سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

مهربان

۳۰
فروردين

دهمین دیدار

گفت: تابلوی ون‌تو نساختم.

گفتم: خوب شد که نساختی. و تو دلم گفتم: حتا سگ هم طاقت محبت زیاد رو نداره.

گفت: خودت بساز. قشنگه. یه پنجره‌ی 50 در 70 که باز و بسته شه بخر. دست‌دوم هم می‌تونی بخری. بعد توش یه نقشه‌ی ایران بزن. بعد کلی سوزن رنگی بخر. هر جا که رفتی عکس منتخب‌شو کوچولو پرینت بگیر و با سوزن رنگی بچسبون به اون نقشه و جایی که رفتی. بعد 2  طرف نقشه هم 2 تا ستون بذار. عکسات با هم‌سفرهات، با هم‌سفرت (نگاهم کرد و گفت هم‌سفرت) رو تو اون 2تا ستون بذار. پنجره رو می‌بندی و بعد باز می‌کنی و دنیای خاطره‌ها توی یه قاب جاری می‌شه به سمت‌ت...

گفتم: هر وقت خودمو دوست داشتم می‌سازم.

گفت: خودتو اذیت نکن.

گفتم: تو به من خیلی محبت کردی و من نتونستم جبران کنم.

گفت: خودم خواستم.

گفتم: احساس شرمندگی می‌کنم از بی‌پاسخ گذاشتن محبت‌هات.

گفت: اون پاندوله. همونی که بهت دادم. محبت کردن همونه. من یه ضربه‌ی کوچولو زدم. تو نیاز نیست که ضربه‌رو به من برگردونی. اون ضربه‌ رو به نفر بغلی‌ت منتقل کن. اونم به نفر بغلی‌ش منتقل می‌کنه. و اون به نفر بعدی و همین‌طور تا آخر.... ولی آخرین نفر هم محبت را دریافت می‌کنه اون وقت قشنگ می‌شه. اون‌وقت همگی با هم یه حرکت هماهنگ، یه رقص آروم و یک‌دست رو اجرا می‌کنن.

گفتم: ممنونم. 

و نمی‌دانستم که دیگر چه بگویم.

  • پیمان ..

آقای سفیر

۲۸
فروردين

"آقای سفیر" خواندنی بود. 

هر چند که 50صفحه‌ی آخر را تندخوانی کردم و فقط رد دادم، (مثال رجوع به سازمان‌های بین‌الملی و رفتن به مغازه‌های چلوکبابی و دیزی‌پزی و انتظارها در این صفحات برای بار دوم در کتاب تکرار شدند و به نظرم سوتی بدی بود که 1 مثال دم دستی 2بار تکرار شود... به هر حال کتاب فصل بندی نداشت و همچه مشکلی از فصل بندی نشدن کتاب است!) ولی از کتاب خوشم آمد. از حالت زندگی‌نامه‌طور آن خوشم آمد و یک جورهایی برایم تاریخ 40سال اخیر ایران از زاویه‌ای دیگر بود. نه از زاویه‌ی بیرون از کشور و بی‌طرف و این‌ها. نه، از زاویه‌ی کسی که در خط مقدم بعضی از وقایع مهم این 40سال بوده، بی‌هیچ واسطه‌ای. صفحات اول کتاب به زندگی خانوادگی محمدجواد ظریف می‌پردازد و مهاجرتش در 16سالگی به آمریکا و تمام کردن دبیرستان در آمریکا و تحصیل در مهندسی کامپیوتر و انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و انقلاب اسلامی و رها کردن مهندسی و ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی روابط بین‌الملل و...

این که ظریف بار اول که رفته سازمان ملل با کاپشن خلبانی می‌رفته و اشتباهات خام جوانی در آن سال‌های اول انقلاب خواندنی بود. خیلی نکته داشت برایم این کتاب. جذاب‌ترین صفحات کتاب برایم یکی کشمکش‌های قطعنامه‌ی 598 سازمان ملل و پایان جنگ ایران و عراق بود. یکی مذاکرات ایران و آمریکا بر سر تعیین حکومت در افغانستان بعد از جنگ افغانستان. یکی مذاکرات ایران و آمریکا در مورد عراق بعد از حمله‌ی آمریکا به عراق و مذاکرات ظریف در مورد مساله‌ی هسته‌ای در زمان دولت آقای خاتمی. هر جا که ظریف در خط اول مذاکره بود کتاب به شدت خواندنی می‌شد. 

عالم بی‌پدر و مادر سیاست را ظریف در این کتاب با حرف‌هایش به جذاب‌ترین شکل ممکن توصیف کرده بود. 

کار دیپلماسی بسیار سخت است. در دیپلماسی باید واقع‌بین باشید و نباید کسی را دوست قلمداد کنید. ضمن این که باید در مقابل همه تظاهر به دوستی کنید. زمانی که می‌خواستند قطعنامه‌ی اول هسته‌ای را علیه ایران تصویب کنند، تصویری از من هست که در کنار سفیر انگلیس می‌خندم. ‌می‌خواستم به آن‌ها نشان دهم که کاری که می‌کنند،‌برای ما آخر دنیا نیست. اما این دلیل نمی‌شود که من او را آدم قابل اعتمادی بدانم یا کار کردن با وی برایم لذت‌بخش باشد. ص 87 و ص 88

کتاب مصاحبه‌ی 380صفحه‌ای با ظریف تصویرهایی شخصی از ظریف را به صورت ضمنی نشان می‌دهد که سر همین از کتاب خوشم آمد. این که محمدجواد ظریف از آن آدم‌های فاصله‌دار است برایم جالب بود. از آن آدم‌ها که فقط تا یک فاصله‌ای آدم‌ها را به خودشان راه می‌دهند و بیش از آن اجازه‌ی نزدیک شدن نمی‌دهند. از آن آدم‌ها که ممکن است 30سال در یک کشوری زندگی کنند، اما حشر و نشرشان با فرهنگ آن کشور در حداقل‌ترین شکل ممکن باشد. (ظریف و همسرش هنوز اسم ادویه‌ها به زبان انگلیسی را بلد نیستند.) این که ظریف تا آخرین روزهای حضورش در سازمان ملل به عنوان سفیر یک سیگاری تیر بوده برایم جالب بود. روزی 3عدد سیگار برگ می‌کشید...

حق گرفتنی است. صفحات مفصلی که ظریف از مجموعه کارهایش برای این که در جنگ ایران و عراق، عراق متجاوز شناخته شود به تو ثابت می‌کند که حق گرفتنی است. حتی واضح‌ترین حقایق هم در نظام بین‌الملل وارونه جلوه داده می‌شوند و ای کاش آدم‌هایی مثل ظریف تعدادشان بیشتر بود... وقتی بعد از همه‌ی آن گزارش‌ها به این افتخار می‌کند که من بودم که باعث شدم عراق متجاوز شناخته شود، به او حق می‌دهی. در نگاه بیرونی شاید بدیهی باشد، ولی نیست. بدیهی نبود و این حق داشت از ما سلب می‌شد. مثل خیلی از حقوق دیگر که سلب شده...

نگاه کردن به آگهی‌های تبلیغاتی دانشگاه دنور هم جالب بود. این که محمدجواد ظریف فارغ‌التحصیل دکترا از دانشگاه دنور است، آن‌قدر برای‌شان مهم بوده که عکس او را در بروشورها می‌زنند. 1 زمانی هم عکس او را می‌زدند و هم عکس کاندولیزا رایس (وزیر اسبوق خارجه‌ی آمریکا). ولی بعد از حمله‌های آمریکا به افغانستان و عراق، دیگر کاندولیزا رایس فارغ‌التحصیل قابل افتخار دانشگاه دنور نبود. ظریف اما... چرا... بود و هست...

ماجراهای ظریف و روزنامه‌ی کیهان و ظریف و خطبه‌های نماز جمعه را هم دوست داشتم. مثال زدنی بودند.

کتاب به چاپ پنجم رسیده. با تیراژ 3000 نسخه. در مقیاس بازار کتاب ایران کتاب پرفروشی است. غربی جماعت وقتی کتابی پرفروش می‌شود چند تا کار انجام می‌دهند. یکی این‌که کتاب را حتما در قطع جیبی و پالتویی و کوچک و ارزان‌تر هم چاپ می‌کنند. و یکی هم این که در چاپ‌های جدید به کتاب ضمیمه اضافه می‌کنند. کتاب آقای سفیر می‌تواند در چاپ‌های جدید ضمیمه‌ی یک گفت‌وگوی مفصل دیگر در مورد روزهای وزارت محمدجواب ظریف را هم داشته باشد. مطمئنا خواندنی و یادگرفتنی و تاریخی خواهد بود...


آقای سفیر, گفت و گو با محمدجواد ظریف/ محمدمهدی راجی/ نشر نی/ 368 صفحه- 15هزار تومان

  • پیمان ..

ممد در آخن

۲۵
فروردين

حفاظت فیزیکی دانشگاه تهران

برایم مهم بودند. کامپیوتری که پایش هفته‌ای 10ساعت کار می‌کرد و ماهی 500یورو درمی‌آورد، تخت‌خواب اتاقش، توالت فرنگی دستشویی خانه‌اش، کتابخانه‌ و لابی دانشگاهش و دختری که در آن سفرش به بلژیک 5ساعت او را در بلژیک گردانده بود برایم مهم بودند. گفت از روزی که برگشتم ایران تا به حال برای هیچ کس این‌قدر که برای شما حرف زدم حرف‌ نزدم. 

و ما چپ و راست ازش سوال می‌پرسیدیم. خودش روایت نمی‌کرد. یعنی آن‌جوری که ما می‌خواستیم روایت نمی‌کرد. باید ازش سوال می‌پرسیدیم تا ازش بیرون بکشیم. تا دست‌مان بیاید که چرا این قدر از آخن راضی است؟

لاغر شده بود. خیلی لاغر شده بود. و صورتش سفید شده بود. نورانی شده بود انگار. وقتی سر خیابان 16آذر از تاکسی پیاده شد اولین چیزی که توی ذوق زد همین لاغر شدنش بود. گفت که توی 1سال 15کیلو لاغر شده‌ام. چون که آشپزی بلد نیستم و 1سال طول کشیده تا به غذاهای آلمانی جماعت عادت کنم. 

آن روز تهران باران می‌بارید. و او در این 1سال تنها چیزی که دیده بود باران بود و هوای ابری و آن قدر آفتاب ندیده بود که سفیدبرفی شده بود برای خودش. 

دانشگاه راه‌مان ندادند. گفتیم که قبلا دانشجوی این خراب‌شده، 50تومنی بوده‌ایم. حالا فارغ‌التحصیل شده‌ایم و می‌خواهیم یک سر برویم تجدید خاطره. آقای حراست گفت که قبل از 3:30 می‌توانیم راه بدهیم. ساعت را نشانش دادم گفتم. 3:15 است. انگار که رشوه بخواهد گفت نه،‌ قبل از 3 می‌توانیم راه بدهیم. قبلا آرزوی شاشیدن به سردر 50تومنی را داشتم. آن لحظه رویای دیگر در ذهنم ساخته شد: یک بولدوزر گیرم بیاید و با بولدوزر از همان 50تومنی شروع کنم به ویران کردن آن نرده‌های سبز لعنتی. کیوسک‌های حراست را هم دانه دانه آتش بزنم و روی آتش‌شان منقل درست کنم و 1 شهر را کوبیده و جوجه با گوجه‌ی اضافی مهمان کنم. کارت گذاشتیم و نشان ننگین حراست فیزیکی دانشگاه تهران را گذاشتیم توی جیب. 

رفتیم توی لابی دانشکده فنی نشستیم و عکس‌های این 1سالش از حضور در آلمان را نگاه کردم. دنبال آن رضایتی بودم که از رفتن داشت. و تنهایی دلچسبش را می‌دیدم. تنهایی آرام و دلچسبش در سرزمینی غریب. 

خوابگاه دانشگاه بهش نرسیده بود و گشته بود اتاق اجاره کرده بود. این‌جوری شروع کرده بودیم به سوال‌پیچ کردنش: 1 روز عادی‌ات را از اولین لحظه‌های بیدار شدنت تا آخرین لحظه‌ی شبت را مو به مو برای‌مان تعریف کن. 

هر ترمش 6ماه بود. 3ماه و نیم کلاس‌ها و 2ماه و نیم ایام امتحانات. و گفت که آلمانی‌ها به شدت درس می‌خوانند. خیلی شدید. گفت که ورودی کارشناسی امسال مکانیک دانشگاه آخن 1400نفر بوده. گفت ولی نصف‌شان به آخر کار نمی‌رسند. نصف‌شان لیسانس نمی‌گیرند. نمی‌توانند بگیرند. بس که سخت می‌گیرند. ولی 1چیزی هست. هر واحدی که پاس می‌کنی ارزش دارد. تو اگر 50واحد هم پاس کنی می‌توانی به راحتی کاری متناسب با آن 50واحد پیدا کنی. و چیز غریبی بود. خودم را تصور کردم که هیچ علاقه‌ی آتشینی به درس‌هایم ندارم. چون که ته تهش می‌دانم که بی‌فایده است. هر چه‌قدر هم که برایم شیرین باشند، به محض فرا رسیدن تکلیف و امتحان ازش بیزار می‌شوم و می‌خواهم بپیچانم... چون که دیده‌ام و می‌دانم که بی‌فایده است.

صبح‌ها دیر بلند شدن، کلاس‌ها را یکی در میان رفتن، ولی ایام امتحان مثل چی درس‌ خواندن. و ممد نمره‌هایش عالی است. ممد هنوز همان ممد دانشکده فنی است. آن‌جا هم سلف دانشگاه مکان دلچسبش است. آن‌جا هم ساعت ناهار می‌رود توی سلف می‌نشیند و چندین گروه از دانشجوها می‌آیند و می‌روند و او هنوز توی سلف نشسته است و دارد با گروه‌های جدید گپ می‌زند. با آن آلمانیه که فرانسه و یونانی هم بلد است عیاق شده است. همو که عاشق فوتبال بود، ولی از جام جهانی بدش می‌آمد. چون که به نظرش جام جهانی جایی است که ناسیونالیسم کشورها اوج می‌گیرد و این نفرت‌انگیز است. انگار نه انگار که 3نسل بالاترش جنگ جهانی به راه انداخته‌اند. با ایرانی‌ها صحبت از دخترها است فقط. صحبت از قدبلندهای خوشگل هلندی... و با آلمانی دیگر فقط صحبت درس و مشق و با آن یکی... 

با هم‌خانه‌ای‌هایش فاصله را حفظ می‌کند. خودمانی نمی‌شود. با آن چینیه توی 1 طبقه است و با او دستشویی مشترک استفاده می‌کند و لعنت به این چینیه که کثیف است. خیلی کثیف است. هیچ وقت دستش را نمی‌شوید و دستشویی‌اش 5ثانیه هم طول نمی‌کشد. تا ساعت 6عصر توی سلف دانشکده به گپ و گفت می‌گذراند و بعد راه می‌افتد سمت فروشگاهی تا خرید کند. کیک و شیری احیانا و یا لباس و خرت و پرتی اگر نیاز هست. بعد از آن را چه می‌کنی؟ به کتاب خواندن می‌گذرانم و اینترنت و دیدن سریال‌های آلمانی برای تقویت زبان آلمانی‌ام و این تلویزیون آلمان چه‌قدر لوس و بی‌مزه و خز است و 100رحمت به این جرثومه‌ی فساد جمهوری‌اسلامی، صدا و سیما که واقعا به تلویزیون آلمان شرف دارد. شوهای تلویزیون آلمان حال‌به‌هم زن‌اند. نایت کلاب و نوشیدنی؟ زندگی شبانه؟ نه بابا. خود آلمانی جماعت هم تا نصف شب سگ‌دو می‌زنند. فقط آخر هفته‌ها و شنبه یکشنبه‌ها مست می‌کنند...

بیمه‌ی اجباری برای همه. خدمات درمانی رایگان برای همه. ماهی 80یورو بیمه می‌دهد و ماهی 250یورو اجاره‌ی خانه و در کل با خورد و خوراک و پوشاک ماهی 650یورو خرجش است و زندگی درویشانه‌ی رضایت‌بخش...

گردش‌های 1 روزه و چند روزه در خاک آلمان و بلژیک. با بلیط مجانی دانشجویی در کل ایالت. شب سال نوی میلادی در کلن. آتش‌بازی و ترقه در حد 4شنبه‌سوری. هر روز اتوبوس‌سواری برای رسیدن به دانشگاه. لابی بزرگ دانشگاه. کلاس‌های درس. عکس‌های سلفی برای گزارش به مادر. گردش یک روز خوب و شیرین در بلژیک. روزی دیگر در پراگ و روزی دیگر در بن. آن روز طوفانی که مجبور شد با 3تا آلمانی مست سوار تاکسی شوند و برای یک مسیر 15دقیقه‌ای 20یورو بسلفند. و روزهای راه رفتن بر تپه‌های تاریخی آخن با افسانه‌ی مسخره‌ی شیطان و خاک تپه...

از چی آخن راضی هستی؟ ازین که ماشین‌ها موقع رد شدن از خیابان نمی‌خواهند تو را بکشند؟ از هوای ابری بارانی همیشگی‌اش؟ ازین که خانه‌هایش کولر ندارند و به خاطر 1ماه گرمی هوا کولر نمی‌خرند؟ از سخت‌کوشی و خرخوانی دانشجو جماعت در آلمان؟ از آرامشی که آخن به تو داده؟ از به کار گرفتن نیمچه مهارت‌هایی که از درس‌ خواندن به دست ‌آورده‌ای؟ از آدم‌های جدیدی که دیده‌ای و می‌بینی؟ از دوست‌های جدید؟ از دخترهای بلوند هلندی؟ از بی‌غذایی و گرسنگی؟ از دستشویی‌های بدون شیلنگ و آب؟ از تنهایی؟

از تنهایی؟... تنهایی... آن ساعت‌های 6عصر به بعد که برمی‌گردد خانه و به اتاق 250یورویی‌اش پناه می‌برد و ساعت‌ها فکر می‌کند و خسته که می‌شود کتاب می‌خواند (یک بار برایم ایمیل زده بود که بار دیگر شهری که می‌شناختم را خواندم و بار دیگر به حمید ایمیل زده بود که مقاله‌های کانت را خواندم...) و خسته‌تر که می‌شود شیر و کیکی به بدن می‌زند و به رخت‌خواب تنهایی‌اش پناه می‌آورد و دوباره فکر می‌کند و می‌داند که فقط خودش است،‌ خودش و خودش و نه کسی دیگر... 

شاید ارزشش را دارد.

  • پیمان ..

استراحت مطلق

۲۲
فروردين

من استراحت مطلق را دوست داشتم. 

کاهانی از معدود کارگردان‌هایی است که در طول عمرم همیشه رفته‌ام سینما و فیلم‌هایش را دیده‌ام. و ازش راضی هستم. به خاطر آن پوچی و تلخی ته ته فیلم‌هایش ازش راضی هستم. 

و از استراحت مطلق هم راضی بودم. برای این‌که در درجه‌ی اول به نظرم سر و ته داشت. اولِ فیلم ترانه علیدوستی را می‌بینیم که دارد خیلی بی‌خیال و ول‌انگارانه در خیابان‌های تهران راه می‌رود. و آخر فیلم هم دوباره همو را می‌بینیم. ولی در آخر فیلم آن طور بی‌خیال و ول‌انگارانه راه رفتنش برایم معنا داشت. خیلی معناها داشت... و سر کار نبودم. 

- تهران مگه فقط مال توئه؟

این جمله‌ای است که اول فیلم ترانه توی دعوایش با شوهرش توی ایستگاه راه‌آهن می‌گوید. استراحت مطلق را دوست داشتم، برای این که تهرانِ این فیلم، برج میلاد و بزرگ‌راه‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها و زرق و برق نبود. همان تهرانی بود که میلیون‌ها نفر تویش می‌لولند. مجموعه‌ای از خیابان‌ها که آدم‌ها می‌توانند تویش از همدیگر فرار کنند. از قضاوت شدن فرار کنند. از حرف و حدیث‌ها فرار کنند. تهران اتاق‌های اجاره‌ای و کارگاه‌های صنعتی و موتورسوارها و آدم‌های بیخود.

یک چیزی بود توی این فیلم که اسمش را می‌گذارم سعی بر مستند بودن. آن جمله‌ی اول فیلم که رضا عطاران و زنش در فیلم واقعا هم زن و شوهرند، نماد این است. سعی بر مستند ساختن. از اینش خوشم آمد. زناشویی، یعنی شکم پر پشم و پیل رضا عطاران توی حمام وقتی به زنش می‌گوید که لباس‌ها را برایم بیاور و با همدیگر بحث می‌کنند.

و ترانه علی‌دوستی... خود ترانه علیدوستی برای دوست داشتن یک فیلم کافی است. چه برسد به نقشی که او بازی می‌کند و نحوه‌ی رابطه‌اش با دیگر آدم‌ها در فیلم: یک زن شهرستانی که شوهر بی‌عرضه‌ای دارد. شوهری که به بهانه‌ی پول درآوردن آمده تهران، ولی هیچ کاری نمی‌کند. و حالا ترانه آمده تهران، آستین‌ها را بالا زده تا خودش کار کند. تا خودش پول دربیاورد. تا بتواند بودن را تجربه کند. برای بقای خودش در شهر یک سپر دفاعی می‌سازد. سپر دفاعی از مردانی که دوست دارند به او کمک کنند. و طوری از آن‌ها بهره می‌گیرد که خودش را به طور کامل در اختیار آن‌ها قرار ندهد و قربانی نشود. 

از مستراحی که کارمند شرکتش است، 10میلیون تومان پول می‌گیرد. ولی پیشنهادش را برای رفتن به آپارتمان او نمی‌پذیرد. مجید صالحی که دوست شوهرش است، برای او خانه‌ی اجاره‌ای پیدا می‌کند. ولی فقط خانه پیدا می‌کند و در اسباب‌کشی به او کمک می‌کند. او قرار است که تنها زندگی کند. و با رضا عطاران دست به تجارت می‌زند. 10میلیون تومان پول را به او می‌دهد و ماهواره می‌خرند تا رضا عطاران آن‌ها را بفروشد و سودش را با هم تقسیم کنند. انگیزه‌های ترانه علی‌دوستی برای رفتن به سراغ هر کدام از مردها مشخص است: پول، حمایت، کار و تجارت.

از آن طرف انگیزه‌های مردهای داستان برای جذب ترانه و همکاری با او هم مشخص است و بنا بر انگیزه‌ها هر کدام ابزار قدرتی هم دارند.

مستراحی یک مرد کارخانه‌دار تنها است. مردی که زیبایی ترانه را می‌خواهد و به عنوان کارمند همه‌جوره با او راه می‌آید و ابزار قدرتش پولش است.

رضا عطاران همراه با زنش،‌ترانه را پناه داده‌اند. وسایل زندگی ترانه در حیاط خانه‌ی آن‌هاست. انگیزه‌ی رضا عطاران از همکاری با ترانه؟ یک جور زنگ تفریح. یک جور فرار از دست زنش که همیشه غر می‌زند و همیشه با او بحث می‌کند. ترانه برای او زنی است که همراهش می‌شود. در کار روزانه‌اش او را همراهی می‌کند و غر نمی‌زند. ابزار قدرت رضا عطاران؟ پیشنهاد کار و تجارت به ترانه. ترانه‌ای که به عنوان یک زن شهرستانی دوست دارد خودش را ثابت کند و بگوید که از شوهرش بیشتر عرضه دارد و می‌تواند کار کند.

مجید صالحی، دوست شوهر ترانه. کسی که سرای‌دار یک کارخانه‌ی تولید کرم خاکی است و یک جایی از فیلم بابک حمیدیان (شوهر ترانه) بهش تیکه می‌اندازد که از 20کیلومتری این‌جا زن رد نمی‌شود. تو زن می‌فهمی چی است؟ او با ترانه میل به حمایت از کسی را دنبال می‌کند. ابزارش نیاز ترانه به یک سرپناه مستقل است.

و شوهر ترانه: بابک حمیدیان. پسری که از کار کردن فرار می‌کند. تن به هر کاری نمی‌دهد. تنبل است و رویای رفتن به کانادا را دنبال می‌کند و توی زندگی‌اش هیچ چیزی ندارد. تنها دارایی باقی‌مانده برای او ترانه و بچه‌اش است. ابزار قدرت او همان بچه است. بچه‌ای که سعی می‌کند با آن ترانه را وادار به برگشتن به دامغان کند. 

انگیزه‌های مردان: زن جوان زیبا، زنگ تفریحی از شر همسر، چشیدن طعم حامی بودن و تنها دارایی زندگی.

و ترانه‌ی آخر فیلم ترانه‌ای است که میان این انگیزه‌ها تعادل برقرار کرده. توانسته با یک سپر دفاعی چند جبهه‌ای خودش را از تسلیم 1 نفر کردن نجات بدهد. آن حالت ول‌انگارانه و بی‌خیالی که باهاش توی خیابان‌های تهران راه می‌رود و خودش را توی شهر گم می‌کند و لذت می‌برد از بودن خودش... 

و حادثه‌ی اول و آخر فیلم... تلخ بود. تلخ و بی‌معنا. چیزی که باعث می‌شود تو فقط فکر کنی...

من ازین فیلم خوشم آمد.


  • پیمان ..

این‌که روز آخر تعطیلات عید به عصر جمعه بربخوری، ته گرفتاری است. از یک طرف زمان به سرعت می‌گذرد و تعطیلات مثل دانه‌های آخر ساعت شنی با سرعتی بیشتر حرکت می‌کند و از آن طرف لختی و سنگینی عصر جمعه خر گلویت را گرفته و نمی‌گذارد هیچ کاری بکنی. تنها شده‌ایم. صبح خاله و رضا و وحید و مجید سوار اتوبوس شدند رفتند ولایت‌شان. 2ساعت پیش هم آرش و اسماعیل خداحافظی کردند و رفتند. آرش دلش نمی‌آمد برود. می‌گفت چه عجله‌ایست؟ اسماعیل می‌گفت بلیط گرفته‌ایم و اتوبوس‌های آرژانتین سر وقت حرکت می‌کنند. خداحافظی کردیم و آن‌ها هم رفتند. و خانه یکهو خلوت شد. 

ازین که فردا باید بروم دانشگاه غمم گرفته. ایمیل پیک شادی درس برنامه‌ریزی تصادفی هم آمده. استاد گرامی خیلی راسخ ایمیل فرستاده که: "با سلام، پیرو ایمیل قبلی مبنی بر امکان ارسال تمارین سری اول به ایمیل اینجانب بدینوسیله آدرس ایمیل درس برای ارسال تمارین اعلام می گردد. بنابراین از ارسال تمارین به  ایمیل اینجانب خودداری نمایید و حتما پس از ارسال به آدرس فوق تاییدیه دریافت بگیرید." هیچ کدام از تمرین‌ها را ننوشته‌ام. روز اول عید ایمیل فرستاده بود که تمرین فلان و فلان و فلان را حل کن. انداختم پس گوش که بعد از مسافرت می‌نویسم. بعد از مسافرت هم مهمان‌ها آمدند و گفتم بعد از مهمان‌ها می‌نویسم و حالا عصر جمعه شده و مهمان‌ها همه رفته‌اند و من تمرین آن درس لعنتی را بنویسم؟! حوصله‌ی کلاس رفتن و درس‌ها را ندارم و نمی‌دانم چه‌طور باید وارد سال 1394 بشوم... ایمیل حامد هم قبلش آمده بود که پاورپوینت‌های ارائه‌ات را آماده کن. این یکی کمی، خیلی کم پول تویش دارد. ولی باز هم حوصله‌اش را ندارم. چرا باید برای پول درآوردن این‌قدر زحمت کشید آخر؟ یعنی هستند آدم‌هایی که برای‌شان پول در آوردن به راحتی و لذت آوری و شادی بخشی یک مسافرت دور باشد؟ 94 سالی است که باید پول در آورد. به هر قیمتی شده. این را توی دفترچه‌ی جدیدم ( که مثل دفترچه‌ی قرمز قبلی‌ام کوچک نیست) نوشته‌ام و مانده‌ام که چطور به آن عمل کنم. 

خبرهای سایت‌ها و فیس‌بوق را بالاپایین می‌کنم. فیلم‌های استقبال از محمدجواد ظریف و تحلیل‌ها در مورد آشتی ایران با دنیا و موفقیت مذاکرات هسته‌ای و رفع تحریم‌ها. پست‌های پر از احساسات دوستان فیس‌بوقی. رد دادم و به این فکر کردم که چه‌قدر زندگی من بعد از این تفاوت پیدا خواهد کرد؟ آن‌هایی که دیشب جمع شده‌اند جلوی سردر باغ ملی توی خیابان امام خمینی و شعر "سر اومد زمستون" را هم‌خوانی کرده‌اند و فیلمش را توی فیس‌بوق گذاشته‌اند، چه‌قدر آدم‌های باحال و دوری هستند... بعد ازین چه تغییری خواهم داشت؟ می‌توانم به اندازه‌ی نیازهایم پول دربیاورم؟ می‌توانم لذت‌های بیشتری از زندگی را بچشم؟ می‌توانم رهاتر و آزادتر و کم‌تر محافظه‌کارانه‌تر زندگی کنم؟ می‌توانم از زندگی توی تهران کمتر آزار ببینم؟ می‌توانم تن زنی پاک را لمس کنم؟

دلم خواست به کسی زنگ بزنم. حال مفصل حرف زدن نداشتم. به هر کس زنگ بزنم باید تبریک عید و تو چه می‌کنی من چه می‌کنم و کجایی پسر، نیستی و این‌ها بگویم و بشنوم و آخرش هم حس لختی و سنگینی در من از بین نرود. بی‌خیال شدم.

نشستم 10صفحه‌ی آخر کتاب things fall apart را هم خواندم. بد تمام شد. آن‌جوری که دلم می‌خواست تمام نشد. دوست داشتم آخرش اوکنگوو بزند پسر تنی خودش را هم بکشد و بعد خودکشی کند. توی قسمت اول کتاب زده بود پسر ناتنی خودش را کشته بود و بعد پسر پیر روستا را کشته بود. آخرش اگر پسر خودش را هم می‌کشت تا 3نشه بازی نشه‌ی خوبی می‌شد.1 کتاب انگلیسی دیگر هم خواندم و بعد به ردیف کتاب‌های انگلیسی توی کتابخانه‌ام نگاه کردم. به این فکر کردم که کدام‌شان را بخوانم؟ عشق در سال‌های وبا؟ ترجمه‌ی فارسی‌اش را نخوانده‌ام و مثل این‌که صحنه‌های سانسورخور زیادی هم داشته. بخوانم؟ دست می‌گیرم. ریز است. فونتش ریز است. چشم‌هایم ضعیف شده‌اند. تا کی چشم‌هایم ضعیف و ضعیف‌تر شوند آخر؟ قبلا شماره عینکم بالا می‌رفت و حالا متوقف شده و آستیگماتمم بالا می‌رود. لعنتی. بعد با این سرعت لاک‌پشتی مگر من چه‌قدر وقت دارم که رمان بخوانم؟ اوه. لعنتی. تمرین‌های تحقیق در عملیات هم مانده. آخر روز اول بعد از تعطیلات آدم این همه تمرین تحویل بدهد؟

سفرنامه‌ی تب‌بس مانده. باید بنویسم؟ لزومی دارد به مستندسازی با این همه جزئیات؟ توی سفر احسان دفترچه‌ام را نگاه کرد. توی فهرست تصمیم‌های سال 94م، شروع کار بر روی کتاب جاده هم بود. ایده جمع کردن فقط. خیال‌بازی. این طرز نوشتنم مستندسازی است. ایده جمع کردن برای خیال‌بازی نیست. ولی دیگر شروعش کرده‌ام. کاری که شروع می‌کنی باید تمام کنی. وگرنه سنگینی‌ تمام نکردنش شانه‌هایم را خرد می‌کند. ولی الان حال ندارم. زبان روایتش را پیدا نکرده‌ام. زبانش را اگر پیدا می‌کردم برایم جذاب می‌شد.

نامه بنویسم؟ حال ندارم.

ای شب پانزدهم فروردین، نیا. ای صبح پانزدهم فروردین، مکن. مکن ای صبح طلوع...


  • پیمان ..

بوی زهم تهران

۱۱
فروردين

هر چه‌قدر که رفتن خوب باشد, برگشتن نفرت‌انگیز است. هر چه‌قدر که رفتنت دورتر باشد, برگشتنت تیزی دردناک بیشتری دارد. برگشت به شهر را از قهوه‌ای شدن ابرهای توی آسمان حس کردم. از به خاطره پیوستن آسمان به شدت آبی. از به خاطره پیوستن آسمان پرستاره‌ی شب. از همان‌جا بود که عصبانیت درونم شروع شد. حرفی نزدم. به راندن ادامه دادم. از کیا اپتیمایی که بی‌امان دادن به کنار رفتنم چسبانده بود در ماتحت ماشینم فهمیدم که دارم به تهران نزدیک می‌شوم. کیلومترها دورتر همچین ماشین‌های سوسولی حرام‌لقمه‌سواری پیدای‌شان نبود. رهای رها در جاده می‌راندم و کسی نبود. و بعد توی پمپ بنزین استراحتگاه کنار اتوبان... 

ایران سرزمین پوشیده‌ای است. در نگاه اول بیابان و برهوت محض است. یکنواخت و بی‌هیچ حاصل و جذابیت و تماشایی. ولی... 5روز تمام به سختی کوشیدم تا لایه لایه حجاب‌هایش را پس بزنم و به بلورهایی از پوستش رسیده بودم که ارزش تمام رنج‌ها را داشت. 5روز بی‌خیال دنیا شده بودم. اصلا از زندگی پرت شده‌ بودم. برایم هیچ خبری از دنیای بیرون اهمیتی نداشت. فقط سعی و تلاش می‌کردم که حجاب از سر ایران بردارم و کار سختی بود و بعد از 5روز دیگر عادتم شده بود. باید سختی بکشی. باید در نگاه اول هیچ چیز معلوم نباشد. ولی در آن استراحتگاه کنار اتوبان یکهو بوی تهران را با غلظت تمام حس کردم و بهم برخورد. آن‌ها مسافرهای جاهایی که ما رفتیم نبودند. آن خانمی که ساپورت با مانتوی جلو باز پوشیده بود و چاک لای پاهایش به صورت خطی صاف معلوم بود, هیچ چیز پوشیده‌ای نداشت. آن یکی خانم که آرایش صورتش تکمیل بود و این یکی... اصلا همچه چیزهایی یادم رفته بود. بخش خیلی زیادی عادت است. بعد از 5روز عادت به ندیدن در نگاه اول, یکهو دیدن آدم‌هایی که دوست نداشتند پوشیده باشند, دوست نداشتند رازآلود باشند, دوست نداشتند کشف‌کردنی باشند گلویم را سوزاند. به شهوت جاری و عیان در شهر داشتم نزدیک می‌شدم و این داشت بدجور ملولم می‌کرد.

دیگر حوصله‌ی آهنگ‌های تند را نداشتم. سوار ماشین که شدم گفتم که دیگر ازین آهنگ‌های کاف‌شعر نگذارید که حوصله‌اش را ندارم. اسماعیل برگشت تیکه انداخت که این چه‌ طرز صحبت‌کردنه؟ و تیکه‌اش برمی‌گشت به شکایت 2 روز قبل من سر یک سری چیزهای دیگر و همین عصبانی‌ترم کرد. پدال گاز را تا ته فشردم و از بین 5-6 تا ماشینی که داشتند از استراحتگاه بیرون می‌آمدند لایی کشیدم و وارد اتوبان شدم. میثم ناراحت شد که چه وضع رانندگی است. ولی واکنش طبیعی من به تمام ماشین‌هایی بود که بوی تهران می‌دادند.

می‌خواستم بروم به کتابخانه‌ی کامبوزیا توی زاهدان. فرصت نشد. رسیدن به زاهدان وقت فراخ‌تری می‌‌خواست. (این وقت فراخ‌تر کی می‌رسد؟!) خود کامبوزیا برایم آدم عجیب و غریبی بود. از آن آدم‌ها که رفته‌اند و برنگشته‌اند. آدم باسوادی بود. ولی توی شهرهای بزرگ که 60-70سال پیش برای آدم‌های باسواد بهشت بود نماند. از شهر بیرون زد. حتا زاهدان هم نماند. کتاب‌هایش را برداشت رفت توی بیابان‌های دور چشمه‌ی آبی پیدا کرد و کنارش کپری راه انداخت. بعد زن ستاند و ایل و طایفه درست کرد. 10-12نفر زن ستاند و کلاته‌ای برای خودش مستقل راه انداخت. با یک عالمه کتاب و مزرعه‌ای که خورد و خوراک خودش و خاندانش را از آن تامین می‌کرد. آدم عجیبی بود. به دور از شهر در بیابان‌ها کتاب می‌خواند و با زن‌هایش به کشف و شهود می‌پرداخت ...

  • پیمان ..

از مهارت‌ها

۱۰
فروردين

از مهارت‌های زندگی در ایران رشوه دادن است. مقدار پولی که تو به یک مجری قانون می‌دهی تا کارت وارد بوروکراسی احمقانه نشود و مقداری سرراست‌تر و سریع‌تر پیش برود. رشوه دادن به معنای کج و کوله بودن کار تو نیست. تو کارهایت را به استانداردترین شکل ممکن هم که انجام داده باشی، باید سلسله مراحل بی‌شماری را بگذراند تا به سرانجامی برسد(سرانجامی که شاید هیچ وقت فرا نرسد)، یا قانون‌های من در آوردی بی‌شماری پیدا می‌شوند که کارت را محکوم کنند و خب قانون های ایران طوری هستند که تو همیشه یک کوچولو مجرم و جنایت کاری.

و من هنوز که هنوز است این مهارت را یاد نگرفته‌ام. زبان به خصوصی دارد و آداب گویا شیرینی که هر وقت برای اهلش تعریف می‌کنم برایم رمزگشایی می‌کنند و پی می‌برند که من چه موجود احمقی هستم.

از اداره‌ی ثبت اسناد قوه‌ی قضاییه آمده بودند برای متراژ خانه. کسی توی ساختمان نبود و من را فرستادند که برو باهاشان. مدارک را نشان بده و کمک دست‌شان باش. آقایان مهندس اداره‌ی ثبت آمدند و 3ساعت تمام مشغول متراژ کردن خانه شدند. من هم همین جوری کنارشان ایستاده بودم و هی از خودم می‌پرسیدم این‌ها چرا این دیوار را 4بار اندازه می‌گیرند؟ این‌ها چرا می‌گویند که شما کار بدی کرده‌اید که مرز ساختمان‌تان با خانه بغلی را از پشت بام پوشانده‌اید، ما نمی‌توانیم الان این دیوار را دقیق اندازه بگیریم؟ این‌ها چرا می‌گویند خانه‌ی شما 30سانتی‌متر از طول 20 سانتی‌متر از عرض نسبت به نقشه‌ی پایان کار شهرداری کسری دارد؟ الان این سرامیک‌ها را که بشماریم اندازه درست است که! نمی‌فهمیدم. حوصله ی بحث کردن هم اصلا و ابدا ندارم. بعد از دقیقا 3ساعت خسته شدند. من هم خسته شده بودم. گفتند هفته‌ی دیگر باز هم می‌آییم. بقیه هستند ان‌شاءالله دیگر؟ گفتم آره. هفته‌ی بعد فهمیدم که بندگان خدا الکی می‌گفتند 10متر خانه‌تان کوچک است که شیرینی بگیرند. 

نوربالای ماشین روبه‌رویی و چرخیدن انگشت راننده پشت فرمان یعنی پلیس ضدحالی نزدیک است. برایم این اتحاد بین تمام راننده‌های توی جاده جالب بود. جاده‌ی فوق‌العاده خلوتی بود و به طور متوسط هر 5دقیقه تو ماشینی را از روبه‌رو می‌دیدی. یعنی دبی عبوری از جاده در این حد کم بود و ازین نوربالاها بعد از 20دقیقه تو به پلیس مکار می‌رسیدی و هیچ گزکی هم به دستش نمی‌دادی. جاده مستقیم و خلوت بود و من که 120کیلومتر بر ساعت داشتم می‌رفتم حکم لاک‌پشت جاده را داشتم و هر 5دقیقه ماشینی با سرعت 150-160 و بالاتر از کنارم ویژژی عبور می‌کرد. دم غروب بود و از شانس مزخرفم از روبه‌رو هیچ ماشینی نیامد و در تاریک‌‌روشنای غروب یکهو دیدم یک نفر عین بز کله را انداخته دارد می‌آید وسط جاده. نوربالا زدم. از کنار جاده ماشینی نوربالا زد و شصتم خبردار شد که آقای پلیس مکار خفتم را گرفته است. هایلوکس بود. از آن هایلوکس‌های دشت‌های شرقی ایران. آن لحظه ازش نپرسیدم که آقای پلیس هایلوکس‌دار تو با این ماشینت می‌توانی 4تا قاچاقچی خفت کنی. من را با یک عدد سمند هم می‌توانی خفت کنی. چرا باید هایلوکست را عوض مبارزه با اهلش صرف خفت کردن من یک لاقبا کنی؟ نگفتم. نگهم داشت و مدارک خواست و گفت چرا داری 120تا می‌روی؟ گفتم تا 10 کیلومتر جلوتر و 10 کیلومتر عقب‌تر من هیچ بنی‌بشری نیست. گفت چرا 150تا نمی‌ری پس؟ گفتم یک سرعتی می‌روم که رو ماشین کنترل داشته باشم خب. گفت پیاده شو. من را برد پیش ماشینش و حال و احوال کرد و پرسید کجاها رفتی و از کجا آمدی و دختر بلند کردی یا نه و دانشگاه کجا می‌ری؟ شریف پولیه؟ گفتم نه. دولتیه. گفت یعنی شهریه نمی‌دی؟ گفتم نه. گفت باشه. بیا اینم جریمه‌ت. به خاطر سرعت جریمه‌ت نمی‌کنم. کمربند عقب نوشتم. چون پسر خوبی هستی! 15هزار تومن جریمه را دستم گرفتم و بعد که برای هر کس گفتم که پلیسه آدم خوبی بود و یک سری سوال‌های بی‌ربط پرسید و آخرش جریمه‌ام نکرد، گفتند خله. 5تومن بهش عیدی می‌دادی کارت حل می‌شد!

نمی‌دانم. هنوز مانده تا بزرگ شوم.

  • پیمان ..