سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

88-89-90...

۳۰
اسفند

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را

که به اندازه­ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی­واژه که همواره مرا می­خواند...

پس نوشت: تابلوی "جاده باریک می شود" فوق العاده است! برایم مفهومی بسیار پیدا کرده...۸۸سال جاده باریک می شود است...

  • پیمان ..

چ

۲۶
اسفند

بعضی چیزهای کوچک، خیلی کوچک هستند که به طرز دردناکی قسمت­هایی از روحم را چروک می­کنند. و آن دختر جز همین چیزهای بیش از حد کوچک بود...نمی­دانم چرا این چیزهای کوچک روحم را چروک می­کنند...عاقلانه­اش شاید طرز حرف زدن­ش با من و لحن کارفرمامآبانه­اش باید ناراحتم می­کرد، لحنی که پدرم هم با آن با من حرف نمی­زد و او وقتی داشت با آن لحن با من حرف می­زد حس می­کردم می­خواهد سلطه­اش بر من را نشانم بدهد. اما من از آن لحن هیچ ناراحت نشدم و با مهربانی چیزهایی را که می­خواست برایش گفتم...اما...

%%%

نگاهم را می­دوزم به پیاده­رو. چشم­هام را نمی­چرخانم. به جلوی پام نگاه می­کنم و می­روم، با گام­هایی شمرده. نگاهم را حرام هیچ کدام از زن­ها و دخترهای توی پیاده­رو نمی­کنم. فقط به زمین نگاه می­کنم و کمی خشنود می­شوم که هنوز می­توانم اندکی انسان باشم، کمی خشنود می­شوم که می­توانم لحظاتی مثل یک اردک نر که همواره  به دنبال ماده ها است نباشم. فقط اندکی خشنود می­شوم. آن قدر نیست که گره ابروهام را بشکافد و آن قدر نیست که غم را از رخسارم بزداید. دلم می­خواهد فحش بدهم. دلم می­خواهد بلندبلند فحش بدهم خوارٍ دنیا را .... اول از همه دلم می­خواهد به خودم فحش بدهم.... قهقهه­ی مستانه­ی چند دختر در گوش­ها و سرم می­پیچد. سرم را بلند نمی­کنم که نگاه­شان کنم. در خودم می­گویم:نگاهم را حرام هیچ کدام تان نخواهم کرد. و به خودم می­گویم: دیوث...دیوث... آن لحظه­ای که نباید نگاهت را حرام می­کردی کردی، حالا  که نگاهت ارزشی ندارد برای ما مومن شدی؟برای ما چشم­پاک شدی؟...اما این­ها نیست. خودم هم می­دانم. آنی لحظه­ای می­شوم که ایستاده­ام روبه­روی بردهای جلوی دانشکده­ی فنی و دارم اطلاعیه­ها را می­خوانم که سنگینی سایه­ی دختری را کمی آن طرف­تر حس می­کنم و محل نمی­گذارم سعی می­کنم متمرکز شوم روی نوشته­ها ولی این بار سنگینی نگاهش را هم حس می­کنم. کمی به من نزدیک­تر می­شود و بعد از چندلحظه... به او نگاه می­کنم. می­بینم داشته به من نگاه می­کرده. نگاهش که می­کنم لبخند می­زند و بعد تند از پله­ها می­رود پایین می­رود گورش را گم می­کند و من مات و مبهوت می­مانم حس می­کنم چیزی از وجودم را کنده است دزدیده است با خودش برده است...و بار دیگر حس می­کنم نگاهم به چه طرز غم­انگیزی حرام شده است...نگاهم را حرام هیچ کدام­تان نخواهم کرد...  بار دیگر این را در خودم می­گویم، نه به خاطر آن دختر،نه به خاطر پشیمانی از آن نگاه، بلکه به خاطر غم شدیدی که توی دل و گلو و عضله­های صورتم و ذهنم حس می­کنم. بلکه به خاطر فرسودگی. حالا که دارم به Fمی­روم دلم می­خواهد قشنگ به Fبروم کامل به Fبروم. زجر بکشم،فرسوده شوم....

اصلن فکر نمی­کردم آن عکس 4*6توی صفحه موبایل حمید آن طور دمغم کند. یعنی اصلن عقلانی نیست که آن عکس کوچک که هیچ ظرافتی هم نداشت غمگینم کند. شاید فقط یک بهانه بود، شاید من از قبل دلم می­خواست که غمگین شوم،شاید...اما دیدن آن عکس کوچک بود که محزونم کرد، آن قدر که حال نداشته باشم سر کلاس فیزیک بنشینم و با حمید و ممد بقیه عکس ها را ببینیم و هرازگاهی به فیزیک هم گوش بدهم. آن قدر که با حمید و ممد دست بدهم بگویم خداحافظ و بزنم از کلاس بیرون گورم را گم کنم...عکس از کوه رفتن هفته­ی پیش بچه ها بود. همان که حال نداشتم بروم و دعا می­کردم کسی هم زنگ نزند بگوید بیا. و کسی هم زنگ نزد. عکس را حمید گرفته بود. در سراشیبی کوه و بچه­ها قطاری پشت سرهم قرار گرفته بودند،امین اول بود(صورتش افتاده بود) و بعد پسرهای دیگر...یک جوری پرسپکتیو شده بود عکسه، همه شادان و لبخندان بودند و صف پسرها سمت راست عکس بود و سمت چپ سنگ­های کوه افتاده بود و آن دختر... هنوز هم باورم نمی­آید آن دختر، نه عکس آن دختر غمگینم کند. او هم بود. گوشه­ی پایین سمت چپ عکس بود. نیمی از تنه­اش افتاده بود. خودش را خم کرده بود تا در چهارچوب کادر دوربین حمید بیفتد و لبخند می­زد و پاهاش معلوم نبود و همین. همین خم شدنش و لبخندزدنش غمگینم کرد...آن قدر که حالا نگاهم را بدوزم به پایین و شمرده و آرام گام بردارم و دلم تنگ شود برای تسبیح آبی­ام که هیچ­وقت دانش­گا نمی برم­ش... پیاده­رو خلوت شده است. دسته­ای گنجشک جلوتر از من روی زمین نشسته­اند به آن تُک می­زنند. بچه که بودم فکر می­کردم آدم­هایی که از کنار دسته­ی گنجشک­های نشسته بر پیاده­رو می­گذرند و گنجشک­ها به کار خودشان ادامه می­دهند و نمی­ترسند آن آدم­ها آدم­های خوبی­اند و در غیراین صورت آدم هایی بد...

آرام و شمرده گام برمی­دارم و به گنجشک­ها نزدیک می­شوم... می­ترسند و پر می­گیرند می­روند...

  • پیمان ..

Unknown

۲۴
اسفند

من برای آن ها یک توهین بزرگم...یه بیلاخ گنده...آن هم به دور از هر هیاهویی...

اما این کم است...می خواهم بی سروصدا وحشی بودنم را تو گوش هاشان فریاد بزنم....

 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۴ اسفند ۸۷ ، ۲۰:۴۱
  • ۵۰۶ نمایش
  • پیمان ..

ج

۲۲
اسفند

همین طوری بود. در آن کلاس باز بود و تاریکی مرطوبش به راهروی روشن می ریخت. من و مجتبی و مهدی تند از راهرو می رفتیم به سمت سایت عمران. که بوی تاریکی را دیدیم و به سرعت ازش رد شدیم. مجتبی گفت: می رفتیم تو این کلاسه می نشستیم. گفتم: من هم دلم خواست. گفت: چرا وانستادی؟ گفتم: رفتیم دیگه. رفتیم تو سایت عمران و مجتبی از حسن خداحافظی کرد و بعد آمدیم بیرون. داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که مجتبی گفت: نریم تو کلاسه؟ گفتم:آره.

من به خاطر تاریکی نگفتم. دلم از آن کلاس ها خوشش می آمد. میزهاشان چوبی و یک سره. نیمکت نیمکت نبودند، یک سره ردیفی نیمکت بودند و یک حس خوبی به من می دادند. رفتیم تو کلاسه. خواستم چراغ را روشن کنم که مجتبی گفت: تمام مزه ش به تاریکی شه. و راست هم می گفت. پس در را بستم و ما سه تا با تاریکی تنها شدیم. مجتبی آواز خواند. امشب رد سر شوری دارم خواند. آهنگ کیف انگلیسی خواند. و صدایش توی کلاس خالی و تاریک پژواک شد، قشنگ شد، من ساکت شدم و به دنیای خیالات رفتم. واقعن صدایش خیال آور بود. مهدی از خودش و ما تو تاریکی عکس انداخت. دلم می خواست مجتبی با آن صدای خوبش باز هم بخواند. اما او شعر حفظ نبود و این خیلی بد بود. صداش هنرمندانه بود. شاید تاریکی کلاس هنرمندانه اش کرده بود، شاید هم خلوتی اش. چون خیال آور بود می گویم هنرمندانه بود. شعرهایش که ته کشید سه تایی ته کلاس در سکوت نشستیم. خواست شعری را دوباره بخواند که در باز شد. مردی آمد تو ما را نگاه کرد. از خدماتی ها بود گمانم.

یک لحظه مات و مبهوت شد.

ما خندیدیم. او هم چراغ را روشن کرد و لبخندی زد. محفل عاشقانه و روحانی ما را برهم زد! تارکی کلاس را  ملکوتی کرده بود و با روشن شدن کلاس گریخت و کلاس شد حجمی محدود به چهار دیوار سفید، حجمی کوچک. و بعدش زدیم به چاک، گورمان را از کلاس گم کردیم بیرون....

  • پیمان ..

ث

۱۶
اسفند

داشتم به این فکر می کردم چرا حال ندارم چیزی را برای کسی تعریف کنم. شاید اگر حال داشتم حالا پدرم نمی خوابید که من بشوم راننده ی تنهای شب. شاید اگر حال داشتم فیلمی کتابی را براش تعریف کنم، حالا نمی ماندم با خودم، با شب خنک کویر و تاریکی و فرمان ماشین. شاید... پدرم خواب بود. فرمان ماشین توی دستم بود. پای راستم روی گاز، پای چپم کنار کلاچ، بی کار و علاف. اتوبان خلوت بود. کامل به صندلی تکیه داده بودم و همین جور داشتم برای خودم فکر می کردم. تنها صداهایی که توی گوشم بود صدای جریان هوا از پنجره ی باز و صدای نرم موتور بود. صدای موتور را دوست داشتم. صدای خوبی بود. همین. آن لحظه فقط صدای موتور را می شنیدم و به کلماتی برای توصیفش فکر نمی کردم. الان هم حال ندارم برای توصیف صدای نرم موتور کلمه پشت کلمه بیاورم. فقط می شنیدم. و به آینده فکر می کردم. "چه گهی می شم من؟"نگاهم بین آینه و کیلومتر شمار و جلوم سرگردان بود و فکرم توی آینده. هیچی تو ذهنم نبود. آینده حتی یک صفحه ی سفید هم نبود که بشود بر آن نقش و نگار کشید و رویا بافت. هرچه زور می زدم آینده چیزی باشد، نبود. هیچی نبود و من هرچه قدر زور می زدم که فکرم کمی برود جلوتر نمی رفت. بن بست بود. آینده=بن بست. و هیچ تصویری از آن نبود. نگاه کردم به تاریکی دوردست دشت و از بی تصویری از آینده رنج بردم. بعد به خون جوشان توی رگ هام فکر کردم و به جوانی... دلم خواست کسی صدایم بزند. صدایم بزند: پیمان...پیمان... به رادیو نگاه کردم. دلم خواست کسی از توی آن ندا دهد: پیمان...پیمان...به صندلی های عقب نگاه کردم. شاید کسی آن جا باشد. شاید مادرم آن جا باشد صدایم بزند. نبود. به جیب شلوارم دست زدم. شاید گوشی ام بلرزد به نشانه ی ندای پیمان. نه...نمی لرزید. حس کردم سکوتی مطلق دربرگرفته ست مرا. زل زده بودم به روبه روم. به آسفالت سیاه جاده و نوری که چراغ های ماشین روش می ریخت و به خط کشی های سفید. به این فکر می کردم که آینده وجود ندارد. آینده یعنی همین لحظه ی لعنتی ای که توش هستم. آینده یعنی همین لحظه ای که فرمان ماشین توی دستم است و زل زده ام به روبه روم. زل زده بودم به خط های سفید که از دو طرف ماشین رد می شدند و به آسفالت روشن شده از نور چراغ ها و تاریکی دوردست و فقط صدای نرم موتور را می شنیدم که با فشار پای من دورش زیاد می شد و داشت خوشم می آمد که دور موتور دارد کم کم زیاد می شود. حس می کردم در سکوتی مطلق غوطه ورم. بی هیچ کلمه ای و بی هیچ تصویری در ذهن. آسفالت سیاه... خط های سفید... صدای فزاینده ی دور موتور ماشین و... یک دفعه صدای بوق بوق آمد. بلند و تندتند. پدرم بیدار شد. رشته ی خیالاتم پاره شد. سکوت مطلق م شکسته شد...

به کیلومترشمار و سرعت سنج نگاه کردم و سرعتم را کم کردم....

  • پیمان ..

من کتاب جدید پل استر را نخواهم خواند. کتاب«سفر در اتاق کتابت» را می گویم. نخواهم خواند. نخواهم خواند، نخواهم. «اتاق دربسته» را هم نخوانده ام. تصمیم گرفته ام آن را هم نخوانم.

چون این دو کتاب ، بسیار برام خیال انگیز شده اند. نگاهم را به اتاق مزخرف و فسقلی ام عوض کرده اند. تا پیش از شنیدن چاپ «سفر در اتاق کتابت» اصلن به اتاقم به عنوان سوژه ی یک نوشتار طولانی نگاه نکرده بودم. همیشه فکر می کردم اتاقی که حداقل یک سوم شبانه روزم را در آن می گذرانم(ولو در خواب) فقط در دو کلمه قابل خلاصه است: ساده و شلوغ. اما وقتی تو ستون معرفی کتاب "همشهری جوان" خلاصه ی سه خطی «سفر در اتاق کتابت» را خواندم و فهمیدم که کل 143ش در یک اتاق دربسته می گذرد نگاهم به اتاقم عوض شد. حس کردم این اتاق به تنهایی خودش یک رمان است. تمام کارها و فکرهایی که در این اتاق کرده ام، تمام خیالات و راه رفتن ها و رفت و برگشت بین دیوارهایش، تمام کتاب هایی که در آن خوانده ام و... چقدر این اتاق فسقلی که فکر می کردم بی بارترین لحظات زندگی م در آن سپری می شوند نوشتنی شده است...چقدر خیال ها و دروغ ها که می توانم درباره ی اتاقم ببافم و... همه ش هم به خاطر اسم کتاب پل استر و خلاصه ی سه خطی آن. مطمئنم اگر بنشینم و 143ش را بخوانم دیگر برام خیال آور نخواهد بود. دیگر حتی اتاقم هم برام نوشتنی نخواهد بود. مطمئنم.

«اردشیر رستمی» حکایت جالبی درمورد این تصمیم من دارد. آن را از کتاب «تلنگر» نقل قول می کنم:

"در باغ زیبای ملک، بادامی از زیر درخت پیدا کردم. چند روزی نگاهش داشتم. حتی لحظه هایی که همراه من نبود به آن فکر می کردم، در حالی که این جور تنقلات همیشه جایگاه ویژه ای در خانه ی ما دارند و هرگز کم نمی شوند. اما نمی دانم برای چه آن همه به ان دلبسته بودم، فکر می کردم با تمام بادام های جهان متفاوت است طعمش ویژه است.

تا این که روزی با اشتیاق و علاقه ای غیرقابل باور خلوت کردم و آن را شکستم ولی بادام پوک بود و تمام احساس های من از بین رفت.

تمام آن احساس ها و رویاهای باورنکردنی را ذهن من ساخته بود، بی آن که بدانم بادام خالی است. بادام یک گنج بسته بود که فقط بسته اش ارزش داشت."

حس می کنم آن دو کتاب پل استر هم فقط بسته شان ارزش دارد!

  • پیمان ..

تدفین شهدا

۰۶
اسفند

وقتی آفتاب در پشت ساختمان های بلند در حال افول بود، جلوی ساختمان برق و مکانیک امیرکبیر، سلمان جمله ی درستی گفت. من گفتم: مخالفان و معترضین شکست مفتضحانه ای خوردند. و او گفت: خب اون ها به هدف شون رسیدن. می خواستن اعراضشون رو به خوبی نشون بدن که تونستن. الان اگر بری وبلاگ ها خواهی دید که چقدر در مورد همین شکست خورده ها مطلب نوشته اند و حماسه شان کرده اند.

%%%%%

شاهد یک جنگ کلاسیک بودم، بین مخالفان وبسیجیون. من و مهدی سر بزنگاه رسیده بودیم. آخرهای نماز جماعت بود که رسیدیم. جلوی دانشکده هوافضا و مسجد پر از صفوف نماز بود. ما از در "رشت" آمده بودیم تو و کسی هم به ما گیر ناده بود که شما دانشجوی دانشگاه امیرکبیر نیستید. روز تدفین شهدا تو دانشگاه تهران هم همین طور بود و در دانشگاه به روی هر کس و ناکسی باز بود. خب، طبیعتن اول مخالفین را دیدیم که جلوی سلف جمع بودند. برای خودشان شعار می دادند و ما اول گیج بودیم که این ها دارند رو به چه کسی شعار می دهند. جلوتر نمی رفتند. انگار منتظر بودند تا نماز تمام بشود. بین سلف تا دانشکده ی هوافضا بلوارکی بود که شروع درگیری ها از همین بلوارک بود. نماز که تمام شد، بلافاصله صفی از بسیجیون که بازوهای شان را به هم گره زده بودند در مقابل مخالفین شکل گرفت و کم کم توده ای از آدم ها پشت این صف تشکیل شد. کسی از آن صف اول با لحنی هشداردهنده به عقبی هایش می گفت: فعلن هل ندهید. آن طرفی ها دست های هم را گرفته بودند و بابلا آورده بودند و شعار می دادند:"توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد". ما هم وسط بلوارک روی حوضک آن ایستاده بودیم، دقیقن بین دو گروه جنگجو. سرزمین بسیجیون فضای جلوی مسجد و دانشکده ی هوافضا و دانشکده ی شیمی بود. و مخالفان سعی می کردند آن ها را به عقب برانند، مراسم را به هم بزنند و نگذارند که شهیدی در دانشگاه امیرکبیر دفن شود. چند لحظه ی اول دو گروه در مقابل هم فقط گارد گرفته بودند  و زور می اوردند به هم. هنوز دوئل شروع نشده بود. به اصطلاح چند دقیقه ی اول به دندان قروچه می رفتند. و بعد زور آوردن شان بیشتر شد و سعی کردند همدیگر را بیشتر به عقب برانند و اصطکاک بیشتر شد و حادثه شروع شد و در یک لحظه انگار که دو صفحه ی زمین به هم لغزیده باشند آن دو گروه هم به هم لغزیدند و چندین نفر به این طرف و آن طرف پرت شدند و جلوی ما که پر از تماشاچی بود همه شان پرت شدند عقب و ما هم نزدیک بود بیفتیم توی حوضک. صدای شعارهای مخالفین بلندتر شد:"دانشجو می میرد ذلت نمی پذیرد" هو کشیدند و کمی عقب نشینی کردند. توده ی پشت بسیجیون انبوه تر می شد و زورشان بیشتر. در طرف دیگر بلوارک هم صفی از بسیجیون بازوبه بازو گره زده به چشم می خورد. از خودم می پرسیدم این ها الان در مقابل که گارد گرفته اند، مخالفین که آن طرف بلوارک ند. اما اشتباه می کردم. آره، قدرت بسیجی ها بیشتر بود و نیم ساعت بیشتر طول نکشید که مخالفین پرسروصدای شان را به انتهای بلوارک عقب راندند. ماشین آتش نشانیِ جلوی سلف روشن کرد گورش را گم کرد بیرون. چرایش  را نمی دانم. بین بسیجی ها بسیجی های دانشگاه تهران را می شناختم. دیده بودم شان. وقتی آن ها بودند مطمئنن امام صادقی ها هم بودند، مطمئنن از هرجای دیگری هم بودند. مخالفین هر بار که عقب نشینی می کردند و یا کتک می خوردند علیه بسیجی ها شعار می دادند:"وحشی، وحشی". به انتهای بلوارک که رسیدند سریع دویدند به آن طرف. و این جا من فایده ی گارد طرف دیگر بلوار را فهمیدم. درگیری شدید شد. بزن بزنی راه افتاد. مشت. لگد. سروصدا. آشوب. مخالفین کتک می خوردند سعی هم می کردند بزنند. من قدم بلند نبود، زیاد نمی دیدم کی کی را می زند، فقط می دیدم که همدیگر را می زنند و هو کشیده می شود و سعی می شود که صدای سخنرانی پناهیان خفه شود با این هو کشیدن ها. تو دانشگاه صدای پناهیان می پیچید. همه جا بلندگو کار گذاشته بودند. گونیایی بزرگ، از نوع مهندسی، از وسط جمعیت معترض به هوا بلند شد و فرود آمد رو سر یکی از بسیجی ها و تکه تکه شد. لنگه کفشی پرتاب شد سمت مخالفان؛ ولی بسیجی ها عقب نرفتند. مادر شهیدی چادر به سر یکی از پسرهای مخالف را به حرف گرفته بود که چرا این کارها را می کنید؟ این کارها را نکنید. و پسر هم دلایل ش را می گفت و مادر قانع نشد و با چشمانی اشک حدقه بسته رو برگرداند. گروهی از بسیجی ها آن طرف بلوارک(طرف سلف) جلوی مخالفین ایستاده بودند. گروهی دیگر هم این سر بلوارک(پشت مخالفین) ایستاده بودند. شهدا را آورده بودند جلوی سکوی سخنرانی گذاشته بودند و ما نفهمیده بودیم...

وبعد... بسیجی هایی  که پشت سر مخالفین بودند فریاد برآوردند:"الله اکبر، الله اکبر. خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست" فریاد برآوردند:"یا حسین" و همدیگر را هل دادند تا مخالفین را به جلو هل بدهند و بعد بسیجی هایی که آن جلو بودند مخالفان را به عقب هل دادند و راندند. وحشتناک و وحشیانه بود. محاصره ی کامل...حجم مخالفین لحظه به لحظه کمتر شد. پِرِس بسیجی ها انگار داشت آن ها را نابود می کرد. ولی جِرم که نابود نمی شود! تاختن بسیجی ها بر مخالفان ... گروه مخالفین لحظه به لحظه کوچک تر شد. بلندگوها فریاد می زدند "الصلاۀ الصلاۀ" و آن گروه اندک هم فرار کردند به سمت دانشکده ی کامپیوتر و آی تی...

%%%%

جلوی کامپیوتر و آی تی به معنای واقعی کلمه خرتوخر شد. باقی مانده ی مخالفین دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند. یورش می بردند توی بسیجی ها و مشت و لگد بود که حواله شان می شد. چند دختر آن طرف روی پله ها ایستاده بودند و با صدای گرفته "یار دبستانی من" را می خواندند و شعار می دادند"مرگ بر دیکتاتور". و بسیجی ها خوشحال بودند از پیروزی شان. لب خندان بودند. نوحه می خواندند، یازهرا می گفتند، سینه می زدند شور می گرفتند می گفتند: حیدری ام، حیدری ام. و دادوفریاد مخالفین را خفه می کردند. برای این که زاویه ی دید را عوض کنیم، رفتیم به ساختمان فیزیک، طبقه ی سومش، کلاس نبش که درگیری ها را از بالا ببینیم. توی کلاس روی تخته وایت بورد نوشته شده بود:فیزیک حالت جامد تشکیل نمی شود. چند نفر قبل از ما آمده بودند کنار پنجره ها. دختر و پسر. رفتیم روی صندلی ای کنار پنجره ایستادیم. جلوی کلاس چند نفر میز استاد را کشانده بودند کنار پنجره و روی آن ایستاده بودند. آن میز دید بهتری را فراهم می کرد. ما هم رفتیم روی آن ایستادیم. میز در آستانه ی شکستن قرار گرفت و ما درهم شدن مخافین و بسیجیون را  نظاره کردیم، در هم شدن پسر و دختر را نظاره کردیم. بطری هایی که پرتاب می شدند، لنگه کفش هایی که پرتاب می شد... گه گاه یکی چیزی می پراند و کتک می خورد، یکی روی زمین ولو می شد و همه روی او می افتادند... پسری که از روی شانه هایش پایین را دید می زدم فیزیک می خواند، ورودی 86 بود(ولی خیلی بچه می زد)و تا هم رشته ای هاش را می دید می گفت: اِ اِ اِ اون ورودی هشتادوهفته ها. اون ورودی هشتادوچهاره ها....

بلبشو... بلبشو...

توی آن هیروویری یکدفعه مهدی گفت: صاد داشت تو رو نگاه می کرد.

گفتم:چی؟ صاد؟ کو؟

اشاره داد به پایین. صاد را دیدم. داشت با چند نفر دیگر بی اعتنا به درگیری ها اندکی آن سوتر حرف می زد. گفتم: عجب دنیای کوچیکی. صاد هم رشته ای ما تو تهران بود و اصلن گرایش سیاسی ای نداشت مثل من ناظر هم نبود و ما می دانستیم برای چی آمده...

محمدجواد جزینی قصه ای دارد که اسمش یادم نیست. در مورد یک دختروپسر عاشق هم است که درست شب هجدهم تیر سال81 جلوی دانشکده ی فنی زمان و محل قرارشان بود تا دیداری عاشقانه را رقم بزنند اما... . یک داستان عاشقانه با پس زمینه ای سیاسی. که فوق العاده بود. اما قصه ی صاد چیزی دیگر بود. فکرش را بکنید وسط درگیری های امیرکبیر با معشوقش قرار گذاشته باشد و از آن طرف معشوقش هم یکی از فعالان درگیری باشد...

%%%%

نشریه سحر وابسته به انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران در شماره ی دوم خود دلایل مخالفت با طرح دفن شهدا در دانشگاه ها را این طور برشمرده بود:

-          دانشگاه قبرستان نیست، بلکه محلی است برای علم آموزی. محل دفن شهید بهشت زهرا و محل های مقدس از پیش تعیین شده است. چرا که با دفن شهید در محل هایی چون دانشگاه ها(که بعضن رفتارهای متناقض و نامتناسب با شان شهید نیز درآن دیده می شود) حرمت شهادت لکه دار می گردد.

-          سابقه ای از این نوع اقدامات در سنت اسلامی ما وجود ندارد.

-          برخی می خواهند با ایجاد یادمان های شهدا در دانشگاه توجیهی برای حضور نیروهای خارج از دانشگاه و با نگاه های سیاسی خاص در محیط های دانشگاهی دست و پا کنند.

-          این کار بیش از آن که به نیت تکریم مقام شهید باشد تنها ابزاری است در دست گروهی که می خواهند در پشت نام شهید برای خود وجهه ای کسب نمایند.

آقای پناهیان در سخنرانی روز دوشنبه ی خود در دانشگاه امیرکبیر این جمله ها را گفت:

-          مزار شهدا قبرستان نیست بلکه محل زنده شدن است. مزار شهدا محل برآورده شدن حاجات بسیاری از دانشجویان و جوان‌هاست، دانشجویان، خلاقیت، شجاعت، بی‌تعلقی به دنیا و از بین بردن رذایل اخلاقی را در پای مزار شهدا کسب می‌کنند. دفن کردن شهدا در قبرستان اشتباهی بود که باید با ساختن جایگاه ویژه‌ای برای خاکسپاری آن‌ها جبران شود. نباید مزار شهدا را قبرستان نامید چرا که شهید مرده نیست و نباید او را با مردگان یکی دانست.چه بسا بسیاری از بزرگان علمی که بنا بر وصیتشان در دانشگاه‌ها به خاک سپرده شدند.

-          خداوند متعال پای هر عمل درست و با اخلاصی را با خون شهدا امضا می‌کند، بنابراین باید در کارهای فرهنگی اثری از خون شهدا باشد تا آن کار جاویدان بماند.

%%%%

تا آخرش نماندم که ببینم آخرش چه شد. حوصله ام از آن هم بلبشو سر رفت. وقتی از پشت مُشت های دانشکده ی فیزیک و از راه باریکه ی آن پشت در آمدیم، روی پله های توی حیاط یکی از آن آدم هایی که بد کتک خورده بود نشسته بود داشت پاهاش را می مالید و  سه چهار نفر کنارش نشسته بودند سیگار می کشیدند. 4-5 نفر هم داشتند با موبایل هاشان فیلم می گرفتند. یکی هم داشت با دوربین حرفه ای فیلم می گرفت...

  • پیمان ..

پاپیون

۰۳
اسفند

دلم می خواهد دوباره «پاپیون» را ببینم. دلم می خواهد بارها و بارها پاپیون را ببینم، تا دوباره آزادی را بفهمم، تا دوباره رنج برای آزادی را بفمم. با مجتبی و حسن که داشتیم می رفتیم سمت سینما فنی نمی دانستیم داریم به دیدن چه شاهکاری می رویم. هیچ پیش زمینه ای از آن در ذهن نداشتیم. فقط می دانستیم داریم به دیدن فیلمی می رویم که اسمش پاپیون است و دوبله شده. مجتبی را از سر کلاس برنامه نویسی بیرون کشیده بودیم آورده بودیم...

پاپیون قصه ی یک عده مجرم محکوم به حبس ابد در گویان فرانسه(در شمال شرقی آمریکای جنوبی) است. از جمله ی این مجرمان استیو مک کویین است که به خاطر جرمی کوچک به اشتباه به حبس ابد محکوم شده و داستین هافمن که جرمش یک جعل اوراق گسترده در فرانسه است و به خاطر همین جعل اوراق حتی سر استیو مک کویین هم کلاه رفته. اما داستین هافمن مقدار زیادی پول همراه خودش دارد که برای فرار از گویان می تواند بسیار راهگشا باشد. استیو مک کویین هم حاضر می شود تا در برابر پولی که برای فرار از گویان لازم است، از جان داستین حفاظت کند؛ چون او پولی دارد که همه ی مجرم های دیگر تشنه ی آن پول برای آزادی اند و جان داستین در برابر آن پول برای شان ارزشی ندارد... استیو مک کویین تشنه ی آزادی است. وقتی به گویان می رسند او دو بار برای فرار اقدام می کند و هر دوبار هم ناکام می شود. پس از ناکامی اول او را به سلول انفرادی می اندازند. سلولی که طولش بیش از پنج قدم نیست و غذایش مزه ی گه می دهد و  توی سطل آبی که هر روز می دهند سوسک و حشره ولوله می کند... دلیل این که او را به سلول انداخته اند فقط فرار نیست. موقع فرار همراه با داستین یکی از مامورها به داستین گیر می دهد و او را تامرز کشتن می زند، آن وقت استیو خونش به جوش می آید و حال ماموره را جا می آورد، یک سطل آب جوش می ریزد سرش و دفرار. فراری ناکام. استیو ته رفاقت است. داستین با استفاده از پولش به نشانه ی قدردانی یک جورهایی هر روز به او یک نصف نارگیل می رساند. اما پس از مدتی رئیس زندان می فهمد و از استیو می خواهد که بگوید کار کی بوده. اما او نمی گوید. غذایش نصف می شود. شش ماه در تاریکی مطلق زندگی می کند. اما داستین را لو نمی دهد. سکانس های مربوط به سلول انفرادی فیلم پاپیون نهایت اراده و مقاومت را به نمایش می گذارد، حماسه ای ست از اراده و مقاومت. استیو مک کویین تشنه ی آزادی ست. برای آزادی، حاضر به هر رنج و محنتی می شود، حاضر می شود که دمخور جذامی ها شود، حاضر می شود که روی سینه ی رئیس سرخپوست ها پاپیون(پروانه) خالکوبی کند و... اما فرار او برای بار دوم هم ناکام می ماند. این بار او را آن قدر زندانی می کنند تا موهای سرش سفید شود و او پیر. و بعد می فرستندش به جزیره ای که فرار از آن ناممکن می نماید. جزیره ای که با زندان هیچ تفاوتی ندارد. جزیره ای که چند زندانی ِ توی آن به سبک انسان های اولیه زندگی می کنند.مثلن داستین فقط سرگرم کشاورزی و مرغ و خروس هاش است. یکی دیگر فقط به دنبال نارگیل جمع کردن است و... اما استیو پس از سال ها هنوز هم تشنه ی آزادی است و برای آزادی نقشه می کشد، فکر می کند... فرار از این جزیره... آزادی... و.... سکانس پایانی فیلم شاهکار است. همراه با موسیقی فوق العاده ی جری گلداسمیت. سکانسی که به کلمه ی «آزادی» تو ذهنم معنای دیگر و عمیق تر داد. آن جایی که استیو نارگیل ها را می کند توی یک کیسه و یک جور قایق، نه یک جور کلک از آن می سازد و می اندازدش به آب دریا و بعد خودش از آن ارتفاع زیاد جزیره توی آب می پرد و خودش را به کیسه می رساند و روی آب به سمت دوردست ها شنا می کند و فریاد می زند:«آهای حرومزاده ها... من هنوز زنده م...».

بعد از تمام شدن فیلم و تیتراژ، تمام ما دختر و پسرهای توی سالن میخکوب صندلی هامان شده بودیم. انگارنه انگار که صدوسی چهل دقیقه روی صندلی هامان نشسته ایم... و بعد که از کلینیک 16 آذر آمدیم بیرون واقعن آزادی را حس می کردم. آسمان سرخ شده از ابرهای باران دار را نگاه می کردم و زیرلب هی تکرار می کردم:آزادی... آزادی...

 

  • پیمان ..