سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

کتاب سوال ها/ پابلو نرودامن آن روز ۳ بار به کتابخانه‌ی مرکزی رفتم. ۲ تا سهمیه‌ی کتابم آزاد بود و این آزارم می‌داد. ولی هر چه قدر در بین قفسه‌های کتاب تالار ابوریحان در بین آن همه کتاب داستان و رمان و شعر و ترجمه و فیلمنامه و نمایشنامه و فلان و فلان راه می‌رفتم چیزی را که می‌خاستم نمی‌یافتم. کتابی را می‌خاستم که جایی از وجودم را آرام کند تا اگر بی‌قرار می‌کند آن قدر بی‌قرارم کند که آتش بگیرم. انتظار خیلی بالایی بود. قبل از ناهار ۴۰دقیقه گشتم و کتاب‌ها را نگاه کردم و نگاه کردم نیافتم. انگار همه‌ی کتاب‌های خاندنی خودشان را از من پنهان می‌کردند. چند دقیقه هم به سرم زده بود که کلیدر را شروع به خاندن کنم و بعد نهیب‌ها بود که پسر تو الان وقت چند جلد کتاب خاندن نداری که...
و بعد در بین آن همه بالا و پایین شدن‌ها بود که کتاب پابلو نرودا خودش را نشانم داد و من ورقش زدم و دیدم کوتاه است. خاندم که آخرین کتاب پابلو نرودا قبل از مرگش بوده و بعد خوش خوشانم شد که اسم کتاب هست: کتاب پرسش‌ها. اینکه آدم شاعر باشد و بعد یک عالمه سوال داشته باشد آن قدر که سوال‌هایش اندازه‌ی یک کتاب باشند چیزی بود که من را جذب خودش کرد...
یک بار توی یکی از مصاحبه‌های پل استر خانده بودم که هر کدام از رمان‌هایش را به خاطر سوالی که توی ذهنش پیچ و تاب می‌خورده نوشته و بهش حسودیم شده بود که ملت چه قدر به سوال‌‌هایشان وقع می‌نهند و کتاب پرسش‌های پابلو نرودا را که خاندم فهمیدم سوال را قشنگ و زیبا پرسیدن هنری ست که فقط باید به نظاره‌اش نشست...
خاندم و رونویسی کردم:
- چرا درخت‌ها
ریشه‌های شکوهمندشان را پنهان می‌کنند؟
درخت از زمین چه آموخت که قادر به گفت‌و‌گو با آسمان شد؟

 _ با کدامین ستاره گلایه می‌کنند
آن رودخانه‌هایی که هرگز به دریا نمی‌رسند؟

- آیا حقیقت دارد که درون خاکریز مورچه‌ها
رویا دیدن یک وظیفه است؟

_ آیا در جهان چیزی غمگین‌تر هست از
قطاری که زیر باران ایستاده است؟

چرا کوسه ماهی
به آژیر گوشخراش حمله نمی‌برد؟

آیا دود با ابر‌ها گفت‌و‌گو می‌کند؟

آیا «هرگز» از «دیر» بهتر نیست؟

- آیا مردی که همیشه در انتظار است
بیش از مردی تاب می‌آورد که هرگز به انتظار کسی نبوده؟

- چرا بیزارم از شهر‌ها
که بوی زن و شاش می‌دهند؟
آیا شهر اقیانوس بزرگی
از تشک‌هایی که می‌لرزند نیست؟

کتاب سوال ها/ پابلو نرودا/ ترجمه‌ی کامل طالبیان/ نشر آتنا

پس نوشت: ترجمه‌ی بهتری یافتم. این یکی ترجمه توی کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا نبود. ولی وقتی نگاهش کردم واقعن بهتر بود. این شعرهای پابلو نرودا این قدر خوب بودند که با ترجمه‌ی معمولی هم من را به وجود آورده بودند. با ترجمه‌ی احمد پوری چیز بهتری هستند حتا... 

 راستی چرا؟ / پابلو نرودا/ احمد پوری/ نشر چشمه

  • پیمان ..

- ببخشید این اتوبوس وکیل آباد می‌ره دیگه؟
- نه. تو الان ۱۲-۱ سوار شدی. باید خط ۱۲ رو سوار می‌شدی.
- نه حاج آقا می‌ره. یه ماهه هم ۱۲ و هم ۱۲-۱می ره وکیل آباد.
- ببخشید می‌خام از راه آهن برم ترمینال اتوبوس. تاکسی خطی یا اتوبوس داره؟
- آره. برو تو ایستگاه وایستا. خط ۸۳ رو سوار شو.
و...
هر بار که مشهد می‌روم این مشهدی‌ها غافلگیرم می‌کنند. چند سال پیش اندر کف کارگرهای شهرداری مانده بودم که چرا کلاه ایمنی سرشان می‌گذارند و مگر قرار است کلاغ‌ها آجر روی سرشان پرت کنند؟ بعد اندر کف دوچرخه‌های پلیس مانده بودم و امسال هم اندر کف حفظ بودن شماره خطوط اتوبوسرانیشان مانده بودم...

  • پیمان ..

من و باد با هم بخندیم

آره. من هم به تیتر امروز روزنامه‌ی ایران نگاه کردم. وقتی که با معین و روزبه و محمدرضا و حسین رفته بودیم ناهار بخوریم. من خیلی وقت است که روزنامه‌ها را نگاه نمی‌کنم. محمدرضا بود که گفت تیتر امروز روزنامه‌ی ایران را نگاه کنید:
دعوا بر سر مردمی نژادی دیگر.
تیتر هولناکی بود. وقتی شب داشتم از تاریکی‌ها برمی گشتم خیلی بهش فکر کردم. دیروز کتاب "استالین خوب" را از کتابخانه قرض گرفتم. امروز صبح از شانسم توی مترو جای خالی گیرم آمد و تا ایستگاه نواب صفوی (آیا کشور دیگری هم وجود دارد که نام تروریست‌ها را بکند اسم ایستگاه‌ها و خیابان‌های شهرش؟!) ۲۵صفحه‌اش را خاندم. ترجمه‌اش افتضاح بود. من نمی‌دانم نشر نیلوفر چطور حاضر شده همچین ترجمه‌ی مزخرفی را چاپ کند. از روانی و خانایی هیچ بویی نبرده بود. دیگر نمی‌خاهم بخانمش. وقتی شب داشتم از تاریکی‌ها برمی گشتم به این فکر می‌کردم که ما چه نیازی به خاندن رمان و داستان داریم؟ شرایط و اوضاع کشوری که درش دارم زندگی می‌کنم از بس پر تنش و پر از تعلیق و پر از اتفاق و پر از حادثه و ناآرامی و قضایای پیچ در پیچ است که نیازی به خاندن رمان‌های پرماجرای ترجمه وجود ندارد.
مردمی نژادی دیگر... حالا روزهای ناآرام و پیش بینی ناپذیری را در پیش رو داریم. جنگ قدرت به طرز ابلهانه‌ای ادامه پیدا می‌کند. التهاب. تنش. دود. مه. ناپیدایی. ۴سال پیش هم ناآرامی بود. ۴سال پیش من هیچ کاره بودم. قدرت نفوذم به هیچ جا نمی‌رسید. فقط مشتی حادثه دیدم و مشتی غلیان احساسات و بعد بی‌رغبتی به درس و مشق و فکر کردن به اینکه چه باید کرد و بعد دیدن اینکه هیچ نمی‌توان کرد و هیچی نیستم و چه می‌گویم...
سرم این روز‌ها شلوغ است. خشم و نفرتم فزون‌تر شده است. دقیقن نمی‌دانم این خشم و نفرت از کجاست. از قیمت ماشین هایی که دیگر نمی توانم حتا نقشه برای شان بکشم تا... صبح ساعت ۵:۳۰دقیقه بیدار شدم. پلکم را روی هم گذاشتم که ۹دقیقه‌ی دیگر بیدار شوم. ولی وقتی مامانم صدایم زد ساعت ۶شده بود و تا صبحانه بخورم و از خانه بزنم بیرون ساعت ۶:۳۰ دقیقه شده بود. خشم و نفرتم از عمه ننه‌هایی فزونی گرفت که کلاس ساعت ۷:۳۰ می گذارند. کره خر‌ها یک جو شعور ندارند که از این طرف شهر به آن طرف شهر رفتن آن هم کله‌ی سحر بیش از ۹۰دقیقه طول می‌کشد. با ۴۰دقیقه تاخیر به کلاس رسیدم.
زورم می‌آید این روز‌ها با این همه بدبختی که خودم دارم کلاس رفتن. عصر‌ها که برمی گردم هزار تا حمالی پیدا شده است برایم... ترم آخرم است. ۳-۴تا کلاس بیشتر نیست. ولی عقم می‌گیرد از استادی که هی حضور و غیاب می‌کند و یک جو شعور ندارد که من دیگر بچه‌ی سال اولی نیستم که تمام وقتم را دانشگا گرفته باشد و دغدغه‌ام رشد و تعالی باشد و ازین مزخرفات. گفتم که. این روز‌ها کاملن از کتاب خاندن بی‌نیازم. به حد کافی تعلیق و اتفاقات نامنتظره وجود دارند... ۱هفته هم هست که به دنبال پروژه‌ی آخر کارم هستم. معدلم را می‌پرسند. بعد یک جوری نگاهم می‌کنند. بعد یک پروژه‌ی سنگین می‌گویند که این را آیا کار می‌کنی؟ فقط محض از سر باز کردن. من حوصله‌ی تولید علم و دانش ندارم. علم و دانش نمی‌خاهم. هیچ عمه ننه‌ای هم از من علم و دانش نمی‌خاهد. ماشین چوب خردکن و طراحی آزمایشگر یاتاقان را‌‌ همان عمه ننه‌هایی بسازند که بهش نیاز دارند. من فقط یک چیز مزخرفی می‌خاهم که سمبلش کنم و هر چه زود‌تر شر عنوان دانشجو را از اسمم بکنم. دیگر حال و حوصله‌ی هیچ تلاش اضافه‌ای را ندارم. 2000تومان املت. 5000تومان ساندویچ. 1000تومان جریمه ی دیرکرد کتاب کتابخانه. 20000تومان پول بلیط قطار درجه 2اتوبوسی برای یک ضرورت. خودم را بکشم نمی توانم این قدر پول در یک روز دربیاورم این روزها. چه می فهمد آن استادی که می آید مشتی مزخرفات تحویلم می دهد که قرار است با این ها من مهندسی کنم؟ حضور غیاب می کنند برای من فقط.
شر هر چی عنوان و لقب است از اسمم بکنم بروم گم و گور شوم توی جاده‌ی سیاهکل دیلمان یک روز غیرتعطیل که هیچ غریبه‌ای سروکله‌اش توی آنجاده پیدا نمی‌شود و پیاده سلانه سلانه برای خودم راه بروم و از سربالایی‌ها و سرازیری‌هایش بروم و بعد به ساعت نگاه کنم و ببینم ۳ساعت است که دارم پیوسته راه می‌روم و ۱۳کیلومتر از جاده را پیاده گز کرده‌ام و از بس هوا خوب بوده هیچ خسته نشده‌ام. توی راه روستایی‌ها را ببینم. صدایشان را بشنوم که وقتی من پیاده را می‌بینند بهم می‌گویند خسته نباشی و دست مریزاد و دلگرم شوم و بروم بروم بروم تا آنجا که باد یکهو در‌ جاده شدید می‌شود یکهو می‌زند زیر پره‌ی کلاهم کلاهم را بلند می‌کند می‌برد با خودش من می‌دوم به دنبال کلاهم او شدید‌تر می‌شود. وسط جاده بدوم به دنبال کلاهم و بعد از چند ۱۰م‌تر دویدن در پی باد به کلاهم برسم و بخندم. با باد ۲نفری بخندیم...

عنوان این پست: تیتر روز قبل روزنامه ی ایران

  • پیمان ..

تا دیلمان

۲۱
بهمن

 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۱ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۱۶
  • ۴۸۶ نمایش
  • پیمان ..

عمه‌ی فروید چطوره؟

آن روز سوار اتوبوس شدم. درست بود که هوا گه بود و دیدنش هم چشم‌های آدم را مسموم می‌کرد. ولی تاریکی و نور فلوئورسنت مترو روانی کننده‌تر از آن هوای گه بود. وقتی سوار شدم تصمیم داشتم کتاب بخانم. اما دیدم احساس بیهوشی بهم دست داده. پس ناخودآگاه چشم‌هایم روی هم خاب رفتند. تا چشم‌هایم بسته شد موبایل مرد کناری‌ام به صدا درآمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام آقای حجرانی. من الان اراکم. بله. بله. امروز راه می‌افتم به سمت تهران. بله. شما نقشه‌ها رو بدید به آقای ایمانی. بله. هوای اراک به خاطر این نیروگاه از تهران هم بدتره...
او که ساکت شد، موبایل مردی که در شمال شرقی من نشسته بود به صدا در آمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام مهندس. ببخشید مهندس. من الان پشت فرمون ماشینم نمی‌تونم حرف بزنم. بله. بله. گفتم که نمی‌تونم صحبت کنم. اوه. پلیس. ببخشید.
و قطع کرد. من نگاهش کردم.
منتظر بودم که پسری که روبه روی من نشسته بود هم دروغ بگوید. او ساکت نشسته بود و بر و بر من را نگاه می‌کرد. من یقین دارم که موجود خوشگلی نیستم. آخر وقتی توی خیابان راه می‌روم هیچ کس به من نگاه نمی‌کند. نگاهش کردم. منتظر دروغ او بودم. مو‌هایش فشن بود. حتم ازین پسرهایی بود که ادعا می‌کنند به دختر‌ها جنسی نگاه نمی‌کنند. ازین بچه مزلف‌های کی الی که می‌گویند در درجه‌ی اول به انسانیت نگاه می‌کنم و برایم جنسیت در درجه‌ی اول اهمیت ندارد. گه خوری اضافه‌ی مشتی کی ال. باید فقط به‌شان گفت عمه ت چطوره. باید آن‌ها را فرستاد به‌‌ همان دوران دبیرستان و نوجوانی و جوجه خروس بودن تا ازین زرمفت‌ها نزنند. این پسرهایی که ازین چس کلاس‌ها می‌گذارند که ما نگاه‌مان جنسی نیست سلاطین بی‌چون و چرای کی الیسم‌اند. این موجودات دروغگویی که ادعای نگاه جنسی نداشتنشان دقیقن در راستای به دست آوردن هر چه بیشتر میل به مجموعه‌ی چیزی است که دخترانگی و زنانگی نام دارد. اوف... چه زرت و زورت‌هایی می‌کنم. دروغ می‌گویند. پسرهایی که ادعا می‌کنند نگاه‌شان پاک است دروغ می‌گویند. این دروغ اعتماد هر چه بیشتر دختر‌ها و زن‌ها را برایشان به ارمغان می‌آورد.
خب. من منتظر بودم که آن پسر هم دروغش را بگوید. بر و بر نگاهم کرد. خودم دروغش را برملا کردم.
من امروز فهمیدم که آن دختره‌ی همکلاسی که ۳سال پیش مانتوی نازکی پوشیده بود که لباس زیرش را هم می‌شد تشخیص داد دروغ گفته. آن روز من شنیدم که پسر‌ها مسخره‌اش کردند بهش گفتند که حجاب اسلامی را رعایت کن. ولی او گفت که هوا گرم است خب. من امروز که داشتم سفرنامه‌ی برادران امیدوار را می‌خاندم فهمیدم که دروغ گفته.
رسیده بودم به جایی که برادران امیدوار رفته بودند به دل جنگل آمازون. رفته بودند در بین قبایل بدوی اعماق جنگل آمازون که کوچک‌ترین نشانه‌ای از تمدن جدید به آنجا راه نیافته بوده. رسیدم به اینجا:
 «البته ما ازین عقیده‌ی روان‌شناسان باخبر بودیم که شرم و آزرم زنان با آنکه مولود زندگی اجتماعی آنان است اما با ناز و دلبری ذاتی آنان نیز ارتباط دارد اما زنان این قبیله که بی‌شک خود را خیلی هم دلربا می‌دانستند کمترین پوششی نداشتند حتا تسر عورت هم نمی‌کردند و این مساله برای آن‌ها آقدر طبیعی است که لباس برای مردم متمدن. از سوی دیگر در ا «هوای گرم و مرطوب منطقه‌ی استوایی در واقع به هیچ پوششی هم نیاز نداشتند که شاید هم بهمین دلیل پوشاندن بدن برای آن‌ها هیچ مفهومی نداشت. البته این امر از دیدگاه ما که زندگی اصیل‌ترین بومی‌ها را در نقاط مختلف دنیا دیده و تجربه کرده بودیم هیچ تازگی نداشت...
به هرحال هر زمان که اقدام به گرفتن فیلم و عکس می‌کردیم با این مشکل هم مواجه می‌شدیم که ممکن است بعد‌ها نمایش این گونه فیلم‌های مستند از زنان برهنه محدودیت‌های فراوانی را در جوامع مختلف جهان به خصوص در سرزمین‌های اسلامی برایمان به وجود آورد. به همین دلیل به فکر چاره‌ای افتادیم. خوشبختانه مقدار زیادی پارچه‌های رنگارنگ داشتیم. که آن‌ها را بین زنان آن قبیله تقسیم کردیم تا برای س‌تر عورت خود از آن‌ها استفاده کنند. اما آن‌ها حاضر به این کار نمی‌شدند.
وقتی علت را جست‌و‌جو کردیم پس از مدتی معلوم شد که می‌گویند هیکل ما که خراب (یعنی معیوب و زشت) نیست تا مجبور به مخفی کردن آن باشیم... اگرچه پارچه‌ها را فورا از ما قبول کردند. ولی بعد کاشف به عمل آمد پارچه‌ها را که دارای رنگ‌های تند و متنوعی بودند به جای تابلو در داخل کلبه حصیری خود آویزان کرده‌اند!» (سفرنامه‌ی برادران امیدوار-ص۳۷۴)
حرکت از بالا به پایین یا پایین به بالا؟
باید به احمدی‌نژاد و کسانی که نظرشان به او... کلفت بار کرد و گفت که حرکت از بالا به پایین بوده یا که احمدی‌نژاد و همه‌ی کسانی که این روز‌ها آمار از خودشان در می‌کنند محصولات همین جمع‌های ۳-۴نفره‌ی اتوبوسی هستند و حرکت از پایین به بالا بوده...
آره. عمه‌ی من هم وقتی سوار اتوبوس می‌شود و این چیز‌ها را می‌بیند می‌فهمد که مشکل با کلفت بار کردن حل نمی‌شود...
چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم.
اول یکی از کتاب‌های حسن بنی عامری این را نوشته بود. یادم نیست کدام کتابش. ولی همین است. من فقط ره افسانه می‌زنم.
هنوز نمی‌دانم باید اسم آنجا را چه باید بگذارم. واقعن اسم سرزمین‌ها و شهر‌ها چگونه به وجود آمده؟ البته من هنوز نساخته امش. در مراحل خیال پردازی‌اش به سر می‌برم. در آن سرزمین مردم تلویزیون نگاه نمی‌کنند. این مهم‌ترین ویژگی مردمان آن سرزمین است. دلیلی که آن سرزمین را دوست دارم هم همین است. مردمش تلویزیون نگاه نمی‌کنند. آن‌ها تلویزیون نگاه نمی‌کنند و به خاطر همین روز به روز کودن‌تر نمی‌شوند. تلویزیون نگاه نمی‌کنند و به خاطر همین تحت تاثیر حرف‌های آدم‌های صاحب تلویزیون نیستند.
ویژگی‌های دیگری هم دارند. به طور مثال آن‌ها مشرک و کافرند. مردمان آن سرزمین متاسفانه خدای یکتا را نمی‌پرستند. آن‌ها زن پرست‌اند. هر مردی یک زن را می‌پرستد و به درگاه او عبادت می‌کند. مثل اردک‌های نرینه و سگ نر فحل شده نیستند که همین جوری هیزبازی در بیاورند. از ویژگی‌های آن سرزمین این است که مرد وقتی مرد شد باید برای خودش یک خدا انتخاب کند و او را بپرستد. راستش در مورد مشکلات این نوع از شرک و کفر اطلاعاتی به دستم نرسیده. (مثلن اینکه اگر خدایی از بنده‌اش خوشش نیاید باید چه کار کند؟ اگر بنده‌ای به جای خدای خودش خدای یکی دیگر را بپرستد چه کارش می‌کنند؟!) فقط می‌دانم که چون مردم آن سرزمین تلویزیون نگاه نمی‌کنند به خاطر همین معیارهای زیبایی واحدی برای زن‌‌هایشان ندارند و هر بنده‌ای فکر می‌کند که خدایش زیبا‌ترین ست. مطمئنم زن‌های آن سرزمین با زن‌هایی که من هر روز در کوچه‌ها و خیابان‌های تهران می‌بینم و می‌شنوم خیلی توفیر دارند. در مورد جزئیات توفیرشان باید کمی بیشتر خیال‌پردازی کنم. ولی راستش را بگویم در مورد طرز عبادتشان زیاد خیال کرده‌ام!
دیگر اینکه مردم آن سرزمین بطری‌های یک بار مصرف را هیچ وقت هیچ وقت توی جوی آب نمی‌اندازند. آن‌ها چون تلویزیون نگاه نمی‌کنند، قدر یک نخود عقل و شعور دارند که بفه‌مند جوی آب سطل آشغال نیست.
خاب‌‌هایشان را برای همدیگر تعریف می‌کنند. یعنی هر روز عصر‌ها دور هم جمع می‌شوند برای هم خاب‌های شب پیششان را بی‌کم و کاست تعریف می‌کنند. این ویژگی آن سرزمین با روح و روان من بازی می‌کند. اینکه بتوانی خاب‌ها و رویا‌هایت را تعریف کنی و کسی هم قرار نباشد گند بزند به هیکلت باید خیلی جالب باشد...
و...

  • پیمان ..
مادرزن سینا دوسپسر داره. دوسپسرش دانشجوئه. مادرزن سینا ماشین دامادش (سینا) رو برمی داشت می‌رفت جلوی دانشگا پسره رو سوار می‌کرد با هم می‌رفتن دور دور. 
مادرزن سینا خیلی ظاهر جوونی داره. توی عروسی سینا کم از عروس هیچ نداشت. 
سینا ماشینشو فروخت.
من نمی‌دونم دوسپسر مادرزن سینا الان کجاست.
  • پیمان ..

تنانگی

۰۳
بهمن

 

دهه‌ی اول انقلاب: تن اهمیتی ندارد. روح مهم است. تن باید در خدمت روح باشد. شلوارمقدم‌های گل و گشاد. چادرهای رنگ و رو رفته.
دهه‌ی دوم: ذهن سالم در بدن سالم. سلامت تن اهمیت دارد. بهداشت تن اهمیت دارد. به هر کدام در جای خود باید رسید. پارک‌های گوناگون سطح شهر و پیرمردهایی که تویشان بدو بدو می‌کردند.
دهه‌ی سوم: دهه‌ی دختر و پسرهای دماغ عمل کرده.
دهه‌ی چهارم: ایمیل تبلیغاتی‌ای که امروز خاندم:
کرم بزرگ کننده و سفت کننده‌ی باسن صد در صد طبیعی همراه با ویتامین با خاصیت فرم دهندگی عالی.

 

  • پیمان ..

ایگنیشس

۰۳
بهمن

اینجا توی دانشگاه‌های ایران اساتید زیادی هستند که به نظرم باید هر روز باید یک همچین نامه‌هایی از طرف شاگردانشان دریافت کنند: 

 «جهل مرکبت نسبت به آنچه که ادعای تدریسش را داری تو را شایسته‌ی مجازات مرگ کرده. شک دارم اطلاع داشته باشی که قدیس کاسین ایمولایی را شاگردانش آن قدر با قلم‌های فلزی زدند تا مرد. مرگش، شهادت شرافتمندانه‌اش، الگویی شد برای دیگر معلمان. به درگاهش دعا کن‌ ای ابله فریب خورده،‌ای "کی تنیس بازی می‌کنه؟"،‌ای گلف بازِ می‌خواره‌ی عالِم نما. مگر یکی از مقربین شفاعتت را بکند. با اینکه نفس‌های آخر را می‌کشی، کسی تو را شهید نخواهد دانست. چرا که هیچ هدف مقدسی را پیش نمی‌بری. لقب الاغ، که حقیقتا شایسته‌اش هستی تا ابد بر تو خواهد ماند...»

اتحادیه‌ی ابلهان/ جان کندی تول/ پیمان خاکسار/ ص ۱۶۶

  • پیمان ..