آژانس دوستی
- ۱ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
- ۷۴۶ نمایش
سبیلش نیمه بود. ردی از چینخوردگی بالای لبهایش بود. و همین چینخوردگی نگذاشته بود که در سمت راست لبش سبیلی وجود داشته باشد. لفظ قلم حرف میزد و من اولش متوجه نشدم که دارد چه میگوید. به دوربین عکاسی اشاره کرد و این که دوربینت حرفهای است و اجازه نداری با آن عکس بگیری. بدگمان شدم که چرا نباید اجازهی عکس گرفتن داشته باشم. این بنای آجری همینجوری در باد و باران رها شده. به حد کافی طبیعت پدرش را درمیآورد. دیگر عکاسی بدون فلاش چه تاثیری خواهد داشت. گفت این توصیهی من اسقاطی جنگ است که اگر کسی از رییس روسا آمد، سریع دوربینت را پنهان کن. با موبایل میتوانی 1000 تا عکس بگیری. ولی با همچه دوربینی اجازه ندادهاند. ولی شما بفرمایید بازدید کنید و عکس بگیرید. بعد گفت لطف کنید آخرسر که بازدیدتان را انجام دادید هزینهاش را هم پرداخت کنید.
همان اول ورودمان به حیاط سریع آمد به سراغ ما. بعد رهایمان کرد که اول به برج 22 متر و نیمی نگاه کنیم. یک بنای آجری با دو دروازه. رفتیم پشت برج و توضیحات روی تابلو را خواندیم که اینجا آرامگاه طغرل شاه سلجوقیان است و سقفی داشته که ویران شده و ناصرالدینشاه دستور داده آن را مرمت کنند و همین. بعد دوباره آمد سراغ ما و شروع کرد یکی یکی عجایب برج طغرل را برایمان توضیح دادن.
دور برج چرخاندمان و یادمان داد که چطور ساعت تقریبی روز را از روی تابش آفتاب بر 24 پرهی برج بخوانیم. بردمان توی برج، ایستاد در نقطهی مرکزی برج و شروع کرد به حرف زدن. به سخنرانی کردن. قدم به قدم از مرکز دور شد و صدایش ضعیفتر شد و قدم به قدم حین حرف زدن به مرکز برج نزدیک شد و صدایش بلندتر شد و طنین انداخت. بردمان به سمت در شرقی، رد پای گربهای را نشانمان داد، گفت بایستید اینجا و حالا به بالا نگاه کنید و شیر خفتهی برج را بنگرید... بردمان سمت دریچهی سرداب برج... چیزهایی را بهمان گفت که در نگاه اول نمیتوانستیم تشخیص بدهیم...
و جوری میگفت که انگار قصه است، جوری که تو دوست داشتی دنبال کنی، جوری از زلزلهی مهیب شهر ری در 200 سال پیش صحبت میکرد که تو به معنای واقعی کلمه به اعجاب میافتادی که چطور این برج آجری از آن زلزله جان سالم به در برده. جوری از خاصیت تلسکوپ مانند بودن برج از درون و از مرکز آن میگفت که تو تصور میکردی هم الان شب اردیبهشت است و ماه بر فراز برج طغرل است و میشود تپه ماهورهای سفیدش را تماشا کرد، جوری می گفت که تو خیال میکردی هم الان چرخبالی (روی کلمهی چرخبال تاکید داشت) از بالای برج دارد رد میشود و تو میتوانی تک تک کلمات نوشته شده زیر چرخبال را از مرکز برج طغرل بخوانی...
برج طغرل تمیز بود و رازآلود. اثری از یادگارنویسیها نبود. این را بعدها متوجه شدیم که هیچ اثری از یادگارنویسی در برج طغرل نبوده و از آسیبهای نااهلان خوب به دور مانده. محوطهی اطراف برج پر از چمن و گل و سبزه بود. و این همه کار آقای قنبری بود. وقتی کسی وارد محوطهی برج میشد، سریع به سمتش میشتافت و شروع میکرد به خوشامدگویی و بعد قصهی برج را مو به مو تعریف کردن... هم لذت دانستن قدر آن مکان را میچشاند و هم جلوی هر گونه آسیب احتمالی به برج را میگرفت... و جوری قصه میگفت که پیدا بود طی سالها رج به رج آن برج را از بر شده است.
چند وقت پیش به این فکر میکردم که ما ایرانیها چه داریم که آن را در جهان سر دست بگیریم و بگوییم این مال ما است... صنعت؟ خودروسازی؟ نیروگاه سازی؟ پالایشگاه؟ صنعت نفت؟ ادبیات مدرن و روز؟ فرهنگ زندگی؟ هیچ کدام اینها به نظرم افتخار کردنی نیستند. ملت چپلچلاقی هستیم ما که نمونه نداریم. نهایت چیزی که داریم همین بازماندگان از هزاران سال زندگی در این خاک است. همین امثال برج طغرل است که میتوانیم سردست بگیریم و با داستانسراییها آن را روایت کنیم... ولی همینها را هم نابود میکنیم و نشان کسی نمیدهیم. شما به اصفهان میروید و آثاری را که ثبت جهانی یونسکو شدهاند مشاهده میکنید. در زیباترین نقاشیها ردی از خط خطیهای اصغر و اکبر و قلی و میرزانقی در اسفند 1357 را مشاهده میکنید. چرا؟ چون نگهبانی مثل آقای قنبری وجود نداشته که مثل تخم چشمهایش از بنا محافظت کند. چون داستانگویی مثل آقای قنبری وجود نداشته که به محض وارد شدن کسی شروع کند به قصه گفتن و اجازه ندهد که طرف مقابلش به فکر نابود کردن بنا بیفتند... چون خیلی از این بناها در نگاه اول کشفکردنی نیستند. در همان نگاه اول نمیتوان به ظرایفشان پی برد. و راستش نگهبانان دلسوزی مثل آقای قنبری را باید ستود. ای کاش مثل او زیاد شوند...
ایدههای ساده ولی بهدردبخور دوستداشتنیاند.
کارگران راهسازی که پرچم قرمز به دست در لاین سرعت بزرگراهها و اتوبانها خودشان را فدا میکنند تا ماشینهای دیوانه با کارگاهی که چند صدمتر جلوتر مشغول کار راه سازی است تصادف نکنند واقعا در خطر مرگ قرار میگیرند. یا ماشینهای مکانیزهی شهرداریها که در حاشیهی خیابانها مشغول غبارروبی خیابان یا آبیاری درختان میشوند، در معرض خطر تصادفاند.
برای این مشکل یک گروه خلاق راه حل سادهای ارائه دادهاند: ربات راهنمای متحرک. رانندهها معمولا تابلوهای هشدار و خطر را نمیبینند. به خاطر همین کارگر فداکاری جان بر کف پرچم را با دو تا دستهایش بالا و پایین میبرد تا هشدار بدهد. به جای او حالا میتوانند یک ربات ساده بگذارند که با همان سرعت پرچم را بالا و پایین ببرد.
شرکت درسان ماشین این ایده را اجرایی کرده. به خاطرش مدال طلای نمایشگاه نوآوری و خلاقیت اروپا، مدال طلای دانشگاه ناپوکای رومانی و مدال طلای نمایشگاه بینالمللی مهندسی اختراعات و نوآوری دانشگاه پرلیس مالزی را برده.
توی کاتالوگ شرکت درسان ماشین مزایای ربات راهنمای متحرک این طوریها گفته شده:
1.حفظ جان پرسنل.
2.کاهش هزینه های مجریان پروژه.
3.فعالیت یکنواخت و استاندارد در طول شبانه روز.
4.حرکت روان بدنبال واحد های مکانیزه و یا تیم های کاری که باید دایما تغییر مکان دهند.
5.مجهز به تجهیزات کامل ایمنی در شب.
6.مقاوم در مقابل شیب خیابان ها، ناهمواری ها، وزش باد و باران.
7.بسیار سبک، قابلیت مونتاژ سریع و حمل حتی توسط سواری ها علیرغم قامت بسیار بلند.
8.حفظ فاصله ثابت از گاردریل ها و جداول هنگام حرکت.
9.مجهز به سیستم کنترل از راه دور و امجام تمام فرامین استاندارد.
10.توانایی انجام وظایف پرچم زن در هر سوی گذرگاه (دست چپ و دست راست).
11.حداقل خسارت وارده به خودروهای بی احتیاط در هنگام تصادف احتمالی با ربات.
12.مناسب ترین قیمت، بهترین خدمات برای تمامی پیمانکاران و ارگان ها در سراسر کشور.
ربات سادهای است. کارهای ژانگولر نمیکند. مثل ربات سورنای دانشگاه تهران نیست که راه برود و زانو و مفصل داشته باشد و بتواند از پله بالا و پایین برود و توپ شوت کند و بتواند حرف بزند. ولی برخلاف سورنا به درد بخور است...
گفت بیا قسمت محتوانویسی کار را به عهده بگیر. نفهمیدم چرا قبول کردم. وقتش را ندارم. برای پول درآوردن 11 ساعت از روزم میرود (8 ساعت کار و 3 ساعت رفت و آمد) و بعد از چنان بیهوده خستهام که حتا نمیرسم درسهای دانشگاهم را بخوانم. ناچارم... ولی دوست داشتم که با یک گروه خلاق کار کنم. دوست داشتم نوشتن با قید و بندهای بیرونی را هم تجربه کنم تا به قول خودم حرفهای شوم.
باید میرفتم توی سایت TED برای خودم پروفایل درست میکردم. تد ایکس امیرکبیر چند ماه دیگر برگزار میشود و به عنوان یکی از اعضای تیم اجرایی باید توی سایت تد پروفایل میداشتم. درست کردم. عکس گذاشتم و اسم و فامیل و اینها. بعد یک جایی ازم پرسید I am a…. رفتم توی فکر: من هستم یک...شک کردم که چه باید بنویسم. دانشجو بودن که کار نیست. هر ننه قمری الان دانشجو است. کار قبلیام را دوست نداشتم. کار فعلیام... نمیتوانستم در قسمت من هستم یک عنوان شغل فعلیام را بنویسم. دلم رضا نمیداد. نوشتم I am a blogger.
وبلاگ نوشتن بعد از درس خواندن تنها کاری بوده که به طور پیوسته انجامش دادهام. افت و خیز و کمکاری پرکاری داشتهام. ولی کاری بوده که امتداد داشته. نگاه کردم دیدم من 7 سال است که دارم وبلاگ مینویسم. وبلاگ نوشتن جزئی از شخصیتم است. جزئی از شخصیتم که هیچ گاه در برخوردهای اول رو نمیکنم. به کسی نمیگویم وبلاگ مینویسم. ولی چیزی هست که دارم. وبلاگم پرخواننده نیست. تعداد وبلاگهایی که لینک دادهاند به وبلاگم به تعداد انگشتان دست هم نمیرسد و ایضا تعداد نظرات پای هر نوشته. ولی چند نفر هستند که میخوانندش. و همین چند نفر برایم بساند.
میدانی سر آن سوال سایت تد چه چیز یقهی من را گرفت؟ نام تد و خلاقیتی که از سر و رویش میبارد. به خودم گفتم کار الانت چه قدر خلاقیت دارد؟ چهقدر میتوانی درش خلاق باشی؟ کدام یک از کارهایت هست که بتوانی سر دستت بگیری و بگویی این بودهام. اینجا این طوری خودم را رها کردهام و فکر را به کار انداختهام... فقط وبلاگ نوشتن بود.
شرایط کاریام سخت شده. قبلا تنها کسی که باید با او کار میکردم مدیر بالادستیام بود. مدیر بالادستیام از نیکمردان روزگار است. آن حجم از رواداری و آزادی عمل و احترامی که برایم قائل هست من را به اعجاب میاندازد. ولی حالا مدیر بالادستتر هم وارد امورات شده. همه میگویند او هم آدم خوبی است. من هم نظرم همین است. او آدم خوبی است. مهربان است. خوش اخلاق است. (برای من که کار پیشینم صنعتی بوده بددهن نبودن یک مدیر نقطه مثبت هم تلقی میشود! او مودب است.) فقط انتظاری که از زیردستانش دارد، برای من انتظار سنگینی است. انتظار یک کارمند که فقط به امور اداری بپردازد و سرش به کار دیگری گرم نباشد. تا دو ماه پیش من آن قدر آزاد بودم که هم میتوانستم یک روز در میان بروم دانشگاه، هم کارهای تحقیق توسعهای انجام بدهم و مقاله بنویسم و هم رتق و فتق وظایف اداری را که عنوان شغلیام است انجام بدهم. ولی مدیر بالاتر از میز کار من خوشش نمیآید. مقالههای انگلیسی روی میز کار، کتابهای ریاضی و مرتبط با درسم به نظرش حکایت از به درد نخور بودن من دارند. نمیتواند بپذیرد که ممکن است که کار اداری مربوطه را در 15 دقیقه انجام بدهم و 45 دقیقه بعدی را به کار خودم برسم. بقیه این طوری کار میکنند: کار 15 دقیقهای را 60 دقیقه طول میدهند تا بگویند خیلی کار دارند و خیلی کار میکنند و بیکار نیستند. بعد هم میآیند برایش شرح میدهند که آی من چه کار کردهام فلان بیسار.... من نمیتوانم به او بگویم که آن مقالهی انگلیسی برای کاری است که میخواهم برای طرح و توسعهی شرکت انجام بدهم و بعد مقاله اش کنم. در دراز مدت به نفع خودتان هم دارم کار میکنم. اصلا او مدیر بالادستی من نیست که بخواهم به او گزارش بدهم. و این دارد به ضرر من تمام میشود. میز کاری که جزء جزءش مورد بازدید قرار میگیرد و کنایههای گوشه کنار. دیروز بحث را به اینجا رساند که به نظرش تئوری و عمل دو چیز کاملا مجزایند. او بازنشسته است. گفت که من در طول سالهای کارم آدمهای زیادی را دیدم که خیلی سواد داشتند خیلی کتاب میخواندند. اصلا از صبح تا شب کتاب میخواندند و فارغالتحصیل دانشگاههای اسم و رسم دار بودهاند ولی هیچ فایدهای نداشتند. نمیتوانستند از پس یک پروندهی ساده بربیایند. برعکسش کسان زیادی بودهاند که بدون مدرک و خواندن جنم داشتهاند، کار را پیش میبردهاند...
قصدش کنایه بود. من چیزی نگفتم. چه باید میگفتم؟
قدرت و اثر آدمها به حرفی که میزنند نیست. به جایگاهی است که از تریبون آن حرف میزنند. و این از دردناکترین قوانین حاکم است. رییس جمهور یک مملکت وارد یک سالن میشود و احمقانهترین جملات ممکن را به حضاری که همهشان متخصص یک رشتهاند میزند و بیرون میآید. کسی حرفهای فکرشدهی متخصصان را ثبت نمیکند. خبرنگاران حرفهای احمقانهی رییسجمهور را رسانه ای میکنند. حالا آن وسط متخصصی بیاید به حرفهای رییسجمهور اعتراض کند. تنها اثرش این است که در برنامهی بعدی آن متخصص در سالن همان صندلی را هم نخواهد داشت.
یک چیزی را خوب یاد گرفتهام در این سالها: بدون تئوری درست کار از پیش نمیرود. و اگر کاری تئوری داشته ولی به نتیجه نرسیده این دلیل بر کوبیدن تئوری نیست. آن تئوری اشتباه بوده و باید تئوری دیگری چید. کار و دانشگاه هم به نظرم همینطور است. این دیدگاه که اینها دو چیز جداگانهاند اشتباه است. مثلا مهندسیها. درسی که در دانشگاه ارائه میشود، دروس دانشگاههای کشورهای تراز اول دنیا است. کشوری که صنعتش 40 سال عقب است مطمئنا ظرفیت دانشجوهایی با علم 40 سال بعد را ندارد. (این را باید بهش میگفتم ولی نگفتم.)
همه چیزم موقتی است. کار الانم هم موقتی است. هیچ تصمیم دراز مدتی نمیتوانم بگیرم. این را میدانم. پولی درنمیآید و وبلاگنوشتن تنها کاری است که دارم به طور پیوسته انجامش میدهم و میتوانم توی قسمت I am a… سایت تد ازش نام ببرم...
به ایستگاه تاکسی که رسیدم ماشینی نبود. بعد از چند ثانیه صف شکل گرفت. 4 نفر منتظر تاکسی بودیم. بعد از 30 ثانیه همزمان دو ماشین رسیدند. یک پیکان سبز که تاکسی خطی بود و کنار خیابان ایستاد و دیگر دور نزد که وارد ایستگاه تاکسی شود. بوق زد که بیایید سوار شوید. و یک تندر 90 که وارد ایستگاه شده بود.
قبلا دیده بودم که تاکسیهای خطی از سواریهایی که وارد ایستگاهشان میشوند و مسافرهایشان را میدزدند خیلی ناراحت میشوند. بعد از فرصتطلبی رانندهی تندر 90 خوشم نیامد. تندر 90 جلوی پایم توی ایستگاه ایستاده بود. سوار نشدم. چند قدم تا کنار خیابان رفتم و سوار پیکان سبز رنگ شدم. نفر بعدی هم مثل من آمد سوار پیکان شد. اما 2 نفر دیگر رفتند سوار تندر 90 شدند. تندر 90 ماشین راحتتری بود. 3 کیلومتر مسافرت را سوار یک ماشین راحتتر شدن خودش یک جور ارزش است. خلاصه دو ماشین همزمان پر شدند و حرکت کردند. به خودم گفتم کار درستی کردهام. این پیکان سبز خطی است. شغلش همین است. برای مسافر سوار کردن مالیات میدهد. بیمهی ماشینش بیمهی تاکسی است و از بیمهی سواری گرانتر. آن تندر 90 نه مالیات میدهد و نه بیمهی گرانتر خریده است. او دارد از یارانهی بنزین مفت مفت استفاده میکند.
بعد به این فکر کردم که واقعا کار درستی کردهام؟ پیکان سبز سر پا بود. برای آن مسافت 3 کیلومتری ناراحت نبود. به راحتی تندر 90 نبود. ولی ناراحت هم نبود. ولی هر کاریاش میکردی پیکان بود. مصرف بنزینش بالا بود. دو برابر آن تندر 90 بنزین میسوزاند... جالبش این بود که همزمان که به این فکر میکردم رادیو خبری اعلام کرد از جایگزینی 20 هزار تاکسی فرسوده با تسهیلات وام 20 میلیون تومانی 16 درصدی. به رانندهی پیکان نگاه کردم. به کیلومترشمار و داشبورد پیکان نگاه کردم. بعید به نظر میآمد که رانندهاش بخواهد برای عوض کردن ماشینش یک وام 20 میلیونی با بهرهی 16 درصد بگیرد. امثال من حالا حالاها سوار ماشینش میشدیم...