سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

بازار فلافل لشکرآباد اهواز

‏1-‏ هفته‌ی قبل حمید داستان یکی از ساندویچی‌های محله‌شان را برایم تعریف کرد. ‏

ساندویچی در یکی از خیابان‌های فرعی بود. بر خیابان اصلی یا دونبش نبود که مشتری عبوری و ‏اتفاقی داشته باشد. قدیمی بود و ساندویچ‌های مغزش فوق‌العاده خوشمزه بود. زد و نبش خیابان ‏کمی پایین‌تر از آن مغازه یکی از ساندویچی‌های زنجیره‌ای باز شد. ‏

در نگاه اول شاید اتفاق بدی افتاده بود. آن ساندویچی زنجیره‌ای مشهور بود. ساندویچ‌هایش ‏استانداردی تعریف‌شده داشتند و نام‌آشنا بودند. یعنی آن چند نفر مشتری ساندویچی قدیمی هم ‏امکان داشت که دیگر جذب نشوند و بروند سراغ آن ساندویچی دونبش زنجیره‌ای.‏

ولی در عمل اتفاق دیگری افتاد. نه‌تنها کاروکاسبی ساندویچی قدیمی کساد نشد. بلکه ‏مشتری‌هایش زیادتر هم شدند. ساندویچی زنجیره‌ای بازار ساندویچ در آن خیابان را بزرگ کرد. ‏افراد بیشتری به بهانه‌ی نام‌آشنا بودن ساندویچی زنجیره‌ای وارد آن خیابان شدند. از هر 10 نفر ‏یکی دو نفر آن‌قدر کنجکاو بودند که ساندویچی قدیمی چند ده متر بالاتر را هم امتحان کنند. و ‏خب ساندویچی قدیمی کارش را هم بلد بود. ساندویچ‌های مغزش آن‌قدر کیفیت داشتند که ‏تبدیل به مزیت رقابتی‌اش شود. ‏

غولی که وارد آن خیابان شده بود آدم‌خوار نبود. قرار نبود بازار کوچک ساندویچی قدیمی را ‏بدزدد. کاری که کرد این بود که حجم بازار را بزرگ کرد.‏

خیلی وقت‌ها همین‌طور است. وقتی کسی همکار تو می‌شود، کسب‌وکاری را راه می‌اندازد که او را ‏تبدیل به رقیب تو می‌کند به این معنا نیست که او دشمن تو است. رقیب دوست است. رقیب ‏دشمن نیست. کسی است که اگر تو کارت را درست انجام بدهی دست‌به‌دست تو می‌دهد و حجم ‏بازار و حجم سود را بزرگ می‌کند.‏

‏2-‏ فروردین‌ماه اهواز بودم. 5 روز اهواز بودم. صبح تا عصر کار بود و غروب و شب برای ‏خودم می‌رفتم توی اهواز می‌چرخیدم. هنوز هوا به طرز وحشتناک گرم نشده بود و شبی ‏‏7-8 کیلومتر توی شهر راه می‌رفتم و از اهواز لذت می‌بردم.‏

یک شب رفتم لشکرآباد. یک‌راست خیابان انوشه نرفتم. پیاده برای خودم از پل سفید رد ‏شدم، رفتم سمت پل نادری، خیابان لقمان و محله‌ی امانیه را رد کردم و از خط راه‌آهن ‏گذشتم.‏

توی دلم شهری را که هم رودخانه داشت و هم ریل راه‌آهن تحسین کردم و بعد وارد ‏محله‌ی لشکرآباد شدم.‏

محله ی لشکرآباد اهواز

لشکرآباد پر بود از کوچه‌های تنگ و خانه‌های یک طبقه و نهایت دو طبقه. تمام محله ‏عربی حرف می‌زدند. تقاطع‌ها به نظرم بی‌نظم و سامان می‌آمد. توی لشکرآباد تقاطع‌ها به ‏شکل چهارراه یا سه‌راه نبود. شش راهی بود. یکهو می‌دیدی به جایی رسیده‌ای که 6 تا ‏کوچه به 6 طرفت منشعب می‌شوند. میدان مرکزی لشکرآباد برایم ترسناک بود. تنها ‏بودم. اگر ماشین‌ها را کنار می‌گذاشتی هیچ رنگی از ایران نداشت. بیشتر به یک کشور ‏عربی می‌مانست. تمام صداها عرب بودند. اجناس مغازه‌ها بنجل. توی میدان مرکزی پر ‏بود از دست‌فروش‌هایی که جنس دست دوم می‌فروختند: از آفتابه‌ی مسی تا دمپایی‌های ‏لاستیکی ساییده شده. به‌جز کولرهای گازی که برای مقابله با گرمای 60-70 درجه‌ای ‏تابستان اهواز ناگزیرند همه چیز بوی فقر می‌داد.‏

بعد از کوچه‌ی کیومرث و 6 راهی‌ها رفتم پایین سمت راسته‌ی فلافل فروشی‌های ‏لشکرآباد: خیابان انوشه.‏

بعدها بهم گفتند که 6راهی‌های محله‌ی لشکرآباد هچل هفت و بیخود نبوده. اگر از بالا به ‏نقشه‌ی محله‌ی لشکرآباد نگاه کنی، شکل پرچم انگلستان و بریتانیاست. ‏

و این عجیب بود.‏

نمونه‌ی کامل‌تر داستان حمید بازار فلافل اهواز است. یک حرکت خودجوش اجتماعی ‏برای ایجاد یک بازار. بازاری که روز به روز بزرگ‌تر می‌شود و اهالی خیابان انوشه همگی ‏با هم از آن سود می‌برند.‏

انوشه خیابان خلاف محله‌ی لشکرآباد بوده. خیابانی بوده که زمانی هر کسی گذارش به ‏آن جا نمی‌افتاد. فلافل فروشی‌ها هم از اول مغازه نبودند. خانه‌هایی بودند که ساکنان آن ‏غروب‌ها توی حیاطشان فلافل سرخ می‌کردند و می‌فروختند. کم کم حیاط این خانه‌ها ‏تبدیل به مغازه شد. شهرداری اول مقاومت کرد. ولی بعد در برابر حجم بازاری که شکل ‏گرفته بود تسلیم شد. هنوز هم بارقه‌هایی از خلاف بودن محله‌ی لشکرآباد در پستوهای ‏خانه‌های این محله وجود دارد. مثلاً آخرین بارقه برای سال 1394 بود. زمانی که پلیس ‏آمده بود برای پلمپ کردن یکی از قهوه‌خانه‌ها. ولی 100 نفر از اهالی محله با قمه و چاقو ‏حمله کردند به پلیس و نگذاشتند کاری کند. توی آن گیر و واگیر یک جوان 20 ساله هم ‏کشته شد. معلوم هم نشد که چه کسی او را کشته...‏

حالا اما دیگر اثری از خلاف بودن این محله وجود ندارد. محله‌ی فقیر حالا میزبان ‏ماشین‌های آمریکایی و پولداری اهواز است. محله‌ی فقیر حالا یکی از جذابیت‌های ‏بی‌چون‌وچرای اهواز شده است. چرا؟ چون اهالی‌اش رقیب هم هستند و رفیق هم. همگی ‏یک محصول را می‌فروشند. با هم رقابت شدیدی دارند. ولی همه از آن سود می‌برند...‏

  • پیمان ..

داآد

۲۳
خرداد

اسم داآد را قبلاً شنیده بودم. صحرا بهم گفته بود که حتماً سایتش را و رشته های تحصیلی و ‏بورس‌هایش را چک کنم. اما سایت فارسی‌اش خیلی زشت و ابتدایی طراحی شده بود و از آن ‏طرف هم من سلطان اهمال‌کاری و به تأخیر انداختن کارها هستم. تا این که دیروز سمینار آشنایی ‏با برنامه‌های داآد توی شریف برگزار شد. حال خواندن نداشتم. ولی خب شنیدن و دیدن آدم‌ها ‏چیز دیگری است. ‏

سخنران، مدیر داآد در ایران بود: فرانس اشتوکل. مردی آلمانی با موهای طاس که موهای دور ‏سرش را هم کچل کرده بود. ارائه‌اش انگلیسی بود. خوب انگلیسی حرف می‌زد. شمرده و بلند و ‏آرام و قابل فهم. اسلایدهایش ساده ولی پر از اطلاعات به درد بخور بودند.‏

داآد: موسسه‌ی مبادلات آکادمیک آلمان. هدفش برقراری ارتباط بین دانشجویان، اساتید و ‏پژوهشگران سایر کشورها با آلمان و پذیرش و آموزش آن‌ها در این کشور است. یک موسسه‌ی ‏غیرانتفاعی که اواسط قرن بیستم (بین جنگ جهانی اول و دوم) برای تسهیل ادامه تحصیل ‏دانشجویان مستعد آلمانی در آمریکا تاسیس شده بود و بعدها تبدیل شده بود به تسهیلگر ورود ‏و خروج دانشجویان بین‌المللی و آلمانی. ‏

آقای اشتوکل می‌گفت که تا به حال از طریق داآد 1میلیون آلمانی جهان را دیده‌اند و 790 هزار ‏نفر غیرآلمانی آلمان را. ‏

یک خوبی اسلایدهایش این بود که کاملاً روشن و واضح توضیح می‌داد. خیلی مهم است که تو ‏منابع تأمین‌کننده‌ی یک موسسه را صریح و روشن بدانی. برخلاف مؤسسات ایرانی که معلوم ‏نیست چه کسی و کدام شیر نفتی پول دفتر دستک‌شان را تأمین می‌کند داآد مشخص و واضح بود: ‏‏24 درصد از بودجه‌شان را وزارت آموزش آلمان، 43 درصد را وزارت امور خارجه‌ی آلمان،‌9 ‏درصد را وزارت اقتصاد آلمان، 14 درصد را اتحادیه‌ی اروپا و مابقی را افراد و مؤسسات آموزشی ‏تأمین می‌کردند.‏

در مورد هزینه‌های تحقیق و آموزش در آلمان توضیح داد. این که 2.8 درصد از تولید ناخالص ‏داخلی آلمان صرف تحقیق و آموزش می‌شود. از این میزان بیشترین هزینه‌های تحقیق و آموزش ‏در دانشگاه‌ها نبود. 66 درصد هزینه‌های تحقیق و آموزش در بخش صنعت آلمان بود،‌18 درصد ‏در دانشگاه‌ها و 15 درصد در مؤسسات علمی پژوهشی غیرانتفاعی.‏

فکر کنم فقط توی ایران باشد که به هر ساختمانی که عده‌ای دختر و پسر بالای 18 سال را به ‏بهانه‌ی درس دور هم جمع کرده باشد می‌گویند دانشگاه. آخر مگر می‌شود دبیرستان مانند‌های ‏غیرانتفاعی و پیام نور هم اسم‌شان دانشگاه باشد، دانشگاه تهران هم دانشگاه باشد؟!‏

توی آلمان دانشگاه دسته‌بندی‌های جداگانه‌ای داشت: دانشگاه‌های تکنیکال (مثل امیرکبیر و ‏شریف و...)،کالج‌های علوم کاربردی،‌ دانشگاه‌ خالی که تعدادشان کم بود (چیزی مثل دانشگاه ‏تهران)، کالج‌های موزیک و هنر و آکادمی‌های خصوصی. این‌ها 5دسته از مؤسسات آموزش عالی ‏در آلمان بودند.‏

مؤسسات علمی و پژوهشی هم داستان خودشان را داشتند: بنیاد لایبنیتز، بنیاد ماکس پلانک، بنیاد ‏هلمهولتز، بنیاد فرانهوفر. هر کدام از این بنیادها برای خودشان در سطح کشور آلمان 60-70 تا ‏دفتر و شعبه داشتند و هر کدام‌شان هم در حد یک دانشگاه بودند قشنگ.‏

و بخش صنعت اصلی‌ترین منبع آموزش و تحقیق در آلمان بود: زیمنس و فولکس‌واگن و مابقی ‏غول‌ها...‏

اصلی‌ترین بهانه‌ی حضور آقای اشتوکل در شریف معرفی انواع بورسیه‌های دکترای مختلف در ‏نظام آموزشی آلمان بود. دکتراهای مختلف،‌ مبالغ و طول دوره‌ها و قوانین برای کار کردن به ‏صورت پاره‌وقت و... ‏

داآد در کشورهای مختلف دفتر دارد. دفتر لندن این موسسه در سال 1952 تاسیس شد. دفتر ‏قاهره در 1960. دفتر دهلی نو در 1960. دفتر پاریس در 1963. آخرین دفتر داآد برای ‏مشاوره و تسهیل فرستادن دانشجوها به آلمان در سال 2014 در تهران تاسیس شد. آن‌ها یک ‏تفاهم‌نامه و قرارداد هم با وزارت علوم ایران بسته‌اند که دانشجوهای دکترای ایرانی بتوانند به ‏راحتی برای فرصت مطالعاتی به دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزشی آلمان به خصوص در مونیخ ‏بروند.‏

آقای اشتوکل کلی سایت و لینک معرفی کرد. برای پذیرش گرفتن اصلاً نباید فقط به یک کانال ‏متکی بود. باید از همه‌ی درها وارد شد. شما باید اول از طریق سایت‌ها، اساتید مرتبط با رشته و ‏علاقه‌تان را پیدا کنید. ببینید کدام‌شان در آن حوزه‌ای که شما علاقه دارید کار می‌کنند. بعد با ‏دست پر برای‌شان ایمیل بفرستید. دست پر در آلمان به این معنا نیست که خودتان را خفن نشان ‏بدهید و رزومه‌ی مردافکن‌تان با انبوهی مقاله و کار علمی را به رخ بکشید. اساتید آلمانی به ایده‌ها ‏بیشتر توجه می‌کنند. به این که در آن حوزه‌ی کاری‌شان اگر شما ایده‌ای بدهید که جذاب باشد ‏توجه دارند. ارتباط با اساتید بهترین روش برای گرفتن بورسیه و فاندهای درست و حسابی ‏است.‏

ارائه‌ی آقای اشتوکل تر و تمیز بود. قشنگ 1 ساعت طول کشید و بعد هم 15 دقیقه سؤال و ‏جواب. بچه‌ها همه سنگ تمام گذاشتند و چون ارائه انگلیسی بود، آن‌ها هم انگلیسی سؤال ‏پرسیدند. اصلی‌ترین سؤال‌ها حول رشته‌های تحریمی بود: هوافضا و یک رشته‌ای را هم خود ‏آقای اشتوکل گفت: امنیت کامپیوتر و شبکه. با خنده گفت که ایرانی‌ها در زمینه‌ی امنیت شبکه و ‏کامپیوتر خیلی خفن‌اند، دانشگاه‌های آلمانی هم خیلی دوست دارند که با دانشجوهای ایرانی در ‏این زمینه کار کنند،‌ اما این زمینه‌ای است که اگر شما اقدام کنید در مرحله‌ی ویزا به مشکل ‏برمی‌خورید. آن هم نه به خاطر آلمان، به خاطر تصمیم‌های اتحادیه‌ی اروپا.‏

در مورد فرصت مطالعاتی دانشجوهای دکترا در آلمان هم گفت که دانشجوهای شریف سال ‏گذشته استقبال نکردند که عجیب بود. ‏

خود سایت داآد که بروی فهرستی از آدم‌های مشهوری را که از طریق بورس‌ها و تسهیلات داآد ‏تحصیل کردند می‌بینی: از مارگارت آتوود و سوزان سانتاگ تا جیم جارموش.‏

بروشورها و سایت‌های به درد بخور مرتبط با داآد را این‌جا می‌توان نگاه کرد و کنکاش کرد...‏

  • پیمان ..

هفته‌ی پیش محسن ماجرای گپ و گفتش با یک راننده‌ی تپ30 را تعریف کرد. این که طرف ‏شمالی بوده و برای رانندگی تپ30 آمده ساکن تهران شده. خودم هم آخرین باری که اسنپ ‏گرفتم دقیقاً همین‌طور بود. طرف 206 صندوق‌دار داشت. شمالی بود و برای کار (رانندگی در ‏اسنپ) آمده بود تهران. فقط به قدری کثیف رانندگی می‌کرد که اصلاً رغبت نکردم صحبت با او ‏را ادامه بدهم. (نوربالادادن‌های بی‌خود، چسباندن به سپر ماشین جلویی، لایی کشیدن، لجبازی با ‏راننده‌ی مایلری که داشت راه خودش را می‌رفت... اصلاً وضعیتی...) آخرسر هم از 5 بهش 1 ‏دادم. اما مورد محسن رام و خوش‌صحبت بود. شب‌ها کار می‌کرد. روزها می‌خوابید و شب‌ها تا ‏صبح توی این تهران درندشت و شهرهای اطراف مسافر جابه‌جا می‌کرد. محسن می‌گفت یکی از ‏موارد جالبش تعدادی از مسافرهای خانمش بود. خانم‌های فاحشه‌ای که از تپ30 و اسنپ برای جابه‌جایی ‏استفاده می‌کردند و پوششی کاملاً قانونی به کار خودشان داده بودند. این که فاحشه‌ها به کمک ‏تلگرام و اینستاگرام دیگر نیازی به کنار خیابان ایستادن ندارند و به کمک اسنپ و تپ30 به ‏راحتی در شهر جابه‌جا می‌شوند و می‌توانند حداکثر بهره‌وری را در طول یک شب داشته باشند. ‏نکته‌ی جالبی بود. داستان‌های ضمنی تپ30 و اسنپ مطمئناً دنیایی از روایت‌اند.‏

امروز ایده‌ی یک داستان کوتاه به سرم زد. ایده‌ای که باید شخصیت اصلی‌اش یک راننده‌ی ‏اسنپ می‌بود و در بستر یک سفر کوتاه درون‌شهری به کمک اسنپ اتفاق می‌افتاد. یعنی کلیت ‏بود. نیاز به جزئیات داشتم. باید از جزئیات رانندگی اسنپ و تپ30 بیشتر می‌دانستم. جزئیات نه ‏به معنای رانندگی و ترافیک و مسیرهای گوناگون. جزئیات به معنای داستان‌های ضمنی. از جنس ‏همان‌هایی که رانندهه برای محسن تعریف کرده بود. شک کردم که شاید اصلاً همچه ایده‌ای ‏واقعاً اتفاق افتاده باشد. باید وبلاگ یک راننده‌ی اسنپ یا تپ30 را می‌خواندم... هیچ چیز مثل ‏خواندن یک وبلاگ شخصی دید آدم را باز نمی‌کند...‏

و خدای من...‏

هیچ وبلاگی نیافتم که نویسنده‌اش راننده‌ی اسنپ یا تپ30 باشد و از کارش روایت کند. هر چه ‏قدر از گوگل پرسیدم به در بسته خوردم. می زدم دلنوشته های، یادداشت‌های، روایت‌های، ‏روزانه‌های و هر چه که فکرش را بکنیدِ یک راننده‌ی اسنپ. به در بسته می‌خوردم. وبلاگ‌هایی ‏که راوی‌اش راننده‌ی تریلی و ترانزیت و اتوبوس باشند یافتم، ولی وبلاگی که نویسنده‌اش یک ‏راننده‌ی اسنپ باشد، نع. هر چیزی هم که بود روایت‌های رسمی بود. روایت‌های خود سایت ‏اسنپ و تپ30 و نهایت گزارش‌هایی که سایت‌های خبری کار کرده بودند. روایت شخصی ‏نبود.... وبلاگ نبود...‏

برایم عجیب بود. وبلاگستان فارسی که روزگاری تویش هر قشری یک روایت از خودش را ‏ارائه می‌داد چرا به همچه وضعیتی افتاده؟ روزگاری دستفروش مترو هم وبلاگی داشت و ‏روایت‌هایی شخصی از خرده‌اتفاق‌ها و داستان‌های ضمنی کارش... ولی الآن...‏

اعصابم خرد شد که چرا کسی وبلاگ نمی‌نویسد. گفتم شاید توی اینستاگرام چیزی بیابم. ‏جست‌وجو کردم... آن‌جا هم چیزی نبود. کمی اوضاعش از وبلاگ‌ها بهتر بود. چند تا صفحه بودند ‏که محل اشتراک‌گذاری تجربیات راننده‌های اسنپ و تپ30 بودند. گروه تلگرامی رانندگان ‏اسنپ... ولی بیشتر دغدغه‌ی صنفی داشتند و وبلاگ‌وار نبودند. روایت شخصی نبودند. داستان ‏ضمنی نبودند. وبلاگ و داستان گفتن و روایت کردن چیز دیگری است...‏

و این برایم تأسف‌برانگیز بود... حس می‌کردم حجم عظیمی از تجربه و روایت دارد از بین ‏می‌رود...‏

به خاطر پول است؟  ای کاش می‌شد کنار مطالب وبلاگ‌ها یک لینک ‏Donation‏ هم گذاشت تا ‏اگر کسی از مطلبی خوشش آمد به اندازه‌ی 50 تا یک تومانی هم که شده به طرف جایزه بدهد... ‏ای کاش می‌شد از حقوق صاحب یک نوشته دفاع کرد و وقتی چیز خوبی نوشته شد تا آخر ماجرا ‏آن نوشته‌ی خوب از آن نویسنده‌اش باشد...‏

از گوگل در مورد راننده‌های ‏Uber‏ پرسیدم. این که آیا آن‌ها هم بی‌خیال روایت شخصی و ‏وبلاگ نوشتن هستند و فقط رانندگی می‌کنند؟ نه... این طور نبود. وبلاگی به راه بود. وبلاگ ‏یادداشت‌های روزانه‌ی یک راننده‌ی اوبر. سبک روایت‌ها هم مشارکتی بود. راننده‌های مختلف ‏تجربیات و روایت‌های‌شان را می‌فرستادند و در وبلاگ منتشر می‌شد... وبلاگی که از ‏روایت‌هایش یک کتاب هم چاپ شده بود: کتاب یادداشت‌های روزانه‌ی یک راننده‌ی اوبر.‏

نمی‌دانم باید چه کار کنم... الآن یک وبلاگ تر و تمیز با روایت‌های بی‌واسطه‌ از یک راننده‌ی ‏اسنپ یا تپ30 می‌خواهم و نمی‌دانم از کجا بجورم. یا من سرچ کردن بلد نیستم یا حدود 30 هزار راننده ی اسنپ روایت ‏کردن و داستان نوشتن را فراموش کرده‌اند... روزگار بدی شده است... لعنت بر تلگرام و ‏اینستاگرام. ‏

  • پیمان ..

‏1-‏ آقای مقصود فراسختواه در کتاب "ما ایرانیان" برای توضیح رفتار اهالی یک فرهنگ (مثلا ایرانیان) علاوه بر تفکر ‏سیستمی و نظریه‌ی بازی‌ها از نظریه‌ای به نام مم‌ها استفاده می‌کند.‏

مم‌ مفهومی است که متناظر با ژن بیان شده است. همان‌طور که خیلی از ویژگی‌های ارثی و موروثی از طریق ژن‌ها ‏منتقل می‌شوند خیلی از ویژگی‌های رفتاری هم از طریق مم‌ها در بین اهالی یک فرهنگ منتقل می‌شود. مم‌ها ‏کدهای رفتاری هستند که یک فرهنگ را در بین اهالی آن فرهنگ توضیح می‌دهند. مم‌ها ریزواحدهای فرهنگ ‏هستند. ذخایر الگویی ما هستند که کپی می‌شوند،‌ترجمه می‌شوند، به هنجار تبدیل می‌شوند و خود را تکرار ‏می‌کنند. ماهیت مم مثل ژن اطلاعاتی است. مم‌ها هستی‌هایی هستند که موجودیت‌شان اطلاعاتی است. هنجارها و ‏رفتارهای معمول در یک فرهنگ بر اساس این اطلاعات شکل می‌گیرد. هر فرهنگ حاوی کدهای اطلاعاتی است ‏که در مم‌ها ثبت و ذخیره می‌شود. مم‌ها حاوی اطلاعات و رمزها هستند که به هنجارها و رفتارها ترجمه می‌شوند. ‏

می‌شود گفت مم‌ها یک جور کهن‌الگو هستند. ‏

یونگ می‌گوید که کهن‌الگوها الگوهای درونی تصمیم‌گیری‌شده‌ی وجود، رفتار، درک و پاسخ هستند. الگوهای ‏بنیادی در انسان‌اند که تمامی رفتارها،‌ نحوه‌ی ادراک و پاسخ‌های ما نسبت به رویدادهای دنیای پیرمون‌مان و ‏همچنین انتخاب‌های ما در فرآیند زندگی، در چهارچوب این الگوهای بنیادین صورت می‌پذیرد... کهن‌الگوها ‏میراث روانی نوع بشر به شمار می‌روند. الگوهایی که انسان‌ها از صدها و هزار سال پیش نسل در نسل با آن‌ها ‏زندگی کرده‌اند و به مرور از طریق ناخودآگاه جمعی به نسل‌های بعدی انتقال یافته‌‌اند.‏

کهن‌الگو در ادبیات یونگ مفهومی وسیع است. می‌شود گفت مم‌ها کهن‌الگوهایی محدود در بین اهالی یک ‏فرهنگ‌اند.‏

‏2-‏ افتاده‌ام به شکسپیرخوانی. فهمیده‌ام که به حول قوه‌ی الهی ترجمه‌های حداقلی خوبی از شکسپیر به زبان فارسی ‏موجود است. بخش زیادی از عظمت شکسپیر در دنیای انگلیسی زبان به خاطر نغز بودن اشعارش در ‏نمایشنامه‌هایش و صنایع ادبی گوناگونش است. این عظمت ترجمه‌پذیر نیست. ولی من به این که قصه‌ی ‏نمایشنامه‌های شکسپیر را هم بدانم قناعت کرده‌ام. ‏

دو تکه از دو نمایشنامه‌ی شکسپیر جالب بود. ‏

شایلوک در دادگاه سخنرانی می کند

یکی صحنه‌ای از نمایشنامه‌ی تاجر ونیزی. من ترجمه‌ی ابوالقاسم خان ناصرالملک را خواندم. صحنه‌‌ی دادگاه ‏آنتونیو و شایلوک. جایی که شایلوک از آنتونیو به خاطر به موقع پرداخت نکردن قرض و بهر‌ه‌ی قرضش شکایت ‏کرده و می‌خواهد سند ضمانت قرضش را اجرایی کند: 5 سیر گوشت از تن آنتونیو. دوک که قاضی دادگاه است ‏تمام سعیش را می‌کند که شایلوک شاکی را از شکایتش منصرف کند. ولی شایلوک منصرف نمی‌شود و او علی‌رغم ‏میل باطنی به دنبال اجرای حکم می‌افتد. او قدرت این را دارد که به کل شایلوک را از مقام شکایت برکنار کند. ولی ‏این کار را نمی‌کند. نه تنها او، بلکه شخص دیگری هم که در مقام قضاوت دادگاه قرار می‌گیرد این کار را نمی‌کند. ‏دیالوگ کلیدی پرسیا در مورد تغییرناپذیر بودن قانون برایم تکان‌دهنده بود:‏

‏"شایلوک (یهودی وام‌دهنده): وبال کردارم بر گردن خودم! تقاضای حکم و جرم و شرط سند خود را دارم.‏

پرسیا (زنی که با تغییر چهره در مقام قضاوت دادگاه نشسته است.): آیا او از عهده‌ی ادای قرض برنمی‌آید؟

باسانیو (دوست آنتونیوی متهم دادگاه): چرا، من از جانب او وجه را در این محضر تسلیم می‌کنم، بلی،‌دو مقابل. اگر ‏کافی نباشد،‌ده مقابل آن را بر عهده‌ می‌گیرم و از دست و دلم التزام می‌دهم. اگر این هم کافی نباشد، باید گفت ‏راستی پایمال کینه‌وری گردیده است. استدعا دارم یک بار قانون را به قدرت خود درپیچیده و به این اندک خطا ‏صوابی بزرگ به عمل آرید و عزم این دیو سیه‌دل را زبون سازید.‏

پرسیا: این نباید بشود!‌در وندیک (ونیز) قدرتی که قانون را دیگرگون کند وجود ندارد. ونگهی سابقه‌ای خواهد شد ‏و از آن رو بسی خلل در مملکت راه خواهد یافت. شدنی نیست.‏

شایلوک: دانیال به داوری نشسته! بلی، دانیال!‌ای دادگر دانشمند،‌چه‌قدر شما را بزرگ می‌شمارم!"‏

‏(داستان شورانگیز بازرگان وندیکی/ ویلیم شاکسپیر/ ابوالقاسم خان ناصرالملک/ انتشارات نیلوفر/ ص 226)‏

رویا در شب نیمه ی تابستان

مشابه چنین تاکیدی بر قانون در نمایشنامه‌ی کمدی "رویا در شب نیمه‌ی تابستان" هم وجود دارد. جایی که شکسپیر ‏رهای رها از روابط بی‌پرده‌ی زنان و مردان می‌گوید و صحنه‌هایی بس گرم از عشق‌ورزی‌ها فراهم می‌کند. اما در ‏مورد قانون هیچ طنزی نیست. ‏

قانون آتن می‌گوید که دختر باید با فردی ازدواج کند که پدرش می‌گوید. هرمیا کس دیگری را دوست دارد. او و ‏پدرش به نزد تیسیوس شاه آتن می‌روند. جمله‌ای که تیسیوس می‌گوید جالب است:‏

"...اما شما هرمیای زیبا خودتان را حاضر کنید که آرزوهای خویش را تابع میل پدرتان قرار بدهید. و گرنه قانون آتن ‏که ما به هیچ وجه نمی‌توانیم در آن تخفیفی قائل شویم، شما را به مرگ یا سوگند تجرد محکوم خواهد داشت..."‏

‏(رویا در شب نیمه‌ی تابستان/ ویلیام شکسپیر/ مسعود فرزاد/ انتشارات علمی و فرهنگی/ ص 6)‏

‏3-‏ یکی از شکل‌های مهم تکثیر مم‌ها و حفظ کهن‌الگوها ادبیات است. جامعه‌ی انگلیس به شکسپیر می‌نازد و مطمئنا ‏کهن‌الگوهای موجود در نمایشنامه‌های شکسپیر در جامعه‌ی آن‌ها به گونه‌ای ناخودآگاه نمود فراوان دارد...‏

‏4-‏ رفتم از توی سایت گنجور و کلمه‌ی قاضی را جست‌وجو کردم. می‌خواستم ببینم کهن‌الگوهای موجود در ادبیات ‏فارسی در باب قاضی و قضاوت چگونه است. اشعار حافظ و مولانا بودند. ولی قاضی در آن‌ها به شکل دادگاه و قاضی ‏معمولی نبود. بیشتر استعاره‌ای بود به برتر بودن عشق‌شان از هر چه مقام قضاوت است. 

یارم چو قدح به دست گیرد/ بازار بتان شکست گیرد/ هر کس که بدید چشم او گفت/ کو محتسبی که مست گیرد...

ولی حکایت‌های سعدی ‏زمینی‌تر بودند و عجیب. مثلا حکایت شماره‌ی 22 از باب در سیرت پادشاهان کتاب گلستان:‏

‏"یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را ‏دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران ‏خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر ‏سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان ‏بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به ‏خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل ‏پناهی نمی‌بینم

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ‏ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا ‏یافت.‏

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال تست زیر پای پیل"‏

این شعر سعدی فوق‌العاده بود. بعد از خواندن آن حکایت‌های شکسپیر کهن‌الگوی قاضی در شعر سعدی ‏فوق‌العاده بود. در نمایشنامه‌های شکسپیر قاضی بالاترین مقام است و قانون تغییرناپذیر. ولی در شعر سعدی ‏کهن‌الگویی دیگر وجود دارد. مقام قاضی تعیین‌کننده است. ولی بالاتر از او مقامی وجود دارد. و قاضی فقط برای ‏خشنودی آن مقام است که حکم صادر می‌کند و جالب این که قانون وجود ندارد. بلکه موقعیت است که تعیین ‏کننده است. نه. بهتر است بگوییم تاثیر موقعیت بر فرد بالاتر (سلطان) است که حکم نهایی را تعیین می‌کند... ‏

در شعر دیگری از سعدی،‌ قاضی بچه‌باز بود. ‏

‏... قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف ‏بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویان... (گلستان سعدی/ باب عشق و جوانی)‏

و در شعری دیگر قاضی فرد مغروری بود که چیز زیادی نمی‌دانست... ‏

شعر مست و هشیار پروین اعتصامی هم که شهره‌ی عام و خاص است و آن هم حاوی مم‌هایی از فرهنگ ایران ‏زمین است..‏

5- تو خود بگیر حدیث این مجمل...

  • پیمان ..