نامه نگاری
سلام.
گفتی ما اومدیم سرزمین ژرمنها و مشغول تجربهایم و اینجا همه چی عالیه، فقط جای دوستانی که بشه باهاشون نشست و یاوه گفت خالیه. پرسیدی که هنوز میروم سر کاری که صبح تا شب است؟
بله. میروم...
نه. اینجوری دوست ندارم. اپیزودیک و درهم دوست دارم بگویم.
آچار گوساله را امروز فهمیدم چی است. چیز جالبی بود. آنجور که آن آقای نصاب دستگاه برش 7شعله آمد و گفت با آچار گوساله کلافهای میز کار را محکم میکند، فکر کردم عجب آچاری باید باشد این آچار گوساله. چیز پیچیدهای نبود. ولی جالب بود. صنعت و واژگانِ فارسی صنعتی همهی لیسانسهها و فوقلیسانسهای ادبیات دانشگاهی ایران را فتیلهپیچ میکند میگذارد کنار. آقای نصاب بعدش آمد و کنار ارهی کاتنباخ ایستاد و به بریده شدن ناودانیها (یو ان پیهای 180) نگاه کرد و این آفریدهی 30سالهی سرزمین ژرمنها را تحسین کرد. من هم یک بار دیگر به اره نگاه کردم. حسرت خوردم که چرا مثل مهندس حنانه نیستم. حنانه اگر بود میرفت تا فیها خالدون این ارهی کاتنباخ و نحوهی کارکرد و اینکه چرا بازوی دستگاه بادامکی شکل است و این که مکانیسم تنظیم سرعت اره چه جوری است و همهچیزش را درمیآورد. من حوصله و شجاعت این کار را ندارم...
جای درب و داغانی است. ولی نگاه که میکنم برای آدمی مثل حنانه هر کدام از دستگاههای این کارخانه یک دنیای مکانیکی دوستداشتنی میبودند. یک دستگاه سیانسی دستدوم خریده بودند. به زور و زحمت تعمیرش کردند. آقای تعمیرکار یک روز آمد و نحوهی کار با کامپیوترش را توضیح داد. من هم نشستم به دقت گوش دادم و فیلمبرداری کردم. بعد برای کارگرها دستورالعمل نوشتم و پای دستگاه ایستادم و بهشان گفتم که چطور سلکت آبجکت کنند و چهطور زیرو پوینت انتخاب کنند و چهطور ارای کنند و خلاصه نحوهی کار با سیانسی را یادشان دادم. پیچیدهترین کاری که تا به حال در این کارخانه انجام دادهام همین بوده! نقشههای دستگاه سیانسی را هم با اتوکد میکشم. ولی کار سختی نیست... رییس تولید فقط دو تا از کارگرها را بهم معرفی کرد که یادشان بدهم. بقیهی کارگرها بلد نیستند. سیانسی برایشان یک دستگاه کامپیوتری پیچیده است! یک بار گفتم که به بقیهی کارگرها هم یاد بدهم و برای یک کارگاه خیلی خوب است که کارگرها نحوهی کار با همهی دستگاهها را بلد باشند و به قولی همهفنحریف باشند. وقع ننهادند. خود آن دو تا کارگر هم یک بار بهم گفتند مهندس یک وقت به کس دیگری یاد ندهیها! ما دوست نداریم بقیه هم یاد بگیرند. میآیند جای ما را میگیرند... تنگنظری در این حد...
یک تصویر: کفش ایمنیهایی که بندشان سیم مفتول است. چرا به جای بند کفش سیم مفتول را از سوراخها رد میدهند و گره میزنند؟ خیلی ساده است. مذاب جوش و جرقههای سنگ و مینیسنگ به آنی بند کفش نخی و پلاستیکی را ذوب میکند...
یک گزاره: کفش ایمنی طرز راه رفتن آدم را تغییر میدهد.
آره. من هم طرز راه رفتنم تغییر کرده. حالا دیگر من هم یک کارگرم...
از این کار راضیام؟ رضایت در دو مقام صورت میگیرد. در مقام مقایسه با دیگران و در مقام مقایسه با خود. خودم را با تو و صادق و جاوید و محمد و ... اگر بخواهم مقایسه کنم، نباید راضی باشی. نه. راضی نیستم. ریدهام. سرزمین ژرمنها و یانکیها کجا، کارخانه درب و داغانی مثل اینجا کجا؟ تجربههای جدید؟ تجربهی جدید زیادی نیست. سر و کله زدن با کارگرهاست و عادت کردن به علافی و حرام کردن وقت و عادت کردن به روند سست پیشرفت در کارها و درهم برهم و هویجوری کار کردن. سیگار هم هست. هماتاقیها (آقای رییس و آقای سرپرست) زیاد سیگار میکشند و من یکی دارم از بوی سیگار دیوانه میشوم. ولی در مقام مقایسه با خودم... راستش جایگزینی نداشتم. بیکاری اعصابم را مگسی میکرد. در آن 2-3هفته بیکاری پس از کنکور ارشد و کارت پایان خدمت هیچ کار خاصی نکردم. حتا این روزها که میروم سر کار، مدت زمان بیشتری را صرف یاوه گفتن با دوستان قدیمی میکنم تا آن 2-3هفتهای که مطلقا بیکار بودم. از حضرت داستایفسکی یاد گرفتم که آزادی مطلق آدم را به طغیان و ویرانی میاندازد...
گفتم مهندس حنانه و گفتم در مقام مقایسه با دیگران... جشن فارغالتحصیلی نبودی. آن روز نشستیم و در کانون فارغالتحصیلان دانشکده فنی دانشگاه تهران ثبتنام کردیم. همین 2-3روز قبل پیامنامه(بولتن داخلی کانون مهندسین فارغالتحصیل فنی) آمد. صفحهی اولش پیام پروفسور فضلالله رضا به جوانان دانشگاهی بود. صفحهی سومش معرفی انتشارات خانوادهی فنی بود. معرفی نشریهی گیتانما و سینما و ادبیات و چشمانداز ایران. گیتانما برای دکتر نیکخواه خودمان است. سینما و ادبیات برای مهندس همایون خسروی دهکردی(برق55) و چشمانداز ایران برای لطفالله میثمی (معدن42). برایم جالب بود. روز جشن شکوفهها یادت هست؟ روز اول ورود به دانشکده فنی؟ معاونت فرهنگی دانشکده یادت هست؟ خانم افسانه صدر. آن روز برگشته بود گفته بود 60درصد بچهفنیها به کار مهندسی مشغول نمیشوند و میروند سمت کارهای فرهنگی اجتماعی. این سه تا نشریه را که دیدم یاد او افتادم و این که بیشتر بچهفنیها دنبال کار مهندسی نمیروند. بعد به خودم نگاه کردم. نگران خودم شدم که نکند من در این کار ابلهانهی اسکولانه غرق شوم... نه. دغدغهی خواندن را هنوز دارم. همین هفتهی پیش کتاب فلسفهی داستایفسکی ترجمهی خشایار دیهیمی از نشر طرح نو را سر کار در فرصتهای بیکاری خواندم. (به نظرت متناقض است؟ دو روز است رفتهای آلمان برای من پارادوکس پارادوکس میکنی؟ همین خودت نبودی مگر که سر کلاس فرآیند جوش میخوابیدی؟ همین من مگر نبودم که سر کلاس فرآیند جوش زیر آسمانهای جهان را میخواندم؟)
یک چیز دیگری هم هست. شاید خندهدار باشد. ولی هست. من برای رفتن به سر کار، مترو سوار نمیشوم. تاکسی و اتوبوس هم سوار نمیشوم. محل کار به خانهمان نزدیک است. دیروز که سوار مترو شدم فهمیدم ندیدن آدمهای این شهر چه نعمت بزرگی است. آره. من هر روز با کارگرها سر و کار دارم. ولی کارگرها آدمهای بیادعایی هستند. تنگنظر هستند. ولی راحت لبخند میزنند. راحت اخت میشوند. الکی اخم روی پیشانیشان نمیکارند. مثل چی کار میکنند، ولی خستگی را با بداخلاقی نشان آدم نمیدهند. تو رفتهای. نمیتوانی درک کنی که دیدن آدمها توی متروی این شهر چه عذاب عظیمی است. آدمهایی که سگ ریده به زندگیشان و اخمهایشان در هم است و خشونت از چشمشان میبارد و ناتوانیشان آدم را به گریه میاندازد. ندیدن دخترها و زنهای اغراقشدهی این شهر، با آرایشهای غلیظ و جورابشلواریهای برانگیزانندهشان برایم نعمتی است. پریشانِ زیباییِ رختخوابیشان نیستم این روزها.
از شخصیتهای توی کارخانه هم اگر بخواهم بگویم که یک کتاب میشود. یکی از سرگرمیهام شده این روزها. دوستان را که میبینم و یاوهگوییها که گل میکند یکی یکی از شخصیتهای کارگرها و مهندسها میگویم و میخندانم و میخندم...
مسافرت؟ سعی میکنم بروم. یعنی برای سال 93 با خودم قرار گذاشتهام ماهی 1000کیلومتر مسافرت بروم. هفتهی پیش 1400کیلومتر رفتم. یک عکسش را توی فیسبوقم گذاشتم. سفرنامهاش را هم نوشتم. بقیهی سال را هم خدا بزرگ است...
ولی این روزها کوچکم. افق دیدم کم است. رویاهای بزرگ از سرم به در شدهاند. یک جور وادادگی و رضایت خاطر شاید. ولی نگران خودم هستمها. به این که چه چیزهایی را نمیدانم فکر میکنم. به این که باید دنبال چه چیزهایی بدوم فکر میکنم...
حالم بد نیست در مجموع.
تو کجایی؟ چه میکنی؟ در سرزمین ژرمنها داری چه چیزهایی را تجربه میکنی؟ روایت میتوانی بکنی این روزهایت را؟ مشتاق روایت این روزهایت هستمها...
چاکرخواهتم...
برای خودمان که کم هم نیستیم!
مایی که آرزوهایمان پشت همان نیمکت های دانشگاه جا ماند!