از دیالوگهای آدرس پرسیدن
- آقا ببخشید. میخوام برم قائمشهر کدوم طرف برم؟
- رسیدی به چهارراه. بپیچ سمت چپ. مستقیم برو. از هیچ کس دیگهای هم سوال نکن.
- ممنون. چشم!
- ۲ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۳
- ۶۵۷ نمایش
- آقا ببخشید. میخوام برم قائمشهر کدوم طرف برم؟
- رسیدی به چهارراه. بپیچ سمت چپ. مستقیم برو. از هیچ کس دیگهای هم سوال نکن.
- ممنون. چشم!
آن شب از بالا به زمین اسکیت نگاه کردم. تکیه دادم به نردهها و زل زدم به زمین اسکیت. 2تا دختر بزرگسال و دو تا بچه داشتند بازی میکردند. یک مردی هم بود که مشغول اسکیت یاد گرفتن بود. زانوبند بسته بود و مربی هی کمکش میکرد که با اسکیت راه برود. اما او به محض این که یک متر حرکت میکرد تالاپی سر میخورد و میافتاد. بچهها هم کوچک بودند و آرام حرکت میکردند. اما آن دو تا دختر... خیرهکننده بودند. مانتو کوتاه و جوراب شلواری پوشیده بودند. به سرعت حرکت میکردند. از این سر زمین به سرعت میرسیدند به آن سر زمین. هر کدام موازی یک ضلع. به انتهای زمین که میرسیدند همزمان دور در جا میزدند. بعد یک پایشان را 90 درجه بالا میبرند و با نوک پای دیگر دور خودشان میچرخیدند. 30ثانیه همینجوری دور خودشان میچرخیدند. اینجا هماهنگیشان یک کم به هم میخورد. یکیشان زودتر سرش گیج میرفت. بعد دوباره دوپا را بر زمین میگذاشتند و خیز برمیداشتند و هوا را میشکافتند و به وسط زمین میرسیدند. میایستادند. انگشتان دو دستشان را به هم چفت میکردند. کمی خم میشدند و به حالت چمباتمه شروع میکردند دور خودشان چرخیدن. یعنی ایستاده شروع میکردند به چرخیدن و بعد هی پایین و پایینتر میرفتند و آخرسر به حالت نشسته دور خودشان میچرخیدند. همزمان.
چند دقیقه مبهوت حرکتشان بودم. خسته شدند و رفتند روی نیمکتهای دور زمین نشستند و استراحت کردند. نرمی و چستی و چابکی بدنشان درگیرم کرد. به دستهای خودم نگاه کردم. سعی کردم نوک انگشتهام را به مچ پایم برسانم. نمیشد. بدنم خشک بود. خیلی خشک بود. لَخت و سنگین بودم. راه رفتم و لختی و سنگینی بدنم را بیش از هر موقعی حس کردم. آنها این سنگینی و لَختی را نداشتند. دنیا از دید آنها چه شکلی بود؟
خیلی وقت بود که همچین سوالی به ذهنم نزده بود. یک زمانی واقعا درگیر بودم. این که دنیا از دریچهی دید دیگران چگونه است؟ آن رانندهی کامیون چطوری دنیا را میبیند؟ آن دختر همکلاسی توی دانشگاه چطور؟ آن نگهبان جلوی در چطور؟ هی سعی میکردم داستان بخوانم. رمان بخوانم. به خصوص اول شخص با شخصیتهایی متفاوت از خودم. روایتهای آدمها. دلیل اصلیای که برای خواندن ادبیات میآورند: دیدن دنیا از دریچهی دید دیگران. واقعا دوست داشتم چیزی مثل دریچهی جان مالکوویچ پیدا شود و من 200 دلار بدهم و دنیا را از دریچهی یک آدم دیگر نگاه کنم. ادبیات این کار را برای من میکرد. ولی نمیشد. با ادبیات باز هم نمیتوانستم به دریچهی آدمها و زنها و مردهای دور و برم برسم. آنها دریچههای دیگری بودند... بعد از مدتی از سرم افتاد. بیخیال شدم. دنیا از دریچهی خودم به حد کافی اسرارآمیز و عجیب بود که به دریچهی دیگران کار نداشته باشم. ولی آن شب... آن دخترها با آن بدنهایشان دنیا برایشان چه شکلی بود؟ مطمئنا دنیا از دید آن سنگین نیست. اصلا سنگین و رخوتآور نیست. امور دنیا آرام و سنگین رویشان خراب نمیشود. میشود؟ تیز و چابک میجهند. دنیا جاییست پر از حرکت و جهش و فرار و حرکات موزون و رهایی. رهایی... حیات برایشان سبک است. نفسها سبکاند. نیست؟
آن شب زیاد راه رفتم. از راه رفتنم لذت بردم. من بدنی داشتم که میتوانست من را بکشاند. برایم نیاز سوار ماشین شدن ایجاد نمیکرد. میتوانست ساعتها راه برود و راه برود و من را بکشاند. ولی بکشاند... بدن من اگر نرم و سبک بود چه؟ اگر آن قدر سبک بودم که قدمهایم این چنین محکم نمیبود و مثل عبور یک پری بر زمین سبک میبود چه؟ دنیا شکل دیگری میشد برایم.
به فیلمهای اسپایک جونز فکر کردم. به هر. به آن سکانس از فیلم که سامانتا تصمیم میگیرد بدن یک نفر دیگر را اجیر کند تا بتواند بدن مرد قهرمان قصه را لمس کند. به اهمیت بدن. به آخر فیلم فکر کردم. به اهمیت بدن داشتن. به این که سامانتا بدن نداشت و علیرغم تمام خوب بودنش، این که حرف آدم را میفهمید و همه جا یار و همدم بود، ولی چون بدن نداشت نتوانست. چون بدن نداشت کنار گذاشته شد. و بعد به آن یکی فیلم آقای اسپایک جونز فکر کردم. جان مالکوویچ بودن. دیدن دنیا از دریچهی یک آدم دیگر. و دوباره هوس سبکبالی آن دخترها به سرم زد. حسرت یک لحظه سبکبالی و بدنی که آنچنان تر و فرز و تیز باشد...
سه روز متوالی. صبح رفت و عصر برگشت. ازین سر شهر به آن سر شهر. هر بار یک ماشین. پولش هم به پای شرکتی که این رفت و آمدها به خاطر کارشان است.
صبح روز اول: راننده پسر مظلومی بود. از آنها بود که حوصلهاش را دارند توی ترافیک و جاهای پرگره جلو عقب کنند و تمام شاشورهای شهر هم که برایشان بوق بزنند اعصابشان خرد نمیشود. عادت به بیخیالی و آرامش ظاهری. از خودش چیزی نگفت. توی یک ساعتی که با هم بودیم بیشتر در مورد فرهنگ ترافیک صحبت کرد. یک جور بیخیالی گفت تقصیر خود ملت است. بلد نیستند صبر کنند. هی تغییر لاین میدهند. فکر میکنند این جوری سریعتره. شکایتوار هم نبود. یک چیز بدیهی. من هم برایش از قوانین مورفی گفتم. برای همهشان گفتم. برای رانندههای بعدی هم گفتم. یعنی اول میگفتم قانون مورفیه دیگه. بعد میدیدم که هیچ کدامشان چیزی در مورد قانون مورفی نشنیدهاند. برایشان تعریف میکردم.
عصر روز اول: پیرمرد است. کوچه یک طرفه است. ماشینش را سر کوچه گذاشته و پیاده آمده است دنبالم. شما ماشین میخواستید؟ بله. پراید کاربراتوری است. صفحه کیلومترشمارش سالم است و به کیلومترشمارش که نگاه میکنم تعجب میکنم. ماشین روپا است. خط و خش ندارد و خوب گاز میخورد و عدد کیلومترشمارش؟ 564267 کیلومتر. پیرمرد از خودش و دعواهایش صحبت میکند. خانهاش یوسفآباد است. بزرگ است. استخر دارد توی خانهاش و دور تا دور استخر درخت میوه دارد. نمیپرسم چرا آژانس کار میکند. خیلی آرام و بیعجله و بالذت رانندگی میکند. انگار از سر بیکاری آمده راننده شده. پراید کرهای را هم همان سری اول ورود به ایران خریده و تا الان نگه داشته. آدم از یک سنی به بعد مدل ماشین زیر پایش برایش بیاهمیت میشود. یک جا تو خیابان ماشینها دوبله پارک کردهاند. او فرمان میدهد سمت چپ که رد شود. ماشین پشتی میچسباند به در بغلش. نمیزند. ولی قشنگ مماس ترمز میکند. پیرمرد چیزی نمیگوید. ماشین عقبی بوق میزند. پیرمرد باز چیزی نمیگوید. ماشین پشتی نوربالا میزند. پیرمرد میگوید نمیدانم چرا مردم اینجوری شدهاند. تحمل ندارند. الان این بابا چسبونده در کون من، برای اینکه من اومدم جلوش. چه فرقی داره مگه؟ خیابون شلوغه. الان هر دو تامون پشت چراغ قرمز وایستادیم. راهی باز نیست که بگم من مانع رفتنش شدم. سد راهش شدم.
بعد از اول انقلاب میگوید که من نبودم: شما نبودی اون موقعها. ماشینا که به هم میخوردن پیاده میشدن اسم امام خمینی رو میآوردن صلوات میفرستادن میرفتن. الان...؟!
بعد از کوچهاش توی یوسفآباد میگوید. همسایهای که ماشینش را جلوی خانهی او پارک کرده بود. او تذکر داده بود و شبش آقای همسایه برداشته بود آینه بغل پراید پیرمرد را شکسته بود و یک خط ممتد هم روی درش کشیده بود. پیرمرد عصبانی شده بود و رفته بود داد و بیداد و تهدید کرده بود که فلانت میکنم و الان از بزرگواریام است که نمیروم پلیس شکایت کنم. و بخشیده بود.
بعد از سفر هفتهی پیشش تعریف میکند. یکی از فرعیهای جاده چالوس که روستای آبا و اجدادیاش است. توی یکی از سربالاییها کلاچ ماشین خراب شد. آشنای محل بود. آمدند بکسل کردند بردندش.
حکایتهایش ضربهی خاصی ندارند. نکتهی حکایت، سیم بکسل دو سر قلابدارش است که همه تعجب کرده بودند که توی پراید زپرتیاش چطور سیمبکسل دو سر قلاب دارد!
صبح روز دوم: به محض اینکه سوار شدیم شروع کرد با موبایلش حرف زدن. عینک کائوچویی بزرگ سیاه و تیشرت و شلوار لی فاق کوتاه. یک کم که جلوتر رسیدیم، یک کاغذ بهم داد و گفت بیزحمت این آدرسو برام مینویسی؟ از موبایل شنید و گفت و من نوشتم برایش. بعد هم تا نصف مسیر داشت در مورد پول و چک و این حرفها با موبایلش صحبت میکرد. بعد که صحبتهایش تمام شد شروع کرد از خودش صحبت کردن. من ازش چیزی نخواستم. خودش شروع کرد.
گفت من کارشناسی ارشد پرورش آبزیان دریایی هستم. الان اپلای کردم برای پی اچ دی دانشگاه ادلاید استرالیا. بازار کار میکردم یک زمانی. بعد اومدم بیرون. یه پرورشگاه ماهیان زینتی هم دارم. بعد یک چیزهایی در مورد بازار و پول و قرض و چک 200-300تومنی و برگشت و فامیل و آدم قزمیت و اینها گفت که من زیاد نفهمیدم. بیشتر نگران این بودم که او دوربرگردان را چطور دور میزند و تصادف نکند با این حواسپرتیاش. خلاصه نگران یک چک بود. بعد من از بس نگران تصادف کردن او بودم نفهمیدم دقیقا در مورد کار دیگرش چه گفت. فکر کردم گفته مغازهی ساخت زینتیآلات با ماهیان دارم. ازش پرسیدم با ماهی چه چیز زینتیای درست میکنند؟ او گفت نه ماهیان زینتی. گفتم آها. ماهی آکواریم. اشتباه شنیدم پس. بعد ازم پرسید متولد چندی؟ گفتم 68. گفت کارشناسی ارشدتو گرفتی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ کارشناسیت چند سال طول کشید مگه؟ چرایش را خیلی بد گفت. خواستم بگویم قزمیت دانشگاه آزادی، مکانیک دانشگاه تهران پرورش آبزیان دریایی نیست که سه ترمه تموم شه. ولی همیشه جلوی خودم را میگیرم من. همیشه توی خودم عصبانی میشوم. نمیدانم چرا. گفتم: بیشتریها 5ساله میکنن. گفت: سراسری بودی؟ گفتم آره. دیگر تمایلی به حرف زدن باهاش نداشتم. گفت: من برای این که خرجم دربیاد مییام آژانس کار میکنم. هیچ کاری نکنم ماهی یک و نیم خرجمه. فقط هم خرج خودمها. نه زن دارم و نه بچه و نه خرج خونه. یک و نیم فقط خرج خودم. تو دلم گفتم: چه گهی میخوری مگه؟
بعد شروع کرد به موبایلش حرف زدن و قرار مدار گذاشتن برای بعد از ظهر و جور کردن پارتی برای سربازی و... به آخرهای مسیر که رسیدیم جلویمان یک پراید بود که یک حدیث از امام زمان را پشت شیشه عقبش نوشته بود. حدیثه این قدر ریز و طولانی بود که نتوانستم بخوانمش. این هم شد ماشیننوشته آخر مرد حسابی؟ ولی همین بهانهای شد تا پسرک شروع کند به فحش دادن به هر چه آدم مذهبی: بدون هر کی ریش میذاره و دم از اسلام و دین میزنه میخواد سرتو کلاه بذاره. همهی مذهبیها پفیوزن.
من خندیدم. گفت چرا میخندی؟ میای تو جامعه میبینی. دیگر مانده بود این الدنگ برای ما خدای تجربه بشود. بیشتر خندیدم. گفت چرا میخندی؟
گفتم: چی کار کنم؟
تو دلم گفتم احمق تو خندیدن داری دیگه. با این طرز قضاوتت تو هم عین همونایی هستی که داری بهشون فحش می دی. برو همون ادلاید. شرت کم.
گفتم: باید بخندم دیگه. اگه حرص بخورم که نمیتونم دووم بیارم تو این جامعه!
عصر روز دوم: وقتی نشستم توی ماشینش سیگار دستش بود. کوچه را ورود ممنوع آمد. بعد هم اسمم را تو کوچه داد زد. من هم داد زدم که اوهوی اینجا وایستادم. بعد آرام کوچهها را رد کرد تا به خیابان اصلی برسد. وینستون لایت میکشید. بیبو. توی خیابان لایی میکشید. توی بزرگراه بدتر. بدم نمیآمد. با احسان قرار داشتم و هر چه زودتر میرسیدم بهتر هم بود. خیابانها آنقدر هم شلوغ نبودند که نگران تصادف بشوم. بعد مثل دیروزی نبود که موبایل حرف بزند و بیحواس براند. چهاردنگ حواسش سر لاییکشیدن بود. توی بزرگراه یک جا جلوی یک تویوتالندکروزه لایی کشید. صدای گاز خوردن تویوتائه بلند شده بود. رانندهاش برای این که او نتواند لایی بکشد تا ته گاز را فشرده بود. او لاییاش را کشید ولی. جلوی تویوتا هم پیچید و رد شد. بعد برگشت گفت: خیلی بهش توهین کردم؟ گفتم: آره. 4800 سی سی حجم موتورشه و هیکلش اندازهی کامیون. نابودش کردی. خندید. خیلی زودتر از آنی که فکر میکردم رسیدم!
صبح روز سوم: خانم است. عینک دودی به چشم زده و چاق است. مانتویش یقه باز است و شال روی سرش کفاف پوشاندن پشت گردنش را نمیدهد. سوار میشویم و راه میافتیم. دستکش سیاه میپوشد و فرمان را محکم میچسبد و میراند. پراید هاچ بک صفر کیلومتر دارد. برچسب انرژی را نشانش میدهم و میپرسم جدی صدی 6 میسوزاند؟ میگوید: نه بابا. دروغ میگن. ولی راضی است. وارد محدودهی زوج و فرد که میشویم پلیس بهش گیر نمیدهد. میگوید: این برچسب سرویس مدرسه خیلی خوبه. بهم گیر نمیدن. بعد میگوید که برچسبه برای این ماشین هم نیستا. برای ماشین قبلیمه. ولی خیلی خوبه. یکهو یاد ماشین قبلیاش میافتد. تیبا داشته و و تیبای صفر کیلومتر کلکسیونی از تصادف شده بوده. خاطرات تصادفهایش با نیسان آبی و مینیبوس را برایم تعریف میکند. با نیسان آبی به خاطر این تصادف کرده بود که توی اتوبان یکهو ناگهانی خواسته برود سمت یک خروجی. نگاه نکرده بوده و فرمان را که تاب داد یکهو دید ماشین دارد دور خودش میچرخد! خندیدم. از نیسان آبی میترسید.
بعد از خاطرات تصادفش ساکت میشویم. زیر لب میگویم نیسان آبی. دودلم که خاطرهی اسالم خلخالم را بگویم یا نه؟ همان که توی یکی از جاده خاکیها داشتیم پیاده میرفتیم و نیسان آبیه ما را سوار کرد و از چه جاهایی که نرفت. من از نیسان آبی به خلاف او خاطرهی خوش دارم. طولانی میشود. تعریف نمیکنم. ازم میپرسد: چی؟
برایش مهم است که زیر لب چه گفتهام. میگویم هیچی.
عصر روز سوم: هیچ حرف نزدیم. اولش فقط گفتم سلام و او هم جواب داد و آدرس را پرسید و دیگر هیچ. پژو پارس صفر کیلومتر داشت. برایم کولرش را هم روشن کرد. توی اتوبان هم با بیشترین سرعت ممکن میراند. به یک چراغ قرمز رسیدیم. جلویمان یک موتور با بار خواست از بین دو تا پژو رد شود. جلویش رد شد و بارش گرفت به آینه بغل پژو. او عصبانی شد. گفت: ک...شو نگاه کن تو رو خدا. زد آینه بغلو شکوند. آینه بغل پژوها راحت میشکنه.
گفتم: آره... ک...شه. موتوری دیوانه.
پشت چراغ قرمز ترافیک بود. موتوریه فرار کرد.
هیچ برنامهای نداشتم. همینجوری الله بختکی بود. از آن عصرها بود که دلم میخواست کسی میبود که بتوانم خودم را بیندازم توی بغلش و او بغلم کند. چند سال است که کسی من را بغل نکرده است؟ خیلی سال. به میثم گفتم برویم. آمد. به 2نفر دیگر هم زنگ زدیم. نیامدند. دیگر حوصلهی نفر سوم را نداشتم. کسی نمیآید. کسی حوصلهام را ندارد.
خیابانها خودشان ما را هول میدادند. خودشان ما را پاس میدادند. پیادهروی چهارراه سیدالشهدا خراب بود. کنده بودندش. توی خیابان راه رفتیم. خیابان خلوت بود. عجیب خلوت بود. تهرانیها از شهر بیرون رفته بودند. تهران دوستداشتنی شده بود. بعد یکهو گفتم برویم سینما. برویم نزدیکترین سینمای ممکن. سینما ماندانا. رفتیم سهراه تهرانپارس. از تیرانداز رد شدیم. چرا ما هی آیایکس 55 میبینیم؟ انگار تنها شاسیبلندی که ملت ایران سوار میشوند همین نرهغول است؟ ساندویچی پارس مغازهی دو نبش تازهاش را باز کرده بود. خداحافظ مغازهی باریک بغلی. برویم بندری بزنیم؟ ولش. برگردیم گرسنهمان باشد.
رفتیم سوار بیآرتی شدیم. خنک بود. کولرش روحبخش بود. تفتیدگی پیادهروهای عصر تابستان را نداشت. رفتیم ایستگاه آیت. برویم فرش قرمز را نگاه کنیم. سانسش ساعت 8 است. الان ساعت چنده؟ 7. چه کار کنیم؟ برویم هفت حوض؟ برویم هفتحوض دخترها را دید بزنیم. هفتحوض رنگیترین جای غمانگیز دنیاست. آره. نه. ولش. گرم است. برویم سوار اتوبوس شویم. خنک است. آره. تا 7:30 بریم. تا هر جا رفت. بعد همان ایستگاه پیاده شویم و برگردیم. خنکه. خوبه.
سوار شدیم. اتوبوس تند میرفت. خیابانها خلوت بودند. لحظهها از پشت شیشه به کندی میگذشتند. آن آرامش زل زدن به منظرهای که از شیشهی بزرگ اتوبوس رد میشود. آن آرامش از کجا میآید؟ حادثهای ندارد. ولی ساکن هم نیست. منظرهای دائم در حال تغییر است. ولی یک جور حس آرامش میدهد. یک جور امنیت از بالا نگاه کردن. از ردیف آخر اتوبوس و از بالا به ماشینهای زیردست توی خیابان نگاه کردن. به آدمهای پایین دست در پیادهروها... ساعت 7:15 امام حسین بودیم. از زیرگذر امام حسین رد شدیم. زیرگذر تاریک. آن موقعها که زیرگذر فقط مخصوص اتوبوس بود و دو طرف زیرگذر چمنهای میدان امام حسین بودند، میدان جای بهتری بود انگار. نبود؟ اوه. چهقدر سریع رفت. چه کار کنیم؟ برویم بالاشهر. چطور؟ شریعتی را بگیریم برویم بالا. خیلی راه است. هر چهقدر بنیهمان کشید. اتوبوس تند و تیز از پل چوبی رد شد و از پل روشندلان بالا رفت. منظرهی کوههای شمال تهران در سمت راستمان. ساختمان بنفش رنگ آزمایشگاه کخ درسمت چپمان.پیچ شمیران پیاده میشویم. یادمان رفته که قرار بود برگردیم سینما برویم.
پیادهروی اول خیابان شریعتی گشاد و خلوت است. آن مغازهی بزرگ سر نبش انقلاب و خیابان شریعتی. همان که تعمیرگاه شورولت و بیوک و پاترول و اینها بوده. همان که اینروزها متروک است. از آن تعمیرگاههای قبل انقلابی است، نه؟ آره. از آن مغازههاست که طعم خوش روزگار خوب رو چشیده.
چرا ریشتو نمیزنی؟ خیلی هم خوبه. چیش خوبه؟ ریش به این خوبی. کی گفته خوبه؟ من میگم خوبه. شبیه موهای ناحیهی تناسلیه. زر نزن. خودشه به همون فرفری و زشتی. زر نزن. تازه ریشت شبیه اون موهای لعنتیه، دماغتم که میدونی حکم چی رو داره. دهنتو با این تشبیهاتت.
بالا میرویم. پیادهرو خلوت است. این دوستدختر دوسپسرا کجا اند؟ الاغ، هیچ نرهخری با دوسدخترش سربالایی شریعتی رو بالا نمیره. همهشون سرپایینیشو مییان پایین. راست میگیها.
به بیمارستان پاسارگاد میرسیم. همان بیمارستانی است که من تویش به دنیا آمدهام.
جدی میگم. من این جا به دنیا آمدم. ببین چه بیمارستان شیک و تر و تمیزی است. بیمارستان آمریکاییها بوده. فقط زائوهای سفارتخونههای آمریکا و اروپا رو قبول میکردن. آفریقاییها و آسیاییها رو قبول نمیکردن. دکترهاشو از اسرائیل میآوردن. وقت تولد بچهها رو با شیر میشستن. باور نمیکنی؟ خفهشو.
بالا میرویم. از ردیف آجیلفروشیها و شیرینیفروشیها بالای خیابان حقوقی رد میشویم. به سهراه طالقانی میرسیم. از جلوی سینما صحرا رد میشویم. به سانسش نگاه میکنیم. نمیخورد. به ساعت الان ما نمیخورد. چرا هیچوقت سانس سینماها با ساعتی که ما به در آنها میرسیم همزمانی ندارند؟ تف به این شانس. جلوتر. بنبست دوج. عکس میگیرم. دوج... دوج... سر نبش کوچه یک نمایندگی ایرانخودرو است. لعنتیها. فقط بلدند تر بزنند به هر چیز خیالانگیز ممکن. اصلا این نمایندگی ایران خودرو اینجا نمیبود. به جایش یک مغازهی متروکهی قبل انقلابی میبود. چه میشد مگر؟ حداقل میتوانستیم رویا بسازیم که اینجا نمایندگی فروش دوج بود. ماشینهای دوج را توی خیالمان بیاوریم... دوچرخهسواری از سمت راستم سبقت میگیرد میرود. یک لحظه از عبورش جا میخورم و میترسم. به سینما ایران میرسیم. اوه. چهقدر شلوغ است. از همان جایی که تابلوهای اسم کوچهها، لامپدار شدهاند، از همانجا کنار پیادهرو جا به جا نیمکت گذاشتهاند. خوب است. خیلی خوب است. دختری چادری کنار مردی نشسته است. چادرش را باز گذاشته و نصف موهای سرش را رها کرده. زلف قهوهای دارد. چاف. چادری داف. بیخیال. دیگر تا اینجایش را آمدهایم. برویم. شلوغی سینما بیش از حد تحملم است. از آخرین شیرینیفروشی که رد شدیم، تصمیم گرفتم به شیرینیفروشی بعدی که رسیدم، بروم و دو تکه کیک کشمشی بخرم.
نشد. یعنی تو بگو تا خود سیدخندان به یک شیرینی فروشی دیگر بربخوریم. برنخوردیم... نبود. دیگر هیچ شیرینیفروشیای توی پیادهرو پیدا نشد. تا دلت بخواهد کلهپزی و سیراب شیردان پیدا شد. ولی شرینی فروشی؟ پیادهروی خیابان شریعتی خوب بود. عالی بود. از همان اول گل و گشاد و دلباز بالا رفته بود. به شهر کتاب مرکزی رسیدیم. نمیشد. باید میرفتم کتابها را دست میزدم. من که دستم به آن دختر موزون جلوی سینما نمیرسد. بگذار دستم به کتابها برسد. رفتیم تو. چند دقیقه آن تو علاف بودیم؟ نمیدانم. از شهر کتاب مرکزی بدم میآید. برخلاف بزرگی و وسعتش هیچ کتابی ندارد. ردیف کتابهای اقتصادی ندارد. ردیف کتابهای سفرنامهاش افتضاح است. مجلهها؟ آن هم افتضاح است. ولی. خب. میشود با کتابها لاس زد. ایستادیم و کتاب شازده حمام را دست گرفتیم و قسمت وفاداری زنهای یزدی را دو نفری خواندیم. قصهی آن داماد گاراژدار که اهل زندگی نبود و زن یزدی ستانده بود و زن به او وفادار بود و زندگیاش را نور و صفا بخشیده بود و بد میدید و خوبی میکرد و الخ. خواستم از پاریز تا پاریس را هم نشان میثم بدهم. آن فصل اقتصاد یزدی را. حالا که احوال زن یزدی را خواندیم، احوال پول یزدی را هم بخوانیم. که زن و پول جدا از هم آفریده نشدهاند. نداشت. نه تو ردیف کتابهای تاریخش بود. نه در ردیف کتابهای سفرنامه. خب. به شهر کتاب مرکزی آدم چه بگوید؟
بعدش رفتم سمت کتابهای ادبیاش. فیه ما فیه تصحیح بدیعالزمان فروزانفر را برداشتم. همینجوری الله بختکی باز کردم: در معنی فقر که عشق به کل است:
"شخصی گفت که در خوارزم کسی عاشق نشود، زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند، بعد از او بهتر ببینند، آن بر دل ایشان سرد شود.
فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بیحدند."
دستخالی زدیم بیرون. بیا این دفعه خیابان معلم را برویم. رفتیم. از میان سازمانهای نظامی و سردرهای نظامی رد شدیم. خواستم از سردر دانشکدهی شهدای مکه عکس بگیرم. ترسیدم. گفتم الان میریزند سرم که چرا داری از یک مکان نظامی عکس میگیری. ولی آخر این چه دانشگاه و دانشکدهای است؟ رفتیم ته خیابان معلم. بستنی مخلوط زدیم. به هیوندای ولستری که پارک بود نگاه کردیم. هاچبک دو در خیلی جذاب و تخمهسگی است. خانوادهی ارمنی که به زبان خودشان حرف میزدند. ماشینهای پلاک نظامی که آمده بودند بستنی بزنند یا چیزی بخرند. بستنی مخلوط را با کمترین سرعت و بیشترین لذت ممکن خوردم. 15دقیقه طول کشید. بعد انرژی گرفتم... پیادهروها و خیابانها تاریک شده بودند. خسته شده بودیم. نمیدانستیم به کجا داریم میرویم. اصلا هیچ قصدی نداشتیم. دیگر حال برگشتن به خیابان شریعتی نبود. کوچه پس کوچهها. خیابانهای تاریک... میدان سبلان. دویدن از روی خط عابرپیاده. اگر نمیدویدیم ماشینهایی که موقع خروج از میدان با سرعت هر چه تمامتر به سمتمان میآمدند کتلتمان میکردند. هیچ وقت خط عابر پیاده توی این شهر معنا ندارد...و... و آخرش همیشه به بزرگراهها میرسد.
بزرگراهها. با صدای بیامان گذر دیوانهوار ماشینها. از کنار بزرگراه صیاد شیرازی راه افتادیم به سمت بالا. از کنار دیوار پادگان. دیوار آجری بلند و سیمخاردار کشیده. از یک جایی پیادهروی کنار بزرگراه دو شقه شد. یک دیوار بلند وسط پیادهرو کشیده بودند. پیادهرو دو قسمت شده بود. قسمت رو به بزرگراه. و قسمت بین دیوار آجری و دیوار پادگان. سر و صدای عبور ماشینها سرسامآور بود. از قسمت دو نفرهی بین دیوار آجری و دیوار پادگان رفتیم. اوه. چرا هیچ کس اینجا نیست؟ پشت آن پیچ خفتمان نکنند. هیچ کس ما را نمیتواند ببیند. اگر قرار باشد خفت کنند،جلوی چشم همه میتوانند خفتمان کنند. فرقی بین این جای خلوت و آن پیادهروی رو به خیابان نیست. بین دو پیچ از بزرگراه میرسیم. نه اول مسیر مشخص است و نه آخر مسیر. هیچ کسی نیست که ما را ببیند. بالا هم فقط سیم خاردار است. بهترین جای ممکن برای بوسیدن. بهترین جای ممکن برای این که بچسبانیاش به دیوار و 20 دقیقهی تمام ببوسیاش و هیچ کسی هم مزاحم نشود. بوسیدن در صدای پسزمینهی وحشی تهران: صدای عبور بیوقفهی ماشینها و آدمها و رفتنشان. فقط خلوتیاش نه. همین بوسیدن در متن صدای وحشی... از روی پل عابر پیاده رد میشویم. میرویم آن دست بزرگراه. به عبور ماشینها نگاه میکنم. به چراغ سفید جلو و چراغ قرمز عقبشان. دائم در رفت و آمد. میروند. میآیند. از کجا به کجا؟ چند دقیقه میایستیم و به رد شدن آدمها از زیر پاهای ما زل میزنیم. عکس میگیرم. با موبایلم عکس میگیرم. دوست دارم از آن عکسها بشود که تویش نور قرمز و زرد ماشینها کشیده میشود. از آن عکس حرفهایها. نمیشود. دوربین موبایل و این حرفها؟ مهم نیست. دستت به هر چیز که نمیرسد،خیالش کن. رویاپردازی کن. بوی واقعیت را استشمام کن و بعد توی مغزت به آن پر و بال بده. بزرگش کن. ماجرایش کن. تبدیلش کن به آن چیزی که دوست داری و تو را به هیجان میآورد. یک عکس لرزان ازین بزرگراه بگیر و بعد خیال کن. عکس فقط یک لحظه است. بعد، آخر شب به عکس لرزانت نگاه کن و به یاد بیاور، لحظهی گرفتن عکس و حس آن لحظه را به یاد بیاور و بعد رویا کن. خیال کن... یک عکس حرفهای از بزرگراه شهر میگیرم.
کنار پیادهرو جابهجا درخت گل کاشتهاند. گلها بو نمیدهند. فقط رنگ خوشگلی دارند. بنفشاند. یک درختچهی گل بنفش. ماشینهایی که از توی بزرگراه رد میشود این درختچهها را میبینند؟ نمیبینند. به سرعت میروند. سرعت. سرعت. برگردیم خانه؟ خستهایم. خانه... خانه... تو فکر یک سقفم. دلم میخواهد سقفی دیگر را امتحان کنم. 3ساعت است که داریم راه میرویم. دلم میخواهد تصمیم بگیرم. برای هفتهی آینده. برای ماه آینده. برای سه ماه آینده. باید تصمیم بگیرم.
میرسیم به حاشیهی بزرگراه رسالت. نایی برای ادامهی پیادهروی نیست. ایستگاه بیآرتی وسط بزرگراه با چراغهای الئیدی روشن است. میشود چند دقیقهای نشست و تا آمدن اتوبوس منتظر ماند و پا روی پا انداخت و به خانهی روبهروی ایستگاه اتوبوس زل زد. از آن انتظارها که دوست داری بیشتر طول بکشند. آمدن اتوبوس آرزو نیست. بهانه است. بهانهای برای یک دم نشستن و آسودن و راه نرفتن. میآید. سریع میآید. و خلوت است. تهران روزهای تعطیلات. سوار میشویم و خنکی اتوبوس ما را در آغوش میگیرد.
1- "زیباتر" اینجوریها شروع میشود: هومن درس معادلات دیفرانسیلش را با نمرهی 8 افتاده و آدرس استادش را گیر آورده و دارد میرود خانهی استاد تا نمره بگیرد و درس را پاس کند. استاد هم خانم دکتر کیانمهر. میرود آنجا و بلبلزبانی میکند و آسمان ریسمان میبافد تا 2نمره بگیرد. اما آنجا، در خانهی دکتر کیانمهر با دخترش، گلسا، مواجه میشود و یک دل نه صد عاشقش میشود. همانجا تنور را میچسباند و هم نمرهی دیفرانسیل را میگیرد و هم با شیرینزبانیاش مخ گلسا را برای یک رابطهی عاشقانه میزند...
شروع مجابکنندهای است. مگر نه؟ ریتم کتاب به شدت تند است. همان صفحهی اول یقهی تو را میگیرد و تا آخرین صفحه هم ولت نمیکند.
کتاب سه تا فصل کلی دارد: سوارکار، تیرانداز و شناگر. یادآور حدیثی از پیامبر اسلام که یک جورهایی با جملهی پیشانینوشت کتاب (بیتی از یک شاعر عهد جاهلیت) در مورد حوادث کتاب رابطهی نزدیک دارد: سوز ستم خویشاوندان از زخم تیغ هندی دردناکتر است.
هومن با گلسا رابطهی عاشقانه برقرار میکند. وارد قصههای خانوادهی گلسا و خواهرش صبا و مادرشان خانم دکتر میشود. ضربههایی را که مادر از دو تا دخترهایش میخورد میبیند. یک سری روابط غامض و پیچیدهی خانوادگی. همان سوز ستم خویشاوندان. باهاشان زندگی میکند. اول به گلسا دل میبندد. بعد به صبا و آخرسر هیچ کدام با او نمیمانند.
هومن اول کتاب دانشجوی سال اولی است و هومن آخر کتاب دانشجوی سال آخری که میخواهد کنکور ارشد بدهد و تقریبا راهش را در زندگی پیدا کرده. چند سال زندگی دانشجویی. یک جور بلوغ.
یک جایی در اوایل کتاب سینا دادخواه یک جملهی کلیدی را حین روایتش به کار میبرد. اینجاهای کتاب است:
"گلسا غرق آینهی آرایش بود. پیشانی بلند. بینی کوچک و چانهای مثل شاهبلوط. چشمهایش را مداد میکشید. آن روز، صدای دعوای کاوه و گلسا رواق پاساژ آرین را پر کرده بود. گلسا دوباره به ابنالوقتی و پولپرستی کاوه گیر داده بود. کاوه نامردی نکرده و گفته بود صهیونیزم جهانی هم باشد رویش نمیشود پول لادن بیچاره را سر فیلم و کتابهای انتلقتولوقی آتش بزند. صبا پشت گلسا درآمده بود و گفته بود هیکلش را گند بگیرند که شریک زندگیاش انتلکتوئلهای مملکت را مسخره میکند. کاوه دلگیر و دلخور رفته بود توی ماشین، تحصن تکنفره کرده بود. گلسا نگذاشته بود هومن پادرمیانی کند. صبا نامزدش را بایکوت کرده و با گلسا و هومن برگشته بود. ضعف دنیایی زشت و مردانه است. صبا آن قدر که گلسا اصرار داشت ضعیف نبود." ص 33
آخرهای کتاب دوباره حین روایتش به این جملهی کلیدی برمیگردد:
"از اشتباهات و امتناعات و مقصر دانستن خودش و دیگران فاصله گرفته و فهمیده بود حس مرد واقعی، چیزی که همهی این مدت در سرش میدنگیده، شاید حس خوبی باشد. اما وجود خارجی ندارد. بازی ناشیانهی ذهن است. مرد مرد است. همینی که هست. پایش بیفتد مثل گربهی مرغوب ایرانی لوس میشود. دوستیاش خیلی وقتها دوستی خالهخرسه است. بوی عرق زیربغلش خانه را برمیدارد. با قاشق دهنی دیگران غدا میخورد. جوراب سوراخ چند روزپوشیده پایش میکند. مردها لابد از ایدهآلهای انسانی چیزی کم داشتند. اما همانقدر که زنها. ضعف،صفتی انسانی است." ص 171
همین دو جملهی کلیدی پنهان در روایت سینا دادخواه سیر تطور هومن آتابای است. دانشجوی سالاولی که از ضعف مردانه به ضعف انسانی میرسد. و راستش این قدر نامحسوس در طول کتاب به این درجه از رشد میرسد که تو وقتی دقت میکنی، تازه به هنرنمایی سینا دادخواه در نوشتن یک رمان پی میبری.
2-اما چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکند تهران است. زیباتر با تهران است که معنادار میشود. این تهران است که به آدمهای کتاب معنا میدهد و آدمها توی تهران است که حرف میزنند، میروند، میآیند. توی تهران است که جنگ دارند، دعوا دارند،عاشقی میکنند، نفرت میورزند. توی تهران است که همدیگر را میبوسند و علیه هم دشمنی میکنند.
بند آخر کتاب با تهران تمام میشود. هومن با تهران است که کتاب را تمام میکند:
"زمستان زود شب میشد. لادن خواب بود. چند ساعت راه را گلوله کرده و سریع آمده بودند. تهران از دور پیدا بود. Z مارپیچ کوهستان روشن شده بود. جادههای کائنات به شهرهای نامرئی زیرزمینی ختم میشدند... تهران هم شهری نامرئی درون خودش داشت. ورود به اعماق یخبستهاش اندازهی یک غول قدرت بدنی میخواست. اما گنجهای افسانهای به زحمتش میارزید. مرد شدن. بزرگ شدن. خوب خود و مردم را خواستن. یتیم بود و سرمایهی تهرانیاش را وقف بچههای یتیم میکرد... بعد از مدتها یاد نصیحت قدیمی کتایون افتاد. هنر در شنا کردن است، نه غرق شدن. چه آرزوی نابرآوردهای داشت؟ پول؟ عشق؟ ماجراجویی؟ سینما؟ دوباره دلبستهی زیباییهای سینما بود تا صنعت فیلمسازی. دوبار توی دلش تکرار کرد. زیبایی. زیبایی. Z درخشان شمال غرب تهران از هر حس دیگری برایش زیباتر بود." ص194 و ص195
آتیساز. اوین. بریدگی الهیه. شهرک آپادانا. تخت طاووس و خیابان ولیعصر. یوسفآباد. خانههای شیشهای بتنی اکباتان. آزمایشگاه زیرزمینی بیمارستان 1000تختخوابی. خیابان 16 آذر. پیادهروهای الهیه. پارک ملت. بهشت زهرا. بلوار فرهنگ. بزرگراه چمران. خیابان وزرا. گالری عطر سنگ. رستوران رضاییه. پارک ملت. خیابان سهروردی. ساختمان متروک هتل بینالمللی تهران. بازار گل تهران. ایستگاه 5 توچال. کافهها. تونل رسالت... همهی این مکانها جوری با شخصیتها و حوادث کتاب اخت شدهاند که تو نمیتوانی زیباتر سینا دادخواه را بدون تهران تصور کنی...تهران زیباتر تهران 10سال پیش است. سالهای اول ریاستجمهوری احمدینژاد. از اشارههای گاه به گاه میفهمی. از هالهی نور و افسانهی هولوکاست و تونل رسالت که هنوز تکمیل نشده.
به جرئت میتوانم بگویم آن دو صفحه روایت از تونل رسالت در کتاب زیباتر اوج حضور تهران در این کتاب است. از آن حضورهای یک شهر در یک کتاب که بعدها مطمئنا انسانشناسها و منقدهای ادبی و تاریخی و جامعهشناسها و... بهش ارجاع خواهند داد.
3- "جیپ صحرا را به نیت جاده و کوهستان خریده بود، ولی بگو یک بار پایش را از تهران بیرون گذاشته باشد. خیال خام اواخر نوجوانی بود. آن موقعها فکر میکرد تپه ماهورها را به خیابانها ترجیح میدهد." ص17
"هومن هم مثل گلسا از هر چه بوی برنامهریزی میداد بیزار بود. از هفت دولت آزاد بودند. سرشان را با هر چی جز پول و رفاه و آینده گرم میکردند. هیپی کامل. اَبَرفرزندان شهر شگرفِ تهران..." ص 54
"پایی برای پیمودن الهیه نداشت. درهی کوچک کنار خیابان پر از کاج بود. حال آدم که خراب باشد، گوشهگوشهی شهر درههای کوچک دهان باز میکند. محلهها از خواب بیدار میشوند. خمیازه میکشند و بوی دهانهای مسواک نزده شهر را پر میکند. خیابانها و کوچهها، دره و غار و صخره بودند. صخرهنورد و غارنورد و درهنورد نبود. کوهستان تهران، معبد دوردست مخفی نداشت..." ص64
"سوار آسانسور شد. به پشت بام که رسید اتوبان کرج را نگاه کرد. نورهای قرمز چراغ عقب و نورهای سفید چراغ جلوی ماشینها، باغ وحش تهران هم معلوم بود. قطار مترو به سمت غرب میرفت. آن اوایل که ذوق و شوقی مصنوعی قانعشان کرده بود به درد همدیگر میخوردند. مینشستند لب جانپناه برج. تا خرخره عرق سگی میخوردند و توی محوطهی پایین بلوک تگری میزدند." ص82
"از اتاق رفت بیرون. قدرت شیطانی جایش را به خیال آسوده داد. دل قرص. ارادهی محکم برای پرواز با منجنیق آینده. گذشتن از حصار شهر. نفوذ آنی در عمق رویایی که به قول یکی اسمش توپوفیلی بود، عشق به مکانها.." ص 107
4- یک چیزی هم هست. من با آنهایی که تا یک کتاب میبینند که شخصیتش یک دانشجو است در ستایشش برمیگردند میگویند: شخصیت این کتاب نماد و نمایندهی قشر دانشجو و بیانی از دغدغهها و سردرگمیها و شکها و رنجهای نسل دانشجوی ماست به شدت مشکل دارم.
تهران سینا دادخواه تهران ونک به بالاست. به ماشینهای توی کتاب نگاه کنید: جیپ صحرا(پیترپن). تویوتا لندکروز، فولکس ون و نیسان آبی. هیچ اسمی از پراید نیست. تو 195صفحهی کتاب را بریز تو ورد و کنترل اف کن: پراید. نتیجهی جست و جو صفر خواهد بود. پراید را به عنوان یک استعاره میگویم. میخواهم بگویم زیباتر کتاب قشر متوسط نیست. نمایندهی فلان قشر نیست. نماد فلان دسته از دانشجوها نیست.
ادعایی هم برای نماد و نماینده بودن ندارد.
این تهران دوست داشتنی سینا دادخواه است. تهرانی که پراید تویش اسم بردنی نیست. سینا دادخواه قصهی خودش را خوب تعریف کرده. خواندنی نوشته. جوری که با کتابش آدم دچار یک توپوفیلی دوستداشتنی میشود. اما راستش این که بیاییم و آن را نماد و نمایندهی یک جمعیت عظیم بدانیم بلاهت محض است.
5- ایکاش طرح جلد کتاب هم تصویری از تهران میبود. به نظرم طرح جلد کتاب با دینامیک و سیالیت جاری در کتاب همخوانی ندارد. کتاب به این تند و تیزی و اکتیوی، طرح جلد به این آرامی و استاتیکی آخر؟!
افطاری ادوار انجمن فنی بود. خانمی را که بهم زنگ زد گفت نمیشناختم. سال پایینی بود و من دیگر دانشجوی دانشگاه تهران نیستم و خیلی وقت است که اصلا پایم را به فنی نگذاشتهام. چرا؟ نمیدانم. همان قضیهی "برگشت نیست" است. وگرنه هر چهقدر که توی زندگیام جلوتر میروم میبینم دانشکده فنی چه بهشتی بوده و من قدرش را ندانستهام. ولی همینکه گفت دورههای مختلف انجمن فنی میآیند گفتم باشه من هم میآیم.
چهارشنبه میخواستم جای دیگری بروم افطاری. ولی با خودم گفتم لغوش میکنم و این یکی را میروم. دیدن چند تا از دوستهای چند سال پیش و دیدن خود فنی بهانهی خوبی بود.
خوب بود. دیدن دوستانی که چند سال بود ندیده بودمشان. دورهی انجمن فنی سال 1390. سالپایینیهای بعد از ما. سالبالاییها. کسانی که تجربهی سالهای 73-74 انجمن اسلامی را داشتند. به تلخی از سالهای 88 تا 92 یاد کردن. باز شدن فضای این روزهای دانشگاه... فرجی دانای استاد دانشکده برق وزیر علوم شده...
در کل چه حسی بهم دست داد؟ حس واگنی از یک قطار بودن.
در بدترین دورهی انجمن اسلامی وارد آن شدم و الان به من بگویند کار سیاسی کن, با اینکه این روزها خیلی روزهای بهتری هستند میگویم, نه رهایم کنید. این کار را به اهلش بسپارید که من یکی حشر قدرت را ندارم. مگه من اوسکولم؟ ولی روزگاری بودم و زخمش را هم راستش خوردم... آن عشق و حالی را هم که شورا مرکزیهای سالهای قبل از 88 تجربه کردند, هیچ کدام را هم نچشیدیم. با سعید در مورد همین صحبت میکردیم. بدترین روزها. بیهیچ حال و حولی. و هیچ کاری هم نمیگذاشتند بکنیم. فقط با محمد, در یک سال بیست و چند شماره نشریه درآوردیم. در مقایسه با سایر دانشکدهها ما شاهکار کردیم. در مقیاس دانشکده فنی دورهی خوبی نبودیم. نتوانستیم کار زیادی بکنیم. ولی خب, الان که نگاه میکنم, حسم همین است: واگنی از یک قطار بودن. این که قطاری را بیدنباله رها نکردیم و اگر این روزها و روزهای آینده این قطار بهتر راه برود یک هزارم درصدش شاید به خاطر این باشد که در روزهای بد هم رها نشد...
فراز و مهرداد و محمد و حمید و همه خاطره میگفتند. از لابیبازیهای احمقانهی انجمن. عکس یادگاری هم انداختیم. من گوش میدادم. راستش آدم دیزلی زیاد خاطرهی شفاهی نمیگوید. من هم که طول میکشد تا گرم بگیرم. تا گرم شوم و یادم بیاید افطاری تمام شده بود و سوار بر ماشین داشتم برمیگشتم خانه. شبش که برگشتم کارم شد خواندن یادداشتهای آن روزها. جالب بود. از جماران رفتن تا انتخابات داخلی دانشکدهها که الکی الکی بلوا میشد...:
"سی آذر 1390- دیدار انجمنیها با سید حسن خمینی
...با م در مورد سفارت انگلیس و ماجراهای مفتضحانه ی دیروز حرف زدیم و این که توی شماره ی بعدی حتمن کار بکنیمش... این که این حرکت هم به دستور خودشان بوده و عواقب به شدت ضایع بعدش برای ایران و این که این جوری این ها توپ را انداخته اند توی زمین آنها و حالا آن ها هستند که می توانند مظلوم نمایی کنند واز ایران تصویر یک تجاوزکار را بسازند و...
از خیابان ولیعصر سوار بر اتوبوس 302 درب و داغان بالا می رفتیم. ترافیک بود. اتوبوس با سروصدا دنده عوض می کرد و عصر پاییز مرده ای توی خیابان جاری بود.
توی کوچه های تنگ جماران ح در مورد م م حرف می زد و این که لحن حرف زدنش دستوری شده است. به تو دستور می دهد و در مورد نشریه هم گیر داد به م که شنیده ام دیر می بندیش و ساعت 2 شب صفحه بندی می کنی و این جوری نکن و هفته دیگه شنبه تمامش کن و... گفت رییس تان شده؟ من گفتم خودش را نایب السلطنه می داند دیگر... بهش ربطی ندارد هیچ کدام این چیزها.
غروب بود که رسیدیم به جماران.
2تا اتوبوس بودیم. یک اتوبوس دخترها و یک اتوبوس پسرها. از خیابان یاسر رفتیم بالا. چشم مان به خانه های کاخ گونه ی اطراف جماران بود. و ماشین های مدل بالای توی خیابان.
پیاده شدیم و یک کوچه ی تنگ و باریک با جوی آبی در وسط را پیاده رفتیم تا رسیدیم به حسینه ی جماران.
توی کوچه ح خاطره اش را از دیدار با سید حسن گفت. با یک سری بچهها رفته بودند. خصوصی رفته بودند. می گفت کنار سید حسن یک میز تلفن بود. زیر تلفن یک کاغذ بود. می خاست آن کاغذه را بردارد. بعد میز تلفن نزدیکش هم بودها. یعنی خم می شد می توانست خودش آن را بردارد. اما خودش برنداشت. صدا زد آقا یوسف (یا همچین نامی. یادم نیست دقیقن) را و آن پیرمرد از آن طرف اتاق پا شد آمد کاغذ را برداشت و داد به او... بعنی تا این حد...
باید از یک کوچه مانند دیگر بالا می رفتیم. جلوی کوچه نرده بود. بازرسی مان کردند. یعنی ما فقط کیف های مان را باز کردیم تویش را به یک سرباز مهربان با چشم های زاغ نشان دادیم و رفتیم تو. بیشترمان هم لپتاپ داشتیم. به لپتاپ گیر نمی داد...
جلوی همان در مرد پیری بود که از یک سرباز دیگر درخاست می کرد که بگذارد او هم بیاید. می گفت از شهرستان آمده ام... من لحظه ای به 25-26سال پیش همین جا فکر کردم. به این که مردم از همه جای ایران می آمدند این جا تا امام خمینی را ببینند. به روزهایی که این کوچه های تنگ و باریک جماران پر از جمعیت بود. به خاطره ی اوریانا فالاچی از بعد از دیدار با امام خمینی فکر کردم. می گفت وقتی از پیش امام آمدم بیرون ملت به سمتم هجوم آوردند و به استینم چسبیدند و آن را پاره کردند برای تبرک.. نگاه مهربان سرباز زاغ چشم یک جورهایی بوی آن روزها را می داد انگار... جوان بودها...ولی...
و حسینه ی جماران کوچک تر از آن چیزی بود که توی ذهنم داشتم. جلوی درش پلاستیکی برداشتم و کفش هام را توی آن گذاشتم و وارد شدم. دیوارها و سقف کاهگل اندود شده ای که انگار از پس سال ها هیچ تغییری نکرده بود. جایگاه سخنرانی های امام که دیوارش را رنگ آبی زده بودند. جایگاه دوربین فیلمبرداری که درست روبه روی جایگاه امام چسبیده به دیوار روبه رویی بود. و خیلی هم بزرگ بود. انگار دوربین های فیلمبرداری آن موقع اندازه ی یک دستگاه یک کارخانه ی ماشین سازی بود. کف حسینیه با زیلوهای آبی رنگ ساده ای فرش شده بود. زیلوهایی که کنارش نوشته بودند این زیلو وقف حسینیه ی جماران است و بیرون بردن آن جایز نیست. حسینیه ستون های لاغر فلزی داشت که ان ها هم به رنگ آبی بودند. پایین جایگاه سخنرانی امام پوستر بزرگی از عکسش زده بودند با جمله ی معروف این محرم وصفر است که اسلام را زنده نگه داشته است...
بعد از پذیرایی با چای و خرما و یک جور رولت که لایش حلوا بود سید حسن آمد. به احترامش ایستادیم. چاق و درشت هیکل بود. و پوستش به شدن سفید. جوری که وسط حرف زدنش وقتی با دستمال پیشانی اش را خشک می کرد رد قرمزی روی پوستش می افتاد و بعد پاک می شد.. بین دو ستون میز و صندلی ای گداشته بودند که محل نشستن سخنران (سید حسن)بود...
برای مان سخنرانی کرد. اول از ترافیک نالید که باعث شده ما دیر برسیم و او با ما مفصل صحبت داشته و حالا نمی تواند در وقت کمی که تا اذان باقی مانده برای مان مفصل حرف بزند و مجبور است خلاصه و مختصر بگوید. ضمن این که با این وقت کم از شنیدن حرف های شما دوستان عزیز هم محروم شدیم...!!!
بعد به ایام محرم اشاره کرد و گفت که از عاشورا و قهرمانان آن چیزهای خیلی زیادی می شود گفت. از جلوه های فراوان آن می توان گفت. از عشق و صمیمیت و علیه انحراف و ظلم به پا خاستن و جلوه های شجاعت در عاشورا و امام حسین...
آخرش هم که اذان شده بود برگشت گفت: بسیاری می گویند درد امروز جامعه ی ما ترس است. اما به نظر من درد بزرگ جامعه ی امروز ما نترسیدن است. نترسیدن از خدا... انگار عده ای باور ندارند که این جهان را خالقی ست خدا نام...
بعد هم رفتیم به سمت دیگر حسینیه و او پیش نماز شد و ما هم به او اقتدا کردیم."
سوم دی ماه 1390
"طرف یه مثقال گه تو روده ش نیست می خاد برینه به شمس العماره.
جمله ای بود که امشب اماچ توی جی تاکش نوشته بود. منظورش من بودم. منظورش جلسه ی دیروز شورای عمومی مکانیک و انجمن فنی و آن 17-18نفر آدمی بود که آن جا نشسته بودند و دعوابر سر دوباره برگزار کردن انتخابات بود. حتم منظورش من بودم که خسته از بحث الکی ساکت نشسته بودم و به حرف ها گوش می کردم. خسته بودم. بحث بیخودی بود. اصلن قانونی در کار نبود که من بر سر آن قانون ایستادگی کنم.
توی جلسه ی چهارشنبه 30آذر هم که آن متن را خاندم و اعلام کردم که خاستار دوباره برگزار شدن انتخاباتم فنی قبول نکردند.
فراموش نخاهم کرد. از جلسه که آمدم بیرون دلم می خاست یک نفر را پیدا کنم و فقط داد بزنم که این ش چرا این قدر خر است چرا این قدر الاغ است چرا این قدر احمق است. به ام اچ زنگ زده بودم و ص. گوشی را برنداشته بودند. شب بود. شب آلوده ی روز آخر پاییز. من جلوی پزشکی قدم رو می رفتم و دلم می خاست داد بزنم که چرا این قدر احمق است. جلسه به جایی رسید که 9نفر را تصویب کردند. من گفتم انصراف می دهم. منتظر بودم که ش هم انصراف بدهد. تکرار کردم که انصراف می دهم و به او نگاه کردم که او هم همان لحظه انصراف بدهد. اما عین احمق ها فقط نگاه کرد. اگر انصراف می داد تعداد کاندیدا می شد 8نفر و آن ها نمی توانستند 9نفره ببندند... اه. چه بحث و جدل پوچ و بیهوده ای.
دیروز 17نفر توی دفتر انجمن مکانیک نشستیم و بحث کردیم.
آخرش هم فدای مصلحت شدیم تقریبن که انتخابات مجدد اگر برای دانشکده حکم تعلیق به همراه نداشته باشد تکرار شود وگرنه دیگر هم نزنیم و بی خیال شویم. خوبیت ندارد. لاپوشانی کنیم. گند و گه را هر چه بیشتر هم بزنیم بیشتر بو می گیرد... مصلحت اندیشی... عصر که با صادق و محمد رفتیم نمازخانه گفتم که تازه می فهمم این اهل حکومت وقتی اختلاس ها و دزدی ها و قانون شکنی های همدیگر را لاپوشانی می کنند چه جوری هاست و مصلحت اندیشی برای حفظ حکومت و قدرت و حفظ ظاهر بین مردم چه قدر عنصر تعیین کننده ای است...
عصرش تو دفتر انجمن با صادق هم یک دعوای با صدای بلند داشتیم که صادق به من می گفت تو بی عرضه ای. حرف خودت را نزدی. ام اچ تک افتاد و هیچ حمایتی ازش نکردی. الان چه دستآوردی داشته برایت این ساکت بودنت؟! من هم صدایم را بالا بردم...
چت های من با ام اچ در 4شنبه و 5شنبه احتمالن منبع خوبی برای ماجرا باشد...
وقت همه چیز را نوشتن ندارم..."
و... ازین جور یادداشتها از آن روزهای شورای مرکزی زیاد دارم. به چه دردی میخورد؟ نمیدانم. به عوض خاطره گفتن, مینشینم خاطره خواندن میکنم!
- خدا کجاست؟
- نزدیکتر از رگ گردن.
- نزدیک رگ گردن؟ خدا مگه مکان داره؟
- نه. خدا بیمکانه. همه جاست و هیچ جا.
- تو ولی مکانمندی. چطور تویی که نمیتونی بیمکان باشی، ادعا میکنی یه موجود بدون مکان وجود داره؟ مگه میشه یه موجود مکانمند، بتونه یه موجود لامکان رو در خودش جای بده؟ اون در ظرف این نمیگنجه که. چطور میتونی ادعا کنی که خدا رو میفهمی؟
- چرت و پرت نگو. من ایمانمو به خدا با این حرفا به دست نیاوردم که بخوام با این حرفا از دست بدمش.
- حالا چرا میگی ازدواج؟ چرا میخوای زن بگیری؟
- من زن نمیگیرم. من ازدواج میکنم. زن گرفتن اصطلاح خوبی نیست.
- اتفاقا کاملا درسته. تو زنو میگیری. به عبارتی زنو میخری.
- واقعا به خاطر این اعتقاداتت متاسفم برات.
- دروغ نمیگم که. زن یه کالاست. با مهر مشخص. عرضهکنندهی این کالا کیه؟ پدر. چرا اذن پدر واجبه؟ اون صاحب این کالاست. تولیدکنندهست. یه بازاره. قشنگ یه بازاره. عرضه و تقاضا. پسرهایی که سعی بر مخ زدن می کنن و دخترهایی که در حد مرگ آرایش می کنن. دخترها عرضه می کنن و پسرها تقاضا دیگه. چرا ازدواج؟
- تداوم نسل. نصف ایمان. حفظ اخلاق.
- لوییس لوری یه نویسندهی کودک نوجوانه آمریکاییه. یه کتاب داره به اسم بخشنده. قصهی کتاب در مورد آیندهست. یه سری زن مسئول زاییدن بچه میشن. جامعه در تقسیمبندی کارها تا جایی پیش میره که دیگه همهی زنها برای تداوم نسل مجبور به زاییدن نیستن. یه سری زن که هوش پایینتری هم دارن مسئول این کار میشن. بعد یه سری مسئول پرورش این بچهها تا 6سالگی میشن. بعد هم هر خانوادهای (هر مرد و زنی که با هم زیر یه سقفن) یکی ازین بچهها رو میگیرن و بزرگ میکنن. البته موضوع اصلی کتاب یه چیز دیگه. ولی چنین جامعهای به ازدواج نیاز داره؟ چرا ما همچین جامعهای ایجاد نکنیم؟
- اخلاقی نیست. همون زندگی دوسپسری دوسدختری سبک اروپا و بیبند و باری.
- من بیبند و بار نیستم. خودت هم میدونی که بیبند و بار نیستم. ولی چرا آخه؟ من خانمی رو در دانشکدهی هنرهای زیبا میبینم. ملاحت لباس و زیبایی خیرهکنندهی چشمهاش منو خیره میکنه و وامیداره که کیلومترها به دنبالش بیفتم. در عین حال میرم تو خیابون. فاحشهی 100هزار تومنی کنار خیابون با بدن فوقالعاده منو وامیداره که کیلومترها به دنبالش بیفتم. تو این هیر و ویر چطور میشه فقط به یه زن دل باخت و ازدواج کرد و تعهد ایجاد کرد؟ تازه این از سمت من. اون زنی که تو میخریش؟ چطور میشه که به تو وفادار بمونه؟ چند تاشون مگه وفادار میمونن؟ چرا این همه طلاق؟...
انگار کن خود بازارف از کتاب پدران و پسران ایوان تورگنیف بلند شده بود آمده بود آنجا یا شاید بازارف در روح ما حلول کرده بود تا با اعتقادات پسر اخلاقمدار بازی کنیم...