امسال کمجمعیتتر بودیم. خیلیها نیامده بودند. من هم اولین افطار امسالم بود که نمیپیچاندم و با آنکه هنوز تار و گرفته بودم رفتم. پارسال بیشتر بودیم. امسال که معلم قدیمیمان هم آمده بود باید بیشتر میبودیم، اما کمتر بودیم. معلم تاریخمان بعد از 10 سال همسفرهی افطارمان شده بود. کجا؟ توی پارک. سر موقع آمد. محمد امسال دعوتش کرده بود. و آن قدر خاکی بود که بیسرپناهیمان را به هیچ بگیرد و آهسته آهسته بیاید به پارک. من و حمید زودتر رسیده بودیم و تنها کسی که سر موقع آمد معلم تاریخمان بود. پرسید بقیهی بچهها کجااند؟ گفتیم میآیند. حال و احوال کردیم. زنگ زد که برایش سیگار بخرند و نشست به حال و احوال...
و حالا که فکرش را میکنم میبینم شاید به خاطر همین سیگار است...
تعریف کرد که توی جنگ سیگار کشیدن ممنوع بوده. رفته به فرماندهاش گفته که آقا من بیسیگار نمیتونم. خون به مغزم نمیرسه. فرمانده هم بهش نقطهای را نشان داده و گفته 500متر از آنجا دورتر میروی سیگارت را میکشی و تند برمیگردی. میگفت بعد از آن فرمانده بهم میگفت: 500متری. لقبم شد 500متری.
صابر برایش یک بسته کنت قرمز خرید. و بعد از اذان، خرمای اول را که خورد، سیگار اول را آتش زد و تعارفمان کرد و همه تعارفش را رد کردیم. 10 نفر آدم 25-26ساله جمع شده بودیم و یک کداممان سیگار نکشیدیم و او مرد و مردانه 4تا سیگار سهمیهی روزانهاش را کشید و گفت: من از همون پنجم دبستان میدونستم که تاریخ دوست دارم. از همون پنجم دبستان میگفتم میخوام معلم تاریخ شوم. با خوندن داستان نبرد آریوبرزن فهمیدم که عشقم چیه...
و ما هم از خجالتش درآمدیم. تک تک روایتهای تاریخیاش در سالهای دبیرستان را یاد کردیم و دانه دانه بهش درس پس دادیم تا بگوییم چه شاگردهای خوبی بودهایم برای روایتهایش از تاریخ. از نبرد چالدران تا 240 تا زن فتحعلیشاه که هر شب دراز میکشیدهاند تا فتحعلی از روی سینههایشان دانه دانه رد شود تا برسد به سوگلیاش. از قصههای امیرکبیر تا قصههای اشرف، خواهر شاه و...
و من به این فکر میکردم که چهقدر خوب است که آدم از 12سالگی بداند که چه میخواهد...
افطار را که خوردیم، 2ساعتی به خاطره گفتن نشستیم. خاطره از دبیرستانی که 3سال با هم بودیم و همکارهای معلم تاریخمان و شیطنتها و کتک خوردنها و ... بعد از هم خداحافظی کردیم. در مورد این 2 ساعت میشود ساعتها نوشت. از احساسات دیدن آدمهایی که در روزگاری دور، بی غل و غش در کنار هم بودید و الان باید گاهی احتیاطها به خرج دهید... ماشین داشتم. سوارش کردم و رساندمش تا دم خانه. توی راه حرف زد. پرسید کار میکنی؟ گفتم دنبالش هستم. همین روزها پیدا میکنم. گفت استخدام میشی؟ به سبک جناب خان گفتم: استخدام؟! نه بابا. 3ماه 3ماه قرارداد میبندند. گفت: پس چه جوری برای زندگیت میخواهی تصمیم بگیری؟ افق دیدت 3ماه بیشتر نیست که. گفتم: همینه که نمیتونم تصمیم بگیرم دیگه.
و داشتم مجاب میشدم که خیلی چیزهای دیگر بگویم. نگفتم. او گفت. از سید رضا گفت. از مدرسهای که پیشدانشگاهیام را در آن گذرانده بودم گفت که خانهی وثوقالدوله بوده و من اصلا و ابدا نمیدانستم که آن مدرسه عمری 100ساله دارد. گفت آره ببم جان. ساختمان جدیدش را سال 85 ساختند، ولی 1 قرن است که آنجا قدمت دارد. همان تکه زمین. گفت که همان مدرسهای که تو پیشدانشگاهی میرفتی مدرسهی من و مدیر دبیرستان و ناظمت بوده... و خاطرهها گفت تا که رسیدیم دم خانهشان...
و من به روزگاری فکر کردم که در آن مردها محکم به سیگارشان قلاج میزدند و وقتی چیزی را میخواستند میتوانستند برای یک عمر بخواهندش...