سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاوبازی

۲۸
دی

آن روز که از بالای پل عابر پیاده رد می‌شدم چند دقیقه ایستادم و به ماشین‌های زیر پایم نگاه کردم. دوست ندارم ماشین سوار شوم. تا جای ممکن مسیرهای 15دقیقه‌ای تا نیم‌ساعته را پیاده می‌روم. وقتم ارزش دارد؟ فکر نکنم. غروب شده بود. بزرگراه کیپ تا کیپ از ماشین‌ها پر بود. 6 لاین ماشین در هر دو طرف ایستاده بودند. یک‌طرف رنگ زرد چراغ جلوها بود و طرف دیگر رنگ قرمز چراغ عقب‌ها. 

عینکم را برداشتم. برای ما نزدیک‌بین‌ها وقتی عینک را برمی‌داری کنتراست تصاویر از بین می‌رود. همه‌چیز به هم می‌چسبد. همه‌چیز پیکسل‌های بزرگ 6 ضلعی می‌شود. دنیا کم کیفیت می‌شود و رنگ‌ها به هم می‌چسبند. حتی 6 لاین هم ماشین هم غیرقابل تشخیص می‌شود. بدون عینک فقط یک پرده‌ی قرمزرنگ می‌دیدم زیر پایم و یک سیاهی آن جلوها... همان سیاهی آسمان که همه‌ی این قرمزها زور می‌زدند به سمتش بروند. زور می‌زدند که بروند به جهنم.

بعد خودم را گذاشتم جای آن آدم‌هایی که آن پایین توی ماشین‌هایشان نشسته بودند. دیوانه نمی‌شدند؟ ساعت‌ها چراغ‌قرمز ترمز ماشین‌های جلویی‌شان را می‌دیدند. وحشی نمی‌شدند؟ ماتادورهای اسپانیایی هم برای به هیجان آوردن گاوها جلوی آن‌ها پرده‌ای قرمزرنگ می‌گیرند. این آدم‌ها در روز 2ساعت 3ساعت قرمزی چراغ‌ترمز می‌بینند, وحشی نمی‌شوند؟

معلوم است که وحشی می‌شوند. معلوم است که همچون گاوهای خروشانی می‌شوند که دوست دارند شاخشان را به هر مانعی سر راهشان بکوبند و ویران کنند. این را وقتی می‌خواستم از خط عابر پیاده‌ی خیابان باریک بعدی بگذرم فهمیدم. جایی که تاکسی سبزرنگ حتی یک ترمز هم نکرد که من رد شوم. فقط توانستم بدوم و جان به در ببرم.


  • پیمان ..

نکته‌ی عجیب برای من این بود که هیچ‌کس از بیمه نام و نشانی نیاورد. انگار که در ایران بیمه با حادثه قرابتی ندارد. شاید هم از کم‌سوادی است. بیمه هم مثل هزار امر روزمره‌ی دیگر در هیچ کجای برنامه‌های آموزش‌وپرورش که چه عرض کنم, در برنامه‌های آموزش عالی هم قرار ندارد. ما یاد می‌گیریم که ازنظر فلسفی چند دیدگاه در مورد انقلاب اسلامی ایران وجود دارد اما یاد نمی‌گیریم که چند نوع بیمه داریم و هرکدامشان به چه دردی می‌خورند. از چفت و چول بودن شرکت‌های بیمه‌ای هم هست البته. آن را در یک نوشته‌ی دیگر به خدمتش خواهم رسید. 

الآن یک سال و نیم می‌شود که تجربه‌ی بیمه‌های مهندسی و انرژی را گذاشته‌ام توی کشو تا خاک بخورد. ولی خب, دود همیشه از کنده بلند می‌شود...

حادثه‌ی اسلامشهر برعکس تمام مصاحبه‌های صداوسیما یک حادثه‌ی بیمه‌ای بود. برای همه‌ی عملیات عمرانی بیمه‌های مهندسی اجباری است. بیمه‌های مهندسی هم دو بخش دارند. یک بخش مربوط به خود پروژه است و مبلغ قرارداد پروژه و یک بخش هم مربوط به اشخاص ثالث شامل  مال‌ومنال و دیه و هزینه‌های درمانی اشخاص ثالث. 

بخش اول برای این‌که قرارداد بین کارفرما و پیمانکار قانونی شود اجباری است و بخش دوم هم‌بسته به نظر کارفرما و پیمانکار دارد. پیمانکار بی‌تجربه دوست ندارد پول بیمه‌اش زیاد شود. بخش دوم را می‌پیچاند, ولی پیمانکار باتجربه می‌داند که اصل کار بیمه مربوط به شخص ثالث است و آن را هم بیمه می‌کند.

50 تا خانه آسیب دیده‌اند, 12 نفر راهی بیمارستان شده‌اند. چرا؟ چون براثر اجرای یک پروژه مهندسی برای آن‌ها حادثه به وجود آمد. آن‌ها شخص ثالث پروژه به‌حساب می‌آیند. اما باید دید بیمه‌نامه‌ی پروژه چطوری‌هاست؟ آیا شخص ثالث را پوشش داده؟ تا چه سقفی؟ تا چند نفر؟

بیمه چیز عجیبی است. یک برگه کاغذ است با چند بند نوشته که می‌تواند نجات‌بخش باشد یا به‌دردنخور... می‌تواند در اسرع وقت خانه‌های آدم‌های آسیب‌دیده را تعمیر کند و پولش را بدهد. اما یک کارکرد دیگر هم دارد: جلوی خرکاری پیمانکارها را می‌گیرد. چطور؟

اصطلاح مشهوری داریم به اسم دید پیمانکاری. دید پیمانکاری یعنی بزن‌دررو, یعنی بساز بنداز, یعنی یه جوری سر و تهش رو هم بیار و پولو بگیر و برو سراغ پروژه بعدی, یعنی گور بابای کار درست‌ودرمان و با دقت و با رعایت موارد ایمنی. بیمه‌ای‌ها ولی می‌توانند تا جای ممکن جلوی این کار را بگیرند. 

مثلاً من که بیمه مهندسی بودم, توی بیمه‌نامه‌های عمرانی یک ‌بند اضافه می‌کردم که «باید پیمانکار قبل از شروع پروژه تمام نقشه‌های گاز و آب و برق و فاضلاب و مخابرات را از سازمان مربوطه بگیرد و در اطراف لوله‌های گاز و تأسیسات سایر سازمان‌ها حتماً حفاری دستی انجام دهد». این بخش که باید از سازمان‌های مربوطه استعلام کند در پیمان هر پروژه‌ای هست. اما من که بیمه‌گر بودم با آوردن آن بند اجازه نمی‌دادم که پیمانکار بپیچاند. دست و بالش را می‌بستم. نمی‌گذاشتم جفتک‌چارکش بندازد و با بیل مکانیکی بیفتد به جان خیابان‌ها. این را از آقای محمودی یاد گرفته بودم که آمریکا بیمه خوانده بود و عمری را در این کار گذرانده بود.

حادثه‌ی اسلامشهر هم به خاطر همین دید پیمانکاری اتفاق افتاده. پیمانکار حال و حوصله ندارد روند پروژه آرام باشد. دوست دارد سریع با بیل مکانیکی کنده‌کاری کند و پیش برود. او فقط می‌خواهد هر چه زودتر به پول پروژه برسد... من نمی‌دانم آن بیمه‌نامه‌ای که دستش داده‌اند آیا این بند را داشته یا نه. متأسفانه همان‌قدر که پیمانکارهای احمق زیادند, بیمه‌ای‌های احمق هم زیادند. ممکن است این بند را نیاورده باشند و بخش دوم را هم بیمه کرده باشند و خسارت همه‌ی آن خانه‌ها را هم بدهند.

مممم... خیلی پیچیده شد؟ ببخشید. می‌خواستم بگویم بیمه‌ها خیلی مهم‌اند و اصلاً دیده نمی‌شوند و این‌که تک‌تک کلمات در یک بیمه‌نامه معنا و مفهوم دارند و اصلاً نمی‌شود سرسری از روی‌شان گذشت. یادباد روزگاران یاد باد و این حرف‌ها.

  • پیمان ..

می‌دانم که دارم اشتباه می‌کنم. زیاد کتاب خواندن و در و بی‌در کتاب خواندن را می‌گویم. می‌دانم که باید مرتبط کتاب بخوانم. متمرکز کتاب بخوانم. می‌دانم که خیلی وقت‌ها اصلاً نباید کتاب بخوانم. باید بروم ببینم. باید به‌جایش آدم‌ها را ببینم. با آدم‌ها حرف بزنم. سروکله بزنم. چرت‌وپرت بگویم. چرت‌وپرت بشنوم. می‌دانم که باید فیلم ببینم. بیشتر از کتاب خواندن باید فیلم ببینم. می‌دانم. اما دست خودم نیست. معتادم. 

وقتی دیدم محمدجواد توی گودریدزش از «خانواده‌ی تیبو» آن‌چنان تعریف کرده گفتم حتماً باید این کتاب را دست بگیرم. شنبه که رفته بودم کتابخانه عمومی رسالت خانم مهربان کتابدار نظرم را در مورد «منظر پریده‌رنگ تپه‌ها» پرسید. بعد ویرش گرفت که راهنمایی‌ام کند تا یک کتاب بگیرم. هر چه کتاب امیلی برونته و شارلوت برونته و این‌ها بود بهم پیشنهاد می‌داد. نمی‌دانم چرا. خسته شدم. سریع یاد تیبو افتادم. داشتند. امانت گرفتم و خلاص شدم.

فقط 1 جلدش را گرفتم. حجمش ترسناک است. ولی دیشب که شروع کردم تا الآن 100 صفحه خوانده‌ام. اشتباه می‌کنم. می‌دانم. خواندنش الآن به هیچ جای زندگی‌ام ربط ندارد. به هیچ کارم نمی‌آید. ولی... 

فصل 7 کتاب اول خانواده تیبو طولانی بود. ژاک و دانیل نوجوان‌اند. خود مارتن دوگار توی کتاب کودک خطابشان می‌کند. ولی خب با خط‌کش‌های امروزی دو پسر نوجوان‌اند. فصل 6 شرح نامه‌نگاری‌های این دو پسر به همدیگر در دفترچه‌ی خاکستری بود و فصل 7 شرح فرارشان از مدرسه و شهرشان، سوار قطار شدن، رفتن به مارسی و شبی را در مسافرخانه سر کردن بود. شرح رؤیای کشتی سوارشدنشان و رفتن به دوردست‌ها بود... هیجان‌انگیز بود. هنوز هم همچه قصه‌هایی من را به هیجان می‌اندازد. فرار از مدرسه و طغیان علیه تمام چرت‌وپرت‌هایی که مدرسه و خانواده و جامعه تحویل آدم می‌دهند، از آن قصه‌هاست که پر است از کشف و شهود.

بعد یادم آمد که با این مضمون من داستان‌های دیگری هم خوانده‌ام. یاد داستان «برخورد» جیمز جویس افتادم. توی مجموعه داستان «دوبلینی‌ها» جیمز جویس قصه 3 نوجوان را تعریف می‌کند که تصمیم می‌گیرند به مدرسه نروند و عوضش بروند به بندرگاه. یکی‌شان جا می‌زند و قال می‌گذارد و آن دو خوش‌خوشان راه می‌افتند طرف یک شهر دیگر. می‌زنند به جاده و می‌روند و می‌روند و آدم ناتویی را می‌بینند. یک‌جور حس بزرگ شدن را تجربه می‌کنند و بعد برمی‌گردند. 

قصه‌ی فصل 7 مارتن دوگار هم همین را داشت. اتفاقات جذاب‌تری هم داشت لامصب... (نمی‌گویم تا بروید بخوانید!)

بعد یادم افتاد به یکی از قصه‌های بیژن نجدی. قصه‌ی 3 پسر نوجوان که یکی‌شان 18 سالش تمام می‌شود و وارد 19 سالگی می‌شود و آن دو تا هنوز توی 18 سالگی‌اند. قصه‌ی ولگردی‌شان در شهر رشت و الدرم‌بلدرم‌های پسری که از مرز 18 سالگی گذشته و مسخره‌بازی‌هایشان و طغیانشان. فکر می‌کردم که توی آن داستان هم از مدرسه فرار کرده‌اند. ولی الآن که نگاه کردم دیدم نه. صبحش مدرسه رفتند. بعد از مدرسه توی شهر رها شدند و ولگردی کردند و ولگردی کردند و آقا مرتضای 18 سال تمام با زخمی که نام داستان (نگاه یک مرغابی) از تشبیه آن زخم آمده، بزرگ شدن را تجربه می‌کند.

می‌دانید؟ من کار بدی می‌کنم که در و بی‌در کتاب می‌خوانم. روند ندارم. ولی این‌که توی ذهنم بیژن نجدی و جیمز جویس و روژه مارتن دوگار کنار هم بنشینند و هرکدامشان به زبان خودشان قصه‌ی مشترکی را تعریف کنند آی کیف دارد،‌ آی حال می‌دهد...


  • پیمان ..

پری روز رفتم به پنل مهاجرت کنفرانس حکمرانی و سیاستگذاری عمومی در ایران. اولین دوره‌ی همچه کنفرانسی بود. در روزهایی که وضعیت حکمرانی کله‌گنده‌های این بوم و بر به چنان فضاحتی رسیده که فقط می‌خواهند لحظه‌ی حال و امروز را به‌سلامت بگذرانند و فکر فردا کردن مضحک شده است، برگزاری چنین کنفرانسی کمی امیدوارکننده بود. برگزارکننده دانشگاه شریف بود با حمایت مالی مجمع تشخیص مصلحت نظام. هرچند کنفرانس‌ها به‌کل حرف زدن‌اند و حرف هم باد هوا است و نهایتاً بعدش دوباره هر کس می‌رود مشغول کاری می‌شود که بود، ولی باز کاچی به از هیچی. همین‌که قبول کرده‌اند که حکمرانی برای خودش یک علم است و پرداختن به ابعاد مختلف و سیاست‌گذاری‌ها و تحلیل رفتارهای سیستمی هر سیاست فقط کار صاحبان قدرت نیست، خودش به‌اندازه‌ی لغزش یک سنگ‌ریزه امیدوارکننده است.

پنل مهاجرت در ایران دو بخش داشت: مهاجرت از ایران و مهاجرت به ایران. اولی دغدغه‌ی شخصی من بود و دومی کار و کسب من.

یک باوری در جامعه‌ی ایران به وجود آمده و آن این است که هر کسی که اپلای می‌کند نخبه است و هرکسی که مهاجرت نمی‌کند حتی اگر توی دانشگاه‌های درست‌ودرمان درس‌خوانده باشد ابله و کودن است و خرخوانی بیش نبوده. ریشه‌اش هم ازآنجا است که می‌گویند ایران یکی از خفن ترین کشورها در زمینه‌ی خروج نخبگان است. راستش من هم که کمی سرچ کرده بودم دیده بودم که آمار خروج نخبگان ایران نسبت به خیلی کشورهای دیگر جهان اصلاً رقمی نیست، چه در تعداد و چه در آمارهای نرمالایزشده (درصدها). توی پنل هم دکتر صلواتی کلی آمار ارائه کرد که این باور غلط است که ایران شماره یک و دوی و یا حتی ده کشور اول خروج نخبگان است.

ولی مسئله‌ی اصلی چیز دیگری بود. در جهان امروز دیگر اصطلاحی به اسم فرار نخبگان نداریم. چرخش نخبگان داریم. آدمی که برای تحصیلات می‌رود خارج حتی اگر به مملکت خودش برنگردد در جهان ارتباطات امروز بازهم می‌تواند برای مملکتش بدون حضور فیزیکی فایده داشته باشد. به‌شرط این‌که با بغض و کینه نرود. به‌شرط این‌که وقت رفتن چهار تا نزنند پس گردنش که خاک‌برسر وطن‌فروش. به‌شرط این‌که مهاجرت برایش حالت اجبار نداشته باشد. به‌شرط این‌که بتواند با شبکه‌های داخل کشور خودش به‌راحتی ارتباط برقرار کند . به چشم جاسوس و اجنبی نگاهش نکنند. یک‌چیز دیگر این‌که مهاجرت پدیده‌ی این روزهای جهان است و هیچ کشوری در جهان وجود ندارد که خروج مهاجر داشته باشد اما ورود مهاجر نداشته باشد. هر کشوری در جهان یک انباره است، یک ورودی مهاجران دارد و یک خروجی مهاجران. آلمان اگر تعداد بالایی از نخبگان خودش را خواه‌ناخواه به کشورهای دیگر می‌فرستد از آن‌طرف به همان تعداد از کشورهای دیگر (مثلاً از ایران و ترکیه و ...) دانشجو جذب می‌کند و کارش لنگ نمی‌ماند... ایران البته بیش از آن‌که مهاجر فرستاده باشد مهاجر قبول کرده است. 2.5 میلیون ایرانی مهاجرت کرده‌اند در طول سال‌ها و در داخل ایران حدود 3 میلیون مهاجر زندگی می‌کنند. مسئله این است که مهاجران در ایران اکثراً افغانستانی هستند و هیچ‌وقت به چشم هم نوع نگاه نشده‌اند. حتی باهوش‌ترین افغانستانی‌های حاضر در ایران هم تجربه‌ی کارگری ساختمان دارند و مجبور شده‌اند برای گذران روزمرگی به پست‌ترین کارها تن بدهند. مثلاً مردی افغانستانی هست که دو بار طلای المپیادهای دانشجویی داخل ایران را کسب کرده اما هیچ‌وقت نتوانسته و نگذاشته‌اند استاد دانشگاه شود یا حتی تحصیلات خودش را در مقطع دکترا را ادامه بدهد. همین افغانستانی‌های داخل ایران هم میل عجیبی به مهاجرت از ایران دارند. طوری که 40 درصد افغانستانی‌هایی که به اروپا پناهنده شدند، از ایران مهاجرت کردند و نه از کشور خودشان. مسئله کیفیت خروجی ها و ورودی های مهاجران به ایران است. خروجی ها باکیفیت اند, ورودی ها در هم اند. مسئله این است که تازه مسلمان های جهان ایران را برای زندگی راحت و مسلمانی انتخاب نمی کنند...

وسط پنل هم یک مقام وزارت علوم به‌کل مسئله را منکر شد و گفت وضعیت ایران در خروج نخبگان اصلاً بحرانی نیست. ایران در حال حاضر 52000 دانشجو در خارج از کشور دارد. درحالی‌که عربستان فقط در آمریکا 62000 دانشجو دارد. در ام آی تی سال گذشته 56 نفر ایرانی وارد شدند، عربستانی‌ها فقط 17-18 نفر توانستند وارد شوند. خنده‌دار بود که به‌کل مسئله را داشت منکر می‌شد. اگر تعداد اپلای کننده‌های ایران کم است به خاطر سختی فرآیند است. اصلا به خاطر سختی فرآیند سفر به خارج است. برای هر ایرانی سفر به خارج از مرزهای کشور یکی از اتفاقات یک دهه از زندگی اش خواهد بود. در حالی که برای اکثر جوان های سایر نقاط جهان سفر به خارج از مرزهای کشورش مثل سفری در داخل مرزها است. برای جوان ایرانی اپلای کردن یکی از راه های سفر به خارج است. اپلای کردن برای یک جوان ایرانی یک شغل تمام‌وقت است. فکر نکنم برای جوانان هیچ کجای دنیا به‌اندازه‌ی ایرانی‌ها فرآیند اپلای سخت و نامعلوم باشد. تصویر ایرانی‌های تروریست چنان کار را سخت کرده که هر استاد و دانشگاهی ایرانی جماعت را قبول نمی‌کند. نامعلوم بودن البته سرنوشت تمام متولدان این بوم و بر است. چه بخواهند کار کنند و چه بخواهند اپلای کنند در هر دو حالت معلوم نیست که فردا کجا هستند و با چه مقدار تلاش به کجا می‌رسند.

دکتر نایبی برق شریف هم توی پنل بود. خیلی اعتراض کرد که این چه نگاهی است؟ استاد برق بود و نرخ مهاجرت برقی‌های شریف بالای 90 درصد است.

دکتر مشایخی آماری صحبت نکرد. دسته‌بندی کرد. گفت دانشجوهایی که از ایران می‌روند سه دسته‌اند: کسانی که برای تحصیل می‌روند و بعد از تحصیل می‌خواهند برگردند. کسانی که برای تحصیل می‌روند و هرگز برنمی‌گردند. و کسانی که بعد از کار و مشغول به کار شدن در ایران تصمیم می‌گیرند بروند. دسته‌ی سوم بعد از فراغت از تحصیلشان یک مهاجرت دیگر را تجربه می‌کنند: مهاجرت از فضای پویا و پر از خلاقیت دانشگاه به محیط‌های منجمد و بوروکراتیک کاری در ایران. طوری که بعد از 5 سال تیزهوش‌ترین و خلاق‌ترین دانشجوها هم تبدیل به یک بوروکرات خشک و بی خلاقیت می‌شوند. نابود می‌شوند.

از دولت به‌غیراز‌ آن مقام مسئول در وزارت علوم یک بابایی هم از معاونت علمی ریاست جمهوری آمده بود و در مورد طرح تشویق بازگشت نخبگان صحبت کرد که وام می‌دهند و حمایت مالی می‌کنند تا نخبگان برگردند و در یک سال 800 نفر به خاطر این برنامه‌ها و وام‌های خفن برگشته‌اند و مشغول به کار علمی شده‌اند و الخ... که به نظرم اصلاً جالب نبود. در طولانی‌مدت همچه طرحی تشویق به مهاجرت نخبگان است. آن بابایی که ایران مانده به وام‌های 100 میلیون تومانی کم‌بهره دسترسی ندارد، اما همکلاسی‌اش که رفته خارج حالا می‌تواند بدون آشنایی با فضای کاری ایران وام 100 میلیون تومانی بگیرد و کلی امتیاز و معافیت بگیرد و حالش را ببرد.

خب، برنامه‌ای وجود نداشت. دولتی‌ها بر این باور بودند که اصلاً بحرانی وجود ندارد. اساتید شریف هم با خستگی گفتند که آقا مسئله وجود دارد. به 1000 دلیل مسئله وجود دارد. من هم بیشتر حس کردم این تمایل که ایران باید مثل کره شمالی تمام درهایش بسته بماند و رفت‌وآمد ممنوع است پیش‌فرض فکری همگان شده است.


  • پیمان ..

صفحه‌ی humansofamsterdam توی اینستاگرام 27600 نفر فالوور دارد. از آن صفحه‌های عکس نوشت است. هر عکس روایتی است از زندگی یک آدم و باورها و سرگذشتش. با شروع سال 2018 سه تا عکس را به‌عنوان برترین عکس نوشت های 2017 انتخاب کرد. روایت‌های جالبی‌اند از عکس هایی که هلندی ها برای این صفحه فرستاده اند:


1- قصه‌ی پائولا

من در طبقه‌ی هجدهم یک برج مسکونی زندگی می‌کردم، یک آپارتمان خیلی کوچک. آسانسور کار نمی‌کرد. ملت توی راه‌پله‌ها می‌شاشیدند و مواد مصرف می‌کردند. من برای این‌که بتونم پول لازم برای زندگی کردن رو تأمین کنم مجبور بودم تمام ساعات روز کارکنم. واقعیت داشت منو با این باور که لندن فقط یه سگدو زدنه له می‌کرد. مثل اسب کار می‌کردم، روزانه هزاران نفر رو می‌دیدم بدون این‌که با هیچ کدوم شون حرف بزنم و به مرحله‌ای رسیده بودم که به خودم می‌گفتم: من دارم چی کار می‌کنم؟

یه شب که من و دوستم تو یه میخونه بودیم یه مردی رو دیدیم که از زندان برگشته بود. اون پول زیادی داشت اما دوستان زیادی نداشت. تو دریای کارائیب یه قایق رو اجاره کرده بود و به ما پیشنهاد داد که بهمون پول می‌ده تا برای یه دریانوردی دوهفته‌ای همراهش بشیم. 

من گفتم قبوله و به مادرم چیزی نگفتم.

بعد از اون سفر ما به فرودگاه رفتیم تا برگردیم خونه. من اون جا با کوله پشتیم نشستم و به فکر فرو رفتم. نه... من نمی خوام برگردم. بنابراین برنگشتم و همون جا با بلیط برگشتم بای بای کردم.

لینک متن اصلی


2- قصه‌ی نازنین

در جامعه‌ای که من ازش میام هدف اصلی زن‌ها ازدواج و زندگی‌ای بود که حول شوهرشون و بستگان و فامیل‌ها شکل می گیره. خیلی از دخترایی که تو دایره‌ی اطرافیانم هستن هنوز هم فکر می کنن که زندگی بعد از ازدواج شروع می شه. 

یکی از چیزهایی که من در چند سال اخیر یاد گرفتم اینه که شما این چیزها رو در دستان خود ندارید، اونا سرنوشت شماست. شما باید به کامل‌ترین شکل زندگی خودتونو بکنید، از خودتون لذت ببرید و مهم‌تر از همه به خودتون آموزش‌های لازم رو بدید تا بتونید مستقل باشید. آدمش نهایتاً به‌طرف شما میاد، کسی که برای شما نوشته شده. در مورد چیزهایی که هیچ کنترلی بر اونا ندارید هیچ نگرانی‌ای وجود نداره.

لینک متن اصلی


3- قصه‌ی پسر اوگاندایی

- بابام مدتی طولانی مریض بود و بیشتر پول مامانم خرج درمان اون شد. بابام ماه پیش مرد و ما داریم تلاش می کنیم که که جای خالیشو پر کنیم. من قبلا بعد از مدرسه زیاد فوتبال بازی می کردم، اما الان نه. الان بیشتر وقت آزادم رو کار می کنم تا به مامانم کمک کنم پول جمع کنه. اون می خواد پول جمع کنه و کسب و کار کفش فروشی شو دوباره راه بندازه. اون نقشه کشیده که دو تا مغازه تو بازار بگیره: یکی برای خودش و یکی هم برای موزها.

من معمولا به مردمی که می بینم می گم موزهای من باعث خوشحالی میشن و مطمئنم که اینطوره. چون من موزها رو با لبخند می فروشم. اما کار کردن همیشه جالب نیست. من سعی می کنم خوب باشم، اما آدم های بد کار رو برای من سخت می کنن. من حس می کنم که دارم به غول ها موز می فروشم. بعضی ها از کوتاه قد بودن  سوءاستفاده می کنن و موزها رو از من می دزدن. من سریع متوجه نمی شم. وقتی می فهمم که موزها رو چک می کنم و می بینم یه تعدادی شون نیستن. در همین موقع ها مامورهای شهری از معلوم نیست کجا میان و هر چیزی که برای من باقی مونده توقیف می کنن.

خیلی وقت ها آرزو می کنم کاش یه کم قدبلندتر بودم. اون وقت آدم های بد به راحتی موزهای منو نمی دزدیدن و من می تونستم سریع تر بدوم. اما چاره ای ندارم. باید قوی باشم و مثل آدم بزرگ ها کار کنم.

- دوست داری برای کریسمس چه هدیه ای بگیری؟

- هدیه؟ من تا حالا همچه چیزی نگرفته ام. من نمی دونم چه چیزی باید بخوام. یک درمان برای این که بعد از یک روز کاری خسته کننده آدم سر کلاس نخوابه؟ نه، من بهش عادت کردم. شاید یه پیرهن تیم فوتبال رئال مادرید... اما من خیلی کم ازش استفاده خواهم کرد. چون که کمک کردن به مادرم مهمتر از فوتبال بازی کردنه.

لینک متن اصلی

  • پیمان ..

سردر دانشگاه تهران

اولش خیلی بهم برخورد. دقیقاً هم نفهمیدم چرا بهم برخورد. دلیلش خاطره‌های من با سردر 50 تومانی بود؟ دلیلش ‏این بود که من خودم را لیسانسیه ی دانشگاه تهران می‌دانستم؟دلیلش شکوه و عظمتی بود که این سردر لعنتی توی ‏تمام فیلم‌هایی که در 50سال اخیر از خیابان انقلاب گرفته‌اند داشته است؟ دلیلش حس مالکیت من به آن سردر بود؟ ‏دلیلش نماد کتاب گشوده بودنش و نمردن عمل خواندن بود؟ نفهمیدم. فقط دلم به‌اندازه‌ی یک آسمان ابر گرفت.‏

عکس‌های نماز جماعت خواندن جلوی سردر را بعداً دیدم. ربطی به آن‌ها نداشت. از آن‌ها دلگیر نشدم. هر کنشی ‏واکنشی دارد. آن‌ها فقط به یک سری هیجانات هیجانی‌تر واکنش نشان داده بودند. خواسته بودند ثابت کنند که ‏قاتی‌اند... ناآرامی های توی دانشگاه برایم دیگر هیچ هیجان و و نکته خاصی ندارد. فقط شعارنوشته‌های روی سردر با ‏آن خط خرچنگ‌قورباغه پوست تمام تنم را خراش داد و قاچ‌قاچ کرد.‏

بعداً دیدم که سبحان توی توئیترش تا جایی که می‌شده هی تکرار کرده:‏

«رو سردر تاریخی دانشگاه_تهران با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس ‏لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی...‏»

فهمیدم این خراش و قاچ‌قاچ شدن لعنتی تجربه‌ی مشترک بوده.‏

تا چند دقیقه فراموشم شده بود که جناب خودم یک روزی از شدت پوچی و نفرت و بیهودگی و کج‌رفتاری‌ها دلم ‏خواسته بود که بشاشم به همین سردر دانشگاه تهران و مراتب انزجار خودم را تخلیه کنم... زخمی تمام سال هایی بودم که به نظرم توی دانشگاه ماندم و هیچ چیزی یاد نگرفتم. زخمی تمام سال هایی بودم که از ‏زیر آن سردر رد شدم و آمدم و رفتم و هیچ کوله بارم از یادگرفتنی ها، از یاد گرفتن چگونه یاد گرفتن سنگین ‏نشد...اما...‏

آدمیزاد موجود غریبی است. عشق و نفرتش سروته ندارد. دقیقاً عاشق همان چیزی است که بدترین زخم‌ها را ازش به ‏دل دارد!‏


  • پیمان ..

قرارم با محمدجعفر ساعت 12 شب بود زیر پل گیشا. به ممد هم گفته بودم که بیاید. گفت «حوصله ندارم، خودم قرار ‏است یک هفته‌ی دیگر آن مسیر لعنتی و آن فرودگاه لعنتی را ببینم. حوصله ندارم آینه‌ی دقم باشد و چند بار ‏ببینمش.»‏

زودتر رسیدم و گفتم می‌آیم دم خانه‌تان. خانه‌شان را بلد نبودم. شهرآرا را هم یاد گرفتم. اصرار داشت که کیومیزو را ‏پارک کنیم و با ماشین خودش برویم. گفتم بی‌خیال. این پیرپسر قابل‌اعتمادتر از این حرف‌هاست که فکر می‌کنی. ‏

حرف زدیم و حرف زدیم. محمدجعفر بدرقه‌ی همه‌ی بچه‌ها را رفته بود. من این کار را نکرده بودم. حالا که نگاه ‏می‌کنم می‌بینم نزدیک‌ترین رفیق دوره‌ی لیسانسم محمد قشمی بود که بدرقه‌ی فرودگاه او را هم نرفته بودم. بدرقه‌ی ‏صادق را رفته بودم. به طرز مسخره‌ای اشکم درآمده بود و به خاطر همین دیگر حوصله‌ی فرودگاه نداشتم. حاج مهدی ‏ولی دیگر از آخرین باقی‌مانده‌ها بود. من و محمدجعفر اگر نمی‌رفتیم دیگر کسی نبود که کاسه‌ی آب بدرقه را بریزد.‏

آرام می‌رفتم. می‌گفت عجله نکن. نمی‌توانستم هم تند بروم. چند وقتی هست که در تمام بزرگراه‌ها و جاده‌ها و ‏اتوبان‌ها لاین کندرو جایگاه من شده است. نه که نتوانم. خسته‌ام. حالش را ندارم. حال فشردن بر پدال گاز را ندارم. ‏نگفتم. آرام رفتم. فقط وقتی ساعت 2شب بعد ازین که نیم ساعت، آخرین کلمات ممکن در خاک ایران را با حاج ‏مهدی ردوبدل کردیم و از سالن فرودگاه آمدیم بیرون گفتم از روز تولدم تا به امروز نه یک ساعت هوای تمیز نفس ‏کشیده‌ام و نه حتی یک خبر امیدوارکننده شنیده‌ام.‏

حاج مهدی پیر ما بود. سلطان درس ‏CFD‏ بود. استاد به‌تمام‌معنای مکانیک بود. من مکانیکی نبودم. اشتباه غر خورده ‏بودم. رتبه‌ی کنکورم خوب شده بود رفته بودم مکانیک. مکانیکی واقعی حاج مهدی بود. قدرت حل مسئله و کدزنی ‏های مسائل سیالات او را که دیده بودم فهمیده بودم استعداد در یک رشته‌ی تحصیلی یعنی چه. ولی هر چه بودونبود ‏آخر هر کار تنها سرمایه‌ای که برای آدم می‌ماند، سرمایه‌ی انسانی است. مخصوصاً توی دانشگاه و دوره‌ی لیسانس. ‏آخر کار نمره‌ی 10 ریاضی مهندسی من و نمره‌ی 20 ریاضی مهندسی حاج مهدی فراموش‌شده بود و رفاقتی مانده بود ‏که بینمان شکل گرفته بود.‏

وقتی رسیدیم به فرودگاه تنگم گرفته بود. از کریدور بین پارکینگ و سالن اصلی که رد می‌شدیم خودم را جای حاج ‏مهدی گذاشتم. این‌که همه‌چیز اکی شده است، ویزایم آمده است،‌ بلیت هواپیمایم جور شده است، وسایلم را جمع ‏کرده‌ام، خداحافظی‌هایم را کرده‌ام (مطمئناً آدمی نیستم که بردارم تمام آشنا روشناها را جمع کنم بگویم من دارم ‏می‌روم. الله‌بختکی سه چهار تای شان را می‌بینم و سعی می‌کنم شلوغ‌بازی درنیاورم) و خودم را خیال کردم که حالا ‏منتظر پرواز شماره‌ی فلانم به مقصد امستردام هستم و قبل از رسیدن به فرودگاه تنگم گرفته است(با لهجه و ‏به‌صورت ‏Amsterdam‏ خوانده شود!). خودم را در لباس حاج مهدی تصور کردم، در لباس و با چشم‌های حاج مهدی ‏رفتم توی دستشویی، نشستم، کارم را کردم و دست دراز کردم سمت شیلنگ و یکهو زار و نزار شدم: فکر کن: این ‏آخرین باری است که به همین راحتی این شیلینگ لعنتی را دستت می‌گیری و با آن آب می‌ریزی و طهارت می‌کنی.‏

با خودم گفتم عجب چیز سختی است این مهاجرت.‏

وقتی از دستشویی آمدم بیرون حاج مهدی و محمدجعفر مشغول صحبت بودند.‏

گفتم: آخرین زیارتت با حضرت شیلنگ رو انجام دادی؟

گفت: آره. یه 5 دقیقه مات و مبهوت به شیلنگه زل زده بودم.‏

فقط پدر و مادرش بودند. من و محمدجعفر هم تنها رفقایی بودیم که بدرقه آمده بودیم. رفیق جینگ حاج مهدی ‏شهروز بود. شهروز کجا بود؟ بوستون.‏

‏-‏ لعنتی، ببین کی داری می ذاری می ری؟ تمام مملکت به خاطر رفتنت داره کن فیکون می شه. زلزله پشت ‏زلزله میاد. هفته‌هاست بارون نیومده و هوای آلوده‌ی تهران نفس کشیدن رو ناگوار کرده. برف که بخوره تو ‏سرمون. تمام شهرهای ایران شورش و بلوا شده. همین الان هم که می‌آمدیم همه‌چیز به‌هم‌ریخته. تلگرام و ‏اینستاگرام رو هم فیلتر کردن. ویرانه داره می شه.‏

‏-‏ دیگه از کرامات بنده است دیگر. چه کنیم... ولی دم آخری تعطیل کردن تلگرامه بدجور من را به دردسر ‏انداخت. ایشالا از فردا بدون فیلترشکن ازش استفاده می‌کنم!‏

‏-‏ همه‌اش تقصیر همون نظریه‌ی شکست اخلاقی مزخرفته.‏

چند ماه پیش بود؟ ماه‌ها را قاطی کرده‌ام. سال‌ها را قاتى کرده‌ام. رفتنی محمدجعفر می‌گفت زی زی گولو آسی پاسی ‏درا کوتا تا به تا یادته؟ برای سال‌ها 1378-1379 بود. یعنی 18-19سال پیش. باورت می شه که ما این‌قدر پیر ‏شدیم که خاطره از 19 سال پیش داریم؟! آره. عددها دارند گنده می‌شوند. کی بود؟ یادم نیست. فقط یادم است ‏مهمانی خداحافظی علی بهرنگ بود. آنجا که حاج مهدی می‌گفت ایران دچار شکست اخلاقی شده. دیگر در ایران اخلاق ‏وجود ندارد و جایی که اخلاق وجود ندارد فرقی با جنگل ندارد. بخور تا خورده نشوی می‌شود. نمی‌توانی انسان بمانی. ‏انسانیت تو زیر سؤال است.‏

گپ زدیم. از استادهای دوره‌ی لیسانس یاد کردیم. ماجراهای زیر و رو کشیدن‌ها. زمان گذشت. باید به آن یکی سالن ‏می‌رفت تا پاسپورت و مدارکش چک شود. خسته بود. خوابش می‌آمد. از حالت خواب‌آلوده‌اش خوشم آمد. از پدر و ‏مادرش خداحافظی کرد و در آغوش کشیده‌شان. من فکر می‌کردم احساساتی شوم. محمدجعفر احساساتی شده بود. ‏من اما نه. یقین داشتم که دارد به روزگار بهتری مهاجرت می‌کند. ته دلم می‌دانستم که مهاجرت فقط دل کندن از یک ‏مکان نیست، دل کندن از یک‌زمان هم هست. حاج مهدی داشت از زمان و مکان تهران، زمان و مکان ایران جدا می‌شد. ‏از زمانه‌ای که امید بستن در آن دشوار است،  از زمانه‌ای که در آن دوست داشتن و عشق ورزیدن باورناپذیر است، از ‏زمانه‌ای که هرروزش پول درآوردن برای امثال ما سخت‌تر و برای بعضی راحت‌تر می‌شود، از زمانه‌ای که هیچ‌کدام از ‏پازل‌های زمین زیر پایت محکم نیست. مطمئناً اگر دلش برای تهران تنگ شود، برای این زمانه‌ی تهران تنگ نخواهد ‏شد. این‌ها را پیش خودم می‌گفتم و مطمئن بودم که او هم به همه‌ی این چیزها فکر کرده که دارد این‌همه دیرتر از ‏بقیه‌ی بچه‌ها می‌رود...‏

گفتم: حالا افطاری‌های هر سالت را چه کنیم؟ کی ما ایران مانده‌ها را سالی یک‌بار به بهانه‌ی افطار دورهم جمع کند؟

گفت: غصه نخورید. خودم ازون جا هماهنگی هاشو انجام می دم.‏

در آغوش گرفتیم هم را. واقعاً حرفی نداشتم برای زدن. هیچ توصیه‌ای نمی‌توانستم بکنم. فقط گفتم محکم باش و جدا ‏شدیم.‏

از کریدور بین فرودگاه و پارکینگ که بیرون می‌آمدیم خسته بودیم. ‏

هوای بیابان زمهریر بود. آلودگی و پلشتی‌های تهران انگار تا به آنجا هم رسیده بود. حتی غلیظ‌تر بود. ماه پیدا نبود. ‏وجود داشتن ستاره‌ها در آسمان یک فانتزی دور بود. محمدجعفر خسته بود از تمام رفقایی که رفته بودند، خسته بود ‏از رفتن تمام کسانی که می‌توانست با آن‌ها شبکه‌ای تشکیل دهد،‌ کاری بکند، ایده‌ای بزند، سعی کند تا روزگار را بهتر ‏کند، از تنها شدن‌ها خسته بود و من هم خسته بودم از این‌که از روز تولدم به این‌طرف هیچ خبر امیدوارکننده‌ای، هیچ ‏حس حال خوب کنی به سراغم نیامده بود.‏

گنگ و گیج از تمام فکرهای در هم و بر هم یأس بودم. گفتم: خسته‌ام من هم.‏

محمدجعفر گفت: اگر خسته‌ای، من می‌رانم ماشین را تا تهران.‏

گفتم: نه. ازون خسته‌ها نه. آن را می‌توانم. تو بگو الآن من را ببر آبادان،‌ من را ببر چابهار. می‌برمت. یکسر و بی توقف و ‏بی حادثه می‌برمت. نیروی لعنتی و در حال هرز رفتن جوانی از پس این کارها برمی‌آید. این‌یک خستگی لعنتی دیگری ‏است...‏

رسیدیم تهران. رساندمش تا خانه‌شان. ساعت 3 صبح شده بود و تا از غرب تهران برسم به شرق، تنهایی و اندوه تمام ‏فضای ماشین را پر کرد.‏


مرتبط: حوادث

مرتبط: سوم دی 1394

  • پیمان ..

madar

نمی‌دانم کدام ننه‌قمری این را توی روستا جا انداخت که باید آگهی ترحیم و عرض تسلیت‌ها روی کاغذهای ‏A4‎‏ در ‏تعداد زیاد چاپ شود و به هنگام مراسم ختم در مسجد پخش شود. مراسم سالگرد شوهرخاله و مادربزرگم هم همین ‏بساط بود. ‏

صاحب‌مجلس باید قبل از آمدن اهالی روستا به مسجد آگهی‌های ترحیم را دورتادور مسجد روی فرش‌ها بگذارد ‏‏(جلوی هر 6-7 نفر باید حداقل یک آگهی ترحیم باشد، با این قانون که هر کس با دراز کردن دست بتواند به آگهی ‏ترحیم برسد). ‏

بعد که مجلس شروع می‌شود نوبت پخش آگهی‌های عرض تسلیت است. هر کسی بسته به نوع و درجه‌ی ارادتش ‏جملاتی حاکی از شراکت در غم و اندوه با چاپ رنگی یا سیاه‌وسفید چاپ می‌کند و جلوی هر 4-5 نفر یکی قرار ‏می‌دهد. حالا تصور کن 6-7 نفر در هر مجلسی به نمایندگی از خاندانشان این کار را می‌کنند. طوری که در پایان مجلس ‏می‌بینی علاوه بر فرش‌های دستباف و ماشینی، فرشی از کاغذ هم کف مسجد پهن شده!‏

یک بار اعتراضکی کردم که نکنیم این کار را. حیف کاغذ نیست؟ گفتند رسم است و اگر این کار را نکنی توی دکان و ‏قهوه‌خانه غیبت می‌کنند و پیرمردها و پیرزن‌های روستا وقتی می‌بینندت تیکه می‌اندازند که فلانی مخالف این کار بود.‏

فرهنگ‌سازی و تغییر فرهنگ کار پدر در آوری است. خاطرات من در این زمینه خود در مقال دیگری می‌گنجد. تنها ‏کار مفیدی که توانستم بکنم این است که وقتی مجلس تمام می‌شود عین قرقی می‌پرم تمام کاغذ ‏A4‎ها و ‏A3‎‏ ها را جمع ‏می‌کنم. می‌اندازم صندوق‌عقب ماشین تا به‌عنوان کاغذ یکرو سفید ازشان استفاده کنم. در هر مجلس حداقل 200 ‏کاغذ یکرو سفید در قطع و اندازه‌های مختلف کاسب می‌شوم. اصلاً هر بار مجلس ختمی در مسجد روستا برگزار ‏می‌شود، من می‌پرم می‌روم مسجد که کاغذ جمع کنم!‏

امروز صبح که داشتم برای خودم کتاب لغت زبان می‌خواندم، واژه‌ها را روی یکی از این کاغذهای آگهی ترحیم ‏رونویسی و تمرین می‌کردم. بعد کلمه‌های هم‌معنا را دسته‌دسته نوشتم و کاغذ را تکه‌تکه کردم که مرورش بعدها ‏ساده‌تر باشد. یک‌لحظه یکی از برگه‌ها را ناخودآگاه برگرداندم و جا خوردم.‏

انگار کن موریانه‌ای تمام بندهای یک معاهده را خورده باشد به جزء کلمه‌ی مقدس آن معاهده را.‏

تکه کاغذ ‏A3‎‏ را هی نصف کرده بودم و نصف کرده بودم؛ تا آن جا که فقط 3 تا کلمه روی هر تکه جا شود. بعد توی ‏این نصف کردن‌ها آن کلمه‌ی مقدس نه از نیمه‌ی افقی پاره شده بود و نه از نیمه‌ی عمودی: «مادر» با تمام شکوهش با ‏فونت قرمزرنگ از تمام آن تا شدن‌ها و پاره شدن‌ها صحیح و سالم آمده بود بیرون!‏

کلمات پشت مادر چه کلمه‌هایی بودند؟ این‌ها: ‏Impatient-Fretful-Anxious‏.‏

این اتفاقات تصادفی بدجور آدم را می‌گیرند...‏


  • پیمان ..

‏-‏ تو که این همه کتاب‌های شرلوک هلمز را دوست داری چطور تا حالا نفهمیده‌ای؟ 

‏-‏ نمی‌دانم. ‏

‏-‏ از روی دست خطش باید بفهمی چطور آدمی است. خط‌شناسی کن. ‏

‏-‏ دست خط ندارد که. به نام من از آدینه بوک سفارش می‌دهد. خودش پولش را می‌دهد و برایم می‌آورند. ‏

‏-‏ گفتی اول هر فصل این کار را می‌کند؟ 

‏-‏ تقریباً. ‏

‏-‏ تا حالا گرا نداده‌ای کی هست که این کار را می‌کند؟ 

‏-‏ چرا. یک بار غیرمستقیم ازش تو نوشته‌ام در مورد کتابی که فرستاده بود تشکر کردم. هم توی وبلاگ و هم ‏توی گودریدز. فصل بعد از آن دیگر برایم کتاب نفرستاد. ۶ ماه بعدش فرستاد. ‏

‏-‏ قهرش آمد؟ 

‏-‏ یحتمل. ‏

‏-‏ منتظر کتابش بودی؟ 

‏-‏ نه. اصلاً. همیشه غافلگیر می شم. ‏

‏-‏ یکی هست که دوست داره فاصله‌اش رو با تو حفظ کنه. از تو خوشش می‌آید، این‌قدر که برایت اول هر فصل ‏یک کتاب بخرد و بفرستد، ‌ اما دوست ندارد قدمی به تو نزدیک شود. ‏

‏-‏ این‌طور به نظر میرسه. ‏

‏-‏ هیچ رد و نشانی ندارد؟ 

‏-‏ نه. هر بار به یک اسمی کتاب را می‌فرستد. یک بار به اسم «تابستانه». یک بار به اسم «بوی مهر». آخرین بار به ‏اسم «با اندکی تأخیر تولدت مبارک» فرستاد. درحالی‌که ۲ روز به تولدم مونده بود هنوز. ‏

‏-‏ خوش به حالت. ‏

‏-‏ چرا؟ 

‏-‏ یکی این‌قدر بهت حال می‌ده. ‏

‏-‏ نمی دونم. ‏

‏-‏ مزد پایداریت تو وبلاگ نوشتنه. ‏

‏-‏ شاید. شاید هم اصلاً ربطی به وبلاگ نداشته باشد. ‏

‏-‏ یه کم دقت کن. شاید توی آدرسی که می نویسه نشونه ای باشه. ‏

‏-‏ پلاک خونه مونو به عدد می نویسه، اما طبقه‌ی خونه رو با حروف. ‏

‏-‏ دیگه چی؟ 

‏-‏ همیشه از آدینه بوک سفارش می ده. با این که چند وقته تو وبلاگم ۳۰بوک رو تبلیغ می‌کنم، ‌ ولی همیشه از ‏آدینه بوک می فرسته. این کتاب‌های آخرش ۲۰ درصد تخفیف داشتن. ازین جا بود که فهمیدم آدینه بوک ‏هم ایده‌ی ۳۰بوک رو داره اجرا می کنه. ‏

‏-‏ خب، از آدینه بوک پیگیری کن که کیه. ‏

‏-‏ در اون حد حوصله ندارم. ‏

‏-‏ به کی مشکوکی؟ 

‏-‏ مممم... فکر می‌کردم صحرا پنهانی برای این که غافلگیرم کنه این کارو می کنه. ولی اونم می گه کار من ‏نیست. بارها بهش اصرار کردم که بگه. ولی گفت کار من نیست. امسال اصلاً هدیه تولد هم برام نخرید. البته ‏کار خودم بود که گفتم نمی خوام. وقتی نمی خواد باید همه جوره نخواد. ‏

‏-‏ کار بقیه‌ی دوستات نیست؟ 

‏-‏ نه بابا. اینا ازین مایه‌ها برای من نمی ذارن که. تو خودت ازین کارا می‌کنی برای من؟ 

‏-‏ نه. ‏

‏-‏ یکی هست که آدرس خونه تونو می دونه، شماره تلفن خونه تونو می دونه. موبایلت رو هم می دونه؟ 

‏-‏ توی قسمت آدرس شماره موبایلمو تا حالا ننوشته. فقط شماره‌ی خونه رو نوشته. ‏

‏-‏ از کجا آدرس خونه و شماره تلفن تو می دونه؟ 

‏-‏ نمی دونم. من آدرس و شماره تلفن خونه مونو فقط تو رزومه‌ی کاریم نوشتم و کارهای اداری. تا حالا تعداد ‏جای زیادی رزومه‌ی کاری نفرستادم. اداری هم... واقعا نمی دونم. ‏

‏-‏ فکر کن. فکر کن. کی ها می تونن این کارو برات بکنن؟ 

‏-‏ مغزم به جایی راه نمی‌ده. ‏

‏-‏ خیلی ازت اطلاعات داره که. یه روز می تونه بیاد ترورت کنه. ‏

‏-‏ آره. جالب می شه ها. ۲ سال برای یکی به‌صورت ناشناس کتاب هدیه بفرستی. بعد هم بری ترورش کنی، ‌ ‏نابودش کنی. به نظرت چجوری ترورم می کنه؟ 

‏-‏ بستگی داره. دختره یا پسره؟ 

‏-‏ نمی دونم. به نظرت پسرها ازین کارها می کنن؟ 

‏-‏ ممکنه. نمی تونی بفهمی؟ از روی کتاب‌هایی که می فرسته بفهم. چه کتاب‌هایی تا حالا برات فرستاده؟ 

‏-‏ مممم... خیلی متنوع فرستاده. اولین بار کتاب «محاسبه‌ی رضایت» رو فرستاد. هنوز نخوندمش متأسفانه. ولی ‏در راستای مدل‌سازی احساسات انسانیه که یه زمانی خیلی پیگیرش بودم. ترتیب بعدی‌ها رو یادم نیست. دو ‏تا رمان فرستاد که خیلی خیلی خوب بودن: «همه می‌میرند» سیمون دوبووار و «مردی به نام اوه». یه کتاب ‏دیگه که فرستاد و هنوز متأسفانه نخوندم «دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» کارل مارکس بود و ‏آخرین بار هم ۳ تا کتاب فرستاد: «لذت متن» رولان بارت، «جامعه‌شناسی رمان» جورج لوکاچ و یه مجموعه ‏داستان به اسم «من ژانت نیستم». ‏

‏-‏ یعنی کتابی که تو قبلش خونده باشی برات نفرستاده تا حالا؟ 

‏-‏ نه. خیلی ریسکه که برای یه کتاب باز هدیه‌ات کتاب باشه. امکان تکراری بودنش بالاست. ولی این اتفاق تا ‏حالا برام نیفتاده. الآن از روی این کتاب‌ها می تونی جنسیتش رو بفهمی؟ 

‏-‏ به‌جز سیمون دوبووار نویسنده‌ی بقیه‌ی کتاب‌هایی که فرستاده مرد بودن. ‏

‏-‏ خب که چی؟ 

‏-‏ طیف کتاب‌هایی هم که فرستاده خیلی متنوعه. رمان، ‌ مجموعه داستان کوتاه، جامعه‌شناسی، نقد ادبی، اقتصاد ‏چپ و اقتصاد رفتاری. کارل مارکسش نشون می ده می دونه که تو رگه‌هایی از چپ رو در خودت داری. ‏

‏-‏ من چپم؟ 

‏-‏ بیشتر به نظرم خسیسی تا چپ. از چیزای پولداری بدت میاد چون به نظرت الکی گرون اند. اگر مقطوع بودن ‏هیچ مشکلی با مصرف گرایی نداشتی. ‏

‏-‏ چه می دونم. ‏

‏-‏ به‌هرحال پیداست که خوب سیر مطالعاتی تو می دونه که تو این دو سال کتاب تکراری برات نفرستاده. ‏

‏-‏ یحتمل. ‏

‏-‏ به نظر خودت چه جور آدمیه؟ 

‏-‏ این که گفتی نویسنده‌ی بیشتر کتاب‌هایی که فرستاده مرد بوده معناش چیه؟ 

‏-‏ منم نمی دونم! ‏

‏-‏ به نظرت چه جوری میاد منو می کشه؟ به نظرت میاد تو خونه مون یا سر کوچه منو ترور می کنه؟ برای چی ‏باید منو بکشه؟ 

‏-‏ بستگی داره به جنسیتش. ‏

‏-‏ اینو که قبلاً هم گفتی. در هر دو حالت بگو. ‏

‏-‏ صبر کن ببینم. شاید خودت باشی که برای خودت کتاب می‌فرستی. ‏

‏-‏ دست بردار. ‏

‏-‏ من یه فیلم می‌دیدم همین‌جوری بود. طرف آدمکش بود. بعد بیمار بود. خودش نمی دونست که می ره آدم‌ها ‏رو می کشه. بعد می‌فهمید فلان کس کشته‌شده. درحالی‌که خودش کشته بود، تعجب می‌کرد که چطور فلانی ‏که از نزدیکانش بوده کشته‌شده. تو هم برای خودت کتاب می‌فرستی، خودت خبر نداری. تعجب می‌کنی که ‏کی به‌صورت ناشناس برات کتاب می فرسته. ‏

‏-‏ شاید. هیچی از من بعید نیست. ‏

‏-‏ منم همینو می گم. بعداً یه قصه بنویس اسمشو بذار پسری که برای خودش نامه های عاشقانه می‌نوشت. ‏

‏-‏ نمی دونم. ‏

‏-‏ تو چی می دونی؟ 

‏-‏ نمی دونم! ‏

  • پیمان ..

آنیما

۰۳
دی

هر مردی درون خودش یک زن دارد به اسم آنیما و هر زنی درون خودش یک مرد دارد به اسم آنیموس.‏

مردها همیشه در درون خودشان در حال صحبت با آنیمای شان هستند وزن‌ها در تنهایی‌های خود در حال گپ و گفت ‏با آنیموس شان...‏

آنیما را مادینه جان و آنیموس را نرینه جان هم ترجمه کرده‌اند.‏

@@@

‏«به‌طور طبیعی در پی آدم‌هایی هستیم که با انگاره‌ی جنس مخالف درونی ما منطبق باشند. بنابراین نمونه‌ای ذهنی را ‏تصور می‌کنیم و بر شخصی تازه یافته‌ای که تمایل داریم به نرینه جان (آنیموس) یا مادینه جان(آنیما) بپیوندد،‌ ‏فرافکنی می‌کنیم. ممکن است درگیر رابطه‌ای عاطفی با زوجی شویم که درست نمی‌شناسیم،‌اما نرینه جان یا مادینه ‏جان یعنی مفهوم درونی ما از زوج آرمانی را دیده و روی شخص فرافکنی کرده باشیم. گاهی درگیر رابطه‌ای عاطفی ‏می‌شویم و می‌کوشیم به‌زور زوج را با شخص آرمانی خود هماهنگ کنیم...‏

کاملاً طبیعی است که مرد یا زن دیگری را به‌عنوان موجودی دائم التغییر و رازآمیز به‌حساب آورد. بسیاری از ما ‏جنسیت و روان خودمان را نمی‌شناسیم، چه رسد به این‌که جنس مخالف را بشناسیم. بیشتر اوقات، تجربه‌ی اصلی ما از ‏جنس مخالف مبتنی بر تغییرپذیری و گرایش او به تغییر بی‌دلیل طرز برخورد و ظاهر و عواطف است.»‏


ساختار اسطوره‌ای در داستان و فیلم‌نامه/ نوشته‌ی کریستوفر وگلر/ ترجمه عباس اکبری/ نشر نیلوفر/ ص 87 و 88‏


  • پیمان ..