23سالگی
از قرار معلوم ۲۳ساله شدهام. برخلاف سالهای قبل که حداقل حس و حالی برای تصمیمهای تکراری گرفتن و سعی برای انجام دادنشان داشتم امسال... حس میکنم کم کم تاریخ سالهای گذشته دارد بر وجودم سنگینی میکند... تاریخی که که یک از هزارش در میان این دفترچه یادداشتها نوشته شدهاند. خام و تند تند. تلخیش اینجاست که فرصت چندانی برای پخته کردن تجربهها وجود ندارد...
۳۰/۱۰/۱۳۹۰
طبقهی دوم شهر کتاب هفت حوض. طبقهی فروش سی دیها و لوازم التحریرها. ردیف دفترچه یادداشتها. دفترچه یادداشتهایی که از من دل برده بودند و دلم میخاست همهشان را داشته باشم. یکیش بود با جلد پارچهای و صفحات کاهی. ترنجی در وسط صفحاتش چاپ شده بود. آن را برای شادی خریدم. جلد پارچهای قرمز داشت. یک منگولهی چوبی هم داشت. و این یکی را برای خودم خریدم. به خاطر قیافهی مستطیلی و صفحههای نقطه چینش و جنس زرد کاغذش...
@@@
بابا کجاست؟ از ظهر لاک پشت را برداشته و رفته و هنوز برنگشته. ساعت ۴شده. موبایلش را هم خانه جا گذاشته. ناهار را خودمان خوردیم. بیاو...
جای خالی سلوچ؟!
@@@
بعضی صفتها هستند که در آدم به عادت تبدیل میشوند. از بس هی تکرار میشوند به بخشی از وجود آدم تبدیل میشوند. برای من نخاستن تبدیل به عادت شده است. از بس به نخاستن فکر کردهام دیگر خاستن در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزوها و خاستههای محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجستهای هم بود. تو اگر دلباختهی زنها نباشی دیگر زنها برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنای ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابستهی آن نیستی. برایش حرص و جوش نمیزنی. برایش پست نمیشوی... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمیخاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در برمی گیرد... انفعال... بیتحرکی... آن قدر منفعل و باعزت کهگاه دلت چیزی را میخاهد ولی تو نمیتوانی آن را بخاهی. نمیتوانی به سمتش حرکت کنی... نمیتوانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن...
۱/۱۱/۱۳۹۰
امروز صبح رفتم به یک پیاده روی ۹۰دقیقهای در صبح برفی تهران. حالا دیگر آفتاب درآمده و برفها در حال آب شدناند. دوربین را برداشتم، شال و کلاه کردم و رفتم به پیاده روی در کوچهها و خیابانها و پیاده روهای برفی. ۳۹تا عکس گرفتم.
۲/۱۱/۱۳۹۰
ساعت ۶صبح بیدار شدم. دیشب ساعت ۱۱ خابیدم. ۶صبح بیدار شدم. خاستم ۱۰دقیقهی دیگر هم بخابم. چشم هام را بستم. چشم هام را باز کردم. ساعت ۸شده بود. به همین سادگی. کمرم درد میکرد. بدنم خشک شده بود. کرخت بودم. هیچ انرژیای برای بیدار شدن نبود. کلی درس مانده...
@@@
با این حالت تعلل چه کنم؟ قبل از شام نشستم فصل بویلر را خاندم تمام کردم. اما بعد از شام کامپیوتر را روشن کردم رفتم یک پست وبلاگی نوشتم. بعد افتادم دنبال میتسوبیش لنسر. عکسها و ویژگیهایش. وقتم به شدت کم است. هنوز بیش از نصف امتحان نیروگاه را نخاندهام و ۲ساعت نشستم پای کامیپیوتر...
۳/۱۱/۱۳۹۰
باز میروم اینترنت. باز جیمیل. گوگل پلاس. گوگل ریدر. یاهو. بلاگفا. خبرهای جدید. تحریم نفت ایران توسط اروپا تصویب شد. به خبرش لینک میدهم توی وبلاگ.
ورود ناوهای آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی به خلیج فارس. لینک میدهم.
قیمت کتاب شناور میشود. چرا که با نوسان بیش از اندازهی قیمت دلار تکلیف ناشران با کاغذهای وارداتی معلوم نیست. لینک میدهم.
دلار ۲۰۰۰تومان
سکه بالای یک میلیون تومان.
نگرانم. استرس دارم. بوی جنگ میآید؟ بوی قحطی و گرسنگی؟ درس هام را نخاندهام. تبرید و سردخانه هنوز لایش را باز نکردهام. این چه خبرهایی است آخر؟!
۵/۱۱/۱۳۹۱
دلزدهام. شکست خورده. بیعرضه. خنگ. احمق. مقاومت مصالح شدهام ۹/۷۵. یعنی این ترم هم معدلم به فنا رفته. اصلن همیشه روزهای آرام و کم دغدغه به بدبختی و شکست منتهی میشوند. الان یاد روزهای بیدغدغهی قبل از امتحان که میافتم بیشتر لجم میگیرد. روزهایی که مقاومت را آهسته آهسته میخاندم و فکر میکردم بلدم. و فکر نمیکردم که یک اشتباه در جایگذاری عددها میتواند به قیمت ۴-۵نمره برایم آب بخورد. به محمد اسمس زدم که مقاومت شدهام ۹/۷۵. زنگ زد گفت برو به کوچکترین جزء برگهات اعتراض کن.
اعتراض؟!
این دختره ایمیل زده به گروپ که بیایید به حذف اسم اساتید از برنامهی ترم بعد اعتراض کنیم. آخر این جوری تکلیفمان مشخص نخاهد بود. هیچ کس تحویلش نگرفته. پشت بندش حامد ناظری هم ایمیل فرستاده که جالبه. به حائری گفتم چرا این جوری کردید؟ برگشته گفته ببخشید که تو زحمت میافتید. ولی همینه که هست. حامد گفته بود چرا هیچ کس اعتراض نمیکند؟
خاستم بگویم خوبه چشم و گوشت باز شده. فهمیدی کسی اعتراض نمیکند. یک کم هم که بزرگتر نگاه کنی، به جامعهای که تویش هستی میبینی آنجا هم... چرا کسی اعتراض نمیکند؟ دلار و سکه را داری که؟ اقتصاد را داری که؟ آخرین باری که اعتراض کردیم کی بود؟ یادت هست؟ سال ۸۸یادت هست؟ اما حوصلهی ننه من غریبم بازی و ضایع کردن حامد را نداشتم... فقط این حالت پذیرایی که در من هست... اینکه هر چه پیش آمد ناراحت میشوم اما قبول میکنم. دلزده میشوم برج زهرمار میشوم اما میپذیرم. نهایت اینکه رهایش میکنم، میزنم زیرش، میگویم به تخمم... نمیپرسم چرا؟ نمیتوانم بپرسم چرا؟
میفهمی؟ نمیتوانم بپرسم چرا. تارهای عصبی صورتم انگار نمیتوانند حالت پرسشگری و طلبکاری به خودشان بگیرند... اعتراض کردن... مبارزه علیه وضع موجود... در شرایط اجتماعیش که نگاه میکنم. همین دانشکدهای که تویش بودم. همین ۲سال پیش که اعتراض میکردی، داد و قال میکردی که ایهاالناس بدبخت میشویمها، یک جوری نگاهت میکردند که انگار ارزش چندانی نداری و آدم بیکارهای هستی. انگار فقط خرخانها و معدل بالاها بودند که ارزش داشتند. این حس همیشه با من بود. این حس همیشه اعتماد به نفسم را از بین میبرد. مخصوصن زمانی که انجمن اسلامی بودم و میدیدم که سر بدیهیترین چیزهایی که فردای ما بهش وابسته است باید با یک عده کودن بحث کنم و آخرش هم آنها بروند سر کلاسشان و میمردند اگر یک روز اعتراض میکردند.. ۲۵بهمن پارسال... این حالت اعتراض نداشتن در من تقصیر من هم نیست...
۶/۱۱/۱۳۹۰
تنهام. شام تون ماهی خوردم با ۲۸عدد زیتون رودبار.
۸/۱۱/۱۳۹۰
پرتقالی که امروز بعد از ناهار خوردم ۱۹تا هسته داشت.
۱۶/۱۱/۱۳۹۰
تبرید و سردخانه شدهام ۱۷. از امیرآباد تا انقلاب پیاده آمدم و چه قدر هوا سرد بود. سگ لرز زدم. لب هام خشک شدند. بعد از ۲-۳هفته آمدم دانشگاه پایین. به به... اینجا هم امام مقوایی کار گذاشته بودند. روبه روی کتابخانهی مرکزی دو تا ماکت دروازهی سبز گذاشته بودند و یک مقوا که عکس امام خمینی رویش بود و از درها داشت بیرون میآمد. قاه قاه میخندیدم. یاد وزیر آموزش و پرورش افتاده بودم که جلوی ماکت مقوایی امام ۲زانو نشسته بود و نگاهش را به زمین دوخته بود...
۱۷/۱۱/۱۳۹۰
دیروز ظهر توی لابی دانشکده مکانیک، ۲تا از دخترها و ۳تا از پسرها پی پی پینوکیو بازی میکردند. میپریدند روی پاهای هم و هی پاهایشان را زا هم میدزدیدند. هشتاد و نهی بودند. شاد و خوشحال.
۲۰/۱۱/۹۰
حالا خانهی آقاام. لاهیجان. دیروز با میثم و امیر و مقداد رفتیم دلیجان، غار نخجیر و برگشتیم. صبح هم سوار ۴۰۵شدیم و آمدیم شمال. من راندم. باید بنشینم سفرنامهی دیروز را بنویسم. باید بنشینم به روزهای آینده فکر کنم. هوا سرد است.
۷/۱۲/۱۳۹۰
امروز کاپشن نپوشیدهام. کتم را پوشیدهام. از کلاس توربین گاز بیرون آمدم. کتم را پوشیده بودم. روی کت کوله انداختن سخت است. کیفم وبالم بود. از دسته گرفته بودمش و کشان کشان میآمدم. توی راهرو کشان کشان میآمدم. حس میکردم کیفم اضافی است. به هیکلی که با کت چهارشانه شده بود نمیآمد. حمید بهم گفت: ته بیانگیزگیه این تریپت. مجسمهی خستگی.
۱۴/۱۲/۱۳۹۰
مرد تاس در جواب کچلی خودش: فوقش میرم مو میکارم. عقبش پالاز موکته. جلوش هم ظریف مصور میشه.
(در ساندویچی پارس)
۴/۱/۱۳۹۱
لعنت بر آدمی که دست و دلش بلرزد. لعنت بر آدمی که تردید داشته باشد. لعنت بر آدمی که راسخ نباشد.
۱۵/۱/۱۳۹۱
لعنت بر جنب شدن. لعنت بر این خابهای پریشانی که حتا یک لحظه هم به یاد آدم نمیمانند که حداقل بشود لذتش را نشخار کرد. لعنت بر این کثافت کاری.
۱۹/۱/۱۳۹۱
چرا کسی نیست؟ بعد از ناهار میآیم توی دانشکده میچرخم که آشنا روشنایی را ببینم و با او حرف بزنم. کسی نیست. کسی نیست که بیش از سلام و علیک و خوبی چطوری و این حرفها بیشتر بتوانم با او حرف بزنم. انگار کسی نیست که دغدغهی مشترک داشته باشیم. پیام. پوریا. مملی. محمدرضا. همه فقط سلام وعلیک. به سید حسین گیر میدهم که نکتهای از زندگانی مرا گو. جوابهای اپلایش نیامده هنوز. میگوید: برو قرارگاه خاتم الانبیا کار کن ولی اپلای نکن.
کسی و چیزی نیست. محمد و صادق هم چسبیدهاند به ایمان گوهری که شونصد جا اپلایش پذیرفته شده. میآیم اینجا. کتابخانهی متالورژی. حی میکنم. کسی کاری به کارم ندارد. یه کس با من کاری ندارد و دغدغهی مشترکی هم ندارد با من
یک خیال: با بانو بنشینیم کتاب بخانیم. بنشینیم روی صندلی من یک تکه کتاب را برایش بخانم، او دستش را بزند زیر چانه و گوش بدهد. من خسته شوم. بعد او کتاب را بگیرد دستش و شروع کند به بلند خاندن، من سرم را بگذارم روی پاهایش و گوش کنم. شبهای سرد زمستان را این طوری سپری کنیم.
۲۸/۳/۱۳۹۱
متنی که میخاهم در مورد فلیکرگردیهای خودم بنویسم: کتابهایی که رولان بارت در مورد عکس نگاه کردن نوشته. درازهی تغییر یا دروازهی شناخت یا هر دروازهای (عضو شدنم در فلیکر). لایف استایلهای گوناگون آدمهای روی کرهی زمین. جهان زنانه. عکسهای زنانه. بحران مرد بودن... این منم؟ (نگاه کردن به ۱۰۰عکسی که جز فیوورایت (علاقه)هایم قرار گرفتهاند و اینکه چرا من این عکسها را دوست داشتهام؟ این عکسها چه چیزهایی از درون من را نشان میدهند؟) وقتی به یک عکس نگاه میکنم و از آن خوشم میآید، دیگر آن عکس، عکس خصوصی آن شخص نیست فقط. عکس من هم هست...
و...
تبریکم که قبلاً عرض شد!
بله...