سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «حکمت های زندگی» ثبت شده است

تک‌سوار

۱۰
فروردين

جاده‌ی روستا پر از اسب است. کل جاده را غوروق خودشان کرده‌اند. آخرین روزهای رهایی‌شان است. شالیزارها که زیر کشت بروند این اسب‌ها هم به خانه‌های‌شان برمی‌گردند. یا اسیر طویله می‌شوند یا در مرتعی کوچک و محدود با میخ و طناب بسته می‌شوند. 

قهوه‌ای روشن و قهوه‌ای تیره و اخرایی و سفید و ابلق‌اند. باد می‌وزد و موهای‌شان را نوازش می‌کند. می‌زنم کنار جاده و می‌ایستم و تصمیم می‌گیرم ازشان عکس بگیرم. چشمم به کپل و دمب چند تای‌شان می‌افتد. حقیقتا دمب اسب زیباست. گوشی‌ام کند شده. لعنت بر سامسونگ و اندروید. تا دوربینش بالا بیاید و کادر ببندم یک ماشین می‌آید و بوق بوق می‌کند برای اسب‌ها. اسب‌ها رم می‌کنند و از جاده می‌روند توی شالیزارهایی که هنوز شخم زده نشده‌اند. کادرم به هم می‌ریزد. اسب‌ها دور می‌شوند. نمی‌شود که از آن‌ها در وسط جاده و از نمایی نزدیک عکس بگیرم. 

بی‌خیال عکس می‌شوم. سوار دوچرخه می‌شوم و می‌افتم دنبال‌شان. نزدیک‌شان می‌شوم. از زیبایی‌شان حظ می‌کنم. نمی‌توانم از جاده خارج شوم. رهای‌شان می‌کنم. کنار زمین آقا رسیده‌ام. کسی توی زمین کناری‌اش مشغول کار است. چشمم را ریز می‌کنم که بفهمم کی است. بابام نیست. آقا هم نیست. نمی‌دانم کیست. به جز خودم توی جاده دوچرخه‌ای نیست. سعی می‌کنم راست روی زین بنشینم و خودم را آقا فرض کنم. آقا چهارشانه بود. روی دوچرخه‌اش که می‌نشست از ۵ کیلومتری هم معلوم بود که آقاست که آن طور سیخ روی دوچرخه نشسته است. من قوز دارم. اصلاً بالاتنه‌ام شبیه آقا نیست. نه به چهارشانگی اویم و نه بازوهای نحیفم مثل اوست. دوچرخه‌ام هم شبیه آقا نیست. دوچرخه‌ی من کوهستان است. دوچرخه‌ی آقا از این ۲۸های لحاف‌دوزی بود. از وقتی مرده گذاشته‌ایم توی انباری.

از پیچ جاده می‌گذرم. شهریور ماه زنده بود. با بابام آمده بودیم کنار درخت‌های صنوبر باغ آقا. خودش هم با دوچرخه‌اش آمده بود. در حوزه‌ی پادشاهی ۳ کیلومتری‌اش مراقب همه چیز بود. حواسش به تک تک درخت‌های توی باغ بود که کسی ندزدد. توی همین ۳ ماهی که مرده دزدها چند تا از درخت‌های صنوبر را شبانه بریده‌اند برده‌اند. آن روز به‌مان سر زده بود و بعد سوار دوچرخه‌اش شده بود و آرام آرام رکاب زده بود رفته بود.  سوت نمی‌زد. آن ماه‌های آخر سوت نمی‌زد. غم داشت. ۲ تا از عمه‌هایم سر تقسیم ارث و میراث باهاش قهر کرده بودند و تحریمش کرده بودند. قبلاًها سوار بر دوچرخه آهنگی را با سوت می‌نواخت و به دوردست‌ها چشم می‌گرداند.

من هم کمی بعد راه افتاده بودم. دوچرخه‌ام تیزروتر بود. سریع بهش رسیده بودم. دیلینگ دیلینگ زنگ زده بودم و از کنارش رد شده بودم. کنار همین درخت بود که ازش سبقت گرفته بودم. همین... شهریور ماه بود که ازش رد شده بودم.

خودم را از بیرون تصور کردم که دارم رکاب می‌زنم. انگار که دوربین را کاشته باشم سر پیچ جاده که از آن گذشته بودم. کلاه بر سر و بادگیری بی‌ریخت بر تن و شلواری گلی و خاکی بر پا. سفت چسبیده به فرمان دوچرخه و تند تند رکاب‌زنان داشتم می‌رفتم. از خودم جدا شدم. از خودم هم رد می‌شدم یا کسی هم از من رد می‌شد؟ به جز من در جاده دوچرخه‌سواری نبود.

  • پیمان ..

بچه‌های میم بالاخره شناسنامه گرفتند. تاریخ صدور شناسنامه‌شان دقیقا هم‌زمان با ماه و روز تاریخ تولد من شد. از آن هم‌زمانی‌ها که فقط به درد خودم می‌خورد. 
به اولین برخوردهایم با میم که فکرکردم دیدم سه سال گذشته است. خیلی طول کشید. یک راه طولانی طی شد تا بالاخره بچه‌هایش صاحب شناسنامه شدند. راستش را اگر بخواهم بگویم در این سه سال خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم که بچه‌های میم هیچ وقت صاحب شناسنامه نمی‌شوند. اما انگار خودش این‌طور نبود. پارسال که چهارمین بچه‌اش را هم به دنیا آورد حس کردم این‌طوری نیست. آن زمان هنوز هم معلوم نبود که بچه‌هایش بالاخره صاحب شناسنامه می‌شوند یا نه. افغانستانی‌ها پر زاد و ولدند. خانواده‌های‌شان پرجمعیت‌اند. اما حتما میم به عنوان یک زن ایرانی امیدهای بزرگی داشته که به دنیا آوردن چهارمین فرزند را هم قبول کرده. 
اولین بار میم را همراه خانم ع دیدم. ع هم یک زن ایرانی بود که شوهری افغانستانی داشت. فقط یک دختر ۶ ساله داشت که می‌خواست قبل از مدرسه رفتنش صاحب شناسنامه‌ شود و توی مدرسه دردسرهای یک کودک افغانستانی را نداشته باشد. در تکاپو بودند که به مناسبت روز مادر جلوی مجلس تجمع برگزار کنند و برای بچه‌های‌شان از نماینده‌های مجلس اصلاح قانون را بخواهند. خانم ع دو سال پیش فوت شد. توی یک تصادف رانندگی مرد و دختر کوچکش بی‌مادر شد و اعضای بدنش هم اهدا شد به چند نفر آدم دیگر که بیشتر زنده بمانند. این‌که می‌گویم راهی بس طولانی طی شد به خاطر همین است... ع مرد. میم کودک دیگری به دنیا آورد و...
همان اولین بار که میم را دیدم به استعداد غریب او پی بردم. او یک اعجوبه بود. استعدادهایش از آن استعدادهای مورد ستایش سیستم آموزش و پرورش و نظام آموزش عالی ما نبود. استعدادش از نوع حفظ فرمول‌های ریاضی و ابیات شعرا و تند تند تست زدن نبود. همان موقع در ستایش استعدادش این‌جا نوشتم. شاید اگر میم در این خاک نبود و در کشوری مثل سوئد به دنیا آمده بود یکی از گزینه‌های ریاست‌جمهوری آن کشور می‌شد. نمی‌دانم...
میم اما هیچ وقت از پیگیری دست برنداشت. رها نکرد. با وجود بی‌مهری‌ها باز هم نومید نشد. هر جا که لازم بود رفت و پیگیری کرد و حرفش را زد و نماینده‌ی یک گروه بزرگ شد. اوجش دقیقا شب قبل از صدور شناسنامه‌ها برای بچه‌هایش بود. جایی که رفت توی تلویزیون و حرف‌های تمام مادرهای ایرانی را که شوهری غیرایرانی دارند بیان کرد. بیانش هم مثل من نبود که هر جا می‌روم با یک لحن و یک دایره واژگان صحبت می‌کنم. بیانش کاملا شبیه نماینده‌ی یک جامعه‌ی مدنی بود.
بچه‌های میم این هفته صاحب شناسنامه شدند. وقتی این را شنیدم گفتم: حتما یک روزی مادرشان را به خاطر این شناسنامه‌ها ستایش خواهند کرد. حتما یک روزی فیلم آن برنامه‌ی تلویزیونی را نگاه خواهند کرد و می‌گویند ببین مادر ما چه قهرمانی بوده. حتما عکس‌های نشست‌‌های دیاران توی دانشگاه تهران را مرور می‌کنند و می‌بینند که مادرشان برای شناسنامه‌دار شدن آن‌ها تا کجاها رفته. شاید یکی‌شان فیلم‌ساز هم شد و فیلمی در مورد زندگی یک زن ایرانی ساخت. زنی که جنگید تا بتواند مثل مردهای ایرانی حق انتقال تابعیت به بچه‌هایش را پیدا کند. قشنگی‌اش این است که او با مردها نجنگید. با یک طرز تفکر جنگید...
هفته‌ی پیش زن‌های آرژانتینی جلوی مجلس کشورشان جمع شدند و قانونی شدن حق سقط جنین را جشن گرفتند. شور و شوق آن زن‌ها و خوشحالی‌های‌شان و هم را در آغوش‌ کشیدن‌های‌شان قشنگ بود. دراماتیک بود. اما برای من شناسنامه‌های بچه‌های میم خیلی دراماتیک‌تر بودند. مخصوصا شناسنامه‌ی آن بچه‌ی آخری که فکر کنم هنوز شیرخواره باشد و تا همین پارسال باید ۱۸ سال صبر می‌کرد تا شاید به او شناسنامه بدهند و حالا قبل از این که زبان باز کند صاحب شناسنامه شده است. دیدم خیلی‌ها عکس‌های جلوی مجلس آرژانتین را توی اینستاگرام‌شان گذاشته‌اند و از خوشحالی زن‌های آرژانتینی خوشحال بودند. توی این سه سال به هر کسی که حس می‌کردم می‌تواند قصه‌های میم و زن‌های مثل او را ترویج کند رو انداختم. به دخترها و زن‌ها بیشتر. ازشان انتظار بیشتری داشتم. ولی خیلی‌های‌شان سرد برخورد کردند. تنها مشارکت نکردند، بلکه تو دل آدم را خالی می‌کردند که نمی‌شود و بی‌خیال شوید و عمرتان را تلف نکنید و این‌ها آدم‌بشو نیستند و... چند تای‌شان را به وضوح یادم است. چند تای‌شان از همین‌ها بودند که عکس‌های‌ آرژانتینی‌ها را بازنشر کردند. کرمم گرفت که بروم به‌شان بگویم یادتان هست فلان موقع فلان پیام را دادم و... اما زود پشیمان شدم. این را از رانندگی توی جاده‌های ایران یاد گرفته‌ام. بعضی‌ها هیچ وقت نمی‌فهمند. این‌که سعی کنی به‌شان بفهمانی یا بدتر سعی کنی به‌شان یاد بدهی اشتباه محض است. راه خودت را برو...
توی تد اکس اصفهان شعارم این بود: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن.
فکر کنم حالا باید یک تد دیگر پیدا کنم و یک ارائه‌ی دیگر تمرین کنم. شعار آن یکی باید این باشد: راه خودت را برو!

 

 

مرتبط:

مسیری که با هم طی کردیم-۱

مسیری که با هم طی کردیم-۲

مسیری که با هم طی کردیم-۳
 

  • پیمان ..

قمارباز

۰۲
دی

بهرام بیضایی برای کودکان چند تا کار خوب داشته: کتاب «حقیقت و مرد دانای» و فیلم کوتاه «سفر». به نظر من اصل جهان‌بینی بهرام بیضایی در مورد زندگی توی همین دو تا کارش نمود دارد. معنایی برای زندگی که یادگرفتنی است.

فیلم «سفر» را خیلی دوست داشتم. از جمله فیلم‌های اول بهرام بیضایی است. از تئاتری بازی‌های فیلم‌های بعدی‌اش چندان خبری نیست. نماد و نشانه‌ها به اندا‌زه‌اند. فیلم ریتم تندی دارد. قصه‌ی دو کودک کار که می‌خواهند یک آدرس را پیدا کنند. آدرسی که فکر می‌کنند محل زندگی پدر و مادرشان باشد. یتیم‌اند و بی‌پول. اندک مایه‌ای با کار کردن جمع کرده‌اند که آن هم خرج دو تا نان می‌شود و بقیه‌اش را هم یکی زرنگ‌تر از خودشان می‌دزدد و می‌رود. آدرس دور است. باید ماشین سوار شوند. اما پولی ندارند. پس پای پیاده می‌روند. به جست‌وجوی پدر و مادر می‌روند. از خرابه‌ها می‌گذرند. از ماشین‌های اسقاطی. درشکه‌های اوراقی. باید پرس‌‌وجو کنند. از میان هزاران در بسته می‌گذرند. از میان مردمان غرق در خواب می‌گذرند. پاهای‌شان زخم و زیلی می‌شود.
- برای این‌که درد پاتو نفهمی بیا خیال کنیم.
- برای این‌که نترسی بیا خیال کنیم.
خیال می‌کنند و ادامه می‌دهند و ادامه می‌دهند؛ و به در بسته می‌خورند. زن و مرد بچه‌ای ۱۰ ساله داشتند؛ نه بچه‌ای ۱۲ ساله. دست از پا درازتر برمی‌گردند و کنار خیابان می‌نشینند. جایی که دیالوگ طلایی فیلم خیلی تند و تیز گفته می‌شود. دفعه‌ی اول‌شان نیست. همان اول فیلم هم می‌فهمیم که دفعه‌ی اول‌شان نیست. یکی‌شان هی آدرس پیدا می‌کند و آن یکی هم هی پایه می‌شود و هی به در بسته می‌خورند. اما ادامه می‌دهند. 
- تو که می‌دونی هیچ کسو نداری... چرا هر روز می‌یای سراغ من؟
- برای فردا یه آدرس دیگه گیر میارم.

«حقیقت و مرد دانای» هم همچه مضمونی دارد. نقاشی‌های مرتضی ممیز توی این کتاب فوق‌العاده‌اند. کتاب ظاهری کودکانه دارد. اما لحن و برخی واژگان کتاب برای من بزرگسال هم ثقیل است و بعید می‌دانم کودکان با این کتاب ارتباط برقرار کنند. اما آن‌جا هم با پسر کوچکی همراه می‌شویم که می‌افتد به جست‌وجوی حقیقت و آن قدر می‌گردد و می‌گردد تا که پیر می‌شود. او سفر می‌کند. با آدم‌های مختلفی هم‌نشین می‌شود. از هر کدام تکه‌ای وام می‌گیرد. گوشه‌ای از حقیقت و بازنمی‌ایستد. نمی‌تواند که بازبایستد... حقیقت همیشه در حال رفتن است.
و حقیقت زندگی همین است: خنک آن قماربازی که بباخت آن‌چه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
آن کودک فیلم سفر دائم در جست‌وجوی پدر و مادر خودش است. در جست‌وجوی اصل خودش. در جست‌وجوی سایه‌ای امن. شاید که هیچ گاه به آن‌ها نرسد. اما همین جست‌وجو و همین تلاش است که معنابخش زندگی‌اش است. دقیقا مثل مرد دانای کتاب «حقیقت و مرد دانای». شاید که همه‌ی این تلاش‌ها محکوم به شکست باشد.. اما قهرمان‌های بهرام بیضایی همین‌اند: دوباره شروع می‌کنند. دوباره به جست‌وجو می‌افتند. دوباره و دوباره و دوباره ...
همین جهان‌بینی است که بهرام بیضایی را واداشته از پس تمام مشکلاتی که برای فیلم ساختن و تآتر اجرا کردن و... برایش به وجود آمد دست از نمایشنامه‌نویسی و طرحی نو در انداختن برندارد. بله، همین جهان‌بینی است که باعث شده کارنامه‌ی بیضایی این چنین پربار و یادگرفتنی باشد.

  • پیمان ..

... با هم راه افتادند. می‌گفت: این‌جا کوچه‌هایی هست که در روز جز یکی دو عابر کسی ازش رد نمی‌شود. ماشین‌ها هم کاری به کار پیاده‌هاش ندارند.

بعد دیگر آهسته رفتند و ساکت. گاهی تمام پیاده‌رو و حتی بخشی از خیابان پوشیده بود از برگ و به هر رنگی. مینا خم می‌شد، برگی را برمی‌داشت می‌گفت: «نگاه کن همین یک برگ به چند رنگ است.»

می‌گذاشت تا او همین یک برگ را ببیند. بعد می‌انداختش و می‌گفت: «حالا برگرد نگاهش کن! دیگر نمی‌توانی پیدایش کنی. خوب، اشکال ما در همین چیزهاست، اما من حالا فکر می‌کنم باید خم شد، حتی نشست و به یکی نگاه کرد، با دقت، انگار که آدم گذاشته باشدش زیر ذره‌بین و مویرگ به مویرگ بخواهد ببیندش. ادای دین به پاییز یعنی همین....»

 

آینه‌های دردار/ هوشنگ گلشیری/ انتشارات نیلوفر/ ص ۷۰

  • پیمان ..

آخرین برگ

۱۵
آذر

امروز صبح بالاخره بی‌تاج شد. سپیدار روبه‌روی خانه‌مان را می‌گویم. این پاییز هر روز صبح که بیدار می‌شدم اولین کارم تماشای آن سپیدار بود. سریع پرده را کنار می‌زدم. پنجره را باز می‌کردم. رطوبت هوا را عمیق به سینه می‌کشیدم و به سپیدار نگاه می‌کردم. گاه فرو رفته در مهی صبحگاهی بود، گاه سربرآورده در آفتابی درخشان و گاه تسلیم در برابر قطره‌های ریز بارانی بی‌وقفه. سپیداری که بلندبالاتر از تمام درخت‌های اطرافش قد برافراشته بود.
آخر تابستان از خودم بدم آمده بود که باز پاییز در راه است و باز من در تهرانم. از این‌که یک زمستان و یک بهار و یک تابستان دیگر هم گذشته بود و باز هم من فکری برای این رنج (پاییز کثیف تهران) نکرده بودم از خودم به عذاب افتاده بودم. پایان تابستان من چند صدکیلومتر در تهران دوچرخه‌سواری کرده بودم و لایه لایه‌ی پوستش را با چرخ‌های دوچرخه‌ام هاشور انداخته بودم. اما این شهر هیچ جوره نمی‌توانست برای من دوست‌داشتنی باشد. دلایلش را نمی‌خواهم بگویم. وقتی نفرت در دلت کاشته می‌شود مثل سنگ‌ریزه‌ای خاردار در کف کفشت هی می‌خلد و می‌خلد. هر گام که برمی‌داری خار در پایت می‌خلد. بدوی می‌خلد. آرام بروی می‌خلد. حکایت من و تهران هم همین است. تهران هر کاری کند در کفش من خاری می‌خلد... 
اما امروز صبح که بیدار شدم دیدم پاییز تمام شده و من در تهران نیستم. دیدم در این پاییز به جز شش هفت روز اول و یکی دو روز آن میان در تهران نبوده‌ام. حمید بهم می‌گوید بیا برویم دوچرخه بخریم. معلوم نیست کی برگردم. محمد از امارات برگشته. حتم ویزایش جور شده است. حتم او هم رفتنی شده است. محمد از آمریکا آمده. در دوراهی قرار می‌گیرم که نفرتم از تهران بیشتر است یا شوقم به دیدار دوست قدیمی...
این یک ماه اخیر تقریبا شب‌هایم به خواندن کتاب‌های بهرام بیضایی گذشت. هر کتابش برایم یک اعجاب بود و یک کلاس درس. بعد از هر کتابش می‌نشستم به خواندن مصاحبه‌های مربوط به آن کتابش. «افرا؛ یا روز می‌گذرد» را خواندم. از شیوه‌ی روایتش در این نمایشنامه بهتم زد. بعد نشستم فیلم-تآتر اجرای این نمایشنامه را از تیوال دیدم. ای کاش می‌شد اجرای به کارگردانی خود بیضایی را دید. این هم بد نبود. بعد نشستم به خواندن مصاحبه‌ی بیضایی در مورد این نمایشنامه. 
یک جایی وسط مصاحبه‌اش با حمید امجد برمی‌گردد می‌گوید:
«گاهی به چشم می‌بینی که زمان دارد از چنگت می‌گریزد و کاری نمی‌توانی بکنی. همان‌طور که گاهی هوا از شدت دودآلود و کثیف بودنش چنان جسمیت پیدا می‌کند که فکر می‌کنی می‌توانی کارد برداری و تکه‌ای از آن ببری، گذشت زمان را هم من به طور دائم می‌بینم و اگر می‌گویم متأسفانه برای این است که دیدن دائمی گذشت زمان اصلا خوشایند نیست. به یک معنی رنج‌آور است. به نظرم هر کسی در هر روزگاری از تاریخ دور هم وقتی با این تصویر روبه‌رو شده دچار رنج می‌شده. احساس گذر زمان همیشه در ما مردم گذرنده بوده هر چند نه برای همه. کسانی که آمدن و مدتی زیستن و بعد رفتن را چون قانون یا عادت پذیرفته‌اند و دلیلی برای اندیشیدن به آن نمی‌بینند این رنج را تجربه نمی‌کنند. ولی برای بعضی که نتونسته‌اند این قانون را بپذیرند یا به آن عادت کنند بسیار دردآور بوده. احتمالا فکر زمان چرخه‌ای و بازگشت انجامین هم برای وارستن از این دغدغه پیدا شده و شکل‌های مختلف فکر بازگشت. همه راه‌هایی برای فرار از فکر گذشت زمان‌اند...»
سپیدار روبه‌روی خانه‌ی ما از من فاصله دارد. من ریختن برگ برگ شاخه‌هایش را هر روز صبح دنبال کرده‌ام. اول برگ‌های میانی ریختند. با اولین باران‌های پی در پی پاییزه این برگ‌ها از شاخه‌ جدا شدند. بعد با بادهای توفنده برگ‌های پایینی‌تر. عجیب برایم برگ‌های بالایی بودند. همان‌جا که سپیدار سر به آسمان ساییده بود. آن برگ‌ها جان‌سخت‌تر بودند. دیرتر جدا شدند. دیرتر افتادند. تا امروز صبح که آخرین‌شان هم افتاد و حالا سپیدار بی‌تاج و لخت شده است.
برای من سپیدار گذشت زمان بود. بی‌این‌که چیز خاصی بفهمم، این پاییز گذشت. در درونم هیچ حسی از گذشت زمان ندارم. انگار آینه‌های دردار هوشنگ گلشیری را در درونم بسته‌ام. همان آینه‌هایی که گلشیری در موردشان نوشته بود: آدم وقتی هر دو لنگه‌اش را می‌بندد، دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت می‌ماند. 
اما این پاییز انگار زندگی چیزی در بیرون من بود. چیزی در رگ‌های همین سپیدار و من فقط از دور، از پشت پنجره، بی‌این‌که عبور آب در آوندهای سپیدار را تجربه کنم، گذشت زمان را فقط دیدم، فقط پی گرفتم...
 

  • پیمان ..

۱. نسبت به آدم‌ها حسن نیت داشته باش. اگر کسی به تو خوبی می‌کند، با او به نیکی رفتار کن. حتی دو برابر به او خوبی کن. اگر کسی به تو نه خیر و نه شر می‌رساند، دیدی مثبت به او داشته باش. امید که روزی حسن نیت تو به صورت خیر او در قبالت منعکس شود. و البته اگر کسی از ابتدا به تو شر رساند و بدی ورزید، به هیچ وجه به او خوبی نکن. چرا که فکر می‌کند تو ابلهی و نمی‌فهمی. 
بله... خیر به خودی خود صاحب ارزش است و کار خیر نباید وابسته به بعد و بعدها باشد. این سوال که آیا این کار خیر بعدها به نفع من خواهد بود سوال به جایی نیست. اما صحبت از روابط متقابل انسانی است... صحبت از نیت خیر و نیت بد آدم‌ها در قبال هم است. واکنش بهینه‌ی آدم‌ها در قبال خیر و شرهایی که به هم می‌رسانند چیست؟
به نظر می‌رسد استراتژی «خوبی در برابر خوبی» و «ناخوبی در برابر بدی» عقلانی و بهینه باشد. تو را با آدم‌ها دوست می‌کند. تو را در برابر دشمنان معقول می‌کند. دست‌آویز عقلانی خوبی به نظر می‌رسد. حداقل در سطح روابط دوستانه خیلی خوب عمل می‌کند. آرامش خاطری به همراه می‌آورد که دوست‌داشتنی است. اما...
۲. آیا واقعا در روابط انسانی خیر و شر و گرایش به خوبی است که در هسته‌ی مرکزی قرار می‌گیرد؟ همکاری دارم که این گزاره را در من به شدت به چالش کشیده است. آدم لجوجی است. از آن‌ها که مثلا وقتی به‌شان می‌گویی ساعت جلسه ۷ باشد قبول نمی‌کند. یکهو گیر می‌دهد که باید ساعت ۸ باشد. ساعت ۷ یا ۸ برایش توفیری ندارد. می‌دانی که کار خاصی ندارد. اما چون «تو» گفته‌ای پس مخالفت می‌کند. نمی‌پذیرد که تو در حد یک ساعت جلو و عقب کردن ساعت جلسه حرفی را بر او «تحمیل» کنی. یکهو سر تعیین ساعت جلسه تمام وجودت را زیر سوال می‌برد و همین تعیین ساعت جلسه را تسری می‌دهد به کل سبک زندگی‌ات و از این که جلوی بقیه بهت توهین کند ابایی ندارد... هسته‌ی مرکزی روابط انسانی برای او خیر و شر نیست. هسته‌ی انسانی برای او «تحمیل» و «قدرت» است.
متولد نیمه‌های دهه‌ی شصت است. اما از ازدواج با دختران دهه‌ی شصتی گریزان است و می‌گوید به هیچ وجه حاضر به ازدواج با یک دختر دهه‌ی شصتی نیست. می‌دانید چرا؟ چون به نظرش دختران دهه‌ی شصتی  در زمانی که جوان‌تر بودند برای ازدواج با پسران دهه‌ی شصتی ناز و نوز می‌کردند. آن زمان که «قدرت» داشتند، از «تحمیل» قدرت‌شان بر پسرها و گذاشتن شرط و شروط سخت ابا نمی‌کردند. حالا که در روزهای آخر سن ازدواج‌شان هستند و از «قدرت»شان کاسته شده، پس باید تقاص بدهند. حالا نوبت پسرهای دهه شصتی است که «بی‌قدرتی» را بر آن‌ها «تحمیل» کنند!!!
۳. ضرب‌المثلی سیستانی هست که می‌گوید «ما زیر بار حرف زور نمی‌رویم، مگر این‌که زورش پرزور باشد.»
حقیقت این است که وقتی کمی از سطح روابط دوستانه‌ی خودت بالاتر می‌روی می‌بینی تمام بازی‌ها و پیچیدگی از همین مدار قدرت و تحمیل می‌آید. روابط کارگر و کارفرما در همه‌ی کارها بدین گونه است. مدیران و زیردستان روابطی کاملا بر مدار قدرت و تحمیل دارند و در همین دایره است که کار می‌کنند و پیش می‌روند. شرکت‌های رقیب در یک کار بر همین مدارند. مستأجر و صاحب‌خانه بر همین مدارند...
حتی توی جاده‌ها و رانندگی.... کسی که ماشینش قدرت بیشتری دارد و سرعت بیشتری می‌رود از اعمال این قدرت بر ماشینی که در حال عبور با سرعت کمتری است ابا نمی‌کند. توی اتوبان‌ها پرتکرارترین صحنه‌ای که رخ می‌دهد همین است: ماشینی که در حال حرکت با سرعت مطمئنه است. ماشین پرقدرت‌تری از پشت به او نزدیک می‌شود و نوربالا و بوق که برو کنار تا من رد شوم و قدرتم را بر تو تحمیل کنم. گاه این اعمال قدرت شکل‌های احمقانه‌ای هم به خود می‌‌گیرد. مثلا ماشین کوچکی که از پشت می‌چسبد به یک اتوبوس یا تریلی و پشت سر هم به او نوربالا می‌دهد و بوق می‌زند که برو کنار تا من قدرتم را بر تو تحمیل کنم. آن ماشین کوچک از بس شیفته‌ی سرعت و به ظاهر قدرت خودش است که به بعدش و احتمال برخورد با عقب تریلی یا اتوبوس و عواقبش فکر نمی‌کند. فقط می‌خواهد آن تریلی و اتوبوس را کنار بزند و قدرتش را تحمیل کند... قدرت سرمست‌کننده است!
۳. نشسته‌ام به خواندن کتاب «اراده معطوف به قدرت» نوشته‌ی نیچه و ترجمه‌ی محمدباقر هوشیار. کتابی قدیمی است که مترجم آن را حدود ۷۰ سال پیش ترجمه کرده. اما آخرین کتاب نیچه است و عجیب روایت حال روابط انسانی این روزها...

«مدار جهان انسان، مدار آن‌چه می‌شود و می‌گذرد بر خودپسندی و بر تحمیل است. هر کس خود را تحمیل کرد تاریخ از او می‌گوید... تاریخ و جریان تمدن یعنی تحمیل پیوسته، یعنی اراده‌ی معطوف به قدرت. یعنی کشش به سوی نیرو!»... ص۱۱

 

«خیر. جهان انسان و جهان فرهنگ پایه‌اش بر اخلاق و سازمان آن نیست. برعکس، پایه‌های آن بر اساس نیرو و قدرت است. تعیین اخلاق یعنی تعیین خوبی و بدی با شخص زورمند و پیروز و کامکار است.» ص۲۸

«نیچه کشش به سوی توانایی و قدرت را محور حیات انسان و آثار او می‌داند. حتی منطق و عقل را خادم این کشش می‌داند. در هر زمان که این کشش به سوی نیرو ناتوان گردد آثارش فروریزی فرهنگی و تمدنی و زوال زندگی انسانی است. مقدمه‌ی این‌گونه فروریزی تسلط نومیدی و یأس است...» ص ۳۴

۴. دارم به این پاراگراف‌ها و صراحت نیچه در مورد انسان و بعد روابط انسانی فکر می‌کند. شاید دستاویز اصول اخلاقی هم در نهایت در همین راستای توانایی و قدرت باشد. اخلاق را پیروزمندان و کامکاران تعیین می‌کنند! نمی‌دانم. در سطوح غیردوستانه حاکمیت بلامنازع قدرت را نمی‌توان کاری کرد. اما حاکمیت قدرت و تحمیل آن در سطح روابط رودرو و دوستانه... 
حسم این است که این حاکمیت شکل چرخ‌دنده‌های یک دستگاه را دارد. روی هم می‌لغزند و می‌روند و چیزی را به حرکت وامی‌دارند و پیش می‌برند... چیزی که مانع از ماندن و گندیدن نوع انسان می‌شود. آدم‌ها در روابط خودشان مثل چرخدنده‌های دستگاه‌ها عمل می‌کنند. اما این چرخدنده‌ها برای چرخیدن روی هم به کمی روغن نیاز دارند. روغنی که سایش و اصطکاک را کم کند. نگذارد که دمای چرخدنده‌ها به خاطر لغزیدن روی هم به حد بحرانی برسد و از هم فرو بپاشد. اسم این روغن را در روابط انسانی شفقت می‌گذارم... نوعی گذشت به اندازه. نوعی مهر به اندازه. روی به اندازه‌اش خیلی تأکید دارم. چون واقعا ظرفیت محدودی دارد. اما میزان استفاده‌ی آدم‌ها از شفقت درون‌شان... آن هم مسئله‌ای است!!!

  • پیمان ..

یک بار برگشت بهم گفت: تو من را به خاطر من نمی‌خواهی. تو من را برای نوشتن خودت می‌خواهی. برای داشتن قصه‌هایی بیشتر.
جمله‌ی سنگینی بود. جمله‌ای که هنوز هم گاه به گاه به آن فکر می‌کنم و هنوز هم به پاسخی قطعی برای آن نرسیده‌ام. از من گله کرده بود. دوست داشتنم را اصیل حس نکرده بود. حس کرده بود که تمام بودن‌هایش در ذهنم تکرار و تخیل می‌شود. حس کرده بود که من بودنش را خیلی وقت‌ها قطع می‌کنم تا به بودن‌های قبلش فکر کنم و آن‌ها را تخیل کنم. حسش از یک منظر درست بود. نوشتن یعنی قصه گفتن و قصه گفتن بخشی از زندگی نیست. هانا آرنت آن را یک مهارت می‌داند. مهارتی که اکثر آدم‌ها از پسش برنمی‌آیند. من هم برنیامدم راستش:

«این بی‌گمان به مهارت نیاز دارد و به این معنا قصه‌گویی بخشی از زندگی نیست، بلکه می‌تواند خود به هنری بدل شود. هنرمند شدن نیز نیازمند زمان و نوعی فاصله گرفتن از کار سکرآور و مردافکن زیستن محض است که چه بسا تنها هنرمندان مادرزاد در گیر و دار زندگی بتوانند از پس آن برآیند.» ص۱۴۴

او می‌خواست زندگی را بدون هیچ واسطه‌ای در آغوش بگیرد. می‌خواست به طور مطلق زندگی کند و من درگیر تخیل بودم. درگیر قصه بودم. شبیه ایزاک دینسن بودم که آرنت در موردش می‌نویسد:

«آن چیزی که او برای آغاز کردن لازم داشت، زندگی و جهان بود؛ تقریبا هر نوع جهان یا محفلی؛ زیرا جهان پر از قصه است و رویدادها و اتفاق‌ها و حادثه‌های عجیب و غریب که تنها منتظر تعریف شدن‌اند. دلیل عمده‌ای که این قصه‌ها معمولا ناگفته می‌مانند از نظر ایزاک دینسن فقدان تخیل است. شما اگر فقط تخیل کنید چه چیزی به هروی رخ داده، آن را در تخیل خود تکرار کنید‌، قصه‌ها را خواهید دید و اگر فقط شکیبایی گفتن و باز گفتن آن‌ها را داشته باشید (آن‌ها را برای خودم بارها و بارها تعریف می‌کنم) آن وقت خواهید توانست آن‌ها را به خوبی تعریف کنید.» ص ۱۴۴

انسان حیوان قصه‌گوست. ذهن آدمیزاد به طرز عجیبی به قصه اعتیاد دارد. سه کلمه جلویش بگذارید. ناخودآگاه برای آن سه کلمه قصه سر هم می‌کند. حتی وقتی می‌خوابد ذهن به طرز عجیبی دست از قصه ساختن و قصه پرداختن برنمی‌دارد. خواب‌های عجیب و غریب ما محصول کارخانه‌ی قصه‌سازی مغزند. قصه‌گویی ستون فقرات اکثر فعالیت‌های روزانه‌ی ماست. منشأ تکاملی قصه، انتخاب جنسی است. امیال جنسی ما با قصه‌هاست که سر حال می‌آیند. قصه‌ها منابعی کم‌هزینه برای کسب تجربه‌های نیابتی هستند. اکثر دانسته‌های حیاتی ما از نعمت قصه‌پردازی ذهن آمده‌اند. شبیه‌سازی معضلات بزرگ هستی از قصه‌ها برمی‌آیند. می‌گویند انسان حیوانی اجتماعی است. اما بدون قصه‌ها این اجتماعی بودن ممکن نیست. انسان‌ها با قصه‌ها هستند که حول ارزش‌هایی مشترک جمع می‌شوند و حیوانی اجتماعی می‌شوند و قصه‌ها نجات‌دهنده‌ی ما از اندوه زندگی واقعی هستند:

«قصه‌ها عشق او را نجات دادند و پس از آن فاجعه‌ها که فرود آمد،‌قصه‌ها زندگی‌اش را نجات دادند. همه‌ی اندوه‌ها می‌توانند برتافتنی باشند اگر آن‌ها را در قصه‌ای بگذاری یا قصه‌ای درباره‌ی آن‌ها بگویی. قصه، معنای چیزی را آشکار می‌کند که [اگر] به قصه درنیاید پاره‌ی تحمل‌ناپذیری از رویداد محض خواهد ماند.» ص۱۵۳

شاید قصه‌ها عشق و زندگی ایزاک دینسن را نجات دادند. اما در مورد من این‌گونه نبود. لازمه‌ی قصه فاصله گرفتن است. تو باید از زندگی فاصله بگیری و تخیل کنی. زمان خاصیتی خطی دارد. تو وقتی از زندگی فاصله می‌گیری بدین معنا نیست که زندگی منتظر می‌ماند تا تو برگردی. زندگی می‌رود. تو وقتی می‌خواهی شادی یا اندوهی را در دل قصه‌ای بگذاری، مثل این است که در یک ایستگاه قطار پیاده شوی. قطار زندگی منتظرت نمی‌ماند که تو قصه‌ات را روایت کنی و برگردی. راه می‌افتد. هوهو می‌کند. چی چی می‌کند. ابتدا چرخ‌هایش آرام آرام می‌چرخند. بعد سرعت می‌گیرد. یکهو می‌بینی زندگی رفته و تو باید مثل چی بدوی تا به آن برسی. اما با فضیلت‌های قصه و تخیل کردن چه باید کرد؟

«بدون تکرار زندگی در تخیل، شما هرگز نخواهید توانست به طور کامل زنده باشید. نداشتن تخیل آدم‌ها را از هستن بازمی‌دارد.» ص ۱۴۴

و در صفحات بعد خود هانا آرنت به زیبایی سوال اصلی را می‌پرسد:

«اگر آن‌طور که فلسفه‌ی دینسن القا می‌کند، زندگی هیچ کس چنان نیست که فکر کند قصه‌ی سرگذشتش گفتنی نیست، آیا نمی‌توان نتیجه گرفت که زندگی می‌تواند، و حتی باید به سان قصه زیسته شود؟ این که آن چه هر کس در زندگی انجام می‌دهد باید در جهت بدل کردن قصه به واقعیت باشد؟» ص۱۵۴

هانا آرنت در صفحه‌ی آخر جستارش به این سوال جواب می‌دهد. جوابی که برای رسیدن به آن هنوز حس می‌کنم خامم و هنوز بهتر است که سوالش را کنکاش کنم. جوابی که با آن محکوم می‌شوم. (درنگ‌ها و رها کردن قطار زندگی برای یافتن اکسیر زندگی خبطی است که هنوز نمی‌توانم به خبط بودنش باور داشته باشم...). واقعا نباید زندگی به سان قصه زیسته شود؟! 
 

  • پیمان ..

درس عشق

۳۰
دی

منبع عکس: https://www.instagram.com/p/B7AjoneBnzT/

کتاب خواندن کاری دیربازده است. حتما باید کتاب‌های زیادی بخوانی تا به ایجاد یک سطح در ذهنت برسی. مثل چیدن موزاییک‌های یک سالن بزرگ می‌ماند. موزاییک‌ها کوچک‌اند. دانه به دانه باید آن‌ها را بچینی و جلو بروی. اگر قرار است طرحی را اجرا کنی کار سخت‌تر هم می‌شود. ممکن است تو تعداد زیادی موزاییک چیده باشی، اما به خاطر پیدا نکردن چند موزاییک یا کمبود وقت یا کج و کوله و بی‌دقت جاگذاری چند موزاییک طرح ایجاد شده ناقص باشد و بی‌فایده. واقعا بی‌فایده. فقط ایجاد یک سطح با تعداد زیادی کتاب نیست. کیفیت خواندن کتاب‌ها هم مهم است. خواندن یک کتاب خوب فرآیندی خطی و زمانگیر است. باید زمان بگذاری. تمرکز کنی. یادداشت برداری. مغز و استخوان کتاب را برای چند نفر تعریف کنی. نکته‌ی تاسف‌انگیز این است که با خوب خواندن چند کتاب خوب به تنهایی به هیچ سطحی نمی‌رسی. باید کتاب‌های خوب زیادی را به دقت بخوانی.
دلیلی وجود دارد که همواره آن را یکی از فواید کتاب خواندن ارائه می‌دهند: یاد گرفتن مهارت‌های زندگی. نکته این است که یاد گرفتن مهارت‌های زندگی از راه کتاب خواندن همان ایجاد یک سطح در ذهن است. کاری دیربازده و طاقت‌فرساست. رمان‌ها و داستان‌های زیادی باید بخوانی. خیلی خیلی زیاد. آن‌قدر که روایت آدم‌های شکست‌خورده‌ی کتاب‌ها دیگر تو را از پا نیندازند. کتاب‌های روانشناسی و جامعه‌شناسی و... این‌ها هم به تنهایی راه به جایی نمی‌برند. مغز را رک و پوست‌کنده بهت می‌گویند. اما آدم به راحتی فراموش می‌کند. ممکن است در همان لحظه بگوید وااای چه چیز خوبی یاد گرفتم. ولی چیزهای خوب فقط از راه قصه و داستان توی مغز جاگیر می‌شوند. 
اما بعضی کتاب‌ها میانبرند. هم قصه‌اند، هم تجربه و مغز. یک جور صرفه‌جویی در زمان‌اند. برای من کتاب «سیر عشق» آلن دو باتن همچه حالتی داشت. «سیر عشق» داستان آشنایی، ازدواج و زندگی مشترک ربیع و کرستن است. از اوان جوانی تا میانسالی‌شان با تمرکز بر زندگی مشترک زناشویی و دنگ و فنگ‌های آن. دوباتن توصیف می‌کند. خوب هم توصیف می‌کند. دعواها، نگرانی‌ها، دلخوری‌ها، شادی‌ها و احساسات را عالی توصیف می‌کند. هر از چند گاهی هم همچون یک فیلسوف می‌آید وسط داستان و عمق هر کدام از ریزداستان‌های یک زندگی مشترک زناشویی واشکافی می‌کند. واشکافی‌هایی پدربزرگ‌گونه که راستش بسیار هم دلچسب‌اند. واشکافی‌هایی که می‌توانی آن‌ها را همچون حکمت‌های زندگی این طرف و آن طرف کپی پیست کنی. اما در دل روایت زندگی ربیع و کرستن هستند که شیرین‌تر و قابل جذب‌اند. روایت‌هایی که به جای اسم ربیع و کرستن می‌توانی هر اسم دیگری بگذاری و ببینی که داستان همین است: ما ابناء بشر بیش از حد مثل هم هستیم.
«شانزده سال است که آن‌ها با هم ازدواج کرده‌اند و با این حال، ربیع تازه –البته کمی دیر- احساس می‌کند برای ازدواج آماده است. آن‌قدرها که به نظر می‌رسد عجیب نیست. با توجه به این‌که ازدواج درس‌های مهمش را تنها به کسانی ارائه می‌دهد که برای آموزش ثبت‌نام کرده‌اند، طبیعی است که آمادگی به جای این‌که قبل از مراسم به وجود بیاید بعد از آن به وجود می‌آید؛ شاید یک یا دو دهه بعد.» ص ۲۲۹
کتاب ۵ فصل اصلی دارد:
۱- رمانتیسم که شرح آشنایی و روزها ماه‌های اول رابطه‌ی ربیع و کرستن است. تصور آرمانی آدم‌ها از عشق. رابطه‌ی حمایتگری در یک رابطه‌ی عاشقانه. عشق و ضعف آدم‌ها. عشق و درک متقابل. عشق و جذابیت‌های جنسی و بازی‌های هم‌آغوشی و...
۲- از آن پس: روزهای پس از ازدواج. دعواهای الکی. قهرهای الکی. پشیمانی‌ها. ناتوانی‌ها در انتقال عواطف و مهارت‌های یاددادن و یادگرفتن.
۳- فرزندان: تولد فرزندان و حال و هوای نقش‌‌های پدر و مادری. آموزه‌های بزرگی که بچه‌ها برای پدر و مادرها به ارمغان می‌آورند. مهارت‌های تربیتی. ریشه‌های ایجاد ناهنجاری و دعواها بر سر بزرگ‌ کردن موجوداتی که شیرینی زندگی‌اند.
۴- بی‌وفایی: روتین شدن زندگی بعد از چند سال. ناپایداری‌ها. پدیده‌ی خیانت. رها کردن این زندگی و چسبیدن به ماجراجویی‌ها یا ترمز را کشیدن و مهارت ادامه دادن زندگی را یاد گرفتن؟
۵- فراتر از رمانتیسم: زیاد شدن آنتروپی‌ها و مهارت‌هایی که در میان‌سالی یاد می‌گیرند. این‌که قهرمان زندگی خودشان باشند. این‌که نبوغ چندانی ندارند. این‌که آدم‌هایی معمولی‌اند. در برابر شکوه زندگی زانو خم کنند. همدیگر را بپذیرند. بفهمند که خودشان هم هزار مشکل‌اند و آماده‌ی ازدواج شوند. مهارت‌هایی که در ابتدای ازدواج نمی‌دانستند...
جان کلام سیر عشق دوباتن این است که عشق یک احساس ازلی نیست. عشق دیوانگی نیست. عشق مهارت است. مهارتی که در طول ۲۴۰ صفحه‌ی کتاب «سیر عشق» آهسته آهسته و با هزار ریزداستان آن را بیان می‌کند. به نظر دوباتن ازدواج یک امر مجنون‌وار خالی نیست. به نظرش ازدواج یک نهاد مدنی است. نهادی که دو نفر با کمک هم ایجادش می‌کنند و برای پایداری‌اش باید مهارت عشق را بیاموزند. این را همان صفحات اول کتاب بیان می‌کند: 
«برای ربیع سال‌ها طول خواهد کشید و چندین جستار در باب عشق نیاز خواهد بود تا به نتایجی متفاوت برسد، تا متوجه شود که درست همان چیزی که روزی رمانتیک می‌انگاشت، اعم از شم درونی بیان‌ناپذیر، تمایلات آنی و اعتماد به معشوق، دقیقا مانعی است بر سر راه یادگیری چگونگی حفظ روابط. او به این نتیجه می‌رسد که عشق زمانی دوام می‌آورد که شخص به جاه‌طلبی‌های افسون‌کننده‌ی اولیه‌ی آن توجه نکند؛ و به این نتیجه می‌رسد که برای بهوبد روابطش باید بر احساساتی که در وهله‌ی اول او را به سمت آن روابط سوق داده، غلبه کند. باید بیاموزد که عشق تنها شور و شوق نیست، بلکه مهارت است.»
به نظرم «سیر عشق» از آن کتاب‌هاست که باید کتاب درسی بشوند و همگان آن را بخوانند. از آن کتاب‌ها که یک موزاییک بزرگ را در سطح ذهن آدم می‌سازند...
 

  • پیمان ..

کته‌پزی سلیمی

۲۸
شهریور

کته پزی سلیمی در لاهیجان

قدیمی‌ترین اثر تاریخی خطه‌ی گیلان در بقعه‌ی چهارپادشاهان شهر لاهیجان قرار دارد. صندوق مرقد سید خور کیا اثری از برای سال ۶۴۷ هجری قمری است. خود بقعه‌ی چهارپادشاهان از آن دیدنی‌های خیال‌انگیز است. مدفن چهار نسل از خاندان کیا که روزگاری فرمانروای لاهیجان و حومه بودند؛ در قرن‌های ۶ و ۷ هجری که گیلان و خطه‌ی شمال صعب‌العبور بود. معماری مسجد چهارپادشاهان حس غریبی دارد. در یک روز بارانی کوچه‌ی پشتی بقعه هم برای خودش داستانی است.
روبه‌روی بقعه‌ی چهارپادشاهان و آن دست میدان حمام گلشن است. حمام تاریخی گلشن که از خشت و آجرهایش علف روییده و روزگاری سخت را می‌گذراند. هر چه قدر کوچه‌ی پشت بقعه‌ی چهارپادشاهان می‌تواند عاشقانه باشد، کوچه‌ی پشت حمام گلشن می‌تواند ترسناک باشد. یکی از مراکز پخش اسباب و دوا و کریس و تل و متاع لاهیجان است و اهل توهم به آنجا رفت‌و‌آمد دارند،‌ مخصوصا در شب‌ها که کوچه ظلمات محض است.
آن دست میدان مسجد جامع لاهیجان است و در گوشه‌ی شمال‌ شرقی میدان یک ساختمان دو طبقه به چشم می‌خورد. طبقه‌ی اول، سر نبش یک ساندویچی است. یکی از بی‌شمار ساندویچی‌های لاهیجان که کتلت را در نان بربری می‌پیچند و خاص لاهیجان‌اند. اما طبقه‌ی دوم این ساختمان سر نبش... 
هنوز هم تابلوی قدیمی خط ثلثی که رویش نوشته‌اند کته‌پزی سلیمی پابرجاست. اما پرده‌ها کشیده‌اند، شیشه‌ها خاک گرفته‌اند و پلکانی که تو را به کته‌پزی سلیمی می‌رساند هم بسته است. کته‌پزی سلیمی در روزگاری نه چندان دور یکی از بهترین رستوران‌های لاهیجان بود. می‌گویند در تهران رستوران‌های بازار همگی خوب‌اند. چون مشتریان‌شان از بازاری‌ها هستند. بازاری‌ها دوست ندارند که غذای بد و متوسط بخورند. این در مورد کته‌پزی سلیمی هم صدق می‌کرد. رستورانی در نزدیکی بازار لاهیجان. در طبقه‌ی دوم ساختمانی سر نبش. 
میز و صندلی‌های رستوران چوبی بودند. کنار پنجره‌ها چیده شده بودند تا مشتریان حین غذا خوردن منظره‌ی جالب به بقعه‌ی چهارپادشان، حمام گلشن و مسجد جامع داشته باشند. پلو کباب‌ها و پلو ماهی‌هایش حرف نداشتند. گارسون‌هایش مهربان بودند و به گیلکی حرف می‌زدند. اگر هم می‌فهمیدند تو غیرگیلانی هستی سریع کانال را عوض می‌کردند و به فارسی گپ می‌‌زدند، منتها با ته‌لهجه‌ی خوشمزه‌ی گیلکی. رستوران ساده بود. میز وصندلی‌ها بوی رستوران‌های بین راهی را می‌دادند. کفش موزاییک بود. موزاییک سیاه و سفید. ولی کیفیت غذایش فوق‌العاده بود. یک جشن بیکران بود برای گرسنگان از راه آمده. 
اما کته‌پزی سلیمی این روزها تعطیل است. می‌گویند صاحبش که فوت شد، در مغازه را بستند. دیگر هم باز نکردند. صاحبش که فوت شد دیگر کسی نبود که راهش را ادامه بدهد. انگار صاحب کته‌پزی سلیمی این قدر مشغول درست کردن غذاهای خوشمزه بود که یادش رفته بود باید این کار را به چند نفر دیگر هم یاد بدهد. 
هر بار که می‌روم به میدان چهارپادشاهان به رستوران و کته‌پزی سلیمی نگاه می کنم و فکری می‌شوم. تیم ساختن خیلی مهم است. اگر کاری را بلدی باید منتقل کنی. تو کاری را خوب انجام می‌دهی، در آن سرآمد می‌شوی، کسی نمی‌تواند مثل تو آن کار را انجام بدهد. اما این دلیل نمی‌شود که تو بخواهی در آن کار یگانه بشوی. یگانه ماندن مرگ است. یگانه ماندن مال خداست. وقتی بخواهی یگانه بمالی راهت بی‌رهرو می‌شود... و بی‌رهرو شدن یعنی به زمین افتادن عَلَمی که سال‌ها بر دوش کشیدی و آن را از گردنه‌ها بالا کشیدی... آخرش می‌بینی که کته‌پزی‌ات که سال‌ها در اوج بود به محاق فراموشی رفته و هیچ کسی نیست که حتی در رستوران را بزند بگوید کجا رفتید شما...
 

  • پیمان ..

کلاه دوچرخه سوار کشکول اوست. آن هنگام که دوچرخه را همچون اسبی به گردن درختی سرسبز یا لوله ای تنها می بندد، کلاه از سر برمی دارد و آن را همچون کشکول به دست می گیرد. کشکول درویش حاوی تمام ادوات لازم برای زندگی او بود. کشکولی کوچک که نمادی بود از بی نیازی درویش. و کلاه دوچرخه سوار هم کاملا شبیه کشکول درویش است. دوچرخه سوار آن را به دست می گیرد. کیف کمری و کاور و ادوات لازم برای یک روز پرسه در شهر را در آن قرار می دهد و بعد می نشیند در کلاس درس یا پشت میز کار. بی نیاز از دبدبه و کبکبه ی غیر. کشکول درویش همیشه مورد کنجکاوی بود. همیشه انگار چیزهای خیلی بزرگتری باید از آن بیرون می آمد: حکمت های زندگی. مورد سوال بود. آن قدر که همیشه مقابل درویش، پادشاه یک ملک را قرار می دادند. و راستش کلاه یک دوچرخه سوار هم همین حکم را دارد.

دوچرخه سوار شدن یک نوع چپ بودن است. یک نوع اعلام مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه می خواهند در راه تبدیل پراید به ال90 خودشان را بکشند و پیر و فرتوت و علیل کنند. آن هنگام که خیابان میرداماد در شب پنج شنبه ترافیک وحشتناکی را از سر می گذراند،‌ دوچرخه سوار تند و تیز از فضای خالی بین ماشین ها به راحتی عبور می کند و دهن کجی می کند به تمام ماشین های میلیاردی که ساکت و بی حرکت وجب به وجب حرکت می کنند و روحشان در شهر لگدکوب می شود. دوچرخه سوار می خندد به بلاهت کسانی که پول را دود هوا می کنند و از گیر کردن در ترافیک کلافه می شوند. 

دو چرخه سوار شدن یک نوع مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه برای پیشی گرفتن از همدیگر به صورت هم چنگ می کشند، به ابزارهای همدیگر تعدی می کنند و برای دویدن از پلکان ترقی و پیشرفت جهان را به گه می کشند.  دوچرخه سوار اهل رقابت نیست. خودش است و خودش. آن هنگام که از سربالایی خیابان عطار نیشابوری خودش را به آرامی بالا می کشد و تند تند پا می زند و دوچرخه با سرعتی مورچه وار حرکت می کند فقط در حال رقابت با خودش است. فقط به این فکر می کند که این سربالایی را دیروز سخت تر می آمده و امروز راحتتر. سعی می کند خودش را بهتر و بهتر کند. 

دوچرخه سوار در شهر جایگاهی ندارد. به جز دو سه تا خیابان بقیه او را به رسمیت نشناخته اند. نه در خیابان جایگاهی دارد و نه در پیاده رو و نه در خط ویژه ی اتوبوس. هیچ کس برای او فکری نکرده است. و با این حال چرخ های دوچرخه ی او به تمام این ها آشنایند: آسفالت خیابان،‌ موزاییک های پیاده رو، پله برقی ها، نرده های خط ویژه و.. . 

دوچرخه سوار با ماشین های توی خیابان ها دوست است، از سمت راست حرکت می کند و به وقتش از لابه لای آن ها رد می شود. گاه سرعتش پا به پای ماشین های توی خیابان می رسد. مواظب حماقت ماشین سوارها هست. چون اکثر اوقات سرعتش خیلی کمتر از ماشین هاست از ناگهانی پیچیدن های ماشین ها ناراحت نمی شود. می تواند کنترل کند. و راستش خود ماشین سوارها هم انگار حواسشان به دوچرخه سوار هست. حساب او را انگار از موتور جدا می کنند. دوچرخه سوار حس نوعی از نوستالژی را در رانندگان زنده می کند: خیلی از آنان در کودکی دوچرخه سوار بوده اند و دیدن دوچرخه سوار به گونه ای ناخودآگاه خاطراتی شیرین را در ذهن آنان زنده می کند. آن قدر ناخودآگاه که خودشان هم نمی فهمند که دست و بالشان برای وحشی بودن شل شده است. 

دوچرخه سوار دست اندازها را مثل ماشین ها رد می کند. هر جا که گیر کند می اندازد توی پیاده رو. او با تمام عابران پیاده دوست است. به آرامی از کنارشان رد می شود. کودکی را اگر ببیند حتما لبخند می زند. اگر کسی را ترساند از او عذرخواهی می کند. وقتی پیرمردی به او می گوید خسته نباشی همان طور که دارد رد می شود داد می زند سلامت باشید. هر وقت عبور از یک اتوبان سخت باشد پناه می آورد به پل عابر پیاده. قانونی برای او نوشته نشده. پس اگر پله برقی دید دوچرخه اش را بغل می کند و می رود روی پله برقی. او از شهرداری منطقه ی 8 هم متشکر است که برای پلکان غیربرقی تقاطع اتوبان باقری و رسالت مسیر ویژه ی دوچرخه طراحی کرده اند. ناودانی که چرخه های دوچرخه رویش قرار می گیرند و به راحتی می شود بالا و پایینش کرد. دوچرخه سوار با موزاییک های پیاده روها آشناست. دیگر تق و لق بودنشان او را همچون یک عابر پیاده ناراحت نمی کند. موزاییک های لق با نوایی هارمونیک زیر چرخ هایش می لرزند و او می رود و می رود.

دوچرخه سوار با اتوبوس های بزرگ و دراز دوست است. برای ورود به خط ویژه پلیس ها جلویش را نمی گیرند. سربالایی خط ویژه را آرام آرام رکاب می زند و اتوبوس های بزرگ و دراز می شناسندش. با فاصله ای زیاد ازش سبقت می گیرند و حتی بوق هم نمی زنند که بترسانندش و سرپایینی های خط ویژه... رهایی به معنای واقعی کلمه. آن گاه که دیگر پا نمی زند و فقط فرمان را می چسبد و باد با سرعت هر چه تمام تر لابه لای منفذهای صورت و بدنش می پیچید. بادی که از خنکای چنارهای خیابان ولیعصر سرشار است و هیچ گاه تن یک عابر یا یک ماشین سوار را این گونه خنک نمی کند.

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را فراموش کنند... 

او یاد می گیرد که از افتادن نترسد. از پیاده رویی رد می شود، شیلنگ آبیاری چمن زیر چرخ های دوچرخه اش می روند، او اشتباه کرده و با یک دست فرمان را گرفته، شیلنگ زیر چرخه هایش می لغزد و دوچرخه هم همراه آن و او سرنگون می شود. باااامب، با کله و زانو می خورد زمین. اما طوری نیست. بلند شو. افتادن که فقط برای بچه ها نیست. برای هر کسی که می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد لازم است. اصلا هر کس که می خواهد رفتن را یاد بگیرد باید بیفتد و بلند شود و او هم بلند می شود...

و دوچرخه سوار  عزیزتر است. آدم های زیادی پیدا می شوند که بر و بر نگاهش کنند و بگویند عجب دیوانه ای. ولی آدم هایی هم هستند که دوچرخه سوار را تحسین می کنند. می گویند در جهان قدیم، مسافران ارج و قرب داشتند. آنان از شهر و دیاری دیگر می آمدند، غبار جاده ها بر تنشان می نشست و وقتی وارد یک شهر می شدند به آنان خوشامد گفته می شد. به پاس تلاش انسانی مسافر شدن. این روزها مسافران ارج  و قرب روزگار گذشته را ندارند. چرا که سوار بر ماشین  هایی تا بن دندان مسلح می شوند و غباری از جاده بر تن شان نمی نشیند. اما برای دوچرخه سوار وقتی برخورد کافیمن های کافه برادران میدان شیخ بهایی را می بیند، حس مسافر دنیای قدیم بودن زنده می شود. حس ارج و قرب داشتن و حس تحسین تلاش انسانی مسافر شدن. کافی من ها به او و دوستش خوشامد می گویند. اگر از دیگر مشتریان فقط سفارش می گیرند، با او وارد مکالمه می شوند. از راهی که آمده می پرسند و دوچرخه ای که سوار شده و با حسی گرمتر صبحانه برای او می آورند و در انتها هم به پاس تلاش انسانی دوچرخه سوار شدن به او تخفیف ویژه می دهند... 

دوچرخه سوار شدن پارادایم های شهر را تغییر می دهد، نه تنها پارادایم های شهر که پارادایم های درون را.

  • پیمان ..

پیکان

«پیکان سرنوشت ما» را خواندم. زندگینامه ی احمد خیامی. این که چطور از کوچه پس کوچه های مشهد رسید به ساخت کارخانه ی ایران ناسیونال و تولید پیکان. قصه ی پر آب چشمی بود. حتی اگر این روزهای ایران خودرو را هم ندیده بگیریم باز هم قصه ی پر آب چشمی است. مثل خیلی از داستان های دیگر مردان کاری دهه ی 40 ایران. مردانی که با نبوغ شان معجزه ها کرده بودند در اقتصاد ایران و یک انقلاب در جامعه به ناگاه آن ها را نابود کرد. انقلابی که چند دهه طول کشید تا بفهمد که اقتصاد مال خر نیست. احتمالا چند سال هم طول می کشد تا بفهمد که بدون بده بستان با جهان نمی تواند زنده بماند. این روزهای ایران خودرو و کارخانه های خودروسازی را هم بخواهیم وارد مقایسه کنیم که دیگر خواندن «پیکان سرنوشت ما» یک تراژدی خواهد بود که از کجا به کجا رسیدیم.

«پیکان سرنوشت ما» از آن کتاب هاست که به نظرم یک نوجوان 16-17 ساله یا دانشجوی سال اول دوم دانشگاه حتما باید بخواندش. صفحات زیادی دارد که به نظرم از صد تا کلاس مدرسه و دانشگاه های ما باارزشتر است.

برای من جذابترین نقطه ی کتاب، تلاش های احمد خیامی برای تولید اتوبوس های بنز و مذاکره با مرسدس بنز و بی ام و و فیات و کمپانی روتس نبود. برای من جذاب ترین صفحات کتاب سال های جوانی احمد خیامی بود. روزهایی که پیش نیاز حرکت او برای تولید اتوبوس و مینی بوس و پیکان بود. پیش نیازی که خودم اصلا یاد نگرفتم. توی مدرسه و دانشگاه هم یادم ندادند و پیش نیاز بزرگی است: مهارت فروش.

احمد خیامی پیش از آن که قدم در راه تولید بگذارد، یک فروشنده بود. در مشهد کارواش داشت و ماشین ها را می شست و بزنگاه زندگی اش زمانی بود که وارد کار فروش ماشین شد:

«در سال 1332 که قدم به سی سالگی گذاشتم اولین اتومبیل مرسدس بنز را در مشهد فروختم و فهمیدم کم کمک زندگی روی خوشش را به ما نشان می دهد. .. نخستین اتومبیل بنز را به احمد قریشی که قوم و خویش دور ما بود در ازای مقداری پول نقد و چند سفته و یک دستگاه اتومبیل جاگوار بسیار کهنه فروختم. دومین اتومبیل مرسدس بنز را دکتر شاملو از ما خرید و به این ترتیب کار اتومبیل فروشی در مشهد حسابی رونق گرفت.» ص 63

احمد خیامی فروشنده ای حرفه ای بود. نگاه کوتاه مدت نداشت. می دانست که باید غم مشتری را بخورد. می دانست که مشتری فقط بر اساس نیاز نیست که به او مراجعه می کند. روابط انسانی مهم است. این که کار مشتری به بهترین شکل انجام شود و رضایت داشته باشد... 

نبوغ احمد خیامی کجای کتاب به من ثابت شد؟ آن جایی که راه کانال سوئز بسته شد و شرکت واردکننده ی خودروهای بنز واردات را متوقف کرد. ماشین های وارداتی باید از دماغه ی امیدنیک می آمدند و همین قیمت شان را چند برابر می کرد. بنابراین بی خیال واردات خودرو شده بودند. ولی احمد خیامی از سمت مشتری ها تقاضا داشت:

«شرکت را در فشار گذاشتم تا اجازه دهند و مستقیما به کارخانه ی بنز نامه بنویسند و سفارش های مرا قبول کنند و به قیمت عادی صادرات، با در نظر گرفتن حق نمایندگی شرکت مریخ برایم پروفرمای فروش بفرستند تا اعتبار باز کنم. 

گفتم خب، بنادر آلمان چطور؟ کرایه ی راه و حمل آن ها را جداگانه می پردازم و خود می دانم از چه دری وارد شوم. پس از اصرار آن ها، گفتم می خواهم از راه بیروت اتومبیل بیاورم و آن ها عقیده داشتند این کار غیرممکن است و عبور آن تعداد اتومبیل از چند کشور سوریه، اردن و عراق مشکلات زیادی دارد و ریسک بزرگی است... 

صد دستگاه بنز 180 دیزلی از آلمان سفارش دادم و کرایه ی حمل از هامبورگ و انتقال به بیروت و بیمه ی آن را هم که مبلغ نسبتا ناچیزی بود پرداختم. پارتی اول چهل دستگاه بود و قرار شد پارتی دوم هم شصت دستگاه باشد. بیروت بندر آزاد بود و اتومبیل ها را می شد به شکل ترانزیت از کشورهای سر راه عبور داد. در تاریخی که اولین پارتی به بیروت می رسید با هواپیما به آن جا رفتم... اتومبیل های بنز را به آسانی از گمرک بیروت تحویل گرفتم و با چهل راننده ی عرب از راه سوریه و اردن و عراق به سوی گمرک قصر شیرین روانه شدیم...»

چنین دیوانه ای بوده احمد خیامی... به نظر من نبوغ او در فروش و تامین اجناس مورد تقاضا بود که او را به تولید اتوبوس و پیکان رساند. مثلا ماه های اولی که پیکان تولید می کرد، بازار ایران پیکان را نمی پذیرفت. می گفتند پیکان ضعیف است. جوش می آورد. ماشین های آلمانی  و آمریکایی وارداتی بهترند. احمد خیامی چه کار کرد؟ رفت تعداد زیادی پیکان را نصف قیمت به آموزشگاه های رانندگی فروخت. این جوری کسانی که رانندگی یاد می گرفتند با پیکان یاد می گرفتند و به آن عادت می کردند. کم کم توانست پیکان را در جامعه ی ایران جا بیندازد. این وسط تصمیم اشتباه دولت آن زمان بود که برای واردات تعرفه قائل شد و پیکان انحصاری شد. این ها حواشی است. برای من یادگرفتنی ترین جای کتاب همین بود: تا وقتی فروختن را یاد نگیری نمی توانی به سمت تولید پیش بروی. تا وقتی بلد نباشی که با فروختن داشته هایت سود کنی و حجم خودت را بزرگتر کنی،‌ نمی توانی به تولید فکر کنی... برای من که نه در مدرسه ونه در دانشگاه این را یاد نگرفتم، نکته ی غم انگیزی است!


مرتبط:

ویژه نامه مجله آنگاه در مورد پیکان

وقتی از پراید حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟

  • پیمان ..

قدما اسمش را گذاشته‌اند براعت استهلال. تمهید و شگردی در شعر که با آن زمینه‌ای برای ورود به داستان اصلی‌شان فراهم ‏می‌کردند. شگرف آغازینی که محتوا و مضامین شعر را به‌اختصار مورد اشاره قرار می‌داد. ‏

حسین پاینده کتابی دارد به اسم گشودن رمان. روشی برای بررسی و تحلیل رمان با استفاده از صحنه‌های آغازین رمان‌ها: ‏خوانش تحلیلی صحنه‌ی آغازین و معلوم کردن ربط آن با بقیه‌ی رمان و تمرکز بر ساختار رمان. این‌که در نخستین صحنه‌ی ‏رمان سرنخی از دلالت‌های ثانوی به دست آوردن.‏

در مورد خودمان نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. حالا سه سالی از دیدار اولمان می‌گذرد. دفترچه‌ی یادداشتی که آن سال ‏روزهایم را در آن ثبت می‌کردم کوچک بود. به‌قاعده‌ی یک‌کف‌دست بود. دیدار نخستمان فقط دو صفحه از آن دفترچه بود. ‏دفتری که امسال دارم روزهایم را در آن ثبت می‌کنم از نظر حجم هر صفحه‌ی آن 4 برابر دفترچه‌ی آن سال شده. یک ‏دفترچه با صفحه‌های پهن (بزرگ‌تر از ‏A4‎‏) و نخودی رنگ. ثبت دیده‌ها و شنیده‌ها و احساسات دیدار آخرمان 7 صفحه ‏ازین دفترچه شده است. قصه همین است... همین حجیم شدن...‏

دیدار اولمان فقط 120 دقیقه طول کشید و برایم همان مفهومی را دارد که براعت استهلال برای شعرهای بزرگ و صحنه‌ی ‏آغازین رمان برای رمان‌های پرمغز. اسمش را نمی‌دانم چه بگذارم. دیگران اسم دیدار مهم اولشان را چه می‌گذارند؟ دیدار ‏اول؟ خیلی معمولی و بی‌راه است. باید یک واژه‌ی خاص برای آن اختراع شود. واژه‌ای که یکتا و هزار معنا باشد. یک‌چیزی ‏مثل تاسیان. فقط یک کلمه باشد اما دریایی از معنا را در خود داشته باشد. آن‌قدر که شاعرها هم اسم کتابشان را آن واژه‌ی ‏خاص بگذارند...‏

دیدار اولمان تقابل بود و همراهی. احتیاط بود و جسارت. لیست کردن رؤیاها بود و واقعیت‌ها. خاطرات تلخ بود و شیرین.‏

‏ چه واژه‌ای می‌تواند به‌تنهایی همه‌ی این دوگانگی‌ها را در خودش جای بدهد؟ تو بااحتیاط سلام می‌کنی، بااحتیاط حال و ‏احوال می‌پرسی، بااحتیاط به کنجکاوی‌ات میدان می‌دهی که سؤال بپرسد و افسارش را محکم می‌گیری که مبادا آزرده کند و ‏به‌یک‌باره چیزی را از اعماق می‌کشی بیرون و در قالب یک اعتراف می‌گویی. اعتراف شروع  همه‌چیز است. اعترافی ‏ناخواسته که مرزهای خیالی را خرد می‌کند و درعین‌حال مراقب نگاهت، دستت،‌ پایت و راه رفتنت هم هستی. 6دانگ ‏حواست هست که در اولین گام‌ها بند مانتویش دارد لابه‌لای انگشتانش بازی‌بازی می‌شود و بعد از نوشیدن چای دارچینی ‏‏2نفره می‌بینی که آرزو و خیالی رنگین در حال گفته شدن است و آن بند سپرده شده به باد پاییزی که با آن بازی کند.‏

نیازی به ساختن معناها نیست. معناها وجود دارند. فقط باید کشفشان کنی...‏

‏120 دقیقه پیاده‌روی یکسره. بی‌هیچ استراحتی. پیاده‌روها زیر پاهایمان می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. کفش‌های قهوه‌ای من ‏و کفش‌های گل‌گلی او موزاییک‌ها و آسفالت‌ها را گاز می‌زدند و حریص بودند و 3 دقیقه‌ی آخر را دویدیم. توی سربالایی ‏خیابان کارگر بود که دویدیم. دقیقاً فاصله‌ی تقاطع بزرگراه گمنام و خیابان کارگر تا جلوی دانشکده‌ی فنی را. او باید به ‏آخرین اتوبوس خوابگاه می‌رسید و رسید. مهم دویدن بود البته... مهم در سربالایی دویدن بودن... مهم این بود که کسی را ‏یافته بودم که می‌توانست حرکت کند، می‌توانست بی‌وقفه حرکت کند و حتی پابه‌پایم بدود!‏

  • پیمان ..

دوبارگی‌ها

۰۷
آبان

پیرمرد مستأصل را دو بار دیدیم. داشتیم می‌رفتیم کنار رود که از وسط کوچه با احساس نیازی عجیب دست به دامانمان ‏شد: به خدا من پول نمی خوام، به من بگید که دستشویی کجاست؟

سازمان حوزه‌ی هنری را نشانش دادیم و راه و چاه که کجا دستشویی پیدا کند و لحظاتی بعد خودمان مجبور شدیم ‏برای بار دوم در آن روز به ساختمان حوزه‌ی هنری برگردیم. عکس چاپ‌شده‌ی دونفره‌ی کنار رودمان گم شده بود. جایی ‏افتاده بود و استرس به جانمان افتاده بود که فاش جهان شود آنچه میان ماست... و در راه برگشت بود که پیرمرد مستأصل را ‏برای بار دوم دیدیم. باز هم مستأصل بود. این بار صدای قرآن خواندن و نزدیک شدن به وقت اذان بود که در فضای غروب ‏پیچیده بود. هوا آبی و خاکستری و دل‌چسب و خنک شده بود. پیرمرد با همان حالت بیچارگی قبل گفت: دارن اذان می زنن. ‏کجا برم نماز بخونم؟

مسجد امام صادق نزدیک بود. گفتیمش که برود آنجا و او با خودش تکرار کرد مسجد امام صادق مسجد امام صادق ‏مسجد امام صادق و از ما دور شد... ‏

عکس را جستیم. مسئول بلیت‌فروشی سینما سوره آن را یافته بود. تا گفتیم گم‌کرده‌ایم از دفترش عکسمان را بیرون ‏آورد... ‏

می‌خواستیم برای بار دوم در آن روز کنار رود برویم. نشد. وقت تنگ بود... دقیقه‌ها محدود بودند. برای بار دوم ‏به‌ردیف کتاب‌فروشی‌ها برگشتیم و تا من برای دومین بار در آن روز به خانه زنگ بزنم و بگویم که نمی‌آیم، نیستم، او برایم ‏دومین آلبوم موسیقی هدیه‌ای عمرم را خرید: در دنیای تو ساعت چند است؟ اولی هم کار خودش بود... ‏

برای دومین بار در اصفهان کافه رفتیم. برای دومین بار در آن روز عکس دو نفره انداختیم و گناه آن روزمان این بود که ‏برای دومین بار در طول عمرمان از پوست خشک زاینده روز عبور کردیم. بستر رود جای پاهای ما نبود. بستر پوسته‌پوسته و ‏ترک‌خورده‌ی زاینده‌رود حرمت داشت. سالیان دراز فقط آب روان بود که آن پوست را نوازش می‌کرد و رد شدن ما از آن ‏پوست همچون رد شدن مورچه‌های آتشین بر پوستی حساس بود... ‏

ما، رود را، خیابان‌ها را، شهر را با عبورمان گرم و آتشین و سوزان می‌کردیم...‏


  • پیمان ..

پریدم...

۱۰
مرداد

این از حکمت‌های زندگی است. جای چون و چرا ندارد. چانه زدن ندارد. قانون است. از آن قانون‌هایی که هم در درون و هم ‏در برون حاکم‌اند: تا چیزی یا چیزهایی را از دست ندهی، چیزی را هم به دست نخواهی آورد. ‏

به شک افتاده بودم. آن قدر شک که حس می‌کردم به لبه‌ی دیگری از زندگی نزدیک شده‌ام. ‏

صفحه‌ای که در آن بودم گرم و نرم و امن بود. ارتفاعش را نمی دانستم. فقط می‌دانستم با گذشت یک سال آن جور که باید ‏و شاید ارتفاع زیاد نکرده بود. انتظارش را نداشتم که یک سال در آن صفحه بپلکم. ولی پلکیده بودم. و حالا شک برم داشته ‏بود که به مرزهای صفحه نزدیک شوم و از آن بپرم یا برگردم و پستی بلندی‌هایش را خوب یاد بگیرم؟ از دست بدهمش یا ‏نگهش دارم؟

اسم صفحه کار منظم کارمندی بود. و من نمی‌دانستم که باید از آن بپرم یا نه...‏

دو تا ستون جدا کردم. خوبی‌ها و بدی‌ها. کار ساده‌ای است. ولی به شدت آدم را کمک می‌کند. مدل‌های ذهنی آدمیزاد ‏پیچیده و اغلب غلط‌اند. نوشتن، آن هم به این سادگی آدم را کمک می‌کند که از شر جریال سیال ذهنش خلاص شود. با ‏خودم گفتم گفته‌های آدم‌ها مهم نیست. زخم‌زبان‌هایی که شنیده‌ای، نادیده گرفتن‌ها، تیکه‌ها و نامهربانی‌ها مهم نیستند. ‏مهم نیست که خانم احمدیان دو هفته‌ی پیش به تو گفته: اصلا تو چرا باید این‌جا باشی و پسر من باید سربازی باشه؟ مهم ‏نیست که یک ماه پیش برگشته جلوی همه گفته که آدم‌های کتابخوان معمولا به درد کار اجرایی نمی‌خورند. مهم نیست که ‏به جای تو آدمی را که بلد نیست حتی از روی یک متن انگلیسی بخواند برداشته‌اند فرستاده‌اند دوره‌ی بیمه‌ی لویدز ‏انگلستان و تو را پشم هم حساب نکرده‌اند... آدم‌ها را بگذار کنار. خودت را بچسب.‏

ستون "دلایلی برای ماندن" با این‌ها پر شده بود:‏

‏- نظم و ترتیب هر روز سر ساعت کاری را شروع و تمام کردن.‏

‏- حقوق ماهانه‌ی ثابت و امکان برنامه‌ریزی برای پول.‏

‏- یاد گرفتن چیزهایی که امکان یادگرفتن‌شان برای من وجود نداشت.‏

‏- سابقه‌ی بیمه‌ی تامین اجتماعی جمع کردن برای روزگار پیری.‏

‏- بیکاری‌های گاه به گاه که با سوال پرسیدن از گوگل پر می‌شوند.‏

‏- محیط آرام کاری.‏

‏- آسان بودن کار.‏

‏- چیزهای زیادی که مانده تا یاد بگیرم.‏

‏- خوبی ادامه دادن یک کار. (وقتی این شاخه آن شاخه می‌پری، همیشه برای کار بعدی دچار مشکل می‌شوی. بیشتر مدیرها ‏و آدم‌های استخدام‌کننده از کسانی که مکان‌های زیادی را تجربه کرده‌اند خوشش‌شان نمی‌آید...)‏

و ستون "ازین شهر باید رفت" با این دلایل پر شده بود:‏

‏- 12 ساعت کار روتین هر روزه مغز را می‌فرساید.‏

‏- خستگی بیهوده‌ی فکر کردن به بدبختی‌های الکی، مشکلات الکی، سنگ‌ لای چرخ‌ گذاشتن‌های الکی. (ایرانی‌ها خنگ‌اند. ‏باور کنید کودنیم...)‏

‏- کوچک شدن ذهن. (بعد از مدتی عمق دیدت می‌شود به اندازه‌ی اتاقی که در آن هر روز کار می‌کنی و آدم‌هایی که هر روز ‏می‌بینی، مناعت طبعت فراموش می‌شود...)‏

‏- از دست دادن آزادی فکر و آزادی عمل و خلاقیت

‏- بی‌استفاده ماندن توانایی‌هایی که تا این‌جای زندگی به دست آورده‌ام.‏

‏- ترسو شدن.‏

‏- گشاد و تنبل شدن.‏

‏- درس و مشق.‏

‏- کم شدن سفرها.‏

‏- از دست دادن تجربه‌های استرس‌زا، ولی بیدارکننده.‏

‏- از دست دادن جسارت.‏

‏- حقوق ناچیز.‏

آزادی و ترس و جسارت واژه‌هایی بودند که بی‌درنگ من را هل دادند سمت مرزهای صفحه‌ای که در آن بودم. صفحه‌ی ‏دیگری می‌دیدم؟ صفحه‌ای که همسطح باشد یا بالاتر و پایین‌تر باشد؟

هوا بس مه‌آلود بود.‏

اوضاع اجتماعی و اقتصادی چنان مه غلیظی را در جزیره‌های درونم به راه انداخته بودند که نمی‌توانستم هیچ دیدی داشته ‏باشم.‏

فقط لب مرز ایستاده بودم. به خودم گفتم: هوا مه آلود است. هیچ چیز را نمی‌بینم. ولی نهایتش مگر چیست؟ نهایتش سقوط ‏آزاد من است به گدازه‌های قرمز اعماق... فوقش صفحه‌ی دیگری زیر پایم قرار نمی‌گیرد. فوقش می‌پرم و یک راست سقوط ‏می‌کنم به گدازه‌ها... ذوب شدن مگر ترس دارد؟ این همه آدم که از ترس ذوب شدن حتی به مرزهای صفحه‌ی زندگی‌شان ‏هم نزدیک نشده‌اند، این همه آدم که از لبه‌های زندگی هیچ درکی ندارند، کجا را گرفته‌اند؟ ذوب می‌شوم و دوباره به ‏موجودی دیگر تبدیل می‌شوم. مگر نه این است؟

هم خدا هم خرما نداریم. حرکت بر لبه‌ها به قصد یافتن صفحه‌ای قابل اطمینان در هوایی بس مه‌آلود مضحک است. ‏غیرممکن است. باید می پریدم. 

و پریدم...‏

  • پیمان ..

در مترو-2

۱۵
آذر

مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغ‌تر می‌شد. اول صندلی‌ها و بعد گوشه‌ها و بعد فضای بین واگن‌ها پر شدند. حالا دیگر جلوی درها ‏هم داشت از جمعیت پر می‌شد که آن‌ها وارد شدند. پدر و دختر بودند. من اول دختر را دیدم. دختر کوچکی که باباش را محکم ‏بغل کرده بود و از روی شانه‌هایش به ما نگاه می‌کرد. چشم‌هایش گود افتاده بودند و پای چشم‌هایش کبود بود. لاغر بود. ‏موهایش فرفری بود. گوشواره‌هایش پلاستیکی بنفش رنگ بودند و النگوهایش هم پلاستیکی بود. از جنس بچه‌ خوشگل‌های ‏تبلیغ‌های پوشک بچه‌ی تلویزیون نبود. پوست لاغر و سوخته‌اش می‌گفت که اهل این شهر نیست و چمدان بزرگ پدرش هم ‏گواه بود. پدرش آفتاب سوخته بود. یقه‌ی پیراهنش باز بود و پوست زیر گردنش با پوست صورتش دو رنگ متفاوت بودند. از ‏آن جنس ‌آفتاب‌سوختگی‌های کار مداوم زیر آفتاب. دختر خس خس کرد و مظلومانه به همه‌ی آدم‌ها نگاه کرد.

بعد یک نفر ‏گوشه‌ای را به مرد تعارف کرد تا چمدانش را آن‌جا بگذارد و سر راه ملت نباشد. همین که او در گوشه جاگیر شد، جوان نشسته ‏کنار شیشه از جایش بلند شد و گفت: بفرمایید. بچه همراه‌تونه. مرد آفتاب‌سوخته خسته بود. زیر لب تشکر کرد و دخترک را ‏نشاند روی صندلی. جوان گفت خودتون هم بفرمایید. مرد آفتاب سوخته گفت نمی‌خواد. دخترک نشست و تکیه داد به صندلی و ‏آرام به پدرش نگاه کرد. بعد پیرمرد بغل دستی دست کرد تو جیب پالتویش و شکلاتی در آورد و جلوی دخترک گرفت. ‏دخترک هم بی‌معطلی شکلات را گرفت و باز کرد. شکلات کاکائویی بود. خوشمزه بود. پدرش به پیرمرد لبخند زد و لبخند ‏گرفت...

همه‌ی این‌ها دومینو وار اتفاق افتاد. کسی گوشه را تعارف کرد،‌ کسی صندلی‌اش را به آن‌ها داد و کسی شکلات به ‏دخترک داد... به این فکر کردم که اگر حلقه‌ی اول و دوم اتفاق نمی‌افتادند آیا پیرمرد باز هم به دخترک غریب شکلات می‌داد؟ ‏اصلا حلقه‌ی دوم... اگه آن گوشه پیشنهاد نمی‌شد، پسر جایش را به آن پدر و دختر می‌داد؟ شک داشتم. اتفاق‌های دوم و سوم ‏شیرین‌تر و دراماتیک‌تر و تعریف‌کردنی‌تر بودند. اما کار آدم شماره‌ی یک ماجرا برایم ارزشمندتر بود. یک کار خیلی کوچک ‏بود. یک جابه‌جایی ساده. ولی باعث حرکت دومینو واری از مهربانی شده بود... ‏


پس نوشت: نسخه ی صوتی این نوشته!

حجم: 1.45 مگابایت
  • پیمان ..

روشن ماندن

۱۶
بهمن

آخرش فقط چند تا چیز ته‌نشین می‌شود. ممکن است هزاران تصویر در تو بچرخند و هم بخورند. ولی از این هزاران تصویر فقط چند تا چیز است که می‌مانند. سنگین‌تر می‌شوند و ته‌نشین می‌شوند. سفرهای آدمی را می‌گویم. هزاران چیز تازه‌ای را که می‌بیند. نمی‌دانم به چه چیزی بستگی دارد. ولی این چیزهای سنگین ته‌نشین‌شونده، این گنج‌های گران‌قیمت هر سفر همیشه محدودند.

(بی‌ربط: دیروز توی مترو خوابیده بودم. خسته می‌شوم. هیچ کاری که بگویم کار است انجام نمی‌دهم. ولی خسته می‌شوم و کتابم را که دست می‌گیرم، به صفحه‌ی دوم نرسیده می‌خوابم. همان‌جا وسط هیاهوی دست‌‌فروش‌های مترو و مسافرها. دیروز خوابیده بودم که با صدای جیغی و ویغی زنانه بیدار شدم. چشم که باز کردم دیدم به ایستگاه‌های پایانی داریم نزدیک می‌شویم و مردها لب مرز زنانه مردانه تجمع کرده‌اند و دارند توی زنانه را نگاه می‌کنند. و صدای داد و قال زنی و بگو مگوی مردی می‌آمد. مرد می‌گفت پیاد شو و زن پیاده نمی‌شد. به دور و بری‌ها نگاه کردم که قضیه چیه؟ خواهری توی زنانه روسری‌اش را برداشته بود و برادری از توی مردانه صدایش کرده بود که روسری‌ات را بگذار. و خواهر به تریج ساپورتش برخورده بود و مترو را روی سرش گذاشته بود. داد زد: اصلا این‌جا قسمت زنونه‌ست و من دوست دارم توش لخت بگردم. به تو ربطی نداره.

کل مردها زدند زیر خنده. خانمه قاطی قاطی بود. اما از خانمه جالب‌تر بغل‌دستی سمت راست من بود. هندزفری به گوشش بود. یک لحظه موبایلش را روشن کرد تا آهنگ را تنظیم کند. دیدم دارد به یک فیلم سخنرانی گوش می‌دهد. بی‌خیال دنیا و جیغ و ویغ دختره که دلش لخت شدن می‌خواست، به سخنرانی آقا گوش می‌داد...)

امشب ساکت بودم. نمی‌توانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم بزنم. اگر قرار بر حرف‌های نومیدانه بود من از همه‌شان حق نومیدی‌ و فاز منفی‌ام بیشتر بود. سعی می‌کردم که فاز مثبت بدهم. اما انگارشان نبود. در حسرت گذشته بودند و تف و لعنت به خودشان که نکرده‌اند و هم من و هم خودشان می‌دانستند که عرضه‌اش را نداشته‌اند و نمی‌دانستم چرا دوست نداشتند بپذیرند. و من ساکت بودم. هیچ نمی‌گفتم. هیچ نمی‌توانم بگویم. نومیدی فراتر از تحمل من است. چیزهایی هست که نمی‌توانم تحمل‌شان کنم. نحیف‌تر ازین حرف‌هام که بتوانم این حجم از نومیدی را به دوش بکشم. 

ولی فقط این‌جا نبود. من روز به روز دارم ساکت‌تر می‌شوم...

چند تا چیز بود که در من ته‌نشین شده. بعد از 1 هفته ته‌نشین شده. آتش یکیش بود. آتش آتشکده‌ی زرتشتیان یزد. آتشی که 1500 سال بود خاموش نشده بود. از آتشکده‌ای در لارستان به عقدا برده شده بود. از عقدا به اردکان رفته بود. و از اردکان به یزد آمده بود. آتشی فروزان و مقدس که هیچ‌گاه خاکستر نشده بود. نه به شیر گاز و پیت نفت وصل نبود. آتش از کُنده‌ی درخت بود. کنده‌ای که در طول این 1500سال بارها و بارها نو شده بود. آدم‌هایی با تمام وجود سعی کرده بودند به هر طریقی که شده نگذارند این آتش خاموش شود. نگذاشته بودند این آتش سرد شود. 

چیزی که آتش را برایم سنگین کرد، شب آخر بود. شبی که در کویر بودیم و کنده‌ها را جمع کرده بودیم و آتش درست کرده بودیم. چند تا کنده را با خودمان آورده بودیم و چند تا را هم کنار جاده‌ی خاکی گذاشته بودیم. کنده‌ها سنگین بودند. آن شب، آتش ما را دور هم جمع کرد. نیمه‌های شب بود که کنده‌ی آخر داشت رو به زغال شدن می‌رفت. با صادق بلند شدیم رفتیم تا کنده‌ی کنار جاده را هم بیاوریم. با والذاریاتی کنده را آوردیم و تا صبح آتش را روشن نگه داشتیم. سخت بود. ولی توانستیم که آتش را برای یک شب تا صبح فروزان نگه داریم. 

خاموش کردن آتش کاری نداشت. یک بطری آب رویش ریختیم و خاموش شد. ولی فروزان نگه داشتنش بود که کار بود.

آدم نباید بگذارد آتش‌های درونش خاموش شوند. به هر زحمتی که شده باید کنده‌ها را جمع کند و برای آتش سوخت فراهم کند تا آتش و گرمای درون از بین نرود. آخرش، به این که زود آتشت را خاموش کرده‌ای جایزه نمی‌دهند. چیزی که معنا می‌دهد، چیزی که قدسی و فرازمینی می‌شود آتشی‌ست که روشن مانده...

  • پیمان ..

حمید گفت دیگه مثل سابق وبلاگ نمی‌نویسی. گفتم از مشکلات تکراری خودم خسته شدم. از تکرار شدن مشکلات و واکنش‌های خودم خسته شدم. راستش دیگر حال غر زدن هم ندارم. نه که حالش را نداشته باشم... یک حالت یُبسی به شخمم دارم. من آن خانمه را که هر شب ساعت ۲۰ کانال ۶ اخبار می‌گوید دوست دارم. صدایش خوب است. بر و رو و قد و بالایش را هم دوست دارم. بیش از همه‌ی این‌ها طرز اخبار گفتنش را دوست دارم. وقتی اخبار قاضی القضات شهر را می‌خواند که در مورد هر چیز این عالم اظهار نظر کرده به غیر از عدالت در شهری که قاضی القضاتش خودش است از خواندن این خبر لذت نمی‌برد. خیلی به شخمم اخبار می‌گوید و این طرز اخبار گفتنش را دوست دارم. مثل اخبارگوهای ۲۰: ۳۰ نیست که از جر دادن روح و روان آدم لذت می‌برند. هیچی دیگر. الان غرم را زدم. چیزی درست شد؟ من خالی شدم؟ نه. تنگ حوصله‌تر و سنگ‌تر ازین حرف‌ها شده‌ام. 
الان که دارم این را می‌نویسم اولین نوشته در هفتمین سال وبلاگ نوشتن است. نوشته‌ای که خوانده شود ارزش دارد. یعنی ارزشش را دارد. ولی بین نویسنده و خواننده چهار نوع رابطه وجود دارد: ۱- تو از چیزی می‌نویسی که هم خودت آن را تجربه کرده‌ای و هم کسی که دارد نوشته را می‌خواند. ۲- تو از چیزی می‌نویسی که خودت آن را تجربه کرده‌ای ولی کسی که می‌خواند نه. ۳- تو از چیزی می‌نویسی که خودت تجربه نکرده‌ای ولی خواننده‌ات چرا، تجربه کرده. ۴- تو از چیزی می‌نویسی که نه خودت تجربه کرده‌ای و نه خواننده‌ات. 
وبلاگ نوشتن دو نوع اول است. یعنی نوع دومش لذت بخش‌تر است. به رخ کشیدن است. نوچ نوچ کردن و دلت بسوزه من دارم تو نداری است. لذت دانستن است. اگر وبلاگت پرخواننده باشد نوع اول هم با نظربازی‌های اهلش شیرین می‌شود. ولی از من بپرسی ته لذت نوشتن دو نوع آخر است. یعنی انتهای لذت نوع آخر نوشتن است. کشف و شهود در نوع آخر است. اینکه تو بتوانی از نوع آخر بنویسی و خوب هم بنویسی است ارزشش را دارد. لذتش را دارد. بدی‌اش این است که باید تنهایی به کشف و شهود برسی و تا به کشف و شهودش نرسی نمی‌توانی نوشته‌ات را با خواننده‌ای قسمت کنی ولی وقتی به جایی می‌رسی که بتوانی.... آرزوی این نوع نوشتن را دارم. 
باید سوراخش را پیدا کنی. آلمان توی جام جهانی، آن بازی به یادماندنی با برزیل، سوراخش را پیدا کرده بود. وقتی سوراخ را پیدا کردی کار تمام است. این قدر از آن سوراخ استفاده می‌کنی تا دیوار روبه رویت شکاف بخورد و بریزد. آلمان سوراخ را پیدا کرد و آن قدر با آن ور رفت تا برزیل فرو ریخت. با خاک یکسان شد. 
این ترم که تمام شد زیاد توی مقاله‌های علمی این طرف و آن طرف می‌گشتم. گه‌گاه با مقاله‌ای برمی خوردم که موضوع خوبی داشت. نویسنده‌اش یادم می‌ماند. بعد می‌رفتم موضوعات مرتبط را پیدا می‌کردم و جست‌و‌جو می‌کردم و می‌دیدم‌‌ همان نویسنده در موضوعات نزدیک هم پی در پی مقاله نوشته و هی رتبه و اعتبار برای خودش کسب کرده. همچین آدم‌هایی سوراخ را پیدا کرده‌اند. 
لازم نیست جامع الاطراف باشی. لازم نیست همه چیز را بدانی. لازم نیست خودت را برای دانستن هلاک کنی. فقط باید سوراخ را پیدا کنی و بعد دیوار‌ها را از هم بپاشانی... منتها پیدا کردن سوراخ... 
کتاب‌هایی که توی مترو خواندم؟ یک مدی تازگی‌ها بین ناشرهای درست و درمان راه افتاده که خیلی بد است: چاپ کتاب‌های خیلی لاغر. کتاب‌هایی که از شدت لاغری حتا اسم جزوه هم لایقشان نیست. مثلا نشر نیلوفر کتاب «در ستایش بطالت» را چاپ زده که ۵۰ صفحه هم نیست. یا من کتاب «جنبش تسخیر، اشغال وال استریت» را خواندم. نوشته‌ی نوام چامسکی، نشر مرکز. ۹۰ صفحه بود و مجموعه مصاحبه‌های چامسکی درباره‌ی جنبش تسخیر. لاغر بود. ارزان بود. ولی کتاب نبود. یک جزوه بود. هیچ گونه اطلاعات اضافه‌ای هم در مورد جنبش تسخیر وال استریت به آدم اضافه نمی‌کرد. ۵۸۰۰تومان گه شد. کتاب «میرزاده‌ی عشقی» محمد قائد هم هست. فکر می‌کردم در ستایش عشقی باشد، ولی کتاب ضد اسطوره است. خوب است. محمد قائد خوب می‌نویسد. ازش راضی‌ام. کتاب «صد میدان» یوریک کریم مسیحی را هم خریدم. به خاطر عنوان فرعی کتاب: ۱۰۰داستان از ۱۰۰میدان نارمک. هر چه باشد من بچه‌ی شرق تهرانم! خوراک مترو است. چون قصه‌ی هر میدان ۴-۵صفحه بیشتر نیست. ولی خب، از ۵تا میدانی که تا الان خوانده‌ام فقط ۱ میدان قصه‌ی خوبی داشته و بقیه‌ی میدان‌ها نوشته‌هایی به غایت ابتدایی بوده‌اند... 
این ویدئوی این بالا؟ ربطی ندارد. همین جوری خوشم آمد. ربط بخواهی بدهی هم می‌شود ربطی پیدا کرد. این ۲ تا خوب بلدند سوراخ‌ها را پیدا کنند. نوربالا و بوق کار آدم‌های بی‌عرضه ای است که ادای باعرضه ها را می خواهند دربیاورند. لایی کشیدن بی‌مزاحمت کار آدم‌هایی است که بلدند سوراخ را پیدا کنند و خب، راستش کار هر کسی هم نیست...
  • پیمان ..

سنگینش کن

۱۶
مهر

بعضی آدم‌ها هم تریلی‌اند. غول و زمخت. مغرور و آهسته. زنانه نیستند. نرم و راحت نیستند. تیز و بز نیستند. لخت و سنگین می‌روند. باید لخت و سنگین بروند. ولی صاحبان جاده همین‌ها اند. همیشه هستند. گرفت و گیر دو روز تعطیلی و دو روز یشرکش خوش‌گذرانی سرپایی نیستند. آفتاب و مهتاب، باد و بوران، در گردنه‌ها هزارها کیلو بارشان را می‌کشند و می‌روند و می‌رسند و برمی‌گردند و سیزیف بودن را به شکوه برگزار می‌کنند. 

نکته‌‌ی این آدم‌ها این است که تریلی بی‌بار معنا ندارد. تریلی بدون کفی، بدون کانتینر، بدون تانکر معنا ندارد. کشنده‌ی خالی سبک است. با 10000 سی سی حجم موتور به نظر می‌رسد می‌تواند کل هر چه ماکسیما و پرادو را در شتاب و قدرت بخواباند. ولی نمی‌شود. نه این که پدال گازش اجازه ندهد. سبک کردن دنده از 2 به 6 بی‌بار کاری ندارد که. 

تعادل ندارد. 

تریلی بی‌بار تعادل ندارد. نرم و راحت نمی‌تواند حرکت کند. هر کیلومتر سرعت برایش حکم خطر چپ کردن را دارد. فکرش درگیر است. اعصابش خط‌خطی است. به کوچک‌ترین طنزی از جا در می‌رود. نمی‌تواند حس طنز داشته باشد. باید بار بزند. باید تا می‌تواند سنگین شود. هر چه سنگین‌تر متعادل‌تر. تریلی جماعت از بار نمی‌ترسد. 10تن؟ کم است. 20 تن؟ کم است. 30 تن؟ خوب است. تازه توی 30 تن است که دنده 2 با 3 توفیر پیدا می‌کند و صدای توربوشارژر لذت دو عالم را به این جور آدم‌ها می‌دهد. 


  • پیمان ..

تجربه ها-1

۰۲
تیر

یک آدم متوسط با حضور همیشگی به مراتب ارزش بالاتری دارد از یک نابغه‌ی یکی‌درمیان. آدم‌های باهوشِ مغرور به سیستم سرعت زیادی می‌بخشند، ولی آنتروپی ناشی از بودن و نبودن‌شان گند بالاتری می‌زند.
ناز کسی را نباید خرید. هیچ وقت، هیچ وقت. اگر کسی ناز کرد، برگرد بهش بگو: میمون هر چی زشت‌تره، قر و اطوارش بیشتره. حالا می‌خواهد این آدم خوشگل‌ترین و باهوش‌ترین دختر روی زمین باشد. سیستمی که کارش را با همان آدم‌های متوسط و ضعیف "منظم" انجام می‌دهد به جایگاه راست‌تری می‌رسد،‌ آن‌قدر راست که همان آدم متوسط را تبدیل به یک نابغه می‌کند...

  • پیمان ..
از سطحی به سطحی دیگر می‌پری. از لبه‌ای به لبه‌ای دیگر. گاه لبه‌ها چنان به هم نزدیک‌اند که نیاز به هیچ دورخیز و پرشی نیست و گاه چنان بالاتر و یا پایین‌ترند که ترسناک می‌نمایند و گاه چنان در مه گرفتار که هیچ درکی از فاصله نخواهی داشت و فقط باید توکلت‌الی‌الله بپری. به هر حال سخت و آسان در سطحی از زندگی حرکت کرده‌ای (در حاشیه یا میانه یا در تمام سطح فرقی ندارد. هر کدام شیوه‌ای از زیستن‌اند.) و به لبه رسیده‌ای و باید از لبه بپری. سطحی دیگر از زندگی انتظارت را می‌کشد. سطحی که واقعن نمی‌دانی انتهایش به کجا می‌رسد و بعد از این سطح چه سطحی انتظارت را می‌کشد. باری به سطح جدید می‌پری و بعد نگاه که می‌کنی فقط برهوت می‌بینی. هیچ شبیه به سطح سرسبز و پر دار و درخت و دشت‌گون قبلی نیست. برهوت است و تشنگی است و افقی تکراری و ملالت‌آور...
بدی‌اش این است که نمی‌توانی به سطح قبلی برگردی. یعنی نه که نشود. می‌توانی رویت را برگردانی و بپری به لبه‌ای که از آن‌جا آمده‌ بودی. ولی بعدش چه؟ تو به انتهای آن سطح رسیده بودی و به جز این سطح (این برهوت لایموت) هیچ سطح دیگری نیست. صبر کنی تا این سطح در چرخش روزگار بچرخد و سطحی دیگر در مقابل تو ظاهر شود؟ خیال باطل نیست؟ شاید آن بیابان تمام شود و بعدش باغ و بوستان‌ها و شاید شاید کتابخانه‌ها ظاهر شوند... امید باطل نیست؟

  • پیمان ..
...آن روز به این فکر می کردم که من چه می‌فهمم؟ کی چی می‌فهمد؟ به کلماتی فکر می‌کردم که مجال بروز پیدا نمی‌کنند. حتا در درون آدم مجال بروز پیدا نمی‌کنند. ولی هستند. بی‌ آن که بیان شوند هستند. بی آن که در خود آدم زمزمه شوند هستند. هستند. روح را می‌خورند. قلب را به تندتر تپیدن وا می‌دارند و زندگی می‌گذرد, بی آن که همه‌ی درون آدم حداقل برای خودش روشن شود. بی آن که بتواند حتا یک هزارم از خودش را بیان کند...
  • پیمان ..

نلسون ماندلا و همسر اولش

نشستم به خواندن زندگی‌ نلسون ماندلا. سختی‌ها و چغر بودن‌ها و اعتراض‌ها و تحسین‌ها و ستایش‌ها و همه‌ی این‌ها به کنار. یک چیز دیگر بود توی زندگی‌اش که فکری‌ام کرد. این همان چیزی است که توی زندگی مصطفا چمران هم فکری‌ام کرده بود. 

ماندلا توی 26سالگی (سال 1944) با Evelyn Mase ازدواج کرد. ماندلا او را توی خانه‌ی دوستش والتر سیسولو دیده بود و یک دل نه صد دل عاشقش شده بود. بعدها که مبارز بزرگ علیه آپارتاید شد و بیست و چند سال زندان بود، سیسولو از لندن مبارزات را هدایت می‌کرد و... Evelyn زن خوب و مهربانی بود. تا سال 1953 ماندلا و او صاحب 4تا بچه شده بودند. بعد اما نلسون ماندلا روز به روز بیشتر درگیر ANC و اعتراض علیه آپارتاید شد و کمتر به زن و بچه رسید، تا این که سال 1956 دستگیر و زندانی شد. یک سال زندانی بود. توی زندگی‌نامه‌اش نوشته بودند که Evelyn از همان اول هم با کارهای سیاسی ماندلا مشکل داشت و وقتی او زندانی شد، دست بچه‌هایش را گرفت و ماندلا را ترک کرد. اما به نظر من این تصمیم یک‌طرفه نبود... 

ماندلا یک سال بعدش آزاد شد. به محض این که آزاد شد، با Winnie Nomzamo Madikizala دوست شد. دختری که از ماندلای 39 ساله، 16سال جوان‌تر بود. یک سال بعدش هم با وینی عروسی کرد. یک مرد 39ساله با یک دختر 23ساله. وینی یار و همراهش بود. از او هم بچه‌دار شد. سال‌ها زن و شوهر هم بودند. تمام بیست و چند سالی که ماندلا زندان بود، وینی بهش وفادار ماند و علیه آپارتاید مبارزه می‌کرد و سعی می‌کرد که به دیدن ماندلا برود. بعد از زندان هم چند سالی با هم زندگی کردند. تا این که به مشکل برخوردند و ماندلا تو سن 79سالگی طلاقش داد و رفت به سراغ زن سوم زندگیش...

مشکل من زن اول ماندلا و بچه‌هاش‌اند. ماندلا بعد از این که از زندان آزاد شد چی کار کرد؟ به زن اولش سر زد؟ به زن اولش کمک کرد؟ 3تا بچه‌ی قد و نیم‌قد را به یک زن تنها سپردن باورکردنی است؟ اگر رهای‌شان نکرده پس ازدواجش با وینی چی بوده؟ اگر زن اول و بچه‌هایش را رها نکرده، پس ازدواجش با وینی 23ساله و بعد از آن جدی‌تر مبارزه کردن چه بوده؟! توی زندگی‌نامه‌ی ماندلا نوشته که وقتی Evelyn در سال 2004 مرد، ماندلا به همراه همسر دوم و همسر سومش او را تشییع جنازه کرد. کار بزرگی کرد؟!

مصطفا چمران نابغه‌ی دهری بوده برای خودش. همه می‌دانیم و شنیده‌ایم. او آمریکا رفت. برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفت. آن‌جا یک زن آمریکایی هم ستاند. زنش آن قدر او را دوست داشت که به خاطر او اسم آمریکایی‌اش را به پروانه تغییر داد. بچه‌دار هم شدند. 3تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. بعد اما چه شد؟ مصطفا چمران شوهر پروانه و پدر 3تا بچه‌هایش ماند؟ نه. آن‌ها را رها کرد و زد زیر زندگی و رفت مصر تا آموزش‌های نظامی ببیند. بعدترش رفت جنوب لبنان، تا در کنار شیعیان جنوب لبنان باشد. رفت آن‌جا و پدر بچه‌های یتیم مدرسه‌ی جبل عامل شد. اما پدر آن 3بچه‌ی آمریکایی‌اش چی؟ پدر آن‌ها شد؟ 

از گوگل که پرسیدم نوشته بود، زن آمریکایی و 3تا بچه‌هایش بعد از 2سال همراه او به لبنان هم آمدند. اما او آن قدر درگیر کارهای خودش بود که آن‌ها مجبور شدند به همان آمریکا برگردند. بعدتر هیچ وقت مصطفا چمران به آن زن و 3تا بچه‌اش برنگشت. زن لبنانی ستاند. وزیر جنگ ایران شد و... 

چه بگویم؟ چه جوری به این نقطه‌های عجیب زندگی مردان نگاه کنم؟

این کارهای نلسون ماندلا و مصطفا چمران عادی نبوده. اخلاقی نبوده. حتا شاید نامردی بوده. به شکوه یک زندگی عادی نگاه کنم؟ شکوه شوهر بودن و پدر بودن یک مرد... یک مرد معمولی بودن... کار آسانی نیست.  به زندگی ماندلا که نگاه می‌کنی با خودت دو به شک می‌شوی که شاید زندگی معمولی هم شکوهی دارد برای خودش...

این جوری هم می‌شود نگاه کرد: آن زن و آن بچه‌ها قربانی بوده‌اند. فداکاری بوده‌اند. ماندلا عزیزترین‌هایش را رها کرد تا خیلی‌های دیگر بعدها بتوانند به عزیزترین‌های‌شان برسند... بالاخره باید کسی کاری می‌کرد، کسی باید اعتراض می‌کرد، کسی باید امید و عدالت را به زندگی خیلی‌ها برمی‌گرداند. مگر می‌شود تو کاری را انجام بدهی و هزینه نداشته باشد؟! ...کار بزرگی کرده،مگر نه؟!

نمی‌دانم.

  • پیمان ..

همین جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه‌ها. یعنی عرضه‌ی نوشتن نداره. انتظاری هم ازش نیست. عرضه‌ی یه سری کارای دیگه رو داره و یه جوری عرضه‌ی اون کارا رو داره که توی یه سال اندازه‌ی کل 10سال کار کردن من و بابام پول درمی‌یاره. کی عرضه‌ی نوشتن رو داره آخه؟ نوشتن و روایت کردن و بودن رو گفتن همچین کار آسونی نیست. یعنی اصلن کار آسونی نیست. خب آدمی که سایت داره وبلاگ نداره که. سایت یه چیزیه مربوط به کار و شغل آدم. اگه نویسنده باشه انتظار منظم و وبلاگی نوشتن هست. یه چی بگم نگم می‌میرم. محمدرضا کاتب. رو مخمه. اگه کسی بهش دسترسی داره و رفیق‌شه بهش برسونه. تازگی‌ها وبلاگ‌شو می‌خوندم. رو مخم رفت‌ها. اولش خوشحال شدم که نویسنده به این فعالی که به تقریب داره سالی یه کتاب می‌ده بیرون مثل خیلی از هم‌سن‌وسال‌هاش تعطیل نیست و به اینترنت و جهان مجازی بدبین نیست. وبلاگ داره برای خودش. ولی وبلاگش کپی پیست نقدها و معرفی کتاب‌هاش توی روزنامه‌ها و مجله‌ها بود. هیچی از خودش توی وبلاگش نبود. همه‌ش نوشته‌های منتقدانه‌ی روزنامه‌نگارها از روزنامه‌ی شرق و آرمان و فرهیختگان و اینا. آقای محمدرضا کاتب تو نویسنده‌ای. وقتی می‌یام وبلاگ‌تو می‌خونم دوست دارم تو هم یه چیزی نوشته باشی. درست که تو از نوشتن قراره پول دربیاری و وبلاگ نوشتن مفته و مفت در اختیار قرار دادن کلمه‌های هنرمندانه چرخ زندگی رو نمی‌چرخونه. ولی باید یه فرقی باشه. حالا یه چیزای کوچولو نوشتن مثل اشانتیون می‌مونه. ضرر نمی‌کنی. وقتی می‌بینم یه نویسنده‌ی حرفه‌ای داره وبلاگ می‌نویسه دوست دارم ببینم چی می‌نویسه. دوست دارم بخونم و پیش خودم بگم آها... اینه. همین کوچولونوشته‌هاش هم نشون می‌ده که این نویسنده‌ست. این فرق داره. این یه چیز دیگه‌ست... آره. هر روز همین‌جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه. ولی هر دو سه روز یه کاری می‌کنه: جواب بعضی کامنتا رو می‌ده یا یه لینکی می‌ذاره یا یه اطلاعیه‌ای می‌ده. شاید هفته‌ای یه بار باشه این کارهاش‌ها. ولی می‌دونی چیه؟ همین کوچولو بودن‌ هاش، همین نشونه‌های کوچولو که می‌گن این بابا به سایتش سر زده، هستش، زنده‌ست، داره ادامه می‌ده بهم انرژی می‌ده.

چه جوری بگم. می‌گن (ما که نرفتیم ندیدیم، شنیدیم...) می‌گن تو فرانسه برای هر حرفه و شغلی یه مجله‌ی هفتگی یا حتا یه روزنامه چاپ می‌شه. مثلن یارو شغلش اپراتور دریل آسفالت‌سوراخ‌کن تو شهرداریه. می‌گن هر هفته یه مجله براش درمی‌یاد که در مورد دریل‌ها و مته‌ها و گوشی‌های ضد صدا و روایت‌های آدمای همکار از کارهاشون نوشته داره. نشریه به زود زود چاپ شدنشه که نشریه ست. تو همین ایران هم تو دانشگاه‌ها سالی یه بار دو سالی یه بار یه سری نشریه‌ی خشک و جدی و حرفه‌ای چاپ می‌شه. ولی اینا انرژی نمی‌دن. اینا در مورد روزمرگی اون شغل و رشته نیستن. چیزی نیستن که بگن تو تنها نیستی. تو باید ادامه بدی. تو باید بهتر شی. تو می‌تونی بهتر شی. چیزی نیستن که به آدم هی بگم خسته نشو. ما هم هستیم. تو هم مثل ما باش... می‌دونی؟ الگوها و چهارچوب‌ها مهم‌اند. خلاقیت و این حرفا رو بریز دور. خلاقیت آخر کاره. آدمی که اول کار خلاقیت به خرج می‌ده آخرش به پت پت می‌افته. آدم وقتی از کاری خوشش می‌یاد و می‌ره به سمتش، وارد یه سیستم و یه مجموعه می‌شه. وقتی وارد یه مجموع و سیستم می‌شی باید اول خوب سیر کنی، خوب نگاه کنی و چرخه‌های تکراری رو پیدا کنی. هر سیستمی هر کاری یه چرخه‌ی تکراری داره. یه سری چرخه‌ی تکراری داره. این چرخه‌ها هم خوبن هم بدن. بدی‌شون تکراری بودنه. خوبی‌شون اینه که وقتی شناختی‌شون می‌تونی سعی کنی تو تله‌ها نیفتی. می‌تونی سعی کنی خسته نشی. می‌تونی سعی کنی بهترش کنی. آخر کار می‌تونی یه کاری کنی که چرخه عوض بشه. خلاقیت آخر کاره. مممم.... چی می‌خواستم بگم؟ هیچی. نیست. خیلی چیزا نیست. تو دکه‌های مطبوعاتی باید هی چشم بگردونی هی چشم بگردونی شاید یه نشریه‌ی مرتبط پیدا کردی. بعد ترسون لرزون کلی پول‌شو می‌دی به خودت می‌گی نکنه ازین استاد دانشگاهی‌ها باشه که به درد عمه‌شونم نمی‌خوره. نکنه یه جوری نوشته باشه که به آدم انرژی نده.... مجله‌ای نیست. مجله‌ها خیلی کم‌اند. تو اینترنت هم... مدام بودن خیلی خوبه. مدام بودن یه آدم دیگه خیلی خوبه. به تو هم انرژی می‌ده. حالا زیاد مهم نیست که خوب و باکیفیته کارش یا نه. همین که ادامه می‌ده انگیزه‌ی ادامه دادن بهت می‌ده...


  • پیمان ..

زمین انسان ها+آنتوان دوسنت اگزوپری

1- "بزرگی یک حرفه شاید پیش از همه چیز در یگانه ساختن انسان‌هاست." ص 26

2- "وقتی از گیومه جدا شدم دیدم می‌خواهم در این شب سرد زمستانی گردش کنم. یقه‌ی بارانیم را بالا زدم و در میان عبران بی‌خبر، شور و نشاطی تازه داشتم. به خودم می‌بالیدم که با راز درون سینه از کنار این ناشناسان می‌گذرم. این بی‌خبران اعتنایی به من نمی‌کردند. اما سحرگاه راز غم‌ها و نشاط خود را در کیسه‌های پستی به من می‌سپردند. بار امیدهای خود را به من تسلیم می‌کردند. بدین سان خود را در پالتو پیچیده، حامیانه در میان‌شان گام برمی‌داشتم و آن‌ها از این ‌غم‌خواری من خبر نداشتند..." ص 8

3- "ما به راستی عادت داریم که مدتی دراز چشم‌به‌راه دیدارها باشیم. زیرا رفیقان خط، همچون پاسدارانی جدا از هم، که با هم سخن نمی‌گویند، از پاریس تا سانتیاگو، در جهان پراکنده‌‌اند. تصادف سفری باید تا اعضای پراکنده‌ی این خانوار بزرگ حرفه‌ای، جایی در دنیا فراهم آیند. شبی در کازابلانکا، داکار یا بوینوس آیرس، پس از سال‌ها سکوت دور میز غذایی دنباله‌ی گفت‌وگوهایی ناتمام را می‌گیرند و خود را با خاطرات دیرین باز می‌پیوندند و باز هم از هم جدا می‌شوند. بدین ترتیب زمین هم خالی است و هم سرشار. پر است از این باغ‌های مرموز و پنهان که دسترسی به آن‌ها دشوار است. اما حرفه‌ی ما ما را پیوسته، امروز یا فردا به آن‌ها می‌رساند. زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور می‌دارد و نمی‌گذارد که زیاد به آن‌ها بیندیشیم. ولی آن‌ها هستند، کجا؟ نمی‌دانیم. و خاموشند و از یادرفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آن‌ها برخوریم، با چهره‌هایی از شادی شعله‌ور شانه‌های ما را می‌گیرند و تکان می‌دهند. حقیقت آن است که ما به انتظار خو گرفته‌ایم..." ص 25

4- "صحنه‌های تماشایی جز از ورای فرهنگی یا تمدنی یا حرفه‌ای معنایی ندارند. کوه‌نشینان نیز دریاهای ابر را می‌شناختند، اما این پرده‌ی افسانه‌گون را در آن کشف نمی‌کردند..." ص 6

@@@

از خبط‌های بزرگ زندگی‌ام این بود که شازده‌کوچولو را خوانده بودم، اما "زمین انسان‌ها"ی دوسنت‌اگزوپری را نخوانده بودم. وقتی صفحات خاطرات دو سنت‌اگزوپری از صحرا و بیابان و کوه و کمر و پرواز و هواپیما می‌خواندم، به طرز عمیقی به این بشر حسادت کردم که چه‌قدر خوب زندگی کرده. چه قدر خوب روح وحشی‌اش را در این دنیا تازانده و رها کرده. چه‌قدر خوب از آزادی خودش در این دنیا استفاده کرده. چه‌قدر خوب به زندگی حقیر تسلیم نشده. 

جایی در کتاب، خاطراتش از سقوط هواپیمایش در کویر مصر و چندین روز بی‌آب و غذا در کویر سرگردان بودن را نوشته بود. بعد وسط تشنگی و گرسنگی به یک روباه برخورده بود و او را دنبال کرده بود و زندگی‌اش را زیر نظر گرفته بود. وقتی این صفحات را می‌خواندم یاد آن صفحات گفت‌وگوی شازده کوچولو با روباه افتادم. این کتاب بهم ثابت کرد که آن کتاب خیره‌کننده (شازده کوچولو) همین جوری و الکی به وجود نیامده...

یادگرفتنی بود این کتاب دوسنت‌اگزوپری...

زمین انسان‌ها/ آنتوان دوسنت‌اگزوپری/ سروش حبیبی/ 190صفحه/ 8500تومان

  • پیمان ..

روزنامه ی اعتماد امروز (سوم آبان 1390) توی صفحه ی اندیشه اش خلاصه ی یکی از سخنرانی های مصطفا ملکیان را چاپیده بود که خوشم آمد:

«استاد ملکیان در این نشست با توضیح آنکه نیکخواهی در ذات و فطرت آدمیان سرشته شده و همه بدان اذعان دارند، درباره شرایط و زمینه‌های نیکخواهی سخنانی ایراد کرد. وی با طرح این پرسش که برای تحقق نیکخواهی و شفقت، آدمی چه زمینه‌هایی را باید فراهم آورد. وی اذعان داشت: من برای اینکه نیکخواه باشم و شفقت بورزم چه مجالی را باید برای خودم فراهم آورم تا بتوانم چنین باشم و نسبت به دیگران نیکخواه شوم؟ ملکیان گفت: لااقل باید پنج مقدمه پشت سر گذارده شود تا نیکخواهی حاصل آید و بدون حصول این مقدمات، انسان به درجه و مرتبه نیکخواهی نسبت به دیگران نمی‌رسد.

 

نخستین مقدمه این است که «انسان خودش را دوست بدارد.» - تا انسان خودش را دوست نداشته باشد، نمی‌تواند دوستدار دیگران باشد. دوست داشتن خود هم دو شرط دارد: یکی «سلامت روان» است و دیگری «بهره‌مندی از درجه‌یی از اخلاقی زیستن». اگر انسان شاد نباشد و آرامش نداشته باشد، نمی‌تواند خودش را دوست بدارد. همچنین اگر آدمی خود را به درجه اخلاقی زیستن نرسانده باشد، مثلا ریاکار، بی‌انصاف، دروغ گو و ظالم باشد، خودش را دوست نداشته است. انسانی که خود را دوستدارد چنین زیستنی ندارد و به‌عکس نوعی تنفر و انزجار از خودش پیدا می‌کند. از خودش بیزار می‌شود. بنابراین سلامت روانی و کمال اخلاقی اگر وجود داشته باشد، آدمی می‌تواند خودش را دوست بدارد و چنین انسانی می‌تواند دوستدار دیگران نیز بوده و نیکخواه باشد.

دومین مقدمه آن است که «انسان بفهمد که دیگران هم همانند او هستند. » - زیرا کسی که خودش را دوستدارد تا به‌این همانندی دیگران با خودش پی نبرده باشد، دلیل ندارد که دوستدار دیگران باشد. او باید دانسته باشد که دیگران نیز مثل اویند. آنها نیز در تنگناهای وجودی، ناداری‌ها، ناتوانی‌ها و... با وی مشابهت دارند. همانطور که او از مرگ، تنهایی، بی‌معنایی و پوچی زندگی می‌ترسد، دیگران هم از اینها ترسانند. او و دیگران ترس‌های مشترک، ناتوانی‌های مشترک و ناداری‌های مشترک دارند و در این صورت است که شفقت و مهرورزی شکفته می‌شود و انسان کسانی را که مثل اویند و مثل او دارای رنج‌ها و دردهای مشترک هستند، دوست خواهد داشت و نسبت به آنها شفقت خواهد ورزید. برای مثال کسانی که در پشت در مطب یک دکتر به انتظار نشسته و درد مشترک دارند، راحت‌تر و سهل‌تر احوال یکدیگر را می‌پرسند و از درد مشترک می‌گویند و نسبت به هم مهرورزی نشان می‌دهند. شاید اگر آنان با همان شرایط در خیابان یکدیگر را می‌دیدند، چنین احساسی را نشان نمی‌دادند، زیرا حضور در مکانی خاص به آنها این فهم مشترک را القا می‌کند که هر کدام مثل دیگری از درد مشترکی رنج می‌برند. بنابراین فقط وقتی می‌توانیم دیگران را دوست بداریم که فکر کنیم دیگران نیز مثل ما هستند و ما نیز مانند آنهاییم.

سومین مقدمه این نکته است که «دارای قدرت تخیل کافی باشیم. » - به میزانی که بتوانیم قدرت تخیل خودمان را افزایش دهیم، به همان میزان می‌توانیم دوستدار دیگران باشیم. در واقع قدرت تخیل می‌تواند فاصله ما و دیگران را کم و کمتر کند. لذا گفته‌اند ادبیات ظرف زندگی اخلاقی است. آنچه شعرا با پدیده شعر به وجود می‌آورند، افزایش قدرت تخیل کسانی است که به آن مضامین توجه می‌کنند. کسانی که دارای قدرت تخیل قوی باشند، براحتی می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و وقتی کسی خود را جای دیگری گذاشت، درد و رنج او را احساس می‌کند، همان‌گونه که درد و رنج خود را می‌فهمد. هر چه ادبیات بیشتر گسترش پیدا کند، مردم بیشتر می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و نیکخواهی آنان بیشتر می‌شود. شاید به‌همین خاطر رژیم‌های مستبد و تمامیت خواه مثل رژیم آلمان نازی، اسپانیا و نظام کمونیستی در گذشته با ادبیات مخالفت می‌کردند و به اشکال مختلف برای ادیبان مشکل‌سازی می‌کردند، چون نمی‌خواستند قدرت تخیل مردم افزایش یابد.

مقدمه چهارم اینکه «دنیای خود را بهتر بشناسیم. » - تا دنیای خودمان را نشناسیم، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی باشیم و شفقت موثری بورزیم. زیرا اگر دنیا را نشناسیم و نفهمیم که چه اقتضائات و شرایطی بر انسان‌های دیگر حاکم شده است، وضع روحی آنان چگونه است، مشکلات اقتصادی، فرهنگی و... چه مسائلی را برای آنان ساخته و پرداخته کرده است، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی برای آنان باشیم. حتی اگر کسی به‌لحاظ شخصی نیکخواه باشد، شفقت موثری نمی‌تواند داشته باشد. اگر کسی نداند مثلا فقدان تحصیل در جامعه‌یی، مثل فقدان سلامت، مضر به بهداشت روانی و جسمی افراد آن جامعه است، قاعدتا نمی‌تواند نیکخواهی خود را بصورت موثر بروز و ظهور دهد.چه بسا کسانی که با نسبت خیرخواهی، عملی را انجام داده‌اند، به دلیل عدم شناخت دنیای خارج از خود و شرایط حاکم، ضرر و زیان حاصل از کارشان بسیار بیشتر از اثر مثبت کارشان بوده است و اگر عمل او درد و رنج کسی را در یک نگاه کاهش داده است، در ابعاد دیگری باعث افزایش درد و رنج او شده است. مثلا عزت نفس او را که بزرگ‌ترین سرمایه خداوند به انسان‌هاست لکه‌دار یا نابود کرده است و از این راه او را به موجودی بی‌مقدار تبدیل کرده است.

مقدمه پنجم «آشنایی با راه‌هایی است که با اتکاء به آنها این نیکخواهی و شفقت باید جاری و ساری شود. » - همانطور که در مقدمه چهارم نیز توضیح داده شد، خیلی وقت ها شفقت را به گونه‌یی می‌ورزیم که به‌دلیل نشناختن راه صحیح آن، ممکن است در ازای یک واحد کمک چندین واحد ضرر و زیان برسانیم. نیکخواه حتما باید روان دریافت‌کننده را مورد توجه قرار دهد، به‌گونه‌یی که در کمک کردن هیچگونه ضربه‌یی به روان و مناسبات و حیثیت دریافت‌کننده وارد نیاید. مثلا اگر شما به من، به گونه‌یی کمک کنید که عزت نفس من گرفته شود، چیز کمی به من داده‌اید و چیزهای بزرگی از من گرفته‌اید. داشتن عزت نفس ارزش بزرگ زندگی آدمی است که بدون آن سلامت روانی انسان مخدوش است. اینکه انسان پیش خودش موجود باقدر و با ارزشی باشد، غیر از مساله تکبر است که کسی نسبت به دیگران فخر فروشی کند. اگر احترام من از دست رفت، روح من خالی شده است و کسی که کمک مادی وی باعث خالی شدن روح دیگری شده است، در واقع به‌جای نیکخواهی، به‌وی ضرر و زیان رسانده است. این مساله بسیار حایز اهمیت است که در کمک کردن روانشناسی دریافت‌کننده کمک، در نظر گرفته شود. در این باب می‌توان از طریق تجارب محسوس با آدمیان با هر کس به نسبت ظرفیت وجودی‌اش تعامل داشت.»

  • پیمان ..

در مورد لئو تولستوی می گویند که اوخر عمرش سوالی مثل یک خوره به جان و روحش افتاده بود. او در اوج شهرت و افتخار بود اما فکری سخت آزارش می داد. این که بهترین قصه ی جهان چه نوع قصه ای است؟ پایدارترین قصه ی جهان چگونه قصه ای است؟ او "جنگ و صلح" را با هزاروچهارصد شخصیت اصلی و فرعی نوشته بود. "آناکارنینا" را نوشته بود و در آن چنان به جراحی روح پیچیده ی زن ها پرداخته بود که مثل و مانند نداشت. اما این ها نبودند آن چه او می خواست. می خواست ماندگارترین قصه ی جهان را بنویسد. چند باری دست به قلم شد. اما دید که واقعن ناتوان است. فکر و خیالش آشفته شده بود. با تمام وجود احساس می کرد که آثاری که نوشته ناچیزند. به خاطر همین دست به قلم شد و "جنگ و صلح" خودش را طعن و لعن و نفرین کرد. "آناکارنینا" را یک داستان مسخره ی پیش پا افتاده ی مبتذل نامید. بعد به شکسپیر حمله کرد: شکسپیر؟! آن نمایشنامه نویس پرآوازه؟! واقعن مایه ی ننگ است آثار مزخرف و پرایرادی که نوشته! و یکی یکی نویسندگان و شاعران بزرگ را به باد انتقاد گرفت که عرضه ی نوشتن قصه ای را که بهترین داستان ها باشد نداشته اند. خودش هم که به این یقین رسیده بود که عرضه ی نوشتن چنان داستانی را که توی ذهنش بود ندارد. به جست و جو پرداخت. افسانه های مشرق زمین را خواند. اما نبودند آن چه باید می بودند. کل رمان های تاریخ را مرور کرد. نه. هیچ کدام آن نبودند. به سراغ کتاب هایی که پناه کتاب ها بودند رفت. او بارها تورات و انجیل و قرآن را خوانده بود. دوباره خواندشان...
و ناگهان یوسف طلوع کرد.
قصه ی یوسف همانی بود که او می خواست. با نگاه منتقدانه اش قصه ی یوسف را از جنبه های گوناگون بررسی کرد. بله...این همان قصه بود... همان قصه ای که این همه نویسنده و شاعر مشهور و بزرگ در طول تاریخ نتوانسته بودند مثل و مانندش را بنویسند.
و در کتاب "هنر چیست؟"ش در ستایش قصه ی یوسف نوشت:
"در این قصه لازم نبود گفته شود زلیخا در حالی که النگوی دست چپ خود را مرتب می کرد به یوسف چنین و چنان گفت. زیرا محتوای احساسات داستان به قدری قوی بود که تمامی جزئیات، مگر جزئیات بسیار لازم، زائد می نمود. و فقط مانع انتقال احساسات می شد. به خاطر همین، این قصه برای همه ی انسان ها قابل فهم است. و افراد همه ی ملت ها، محیط ها و زمان ها را تکان می دهد و اکنون هم زنده است و به ما رسیده است و هزاران سال دیگر هم زنده خواهد بود. حوادث مربوط به داستان یوسف احساساتی را انتقال می دهد که در دسترس روستایی روسی و مرد چینی و انسان آفریقایی و کودک خردسال و مرد سالخورده و فرد تحصیل کرده و شخص بی سواد قرار دارد. تمامی این حوادث با چنان ایجازی نوشته شده و آن چنان عاری از حشو و زوائد است که داستان را می توان به هر محیطی برد. و در آن جا نیز هم چنان قابل درک و موثر و گیرا خواهد بود." (هنر چیست؟ -ص181وص182)
@@@
این ها همه را نوشتم برای این که بگویم من هم دیوانه ی قصه ی یوسفم. من دیوانه ی جزء جزء قصه ی یوسفم، یوسف و زلیخایش که جای خود دارد. و دیوانه ی هر قصه ای که بویی از قصه ی یوسف برده باشد. اصلن هر قصه ای که بویی از قصه ی یوسف برده باشد بویی از جاودانگی و مانایی را برده است...
و همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم توی این چند وقته دو روایت از قصه ی یوسف خوانده ام که با روح وروانم بازی کرده اند. یک جور لذت عمیق دادند بهم این دو روایت. به یک جور اوج لذت روحی از کتاب خواندن رسیدم با این دو روایت. یکی ش مال قرن ششم هجری بود. از شیخ شهاب الدین یحیای سهروردی. "فی حقیقت عشق". و یکی ش مال همین روزها. یک قصه ی کوتاه از عباس قدیرمحسنی به نام "یوسفی که در چاه بود." اما جفت شان فرازمانی بودند...
"فی حقیقت عشق" را از کتاب "قصه های شیخ اشراق" که "جعفر مدرس صادقی" ویرایش کرده و "نشر مرکز" چاپ زده خواندم. قصه ی آخر کتاب بود و به غایت هنرمندانه. این جوری ها بود که سهروردی آن اولش می آید سه تا مفهوم "حُسن" و "عشق" و "حُزن" را تعریف می کند:

"بدان که اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک. او را "عقل" نام کرد. و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود. از آن صفت که به شناخت حق تعلق داشت حُسن پدید آمد که آن را نیکویی خوانند. و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را مهر خوانند. و از آن صفت که نبود پس به بود تعلق داشت حُزن پدید آمد که آن را اندوه خوانند."

بعد می آید و چنان این سه صفت انسانی را با قصه ی یوسف و شخصیت های آن (از یوسف و برادرانش بگیر تا زلیخا و یعقوب) در می آمیزد که تو به معجزه اعتقاد پیدا می کنی!... آن صفحه ی آخر داستان، آن بیانیه وار سهروردی در باب عشق را فقط باید خواند...
"یوسفی که در چاه بود" را از مجموعه داستان"زمین روی دوش بابای من بود" نوشته ی "عباس قدیرمحسنی" که "به نشر" چاپ زده خواندم. قصه یی در باب خدایی که قصه ی یوسف را به وجود آورده. خدایی که این قصه را آفریده.
" یوسف را ما توی چاه انداختیم. هلش دادیم توی چاه و آن قدر نگاهش کردیم تا کوچکِ کوچکِ کوچک شد و بعد توی تاریکی گم شد و صدای رسیدنش به ته چاهی که به فرمان ما آب هایش را قورت داده بود و خشک شده بود بلند شد. یوسف می ترسید از تنهایی و تاریکی و این را خوب می دانستیم. برای همین هم هلش داده بودیم توی آن چاه عمیق" ص43
اما خدای این داستان خدایی است که در مقابل عشق مخلوقاتش به یوسف کم می آورد... چه جوری هایش را من نمی توانم این جوری بگویم. آن لحن قرآن وار داستان فوق العاده است. فقط باید خواند این قصه را هم...

پس نوشت: "قصه های شیخ اشراق" را می شود از این جا دانلود کرد.

  • پیمان ..