سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۸۸ ثبت شده است

همه­ی این پست را به خاطر یک جمله­ی ولادمیر پوتین می­نویسم. اگر حال و حوصله و وقت خواندن  ندارید همین را بدانید که عصاره­ی این پست همین یک جمله­ی پوتین است: "هیچ کس احساس امنیت نمی­کند."

%%%

پوتین و احمدی­نژاد همیشه توی ذهنم به هم شبیه بوده­اند. جفت­شان حاصل دموکراسی بوده­اند. دو ره­بر محبوب مردمی. ولی دموکراسی­ای که با خودش آزادی هم­راه نداشته. دو ره­بر مردمی و اقتدارگرا. به­شدت به خودشان و کارها و تصمیمات­شان ایمان داشته­اند و در راه عملی کردن خواست­های درست یا غلط­شان از حذف کردن و نابود کردن مخالفان هیچ ابایی نداشته­اند. جفت­شان مطبوعات کشورشان را به شدت محدود کرده­اند و قوی­ترین رسانه­های کشور را به خدمت خودشان درآورده­اند. پوتین برای ادامه­ی راه و شیوه­ی خود مدودف را وارد صحنه­ی سیاست روسیه کرد و او را جانشین خود کرد و احمدی­نژاد برای ادامه­ی کارها و شیوه­ی حکومت­ش اسفندیار رحیم­مشایی را دارد.

فرید ذکریا در کتاب "آینده­ی آزادی" در مورد پوتین این جمله­ها را می­نویسد: "پوتین در اولین سال ریاست­جمهوریش باقی مانده­ی دولت روسیه را تضعیف کرد. هدف اصلی او فرمان­داران محلی بودند، کسانی که وی با انتخاب هفت فوق­فرمان­دار برای نظارت بر مناطق هشتادونه­گانه­ی روسیه عملن اختیارات­شان را سلب کرد و سپس آن­ها را از مجلس سنا بیرون انداخت. به جای آن­ها نمایندگانی آمدند که کرملین آن­ها را منصوب می­کرد. به­علاوه، حالا اگر رییس­جمهور فکر کند که یک فرمان­دار قانون را زیرپا گذاشته است می­تواند عزل کند. پوتین هم­چنین مجلس دوما را متقاعد کرد که قانونی را تصویب کند تا درامد مالیاتی کم­تری به استان­ها فرستاده شود. اهداف دیگر پوتین رسانه­ها و الیگارش­های بدنام روسیه بوده که ان­ها را با شبیخون پلیس، دست­گیری و زندان تهدید کرده است. این استراتژی ارعاب موثر بوده است. ازادی مطبوعات دیگر به­ندرت در روسیه وجود دارد. در اوریل 2000 یک کنسرسیوم متحد کرملین کنترل شبکه­ی تلویزیونی ان تی وی را بر عهده گرفت. و اکثر کارکنان عالی رتبه­ی آن را اخراج کرد، شبکه­ای که اخرین ایستگاه تلویزیونی سراسری و مستقل روسیه بود..."

البته من نباید انصاف را کنار بگذارم. به نظر من پوتین از احمدی­نژاد بارها اقتدارگراتر است. ساختار حکومتی جمهوری اسلامی و وجود فردی به نام ره­بر اجازه تبدیل شدن به یک ولادمیر پوتین را به احمدی نژاد نمی­دهد. مگر این­که ره­بر هم بخواهد... در همان کتاب "اینده­ی آزادی" از قول یکی از نمایندگان مجلس روسیه این جمله نقل می­شود: "لردها و بارون­هایی که در مقابل قدرت سلطنت می­جنگیدند خودشان افراد شریفی نبودند. اما آن­ها بر قدرت سلطنت لگام زدند. مشکل ما در روسیه این است که اگر پوتین موفق شود حتا یک نفر هم باقی نخواهد ماند که کرملین را مهار کند در این صورت تنها راهی که می­ماند این است که دوباره به یک تزار خوب اعتماد کنیم."

پوتین موفق شد. اما آیا ما هم در ایران باید به یک پادشاه خوب اعتماد کنیم یا...

%%%

این خلاصه­ی سخنرانی پوتین در چهل و سومین کنفرانس سیاست­گذاری امنیت در سال 2007 است که آن را از مجله­ی همشهری جوان شماره ی 170 نقل می­کنم:

.... همه می­دانند که امنیت بین­المللی چیزی بیش­تر از مباحث مربوط به ثبات نظامی و سیاسی است و مسائلی مثل ثبات اقتصاد جهانی، غلبه بر فقر، امنیت اقتصادی و برقراری گفتگو میان تمدن­ها را دربرمی­گیرد. این ماهیت فراگیر و تقسیم­ناپذیر امنیت، اغلب به صورت این اصل اساسی بیان می­شود که "امنیت یکی امنیت همه است"؛ یا ان طور که فرانکلین روزولت دو سه روز بعد از شروع جنگ جهانی دوم گفت:" وقتی صلح در جایی از بین برود، در همه جا به خطر می­افتد" این حرف­ها هنوز موضوعیت دارند.

تا همین دو دهه پیش جهان به لحاظ اقتصادی و ایدئولوژیک به دو قسمت تقسیم شده بود و ظاهرن توانایی عظیم و بالقوه ی دو ابرقدرت، امنیت جهانی را تضمین می­کرد. اما این اماده باش جهانی مداوم اساسی­ترین مشکلات اقتصادی و اجتماعی جهان را به حاشیه راند. جنگ سرد تمام شد و انبوهی مهمات عمل نکرده به جا گذاشت. منظورم کلیشه­های فکری، استانداردهای دوگانه و جنبه­های دیگر تفکر بلوکی و قطبی است. جهان تک­قطبی هم ان­طور که نصورش می­رفت محقق نشد.

اما جهان تک­قطبی چه جور جایی است؟ هر طور هم که این عبارت را بزک کنید، به روز نکشیده، معنایی پیدا می­کند مترادف با یک مرکز قدرت و یک مرجع تصمیم­گیری؛ دنیایی که یک رئیس و پادشاه دارد و این وضعیت نه تنها برای دنیا که برای خود پادشاه هم مضر است. چون خودش خودش را از درون نابود می­کند. این مطمئنن هیچ شباهتی به دموکراسی ندارد. دموکراسی یعنی قدرت اکثریت با درنظر گرفتن خواسته­ها و عقاید ملت. از قضا به روسیه همیشه درس دموکراسی می­دهند اما به دلایلی خود استادان نمی­خواهند چیزی یاد بگیرند.

به نظر من مدل تک­قطبی در دنیای امروز نه تنها نپذیرفتنی که نشدنی است؛ علتش هم فقط این نیست که در دنیای امروز توان نظامی سیاسی و اقتصادی هیچ کس برای سیادت کفایت نمی­کند؛ خود مدل معیوب است. چون در چهارچوب آن هیچ مبنای اخلاقی­ای برای تمدن مدرن وجود ندارد و نمی­تواند داشته باشد. با این همه آن چه در دنیای امروز رخ می­دهد، تلاشی­ست برای وارد کردن این مفهوم(مفهوم دنیای تک­قطبی) به مناسبات بین­المللی. ولی به چه قیمتی؟

اقدامات یک­جانبه و بعضن نامشروع، نه تنها هیچ مشکلی را حل نکرده که تراژدی­های انسانی و مراکز تنش تازه­ای را به وجود اورده است. خودتان قضاوت کنید. آیا جنگ­ها و درگیری­های منطقه­ای کم­تر شده است؟ آیا انسان­های کمتری قربانی این درگیری­ها شده­اند؟ واقعیت این است که این تنش­ها بیش از پیش قربانی می­گیرند؛ خیلی بیش­تر. خیلی بیش­تر.

امروز شاهد استفاده بی­رویه از نیروی انتظامی در روابط بین­المللیم؛ نیرویی که دارد دنیا را در ورطه­ی ناسازگاری دائمی فرو می­برد. نتیجه این­که قابلیت رسیدن به راه­حل­های تفاهمی را از دست داده­ایم. توافق­های سیاسی هم ناممکن شده­اند. شاهدیم که بی­توجهی و اهانت به قوانین بین­المللی هر روز بیش­تر می­شود و هنجارهای قانونی مثلن مستقل، خویشاوندان نظام قانونی یک کشور خاص از آب در می­ایند؛ یک کشور و البته و بیش­تر از همه ایالات متحده که از هر جهت پا را از مرزهای ملی­اش فراتر گذاشته است. این مساله در سیاست­های اقتصادی سیاسی، فرهنگی و آموزشی­ای که این کشور به دیگر ملت­ها تحمیل می­کند هویداست. خب، چه کسی این وضعیت را دوست دارد؟ چه کسی خوشحال است؟

می­بینیم که تمایل به حل یک معضل بر اساس اوضاع جاری سیاست روز به روز بیش­تر می­شود و این البته فوق­العاده خطرناک است. نتیجه­اش این می­شود که هیچ کس احساس امنیت نمی­کند. می­خواهم روی این جمله تاکید کنم؛ هیچ کس احساس امنیت نمی­کند. چون هیچ کس احساس نمی­کند که قوانین بین­المللی مثل یک دیوار سنگی از او محافظت خواهد کرد. مسلم است که چنین جوی به رقابت تسلیحاتی دامن می­زند. استیلای قدرت، ناگزیر تعدادی از کشورها را به دستیابی به سلاح­های کشتارجمعی تشویق می­کند. در کنار این مسابقه تهدیدهای جدید نیز پدیدار می­شوند و تهدیدهای قدیمی مثل تروریسم ماهیت جهانی به خود می­گیرند.

مشابه این سیاست­های غلط در مسائل دیگر هم کم نیست. امروزه خیلی­ها در مقابله با فقر حرف می­زنند . روی این سیاره واقعن چه خبر است؟ از یک طرف منابع مالی برای کمک به فقیرترین کشورهای دنیا اختصاص داده می­شود؛ کمک­هایی که بعضن بسیار هم قابل توجه­اند. اما اگر صادق باشیم، منافع کشورهای اهداکننده هم در ان­ها لحاظ شده است. از طرف دیگر کشورهای توسعه­یافته هم­زمان یارانه­ی محصولات کشاورزی­شان را حفظ می­کنند و جلوی دست­رسی بعضی کشورها به فناوری­های پیشرفته را می­گیرند.

اجازه بدهید چیزها را همان طور که هستند بگوییم؛ یک دست صدقه می­دهد و دست دیگر نه تنها عقب­ماندگی­های اقتصادی را حفظ می­کند که بار خودش را هم می­بندد...

برای من روشن است که ما به لحظه­ی سرنوشت­ساز تفکر و تصمیم­گیری درباره­ی معماری امنیت جهانی رسیده­ایم...

  • پیمان ..

سال من

۲۸
شهریور

"سال من" رولد دال را که می­خواندم به این فکر می­کردم که هر کسی می­تواند سالی یک کتاب بنویسد. به این فکر می­کردم که کتاب نوشتن اصلن کار سختی نیست. کافی است مثل رولد دال بنشینی پشت میزتحریرت و ماهی سه چهار صفحه در مورد ماهی که داری آن را می­گذرانی بنویسی. تقریبن ماهی یک انشا می­تواند سالی یک کتاب بشود. یک کتاب خواندنی مثل کتاب "سال من". البته مثل رولد دال بودن یعنی تک و بی­هم­تا بودن. یعنی نگاه خاص خودت را داشتن. یعنی تکراری نبودن که فکر کنم این جای­ش کمی سخت است...

بزرگ­ترین خوبی "سال من" همین است. تو را تشویق به نوشتن می­کند. نوشتن را برای­ت آسان می­کند. رولد دال ساده و راحت و بی­قید نوشته و البته همان رولد دال همیشگی هم هست. با همان زبان تندو تیزش و نگاه دقیق­ش و ناقلابازی­های­ش. در کتاب "سال من" کم­تر قصه گفته. بیشتر توصیف کرده و کمی هم خاطرات گفته. رولد دال در این کتاب از گذران یک سال­ش در مزرعه­ی محل زندگی­اش گفته. کتاب دوازده فصل دارد، دوازده فصل به نام­های دوازده ماه سال: ژانویه، فوریه، مارس... به بهانه­ی آن ماه و مناسبت­های خوشایندش رولد دال شروع می­کند به گفتن و تو را سحر می­کند و با خودش می­برد. نگاه عاشقانه­اش به طبیعتی که در آن زندگی می­کند و اطلاعات­ش در مورد طبیعت خیلی جالب است. یک جایی از کتاب می­گوید: “اگر شما در شهر زندگی می­کنید واقعن برای­تان متاسفم که هیچ کدام از این منظره­های باشکوه را نمی­بینید. من که هیچ وقت توی عمرم توی هیچ شهر بزرگ و کوچکی زندگی نکرده­ام و هیچ وقت هم زندگی نخواهم کرد.”ص40

با این جمله و آن توصیف­های­ش دل من را واقعن سوزاند!

این روزها که باران دل و روحم را خیلی قشنگ قلقلک می­دهد خواندن "سال من" باعث شد که سعی کنم به هوا و طبیعت پیرامونم بیش­تر دقت کنم...

این هم یک بریده از کتاب:

ماه می[اردیبهشت و خرداد ما] ماه فاخته­هاست. بگذارید برای­تان از این پرنده­ی شگفت­انگیز و تمام عادت­های بدجنسانه­اش بگویم. اول از همه بگویم که فاخته یک پرنده­ی مهاجر است و نمی­تواند تا ماه آوریل[فروردین و اردیبهشت ما] به اروپا یا جزایر کوچک انگلیس برسد. او تا اوایل پاییز یعنی وقتی احساس سرما کند، همین­جا می­ماند و بعد واقعن هزارها و هزارها کیلومتر به طرف جنوب پرواز می­کند. فاخته برعکس بیش­تر پرندگان مهاجر، در آفریقای شمالی توقف نمی­کند. پرواز می­کند و پرواز می­کند و تا نواحی استوایی افریقا حتی تا افریقای جنوبی یا بعضی وقت­ها تا آسیا و گینه­ی نو هم می­رسد. به این دلیل می­تواند این کار را بکند که برخلاف بادقپک­ها، چلچله­ها و سهره­ها، فاخته پرنده­ای بزرگ و قوی با بال­های عریض و دمی دراز است.

هر کس که بیرون شهر زندگی کند، زمان رسیدن فاخته­ها را می­داند، چون آدم بی­اختیار صدای بلند و عجیب فاخته­ی نر را که تقریبن شبیه فریاد انسان است می­شنود. تقریبن می­گوید: "کوکو کوکو!" و تا کیلومترها دورتر شنیده می­شود؛ صدای عجیب، بلند و قهقهه­مانندی که انگار خطاب به تمام پرندگان آسمان فریاد می­زند که به­تر است حواس­تان جمع باشد.

و اما بشنوید از بدجنسی­های این پرنده. برعکس بیشتر پرندگان، فاخته برای خودش جفت پیدا نمی­کند تا با هم زندگی کنند. فاخته­های نر و ماده به تنهایی زندگی می­کنند و این­جا و آن­جا با جنس مخالف خودشان جفت­گیری می کنند. به همین دلیل در دنیای فاخته­ها چیزی به اسم هم­سر یا خانواده وجود ندارد. وقتی فاخته­ی ماده آماده می­شود اولین تخم خود را بگذارد، تقریبن همیشه این کار را روی زمین انجام می­دهد. بعد تخم را به منقار می­گیرد و به دنبال آشیانه­ی یک پرنده­ی دیگر می­گردد تا تخم را توی آن بگذارد. هیچ فاخته­ای تابه­حال خودش را برای ساختن آشیانه یا خوابیدن روی تخم­ها و غذا دادن جوجه­های­ش به زحمت نینداخته است. فاخته­ی ماده(در حالی­که تخم را به منقار گرفته است) آن­قدر پرچین­ها را می­گردد تا آشیانه­ی پرنده­ی دیگری را که توی آن تخم هست پیدا کند. بعد یواشکی تخم را میان تخم­های دیگر می­گذارد و پرواز می­کند. می­رود و همه چیز را فراموش می­کند.

فاخته­ها به دلیلی ناشناخته معمولن آشیانه­ی یک گنجشک پرچین را انتخاب می­کنند. تخم گنجشک­های پرچین برای من دوست­داشتنی­ترین تخم پرنده در انگلستان است؛ تخمی به رنگ آبی لاجوردی کم­رنگ و خالص، بدون حتا یک خال. اما تخم فاخته بزرگ­تر و به رنگ قهوه ای خاکی با لکه­های تیره­تر است. از همه جالب­تر این­که وقتی گنجشک پرچین به لانه­اش برمی­گردد و تخم قهوه­ای و کثیف فاخته را می­بیند که لابه­لای تخم­های آبی و زیبای خودش جا خوش کرده است، ظاهرن اصلن اهمیتی نمی­دهد؛ می­رود و روی تخم فاخته و تخم­های خودش می­نشیند.

وقتی همه­ی جوجه­ها سر از تخم بیرون می­اورند، گنجشک ماده چندان متوجه نیست که چه اتفاقی قرار است بیفتد. معمولن چهار یا پنج تا از تخم­ها مال خودش است، به اضافه­ی یک تخم فاخته. وقتی جوجه­ها سر از تخم بیرون می­اورند، پدر و مادر هر دو به جوجه­ها غذا می­دهند؛ همین­طور به جوجه­ی زشت فاخته! فراموش نکنید که جثه­ی یک فاخته­ی بالغ سه برابر یک گنجشک پرچین است و به همین خاطر جوجه­ی فاخته سه برابر تندتر از جوجه گنجشک­ها رشد می­کند. سپس موقع کشت و کشتار فرامی­رسد. جوجه­ی بزرگ شده­ی فاخته، جوجه­های گنجشک را یکی یکی از لانه به بیرون پرت می­کند تا بمیرند و دست آخر تنها کسی که می­ماند، جوجه­ی عظیم­الجثه، پشمالو و بدقواره­ی فاخته است که تمام لانه را اشغال کرده است.دیوانه­کننده­ترین موضوع این است که حتا بعد از این ماجرا هم ظاهرن پدر ومادر جوجه گنجشک­ها متوجه نمی­شوند چه اتفاقی افتاده است و به غذا دادن این قاتل ادامه می­دهند؛ شب و روز تقلا می­کنند تا غذای کافی برای جوجه­ی فاخته بیاورند. تا این­که به اندازه­ی کافی بزرگ می­شودو می­تواند از لانه بیرون بپرد. بعد فاخته بدون حتا یک تشکر خشک و خالی پرواز می­کند و می­رود.

به همین دلیل است که می­گویم فاخته بدجنس­ترین پرنده­ی توی آسمان است.

سال من/نوشته­ی رولد دال/ترجمه­ی میرعلی غروی/نشرمرکز/صفحات 29 تا 33

  • پیمان ..

این داستان را سال­ها پیش نوشتم. از نظر داستانی و ادبی و این ها چیز خاصی ندارد که پس از سال­ها بخواهم به آن بنازم. ولی به عنوان مقدمه­ی یک سری حرف­ها آن را این­جا می­گذارم:

 

%%%

چرا دق نمی­کنم من؟!

 

        می­خواهم جلوی چشم­م باشد، تا عذاب بکشم دق کنم، بفهمم چقدر بی­عرضه­ام.

        می­خواهم وقتی تلویزیون نگاه می­کنم چشم­م به­ش بخورد زندگی زهر شود برایم؛  وقتی غذا می­خورم باز ببینم­ش کوفت شود برایم؛ و وقتی می­خوابم کابوس شود برای­م بیاید توی خوابم مثل یک دیو و دد بگوید:«خاک بر سرت که این­قدر بی­عرضه­ای، یک شب نتوانستی تحمل کنی بمیری.»

        جلیلی هم می­گفت که بی­عرضه­ایم. می­گفت که عرضه نداشته­اید یک­کم همّت کنید؛ ولی عجیب این­جا بود که بدمان می­آمد. داشت حرف دلم را می­زد، حرفی را که دلم عرضه نداشت بگوید خلاصم کند. ولی بدم می­آمد. شاید چون داشت به همه می­گفت، شاید چون برای او سنگین بود که بگویندش بی­عرضه­ای که نتوانستی. میز سوّم می­نشست و من همیشه دیرتر از او می­رسیدم، سرم را پایین می­انداختم می­رفتم تخت آخر و هی از جلیلی بدم می­آمد و از خودم بیش­تر که چرا دق نمی­کنم.

        شاید به خاطر رستمی بود که دق نمی­کردم. آرمان هم شیمی آورده بود و جلسه­ی اولی هم که با رستمی داشتیم تی­شرت شادمهرش را پوشیده بود.همان که شادمهر ژست گرفته بود و کنارش با خطّ تحریری نوشته شده بود: بی­خیال. رستمی که آمد اول او را دید و نگاه­ش کرد و گفت:«تو هم شب امتحان گفتی بی­خیال، آره؟» و من همان لحظه خواسته بودم که هی توی دل­م بگویم: بی خیال. و هرچه گفته­بودم نتوانسته بودم از خیال­ش دربیایم. بدتر هم شد.کفری­تر هم شدم، نه می­توانم بی­خیال شوم نه دق می­کنم.

        شاید هم به خاطر باباش است، بابای پالتوپوشِ عینک­دودی­زنِ سپیدمویش.

        آن روز خاتمی جفت­مان را برد دم دفتر. زنگ زد به مامانم و زنگ زد به باباش.

        یک ساعت تمام ایستادیم دَم دفتر و من نگاه­م پرِ التماس شد و او گریه نکرد. وقتی بیش­تر بچه­ها رفتند بابای او آمد، مامان من هم و همه با هم رفتیم توی دفتر.

        خاتمی همه چیز را تعریف کرد...

  • پیمان ..

چند روز پیش وقت افطار همین­طور که داشتم بین کانال­ها سگ­چرخ می­زدم، رسیدم به خبر بیست کانال چهار. داشت خبرهای تصویری را پخش می­کرد. پایین صفحه نوشته­بود: طناب­کشی کودکان ژاپنی.

داشت تصاویری از شصت هفتاد تا بچه­ی ژاپنی(در حد پیش­دبستانی یا کلاس اول دوم) نشان می­داد که تقلا می­کردند و همگی با هم طنابی را می­کشیدند. انگار مسابقه­ی طناب­کشی. کنارشان هم چند تا زن و مرد(پدرومادرهای­شان یا شاید مربی­های­شان) آن­ها را تشویق می­کردند. دختربچه­ها و پسربچه­ها همه با هم داشتند زور می­زدند تا طناب را بکشند. بعد در ادامه­ی تصویر یک هواپیما را نشان داد که طناب را به آن بسته بودند. یک هواپیمای مسافربری بود به گمانم. چیز غول­پیکری بود. طوری که قد بچه­ها اندازه­ی چرخ هواپیما هم نمی­شد. بچه­ها همان­طور تقلا کردند و تلاش کردند تا بالاخره هواپیما شروع به حرکت کرد...

از این کار ژاپنی­ها بی­نهایت خوشم آمد. آن­ها با این برنامه دو تا چیز خیلی بزرگ را یاد بچه­های­شان می­دهند. نه، "یاد دادن" عبارت خوبی نیست. به­تر است بگویم با این برنامه دو تا ویژگی خیلی بزرگ را در بچه­های­شان به­وجود می­آورند.

یکی­اش "بزرگ فکر کردن" و "نترسیدن از چیزهای بزرگ" است. قد تک­تک بچه­ها اندازه­ی چرخ آن هواپیما هم نمی­شد. آن­ها در مقابل آن هواپیما پشه بودند. ولی به آن­ها گفته­شده بود که شما باید این هواپیما را حرکت بدهید. این هواپیما هرچه قدر هم که بزرگ است شما می­توانید آن را حرکت بدهید. و وقتی بچه­ها هواپیما را حرکت دادند مطمئنن این جمله هم در ذهن­شان نقش بسته که: ما باید هواپیماها را حرکت بدهیم...

دومی­اش "اتحاد" و "کار گروهی" است. آن بچه­ها همگی "با هم" توانستند هواپیما را حرکت بدهند. آن­ها یک کار گروهی موفقیت­آمیز کردند. هر یک از آن­ها نهایت سعی و تلاشش را کرد. اما این سعی و تلاش را در قالب یک گروه و برای یک هدف مشترک با خیلی های دیگر انجام داد، نه به تنهایی. آن­ها فهمیدند که کارهای بزرگ را اگر نمی­شود به تنهایی انجام داد با هم­کاری و اتحاد گروهی می­شود انجام داد...

از "طناب­کشی کودکان ژاپنی" بسیار لذت بردم!

  • پیمان ..

شب بیست و یکم

۲۰
شهریور

پیچ شمرون باید خط عوض می­کردیم. مرد از من پرسید:"مرقد امام شب احیا هست یا نه؟" گفتم:"نه. برگزار نمی­شه." و از مترو زدیم بیرون و بعد سوار آخرین مترویی که می­رفت به سمت انقلاب شدیم. همه­ش داشتم به این فکر می­کردم که اگر مرقد امام شب احیای امسال را برگزار می­کرد مرد، مسافر آخر خط می­شد. همه­ش داشتم به این فکر می­کردم، حالا که آخر خط خبری نیست مرد می­خواهد کجا برود؟!

%%%

دقیقن نمی­دانم دل­بستگی من به خاطر چه چیزش است. به خاطر سنگ­های سفیدش است؟ سنگ­های سفیدی که همیشه من را یاد حضرت ابراهیم،،پدر پیامبران ما می­اندازد. به خاطر شکل مکعبی شکلش، به خاطر ستون­های سبز کجش؟ از بیرون که نگاهش کنی انگاری گنبد ندارد. اما، نه...گنبد هم دارد. بلکه گنبدش مانند سینه­های یک زن فاحشه عریان و شهوانی نیست. پوشیده است. در حجاب است. همین بی­گنبدی ظاهری­اش است که برایم مسجدش می­کند. اما... نه... شاید همه چیز زیر سر همان احساس مقدسم باشد. برایم یک مکان خاص است. یک تکه­ی ناب از زمین خدا. همین­جوری. فقط یک احساس خوب است. مگر بد است؟ مگر بد است آدم همین­جوری به یک مکان خاص دل­بستگی داشته باشد؟... توی عمرم مسجد زیاد ندیده­ام. مساجد زیادی هستند که شاید در ادامه­ی عمرم ببینم­شان. اما بعید می­دانم هیچ کدام­شان سال تاسیس­شان را این­طوری بنویسند: سال 1345 خورشیدی...

%%%

مناره­ها همیشه همین­جوری­اند. نگاهت را از پایین می­برند به سمت بالا. داری روبه­رویت را نگاه می­کنی. مناره را می­بینی. نگاهت را می­کشاند به سمت بالا. بالا و بالاتر. تا می­رسی به سیاهی آسمان شب. اما چیزی در بالای مناره­ی مسجد تغییر کرده بود. پرچمی که بالای مناره است. همین چند ماه پیش آن پرچم، یک پرچم سبز بود. حالا پرچم سرخی آن بالا است که دارد در باد تکان می­خورد. فقط تعجب کردم. معنا برایش زیاد می­شود تراشید...

%%%

در تمام طول فکرکردن­هام و دعا و قرآن خواندن­ها و در تمام طول بذله­گویی­های محسن قرائتی که با ژانگولربازی­هاش چند باری تا حد قهقهه مردم را خنداند چیزی که ازارم می­داد این بود که چرا امشب این قدر کوتاه است و تند می­گذرد...

%%%

مراسم که تمام شد آقایی میکروفن را در دست گرفت از همه­ی ما خواهش کرد که به دلایل حفاظتی و امنیتی در رابطه با نماز جمعه­ی فردا هرچه زودتر و با آرامش­تر محوطه­ی دانشگاه را ترک کنیم.

حالم را به هم زد!

 

  • پیمان ..

ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتمن عاشقش می­شوی، چه باسواد باشی، چه کم سواد، چه روشن­فکر باشی، چه غیرروشن­فکر... هرچه باشی طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو درمی­آورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو می­آموزد. از پی دیدن  و شناختنش دیگر نمی­توانی در مقابل ان بی­تفاوت بمانی، دیگر نمی­توانی نسبت به ان غریبه باشی و به ان فکر نکنی، نمی­توانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: "می­روم آمریکا، می­روم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، می­روم و خودم را خلاص می­کنم." نمی­توانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصه­های مردمش را دردها و غصه­های تن و روح خودت ندانی، گل­هایش را گل­های باغ و باغ­چه­ی خودت ندانی، کویر و دریا و کوه­های برهنه­اش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبه­ی قدیمی­اش، روان اجدادت را نبینی، صدای آب­های مست رودخانه­هایش را هم­چون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی و نمی­توانی برای بازسازی­اش قد علم نکنی، پای نفشری، یک­دندگی نکنی و فریاد نکشی... نمی­توانی، نمی­توانی...

ابن­مشغله-نادر ابراهیمی-ص 102

  • پیمان ..

ض

۱۷
شهریور

خودت هم نمی­دانی چرا این­جوری شده. دلت تنگ شده. برای کی و برای چی، نمی­دانی. درهم پیچیدن دلت را احساس می­کنی. حس می­کنی الان باید یاد یک جایی و یک زمانی یا یاد یک نفر بیفتی. یاد خاطره­یی بیفتی. ولی هیچی نیست. حس می­کنی تخم­مرغی بیخ گلویت از راحت­نفس­کشیدن­ت جلوگیری می­کند. پریشان می­شوی. کتاب­های توی قفسه را نگاه می­کنی. دلت یک کتاب در مورد دل­تنگی می­خواهد. ولی چیزی پیدا نمی­کنی. اصلن حال­ و حوصله­ی خواندن نداری. حال و حوصله­ی دیدن فیلم و شنیدن اهنگ را هم نداری. فقط یک چیز می­خواهی. یک هوای مه­آلود. یک هوای پاییزی پر از سایه و مه و رطوبت. می­روی دم پنجره. به بیرون نگاه می­کنی. حالت از وضوح تصاویری که می­بینی به هم می­خورد.

به خیابان نگاه می­کنی. یاد نوجوانی می­افتی. آرزوی قدم­زدن بر آسفالتِ خیسِ یک شبِ تاریک. یک زمانی تصویری دل­نشین بود برایت. خیابان خلوت و تاریکِ یک شبِ بارانی و تو، که دست­هایت را کردی توی جیب شلوارت، خط سفید ممتد وسط خیابان را پی می­گیری و با طمانینه­ی عجیبی قدم از قدم برمی­داری و می­روی. مهم نیست کجا. مهم فقط رفتن بود. آره. بود. حالا نیست. حالا باید سریع­ترین و به­ترین و کم­هزینه­ترین راه رسیدن به مقصدی را که باید وجود داشته باشد پیدا کنی و از آن راه بروی... نه... اصلن دل و دماغ فکر کردن به حالا و آینده و کارهایی را که باید بکنی نداری...فقط دلت بدجوری تنگ است. روزها و شب­های بارانی زیادی را گذراندی. قدم زدن در زیر بارش نم­نم باران­های زیادی را گذراندی. ولی هیچ کدام حسِ آن خیالِ نوجوانی را بهت ندادند. لعنتی­ها!

یاد تلفن صبح می­افتی. یکی از همین بچه­هایی که می­خواهند سال دیگر کنکور بدهند. چقدر چرت وپرت گفتی. چه قدر امید، چه قدر توصیه، چه قدر جمله­ی امری، چه قدر تشویق و نهی. چه قدر زرت و پورت... همه­ی این­ها را گفتی. ولی آن چیزی را که ته دلت بود نگفتی...

"اون غم لعنتی رو نگفتی."

به هیچ کدام­شان تابه­حال نگفتی. نمی­شد. نشده. شکل عینی آن غم توی ذهنت یک غروب پاییزی زمستانی است. آره... یک غروب تیره­وتار. تو از مدرسه برمی­گشتی. رفته­بودی توی ایستگاه و سوار اتوبوس شده­بودی. اتوبوس پشت چراغ­قرمز طولانی چهارراه گیر کرده بود و تو به میله آویزان شده­بودی و بیرون را نگاه می­کردی. رنگ غروب قهوه­ای بود. داشتی فکر می­کردی. خسته بودی. ولی خانه که می­رفتی کلی کار و کلی درس و کتاب بود که باید می­خواندی. همه خسته بودند. آن­هایی که توی اتوبوس نشسته بودند و آن­هایی که پشت ترافیک در ماشین­های­شان بودند. ولی می­رفتند خانه تا خستگی در کنند. کارهای­شان را انجام داده بودند و می­رفتند خانه حال و صفا. ولی تو...تازه باید شروع می­کردی...

به ادم­هایی که داشتند از چهارراه رد می­شدند نگاه می­کردی... زن­هایی که هنوز آرایش صورت­شان بعد از یک روز پابرجا بود و آن سه تا دختر دبیرستانی با مانتوهای سورمه­ای­شان... می­خندیدند. داشتند از چهارراه رد می­شدند و می­گفتند و می­خندیدند. صورت­های­شان تُرد بود و تازه. تو داشتی توی ذهنت برنامه­ریزی می­کردی و چشمت پیش آن ها و خنده­های­شان بود. آن­ها شاد و سرخوش بودند و تو... آن "غم لعنتی" همین­جا بهت دست داده بود. نه، کل آن غروب این غم لعنتی همراه­ت بود؛ ولی نقطه­ی اوجش همین­جا بود...

اما هیچ­وقت به هیچ کدام­شان این­ها را نگفتی. دلت می­خواهد بگویی:

"اگه می­خواید مثل من و به­تر از من بشید باید این غم لعنتی رو با تمام وجود یه روزی از روزهای نزدیک آینده حس کنید. وگرنه، باقی­ش پشمه..."

بی­خیال... موبایل کوفتی را از روی میز برمی­داری. به اشاره­ای می­روی سراغ دفترچه تلفن موبایل. اسم­ها را تک­تک می­خوانی و می­روی پایین. اسم بعد از اسم.

"به یکی­شون زنگ بزن بگو دلت تنگ شده."

خودت هم همچین بدت نمی­آید. ولی نه... اصلن حال و حوصله­ی حرف­زدن نداری. دلت فقط دیدن قیافه­شان را می­خواهد. اصلن دلت نمی­خواهد حرف بزنی. می­خواهی فقط کنارشان بایستی و هوا را پوف کنی. همین. "ولی با این لعنتی فقط می­شه به اونا زنگ زد و باهاشون حرف زد." و تو اصلن حال و حوصله­ی حرف زدن نداری. حتی یک مکالمه­ی 30 ثانیه­ای کوتاه برای قرار گذاشتن. با هیچ کدام­شان. حرف زدن خیلی مسخره است. آدم چرا باید آن همه انرژی برای حرف­زدن به هدر بدهد؟!...حالا که این انرژی حداقل را نداری...بی­خیال...عجیب است. به آخرین اسم­ها می­رسی و می­بینی برای هیچ کدام­شان دلت تنگ نشده بوده. شاید هم دلت برای همه­شان یک­جا تنگ شده... نمی­دانی... نمی­دانی... یک بار دیگر از پنجره­ی اتاق به بیرون نگاه می­کنی. از پنجره­ی اتاقت فقط می­شود غروب آفتاب را تماشا کرد. نه می­شود طلوع خورشید را دید و نه ماه شب چهارده را. کلن، هر وقت از پنجره­ی اتاقت به بیرون نگاه می­کنی ماهی درش نمی­بینی. شب از پنجره­ی اتاقت همیشه تاریک است و بدون ماه...

صدای دزدگیر ماشینی از دوردست بلند می­شود. صدای بوق کامیونی توی خیابان می­پیچد. فحش می­دهی و زیر لب پدرو مادرشان را لعنت می­فرستی. ماشینی از خیابان رد می­شود. یک پیکان جوانان سوسکی. نرم و آهسته می­رود. صدای ضبطش بلند است و زن خواننده با شوروحال در گوش آجرآجر خانه­های خیابان می­خواند: "مثل تموم عالم، حال منم خرابه، خرابه، خرابه، خرابه..."

صدایش دل­کش است.

اشتراک تو و عالم و زن خواننده.

می­نشینی روی صندلی کنار پنجره. تسبیح صورتی­ات را از روی میز برمی­داری و در دست می­گیری. ناخودآگاه دانه­ها را جفت جفت از میان دست رد می­دهی. حس می­کنی دیگر دلت پیچ نمی­رود و تنگ نیست و فراخ هم شده است...زن خواننده معجزه کرده است، شاید هم تسبیح صورتی، شاید هم صدای دزدگیر و بوق کامیون، شاید هم... نفس عمیقی می­کشی. خنکای هوای شهریور را در سینه­ات حس می­کنی...نفس عمیق دیگری و دوباره... هوا خنک است و عجیب آرام.

 

  • پیمان ..

می گذره...

۱۶
شهریور

این دومین شهریورماه عمرم است که به درس­خواندن می­گذرد.

ناشکر نیستم.

این دو شهریورماه بهتر از همه­ی دیگر شهریورماه­های عمرم بوده که به بطالت و بیهودگی و بی­دست­آوردی گذشته­اند.

اما راضی هم نیستم.

ای­کاش چیزهای به­تر از  درس و مشق هم برایم اتفاق می­افتاد...

  • پیمان ..

فرهاد

۰۹
شهریور
رستنی ها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم
گفتنی ها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنی ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتـاب گل ســرخی را ترسیدیم
خواندنی ها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو اما در میدان ها اینک اندازه ما می خوانیم
مــا به انـــدازه مـــا می بیــــنیم
مــا به انـــدازه مـــا می چینیـــم
مــا به انـــدازه مـــا می گـوییــم
مــا به انـــدازه مـــا می روییـــم
من و تو
کم نه که باید شب بی رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هـم نه که می باید با هم باشـیم
من و تو
حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
گفتنی ها کم نیست

 

پس نوشت: سالروز مرگش بود. خدا روحش را شاد کند...

  • پیمان ..

زرد و پژمرده

۰۸
شهریور

گاهی اوقات آدم هوس یک شعری را می­کند و شروع می­کند به خواندنش. بعد می­بیند سیر نشده. دوباره می­خواند. دوباره و دوباره. انگار دلش می­خواهد از صبح تا شب واژه­های آن شعره روی زبانش باشند و اهنگ آن شعره توی گوش­هایش بپیچند...

این شعری است که این روزها برایم این حالت را پیدا کرده:

سراپا اگر زرد و پژمرده­ایم             ولی دل به پاییز نسپرده­ایم

چو گلدان خالی لب پنجره           پر از خاطرات ترک­خورده­ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده­ایم           اگر خون دل بود، ما خورده­ایم

اگر دل دلیل است، آورده­ایم          اگر داغ شرط است، ما برده­ایم

اگر دشنه­ی دشمنان، گردنیم!       اگر خنجر دوستان، گرده­ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه          همین زخم­هایی که نشمرده­ایم!

دلی سربلند و سری سربه­زیر       از این دست عمری به­سربرده­ایم

  • پیمان ..

چند روز پیش سر سفره­ی افطار نشسته بودیم و مشغول خوردن بودیم و به اخبار شبکه­ی خبر هم در همان حین گوش جان سپرده بودیم. گوینده خبرها را پشت­سرهم در مخ ما می­کرد تا رسید به اخبار مجلس. گمانه­زنی­های رای اعتماد به وزرا و به تعویق انداختن بررسی طرح هدف­مند کردن یارانه­ها و... تا رسید به یک خبر که نمی­دانم چه صفتی برای آن برگزینم!

خبر این بود: "مجلس طرح برداشت 20 میلیون دلار از حساب ذخیره ارزی برای مقابله با محدودسازی ناعادلانه آمریکا و دیگر قدرت‌های غربی در عرصه‌­ی فناوری اطلاعات به منظور افشای موارد متعدد و روزافزون نقض حقوق بشر توسط آن­ها را یک هفته بعد از تعطیلات در صحن علنی بررسی می­کند."

بعدش گوینده شروع به گفتن این توضیحات کرد که سنای امریکا برای کمک به مخالفان نظام جمهوری اسلامی در حوزه خبررسانی و پایگاه های شبکه اجتماعی اینترنت 50 میلیون دلار اختصاص داده است.  طرح جدید ضد ایرانی موسوم به ویس (Voice) شامل 30 میلیون دلار برای توسعه برنامه­های رادیویی فارسی تحت حمایت رادیو اروپای آزاد، 20 میلیون دلار برای توسعه­ی شبکه­های اینترنتی ضددولت ایران و 5 میلیون دلار برای گردآوری اطلاعات درباره وضعیت آشوبگران در ایران است.

اولین واکنش من با شنیدن این خبر یک فریاد بلند بود: بیست میلیون دلار؟!!!

لحظه­ای از خوردن باز ماندم. همین­جوری­ش دولت آقای محمود احمدی­نژاد با کسری بودجه مواجه است و از آن­طرف حقوق آن همه کارگر را پیچانده­اند و از این طرف ندارند گوشت بخرند می­روند از افغانستان بز وارد می­کنند که مردم گرسنه نمانند(1) و آن وقت بیست میلیون دلار برای افشای نقض حقوق بشر در آمریکا؟! آن هم چه کسانی؟! عالیجنابانی که در زندان­های­شان... بعد به خودم گفتم: خب، این­ها نمایندگان همین ملت ایران هستند. خلایق هرچه لایق. ملتی که احمدی­نژاد را رییس­جمهور می­کند پول و سرمایه­اش هم باید خرج همین کارها بشود...خلایق هر چه لایق...و لقمه­ام را فرو دادم.

بعد یاد حکایت سعدی افتادم. حکایت سگی پای صحرانشینی گزید:

 

سگی پای صحرا نشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراگنده روز

بخندید کای مامک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

 

با خودم گفتم: ای­کاش آقای سعدی زنده می­بود تا از او بپرسم حکم صحرانشینی که می­رود سگه را به تلافی گاز می­گیرد چیست؟!!!

 


­(1): هیهات من الذله.

پس­نوشت: خودم را وطن­پرست نمی­دانم ولی بیگانه­ستیز چرا، هستم. از حکایت سعدی هم معلوم است دیگر!

  • پیمان ..

شانزده مقاله

۰۲
شهریور

"محمد مطهری" ته­تغاری خاندان مطهری است. هفتمین فرزند مرتضا. از اول ابتدایی تا چهارم دبیرستان را توی مدرسه­ی نیکان درس خوانده. لیسانسه­ی برق شریف. فوق لیسانس فلسفه­ی دانشگاه تهران. دکترای فلسفه­ی دین از دانشگاه تورنتو. و البت از همان سال اول دانشجویی یک پایش حوزه بوده یک پایش دانشگاه و آخوند هم شده. در یک کلام آقازاده است؛ ولی از آقازادگی خوشبختانه ثروت، مقام و قدرت را به ارث نبرده.

عقل و هوش و فراست و دید انتقادی­اش خاری است در چشمان آقازاده­های دیگر و صاحب­منصبان این نظام.

رجانیوز(سایت حامی محمود احمدی­نژاد) در مورد او می­گوید که مقاله­هایش مورد استقبال کسانی قرار گرفته است که سال­ها کمر به نابودی این نظام بسته­اند.می­گوید که او مانند سید محمد خاتمی یک غرب­زده­ی تمام­عیار است و می­گوید که مقاله­های محمد مطهری بزرگ­ترین ظلم به نظام جمهوری­اسلامی­اند.( http://www.rajanews.com/detail.asp?id=34263)

خب. وقتی رجانیوز این اظهارات را در مورد او می­کند من نتیجه می گیرم که او حداقل آدم بدی نیست. اما وقتی مقاله­هایش را خواندم به خودم گفتم: "من فدای جمهوری اسلامی و ایرانی خواهم بود که حرف­های محمد مطهری را گوش بدهد."

نمی­خواهم بگویم مقاله­هایش معجزه­اند و این حرف­ها. نه. حتا می­شود گفت در خیلی از مقاله­هایش حرف جدیدی نزده. ولی می­توانم بگویم  حرف­هایی در مقاله­هایش زده درست­اند و عین حقیقت. و به نظرم این روزها گفتن حقیقت خیلی ارزش دارد...

شانزده مقاله­ای که از "محمد مطهری" در ادامه لینکش را داده­ام می­توانند یک کتاب صدصفحه­ای جمع و جور و خواندنی را بسازند:

1- مردم در الویت چندم؟( @@@)

2- آیا مسئولان اخبار حوادث را نمی­خوانند؟( @@@)

3- چرا کشورمان چنین جرم­خیز شده است؟( @@@)

4- ام­المشکلات کشور چیست؟( @@@)

5- آبرویش را بریز و ااو را به مردم معرفی کن.( @@@)

6- مجلس هشتم و مزاحمان خیابانی و غیرخیابانی(@@@)

7- اخبار محرمانه­ای که نباید محرمانه باشد(@@@)

8- تحقیقات پلیسی و جان و ناموس مردم(@@@)

9- مردم، سالار اما فراموش­شده!( @@@)

10- ما ایرانیان با اعصاب خود چه می­کنیم؟( @@@)

11- خودزنی به شیوه­ی ما ایرانیان(@@@)

12- مسئولان به مردم ما چه اموخته­اند؟(@@@)

13- چه آسان همدیگر را روانه­ی قبرستان می­کنیم(@@@)

14- ایرانیان و خلوت اینترنتی(@@@)

15- دفاع از نظام اسلامی به هر وسیله؟!( @@@)

16- کاش دشمن را زودتر شاد کرده بودیم!(@@@)

 

  • پیمان ..