد از مسافرت هم مهمان‌ها آمدند و گفتم بعد از مهمان‌ها می‌نویسم و حالا عصر جمعه شده و مهمان‌ها همه رفته‌اند و من تمرین آن درس لعنتی را بنویسم؟! حوصله‌ی کلاس رفتن و درس‌ها را ندارم و نمی‌دانم چه‌طور باید وارد سال 1394 بشوم... ایمیل حامد هم قبلش آمده بود که پاورپوینت‌های ارائه‌ات را آماده کن. این یکی کمی، خیلی کم پول تویش دارد. ولی باز هم حوصله‌اش را ندارم. چرا باید برای پول درآوردن این‌قدر زحمت کشید آخر؟ یعنی هستند آدم‌هایی که برای‌شان پول در آوردن به راحتی و لذت آوری و شادی بخشی یک مسافرت دور باشد؟ 94 سالی است که باید پول در آورد. به هر قیمتی شده. این را توی دفترچه‌ی جدیدم ( که مثل دفترچه‌ی قرمز قبلی‌ام کوچک نیست) نوشته‌ام و مانده‌ام که چطور به آن عمل کنم. 

خبرهای سایت‌ها و فیس‌بوق را بالاپایین می‌کنم. فیلم‌های استقبال از محمدجواد ظریف و تحلیل‌ها در مورد آشتی ایران با دنیا و موفقیت مذاکرات هسته‌ای و رفع تحریم‌ها. پست‌های پر از احساسات دوستان فیس‌بوقی. رد دادم و به این فکر کردم که چه‌قدر زندگی من بعد از این تفاوت پیدا خواهد کرد؟ آن‌هایی که دیشب جمع شده‌اند جلوی سردر باغ ملی توی خیابان امام خمینی و شعر "سر اومد زمستون" را هم‌خوانی کرده‌اند و فیلمش را توی فیس‌بوق گذاشته‌اند، چه‌قدر آدم‌های باحال و دوری هستند... بعد ازین چه تغییری خواهم داشت؟ می‌توانم به اندازه‌ی نیازهایم پول دربیاورم؟ می‌توانم لذت‌های بیشتری از زندگی را بچشم؟ می‌توانم رهاتر و آزادتر و کم‌تر محافظه‌کارانه‌تر زندگی کنم؟ می‌توانم از زندگی توی تهران کمتر آزار ببینم؟ می‌توانم تن زنی پاک را لمس کنم؟

دلم خواست به کسی زنگ بزنم. حال مفصل حرف زدن نداشتم. به هر کس زنگ بزنم باید تبریک عید و تو چه می‌کنی من چه می‌کنم و کجایی پسر، نیستی و این‌ها بگویم و بشنوم و آخرش هم حس لختی و سنگینی در من از بین نرود. بی‌خیال شدم.

نشستم 10صفحه‌ی آخر کتاب things fall apart را هم خواندم. بد تمام شد. آن‌جوری که دلم می‌خواست تمام نشد. دوست داشتم آخرش اوکنگوو بزند پسر تنی خودش را هم بکشد و بعد خودکشی کند. توی قسمت اول کتاب زده بود پسر ناتنی خودش را کشته بود و بعد پسر پیر روستا را کشته بود. آخرش اگر پسر خودش را هم می‌کشت تا 3نشه بازی نشه‌ی خوبی می‌شد.1 کتاب انگلیسی دیگر هم خواندم و بعد به ردیف کتاب‌های انگلیسی توی کتابخانه‌ام نگاه کردم. به این فکر کردم که کدام‌شان را بخوانم؟ عشق در سال‌های وبا؟ ترجمه‌ی فارسی‌اش را نخوانده‌ام و مثل این‌که صحنه‌های سانسورخور زیادی هم داشته. بخوانم؟ دست می‌گیرم. ریز است. فونتش ریز است. چشم‌هایم ضعیف شده‌اند. تا کی چشم‌هایم ضعیف و ضعیف‌تر شوند آخر؟ قبلا شماره عینکم بالا می‌رفت و حالا متوقف شده و آستیگماتمم بالا می‌رود. لعنتی. بعد با این سرعت لاک‌پشتی مگر من چه‌قدر وقت دارم که رمان بخوانم؟ اوه. لعنتی. تمرین‌های تحقیق در عملیات هم مانده. آخر روز اول بعد از تعطیلات آدم این همه تمرین تحویل بدهد؟

سفرنامه‌ی تب‌بس مانده. باید بنویسم؟ لزومی دارد به مستندسازی با این همه جزئیات؟ توی سفر احسان دفترچه‌ام را نگاه کرد. توی فهرست تصمیم‌های سال 94م، شروع کار بر روی کتاب جاده هم بود. ایده جمع کردن فقط. خیال‌بازی. این طرز نوشتنم مستندسازی است. ایده جمع کردن برای خیال‌بازی نیست. ولی دیگر شروعش کرده‌ام. کاری که شروع می‌کنی باید تمام کنی. وگرنه سنگینی‌ تمام نکردنش شانه‌هایم را خرد می‌کند. ولی الان حال ندارم. زبان روایتش را پیدا نکرده‌ام. زبانش را اگر پیدا می‌کردم برایم جذاب می‌شد.

نامه بنویسم؟ حال ندارم.

ای شب پانزدهم فروردین، نیا. ای صبح پانزدهم فروردین، مکن. مکن ای صبح طلوع...


  • پیمان ..

بوی زهم تهران

۱۱
فروردين

هر چه‌قدر که رفتن خوب باشد, برگشتن نفرت‌انگیز است. هر چه‌قدر که رفتنت دورتر باشد, برگشتنت تیزی دردناک بیشتری دارد. برگشت به شهر را از قهوه‌ای شدن ابرهای توی آسمان حس کردم. از به خاطره پیوستن آسمان به شدت آبی. از به خاطره پیوستن آسمان پرستاره‌ی شب. از همان‌جا بود که عصبانیت درونم شروع شد. حرفی نزدم. به راندن ادامه دادم. از کیا اپتیمایی که بی‌امان دادن به کنار رفتنم چسبانده بود در ماتحت ماشینم فهمیدم که دارم به تهران نزدیک می‌شوم. کیلومترها دورتر همچین ماشین‌های سوسولی حرام‌لقمه‌سواری پیدای‌شان نبود. رهای رها در جاده می‌راندم و کسی نبود. و بعد توی پمپ بنزین استراحتگاه کنار اتوبان... 

ایران سرزمین پوشیده‌ای است. در نگاه اول بیابان و برهوت محض است. یکنواخت و بی‌هیچ حاصل و جذابیت و تماشایی. ولی... 5روز تمام به سختی کوشیدم تا لایه لایه حجاب‌هایش را پس بزنم و به بلورهایی از پوستش رسیده بودم که ارزش تمام رنج‌ها را داشت. 5روز بی‌خیال دنیا شده بودم. اصلا از زندگی پرت شده‌ بودم. برایم هیچ خبری از دنیای بیرون اهمیتی نداشت. فقط سعی و تلاش می‌کردم که حجاب از سر ایران بردارم و کار سختی بود و بعد از 5روز دیگر عادتم شده بود. باید سختی بکشی. باید در نگاه اول هیچ چیز معلوم نباشد. ولی در آن استراحتگاه کنار اتوبان یکهو بوی تهران را با غلظت تمام حس کردم و بهم برخورد. آن‌ها مسافرهای جاهایی که ما رفتیم نبودند. آن خانمی که ساپورت با مانتوی جلو باز پوشیده بود و چاک لای پاهایش به صورت خطی صاف معلوم بود, هیچ چیز پوشیده‌ای نداشت. آن یکی خانم که آرایش صورتش تکمیل بود و این یکی... اصلا همچه چیزهایی یادم رفته بود. بخش خیلی زیادی عادت است. بعد از 5روز عادت به ندیدن در نگاه اول, یکهو دیدن آدم‌هایی که دوست نداشتند پوشیده باشند, دوست نداشتند رازآلود باشند, دوست نداشتند کشف‌کردنی باشند گلویم را سوزاند. به شهوت جاری و عیان در شهر داشتم نزدیک می‌شدم و این داشت بدجور ملولم می‌کرد.

دیگر حوصله‌ی آهنگ‌های تند را نداشتم. سوار ماشین که شدم گفتم که دیگر ازین آهنگ‌های کاف‌شعر نگذارید که حوصله‌اش را ندارم. اسماعیل برگشت تیکه انداخت که این چه‌ طرز صحبت‌کردنه؟ و تیکه‌اش برمی‌گشت به شکایت 2 روز قبل من سر یک سری چیزهای دیگر و همین عصبانی‌ترم کرد. پدال گاز را تا ته فشردم و از بین 5-6 تا ماشینی که داشتند از استراحتگاه بیرون می‌آمدند لایی کشیدم و وارد اتوبان شدم. میثم ناراحت شد که چه وضع رانندگی است. ولی واکنش طبیعی من به تمام ماشین‌هایی بود که بوی تهران می‌دادند.

می‌خواستم بروم به کتابخانه‌ی کامبوزیا توی زاهدان. فرصت نشد. رسیدن به زاهدان وقت فراخ‌تری می‌‌خواست. (این وقت فراخ‌تر کی می‌رسد؟!) خود کامبوزیا برایم آدم عجیب و غریبی بود. از آن آدم‌ها که رفته‌اند و برنگشته‌اند. آدم باسوادی بود. ولی توی شهرهای بزرگ که 60-70سال پیش برای آدم‌های باسواد بهشت بود نماند. از شهر بیرون زد. حتا زاهدان هم نماند. کتاب‌هایش را برداشت رفت توی بیابان‌های دور چشمه‌ی آبی پیدا کرد و کنارش کپری راه انداخت. بعد زن ستاند و ایل و طایفه درست کرد. 10-12نفر زن ستاند و کلاته‌ای برای خودش مستقل راه انداخت. با یک عالمه کتاب و مزرعه‌ای که خورد و خوراک خودش و خاندانش را از آن تامین می‌کرد. آدم عجیبی بود. به دور از شهر در بیابان‌ها کتاب می‌خواند و با زن‌هایش به کشف و شهود می‌پرداخت ...

  • پیمان ..

بریم

۰۸
اسفند

- باید چی‌کار می‌کردم؟

- نمی‌دونم. شاید باید ادامه می‌دادی. تجربه‌ش خوب نبود؟ شاید هم کار درستی کردی. نمی‌دونم.

- تو هیچ وقت لمسش کردی؟

- نه.

- جفت‌مون کبریت بی‌خطریم.

- 2بار گریه کرد. یه چیزی به من می‌گفت که لمسش کنم. شونه‌هاشو بگیرم بگم پاشو گریه نکن. ولی جلوی خودمو گرفتم.

- یکی بود توی من که نذاشت. الدنگ عوضی مزاحمه. الدنگ عوضی منو وادار کرد که به آخرش نگاه  کنم. به این نگاه کنم که بعدش بعدش بعدش... بهم گفت تو این همه سال کاری نکردی، برای چی الان؟ نمی‌دونم کیه چیه از کجا می‌یاد.

- می‌دونی چی اذیتم می‌کنه؟ این که همه دارن می‌رن. می‌ترسم یهو نگاه کنم ببینم حتا یه نفر هم نمونده باشه که بتونم باهاش راه برم و حرف بزنم. تنهایی نه ها. از تنهایی نمی‌ترسم. از بی‌هم‌سر بودن می‌ترسم. هم سر. 

- ترس این که مثل پیرمردهایی شی که می‌میرن و بعد از 1هفته از روی بوی گند جنازه‌شون ملت می‌فهمن طرف مرده. برای همین تو اتوبوس ازم پرسیدی که دارم چی کار می‌کنم؟ می‌خوام برم یا نه؟ تصمیم گرفتم یا نه؟

- بله آقای فوکوس.

- گشنمه. 

- اینا چرا تو پیاده‌روها نیمکت نذاشتن؟ همه‌جای تهران گذاشتن.

- این ورا پولدارنشینه. الاغن. همه‌ش با ماشین این ور اون ور می‌رن. نمی‌بینی پیاده‌روهاش چه خلوته. حتا سگ‌هاشونم برای هواخوری نمی‌یارن تو این پیاده‌روها.

- 2تا مغازه اون‌جاست. بریم اون‌جا.

- خیلی وقته شیرکاکائو نخوردم. اوف ف ف... عجب مغازه‌ای. عجب خانمی. پوستر به این بزرگی و خانم به این دافی، ویترین این مغازه آخه؟

- بیا رو این نیمکته بشینیم که تو هم از ویترین این مغازه و اون خانمه و لباس‌هاش محظوظ شی.

- نوچ. بیا اون ور بشینیم. اون مردک الدنگ درون من نمی‌ذاره.

- چه‌قدر راه رفتیم.

- دختر پایه‌ای بود. 23 کیلومتر راه رفتیم اون روز. می‌دونم. یه راه رفتن و چند ساعت حرف زدن هیچ ملاکی برای شناخت هیچ آدمی نیست و باید در موقعیت‌های مختلف دید و سنجید و این حرفا. ولی غر نزد. غرغرو نبود.

- می‌دونستی که داری شبیه شریفی‌ها می‌شی؟ اون حالت من خوبم. من خیلی هم خوبم. من بهترینم؟

- جدی؟ نمی‌دونم چرا شریفی‌ها این جوری اند. یه ورودی 52 شریف دیدیم. مردک 60 سالش شده بود. بازنشست شده بود. هنوز بر این باور بود که شریفی‌ها بهترین‌اند. نمی‌گفت شریف. با طمطراق می‌گفت: دانشگاه صنعتی شریف. عقده‌ست؟ آقا من یه چیز در مورد ایرج افشار نوشته بودم. یادته؟ این پیج ایرج افشار برداشت اینو اجازه گرفت که بازنشر کنه. بعد گفت یه معرفی از خودت هم بنویس. من هم خیلی پرطمطراق نوشتم که بله فارغ التحصیل مکانیک دانشگاه تهران و دانشجوی فلان دانشگاه صنعتی شریف. بعد اینا بازنشر کردن به اسم خودم و با اون معرفیه و اینا. فقط شریف شو حذف کردن. حرکت قشنگی بود. شریف کیلو چنده؟ عه. صبر کن ازین عکس بگیرم. این دو نقطه دی ها و نوشته‌ی بخند زیرشون روی پست‌های برق توی شهررو دوست دارم. کار هر کسی هست جالبه.

- چرا مردم ما رو نگاه می‌کنن؟

- الان فک کردی خوشگلی؟

- آره.

- به خاطر اون کلاه‌ته. شبیه دزدا شدی با اون کلاه کشیت.

- دوستم رفته تو یه کارخونه کار گیر آورده. یه کارخونه‌ی واگن‌سازیه. خیلی مودبه. می‌گه بهش بد می‌گذره. مسئول کنترل کیفیت اون‌جا شده و خیلی بد تعریف می‌کنه. از کارگرای بددهن. از بی‌مسئولیتی. می‌گه هیچ کس کارشو درست انجام نمی‌ده و این واگن‌هایی که ساخته می‌شن معلوم نیست سالم باشن یا نه. تمام آدمها بنداز برو کار می‌کنن و هیچ کس احساس مسئولیت نمی‌کنه. می‌گه دعواش شده با همکارش که چرا بررسی نکرده رد می‌کنه؟ برمی‌گرده بهش می‌گه مگه چه‌قدر بهم پول می‌دن که درست کار کنم؟ 

- ای وای... طفلکی. قربونش برم. بددهنن؟ فحش بلد نیست بده؟ بمیرم براش.

- خر.

- ولی راست می‌گه. پول هیچی نمی‌دن. بعد تو می‌بینی آدمی که نصف تو هم بلد نیست و نصف تو هم کار نمی‌کنه 3برابر تو داره حقوق می‌گیره. دوست ندارم به محیط کارخونه و کار و اینا برگردم. به محیط‌های پرفشار کار. فشار خود کار نه‌ها. فشار روانی. آدم‌های مریض و دیوانه... این که بهت پول نمی‌دن دردناک نیست، این‌که احساس می‌کنی وسط یه مشت نفهم افتادی و با هیچ کس نمی‌تونی رابطه برقرار کنی دردناکه. پول می‌خوام. ولی نمی‌خوام کار کنم. یا حداقل این جور کار کنم. من پول نیاز دارم. خسته شدم ازین درویشانه زندگی کردن. الان من دقیقا نمی‌دونم به خاطر بی‌پولیه که هیچ وقت سوار ماشین‌ شخصی نمی‌شم یا به خاطر شعارهای محیط زیستی استفاده از وسایل عمومیه. اگر پول داشتم باز هم تاکسی سوار نمی‌شدم؟! من پول می‌خوام؟ مگه چی کم دارم؟ هوش‌شو دارم. عرضه شو دارم. در کم‌ترین زمان یاد می‌گیرم. آدم بپیچونی نیستم. به وقتش خلاق هم می‌شم. چرا من پول درنمی‌یارم؟ چرا به هیچ دردی نمی‌خورم؟ 

-  ببرمت یه جا که کتاب انگلیسی اورجینال می‌فروشن به قیمت 7-8هزار تومن؟

- چه کتابایی؟

- هر چی عشقته. همه‌ی کتابای شاخ ادبیات. از برادران کارامازوف تا کتابای رولد دال. قیمت پشت جلد 16 دلار. قیمت برجسب‌خورده 7هزار تومن.

- کتاباش قاچاق‌اند؟

- نمی‌دونم.

- ها. می‌خوام. می‌خوام.

- بریم سوار اتوبوس شیم.

- بریم.

  • پیمان ..

روشن ماندن

۱۶
بهمن

آخرش فقط چند تا چیز ته‌نشین می‌شود. ممکن است هزاران تصویر در تو بچرخند و هم بخورند. ولی از این هزاران تصویر فقط چند تا چیز است که می‌مانند. سنگین‌تر می‌شوند و ته‌نشین می‌شوند. سفرهای آدمی را می‌گویم. هزاران چیز تازه‌ای را که می‌بیند. نمی‌دانم به چه چیزی بستگی دارد. ولی این چیزهای سنگین ته‌نشین‌شونده، این گنج‌های گران‌قیمت هر سفر همیشه محدودند.

(بی‌ربط: دیروز توی مترو خوابیده بودم. خسته می‌شوم. هیچ کاری که بگویم کار است انجام نمی‌دهم. ولی خسته می‌شوم و کتابم را که دست می‌گیرم، به صفحه‌ی دوم نرسیده می‌خوابم. همان‌جا وسط هیاهوی دست‌‌فروش‌های مترو و مسافرها. دیروز خوابیده بودم که با صدای جیغی و ویغی زنانه بیدار شدم. چشم که باز کردم دیدم به ایستگاه‌های پایانی داریم نزدیک می‌شویم و مردها لب مرز زنانه مردانه تجمع کرده‌اند و دارند توی زنانه را نگاه می‌کنند. و صدای داد و قال زنی و بگو مگوی مردی می‌آمد. مرد می‌گفت پیاد شو و زن پیاده نمی‌شد. به دور و بری‌ها نگاه کردم که قضیه چیه؟ خواهری توی زنانه روسری‌اش را برداشته بود و برادری از توی مردانه صدایش کرده بود که روسری‌ات را بگذار. و خواهر به تریج ساپورتش برخورده بود و مترو را روی سرش گذاشته بود. داد زد: اصلا این‌جا قسمت زنونه‌ست و من دوست دارم توش لخت بگردم. به تو ربطی نداره.

کل مردها زدند زیر خنده. خانمه قاطی قاطی بود. اما از خانمه جالب‌تر بغل‌دستی سمت راست من بود. هندزفری به گوشش بود. یک لحظه موبایلش را روشن کرد تا آهنگ را تنظیم کند. دیدم دارد به یک فیلم سخنرانی گوش می‌دهد. بی‌خیال دنیا و جیغ و ویغ دختره که دلش لخت شدن می‌خواست، به سخنرانی آقا گوش می‌داد...)

امشب ساکت بودم. نمی‌توانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم بزنم. اگر قرار بر حرف‌های نومیدانه بود من از همه‌شان حق نومیدی‌ و فاز منفی‌ام بیشتر بود. سعی می‌کردم که فاز مثبت بدهم. اما انگارشان نبود. در حسرت گذشته بودند و تف و لعنت به خودشان که نکرده‌اند و هم من و هم خودشان می‌دانستند که عرضه‌اش را نداشته‌اند و نمی‌دانستم چرا دوست نداشتند بپذیرند. و من ساکت بودم. هیچ نمی‌گفتم. هیچ نمی‌توانم بگویم. نومیدی فراتر از تحمل من است. چیزهایی هست که نمی‌توانم تحمل‌شان کنم. نحیف‌تر ازین حرف‌هام که بتوانم این حجم از نومیدی را به دوش بکشم. 

ولی فقط این‌جا نبود. من روز به روز دارم ساکت‌تر می‌شوم...

چند تا چیز بود که در من ته‌نشین شده. بعد از 1 هفته ته‌نشین شده. آتش یکیش بود. آتش آتشکده‌ی زرتشتیان یزد. آتشی که 1500 سال بود خاموش نشده بود. از آتشکده‌ای در لارستان به عقدا برده شده بود. از عقدا به اردکان رفته بود. و از اردکان به یزد آمده بود. آتشی فروزان و مقدس که هیچ‌گاه خاکستر نشده بود. نه به شیر گاز و پیت نفت وصل نبود. آتش از کُنده‌ی درخت بود. کنده‌ای که در طول این 1500سال بارها و بارها نو شده بود. آدم‌هایی با تمام وجود سعی کرده بودند به هر طریقی که شده نگذارند این آتش خاموش شود. نگذاشته بودند این آتش سرد شود. 

چیزی که آتش را برایم سنگین کرد، شب آخر بود. شبی که در کویر بودیم و کنده‌ها را جمع کرده بودیم و آتش درست کرده بودیم. چند تا کنده را با خودمان آورده بودیم و چند تا را هم کنار جاده‌ی خاکی گذاشته بودیم. کنده‌ها سنگین بودند. آن شب، آتش ما را دور هم جمع کرد. نیمه‌های شب بود که کنده‌ی آخر داشت رو به زغال شدن می‌رفت. با صادق بلند شدیم رفتیم تا کنده‌ی کنار جاده را هم بیاوریم. با والذاریاتی کنده را آوردیم و تا صبح آتش را روشن نگه داشتیم. سخت بود. ولی توانستیم که آتش را برای یک شب تا صبح فروزان نگه داریم. 

خاموش کردن آتش کاری نداشت. یک بطری آب رویش ریختیم و خاموش شد. ولی فروزان نگه داشتنش بود که کار بود.

آدم نباید بگذارد آتش‌های درونش خاموش شوند. به هر زحمتی که شده باید کنده‌ها را جمع کند و برای آتش سوخت فراهم کند تا آتش و گرمای درون از بین نرود. آخرش، به این که زود آتشت را خاموش کرده‌ای جایزه نمی‌دهند. چیزی که معنا می‌دهد، چیزی که قدسی و فرازمینی می‌شود آتشی‌ست که روشن مانده...

  • پیمان ..

حمید گفت دیگه مثل سابق وبلاگ نمی‌نویسی. گفتم از مشکلات تکراری خودم خسته شدم. از تکرار شدن مشکلات و واکنش‌های خودم خسته شدم. راستش دیگر حال غر زدن هم ندارم. نه که حالش را نداشته باشم... یک حالت یُبسی به شخمم دارم. من آن خانمه را که هر شب ساعت ۲۰ کانال ۶ اخبار می‌گوید دوست دارم. صدایش خوب است. بر و رو و قد و بالایش را هم دوست دارم. بیش از همه‌ی این‌ها طرز اخبار گفتنش را دوست دارم. وقتی اخبار قاضی القضات شهر را می‌خواند که در مورد هر چیز این عالم اظهار نظر کرده به غیر از عدالت در شهری که قاضی القضاتش خودش است از خواندن این خبر لذت نمی‌برد. خیلی به شخمم اخبار می‌گوید و این طرز اخبار گفتنش را دوست دارم. مثل اخبارگوهای ۲۰: ۳۰ نیست که از جر دادن روح و روان آدم لذت می‌برند. هیچی دیگر. الان غرم را زدم. چیزی درست شد؟ من خالی شدم؟ نه. تنگ حوصله‌تر و سنگ‌تر ازین حرف‌ها شده‌ام. 
الان که دارم این را می‌نویسم اولین نوشته در هفتمین سال وبلاگ نوشتن است. نوشته‌ای که خوانده شود ارزش دارد. یعنی ارزشش را دارد. ولی بین نویسنده و خواننده چهار نوع رابطه وجود دارد: ۱- تو از چیزی می‌نویسی که هم خودت آن را تجربه کرده‌ای و هم کسی که دارد نوشته را می‌خواند. ۲- تو از چیزی می‌نویسی که خودت آن را تجربه کرده‌ای ولی کسی که می‌خواند نه. ۳- تو از چیزی می‌نویسی که خودت تجربه نکرده‌ای ولی خواننده‌ات چرا، تجربه کرده. ۴- تو از چیزی می‌نویسی که نه خودت تجربه کرده‌ای و نه خواننده‌ات. 
وبلاگ نوشتن دو نوع اول است. یعنی نوع دومش لذت بخش‌تر است. به رخ کشیدن است. نوچ نوچ کردن و دلت بسوزه من دارم تو نداری است. لذت دانستن است. اگر وبلاگت پرخواننده باشد نوع اول هم با نظربازی‌های اهلش شیرین می‌شود. ولی از من بپرسی ته لذت نوشتن دو نوع آخر است. یعنی انتهای لذت نوع آخر نوشتن است. کشف و شهود در نوع آخر است. اینکه تو بتوانی از نوع آخر بنویسی و خوب هم بنویسی است ارزشش را دارد. لذتش را دارد. بدی‌اش این است که باید تنهایی به کشف و شهود برسی و تا به کشف و شهودش نرسی نمی‌توانی نوشته‌ات را با خواننده‌ای قسمت کنی ولی وقتی به جایی می‌رسی که بتوانی.... آرزوی این نوع نوشتن را دارم. 
باید سوراخش را پیدا کنی. آلمان توی جام جهانی، آن بازی به یادماندنی با برزیل، سوراخش را پیدا کرده بود. وقتی سوراخ را پیدا کردی کار تمام است. این قدر از آن سوراخ استفاده می‌کنی تا دیوار روبه رویت شکاف بخورد و بریزد. آلمان سوراخ را پیدا کرد و آن قدر با آن ور رفت تا برزیل فرو ریخت. با خاک یکسان شد. 
این ترم که تمام شد زیاد توی مقاله‌های علمی این طرف و آن طرف می‌گشتم. گه‌گاه با مقاله‌ای برمی خوردم که موضوع خوبی داشت. نویسنده‌اش یادم می‌ماند. بعد می‌رفتم موضوعات مرتبط را پیدا می‌کردم و جست‌و‌جو می‌کردم و می‌دیدم‌‌ همان نویسنده در موضوعات نزدیک هم پی در پی مقاله نوشته و هی رتبه و اعتبار برای خودش کسب کرده. همچین آدم‌هایی سوراخ را پیدا کرده‌اند. 
لازم نیست جامع الاطراف باشی. لازم نیست همه چیز را بدانی. لازم نیست خودت را برای دانستن هلاک کنی. فقط باید سوراخ را پیدا کنی و بعد دیوار‌ها را از هم بپاشانی... منتها پیدا کردن سوراخ... 
کتاب‌هایی که توی مترو خواندم؟ یک مدی تازگی‌ها بین ناشرهای درست و درمان راه افتاده که خیلی بد است: چاپ کتاب‌های خیلی لاغر. کتاب‌هایی که از شدت لاغری حتا اسم جزوه هم لایقشان نیست. مثلا نشر نیلوفر کتاب «در ستایش بطالت» را چاپ زده که ۵۰ صفحه هم نیست. یا من کتاب «جنبش تسخیر، اشغال وال استریت» را خواندم. نوشته‌ی نوام چامسکی، نشر مرکز. ۹۰ صفحه بود و مجموعه مصاحبه‌های چامسکی درباره‌ی جنبش تسخیر. لاغر بود. ارزان بود. ولی کتاب نبود. یک جزوه بود. هیچ گونه اطلاعات اضافه‌ای هم در مورد جنبش تسخیر وال استریت به آدم اضافه نمی‌کرد. ۵۸۰۰تومان گه شد. کتاب «میرزاده‌ی عشقی» محمد قائد هم هست. فکر می‌کردم در ستایش عشقی باشد، ولی کتاب ضد اسطوره است. خوب است. محمد قائد خوب می‌نویسد. ازش راضی‌ام. کتاب «صد میدان» یوریک کریم مسیحی را هم خریدم. به خاطر عنوان فرعی کتاب: ۱۰۰داستان از ۱۰۰میدان نارمک. هر چه باشد من بچه‌ی شرق تهرانم! خوراک مترو است. چون قصه‌ی هر میدان ۴-۵صفحه بیشتر نیست. ولی خب، از ۵تا میدانی که تا الان خوانده‌ام فقط ۱ میدان قصه‌ی خوبی داشته و بقیه‌ی میدان‌ها نوشته‌هایی به غایت ابتدایی بوده‌اند... 
این ویدئوی این بالا؟ ربطی ندارد. همین جوری خوشم آمد. ربط بخواهی بدهی هم می‌شود ربطی پیدا کرد. این ۲ تا خوب بلدند سوراخ‌ها را پیدا کنند. نوربالا و بوق کار آدم‌های بی‌عرضه ای است که ادای باعرضه ها را می خواهند دربیاورند. لایی کشیدن بی‌مزاحمت کار آدم‌هایی است که بلدند سوراخ را پیدا کنند و خب، راستش کار هر کسی هم نیست...
  • پیمان ..

7دی 93

۰۷
دی

«در هر رابطه‌ای که انسان‌ها با یکدیگر برقرار می‌کنند، میل به قدرت هم نهفته است و اصولا رابطه‌ی انسان‌ها، بدون اعمال کردن قدرت یا بدون رعایت الزامات و ضوابط قدرت، ناممکن می‌شود. برای مثال، وقتی از دانشجویان امتحان گرفته می‌شود، قدرت هم در کار است. زیرا امتحان دادن و قبول شدن در امتحان یعنی برخورداری از مدرکی که ورود به حرفه‌ای معین را برای دارندگان آن مدرک تسهیل می‌کند. به عبارت دیگر فقط کسانی می‌توانند به آن حرفه وارد شوند که قواعد گفتمانی آن حرفه را آموخته و پذیرفته باشند. بدین ترتیب امتحان دادن برای تعیین صلاحیت، در واقع یعنی تبعیت از قدرت در آن حوزه. پس آموزش دادن دانش، برابر است با امتداد دادن قدرت... از این منظر، می‌توان گفت اصولا رابطه با دیگری یعنی مذاکره یا چانه زنی بر سر قدرت... 

قدرت را نباید به مفهومی منفی، به عنوان سرکوب یا سلطه یا ممانعت در نظر گرفت. بلکه همواره باید آن را بانی امکان پذیر ساختن کاری بدانیم، یعنی عامل ایجاد زمینه‌هایی برای تحقق کنش‌ها و تولیدات معین...» (۱) 

@@@

می‌خواستم بپیچانم. تولدم دیروز بود و شیرینی تولد دیروز به یک جمع با تعداد بالا فقط شیرینی دادن بود. بی‌هیچ بازگشت سرمایه‌ای. خانم نظری که وارد کلاس شد بدون سلام گفتن ۳بار تولدم را تبریک گفت. من هم تشکر کردم. بعد هم طلب شیرینی خامه‌ای کرد. من لبخند زدم. محمد و امین هم از آن طرف. محمدعلی هم ازین طرف. یک جور بازی قدرت داشت شکل می‌گرفت و ویرم گرفته بود بپیچانم. ۴-۵نفر اگر بودند تسلیم می‌شدم. ولی ۱۶-۱۷نفر بدجور کرمم را برانگیخته بود که مقاومت کنم. آن‌ها می‌خواستند قدرت خودشان در شیرینی گرفتن را حقنه کنند و من هم می‌خواستم قدرت خودم در پیچاندن را حقنه کنم. کلاس درس تمام شد. و دیدم بچه‌ها از کلاس بیرون نمی‌روند. استدلال‌ها و گفتمان قدرتی برای شیرینی دادن و ندادن شکل گرفت. تا اینکه لو رفت یکی از خانم‌ها هم هفته‌ی پیش تولدش بوده و صدایش را درنیاورده. اینکه صدایش را درنیاورده بوده گناه بزرگی بود. خوشبختی به من رو کرد. محمد قضیه را چسبید و گفت خانم شما شیرینی را بخرید پیمان هم چایش را می‌خرد. راضی شدم. چای هزینه‌ی چندانی برایم نداشت. 

رفتیم جلوی جکوز. چای دمی سفارش دادم. شیرینی خامه‌ای هم از راه رسید و جشن تولد سرپایی ما شکل گرفت. محمدعلی هم نامردی نکرد و آخرین شیرینی‌ای را که اضافه آمده بود از جلوی دهان سعید قاپید و محکم به حالت کف گرگی چسباندش به دماغم. من یک پیمان بودم با دماغی از یک شیرینی‌تر که خامه‌اش مثل آب دماغ از صورتم آویزان شده بود. گفتم بگذارید شیرینی خودم را بخورم. بعد شیرینی خودم را که کف دستم بود از زیر دماغ خامه‌ایم رد دادم و خوردم. ملت فکر کردند دارم‌‌ همان شیرینی چسبیده به دماغم را می‌خورم. و به این کارم خنده رفت. 

امروز که از عابر بانک وسط دانشگاه پول برمی داشتم، نگاه کردم به سبد رسیدهای چاپ شده و ۵-۶تایش را برداشتم و شروع کردم به خواندن. مقدار برداشت شده و مانده حساب را نوشته بود. یکی ۱۰هزار تومان برداشته بود و ۲۳هزار تومان باقی مانده داشت. ۳نفر ۱۰-۲۰ و ۴۰ هزار تومان برداشته بودند ولی باقی مانده‌شان مشترک بود: ۱۰۰ و ۴۰ و خرده‌ای هزار تومان. یکی هم بود که باقی مانده‌ی حسابش ۸۰۰هزار تومان بود. او خیلی پول دار بود. ویرم گرفت از فردا همین جوری مشت مشت از این رسید‌ها بردارم، عدد‌ها را یادداشت کنم و میانگین و واریانس حساب‌های بانکی دانشجو‌ها را دربیاورم. چه فایده‌ای دارد؟ نمی‌دانم. چه اطلاعاتی می‌توانم ازین داده‌ها به دست بیاورم؟ اتفاقا امروز صبح که می‌آمدم دانشگاه به این فکر می‌کردم که بهترین هنر عالم هنر سوال کردن است. اینکه تو سوال‌هایی را بپرسی که بعد پنهان چیز‌ها را آشکار کند، بزرگ‌ترین هنر عالم است... 

توی مترو کتاب بادبادک‌های رومن گاری را خواندم و خوشم آمده ازین کتاب. خداحافظ گاری کوپر آدم را عاشق رومن گاری می‌کند و کتاب لیدی ال این عشق را با صورت به زمین می‌کوباند و بادبادک‌ها... شاعرانگی این کتاب شیفته و فریفته‌ات می‌کند... 

از دیروز بگویم؟ خوابم می‌آید. دارم بی‌هوش می‌شوم. 


 (۱): هفته‌ی پیش کتاب سه جلدی داستان کوتاه در ایران حسین پاینده را تمام کردم. جلد سوم در مورد داستان پست مدرن در ایران بود و برخلاف جلد اول و دوم که خود داستان‌ها هم خواندنی‌اند و تحلیل‌های حسین پاینده آن‌ها را خواندنی‌تر می‌کند، در جلد ۳ داستان‌ها نچسب‌اند، ولی تحلیل‌های حسین پاینده فوق العاده است. فصل نهم کتاب در مورد فوکو و تاثیرش بر شخصیت‌پردازی داستان‌های پسامدرن است. این چند خط را ازین فصل کتاب رونویسی کرده‌ام. (داستان کوتاه در ایران، جلد ۳، ص ۵۲۶ و ۵۲۷)

  • پیمان ..

نفربر ها

۰۵
دی

امروز که کفش نو داشتم، باز هم همان قدیمی‌ها را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. هنوز دلم نمی‌آید بازنشسته‌شان کنم. بعد از سه سال دیروز دوباره کفش خریدم. به این بهانه‌ که لنگه‌ی چپ از نقطه‌ی تنش‌زای خمش‌گاه(!) پاره شده بود. مثل هر چیز قدیمی دل کندن از این کفش‌ها هم هنوز برایم سخت است. من کفش‌هام را بازنشسته نمی‌کنم. قبل از این نفربرهای قهوه‌ای، شش سال پیش کفش سیاه بدون بندی خریده بودم که هنوز هم می‌پوشمش. کفَش از بین رفته بود. دادم کفَش را عوض کردند و دوباره گاه به گاه می‌پوشمش. برای 6سال پیش است. اما... کفش‌های قدیمی، نوعی از احساس راحتی را به آدم می‌دهند که فقط به معنای راحت بودن خود کفش نیست. انگار یک دوست قدیمی قرص و محکم را با خودت دوباره همراه کرده‌ای. امروز همین‌جوری گذاشته بودمش جلوی خودم و دلم می‌خواست هی ازش عکس بگیرم.

دلم خواست که حافظه‌ی گلچین کننده‌ی خوبی می‌داشتم. همان طور که نگاهش می‌کردم به جاهایی فکر می‌کردم که باهاش رفته بودم. به حس‌هایی که بهم داده بود... 

دریاچه گهر پیرش را درآورد. کفش کوه نبود. اما من همه‌جا سوارش می‌شدم و می‌رفتم. ماشین باید دودیفرانسیل باشد و چاقو باید چندکاره باشد و کوله‌پشتی باید هم برای مسافرت باشد و هم برای لپ‌تاپ. و کفش هم باید مثل جیپ و چاقوی چندکاره و کوله‌ی چندکاره همه جا بتواند برود. و او توانسته بود. آن 30 کیلومتر کوه‌نوردی دریاچه گهر پوتین سربازی‌های میثم را ناکار کرده بود. اما این بشر رفت و آمد و حتا یک بار هم آخ نگفت و پایم تویش سر نخورد و نپیچید.

روزهای غمگین که حوصله‌ی خودم را نداشتم، همین نفربرهای قهوه‌ای من را بی‌هدف همه‌جا می‌چرخاندند. من با همین کفش‌ها آواره‌ی خیابان‌ها و حاشیه‌ی اتوبان‌ها می‌شدم.

جوراب‌ها مناسک گذرند. با همه‌ی کوچکی‌شان مهم‌ترین جزء از فرآیند لباس پوشیدن یک آدمند. تو پیراهنت را می‌پوشی، شلوارت را می‌پوشی، موهایت را شانه می‌زنی، اما تا جوراب‌هایت را نپوشی آماده‌ی رفتن نیستی. این جوراب‌ها هستند که با سوراخ‌های شرمگین‌شان تو را وامی‌دارند که بزنی بیرون. هم از خودت بزنی بیرون و هم از خانه. این جوراب‌ها هستند که به گرمی انگشت‌های پایت را در آغوش می‌گیرند و تو را آماده‌ی یک دنیای دیگر می‌کنند. روزهایی که باید بروی و حوصله‌ی رفتن نداری، این جوراب‌ها هستند که با همه‌ی فسقلی بودن‌شان تو را هل می‌دهند تا روزت را شروع کنی. اما جوراب‌ها فقط تو را هل می‌دهند. این کفش‌های قهوه‌ای بودند که با پوشیدن‌شان  حس قدرت را به من می‌دادند. حس توانستن. حس این‌که حالا که این کفش‌ها را پوشیده‌ام، می‌توانم. همه جا می‌توانم بروم. وقتی پایم را توی کفش‌های قهوه‌ای ام می‌کردم، احساس چابکی می‌کردم. احساس می‌کردم که درست است تمام تنم کرخت و بی‌حوصله است. اما پاهایم این طوری نیستند. آن‌ها دوست دارند محکم باشند. دوست دارند محکم قدم بردارند. دوست دارند پیاده‌روها، خیابان‌ها، جنگل‌ها، کوه‌ها را زیر پاشنه‌های این کفش‌ها به زانو دربیاورند.

کفش باید واکس بخورد. وقتی تو حال واکس زدن به کفش‌هایت را نداری یعنی که حالت خوب نیست. وقتی کفشت 6ماه تمام رنگ واکس را به خودش نبیند یعنی که دوستی تو با کفش‌هایت نمور و رطوبت‌زده شده. وقتی کفشت وا می‌دهد و جر می‌خورد... هنوز هم نمی‌دانم که واکس زدن حال آدم را خوب می‌کند یا که حال خوب آدم را به واکس زدن وا می‌دارد. ولی همین فردا صبح باید فرچه‌های واکس و برس را دربیاورم. باید با دستمال خاک و غبار ماه‌ها راه رفتنم را از تن خسته‌اش پاک کنم. بعد واکس مالش کنم. زیر آفتاب باید بنشینم و این کار را بکنم. واکس‌ها را به تن کفش‌ها بمالم و بعد برس بزنم، محکم برس بزنم تا واکس‌ها به خورد کفش‌ها بروند و براق شوند. نباید با خفت و خاک‌آلودگی ازشان خداحافظی کنم. باید حاضریراق و آماده‌ی رفتن باشند. نباید از القای حس قدرت‌شان هچ کم شود...

  • پیمان ..

دو نوع روایت هست که دوست دارم. یعنی اگر قرار باشد روزی داستانی رمانی قصه‌ای بنویسم دوست دارم آدم‌ها را با این دو گونه روایت معرفی کنم و بشناسم و بسناسانم: عکس بازی و پول بازی.

آدم‌ها همان عکس‌هایی هستند که با گوشی موبایل‌شان گاه و بی‌گاه می‌گیرند. 

دیدن بخش گالری موبایل ‌آدم‌ها همیشه برایم دوست داشتنی بوده و هست. شهاب که آلمان رفته بود با گوشی موبایلش حدود 1000تا عکس گرفته بود. به توالت سرپایی‌های مترو هم که رسیده بود همین‌جوری عکس گرفته بود. بعد من نشستم هر 1000تا عکسش را با دقت نگاه کردم و هی هم پرسیدم که این کجاست، این کیه، این چی کار می‌کنه. 3 ساعت طول کشید. من همچه آدم بی‌کاری هستم. عکس نشان دادن را هم دوست دارم‌ها. یعنی اگر از آدمی خوشم بیاید، عکس‌های لپ‌تاپم را که فولدربندی‌شده است نشانش می‌دهم و شروع می‌کنم به تعریف کردن.

آدم‌ها پولی هستند که هزینه می‌کنند.

آدم‌هایی را که لیست هزینه‌ی شخصی دارند دوست دارم. می‌نویسند، کی، کجا، چه‌قدر و بابت چه خرج کرده‌اند. حساب و کتاب پول‌شان را دارند. آن صورت‌حساب‌های هفتگی و ماهانه آینه‌ی تمام رخ آن آدم‌هاست. پول عدد است و هیچ چیز مثل اعداد حقیقت لخت را نمی‌تواند بیان کند. 

یک برگه‌ی کوچک 10خطی، شامل 10-12 تا اعداد و 20کلمه در توصیف این اعداد. عریان‌ترین روایت از عمیق‌ترین تمایلات یک آدم. آدم‌ها پول کم دارند. همیشه پول کم است و به ناچار باید دوست‌داشتنی‌ها را رتبه‌بندی کرد و برای مهم‌ترین‌ها پول خرج کرد. گاهی اوقات مجموعه‌ی اعداد خرج شده چیزهایی می‌گویند که خود آدم خبر ندارد. 

مثلا من که پیمانم حدود 25 درصد از هزینه‌های شخصی‌ام، مربوط به خندق بلا است. من آدم پرخوری‌ام؟ نه. من آدم فقیری‌ام؟ شاید. غذا برایم کم کشش است. سهمش از بودجه‌ی هزینه‌های من بالاست. البته از آن بالاتر هم دارم متاسفانه و یا خوشبختانه....

هیچی. خواستم بگویم، اینستاگرام همان نوع اول روایت است: عکس‌بازی. عکس‌های یکهویی که مجموعه‌شان آدمی را می‌سازند که آن عکس‌ها را گرفته. با تمام علایق و چیزهایی که برایش جالب توجه بوده.

امیدوارم نوع دوم از روایت هم به فراگیری و در معرض عمومی اینستاگرام بشود. 


پس‌نوشت: از پدر و مادرهایی که پول تو جیبی  بچه‌های‌شان را روزانه می‌دهند متنفرم. این پدر و مادرهایی که هر روز صبح موقع کفش و لباس پوشیدن پول را تو جیب بچه می‌گذارند که برای خودت زنگ تفریح خوراکی بخر، ظالم‌اند. نوع بدتر هم هست: فرزندم. امروز چه مقدار پول می‌خواهی؟!....

  • پیمان ..

متروسواری‌های این هفته گذشت به خواندن کتاب گام زدن بر یخ‌های نازک. یک نمایشنامه که خواندنش توی مترو برایم لذت‌بخش بود. بی‌دردسر خودم را می‌انداختم در جهان دیالوگ‌های آدم‌های نمایشنامه و نمی‌فهمیدم کی رسیده‌ام. خوشم آمد. قصه‌اش را که برای احسان تعریف کردم گفت کتاب اوهام پل استر را خوانده‌ای؟ آن هم همین‌طوری است قصه‌اش. نخوانده بودم. یحتمل اگر بخوانم از پیچ و تاب‌های پل استر خوشم می‌آید و آراز بارسقیان و غلامحسین دولت‌آبادی به پایش نمی‌رسند. ولی راستش وقتی دیالوگ‌های صحنه‌ی سر به نیست شدن مهری را می‌خواندم بدجوری غصه‌دار شدم. یا وقتی نگار در روز تولد امین او را رها کرد، با آن دیالوگ لعنتی‌اش توی دلم به هر چی دختره فحش ناموسی دادم و از بیخ ناراحت شدم. همان‌جا وسط مترو. 

برایم مهم نیستند دیگران. در حال خودم فرو می‌روم. توی مترو در خودم فرو می‌روم. برخلاف چند سال پیش دیگر میلی به کشف نقاط جدید و پیاده‌روی در مسیرهای جدید ندارم. بهتر است بگویم حوصله‌اش را ندارم. یعنی حوصله‌اش هم نه، فایده‌ای نمی‌بینم. حس می‌کنم باید هر چه بیشتر و بیشتر چیزهای بی‌فایده را رها کنم. کسانی و چیزهایی که به من خیری نمی‌رسانند... چند بار گیر کرده‌ام؟ اسیر چیزهایی شده‌ام که فقط اذیتم کرده‌اند؟ خودم را منتر آدم‌هایی کرده‌ام که کوچک ترین اهمیتی برای‌شان نداشته‌ام. چرا باید حس و حال به خرج بدهم؟ بگذار سرد و آرام کارم را بکنم و گورم را گم کنم.

عصر امروز مهدی را دیدم. گفتم که دارند اذیتم می‌کنند باز هم. گفتم که درس‌ها دارند سنگین می‌شوند. و بعد از کلاس اقتصادسنجی هم حمید را دیدم. حرف زدیم. نمی‌‌دانم حرف زدن با من به‌شان حس خوب می‌دهد یا نه. از انقلاب بدم می‌آید. از کتابفروشی‌های انقلاب بدم می‌آید. از میدان انقلاب و تمام آدم‌هایی که در هم می‌لولند بدم می‌آید. این‌ها را فهمیدم. به حمید گفتم خوشحالم که دیگر مجبور نیستم هر روز میدان انقلاب را ببینم. 

دیروز هم وقت ناهار حسن را دیدم. ازین فشرده شدن و بعد باز شدن ناگهانی اوقاتم ناراحتم. یکهو می‌بینی پشت سر هم کار سرم خراب می‌شود و دوست قدیمی را که می‌خواهم ببینم باید 10دقیقه وقت ناهار را بهش اختصاص بدهم. بعد یکهو می‌بینی یک عصر جمعه بی‌کار و عاطل دراز کشیده‌ام و هیچ کاری نکرده‌ام و کسی هم احوالاتی از من نپرسیده. قانون مرفی مزخرف.

آدم باید دراماتیک باشد. باید بلد باشد خودش را نمایش بدهد. در هر زمینه‌ای این آدم‌های دراماتیک‌اند که می‌توانند با نشان دادن خودشان، با عرضه کردن ویژگی‌ها و علاقه‌مندی‌های خودشان کارشان را درست و بهتر پی بگیرند. می‌توانند توجه‌ها را جلب کنند و در کارشان جلو بروند. به این فکر می‌کردم.

پیمان پاکت وودکا را خالی کرد تو بطری آب معدنی و سر کشید و خستگی روزش را قورت داد. یک بار که رفته بودیم خانه‌شان، کتابخانه‌اش را نشان‌مان داد. 7-8تا کتاب بیشتر نداشت. همه‌شان هم کتاب مهندسی. تحلیل سازه. مکانیک خاک. از همین‌ها. خیلی کم و انگشت‌شمار. برگشت گفت من با همین کتاب‌ها پول درمیارم. کتابی که ازش نشه پول درآورد و زندگی رو چرخوند به درد خوندن و نگه داشتن نمی‌خوره. همین 7-8تا کتاب برام کافیه. من برعکس او بودم. کتابخانه‌ام پر از کتاب‌های جور وا جوری بود که هیچ کدام‌شان برایم پول و آب و نان و خوشی نشده بودند. هچل هفتی بودند بی‌سرانجام. ذهنی پر دست‌انداز و خط خطی و درهم بر هم بودند. ولی جفت‌مان خسته بودیم. از شر خستگی می‌شد به وودکا پناه آورد. می‌شد به سکوت پناه آورد.


  • پیمان ..

پاییز در راه

۲۱
شهریور

حالا که به هفته‌ی آخر شهرِ یه ور رسیدم باورم نمی‌شود که خیلی چیزها تمام شده و خیلی چیزها دارند شروع می‌شوند. 

چند روز پیش نشسته بودم به خواندن یکی از مقاله‌های نیویورکر در مورد این که چرا راه رفتن به فکر کردن کمک می‌کند؟ طرف مقاله‌اش را از یکی از کلاس‌های داستان نویسی ناباکوف و یک استاد دیگر شروع کرده بود. آقای ناباکوف تکلیف کرده بود که از روی کتاب اولیس جیمز جویس مسیرهای راه رفتن استفان ددلوس را پیدا کنند و بعد توی همان خیابان‌هایی که او راه رفته با شاگردانش شروع به پیاده‌روی کرده بوده. ایضا این کار را با خانم ویرجینیا ولف هم کرده بودند. بعد پرسیده بود واقعا چرا پیاده‌روی و نوشتن این قدر با هم نزدیک‌اند؟ یک سری نتیجه‌ی آزمایش آورده بود که راه رفتن باعث تحرک سلول‌ها و پمپاژ بیشتر خون می‌شود و از نظر بیولوژیکی روی فعالیت بیشتر مغز تاثیر می‌گذارد. تاثیر رانندگی هم همین‌طوری است. ولی در رانندگی تو فکرت مشغول کارت می‌شود. در حالی‌که در راه رفتن تو فکرت مشغول راه رفتن نمی‌شود و مغز شروع به پرسه زدن در عوالم خودش می‌کند. نتیجه‌ی یک آزمایش را هم آورده بود که راه رفتن در طبیعت از راه رفتن در خیابان‌ها تاثیر بیشتری دارد. چون که در خیابان‌ها باز عوامل پریشانی مغز پیدا می‌شوند ( زن زیبارویی که از روبه‌رو می‌آید، صدای اگزوز پاره‌ی پرایدی که رد می‌شود، چراغ‌قرمزهایی که هیچ وقت برای عابران پیاده سبز نمی‌شوند و... ) ولی طبیعت هماهنگ هماهنگ است. بعد جمله‌ی نتیجه‌گیری‌اش: پیاده‌روی جهان بیرون ما را سازماندهی می‌کند و نوشتن جهان درون ما را.

فرشته می‌گفت کار کردن خوب است. روزی 8ساعت را در جایی غیر از خانه طبق ساعت سپری کردن خوب است. کار کردن باعث می‌شود که آدم احساساتش بُعد پیدا کند. از حالت مسطح بودن دربیاید. هنوز هم نمی‌توانم این جمله‌اش را قبول کنم. آن ملالت و احساس نفرت و بعد احساس تسلیمی که در  6 ماه گذشته در خودم انباشته‌ام نمی‌گذارد. روزی 8ساعت را برای چندرغاز پول درآوردن کنار گذاشتم. استدلالم این بود که در خیلی از نقاط کره‌ی زمین هنوز برای یک لقمه شام آدم‌های زیادی روزی 16ساعت کار طاقت‌فرسا انجام می‌دهند. تو هم تا اطلاع ثانوی 8ساعت از روزت را برای یک لقمه نان کنار بگذار. و گذاشتم کنار و یکهو نمی‌دانم چطور گذشت. 6ماه پیش فکر نمی‌کردم تا 6ماه آینده هر روز 8ساعتم را کنار بگذارم. تنها چیزی که در مورد کار می‌توانم بپذیرم همان جمله‌های انتهایی کتاب خوشی‌ها و مصائب کار اثر آلن دو باتن است:

“وقتی کارهایی داری که باید انجام دهی، اندیشیدن به مرگ کار سختی است: بیشتر از یان که تابو باشد نامحتمل است. کار ذاتا به ما اجازه نمی‌دهد جز حسابی جدی گرفتن خودش به چیز دیگری برسیم. باید درک ما از آینده و دورنما را نابود کند و دقیقا به همین خاطر باید ممنونش باشیم، به خاطر این که به ما اجازه می‌دهد در حالی که برای فروش روغن موتور به فرانسه سفر می‌کنیم خودمان بی‌بندوبار و بی‌قاعده با وقایع بیامیزیم و اندیشیدن به مرگ خودمان و ویرانی شرکت‌های‌مان با روشنی زیبای‌شان را مساله‌ای صرفا روشنفکرانه بدانیم.” خوشی‌ها و مصایب کار/ آلن دو باتن/ مهنرناز مصباح/ص340

مقداد می‌گفت سخت نگیر. نومید نباش. بهتر می‌شه. من می‌گفتم فایده‌ای نداره. من لیسانسم رو از دانشگاه تهران گرفتم. خفنه دیگه. وقتی کنکور می‌خوندیم به گوش‌مون فرو می‌کردن که دانشگاه معتبر یعنی کار خوب، پول خوب. فلان. بیسار. اولا که هیچ فرقی قائل نیستن. پیام نور و دانشگا تهران توفیری ندارن. دانشگا تهرانیه خر سوپردولوکسه. اون یکی خر معمولی. فقط به کار خودشون فکر می‌کنن. سرکوفت صفر کیلومتر بودن رو هم می‌زنن و بعد از چند ماه می‌بینی که کاری که براشون انجام دادی در حد یه آدم چند سال سابقه کار بوده و پولی که بهت دادن در حد یه کارگر. بعدش تو واقعا اذیت می‌شی. تو دانشگا آزاد دوغوزآباد خونده باشی با این آدم‌ها خیلی راحت‌تر کنار می‌یای. اگه دانشگا آزادی باشی چون آدم حسابی ندیدی این آدما اذیتت نمی‌کنن. من آدم مغروری نیستم. ولی خدایی‌اش بیشتر اوقات هیچ حرفی برای زدن ندارم... چیزی نمی‌تونم بگم... ادامه‌ش هم همینه. جایی نیست. همه چیز مسخره‌تر از اونیه که فکرشو می‌کنی. اشتباهات ابلهانه‌ی آدم‌ها. فکر کن. تو 10 تا قلم جنس می‌نویسی هر کدوم یه وزن. بعد جمع کل‌شونو اون بالا باید بزنی. جمع کل اون بالا رو یه چیز دیگه می‌نویسن. یعنی نمی‌تونن 10 تا عددو با هم جمع بزنن. ادامه ش هم همینه. حالا فوقش لیسانس شه. باز همینه... نومیدکننده ست. 

محمدرضا می‌گفت: باز تو آرمان‌گرایی و خوشحالی اول کنکور کارشناسی به سرت زده؟ باز به آکادمی امیدوار شدی تو؟ با ساسان و ام اچ ام و محمدرضا قرار گذاشتیم. محمدرضا هماهنگ کرد. دمش گرم. همیشه کسی که هماهنگ می‌کند بیشترین غر و ناله‌ها را هم می‌شنود. بهش گفتیم تو کواردینیتور (coordinator) افتضاحی هستی. حال حرف زدن هم نداشتم آن روز. ولی دیدن بعضی آدم‌ها یک چیز دیگر است. همین‌جوری شروع کردم به ایده‌پردازی. از درس‌هایی که در ارشد می‌خواهم بخوانم. ازین که همه‌شان جدیدند و تکراری نیستند. از چند تا ایده‌ی آماری میدانی که می‌خواهم با بچه‌های دانشکده‌های مختلف توی دانشگاه درمیان بگذارم و با کمک آن‌ها یک سری داده‌ها جمع‌آوری کنم و کارهای رگرسیونی کنم. ایده‌ام تقلید از استیون لویت و کتاب فریکونامیکس(اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی) است. ولی نسخه‌ی ایرانی و دانشجویی شده‌اش. ساسان گفت باحاله. خودم هم با ایده‌ام حال کردم. ولی کو تا اجرایش...؟ مجالش را پیدا می‌کنم؟ 

روز ثبت‌نام مقارن بود با دفاع مم جعفر. گفتم صبحش می‌روم دانشکده فنی و عصر می‌روم شریف برای ثبت‌نام. می‌خواستم هاردم را به سلیمانی هم بدهم. راهم را کج کردم سمت انقلاب که اول او را ببینم و بعد بروم دنبال روز خودم. 

نیم ساعت دیر آمد. هاردم را بهش دادم و بعد راه افتادم سمت امیرآباد که به جلسه‌ی دفاع برسم. 40 دقیقه دیر رسیدم. برگشتن به دانشکده‌ی مکانیک برایم حس ناخوشایندی داشت. خیلی وقت بود برنگشته بودم مکانیک. احساس سبکی می‌کردم. احساس می‌کردم باید سریع کارم را انجام بدهم و ازین خراب‌شده بزنم بیرون. سال پایینی‌هایی بودند که قیافه‌شان برایم آشنا بود. ولی همه‌شان از آن تخمه‌سگ‌ها بودند که هیچ وقت سلام کردن یاد نگرفتند. حمید می‌گفت برای این که سال پایینی‌ها احترام بگذارند بهت باید حل تمرین‌شان بشوی. غریبه بودم. بعد هر چه قدر می‌گشتم محل دفاع مم جعفر را پیدا نمی‌کردم. از چند نفر هم پرسیدم هیچ کدام نمی‌دانستند. دیر شده بود دیگر. گفتم بروم از مدارکم کپی بگیرم و شر و ورهای مقدماتی ثبت نام را آماده کنم. رفتم دانشکده متالورژی. همین‌جوری. رفتم کپی آن‌جا و 20-30برگ را کپی گرفتم. بعد لعنتی کیف پولم را جا گذاشتم. از امیرآباد راه افتادم سمت انقلاب. وسطش با چند نفر تلفنی صحبت کردم. به انقلاب که رسیدم دیدم کیف پولم نیست. فقط یک کارت مترو داشتم که 300تومان تویش پول بود و دیگر هیچ. کیف پولم را یا جا گذاشته بودم یا ازم دزدیده بودند. دوباره پیاده برگشتم امیرآباد. رفتم کپی متال. شت. اتاق کپی بسته بود و به تلفنش هم جواب نمی‌داد. به حراست دانشگاه گفتم کیف پولم گم شده و این حرف‌ها. پولی تویش نبود. من یک لا قبا پولم کجا بود؟! فقط کارت ملی و کارت معافیت از خدمت ضرورت و کارت گواهینامه تویش بود که المثناهای‌شان والذاریات می‌شد... بعد دیدم دارد دیرم می‌شود. باید 1:30 شریف می‌بودم. پول هم هیچ نداشتم. پیاده راه افتادم سمت انقلاب و مترو سوار شدم و رفتم شریف و کارهای ثبت‌نام. یک ساعت طول کشید. وسطش زنگ زدم به کپی متال که آقا کیف پولم آن‌جاست؟ گفت: آره. فقط من ساعت 3:30 می‌روم. بعد زنگ زدم به این و آن که دم‌تان گرم بروید کیف پولم را بگیرید. و خودم توی شریف منتظر ماندم که کارت دانشجویی‌ام را بدهند. یک ساعت علاف‌شان شدم و بعد گفتند دستگاه‌مان خراب شده و برای کارت‌تان بروید فردا بیایید. شت. عجب روز مزخرفی... بدو از شریف راه افتادم سمت انقلاب و بعد امیرآباد. کارت مترو‌ام دیگر پول نداشت. پیاده رفتم امیرآباد و نیم ساعت منتظر مم‌جعفر شدم تا به کیف پولم رسیدم. نا نمانده بود برایم. 2بار فاصله‌ی امیراباد تا انقلاب را پیاده رفته و برگشته بودم... به محمد زنگ زدم گفتم عجب روز مزخرفی بوده. آمد از کف خیابان جمعم کرد. مرا برد پارک طالقانی. با هم‌دیگر حرف زدیم. از کارم برایش حرف زدم. از لاپوشانی‌ها و کلاش‌بازی‌ها. از پاداشی که هفته‌ی پیش بهم داده بودند و... از کنار دخترپسرهایی که گوشه‌گوشه‌ی پارک به هم چسبیده بودند گذشتیم و رفتیم نزدیک آن پرچم درازه‌ی پارک طالقانی. یک جایی بود که پله می‌خورد می‌رفت بالا. بعد یک حوض وسطش بود و 4تا جوی سنگ‌چین شده که به حوضه می‌رسیدند و اطرافش را هم درخت‌های قطور پرسایه گرفته بودند. دور تا دور نیمکت بود آن‌جا. ولی کسی نیامده بود آن‌جا. گفتم می‌ترسم این ارشد هم مثل کارشناسیم بشود و ضد حال بخورم و از بس مشق و تکلیف بدهند و از بس ببینم ملت برای نمره چه کارها که نمی‌کنند حالم به هم بخورد و باز هم فقط درس‌ها را پاس کنم. می‌ترسم استادهای این‌جا هم مثل مکانیک گند و گه از آب دربیایند. می‌ترسم این‌جا هم بی‌خیال درس شوم و بروم دنبال هزار تا چیز دیگر و باز نه به درس برسم و نه به آن هزار تا چیز دیگر. محمد گفت: نه... ازین یکی خوشت می‌یاد. ایده داری. بزرگ شدی دیگه. فقط دیگه باید بازاری فکر کنی. تو ارشد دیگه دوست پیدا نمی‌کنی. هر کس برات فایده داره باید بری سمتش و معامله کنی باهاش. همکار شی باهاش و منفعت ببری. دیگه دوران رفاقت تموم شده...

مدیر کارخانه از دانشگاهم پرسید و از رشته‌ام که چی هست و چی نیست. برایش کمی توضیح دادم و گفت عجب چیز جالبیه. از مکانیک باحال‌تره. گفتم آره. و بعد صحبت را کشاند به ازدواج که حالا دیگر وقتش است. توی دانشگا برای خودت پیدا کن. پراندم که پولم کجا بود  و خرج خودم را درنمی‌آورم. به مدت 35 دقیقه مشغول شنیدن نصیحت‌هایش بودم و دیده‌های چندین دهه زندگی‌اش که پول ازدواج را خدا جور می‌کند. ازدواج خوب است. در دانشگاه فرصت ازدواج بهتر است. تو پسر خوبی هستی. از آن‌ها نیستی که بروند از کنار خیابان بلند کنند و اهل الواطی باشند. ازدواج کن. خواستم بگویم فعلا صنایع دستی آرامش‌بخش چیزی است که شما نگرانش هستی و مزاحم کسی نیستم و مردک با این پولی که شما به من دادید یک دوربین عکاسی خریدم ورشکسته شدم و بعدش هم من اعصاب دخترهای ناز نازی این شهر رو ندارم و به شب تنهایی خوابیدن عادت کردم اصلا و این که شبا بغلم یکی بخوابه که دهنش بوی سیر بده برام قابل تصور نیست و الخ. خواستم بگویم. چیزی نگفتم.

حالا هم که این‌ها را نوشته‌ام باید راه بروم. خسته شده‌ام. باید راه بروم. باید به خیلی چیزها فکر کنم...

  • پیمان ..

تابستان 67

۱۴
شهریور

ای نامه

سلام بر عمه جانم.

امیدوارم که حال یک یک شما خوب بوده باشد. اگر احوالی از ما را خواسته باشید بد نیستیم و به دعاگویی شما مشغول می‌باشیم. عمه جان نامه شما روز یکشنبه 2/5/67 به دست من رسید. وقتی که بابا نامه را آورد خوشحال شدم و تند تند باز کردم و خواندم. عمه جان من از آن ناراحت هستم که کارنامه‌‌ی من را نگرفتی. عمه جان آیا کلاس آمپول زنیِ تو راضی بخش بود یا نه. عمه جان راستی می‌خواهم چند کلمه‌ای بگویم به رضا نگفتی که برای من نامه بنویسد. بگو که دیگر با تو دوست نیستم که پارسال از ما احوال می‌گرفتی ولی امسال چطور است که حالی از پسرعمو خود و اسماعیل و پدر و مادر من احوالی نمی‌گیری. عمه‌جان هوای روستا چطور است. بارانی یا آفتابی. عمه جان بچه‌های روستا چه کار می‌کنند. عمه‌جان می‌خواهم چند جمله‌ای از رضوان‌شهر بگویم. عمه‌جان من در این‌جا 3 بار به دریا رفتم و من در این‌جا احساس دلتنگی می‌کنم. عمه‌جان من در این جا 4تا جوجه ماشینی دارم که هر یک را به قیمت 10تومان خریدم. اما خیلی از جوجه ماشینی‌های خودمان زرنگ‌تر هستند. عمه‌جان راستی در این‌جا 3تا شهید آوردند به نام‌های ساسان، اکبر، عباس. عمه جان برنج‌های ما را کرم خورده است یا نه. حال زنبور عسل ما چطور است. خوب یا بد از آن‌ها مواظبت می‌کنی یا نه. وقتی بابا خبر آورد که تو قبول شدی از خوشحالی پر درآوردم. عمه جان از تو خواهش دارم که از تمام جوجه‌ها و بچه‌ غازم و بچه‌ اردک‌ها خوب مواظبت کنی. من حتما برای تو هدیه‌ای خواهم خرید. عمه‌جان کارنامه‌ی من را بگیر و پست کن. عمه‌جان آلوچه‌های ما تمام شده است یا نه. گوجه سبزهای تو رسیده است. برای ما کمی گوجه سبز بگذار. عمه جان به ننه جان بگو آیا به دایی حسین گفت که برای من بیسکویید بیاورد. شهرام رفته است. در روستا خبری هست. خوب یا بد عمه جان در آخر سلام ما را به ننه جان و دوستان و آشنایان و فامیل‌ها و رضا- عمو- زن عمو- محبوبه برسان. عمه جان حال پدر و مادر و بابا و من خوب هست. دیگر سرت را درد نمی‌آورم. عمه جان ببخش که این حرف را می‌زنم که بعضی از کلمه‌هایت را جا انداختی. یخورده خوش خط بنویس. خداحافظ. خدا نگه دار تو باشد.

دوستدار همیشگی شما، آرش

عمه جان از تو خواهش می‌کنم کارنامه‌ی من را پست کن.

منتظر جواب نامه هستم.

67/5/4

  • پیمان ..

کتاب‌بازی

۱۲
شهریور

اقتصاد ناهنجاری های پنهان اجتماعی

رفتیم خیابان بهار. رفتیم سراغ آقای نورنگار تا کیف دوربین بخرم. خریدم. بعد گفتم نزدیکیم برویم یک سر کریم‌خان. راست کرده بودم کتاب "اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی" را بخرم. خانم نیکا توی یکی از کامنت‌ها وبلاگ پیشنهاد کرده بود و ته و تویش را که درآورده بودم فهمیدم بودم راست کار خودم است و از آن‌هاست که مسلم از خواندنش لذت می‌برم. کتاب‌فروشی‌های انقلاب نداشتند. یعنی آن چندتایی که پرسیدم نداشتند. انتظار داشتم کتابفروشی خوارزمی داشته باشد. آن پستوی کتاب‌های اقتصادی اجتماعی‌اش پر و پیمان به نظر می‌رسید. ولی نداشتند. خواستم کتاب "جزیره‌ی سرگردانی" را بخرم. سیمین دانشور. یعنی گفته بودم یکی برایم به عنوان جریمه‌ی فحش و فضیحت‌های الکی‌ای که بارم کرده بود بخرد. نخریده بود و می‌خواستم خودم بخرم. کتاب "گشودن رمان" حسین پاینده را دست گرفته بودم. در تحلیل ده رمان برتر فارسی. دلم می‌خواست اول رمان‌ها را بخوانم و بعد بروم تحلیل‌های حسین پاینده را بخوانم. جزیره‌ی سرگردانی یکی از آن 10رمان برتر بود. ولی کتاب را که باز کردم و حروف‌چینی 50سال پیش را که دیدم پشیمان شدم. توی دلم به خوارزمی‌ها فحش دادم که خاک بر سرها این کتاب آبروی زبان بی‌جان فارسی است. چند تا کتاب داریم که بتوانیم سر دست بگیریم؟ شما این قدر ارزش قائل نیستید برایش که یک حروف‌چینی درست و درمان برایش انجام بدهید؟ نخریدم. کتاب اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی را هم نیافتم. رفتیم کریم‌خان. از کوچه‌پس‌کوچه‌ها انداختیم رفتیم کریم‌خان. حوصله‌ی سر و صدای خیابان‌اصلی‌ها را نداشتم. به یک کوچه رسیدیم که جوی آبش از وسط کوچه رد می‌شد. سال‌ها بود کوچه با جوی آب در وسط ندیده بودم. بعد به کافه‌های اطراف کریم‌خان رسیدیم. منی که از فضاهای بسته بدم می‌آید، با بوی قهوه‌ی آن کافه‌ها دچار وسوسه شده بودم. رفتیم نشر ثالث. در چشمی‌اش خیلی کند بود. کندتر از حرکت من. خواستم رد شوم اما هنوز کامل باز نشده بود و با شانه به در برخورد کردم. حس گیر کردن لای گیت‌های مترو بهم دست داد. لعنت به کتابفروشی نشر ثالث. یک بار آمدم یک کتاب بخرم ازشان. پشت جلد زده بود 5300تومان. رفتم صندوق زنک گفت: این قیمتش تغییر کرده شده 15000تومان. تو کتم نمی‌رفت. کتاب برای 7سال پیش بود. کم‌یاب هم نبود. گفتم برای چه آخر؟ کوتاه نیامد. من هم نخریدم. موقعیت مشابه این برایم توی شهر کتاب 7حوض اتفاق افتاد. آقای کتابفروش قیمت پشت جلد را برایم حساب کرد. کتابفروشی ثالث مزخرف. آن‌ها نداشتند. رفتم چشمه. ردیف کتاب‌های اقتصادی. نه. نبود. کتاب "خوشی‌ها و مصایب کار" نوشته‌ی آلن دو باتن آن وسط ها بود. خریدمش. آمدم کتابفروشی بغلی نشر چشمه. همان که احسان می‌گفت متمم نشر چشمه است و هر چه چشمه ندارد او دارد. داشت. خریدم. تیراژ کتاب 700نسخه بود. 

این روزها؟ نشسته‌ام به خواندن اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی. کتاب فوق‌العاده ست. هی یادداشت برمی‌دارم و به خواندنش راغبم. مجال اگر باشد در موردش مفصل می‌نویسم. رفته‌ام سراغ سایت نویسندگان کتاب. وبلاگ‌شان هر هفته آپ می‌شود. با مطالب به درد بخور و پدر مادر دار. تازه هر مطلب هم پادکست صوتی دارد و کلی لینک و ارجاعات. از اسیتون لویت بسیار خوشم آمده... توی قسمت کتاب‌ها، طرح جلد ترجمه‌های مختلف کتاب هست. از ترجمه‌ی فرانسوی تا ترجمه‌ی چینی. اما خبری از نام ترجمه‌ی فارسی کتاب نیست. دو تا چیز هست که توی ترجمه‌ی فارسی‌اش آزارم می‌دهد. یکی تیراژ کتاب: 700نسخه؟! کتاب به این جذابی چرا باید همچین تیراژ پایینی داشته باشد؟ بعد طرح جلدش است. تمام طرح‌جلدهای کتاب به زبان‌های مختلف جذاب و فانتزی است. طرح جلدی است که متناسب با سبک نوشتاری جذاب داخل کتاب است. ولی ترجمه‌ی فارسی طرح جلد خشک و بی‌روحی دارد... 

بعدش؟ رفتیم نشستیم توی آن پارکه روبه‌روی سازمان سنجش. به پارسال همین روزها فکر کردم. به این روزهای خودم که خوب‌اند. نسبت به گذشته بهترند. خودم را رام کرده‌ام. ولی دارند خیلی سریع می‌گذرند...


  • پیمان ..

آن صبح جمعه رفتم سرخه‌حصار. تنها رفتم. چند قدمی راه رفتم. فانتزی هر روز دویدن در سرخه‌حصار هنوز هم فانتزی است و بعد از سال‌ها نتوانسته‌ام آن را اجرا کنم. آن روز صبح هم فقط راه رفتم. صبح زود بود. هنوز شلوغ نشده بود. شلوغ هم نمی‌شود. شرق تهران خوبی‌اش به این است. انتهای دنیاست و مثل غرب تهران نیست که ولنگار و یول خودش را یله و دراز کند و هی مور و ملخ به خودش جذب کند. رفتم نشستم روی یکی از آن نیمکت‌های 4نفره که همیشه‌ی خدا فکر کرده‌ام بهترین نیمکت‌های دنیا برای بحث و گفت‌وگواند. چهار صندلی در اطراف یک میز کوچک. بهتر از هر کافی‌شاپ پر دود این شهر. تنها نشستم و دفترچه‌ی قرمزم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن تمام چیزهایی که ناراحتم می‌کردند. سعی کردم تمام چیزهایی که ناراحتم می‌کردند بنویسم. نزدیکم یک میز 4نفره‌ی دیگر هم بود. 

هوای اول صبح تابستان خنک بود. وسط‌های نوشتنم سر و کله‌ی یک پرشیای نوک‌مدادی پیدا شد. یک خانم و آقا بودند. ماشین را پارک کردند. دعا دعا کردم که نیایند سمتم و روی آن نیمکت مجاور ننشینند. دوست نداشتم وقتی خم شده‌ام روی دفترچه یادداشتم یک زن و شوهر بنشینند روبه‌رویم و در مورد من حرف بزنند. نیامدند. همان کنار ماشین‌شان ایستادند و راکت بدمینتون‌های‌شان را درآوردند و بازی کردند. زنه دوست داشت جو بدهد. بلند بلند امتیازها را می‌شمرد و رجز می‌خواند. هنوز 5خط ننوشته بودم که خسته شدند. یک ست‌شان تمام شد انگار. شاید 5دقیقه هم بازی نکردند. بعد رفتند نشستند توی ماشین. کولر ماشین را روشن کردند و توی ماشین با همدیگر حرف زدند. بعد هم دور زدند و رفتند. من به چه فکر کردم؟ به آسایش جویی حاصل از ازدواج فکر کردم. به آن درجه از راحت‌طلبی که آدم‌ها با ازدواج کردن طرف‌دار آن می‌شوند. به کولر ماشین که یک جور آسایش است. صبح به این خنکی، بعد از فقط 5دقیقه بازی؟ دوست داشتم ادامه بدهم. ولی دیگر حالش را نداشتم. 

بلند شدم راه رفتم. از وسط درخت‌ها زدم رفتم. سرخه‌حصار بزرگ نیست. به جاهای هیجان‌انگیزش که می‌رسی با فنس‌های منطقه‌ی حفاظت ‌شده روبه‌رو می‌شوی. همین‌طور که وسط درخت‌ها می‌رفتم یک صدای ضعیف را شنیدم. انگار کسی در دوردست داشت می‌نواخت. صدا ضعیف بود. ماشین‌هایی که از جاده‌ی جنگلی رد می‌شدند به هیچ وجه نمی‌توانستند صدا را بشنوند. ماشین که سهل است، آدم‌هایی که از جاده‌ی اصلی راه می‌رفتند هم نمی‌توانستند صدا را بشنوند. صدا از قلب جنگل می‌آمد. صدای ضعیف را دنبال کردم. از تپه‌ماهورهای پر از درخت کاج رد شدم. خودم را بالا کشیدم. بعد پایین رفتم. کفش‌هام خاکی خاکی شدند. کف جنگل پر بود از برگ‌های خشک شده‌ی کاج. برگ‌های خشک‌شده‌ی کاج زمین را نرم و خاک‌آلود کرده بودند. بعد به منبع صدا نزدیک شدم. دیدمش. یک پیرمرد بود. ساکش را کنار پایش گذاشته بود. ایستاده بود. دقیقا دل جنگل بود. در سراشیبی. جایی که تهران روبه‌رویت گسترده شده بود. ایستاده بود و روبه تهران ترومپت می‌زد. چند تا ملودی را تکرار می‌کرد. صدای ترومپت در میان درخت‌ها می‌پیچید و گوش‌نواز می‌شد. نتوانستم نزدیک‌تر شوم. در حال خودش بود. از یک شعاعی نتوانستم نزدیک‌تر شوم. نمی‌دانم چرا. کسی می‌گفت که برو نزدیک‌تر و باهاش حرف بزن. لحظه ‌هایی جادویی‌اند این لحظه‌ها. اما نمی‌توانستم نزدیک شوم. دوست نداشتم ترومپت زدنش را قطع کنم. از لابه‌لای درخت‌ها نگاهش کردم. چندین دقیقه نشستم و به ترومپت نواختنش گوش دادم. به اسم سرخ‌پوستی پیرمرد فکر کردم: برای کاج‌ها ترومپت می‌زند. به این فکر کردم که هر آدمی یک اسم سرخ‌پوستی دارد و این اسم‌های سرخ‌پوستی چه‌قدر جادویی و مرموز و خیال‌انگیزند. او مردی بود که اسم سرخ‌پوستی‌اش معلوم بود: برای کاج‌ها ترومپت می‌زند. 

بعد بلند شدم. دفترچه‌یادداشتم را محکم چسبیدم. چند بار اطراف شعاع جادویی پیرمرد(شعاعی که نمی‌توانستم از آن بیشتر به او نزدیک شوم) راه رفتم. بعد گفتم دیگر بس است. حسش را گرفته‌ام. سرازیر شدم به سمت پایین. به سمت حاشیه‌ی جاده‌ی جنگلی. صدا دور و دورتر و ضعیف و ضعیف‌تر شد. وقتی به کنار جاده رسیدم دیگر هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. رفتم کنار آب‌خوری. چند نفر آن‌جا بودند. بی‌خیال داشتند آب می‌خوردند و گوش‌های‌شان را تیز نکرده بودند که صداهایی به غیر از صدای خودشان بشنوند. هیچ کدام‌شان صدای مردی که برای کاج‌ها ترومپت می‌زد را نمی‌شنیدند...


  • پیمان ..

لذت بدن

۲۳
مرداد

آن شب از بالا به زمین اسکیت نگاه کردم. تکیه دادم به نرده‌ها و زل زدم به زمین اسکیت. 2تا دختر بزرگسال و دو تا بچه داشتند بازی می‌کردند. یک مردی هم بود که مشغول اسکیت یاد گرفتن بود. زانوبند بسته بود و مربی هی کمکش می‌کرد که با اسکیت راه برود. اما او به محض این که یک متر حرکت می‌کرد تالاپی سر می‌خورد و می‌افتاد. بچه‌ها هم کوچک بودند و آرام حرکت می‌کردند. اما آن دو تا دختر... خیره‌کننده بودند. مانتو کوتاه و جوراب شلواری پوشیده بودند. به سرعت حرکت می‌کردند. از این سر زمین به سرعت می‌رسیدند به آن سر زمین. هر کدام موازی یک ضلع. به انتهای زمین که می‌رسیدند هم‌زمان دور در جا می‌زدند. بعد یک پای‌شان را 90 درجه بالا می‌برند و با نوک پای دیگر دور خودشان می‌چرخیدند. 30ثانیه همین‌جوری دور خودشان می‌چرخیدند. این‌جا هماهنگی‌شان یک کم به هم می‌خورد. یکی‌شان زودتر سرش گیج می‌رفت. بعد دوباره دوپا را بر زمین می‌گذاشتند و خیز برمی‌داشتند و هوا را می‌شکافتند و به وسط زمین می‌رسیدند. می‌ایستادند. انگشتان دو دست‌شان را به هم چفت می‌کردند. کمی خم می‌شدند و به حالت چمباتمه شروع می‌کردند دور خودشان چرخیدن. یعنی ایستاده شروع می‌کردند به چرخیدن و بعد هی پایین و پایین‌تر می‌رفتند و آخرسر به حالت نشسته دور خودشان می‌چرخیدند. هم‌زمان. 

چند دقیقه مبهوت حرکت‌شان بودم. خسته شدند و رفتند روی نیمکت‌های دور زمین نشستند و استراحت کردند. نرمی و چستی و چابکی بدن‌شان درگیرم کرد. به دست‌های خودم نگاه کردم. سعی کردم نوک انگشت‌هام را به مچ پایم برسانم. نمی‌شد. بدنم خشک بود. خیلی خشک بود. لَخت و سنگین بودم. راه رفتم و لختی و سنگینی بدنم را بیش از هر موقعی حس کردم. آن‌ها این سنگینی و لَختی را نداشتند. دنیا از دید آن‌ها چه شکلی بود؟ 

خیلی وقت بود که همچین سوالی به ذهنم نزده بود. یک زمانی واقعا درگیر بودم. این که دنیا از دریچه‌ی دید دیگران چگونه است؟ آن راننده‌ی کامیون چطوری دنیا را می‌بیند؟ آن دختر هم‌کلاسی توی دانشگاه چطور؟ آن نگهبان جلوی در چطور؟ هی سعی می‌کردم داستان بخوانم. رمان بخوانم. به خصوص اول شخص با شخصیت‌هایی متفاوت از خودم. روایت‌های آدم‌ها. دلیل اصلی‌ای که برای خواندن ادبیات می‌آورند: دیدن دنیا از دریچه‌ی دید دیگران. واقعا دوست داشتم چیزی مثل دریچه‌ی جان مالکوویچ پیدا شود و من 200 دلار بدهم و دنیا را از دریچه‌ی یک آدم دیگر نگاه کنم. ادبیات این کار را برای من می‌کرد. ولی نمی‌شد. با ادبیات باز هم نمی‌توانستم به دریچه‌ی آدم‌ها و زن‌ها و مردهای دور و برم برسم. آن‌ها دریچه‌های دیگری بودند... بعد از مدتی از سرم افتاد. بی‌خیال شدم. دنیا از دریچه‌ی خودم به حد کافی اسرارآمیز و عجیب بود که به دریچه‌ی دیگران کار نداشته باشم. ولی آن شب... آن دخترها با آن بدن‌های‌شان دنیا برای‌شان چه شکلی بود؟ مطمئنا دنیا از دید آن سنگین نیست. اصلا سنگین و رخوت‌آور نیست. امور دنیا آرام و سنگین روی‌شان خراب نمی‌شود. می‌شود؟ تیز و چابک می‌جهند. دنیا جایی‌ست پر از حرکت و جهش و فرار و حرکات موزون و رهایی. رهایی... حیات برای‌شان سبک است. نفس‌ها سبک‌اند. نیست؟

آن شب زیاد راه رفتم. از راه رفتنم لذت بردم. من بدنی داشتم که می‌توانست من را بکشاند. برایم نیاز سوار ماشین شدن ایجاد نمی‌کرد. می‌توانست ساعت‌ها راه برود و راه برود و من را بکشاند. ولی بکشاند... بدن من اگر نرم و سبک بود چه؟ اگر آن قدر سبک بودم که قدم‌هایم این چنین محکم نمی‌بود و مثل عبور یک پری بر زمین سبک می‌بود چه؟ دنیا شکل دیگری می‌شد برایم. 

به فیلم‌های اسپایک جونز فکر کردم. به هر. به آن سکانس از فیلم که سامانتا تصمیم می‌گیرد بدن یک نفر دیگر را اجیر کند تا بتواند بدن مرد قهرمان قصه را لمس کند. به اهمیت بدن. به آخر فیلم فکر کردم. به اهمیت بدن داشتن. به این که سامانتا بدن نداشت و علی‌رغم تمام خوب بودنش، این که حرف آدم را می‌فهمید و  همه جا یار و همدم بود، ولی چون بدن نداشت نتوانست. چون بدن نداشت کنار گذاشته شد. و بعد به آن یکی فیلم آقای اسپایک جونز فکر کردم. جان مالکوویچ بودن. دیدن دنیا از دریچه‌ی یک آدم دیگر. و دوباره هوس سبکبالی آن دخترها به سرم زد. حسرت یک لحظه سبکبالی و بدنی که آن‌چنان تر و فرز و تیز باشد...

  • پیمان ..

راننده ها

۱۶
مرداد

سه روز متوالی. صبح رفت و عصر برگشت. ازین سر شهر به آن سر شهر. هر بار یک ماشین. پولش هم به پای شرکتی که این ‌رفت و آمدها به خاطر کارشان است.

صبح روز اول: راننده پسر مظلومی بود. از آن‌ها بود که حوصله‌اش را دارند توی ترافیک و جاهای پرگره جلو عقب کنند و تمام شاشورهای شهر هم که برای‌شان بوق بزنند اعصاب‌‌شان خرد نمی‌شود. عادت به بی‌خیالی و آرامش ظاهری. از خودش چیزی نگفت. توی یک ساعتی که با هم بودیم بیشتر در مورد فرهنگ ترافیک صحبت کرد. یک جور بی‌خیالی گفت تقصیر خود ملت است. بلد نیستند صبر کنند. هی تغییر لاین می‌دهند. فکر می‌کنند این جوری سریع‌تره. شکایت‌وار هم نبود. یک چیز بدیهی. من هم برایش از قوانین مورفی گفتم. برای همه‌شان گفتم. برای راننده‌های بعدی هم گفتم. یعنی اول می‌گفتم قانون مورفیه دیگه. بعد می‌دیدم که هیچ کدام‌شان چیزی در مورد قانون مورفی نشنیده‌اند. برای‌شان تعریف می‌کردم. 

عصر روز اول: پیرمرد است. کوچه یک طرفه است. ماشینش را سر کوچه گذاشته و پیاده آمده است دنبالم. شما ماشین می‌خواستید؟ بله. پراید کاربراتوری است. صفحه کیلومترشمارش سالم است و به کیلومترشمارش که نگاه می‌کنم تعجب می‌کنم. ماشین روپا است. خط و خش ندارد و خوب گاز می‌خورد و عدد کیلومترشمارش؟ 564267 کیلومتر. پیرمرد از خودش و دعواهایش صحبت می‌کند. خانه‌اش یوسف‌آباد است. بزرگ است. استخر دارد توی خانه‌اش و دور تا دور استخر درخت میوه دارد. نمی‌پرسم چرا آژانس کار می‌کند. خیلی آرام و بی‌عجله و بالذت رانندگی می‌کند. انگار از سر بی‌کاری آمده راننده شده. پراید کره‌ای را هم همان سری اول ورود به ایران خریده و تا الان نگه داشته. آدم از یک سنی به بعد مدل ماشین زیر پایش برایش بی‌اهمیت می‌شود. یک جا تو خیابان ماشین‌ها دوبله پارک کرده‌اند. او فرمان می‌دهد سمت چپ که رد شود. ماشین پشتی می‌چسباند به در بغلش. نمی‌زند. ولی قشنگ مماس ترمز می‌کند. پیرمرد چیزی نمی‌گوید. ماشین عقبی بوق می‌زند. پیرمرد باز چیزی نمی‌گوید. ماشین پشتی نوربالا می‌زند. پیرمرد می‌گوید نمی‌دانم چرا مردم این‌جوری شده‌اند. تحمل ندارند. الان این بابا چسبونده در کون من، برای این‌که من اومدم جلوش. چه فرقی داره مگه؟ خیابون شلوغه. الان هر دو تامون پشت چراغ قرمز وایستادیم. راهی باز نیست که بگم من مانع رفتنش شدم. سد راهش شدم. 

بعد از اول انقلاب می‌گوید که من نبودم: شما نبودی اون موقع‌ها. ماشینا که به هم می‌خوردن پیاده می‌شدن اسم امام خمینی رو می‌آوردن صلوات می‌فرستادن می‌رفتن. الان...؟!

بعد از کوچه‌اش توی یوسف‌آباد می‌گوید. همسایه‌ای که ماشینش را جلوی خانه‌ی او پارک کرده بود. او تذکر داده بود و شبش آقای همسایه برداشته بود آینه بغل پراید پیرمرد را شکسته بود و یک خط ممتد هم روی درش کشیده بود. پیرمرد عصبانی شده بود و رفته بود داد و بیداد و تهدید کرده بود که فلانت می‌کنم و الان از بزرگواری‌ام است که نمی‌روم پلیس شکایت کنم. و بخشیده بود. 

بعد از سفر هفته‌ی پیشش تعریف می‌کند. یکی از فرعی‌های جاده چالوس که روستای آبا و اجدادی‌اش است. توی یکی از سربالایی‌ها کلاچ ماشین خراب شد. آشنای محل بود. آمدند بکسل کردند بردندش. 

حکایت‌هایش ضربه‌ی خاصی ندارند. نکته‌ی حکایت، سیم بکسل دو سر قلاب‌دارش است که همه تعجب کرده بودند که توی پراید زپرتی‌اش چطور سیم‌بکسل دو سر قلاب دارد!

صبح روز دوم: به محض این‌که سوار شدیم شروع کرد با موبایلش حرف زدن. عینک کائوچویی بزرگ سیاه و تی‌شرت و شلوار لی فاق کوتاه. یک کم که جلوتر رسیدیم، یک کاغذ بهم داد و گفت بی‌زحمت این آدرسو برام می‌نویسی؟ از موبایل شنید و گفت و من نوشتم برایش. بعد هم تا نصف مسیر داشت در مورد پول و چک و این حرف‌ها با موبایلش صحبت می‌کرد. بعد که صحبت‌هایش تمام شد شروع کرد از خودش صحبت کردن. من ازش چیزی نخواستم. خودش شروع کرد. 

گفت من کارشناسی ارشد پرورش آبزیان دریایی هستم. الان اپلای کردم برای پی اچ دی دانشگاه ادلاید استرالیا. بازار کار می‌کردم یک زمانی. بعد اومدم بیرون. یه پرورشگاه ماهیان زینتی هم دارم. بعد یک چیزهایی در مورد بازار و پول و قرض و چک 200-300تومنی و برگشت و فامیل و آدم قزمیت و این‌ها گفت که من زیاد نفهمیدم. بیشتر نگران این بودم که او دوربرگردان را چطور دور می‌زند و تصادف نکند با این حواس‌پرتی‌اش. خلاصه نگران یک چک بود. بعد من از بس نگران تصادف کردن او بودم نفهمیدم دقیقا در مورد کار دیگرش چه گفت. فکر کردم گفته مغازه‌ی ساخت زینتی‌آلات با ماهیان دارم. ازش پرسیدم با ماهی چه چیز زینتی‌ای درست می‌کنند؟ او گفت نه ماهیان زینتی. گفتم آها. ماهی‌ آکواریم. اشتباه شنیدم پس. بعد ازم پرسید متولد چندی؟ گفتم 68. گفت کارشناسی ارشدتو گرفتی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ کارشناسیت چند سال طول کشید مگه؟ چرایش را خیلی بد گفت. خواستم بگویم قزمیت دانشگاه آزادی، مکانیک دانشگاه تهران پرورش آبزیان دریایی نیست که سه ترمه تموم شه. ولی همیشه جلوی خودم را می‌گیرم من. همیشه توی خودم عصبانی می‌شوم. نمی‌دانم چرا. گفتم: بیشتری‌ها 5ساله می‌کنن. گفت: سراسری بودی؟ گفتم آره. دیگر تمایلی به حرف زدن باهاش نداشتم. گفت: من برای این که خرجم دربیاد می‌یام آژانس کار می‌کنم. هیچ کاری نکنم ماهی یک و نیم خرجمه. فقط هم خرج خودم‌ها. نه زن دارم و نه بچه و نه خرج خونه. یک و نیم فقط خرج خودم. تو دلم گفتم: چه گهی می‌خوری مگه؟

بعد شروع کرد به موبایلش حرف زدن و قرار مدار گذاشتن برای بعد از ظهر و جور کردن پارتی برای سربازی و... به آخرهای مسیر که رسیدیم جلوی‌مان یک پراید بود که یک حدیث از امام زمان را پشت شیشه عقبش نوشته بود. حدیثه این قدر ریز و طولانی بود که نتوانستم بخوانمش. این هم شد ماشین‌نوشته آخر مرد حسابی؟ ولی همین بهانه‌ای شد تا پسرک شروع کند به فحش دادن به هر چه آدم مذهبی: بدون هر کی ریش می‌ذاره و دم از اسلام و دین می‌زنه می‌خواد سرتو کلاه بذاره. همه‌ی مذهبی‌ها پفیوزن. 

من خندیدم. گفت چرا می‌خندی؟ میای تو جامعه می‌بینی. دیگر مانده بود این الدنگ برای ما خدای تجربه بشود. بیشتر خندیدم. گفت چرا می‌خندی؟

گفتم: چی کار کنم؟ 

تو دلم گفتم احمق تو خندیدن داری دیگه. با این طرز قضاوتت تو هم عین همونایی هستی که داری بهشون فحش می دی.  برو همون ادلاید. شرت کم. 

گفتم: باید بخندم دیگه. اگه حرص بخورم که نمی‌تونم دووم بیارم تو این جامعه!

عصر روز دوم: وقتی نشستم توی ماشینش سیگار دستش بود. کوچه را ورود ممنوع آمد. بعد هم اسمم را تو کوچه داد زد. من هم داد زدم که اوهوی این‌جا وایستادم. بعد آرام کوچه‌ها را رد کرد تا به خیابان اصلی برسد. وینستون لایت می‌کشید. بی‌بو. توی خیابان لایی می‌کشید. توی بزرگراه بدتر. بدم نمی‌آمد. با احسان قرار داشتم و هر چه زودتر می‌رسیدم بهتر هم بود. خیابان‌ها آن‌قدر هم شلوغ نبودند که نگران تصادف بشوم. بعد مثل دیروزی نبود که موبایل حرف بزند و بی‌حواس براند. چهاردنگ حواسش سر لایی‌کشیدن بود. توی بزرگراه یک جا جلوی یک تویوتالندکروزه لایی کشید. صدای گاز خوردن تویوتائه بلند شده بود. راننده‌اش برای این که او نتواند لایی بکشد تا ته گاز را فشرده بود. او لایی‌اش را کشید ولی. جلوی تویوتا هم پیچید و رد شد. بعد برگشت گفت: خیلی بهش توهین کردم؟ گفتم: آره. 4800 سی سی حجم موتورشه و هیکلش اندازه‌ی کامیون. نابودش کردی. خندید. خیلی زودتر از آنی که فکر می‌کردم رسیدم!

صبح روز سوم: خانم است. عینک دودی به چشم زده و چاق است. مانتویش یقه باز است و شال روی سرش کفاف پوشاندن پشت گردنش را نمی‌دهد. سوار می‌شویم و راه می‌افتیم. دستکش سیاه می‌پوشد و فرمان را محکم می‌چسبد و می‌راند. پراید هاچ بک صفر کیلومتر دارد. برچسب انرژی را نشانش می‌دهم و می‌پرسم جدی صدی 6 می‌سوزاند؟ می‌گوید: نه بابا. دروغ می‌گن. ولی راضی است. وارد محدوده‌ی زوج و فرد که می‌شویم پلیس بهش گیر نمی‌دهد. می‌گوید: این برچسب سرویس مدرسه خیلی خوبه. بهم گیر نمی‌دن. بعد می‌گوید که برچسبه برای این ماشین هم نیستا. برای ماشین قبلیمه. ولی خیلی خوبه. یکهو یاد ماشین قبلی‌اش می‌افتد. تیبا داشته و و تیبای صفر کیلومتر کلکسیونی از تصادف شده بوده. خاطرات تصادف‌هایش با نیسان آبی و مینی‌بوس را برایم تعریف می‌کند. با نیسان آبی به خاطر این تصادف کرده بود که توی اتوبان یکهو ناگهانی خواسته برود سمت یک خروجی. نگاه نکرده بوده و فرمان را که تاب داد یکهو دید ماشین دارد دور خودش می‌چرخد! خندیدم. از نیسان آبی می‌ترسید. 

بعد از خاطرات تصادفش ساکت می‌شویم. زیر لب می‌گویم نیسان آبی. دودلم که خاطره‌ی اسالم خلخالم را بگویم یا نه؟ همان که توی یکی از جاده خاکی‌ها داشتیم پیاده می‌رفتیم و نیسان آبیه ما را سوار کرد و از چه جاهایی که نرفت. من از نیسان آبی به خلاف او خاطره‌ی خوش دارم. طولانی می‌شود. تعریف نمی‌کنم. ازم می‌پرسد: چی؟

برایش مهم است که زیر لب چه گفته‌ام. می‌گویم هیچی. 

عصر روز سوم: هیچ حرف نزدیم. اولش فقط گفتم سلام و او هم جواب داد و آدرس را پرسید و دیگر هیچ. پژو پارس صفر کیلومتر داشت. برایم کولرش را هم روشن کرد. توی اتوبان هم با بیشترین سرعت ممکن می‌راند. به یک چراغ قرمز رسیدیم. جلوی‌مان یک موتور با بار خواست از بین دو تا پژو رد شود. جلویش رد شد و بارش گرفت به آینه بغل پژو. او عصبانی شد. گفت: ک...شو نگاه کن تو رو خدا. زد آینه بغلو شکوند. آینه بغل پژوها راحت می‌شکنه.

گفتم: آره... ک...شه. موتوری دیوانه. 

پشت چراغ قرمز ترافیک بود. موتوریه فرار کرد.

  • پیمان ..

خوارزم

۱۰
مرداد

بن بست دوج

هیچ برنامه‌ای نداشتم. همین‌جوری الله بختکی بود. از آن عصرها بود که دلم می‌خواست کسی می‌بود که بتوانم خودم را بیندازم توی بغلش و او بغلم کند. چند سال است که کسی من را بغل نکرده است؟ خیلی سال. به میثم گفتم برویم. آمد. به 2نفر دیگر هم زنگ زدیم. نیامدند. دیگر حوصله‌ی نفر سوم را نداشتم. کسی نمی‌آید. کسی حوصله‌ام را ندارد. 

خیابان‌ها خودشان ما را هول می‌دادند. خودشان ما را پاس می‌دادند. پیاده‌روی چهارراه سید‌الشهدا خراب بود. کنده بودندش. توی خیابان راه رفتیم. خیابان خلوت بود. عجیب خلوت بود. تهرانی‌ها از شهر بیرون رفته‌ بودند. تهران دوست‌داشتنی شده بود. بعد یکهو گفتم برویم سینما. برویم نزدیک‌ترین سینمای ممکن. سینما ماندانا. رفتیم سه‌راه تهرانپارس.  از تیرانداز رد شدیم. چرا ما هی آ‌ی‌ایکس 55 می‌بینیم؟ انگار تنها شاسی‌بلندی که ملت ایران سوار می‌شوند همین نره‌غول است؟ ساندویچی پارس مغازه‌ی دو نبش تازه‌اش را باز کرده بود. خداحافظ مغازه‌ی باریک بغلی. برویم بندری بزنیم؟ ولش. برگردیم گرسنه‌مان باشد. 

رفتیم سوار بی‌آرتی شدیم. خنک بود. کولرش روح‌بخش بود. تفتیدگی پیاده‌روهای عصر تابستان را نداشت. رفتیم ایستگاه آیت. برویم فرش قرمز را نگاه کنیم. سانسش ساعت 8 است. الان ساعت چنده؟ 7. چه کار کنیم؟ برویم هفت حوض؟ برویم هفت‌حوض دخترها را دید بزنیم. هفت‌حوض رنگی‌ترین جای غم‌انگیز دنیاست. آره. نه. ولش. گرم است. برویم سوار اتوبوس شویم. خنک است. آره. تا 7:30 بریم. تا هر جا رفت. بعد همان ایستگاه پیاده شویم و برگردیم. خنکه. خوبه. 

سوار شدیم. اتوبوس تند می‌رفت. خیابان‌ها خلوت بودند. لحظه‌ها از پشت شیشه‌ به کندی می‌گذشتند. آن آرامش زل زدن به منظره‌ای که از شیشه‌ی بزرگ اتوبوس رد می‌شود. آن آرامش از کجا می‌آید؟ حادثه‌ای ندارد. ولی ساکن هم نیست. منظره‌ای دائم در حال تغییر است. ولی یک جور حس آرامش می‌دهد. یک جور امنیت از بالا نگاه کردن. از ردیف آخر اتوبوس و از بالا به ماشین‌های زیردست توی خیابان نگاه کردن. به آدم‌های پایین دست در پیاده‌روها... ساعت 7:15 امام حسین بودیم. از زیرگذر امام حسین رد شدیم. زیرگذر تاریک. آن موقع‌ها که زیرگذر فقط مخصوص اتوبوس بود و دو طرف زیرگذر چمن‌های میدان امام حسین بودند، میدان جای بهتری بود انگار. نبود؟ اوه. چه‌قدر سریع رفت. چه کار کنیم؟ برویم بالاشهر. چطور؟ شریعتی را بگیریم برویم بالا. خیلی راه است. هر چه‌قدر بنیه‌مان کشید. اتوبوس تند و تیز از پل چوبی رد شد و از پل روشن‌دلان بالا رفت. منظره‌ی کوه‌های شمال تهران در سمت راست‌مان. ساختمان بنفش رنگ آزمایشگاه کخ درسمت چپ‌مان.پیچ شمیران پیاده می‌شویم. یادمان رفته که قرار بود برگردیم سینما برویم. 

پیاده‌روی اول خیابان شریعتی گشاد و خلوت است. آن مغازه‌ی بزرگ سر نبش انقلاب و خیابان شریعتی. همان که تعمیرگاه شورولت و بیوک و پاترول و این‌ها بوده. همان‌ که این‌روزها متروک است. از آن تعمیرگاه‌های قبل انقلابی است، نه؟ آره. از آن مغازه‌هاست که طعم خوش روزگار خوب رو چشیده. 

چرا ریش‌تو نمی‌زنی؟ خیلی هم خوبه. چی‌ش خوبه؟ ریش به این خوبی. کی‌ گفته خوبه؟ من می‌گم خوبه. شبیه موهای ناحیه‌ی تناسلیه. زر نزن. خودشه به همون فرفری و زشتی. زر نزن. تازه ریشت شبیه اون موهای لعنتیه، دماغتم که می‌دونی حکم چی رو داره. دهنتو با این تشبیهاتت. 

بالا می‌رویم. پیاده‌رو خلوت است. این دوست‌دختر دوس‌پسرا کجا اند؟ الاغ، هیچ نره‌خری با دوس‌دخترش سربالایی شریعتی رو بالا نمی‌ره. همه‌شون سرپایینی‌شو می‌یان پایین. راست می‌گی‌ها.

به بیمارستان پاسارگاد می‌رسیم. همان بیمارستانی است که من تویش به دنیا آمده‌ام.

 جدی می‌گم. من این جا به دنیا آمدم. ببین چه بیمارستان شیک و تر و تمیزی است. بیمارستان آمریکایی‌ها بوده. فقط زائوهای سفارت‌خونه‌های آمریکا و اروپا رو قبول می‌کردن. آفریقایی‌ها و آسیایی‌ها رو قبول نمی‌کردن. دکترهاشو از اسرائیل می‌آوردن. وقت تولد بچه‌ها رو با شیر می‌شستن. باور نمی‌کنی؟ خفه‌شو.

بالا می‌رویم. از ردیف آجیل‌فروشی‌ها و شیرینی‌فروشی‌ها بالای خیابان حقوقی رد می‌شویم. به سه‌راه طالقانی می‌رسیم. از جلوی سینما صحرا رد می‌شویم. به سانسش نگاه می‌کنیم. نمی‌خورد. به ساعت الان ما نمی‌خورد. چرا هیچ‌وقت سانس سینما‌ها با ساعتی که ما به در آن‌ها می‌رسیم هم‌زمانی ندارند؟ تف به این شانس. جلوتر. بن‌بست دوج. عکس می‌گیرم. دوج... دوج... سر نبش کوچه یک نمایندگی ایران‌خودرو است. لعنتی‌ها. فقط بلدند تر بزنند به هر چیز خیال‌انگیز ممکن. اصلا این نمایندگی ایران خودرو این‌جا نمی‌بود. به جایش یک مغازه‌ی متروکه‌ی قبل انقلابی می‌بود. چه می‌شد مگر؟ حداقل می‌توانستیم رویا بسازیم که این‌جا نمایندگی فروش دوج بود. ماشین‌های دوج را توی خیال‌مان بیاوریم... دوچرخه‌سواری از سمت راستم سبقت می‌گیرد می‌رود. یک لحظه از عبورش جا می‌خورم و می‌ترسم. به سینما ایران می‌رسیم. اوه. چه‌قدر شلوغ است. از همان جایی که تابلوهای اسم کوچه‌ها، لامپ‌دار شده‌اند، از همان‌جا کنار پیاده‌رو جا به جا نیمکت گذاشته‌اند. خوب است. خیلی خوب است. دختری چادری کنار مردی نشسته است. چادرش را باز گذاشته و نصف موهای سرش را رها کرده. زلف قهوه‌ای دارد. چاف. چادری داف. بی‌خیال. دیگر تا این‌جایش را آمده‌ایم. برویم. شلوغی سینما بیش از حد تحملم است. از آخرین شیرینی‌فروشی که رد شدیم، تصمیم گرفتم به شیرینی‌فروشی بعدی که رسیدم، بروم و دو تکه کیک کشمشی بخرم.

نشد. یعنی تو بگو تا خود سیدخندان به یک شیرینی فروشی دیگر بربخوریم. برنخوردیم... نبود. دیگر هیچ شیرینی‌فروشی‌ای توی پیاده‌رو پیدا نشد. تا دلت بخواهد کله‌پزی و سیراب شیردان پیدا شد. ولی شرینی فروشی؟ پیاده‌روی خیابان شریعتی خوب بود. عالی بود. از همان اول گل و گشاد و دل‌باز بالا رفته بود. به شهر کتاب مرکزی رسیدیم. نمی‌شد. باید می‌رفتم کتاب‌ها را دست می‌زدم. من که دستم به آن دختر موزون جلوی سینما نمی‌رسد. بگذار دستم به کتاب‌ها برسد. رفتیم تو. چند دقیقه آن تو علاف بودیم؟ نمی‌دانم. از شهر کتاب مرکزی بدم می‌آید. برخلاف بزرگی و وسعتش هیچ کتابی ندارد. ردیف کتاب‌های اقتصادی ندارد. ردیف کتاب‌های سفرنامه‌اش افتضاح است. مجله‌ها؟ آن هم افتضاح است. ولی. خب. می‌شود با کتاب‌ها لاس زد. ایستادیم و کتاب شازده حمام را دست گرفتیم و قسمت وفاداری زن‌های یزدی را دو نفری خواندیم. قصه‌ی آن داماد گاراژدار که اهل زندگی نبود و زن یزدی ستانده بود و زن به او وفادار بود و زندگی‌اش را نور و صفا بخشیده بود و بد می‌دید و خوبی می‌کرد و الخ. خواستم از پاریز تا پاریس را هم نشان میثم بدهم. آن فصل اقتصاد یزدی را. حالا که احوال زن یزدی را خواندیم، احوال پول یزدی را هم بخوانیم. که زن و پول جدا از هم آفریده نشده‌اند. نداشت. نه تو ردیف کتاب‌های تاریخش بود. نه در ردیف کتاب‌های سفرنامه. خب. به شهر کتاب مرکزی آدم چه بگوید؟ 

بعدش رفتم سمت کتاب‌های ادبی‌اش. فیه ما فیه تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر را برداشتم. همین‌جوری الله بختکی باز کردم: در معنی فقر که عشق به کل است:

"شخصی گفت که در خوارزم کسی عاشق نشود، زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند، بعد از او بهتر ببینند، آن بر دل ایشان سرد شود.

فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بیحدند."

دست‌خالی زدیم بیرون. بیا این دفعه خیابان معلم را برویم. رفتیم. از میان سازمان‌های نظامی و سردرهای نظامی رد شدیم. خواستم از سردر دانشکده‌ی شهدای مکه عکس بگیرم. ترسیدم. گفتم الان می‌ریزند سرم که چرا داری از یک مکان نظامی عکس می‌گیری. ولی آخر این چه دانشگاه و دانشکده‌ای است؟ رفتیم ته خیابان معلم. بستنی مخلوط زدیم. به هیوندای ولستری که پارک بود نگاه کردیم. هاچ‌بک دو در خیلی جذاب و تخمه‌سگی است. خانواده‌ی ارمنی که به زبان خودشان حرف می‌زدند. ماشین‌های پلاک نظامی که آمده بودند بستنی بزنند یا چیزی بخرند. بستنی مخلوط را با کم‌ترین سرعت و بیشترین لذت ممکن خوردم. 15دقیقه طول کشید. بعد انرژی گرفتم... پیاده‌روها  و خیابان‌ها تاریک شده بودند. خسته شده بودیم. نمی‌دانستیم به کجا داریم می‌رویم. اصلا هیچ قصدی نداشتیم. دیگر حال برگشتن به خیابان شریعتی نبود. کوچه پس کوچه‌ها. خیابان‌های تاریک... میدان سبلان. دویدن از روی خط عابرپیاده. اگر نمی‌دویدیم ماشین‌هایی که موقع خروج از میدان با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت‌مان می‌آمدند کتلت‌مان می‌کردند. هیچ وقت خط عابر پیاده توی این شهر معنا ندارد...و... و آخرش همیشه به بزرگراه‌ها می‌رسد.

بزرگراه‌ها. با صدای بی‌امان گذر دیوانه‌وار ماشین‌ها. از کنار بزرگراه صیاد شیرازی راه افتادیم به سمت بالا. از کنار دیوار پادگان. دیوار آجری بلند و سیم‌خاردار کشیده. از یک جایی پیاده‌روی کنار بزرگراه دو شقه شد. یک دیوار بلند وسط پیاده‌رو کشیده بودند. پیاده‌رو دو قسمت شده بود. قسمت رو به بزرگراه. و قسمت بین دیوار آجری و دیوار پادگان. سر و صدای عبور ماشین‌ها سرسام‌آور بود. از قسمت دو نفره‌ی بین دیوار آجری و دیوار پادگان رفتیم. اوه. چرا هیچ کس این‌جا نیست؟ پشت آن پیچ خفت‌مان نکنند. هیچ کس ما را نمی‌تواند ببیند. اگر قرار باشد خفت کنند،‌جلوی چشم همه می‌توانند خفت‌مان کنند. فرقی بین این جای خلوت و آن پیاده‌روی رو به خیابان نیست. بین دو پیچ از بزرگراه می‌رسیم. نه اول مسیر مشخص است و نه آخر مسیر. هیچ کسی نیست که ما را ببیند. بالا هم فقط سیم خاردار است. بهترین جای ممکن برای بوسیدن. بهترین جای ممکن برای این که بچسبانی‌اش به دیوار و 20 دقیقه‌ی تمام ببوسی‌اش و هیچ کسی هم مزاحم نشود. بوسیدن در صدای پس‌زمینه‌ی وحشی تهران: صدای عبور بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها و آدم‌ها و رفتن‌شان. فقط خلوتی‌اش نه. همین بوسیدن در متن صدای وحشی... از روی پل عابر پیاده رد می‌‌شویم. می‌رویم آن دست بزرگراه. به عبور ماشین‌ها نگاه می‌کنم. به چراغ سفید جلو و چراغ قرمز عقب‌شان. دائم در رفت و آمد. می‌روند. می‌آیند. از کجا به کجا؟ چند دقیقه می‌ایستیم و به رد شدن آدم‌ها از زیر پاهای ما زل می‌زنیم. عکس می‌گیرم. با موبایلم عکس می‌گیرم. دوست دارم از آن عکس‌ها بشود که تویش نور قرمز و زرد ماشین‌ها کشیده می‌شود. از آن عکس‌ حرفه‌ای‌ها. نمی‌شود. دوربین موبایل و این حرف‌ها؟ مهم نیست. دستت به هر چیز که نمی‌رسد،‌خیالش کن. رویاپردازی کن. بوی واقعیت را استشمام کن و بعد توی مغزت به آن پر و بال بده. بزرگش کن. ماجرایش کن. تبدیلش کن به آن چیزی که دوست داری و تو را به هیجان می‌آورد. یک عکس لرزان ازین بزرگراه بگیر و بعد خیال کن. عکس فقط یک لحظه است. بعد، آخر شب به عکس لرزانت نگاه کن و به یاد بیاور، لحظه‌ی گرفتن عکس و حس آن لحظه را به یاد بیاور و بعد رویا کن. خیال کن... یک عکس حرفه‌ای از بزرگراه شهر می‌گیرم.

کنار پیاده‌رو جابه‌جا درخت گل کاشته‌اند. گل‌ها بو نمی‌دهند. فقط رنگ خوشگلی دارند. بنفش‌اند. یک درختچه‌ی گل بنفش. ماشین‌هایی که از توی بزرگراه رد می‌شود این درختچه‌ها را می‌بینند؟ نمی‌بینند. به سرعت می‌روند. سرعت. سرعت. برگردیم خانه؟ خسته‌ایم. خانه... خانه... تو فکر یک سقفم. دلم می‌خواهد سقفی دیگر را امتحان کنم. 3ساعت است که داریم راه می‌رویم. دلم می‌خواهد تصمیم بگیرم. برای هفته‌ی آینده. برای ماه آینده. برای سه ماه آینده. باید تصمیم بگیرم.

می‌رسیم به حاشیه‌ی بزرگراه رسالت. نایی برای ادامه‌ی پیاده‌روی نیست. ایستگاه بی‌آرتی وسط بزرگراه با چراغ‌های ال‌ئی‌دی‌ روشن است. می‌شود چند دقیقه‌ای نشست و تا آمدن اتوبوس منتظر ماند و پا روی پا انداخت و به خانه‌ی روبه‌روی ایستگاه اتوبوس زل زد. از آن انتظارها که دوست داری بیشتر طول بکشند. آمدن اتوبوس آرزو نیست. بهانه است. بهانه‌ای برای یک دم نشستن و آسودن و راه نرفتن. می‌آید. سریع می‌آید. و خلوت است. تهران روزهای تعطیلات. سوار می‌شویم و خنکی اتوبوس ما را در آغوش می‌گیرد.


  • پیمان ..

بازارف

۰۲
مرداد

- خدا کجاست؟
- نزدیک‌تر از رگ گردن.
- نزدیک رگ گردن؟ خدا مگه مکان داره؟
- نه. خدا بی‌مکانه. همه جاست و هیچ جا.
- تو ولی مکان‌مندی. چطور تویی که نمی‌تونی بی‌مکان باشی، ادعا می‌کنی یه موجود بدون مکان وجود داره؟ مگه می‌شه یه موجود مکان‌مند، بتونه یه موجود لامکان رو در خودش جای بده؟ اون در ظرف این نمی‌گنجه که. چطور می‌تونی ادعا کنی که خدا رو می‌فهمی؟
- چرت و پرت نگو. من ایمانمو به خدا با این حرفا به دست نیاوردم که بخوام با این حرفا از دست بدمش.
- حالا چرا می‌گی ازدواج؟ چرا می‌خوای زن بگیری؟
- من زن نمی‌گیرم. من ازدواج می‌کنم. زن گرفتن اصطلاح خوبی نیست.
- اتفاقا کاملا درسته. تو زنو می‌گیری. به عبارتی زنو می‌خری.
- واقعا به خاطر این اعتقاداتت متاسفم برات.
- دروغ نمی‌گم که. زن یه کالاست. با مهر مشخص. عرضه‌کننده‌ی این کالا کیه؟ پدر. چرا اذن پدر واجبه؟ اون صاحب این کالاست. تولید‌کننده‌ست. یه بازاره. قشنگ یه بازاره. عرضه و تقاضا. پسرهایی که سعی بر مخ زدن می کنن و دخترهایی که در حد مرگ آرایش می کنن. دخترها عرضه می کنن و پسرها تقاضا دیگه. چرا ازدواج؟
- تداوم نسل. نصف ایمان. حفظ اخلاق.
- لوییس لوری یه نویسنده‌ی کودک نوجوانه آمریکاییه. یه کتاب داره به اسم بخشنده. قصه‌ی کتاب در مورد آینده‌ست. یه سری زن مسئول زاییدن بچه می‌شن. جامعه در تقسیم‌بندی کارها تا جایی پیش می‌ره که دیگه همه‌ی زن‌ها برای تداوم نسل مجبور به زاییدن نیستن. یه سری زن که هوش پایین‌تری هم دارن مسئول این کار می‌شن. بعد یه سری مسئول پرورش این بچه‌ها تا 6سالگی می‌شن. بعد هم هر خانواده‌ای (هر مرد و زنی که با هم زیر یه سقفن) یکی ازین بچه‌ها رو می‌گیرن و بزرگ می‌کنن. البته موضوع اصلی کتاب یه چیز دیگه. ولی چنین جامعه‌ای به ازدواج نیاز داره؟ چرا ما همچین جامعه‌ای ایجاد نکنیم؟
- اخلاقی نیست. همون زندگی دوس‌پسری دوس‌دختری سبک اروپا و بی‌بند و باری.
- من بی‌بند و بار نیستم. خودت هم می‌دونی که بی‌بند و بار نیستم. ولی چرا آخه؟ من خانمی رو در دانشکده‌ی هنرهای زیبا می‌بینم. ملاحت لباس و زیبایی خیره‌کننده‌ی چشم‌هاش منو خیره می‌کنه و وامی‌داره که کیلومترها به دنبالش بیفتم. در عین حال می‌رم تو خیابون. فاحشه‌ی 100هزار تومنی کنار خیابون با بدن فوق‌العاده‌ منو وامی‌داره که کیلومترها به دنبالش بیفتم. تو این هیر و ویر چطور می‌شه فقط به یه زن دل باخت و ازدواج کرد و تعهد ایجاد کرد؟ تازه این از سمت من. اون زنی که تو می‌خریش؟ چطور می‌شه که به تو وفادار بمونه؟ چند تاشون مگه وفادار می‌مونن؟ چرا این همه طلاق؟...
انگار کن خود بازارف از کتاب پدران و پسران ایوان تورگنیف بلند شده بود آمده بود آن‌جا یا شاید بازارف در روح ما حلول کرده بود تا با اعتقادات پسر اخلاق‌مدار بازی کنیم...

  • پیمان ..

ای نامه

۱۳
تیر

سلام.
امروز که سیزدهم تیر و چهارم جولای بود، بعد از اذان صبح باران ریز ریز باریدن گرفت. یا به قول بیقهی: بارانکی خُرد خُرد زمین را ترگونه کرد. هوای هفته‌ی اول ماه رمضان به شدت گرم و جهنمی بود و این بارانکِ وقت سحر یک جور عجیبی بود: فرو نشاندن گرمای خاک‌آلودی که در تهران هوا را پر کرده.
خوبی؟ خوشی؟ ماه رمضان را چه کار می‌کنی؟ مثل عکس‌های محمد کباری است اوضاع؟ عکس‌‌های ماه رمضانی‌اش را دوست داشتم. واداشتم که بنشینم یک دور همه‌ی عکس‌های این یک سال رفتنش از ایران و در ایالت ایتالیا درس خواندنش را نگاه کنم... همین دو تا عکس ماه رمضانی‌اش را می‌گویم. غذای ایتالیایی ای که به عنوان سحری برای خودش درست کرده بود و مجموعه‌ی آهنگ‌هایی که سر سحر با موبایلش گوش می‌دهد: مثنوی افشاری و ربنای شجریان و اسماءالحسنی.
یک جور غریبی بودند عکس‌هایش. نه که به خودی خود خیلی عکس باشند. در پس‌زمینه‌ی پسری که رفته ایتالیا و آن‌جا سحرهای ماه رمضان بیدار می‌شود و سحری می‌خورد و به جای رادیو از آی‌پادش استفاده می‌کند و روزه می‌گیرد غریب بودند. غریب نه‌ها. نگاه کردن با یک چشم دیگر بود برایم. دیوانگی بود برایم. حالا در ام‌القرای جهان اسلام همین جوری آدم ریخته که یکهو عاقل و باغل(:دی) می‌شوند که ای آقا اصلا عقلانی نیست که شما از 24ساعت شبانه روز 16:45 را در روزه بگذرانی و تو اصلا مگر عقل و هوش نداری و... ملحد و مذهبیِ این بوم و بر همه از یک قماش‌اند: خودشان را بر حق می‌دانند.
من چه کارها می‌کنم؟ کار خاصی نمی‌‌کنم. صبح می‌روم سر کار. جایم را از تولید تغییر داده‌ام به کنترل پروژه. زده‌ام تو کارهای صنایعی. گور بابای مکانیک. بد نیست. احساس مفید بودنه بیشتر است. با کارگرها دیگر سر و کله نمی‌زنم. ولی توفیری ندارد. مهندس و کارگر و مدیرِ صنعتِ این مملکت همه یک جورند. ( چه‌قدر همه کس و همه چیز را سر تا پا یک کرباس می‌کنم من!) یک هفته‌ است مدیر پروژه و مدیرعامل و مدیر کارخانه و همه‌شان گیر من شده‌اند که اوضاع نابه‌سامان پکینگ‌های‌شان را اصلاح کنم و کار ابلهانه ولی مهمی است. ملت دقت نمی‌کنند. این بدترین تجربه‌ی من بوده: آدم‌ها در کارشان دقت نمی‌کنند. کارهای ساده‌ای به دوش‌شان است، ولی همان کار ساده را هم دقت نمی‌کنند و این بی‌دقتی‌های‌شان که تلنبار می‌شود بدجور اوضاع قاراشمیش می‌شود. خلاصه صبح تا عصر سرگرمم. یعنی خودم را سرگرم کرده‌ام. و دارم ازین سرگرم کردن خودم خسته می‌شوم...
عصرها می‌آیم خانه می‌نشینم به کتاب خواندن. تا که خسته شوم و خواب بروم و وقت افطار شود.
کتاب چی خوانده‌ام؟ آن گزیده‌ی تاریخ بیهقی را تا پایان مجلد هشتم رساندم. 40صفحه‌ی دیگرش مانده است. بیهقی آدم عجیبی بوده. بزرگا مردی بوده. وقت اگر داشتم می‌نشستم به خواندن اصل کتاب و ته و توی بیهقی و شخصیت‌های کتابش را بیشتر درمی‌آوردم. بوسهل زوزنی و سبکتگین و آلتونتاش و بونصر مشکان و خواجه عبدالصمد و خواجه احمد میمندی و سلطان محمود و سلطان مسعود و سرزمین‌های تحت لوای غزنویان و دنیای تاریخ بیهقی توی این چند هفته بدجوری من را غرق خودش کرده است. یک چیز جالب مثلا. ما در مورد بی‌پولی جماعت شمال کشور زیاد صحبت کردیم. یادت هست؟ شمالی‌ها نسبت به سایر ایرانی‌ها بی‌پول‌ترند. توی تاریخ بیهقی سلطان مسعود و یاران و از جمله همین بیهقی یک سفر به شمال می‌روند: گرگان و طبرستان. بعد سلطان مسعود تصمیم می‌گیرد که به خاطر امنیتی که حکومتش برای شمالی جماعت برقرار کرده مالیات بگیرد. مالیاتی در حد و اندازه‌ی مالیاتی که از مردم خراسان می‌گرفته. بعد بهش می‌گویند آقا این جا شمال است. مردم ندارند این همه مالیات بدهند. حالیش نمی‌شود. زور می‌گوید و ملت شمال هم طغیان می‌کنند و زد و خورد می‌شود. برایم جالب بود که 1000سال پیش هم شمالی‌ها نسبت به سایر مردم ایران بی‌پول‌تر بوده‌اند!
از پاریز تا پاریس باستانی پاریزی را شروع کرده‌ام به خواندن. توی دو روز 170صفحه‌اش را خواندم. این باستانی پاریزی جکی بوده است برای خودش. برخلاف ابولفضل بیهقی که خیلی جدی است و شوخی ندارد، باستانی پاریزی در روایت کردن تاریخ خدای تکه انداختن و طنز است. (سطح مقایسه را داشتی؟ هر دو تاریخ‌نویس بوده‌اند به هر حال دیگر!) این باستانی پاریزی ذاتا وبلاگ‌نویس بوده. به جان خودم. از آن وبلاگ‌نویس‌هاست که هر دو ساعت می‌توانند وبلاگ‌شان را به روز کنند و این قدر هم خوانده‌اند و اطلاعات دارند و این قدر بامزه‌اند که آدم مجبور شود هر چه می‌نویسند بخواند. از پاریز تا پاریسش پر است از روایت‌های یک صفحه‌ای بامزه که می‌شود مستقل خواندش و لبخند به لب نشاند... اگر دستت می‌رسد کتاب‌هایش را گیر بیاور و بخوان. راحت‌الحلقوم و خواندنی‌اند. ولی لامصب خیلی گران‌اند. همین از پاریز تا پاریس 27500 تومان است. آدم جرئت نمی‌کند بخردش توی ایران...
گرم است. دوستان قدیمی‌ام را از دست داده‌ام. رفته‌اید دیگر. آخرینش هم همین میثم بود که رفت سیرجان برای کار. عصرها را دوست دارم با کسی راه بروم. ولی نیستید. آن‌ها هم که هستند وقت ندارند. از رویاهای روزهای آینده بگویم؟ یک چیزی هست که جالب است. آدم هر چه‌قدر سرش شلوغ‌تر می‌شود، رویاهای تر و تمیزتری را برای خودش می‌بافد. هر چه قدر که وقت کمتر می‌شود،‌ آدم برای وقتی که برای خودش باشد آرزوها و برنامه‌های بیشتر و رنگین‌تر و پر بارتری خیال می‌کند. مثلا همین شخص شخیص من که این روزها به تنهایی و کار کردن و کتاب‌ خواندن عادت کرده (الان یک هفته است که همکارم توی کنترل پروژه ماموریت رفته بندرعباس و یک هفته است توی اتاق تنهایی برای خودم کار می‌کنم و دیالوگ‌هایم با دیگرانِ کارخانه، جملات کاری است: فلان گزارش را بدهید،‌فلان اکسل را برایم پر کنید و...) برای خودم یک داستان توی ذهنم ساخته‌ام که دوست دارم یک ماه تمام بی‌کار شوم و هر روز هر روز بنویسمش.
چون وقت ندارم دوست دارم بنویسمش. ولی وقت اگر داشتم می‌نوشتمش؟!
و رویاهای دیگر...
تو چه خبر؟ چه کارها می‌کنی؟ عکس بگیرید لامروت‌ها. اگر حوصله‌ی نوشتن به فارسی یا انگلیسی را ندارید. حداقل عکس بگیرید. همین‌جوری الکی از اتاقی که در آن هستید، از خیابانی که هر روز ازش رد می‌شوید، از دخترهایی که توی خیابان می‌بینید عکس بگیرید. از خودتان اگر نمی‌گویید، حداقل عکس بگیرید. دروغ می‌گویم؟!

چاکر شما، پیمان

 

مرتبط: هفته ی نهم 

  • پیمان ..

voice

۰۸
تیر

ضبط می‌کنم. وقتی کسی نیست صدای خودمو ضبط می‌کنم.یه وقتایی هست که واقعا نمی‌شه به کسی گفت. یعنی نه که نشه. همون لحظه باید بگی و هر آدمی رو هم بخوای پیدا کنی که همون لحظه پیدا شه بهت گوش کنه چند دقیقه طول می‌کشه. چند دقیقه‌ای که همون انتظارش خشکم می‌کنه. می‌شینم با خودم بلند بلند حرف می‌زنم و ضبط می‌کنم صدامو. چرا ضبط می‌کنم؟ که بعدا به صدای خودم گوش بدم؟ ثبتش کنم که بعدها بفهمم چه مرگیم بوده و در چه حال بودم؟ ضبطش می‌کنم چون فکر می‌کنم دارم گوشه‌ای از رنج‌هامو ثبت می‌کنم؟ یا شاید برای این که از امکانات موبایلم استفاده کرده باشم؟ این عادت ضبط کردن از بچگی باهام بوده. از همون زمانی که یه ضبط کاست خور سانیو خریده بودم که یه علاوه بر دگمه‌ی پلی یه دگمه‌ی قرمز رنگ ضبط کردن داشت. بعد من می‌شستم روی نوار کاست‌های لیلا فروهر صدای خودمو ضبط می‌کردم. همون زمان که گوش دادن به صدای زن حروم بود و لیلا فروهر برام خیلی زن بود و صداش باید از نوار کاست‌هام حذف می‌شد.
چی ضبط می‌کردم؟ چی می‌گفتم؟چی ضبط می‌کنم؟ چی می‌گم؟ نکته‌ش همینه. نمی‌تونم بعدا دوباره به صدای خودم گوش کنم. یعنی هیچ وقت هیچ وقت دوباره ننشستم به صدای خودم گوش کنم. نمی‌تونم دوباره با خودم مواجه شم. یه چیزی هست که منو می‌ترسونه. نمی‌دونم چیه. ولی این همون چیزیه که منو از دوباره خوندن نوشته‌های قدیمی خودم باز می‌داره. می‌ترسم دوباره با پیمان حال‌خراب 2سال پیش مواجه شم. می‌ترسم به صداش گوش کنم و دوباره زندگی زیسته‌ی توی صدا رو نگاه کنم. یادم می‌ ره. من سریع یادم می‌ره. شاید آدم زودرنجی باشم. ولی رنج‌ها رو هم سریع فراموش می‌کنم و این‌جا توی حافظه‌ی موبایلم خیلی صوت از خودم هست که هیچ وقت دوباره سراغ‌شون نرفته‌م. هیچ وقت جرئت‌شو نداشته‌م دوباره سراغ‌شون برم. دقیقا نمی‌دونم از چی می‌ترسم. از این که شاید رنج‌های بیهوده‌ی توی اون صدا هنوز هم پابرجا باشند؟ ازین که بعد از گذشت لحظه‌ها هنوز هم برای اون رنج‌ها کاری نکرده‌ام؟ شاید...
ولی یه چیز دیگه هم هست که برام تحمل‌ناپذیره. یعنی وقتی به صدای خودم فکر می‌کنم برام تحمل‌ناپذیر می‌شه. این که بعد از مرگم خدا یه تلویزیون بذاره جلوم و صبح تا شب فیلم زندگی خودمو بهم نشون بده. اون هم نه فقط صدا. بلکه تصویر هم باشه. بعد من مجبور باشم صبح تا شب تو قبر فیلم زندگی خودمو نگاه کنم...

  • پیمان ..

دست به دهان

۱۴
خرداد

دست به دهان+ موسسه ی نوین پارسیان

راستش ازین نظم فیلاس فاگ وار ناراضی نیستم. ولی خب این‌جوری نمی‌توانم فکر کنم. امان فکر کردن را از خودم گرفته‌ام.
ساعت 10 شب می‌رسم خانه. چه با اتوبوس برگردم، چه با مترو، 9:50 به چهارراه آخر می‌رسم. از آن چهارراه تا خانه هم دو تا کوچه را باید با گام‌های آهسته‌خسته طی کنم و ساعت 10 شب دگمه‌ی زنگ خانه را فشار می‌دهم. یک جورهایی دست‌به‌دهان پل استر را دارم تجربه می‌کنم. منتها او با نوشتن دست به دهانی می‌کرد و من به نوشتن نمی‌رسم. 6صبح بیدار می‌شوم، ناخودآگاه. حتا روزهای تعطیل هم 6صبح از خواب بیدار می‌شوم. دوباره می‌خوابم. این بار ساعت 6:30 بیدار می‌شوم. دیگر فرصت خواب ندارم. به ریش تراشیدن نمی‌رسم. صبحانه را می‌خورم و لباس می‌پوشم و 6:55 از خانه می‌زنم بیرون و 7:15 کارخانه‌ام. به اتاق‌مان می‌روم و شروع به کار می‌کنم. خرکاری زیاد است. کارهای عقب‌مانده زیاد است. کارهایی هم نیستند که به مغز چندانی نیاز داشته باشند. هر روز ساعت 8:30 اسم استادهای دانشکده مکانیک دانشگاه تهران را به ذهن می‌آورم و اول فحش‌شان می‌دهم و بعد نفرین‌شان می‌کنم که چه‌طور بهترین سال‌های من را پای یک سری فرمول و کوییز و امتحان به درد‌ نخور هدر دادند و هیچ چیز به‌دردبخوری یادم ندادند. ساعت 9:30 به این فکر می‌کنم که دارم تلف می‌شوم.
دقت نمی‌کنند. آدم‌ها دقت نمی‌کنند. کارهای خیلی ساده‌ای به دوش‌شان است. نوشتن نام چند حرفی یک سازه‌ی فلزی و وارد کردن وزنش در یک لیست کار شاقی نیست. ولی آدم‌ها دقت نمی‌کنند. همین کار ساده را درست انجام نمی‌دهند و بعد حالی‌شان نیست که همین چیز ساده اگر یک حرف و عدد بالا پایین شود صحبت میلیون‌ها تومان پول است. بعد من باید بنشینم دوباره درست کنم. چرا من باید این کار را بکنم آخر؟ چرا آن‌ها دقت نمی‌کنند. مفت‌خورها. دارم تلف می‌کنم خودم را. خیر سرم باهوشم. ضریب‌هوشیم بالا است. می‌توانم خودم را جز‌ء تخم‌ِهای این مملکت جا بزنم. باید بروم دنبال یک کار دیگر. ولی تا پیدا شدن کاری بهتر باید همین‌ را ادامه بدهم. استدلال می‌کنم. من پول ندارم. اگر کار نکنم و درآمد را به صفر برسانم کار بهتری گیر می‌آید؟ من آدم بدبینی هستم. هیچ وقت معتقد نیستم که اوضاع جهان رو به بهبود است. تکلیفم را مشخص کرد‌ه‌ام. فردا بهتر از امروز نیست. با توجه به این بدبینی ذاتی نمی‌توانم رها کنم. بعدش هم دلم را خوش می‌کنم که خیلی از افراد توی این دنیا هستند که برای یک لقمه نان شب روزی 18ساعت کار می‌کنند. من هم 8ساعت را کنار بگذارم برای نان شب. تا ببینم چه می‌شود.
ساعت 10:30 با مسئول آی‌تی هم‌صحبت می‌شوم. اتاقش قنددان ندارد. چای که می‌خواهد بخورد می‌آید اتاق ما قند بردارد. بله. اوضاع به همین خرابی است. زبانش خیلی خوب است. ازش در مورد چند و چون زبان یاد گرفتنش می‌پرسم. از موسسه‌‌ای که برای کلاس زبان رفته و کارهایی که کرده و 3سالی که صرف زبان یاد گرفتن کرده تا 3ماه دیگر پرواز کند به کانادا و آن‌جا کار کند. زندگی کند.
زبانم افتضاح است. باید هر چه زودتر در حد لالیگا زبان یاد بگیرم. جوری که بتوانم تنهایی بروم هر جای دنیا که دلم خواست و مشکل ارتباط برقرار کردن نداشته باشم.
ساعت 3:30 از کارخانه می‌زنم بیرون. هر روز با احسان ساعت 4:15 ایستگاه متروی دروازه دولت قرار دارم. ولی توی این یک هفته زودتر از 4:30 نرسیده‌ام. احسان می‌گوید: take it easy. 20 دقیقه بعدش می‌رسیم به موسسه‌ی نوین پارسیان و کلاس پایپینگ. می‌رویم طبقه‌ی چهارم. از جلوی خانم مسئول آموزش موسسه رد می‌شویم. هر روز یک لباس می‌پوشد. بهتر است بگویم هر چند ساعت یک لباس می‌پوشد. مثلا پری‌روز که آمدیم مانتوی سورمه‌ای مهماندار هواپیمایی پوشیده بود. تو وقت استراحت که دیدیمش مانتوی مغزپسته‌ای تنگ پوشیده بود. از خودمان می‌پرسیدیم که این کجا رفته مانتوش را عوض کرده عرض 2 ساعت؟!
سر کلاس به اقلام پایپینگی و تجهیزات ابزار دقیق و نقشه‌های پی اند آی دی و این‌ها گوش می‌دهم. ولی چرتم می‌گیرد. یک وقت‌هایی خواب می‌روم. احسان جزوه می‌نویسد. من خوابم می‌آید. وقت دیگری هم برای یادگیری ندارم. باید سر کلاس همه چیز را یاد بگیرم. روز طوفان تهران ما توی کلاس نشسته بودیم. منتظر استاد بودیم که دیر کرده بود و داشتیم با موبایل ریورسی دونفره بازی می‌کردیم. از پنجره دیدیم که هوا خاک‌آلود شده و باد دارد آنتن خانه‌ی روبه‌رویی را از جا می‌کند. اشکال ندارد. بیا بازی کنیم... بعد که ساعت 10 شب آمدم خانه تازه فهمیدم اسم آن باد خاک‌آلود طوفان بوده و زده 5نفر را کشته!
خانمی که می‌آید حضور غیاب می‌کند جوراب فیش‌نت می‌پوشد.
وقت استراحت می‌رویم بالا پشت‌بام موسسه. کافه‌تریا درست کرده‌اند. چای می‌نوشیم و شیرینی‌کوکی‌هایی را که بابا هفته‌ی پیش از لاهیجان آورده می‌خوریم و از بالکن به کوچه و ساختمان روبه‌رو نگاه می‌کنیم و من از اتفاقات سر کارم برای احسان تعریف می‌کنم و او از کتاب‌هایی که دارد می‌خواند. همه سیگار می‌کشند. مهندس‌ها سیگار می‌کشند. آقای استاد بدون سیگار نمی‌تواند زندگی کند. می‌گوید تو زندگی آدم فقط 3تا اتفاق بد می‌تواند رخ بدهد: 1. آدم نه سیگار داشته باشد و نه آتش. 2. آدم سیگار داشته باشد ولی آتش نداشته باشد. 3. آدم آتش داشته باشد ولی سیگار نداشته باشد. او هم وقت استراحت می‌آید توی تریا و سیگار می‌کشد.
مهندس‌های خوبی هستند. خیلی‌های‌شان کار نمی‌کنند. چون کار مورد نظرشان را پیدا نکرده‌اند. نمی‌دانم بی‌کاری را چطوری تاب می‌آورند. یکی‌شان هم هست که پیپ می‌کشد و خیلی آلامد است. می‌گوید که توی شرکت کیسون کار می‌کند. کیسون اسم خوبی دارد. استاد ازش می‌پرسد چند ماه است حقوقت را نداده‌اند؟ 7ماه است حقوقش را نداده‌اند.
گور بابای هر چه شرکت اسم و رسم‌دار است!
2ساعت بعدی کلاس را هم به سختی می‌نشینم و ساعت 9 تعطیل می‌شویم شب شده.
انگار که همین نیم ساعت پیش بود از خانه زدم بیرون.
درک نمی‌کنم چه‌طور به این سرعت شب شده.
برمی‌گردیم سمت خانه. موقع برگشتن خسته نیستم. می‌توانم لبخند بزنم. خوابم می‌آید. ولی آن گونه از خستگی نیست که باری را بر دوشم احساس کنم. فکر نمی‌کنم. نمی‌توانم زیاد فکر کنم. راستش حتا به فکر دیگران هم نمی‌افتم. دیگران بعد از شام به سراغم می‌آیند. زمانی که خواب دارد من را می‌کشد و من وارد اینترنت می‌شوم. به بلاگفا یک سر می‌زنم. ایمیل‌ها را نگاه می‌کنم. و یک سر هم به فیس‌بوک. فقط این‌جای شبانه‌روزم است که دیگران خودشان را وارد زندگی‌ام می‌کنند. به فلانی فکر می‌کنم و طرز زندگی‌اش و عکسی که از خودش گذاشته و نوشته‌ی کوتاه فلانی و... اما تا بیایم آن‌ها را با خودم مقایسه کنم و رنج بکشم خوابم گرفته. به سرک کشیدن در زندگی دیگران ادامه نمی‌دهم. حتا حال حسرت خوردن به چیزی و کسی را هم ندارم. ولو می‌شوم کف اتاق و تا ساعت 6صبح فردایش یک کله می‌خوابم...

 

  • پیمان ..

خرداد

۰۹
خرداد

پری‌روز؟ رفتم فنی. با حمید هم رفتم. بعدش باز هم ناخواسته 4-5کیلومتری راه رفتیم. با این که عجله داشتم باز هم 4-5کیلومتر راه رفتیم. اصلا با هر کسی باشم، بعدش زیاد راه می‌رویم. چه من بخواهم، چه نخواهم. رفتیم فنی. یک دور راه رفتن در راهروها و کریدورها و نشستن در سالن ورودی فنی و دیدن چند نفر از بچه‌ها. مسخره‌بازی‌های انتخابات در انجمن اسلامی هنوز بر پا بود. لابی‌کردن‌ها. زدن‌ها. حذف کردن‌ها. بالا کشیدن‌ها. وقتی با اینی، آن یکی نمی‌آید سمتت و... از کتابخانه‌ دانشجویی یک شماره از صلا را گرفتم. نشریه‌ی کتابخانه دانشجویی دانشکده فنی. مجله را گرفتم و صفحه‌ی دوم مقاله‌ی خودم را دیدم. صفحه‌های بعد را هم ورق زدم و گفتم می‌روم شب می‌خوانمش. پرونده‌ی ویژه‌ی این شماره‌اش جنسیت در دانشگاه بود. هنوز برایم، لذت چاپ شدن نوشته‌ بر روی کاغذ چیز غریبی است. از صلا خوشم می‌آید. با این که یک بار هم توی جلسات هیئت تحریریه‌شان نبوده‌ام و جزء نویسندگانش به حساب نمی‌آیم، خواندن مجله‌شان دوست‌داشتنی است. شنبه بود که سردبیر این شماره‌شان بهم زنگ زد. گفت برای ستون آزاد این شماره یه مطلب می‌خوام. فقط روم به دیوار تا امشب باید بهم برسونید. گفتم باشه، حالا یه جوری گفتی روم به دیوار فکر کردم 2ساعت دیگه باید برسونم. 3تا نوشته براش فرستادم تا آخری را قبول کرد... به این فکر کردم که شب بروم توی فیس‌بوق تبلیغ این شماره‌شان را بکنم: صلا، یک تلاش دوست‌داشتنی برای مولد بودن. بعد بگویم در زمانه‌ای که نصف بیشتر مطالب به درد بخور حرفه‌ای‌ترین نشریات ایران، ترجمه‌ها و نشخوار کردن افکار دیگران است، چاپ شدن صلا و نوشته‌هایی که همه حاصل افکار خود بچه‌ها است ارزش‌مندترین است. بعد در پس‌نوشت کلاس چسکی هم بگذارم که من هم توی این شماره‌اش یک مقاله دارم هر کس فنی است برود بخرد، اگر هم نا فنی هستید ایمیل بدهید برای‌تان ارسال می‌شود... نکردم این کار را. من را چه به کلاس چسکی گذاشتن آخر؟!
بعد همان‌طور که ایستاده بودیم آن‌جا و آمار تازه‌مزدوج شده‌ها را می‌گرفتیم، باز من آن دختر را دیدم. همان موهای فرفری که از وسط فرق باز شده بودند و به دو طرف صورت که می‌رسیدند فرفری‌تر می‌شدند، همان شال سیاه، همان چشم‌های درشت و ابروهای کمان و همان حالت پریشانی که دلم می‌خواست محو شوم تا بتوانم بهش زل بزنم و هی نگاهش کنم. بعدش که با حمید رفتیم کنار حوض وسط دانشگاه نشستیم به حمید گفتم چرا؟ چرا من هر بار می‌یام فنی می‌بینمش؟ در دو سال گذشته مگه من چند بار اومدم فنی؟ در 9ماه گذشته فقط 3بار اومدم. هر 3بار دیدمش. چرا این قدر خوشگله؟ چرا هر بار می‌یام این‌جا می‌بینمش؟ خودت هم شاهدی که. گفت برو بهش بگو. گفتم برم بهش چی بگم؟ دوست دارم فقط نگاهش کنم. برم بهش بگم بشین همین‌جا می‌خوام فقط نگاه کنم؟ بگم فقط از قیافه‌ت خیلی خوشم می‌یاد؟ بعید می‌دونم حرف مشترکی باهاش داشته باشم. یعنی رفتم چند تا نوشته ازش خوندم. نه... نمی‌شه. نمی‌تونم باهاش حرف بزنم. چیزی از حرف مشترک باهاش درنمی‌یاد. ولی لامصب، چرا این قدر دوست دارم نگاهش کنم؟
دیروز؟ صبح رفتم سر کار. جیمیل و چت جیمیل باز بود. صادق حالم را پرسید. گفتم رفتم حمام، بعدش آمدم از گوش‌پاک‌کن استفاده کردم و چرک گوشم به جای این‌که بیاید بیرون، رفته تو و گوش راستم نمی‌شنود. بعد از پله، مزخرف‌ترین اختراع بشریت گوش‌پاک‌کن بوده. از کتابخانه‌ی دانشگاهش تو اوکاناگان گفت، کانادا. گفت که رفتم اون‌جا و یاد تو افتادم. از سالن بزرگش، از میز و نیمکت‌ها و قفسه‌های پر از کتابی که آماده‌ برای عشق‌بازی من‌اند. از نامحدود بودن تعداد کتاب‌هایی که می‌‌توانی امانت بگیری. از مهلت 6ماهه برای پس آوردن کتاب... دلم آب شد. شروع کردم به فحش دادن که عوضی‌ها 2تا کتاب بهم بیشتر نمی‌داند. می‌دانی اگر تعداد کتاب‌هایی که می‌توانستم بگیرم، نامحدود بود الان چند برابر کتاب خوانده بودم؟ شروع کردم به فحش دادن به یک سری از بچه‌خرخوان‌های دانشگاه که بعد از 6سال (لیسانس و فوق) هنوز کارت دانشجویی‌شان در زمینه‌ی امانت کتاب باکره است...
بعد از ظهرش رفتم همایش رتبه‌های برتر کنکور 93. به محمدرضا گفتم بیا با هم برویم. به جای دوس‌دختر نداشته‌م همراهم باش. بهم گفته‌اند که می‌توانی با خودت همراه بیاوری. همایش تبلیغاتی بود. به هر حال من از کلاس‌ و آزمون آزمایشی این موسسه استفاده کرده بودم. گفتم بروم شاید بهم جایزه دادند! دیر رسیدم. همه ساعت 1 آمده بودند. من ساعت 2:30 رسیدم. محمدرضا هم با چند نفر دیگر رفته بود ناهار بخورد. گفت خودت برو. گفتم باشه.
آخرین نفر بودم یعنی‌ها. رسیدم به دانشکده مدیریت و سالن الغدیر، پرسیدند که رتبه برتری؟ گفتم آره. من را از در جلویی سالن فرستادند که 2 ردیف اول بنشین. بعد من هی می‌گشتم که یک صندلی خالی پیدا کنم. پیدا نمی‌شد لامصب. همه داشتند نگاهم می‌کردند. خلاصه آن گوشه، یک جایی که سن را هم نمی‌شد دید، یک جایی گیر آوردم و نشستم. مجید ایوزیان مجری برنامه بود. 4نفر 4نفر بچه‌ها را صدا می‌کرد و ازشان در مورد رتبه و درصدها و نحوه‌ی درس‌خواندن و چه‌طور شد که رتبه برتر شدند و این‌حرف ها می‌پرسید. نصف بیشتر سالن بچه‌هایی بودند که می‌خواستند سال بعد کنکور بدهند. این مجید ایوزیان از آن آدم‌های دوست‌داشتنی روزگار است. استاد آمار و احتمال. قبلا جزء اساتید دانشگاه علم و صنعت و خواجه نصیر بود. ولی الان فقط برای کنکور آمار و احتمال درس می‌دهد. درس آمار و احتمالش به کنار، نشستن سر کلاس‌هایش یادگیری‌های جنبی بسیاری دارد. یک روز باید در مورد شخصیتش جداگانه یک چیزی بنویسم. استرس گرفتم که الان من را ببرند بالا من چه باید بگویم؟ آخر نحوه‌ی خرخوانی را توضیح دادن خیلی ضایع است... من را نبردند. 10-12نفر را بردند. بعد ساعت 5شد و معذرت‌خواهی کردند که نمی‌توانند از تجربه‌ی همه‌ استفاده کنند.
بعد مجید ایوزیان یک مشاوره‌ی خوب در مورد دوره‌ی ارشد داد:
در 3ماه باقی‌مانده تا می‌توانیم زبان بخوانیم.
اگر قصد اپلای دارید از همین الان به دنبال مقاله خواندن و سرچ کردن و مقاله انگلیسی نوشتن باشید.
اگر قصد اپلای ندارید، دوره‌ی ارشد را به درس خواندن نگذرانید فقط. حتما یک کار پاره‌وقت جور کنید. اعتبار نام تهران و شریف و امیرکبیر خیلی بالاست و به راحتی کار گیر می‌آورید.
و بعد هم شروع کردند به جایزه دادن. اسم خواندند و رفتیم بالا و یک تندیس و یک پاکت به‌مان جایزه دادند. توی پاکت من 250هزار تومان بن تخفیف کلاس‌های نرم‌افزار بود. بعد؟ بعدش برگشتم خانه. با لاک‌پشت برگشتم. قانون خودم را زیر پا گذاشته بودم که تنهایی سوار ماشین نشو. ولی آمدنی دیر شده بود و چاره‌ای نداشتم. یک حس رخوت بدی داشتم. راه رفتم. به بهانه‌ی خریدن داروهای نسخه‌ی دکتر و نان زدم از خانه بیرون. به میثم هم گفتم بیا بریم. بی‌حوصله بودم. خیلی بی‌حوصله بودم. راه رفتیم. مسیر، ناخودآگاه، از خیابان جشنواره به خیابان دماوند افتاد. آن ته خیابان جشنواره یک جگرکی عجیب غریب بود که تا به حال ندیده بودم. توی پیاده‌رو فقط یک میز و صندلی 2نفره گذاشته بود. مغازه‌ی جگرکی هم یک اتاقک کوچک با یک یخچال بود. یک جگرکی برای ارائه‌ی خدمات به حداکثر 2 مشتری. خیلی 2نفره و خوراک عکس بود. گفتم جیگر بزنیم؟ گفت از جیگر خوشم نمیاد.
چه‌م بود؟ نمی‌توانستم بخندم. نقطه‌ی انتها نبودم. قرار است یک مسیر تازه را شروع کنم. ولی خسته بودم. خسته؟ نه، خستگی هم نبود. رخوت بود. یک جور تنهایی هم بود.
امروز؟ صبح بیدار شدم دیدم دیروز یادم رفته در ماشین را قفل کنم. تمام دیشب، ماشین، کنار خیابان به امان خدا بوده. هر دزدی می‌توانست بی‌دردسر کارش را بکند. به حواس پرتم لعنت فرستادم. کمی توی ماشین را نگاه کردم ببینم از داشبورد چیزی ندزدیده‌اند؟ داشبورد خالی نشده بود، ولی من خالی شده بودم.

  • پیمان ..

کلک چال+ میثم+ از زندگانی ام گله دارد جوانی ام

کله‌ی سحر راه افتادیم. 2ساعته رسیدیم به پناهگاه. خوب رفتیم. نفسش را داشتیم. تیزتر هم می‌توانستیم برویم. بهانه‌اش اگر بود تیزتر می‌رفتیم. تند نرفتیم. آرام آرام، ولی پیوسته و بی‌توقف. نیترو هم می‌زدیم. از دماغ نفس بکش، از دهن بده بیرون. به ارتفاع 2500 که رسیدیم زدیم از مسیر بیرون. نشستیم به تهران نگاه کردیم. با همه‌ی خانه‌های قوطی‌کبریتی و گستردگی‌اش زیر پای ما بود. تو مشت ما بود. زور می‌زدیم با دو انگشت اشاره و شست روی تصویر تهران زوم کنیم. زوم نمی‌شد. مثل صفحه‌ی لمسی موبایل بود و نبود. آب‌انگور گازدار خوردیم. سیگار کشیدیم. بوته‌های ریواس را کندیم و ریواس ترش‌مزه خوردیم. به دو کفشدوزکی که روی برگ ریواس به هم چسبیده بودند خندیدیم. کرم‌مان گرفت که از هم جدای‌شان کنیم. یکی با ما این کار را کند خوب است؟ بی‌خیال. ما که پولش را نداریم ازین کارها بکنیم. به هم چسبیده بودند و مرده بودند. در آغوش هم مرده بودند. صبحانه خوردیم. عین اسب خوردیم. 3نفری 2 تا نان سنگک و 2 بسته پنیر و 2 دیس املت را در چند دقیقه ناپدید کردیم. بعد رفتیم زیر درخت‌ها روی خاک دراز کشیدیم و چرت زدیم. حرف زدیم. شر و ور گفتیم. از کار کردن و پول درآوردن گفتیم. خوابیدیم. سرمای خاک تو تن‌مان خزید. به درخت‌های هرس‌شده نگاه کردیم. به سبزیِ خردادی دامنه‌ی کوه و برگ‌ درخت‌ها.
برگشتیم. آرام آرام. با پاهای کج کج. به آدم‌هایی که پایین می‌رفتند و بالا می‌آمدند نگاه می‌کردیم. قصه می‌ساختیم. بهانه‌های رفتن... ایستادیم. نشستیم روی نیمکت‌ها. آب‌انگور گازدار خوردیم. جرعه جرعه. باد می‌وزید. باد میان موهای‌مان می‌وزید و عرق را به صورت‌مان خشک می‌کرد. حرف نمی‌زدیم. سگی (شش پستان خانم) از جلوی‌مان رد شد رفت آن طرف نشست. حرف نزدیم. نشستیم و به کوهی که چند دقیقه پیش بودیم نگاه کردیم. باد می‌وزید. آب از چشمه‌ی بالای کوه جاری بود و به جوی کم‌جانی تبدیل شده بود. دل‌مان می‌خواست بنشینیم. عجله نداشتیم. یکهو کلمه‌های آن آواز زیر لب‌هایم آمدند: از زندگانی‌ام گله دارد جوانی‌ام... و بقیه‌اش... حفظ نبودم. حفظ نبودم. باد می‌وزید. هیچ کدام حفظ نبودیم. دکلمه‌ای از هایده بود. صدایش را توی گوشی‌های موبایل‌مان نداشتیم. خیلی سال پیش گوش کرده بودم. بچه بودم اصلا. چرا بعد از این همه سال یکهو توی این باد، وسط کوه، زمانی که بی‌خیال دنیا توی سکوت نشسته‌ایم کلمه‌هایش زیر زبانم آمده‌اند؟...
مات و مبهوت می‌مانم. سعی می‌کنم شعرش را با تکرار کردن به یاد بیاورم. هر چه هست توصیف همین لحظه است... نمی‌شود. نمی‌شود... برمی‌گردیم. حرف می‌زنیم و برمی‌گردیم. از بهانه‌ها حرف می‌زنیم. از بالا رفتن در مسیرهای طولانی و بهانه‌های کوتاه مدتی که اگر نباشند پیر آدم درمی‌آید...
برمی‌گردم خانه. عصر شده. هنوز آبستن لحظه‌های کوه امروز هستم و در حسرت که چرا آن آهنگ، آن‌جا، وقتی که باد می‌وزید به طور کامل به یادم نیامد و نشد که بشنومش. پیدایش می‌کنم. از دوستم گوگل می‌پرسم و پیدایش می‌کنم و می‌شنومش. تا خود شب هی تکرارش می‌کنم... شعر از شهریار بوده...

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا
من طایر شکسته‌پرِ آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می‌کنند با غم بی همزبانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آب و آتش نشانیم
شمعم گریست زار ببالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

  • پیمان ..

سی جی 125

۱۹
ارديبهشت

عکس از فلیکر دانیال سیدین

از آن شب‌ها بود که بی‌خوابی به سرم زده بود و کیلومترها در اتاقم راه رفته بودم و خسته نشده بودم. از آن شب‌ها که به هر چه نداشته‌ام و نخواهم داشت فکر می‌کردم. به هر چیزی که توی عمرم عصبانی‌ام کرده بود فکر می‌کردم و عصبانی‌تر می‌شدم. صدای دزدگیر ماشین که بلند شد رفتم لب پنجره. صدا از آخر کوچه می‌آمد. خم شدم و نگاه کردم. پژویی بود که سر کوچه پارک بود. دزدگیرش ساکت شد. ولی چراغ راهنماهاش هنوز چشمک می‌زدند. در نور چراغ راهنماها سایه‌ی 2 نفر را دیدم. سوار موتورشان شدند و آرام از کنار پژو راه افتادند. چراغ خاموش حرکت می‌کردند. رسیدند به وسط‌های کوچه. لامپ حبابی جلوی یکی از خانه‌ها وسط کوچه را روشن کرده بود. کنار یک پراید ایستادند. یکی‌شان پیاده شد و رفت سمت در عقب ماشین. یک شیلنگ دستش بود. موتورسوار یک 4لیتری را گذاشته بود جلوش، روی باک بنزین موتور. اولیه با یک میله در باک بنزین پراید را شکست. صدای دزدگیر پرایده درنیامد. شیلنگ را فرو کرد توی باک. حرصم گرفت. نگاه‌شان می‌کردم. اولین چیزی که حرصم را درآورد همین بود. همین احمق بودن‌شان. شاید دلیل اصلی هم همین احمق‌بودن‌شان بود. هر چه‌قدر مک زد به جایی نرسید. خم شد و نشست و شروع به مک زدن کرد. 4 لیتری را هم گرفته بود دستش که اگر بنزین آمد سرازیر کند به 4لیتری. احمق بود. بی‌خیال شدند. رفتند سراغ پراید پشت سری. باز هم صدای دزدگیر نیامد. به پلیس زنگ بزنم؟ پلیس‌های ترسو؟ الان زنگ بزنم که فردا صبح بیایند و بعد بگویند بیا کلانتری گزارش بده و یک روز از وقتم را بگیرند؟ لباسم را پوشیدم. رفتم پایین. مشغول مک زدن شده بود. این قدر کودن بود که نمی‌دانست ورودی باک پراید توری دارد و به همین راحتی‌ها نمی‌شود ازش بنزین کشید بیرون. رفتم سمت ماشینم. سوار شدم. چراغ جلوها را روشن کردم. نفهمیدند. ماشین را روشن کردم و از حالت پارک در آمدم. نور چراغم سمت‌شان بود. دستپاچه نشدند. خیلی با آرامش دست از مک زدن برداشت. درپوش باک را نبست. فقط در باک را بست و سوار موتور شد. دور زدند. گاز دادند. صدای سی جی 125 توی کوچه پیچید و همین صدای سی جی 125 بود که من را دیوانه کرد. یادم آورد که چه احمق‌هایی بوده‌اند. چه احمق‌هایی هستند. یادم آورد که همین صدای سی جی 125 بود که آن صبح پشت گوشم به صدا در آمد و بعد کیف دستی‌ام از دستم جدا شد و من دویدم و صدای سی جی 125 بلندتر شد و هر چه‌قدر دویدم بهش نرسیدم و هر چه‌قدر داد زدم که احمق الاغ پفیوز تو اون کیف هیچ چی نیست که به درد تو بخوره نفهمیدند و صدای سی جی 125 بلندتر و دورتر شد. نه پولی توی کیفم بود نه مدرکی. فقط کتاب‌هایم بود و عینکم و دست‌نوشته‌های چند ماهم که به باد رفت. یادم آمد تمام آن لحظه‌هایی که آن روز در تمام سطل آشغال‌های شهر دنبال کیفم و دست‌نوشته‌های چندماهم می‌گشتم صدای سی جی 125 توی مغزم بود. و پدال گاز را فشردم. مکثی چند ثانیه‌ای داشتم و آن‌ها سر کوچه رسیده بودند. ساعت 3شب بود. ماشینی توی کوچه‌ها و خیابان‌ها نبود. شما دو تا احمق برای چه دارید فرار می‌کنید؟ برای چه داری صدای موتورت را توی خیابان‌ها بلند می‌کنی احمق؟ تو که این قدر کودنی که نمی‌فهمی باید از کی بدزدی برای چه زنده‌ای؟ پیچیدند توی یک کوچه. پیچیدم توی کوچه. خیابان بعدی را بالا رفتند. رفتم بالا. داشتم به‌شان می‌رسیدم که پیچیدند توی یک کوچه‌ی دیگر. فکر می‌کنی آن موتور لعنتی‌ت شتاب دارد؟ به‌شان رسیدم. یک لحظه ترمز گرفتم. پیچیدند توی خیابان و دوباره صدای گاز سی جی 125و این بار آن قدر جری شدم که لحظه‌ی آخر ترمز نگرفتم. فقط به این فکر کردم که نباید رادیاتور ماشینم طوریش شود. پدال گاز را تا ته فشردم و درست لحظه‌ای که داشتند به طرف کوچه می‌پیچیدند با چراغ سمت راست ماشین کوبیدم به موتورشان. پرتاب شدند. 

یک لحظه سکوت. ماشین خاموش شده بود. موتورشان پرتاب شده بود به طرف جوی آب. خورده بودند به ماشینی که سر کوچه پارک بود. راننده‌ی موتور بین ماشین و موتور گیر کرده بود. ولی سرنشینه بعد از یک لحظه بلند شد. ناخودآگاه داشتم پیاده می‌شدم. در را باز کردم. سرنشین موتور سرش را مالید. پایش را از زیر موتور بیرون کشید. بلند شد. شلوارش چاک خورده بود. از بالای ران تا زانویش پاره شده بود و سفیدی پاهاش زده بود بیرون. زخمی هم شده بود. لنگ می‌زد. لاغر بود و موهای بلندی داشت. یکهو دیدم از زیر کاپشنش قمه بیرون آورده و دارد لنگ لنگان به سمت من حرکت می‌کند. در را بستم ماشین را روشن کردم. چراغ سمت راستم شکسته و خاموش شده بود. دنده عقب گرفتم. نگاه کردم. با قمه‌ی توی دستش داشت به سمتم حرکت می‌کرد. عقب‌تر رفتم. شروع کرده بود به بلند بلند فحش دادن. ترمز گرفتم. دنده یک را چاق کردم و یکهو شتاب گرفتم. باز هم فرمان را دادم به چپ و با گوشه‌ی سمت راست ماشین زدم بهش. پرتاب شد. با قمه‌ی توی دستش پرتاب شد سمت موتورشان. دیگر نایستادم. گاز دادم. تا جایی که می‌شد گاز دادم. بوی سوختگی تا ردلاین پر کردن گاز بلند شد. از آینه پشت سرم را گاه کردم. دور شده‌ بودم. آن دورها دو سه نفر آمده بودند وسط خیابان. پیچیدم توی کوچه‌ی سمت راست و خیابان موازی را بالا رفتم. نمی‌توانستم آرام بروم. توی خیابان اصلی با سرعت راه افتادم. بعد رسیدم به بزرگراه خروجی شهر. کسی من را تعقیب نکرده بود. ولی نمی‌توانستم گاز ندهم. دلم می‌خواست ببینم چه بلایی سر گلگیر و چراغ سمت راستم آمده. آیا خون آن احمق به کاپوت مالیده شده یا نه؟ ولی نمی‌توانستم گاز ندهم. با سرعت هر چه تمام‌تر در بزرگراه می‌راندم... دم‌دمای صبح بود. داشتم از شهر خارج می‌شدم. اتوبان خلوت بود. ماشینم تک چشم شده بود. نمی‌دانستم دارم کجا می‌روم. فقط داشتم می‌رفتم. حس می‌کردم می‌توانم با رفتن دست‌نوشته‌های چند ماهم را پیدا کنم...

  • پیمان ..