آژانس دوستی
- ۱ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
- ۷۴۰ نمایش
سبیلش نیمه بود. ردی از چینخوردگی بالای لبهایش بود. و همین چینخوردگی نگذاشته بود که در سمت راست لبش سبیلی وجود داشته باشد. لفظ قلم حرف میزد و من اولش متوجه نشدم که دارد چه میگوید. به دوربین عکاسی اشاره کرد و این که دوربینت حرفهای است و اجازه نداری با آن عکس بگیری. بدگمان شدم که چرا نباید اجازهی عکس گرفتن داشته باشم. این بنای آجری همینجوری در باد و باران رها شده. به حد کافی طبیعت پدرش را درمیآورد. دیگر عکاسی بدون فلاش چه تاثیری خواهد داشت. گفت این توصیهی من اسقاطی جنگ است که اگر کسی از رییس روسا آمد، سریع دوربینت را پنهان کن. با موبایل میتوانی 1000 تا عکس بگیری. ولی با همچه دوربینی اجازه ندادهاند. ولی شما بفرمایید بازدید کنید و عکس بگیرید. بعد گفت لطف کنید آخرسر که بازدیدتان را انجام دادید هزینهاش را هم پرداخت کنید.
همان اول ورودمان به حیاط سریع آمد به سراغ ما. بعد رهایمان کرد که اول به برج 22 متر و نیمی نگاه کنیم. یک بنای آجری با دو دروازه. رفتیم پشت برج و توضیحات روی تابلو را خواندیم که اینجا آرامگاه طغرل شاه سلجوقیان است و سقفی داشته که ویران شده و ناصرالدینشاه دستور داده آن را مرمت کنند و همین. بعد دوباره آمد سراغ ما و شروع کرد یکی یکی عجایب برج طغرل را برایمان توضیح دادن.
دور برج چرخاندمان و یادمان داد که چطور ساعت تقریبی روز را از روی تابش آفتاب بر 24 پرهی برج بخوانیم. بردمان توی برج، ایستاد در نقطهی مرکزی برج و شروع کرد به حرف زدن. به سخنرانی کردن. قدم به قدم از مرکز دور شد و صدایش ضعیفتر شد و قدم به قدم حین حرف زدن به مرکز برج نزدیک شد و صدایش بلندتر شد و طنین انداخت. بردمان به سمت در شرقی، رد پای گربهای را نشانمان داد، گفت بایستید اینجا و حالا به بالا نگاه کنید و شیر خفتهی برج را بنگرید... بردمان سمت دریچهی سرداب برج... چیزهایی را بهمان گفت که در نگاه اول نمیتوانستیم تشخیص بدهیم...
و جوری میگفت که انگار قصه است، جوری که تو دوست داشتی دنبال کنی، جوری از زلزلهی مهیب شهر ری در 200 سال پیش صحبت میکرد که تو به معنای واقعی کلمه به اعجاب میافتادی که چطور این برج آجری از آن زلزله جان سالم به در برده. جوری از خاصیت تلسکوپ مانند بودن برج از درون و از مرکز آن میگفت که تو تصور میکردی هم الان شب اردیبهشت است و ماه بر فراز برج طغرل است و میشود تپه ماهورهای سفیدش را تماشا کرد، جوری می گفت که تو خیال میکردی هم الان چرخبالی (روی کلمهی چرخبال تاکید داشت) از بالای برج دارد رد میشود و تو میتوانی تک تک کلمات نوشته شده زیر چرخبال را از مرکز برج طغرل بخوانی...
برج طغرل تمیز بود و رازآلود. اثری از یادگارنویسیها نبود. این را بعدها متوجه شدیم که هیچ اثری از یادگارنویسی در برج طغرل نبوده و از آسیبهای نااهلان خوب به دور مانده. محوطهی اطراف برج پر از چمن و گل و سبزه بود. و این همه کار آقای قنبری بود. وقتی کسی وارد محوطهی برج میشد، سریع به سمتش میشتافت و شروع میکرد به خوشامدگویی و بعد قصهی برج را مو به مو تعریف کردن... هم لذت دانستن قدر آن مکان را میچشاند و هم جلوی هر گونه آسیب احتمالی به برج را میگرفت... و جوری قصه میگفت که پیدا بود طی سالها رج به رج آن برج را از بر شده است.
چند وقت پیش به این فکر میکردم که ما ایرانیها چه داریم که آن را در جهان سر دست بگیریم و بگوییم این مال ما است... صنعت؟ خودروسازی؟ نیروگاه سازی؟ پالایشگاه؟ صنعت نفت؟ ادبیات مدرن و روز؟ فرهنگ زندگی؟ هیچ کدام اینها به نظرم افتخار کردنی نیستند. ملت چپلچلاقی هستیم ما که نمونه نداریم. نهایت چیزی که داریم همین بازماندگان از هزاران سال زندگی در این خاک است. همین امثال برج طغرل است که میتوانیم سردست بگیریم و با داستانسراییها آن را روایت کنیم... ولی همینها را هم نابود میکنیم و نشان کسی نمیدهیم. شما به اصفهان میروید و آثاری را که ثبت جهانی یونسکو شدهاند مشاهده میکنید. در زیباترین نقاشیها ردی از خط خطیهای اصغر و اکبر و قلی و میرزانقی در اسفند 1357 را مشاهده میکنید. چرا؟ چون نگهبانی مثل آقای قنبری وجود نداشته که مثل تخم چشمهایش از بنا محافظت کند. چون داستانگویی مثل آقای قنبری وجود نداشته که به محض وارد شدن کسی شروع کند به قصه گفتن و اجازه ندهد که طرف مقابلش به فکر نابود کردن بنا بیفتند... چون خیلی از این بناها در نگاه اول کشفکردنی نیستند. در همان نگاه اول نمیتوان به ظرایفشان پی برد. و راستش نگهبانان دلسوزی مثل آقای قنبری را باید ستود. ای کاش مثل او زیاد شوند...
ایدههای ساده ولی بهدردبخور دوستداشتنیاند.
کارگران راهسازی که پرچم قرمز به دست در لاین سرعت بزرگراهها و اتوبانها خودشان را فدا میکنند تا ماشینهای دیوانه با کارگاهی که چند صدمتر جلوتر مشغول کار راه سازی است تصادف نکنند واقعا در خطر مرگ قرار میگیرند. یا ماشینهای مکانیزهی شهرداریها که در حاشیهی خیابانها مشغول غبارروبی خیابان یا آبیاری درختان میشوند، در معرض خطر تصادفاند.
برای این مشکل یک گروه خلاق راه حل سادهای ارائه دادهاند: ربات راهنمای متحرک. رانندهها معمولا تابلوهای هشدار و خطر را نمیبینند. به خاطر همین کارگر فداکاری جان بر کف پرچم را با دو تا دستهایش بالا و پایین میبرد تا هشدار بدهد. به جای او حالا میتوانند یک ربات ساده بگذارند که با همان سرعت پرچم را بالا و پایین ببرد.
شرکت درسان ماشین این ایده را اجرایی کرده. به خاطرش مدال طلای نمایشگاه نوآوری و خلاقیت اروپا، مدال طلای دانشگاه ناپوکای رومانی و مدال طلای نمایشگاه بینالمللی مهندسی اختراعات و نوآوری دانشگاه پرلیس مالزی را برده.
توی کاتالوگ شرکت درسان ماشین مزایای ربات راهنمای متحرک این طوریها گفته شده:
1.حفظ جان پرسنل.
2.کاهش هزینه های مجریان پروژه.
3.فعالیت یکنواخت و استاندارد در طول شبانه روز.
4.حرکت روان بدنبال واحد های مکانیزه و یا تیم های کاری که باید دایما تغییر مکان دهند.
5.مجهز به تجهیزات کامل ایمنی در شب.
6.مقاوم در مقابل شیب خیابان ها، ناهمواری ها، وزش باد و باران.
7.بسیار سبک، قابلیت مونتاژ سریع و حمل حتی توسط سواری ها علیرغم قامت بسیار بلند.
8.حفظ فاصله ثابت از گاردریل ها و جداول هنگام حرکت.
9.مجهز به سیستم کنترل از راه دور و امجام تمام فرامین استاندارد.
10.توانایی انجام وظایف پرچم زن در هر سوی گذرگاه (دست چپ و دست راست).
11.حداقل خسارت وارده به خودروهای بی احتیاط در هنگام تصادف احتمالی با ربات.
12.مناسب ترین قیمت، بهترین خدمات برای تمامی پیمانکاران و ارگان ها در سراسر کشور.
ربات سادهای است. کارهای ژانگولر نمیکند. مثل ربات سورنای دانشگاه تهران نیست که راه برود و زانو و مفصل داشته باشد و بتواند از پله بالا و پایین برود و توپ شوت کند و بتواند حرف بزند. ولی برخلاف سورنا به درد بخور است...
به ایستگاه تاکسی که رسیدم ماشینی نبود. بعد از چند ثانیه صف شکل گرفت. 4 نفر منتظر تاکسی بودیم. بعد از 30 ثانیه همزمان دو ماشین رسیدند. یک پیکان سبز که تاکسی خطی بود و کنار خیابان ایستاد و دیگر دور نزد که وارد ایستگاه تاکسی شود. بوق زد که بیایید سوار شوید. و یک تندر 90 که وارد ایستگاه شده بود.
قبلا دیده بودم که تاکسیهای خطی از سواریهایی که وارد ایستگاهشان میشوند و مسافرهایشان را میدزدند خیلی ناراحت میشوند. بعد از فرصتطلبی رانندهی تندر 90 خوشم نیامد. تندر 90 جلوی پایم توی ایستگاه ایستاده بود. سوار نشدم. چند قدم تا کنار خیابان رفتم و سوار پیکان سبز رنگ شدم. نفر بعدی هم مثل من آمد سوار پیکان شد. اما 2 نفر دیگر رفتند سوار تندر 90 شدند. تندر 90 ماشین راحتتری بود. 3 کیلومتر مسافرت را سوار یک ماشین راحتتر شدن خودش یک جور ارزش است. خلاصه دو ماشین همزمان پر شدند و حرکت کردند. به خودم گفتم کار درستی کردهام. این پیکان سبز خطی است. شغلش همین است. برای مسافر سوار کردن مالیات میدهد. بیمهی ماشینش بیمهی تاکسی است و از بیمهی سواری گرانتر. آن تندر 90 نه مالیات میدهد و نه بیمهی گرانتر خریده است. او دارد از یارانهی بنزین مفت مفت استفاده میکند.
بعد به این فکر کردم که واقعا کار درستی کردهام؟ پیکان سبز سر پا بود. برای آن مسافت 3 کیلومتری ناراحت نبود. به راحتی تندر 90 نبود. ولی ناراحت هم نبود. ولی هر کاریاش میکردی پیکان بود. مصرف بنزینش بالا بود. دو برابر آن تندر 90 بنزین میسوزاند... جالبش این بود که همزمان که به این فکر میکردم رادیو خبری اعلام کرد از جایگزینی 20 هزار تاکسی فرسوده با تسهیلات وام 20 میلیون تومانی 16 درصدی. به رانندهی پیکان نگاه کردم. به کیلومترشمار و داشبورد پیکان نگاه کردم. بعید به نظر میآمد که رانندهاش بخواهد برای عوض کردن ماشینش یک وام 20 میلیونی با بهرهی 16 درصد بگیرد. امثال من حالا حالاها سوار ماشینش میشدیم...