یک روز پاییزی، فنی-4
- ۶ نظر
- ۲۹ دی ۹۰ ، ۰۶:۴۷
- ۸۲۸ نمایش
تکراری، ولی همین تکراری را نگویم میمیرم:
چرا ما دوست داریم عیشمان را زهر کنیم؟ چرا تا دیدیم که نامی از فرهنگمان در دنیا طنین انداز شده افتادیم دنبال نظراتی که از قبل هم میدانستیم برایشان موفقیت ننگ است؟ چرا وقتی خوشحال هستیم باز هم به کسانی نگاه میکنیم که خوشحالی ما را نمیخاهند؟ مگر حکم تبریک آن آقا به مرد چاقی که توانسته ۲۵۰کیلوگرم جرم را بلند کند برایمان تاثیر و اهمیتی داشت که حالا به کوچهی علی چپ زدنش تاثیری داشته باشد؟ مگر صاحب این بوم و بر ما نیستیم؟ آخر یعنی چه که برویم فارس و رجانیوز را بخانیم ببینیم چه فحشهایی دادهاند به اصغر فرهادی و بعد توی وبلاگهایمان به حماقتهایشان و حرفهایشان لینک بدهیم که ببینید اینها که هستند و چه هستند؟!؟ مگر ما قهرمان اصلی این ماجرا نشدیم؟ روی سن اصغر فرهادی از کی تشکر کرد پس؟...
چرا خودمان نیستیم؟!
حالا دوباره آسفالت خیابان خیس شده. من اینجا در تاریکی نشستهام. دو ساعت همین جا نشسته بودم پای این اینترنت خراب شده که کمی بیحوصلگیام را تسلا بدهد. این سایت و آن سایت و این وبلاگ و آن وبلاگ و بوک مارک کردن بعضی صفحهها که بعدن بخانمشان. حوصلهی خاندن نبود. به هیچ وجه. گوی طلایی چتم را هم روشن کردم شاید شیرین زبانی به شوقم بیاورد. هیچ کسی نبود و به شوقم نیاورد. بعد از دوساعت که بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم آسفالت خیابان خیس شده. هوا نمناک شده. بارانکی خرد خرد باریده که بیصدا بوده و فقط غافل بودنم را به رخم کشیده و نفهم بودنم را و اینکه چه قدر گنگم من... توی کوچهی روبه رویی هیئت عزاداری است. آمبولانسی ایستاده جلوی خانهای که تابلوی هیئت آنجاست. زنی حالش به هم خورده. دارند سوار آمبولانسش میکنند. از بسیاری اندوه حالش به هم خورده یا...؟! نمیدانم...
توی چت به سنگ صبوری نالیدم که چرا این قدر بیحوصلهام من؟! گفت جمعه است.
دیروز که سوار مترو شده بودم روی پله برقی به پوچی رسیدم. اصلن این متروها این ایستگاههای مترو غم انگیزند. آن ایستادن روی پله برقی و بالا رفتن بیهیچ تلاشی غم انگیز است. و ایستگاه متروی سرسبز از همه بدتر. میدانی چه کار کردهاند؟ صندلیهای توی ایستگاه. همه را دونفره دونفره با فاصله از هم چیدهاند... صندلیهای توی ایستگاهها را دیدهای؟ همهشان کنار هم و چسبیده به هم... اما این ایستگاه سرسبز همه را برداشته دونفره کرده. و این دخترپسرهای مترویی چه قدر زیاد شدهاند... برای خودشان ژانری هستند اصلن. قبلن گفتهام ازشان. از معنایشان... حال تکرار ندارم برایت. روی پله برقیها بودم. به مردمی که از پلهها بالا میرفتند و پایین میرفتند نگاه میکردم. یک نگاه مات و گذرا. شیشهای. بیحس. بعد یکهو از خودم پرسیدم من دنبال چه هستم؟ چه چیزی است که من دنبالش میدوم؟ چیزی برای دویدن وجود نداشت. نه. انفعال نبود. حالا دیگر تعریف شدهها به حد کافی رسیدهاند. کارهایی که دیگران یا چیزی به اسم جبر روی دوشهایت انداخته و تو باید آنها را ببری بالای کوه و برگردی و دوباره بگذاریشان روی دوشت... نه.. اینها نه... چیزی که خودم دنبالش باشم... برایم جزء جزء ش مهم باشد. در هر لحظهای بهش فکر کنم... نبود... میفهمی؟
کمرم درد گرفته. پشت این ماس ماسک نشستن هم حتا خسته کننده است...
نگرانیها... بوی جنگ را میشنوم. تو هم میشنوی. بوی تیزی دارد. گس است. دماغ را میزند. اولین باری که با چیزی به اسم تنگهی هرمز آشنا شدم دوم سوم راهنمایی بود. همان موقعها بود که با کلمهای به اسم استراتژیک هم آشنا شدم. اینکه خیلی از نفت دنیا از همین تنگه میگذرد و این تنگه دست ما است و ابزار قدرت است... با همان ذهن بچگانه از خودم میپرسیدم این همه که ایران هی میگوید مرگ بر آمریکا و میگویند که کلی از بدهیهایش را بعد از انقلاب نداده و دنیا با ما دشمن است و اینها، چرا ما تنگهی هرمز را نمیبندیم و تا پولمان را پس نگرفتهایم و به حقمان نرسیدهام بازش نمیکنیم؟ بعدها بود که فهمیدم آدم ابزارهای قدرتش را به آسانی خرج نمیکند. بعدترها بود که فهمیدم اصلن بستن ۸۰ کیلومتر آب دریا هم عرضه میخاهد و... حالا این روزها میبینم که آن پسرک دوم راهنمایی میتوانسته مثل آدم بزرگها فکر کند... لج بازی و بچه بازی هیچ وقت پایان پذیر نیست. حالا قرار شده است که نفت ایران را تحریم کنند. نخرند... بهترین نوع تحریم برای کشوری که تویش زندگی میکنم. اما حضراتی که فریادهای استقلال و آزادی و جمهوری اسلامیشان ماتحت شیخ ساعد بن آل کونکشهای خلیج فارس نشین را جر داده بود افتادهاند به هارت و پورت که نفت نخرید دنیا را به آتش میکشیم... وابستگی به نفت برایشان از وابستگی به دنیا راحتتر و تحمل کردنیتر است. و البته که به آتش کشیدن به سختی تولید ناخالص و رفع وابستگی به نفت نیست... میدانی؟ حس میکنم این سالها همهاش فرجهای بود که خدا داده بود به ملتی به نام ایران که از شر نفت خلاص شود و حالا فرجه به هیچ نتیجهای دارد به پایان میرسد و خانه ویرانی... ارتش رزمایش میگذارد. سپاه رزمایش میگذارد... ژاپن خرید نفتش از ایران را کاهش میدهد.. و...
دیگر چه بگویم. از انرژی اتمی هم میخاهی بگویم؟ صبح میخاستند من را به جرم اخلال در امنیت ملی بگیرند. انتهای امیراباد، منتظر صادق و محمد ایستاده بودم. سوار بر همین لاک پشت. پایینتر بودند. من هم روبه روی دانشکده تربیت بدنی پارک کرده بودم و حاضریراق که بیایند و برویم. بعد دیدم سربازی ۱۰۰متر جلوتر برایم بای بای میکند که برو اینجا نایست. برو. من هم گفتم باشد. روشن کردم. داشتم میرفتم آن طرف خیابان کنار دانشکده تربیت بدنی بایستم که یک کاوازاکی دو ترک آمد جلویم. نگهم داشت. موتور را هم قشنگ جلوی ماشین پارک کرد که مثلن من فرار نکنم. نمی دانم. کاری نکرده بودم آخر. فقط چند ثانیه آن هم پایین انرژی هسته ای شان...یکیشان باطوم به دست. آن یکی هم کلاشینکف حمایل کرده. خندهام گرفته بود. از من میترسید شما؟ آمد گیر داد که اینجا چی میخای؟ گفتم منتظرم. گفت منتظر کی؟ گفتم دوستم. گفت برای چی؟ گفتم میخاهم چیزی ازش بگیرم. گفت چی میخای بگیری؟ کلاه کاسکت سرش گذاشته بود. ازینها که شیشهشان رفلکس است. شیشهی کلاه کاسکت را پایین کشیده بود که مثلن من چشمهایش را نبینم. به جایی که فکر میکردم چشمهایش است نگاه میکردم و خودم را توی آینهاش میدیدم و جواب میدادم. کارت شناسایی خاست. گواهینامه دادم. بعد گیر داد به مشخصات دوستم. گفتم پرشیا دارد. گفت همین جا وایستا برم پیداش کنم. گفتم الان میاد خب. اعصابم داشت خط خطی میشد. اصلن حوصلهی علافی نداشتم. سوار موتور شد که برود صادق را پیدا کند. گواهینامهام هم دستش. کجا میری؟ راه افتادم دنبالشان. بعد صادق آمد و رد شد مثل اینکه... خلاصه زنگ زدم به صادق و محمد که بیایید این آقا مشکوکه شما را ببیند ولم کند. آمدند و یارو گواهینامه را تقدیمم کرد و بیخیالم شد... این هم از تاسیسات انرژی هستهایشان در امیرآباد. این هم از نماد دانش و رشد علمیشان... رشد علمی داشتید که با یک تهدید تحریم نفت این جوری... خلاصه انرژی اتمیشان به کوچکترین وجه هم ما را میآزارد... ترورها را هم که... حقش بود بهشان تیکه میانداختم که عوض اینکه با کلاشینکف از خیابان خدا محافظت کنید بروید مغزهایتان را دریابید که به راحتی ترور میشوند و شما عرضهی محافظت از آنها را ندارید... چیزی نگفتم.
چه قدر غر زدم من. نه؟ خب دیگر... برویم بخابیم. شاید فردا روز بهتری باشد...این دو بند آخر علارغم چرند بودن و روزمره بودنش نطقم را باز کرد. عجیب نیست... خدا غر زدن را نمی آفرید چه کار می کردم من؟!
۱-همین دو روز پیش بود که وقت گذشتن از خیابان از دست موتوریها عصبانی شدم. خیابان یک طرفه بود و داشتیم به سمت چپ نگاه میکردیم تا ماشین نیاید و رد شویم. از خیابان رد شدیم و یکهو از سمت مخالف صدای گاز یک موتوری و ترمز گرفتنش زهره ترکم کرد. خلاف میآمد و سرعت هم میآمد. برگشتم به پایهی پیاده رویام گفتم اگر من مسئول راهنمایی رانندگی بودم تردد هرگونه موتور را ممنوع میکردم. همهی کارخانههای موتورسازی را تعطیل میکردم و جلوی واردات موتور سیکلت را هم میگرفتم. دلیلش هم همین که این موتوریها از حیوانها هم وحشی ترند. کوچکترین قانونی برایشان معنایی ندارد. فقط آلودگی صوتی دارند و مزاحمت. هم برای عابرهای پیادهی توی پیاده رو مزاحماند و هم برای ماشینهای توی خیابان. معلوم نیست از کدام طرف سروکلهشان پیدا میشود و با کوچکترین انحراف ماشین تقی میخورند به ماشین و فرتی میمیرند... به هیچ دردی نمیخورند این موتورها و موتورسوارها. وقتی آن حرفها را میزدم اصلن یاد یک گونهی خاص از موتوریها نبودم. گونهای از موتوریها که عقب موتورشان یک خورجین آویزان است و روی خورجین آرم ادارهی پست است و خورجین از زور نامهها و بستههایی که باید به دست صاحبانشان برسد دارد میترکد.. این موتوریهای ادارهی پست که آرام و بیصدا توی کوچه پس کوچهها میگردند و نگاهشان به پلاک خانهها است و نامهای که باید به مقصد برسانند...
تنها نوع موتورسوارهایی که دوست داشتنیاند...
۲-یادم نیست کجا و کی در مورد عادت ژورنال خریدن فرانسویها خانده یا شنیده بودم. اینکه هر روز و هر هفته و هر ماه یک عالمه مجله توی فرانسه چاپ میشود. اینکه هر قشر از جامعهی فرانسه برای خودش یک ژورنال تخصصی و معتبر دارد و اعضای آن قشر حداقل آن ژورنال تخصصی را حتمن میخانند و دنبال میکنند. همهی اقشار، از کارگر دخانیاتشان بگیر تا مهندس مکانیک و دکترها و پرستارها و نجارها و پلیسها و... همهشان یک ژورنال در رابطه با کارشان دارند و اینکه همهشان حداقل آن ژورنال را میخرند و میخانند. رسم اشتراک ژورنال تخصصیشان هم بود. مهم نبود در کدام شهر و روستای فرانسه هستند. مهندسی که در دورافتادهترین نقطهی فرانسه بود با اشتراک مجلهی مخصوص خودش هر ماه مجله را در محل کار خودش میخاند. اصلن هر کس که کار تخصصی داشت مجلهی مربوط به کارش را به صورت اشتراک میخرید و خلاصه اینکه هر فرد حداقل مشترک یک ژورنال تشریف دارد...
۳-اما رسم خریدن از دکهی روزنامه فروشی هم هست...گاه برایم پیش آمده که در یک پیاده روی امیرآباد تا انقلاب جلوی تمام دکههای روزنامه فروشی طول خیابان ایستادهام و به مجلهها و روزنامهها نگاه انداختهام. همهشان هم تکراریها. فقط طرز چیدن مجلهها و روزنامهها و جایگشتهایشان عوض شده بود. ولی نمیدانم چه مرضی است. این طرز چیدن مجلهها... خودم میدانم که چه مجلهای را خاهم خرید. مجلههایی که میخرم ۲-۳تا بیشتر نیستند. میتوانم از همان دکهی اول بخرم. ولی باز ۳-۴تا دکه را نگاه میکنم. به مجلههایی که کنار مجلهی مورد نظرم قرار گرفتهاند نگاه میکنم. سلیقه و شعور دکه دار را بالا پایین و وزن میکنم و بعد که به یک حداقلی در مورد سطح سلیقه و شعورش رسیدم تصمیم به خریدن میکنم. اما فقط دکههای روزنامه فروشی تهران هستند که همهی مجلهها را دارند.. اصلن فقط توی تهران است که تعداد دکههای روزنامه فروشی زیاد است... و سر همین اگر من هفتهای تهران نباشم ممکن است مجلهی مورد نظرم (مثلن مجلهی آسمان) را از دست بدهم. ممکن است اصلن یادم برود که مجلهای هست که من معمولن میخرمش و شمارهی تازهاش درآمده. ممکن است از بس فکرم مشغول باشد که برخلاف بعضی روزها اصلن در مقابل هیچ دکهی روزنامه فروشیای نایستم... اینها حالتهایی هستند که مجلهی مورد نظرم را از کف میدهم...
۴-هیچی. مشترک مجلهی «سرزمین من» شدهام. دیروز موتور ادارهی پست با خورجین پر از نامه و بستهاش آمد دم خانهمان. مجله را تحویلم داد و رفت. سه چهار روزی میشد که «سرزمین من» را روی دکهها میدیدم ولی نمیخریدم. دیگر سه ساعت با خودم در مورد سطح شعور دکه دار کلنجار نمیروم که آیا لیاقتش را دارد که ازش مجله بخرم یا نخرم...!!! حالا که مجله به دستم رسیده احساس صرفه جویی ارزی هم بهم دست داده. اینکه ۳۰۰۰تومان به نقدینگی روزانهام افزوده شده!! و خب نکتهی مهمتر اینکه موتور ادارهی پست را هر ماه جلوی خانهمان ببینم حس خیلی خوبی دارد... حس نامه داشتن...
باران که میبارد دیگر نمیشود به آسمان نگاه کرد. قطرههای باران کجکی به صورتت میزنند و وا میدارندت که به زمین نگاه کنی. به موج کوچولوهایی که روی سطح برکههای کف خیابان درست میکنند. خیابانهای محدب مقعری که وقت باران میشوند پر از برکههای کوچک. شاید این حس عجیبی که به آسفالت خیس دارم از اینجا میآید. شاید هم از صبحهای هیجان انگیزی است که به سختی از خاب بیدار شدهام و از صدای عبور ماشینها روی آسفالت خیس فهمیدهام که یک روز بارانی را در پیش دارم. شاید هم دلیل اصلیاش آن حالت عجیب آسفالت خیس بعد از باران باشد. آن مدت زمانی که طول میکشد تا قطرههای بارانی که روی آسفالت جاری و رها شدهاند تبخیر شوند و برگردند به جایی که از آنجا آمدهاند. طول میکشد. همهشان با هم آمدهاند و با هم روی آسفالت باریدهاند. اما همهشان با هم از آسفالت جدا نمیشوند. بعضی تکههای آسفالت زود خشک میشوند و بعضی خیس میمانند...
آسفالت خیس بعد از پایان باران خنکای عجیبی دارد. یک جور احساس پاکی به آدم میدهد. یک جور رهایی. یک جور رستاخیز حتا. تمام کربن دی اکسیدها و نیتروژن منوکسیدها و گوگرد دی اکسیدهای هوای دوروبرت را شسته و حالا هوایی که میدهی توی ریههایت پر از اکسیژن است... حالا دوباره میتوانی نفس بکشی. نرمه بادی که میوزد خنکای تبخیر قطرات باران از روی آسفالت را به صورتت میزند و بیدارت میکند...
نمیدانم... همهی این احساسات به خاطر همین عکسی است که از پس سالها از مدرسهی دوران دبیرستانم از هزارتوی فولدرها پیدا کردهام و نیمه شبی تاریک دقایق زیادی زل زدم به آسفالت خیس حیاطش. به سکوهای کنار حیاطش. به نشستن روی آنها در زنگ تفریحها. به ابرهای تیرهای که آن دورها دارند میروند و شاید دارند دوباره میآیند. به حس رهایی آن آسفالت خیس کف حیاط. به غمی که آن دروازهی خالی و آن تور بسکتبال خالی میریزند تو دل آدم... به بارانی که همه چیز را شسته و تمام کرده...
تا به حال به مراسم انتخاب پاپ فکر نکرده بودم. کنجکاو هم نشده بودم. تنها خاطره و تصویرم عقاید یک دلقک بود که هانس شنیر هی ماری دوست داشتنیاش را تصور میکرد که با آن مرد مذهبی رفتهاند واتیکان تا برای پاپ جدید دست تکان بدهند... تا اینکه فیلم "ما یک پاپ داریم" را نگاه کردم. فیلم از جایی شروع میشود که پاپ مرده است و ۱۰۸کاردینال کلیسای کاتولیک واتیکان دور هم جمع شدهاند تا پاپ جدید را انتخاب کنند. آنها توی کلیسای واتیکان میروند و تا پاپ جدید مشخص نشود بیرون نمیآیند. جماعت عظیمی توی حیاط کلیسا ایستادهاند و شب را شمع به دست صبح میکنند و هر روز مقابل پنجرهی کلیسا میایستند تا از دودکش کلیسا دود سفید خارج شود به نشانهی اینکه پاپ جدید مشخص شده است... از همهی کشورها هستند. دخترها و پسرها. مردها و زنها. کشیشها و زنان و دختران راهبه و... قصهای که در ادامهی فیلم نشان داده میشود همان قصهی انتخاب پاپ با جزئیاتش است: «انتخابات معمولاً در کلیسای کوچک سیستین انجام میشود. سه کاردینال منتخب برای جمع آوری آرای کاردینالهای غائب (به علت بیماری) و سه کاردینال برای شمارش آرا و سه کاردینال برای نظارت بر شمارش آرا انتخاب میشوند. برگههای رأی پخش میشوند و هر کاردینال نام فرد مورد نظر را مینویسد و با صدای بلند سوگند میخورد که «به کسیکه تحت فرمان خدا فکر مییابد انتخاب شود» و سپس آنرا درون صندوق رای میاندازد. قبل از خواندن، تعداد رأیها شمرده میشود و اگر تعداد آنها با تعداد شرکت کنندگان یکسان نباشد، آراء سوخته میشود و رای گیری مجدد انجام میشود. سپس کاردینال دیگری با نخ و سوزن برگهها را به هم وصل میکند. تا هیچگونه تقلبی صورت نگیرد. رأی گیری تا زمانی انجام میشود که پاپ با دو سوم آراء انتخاب شود.
یکی از جوانب معروف انتخابات پاپ اسینت که نتایج شمارش آراء هر لحظه به جهانیان اعلام میشود. پس از انتخابات، برگههای رای در آتش سوزانده میشود و دود آن از طریق دودکش میدان سنت پیتر مشاهده میشود. ولی اگر در انتخابات تخلف شود، برگههای رای با مواد شیمیایی سوزانده میشود که دود سیاهی تولید میکند. ولی در انتخابات موفق، برگهها به تنهایی سوزانده میشوند که دود سفیدی تولید میکند و انتخاب پاپ جدید را اعلام میکند.
سپس رئیس انجمن کاردینالها از پاپ میخواهد تا تشریفات را انجام دهد. ابتدا میپرسد: «آیا انتخاب آزادانهی خود را میپذیری؟» با پاسخ «میپذیرم» مسئولیت پاپ آغاز میشود. سپس میپرسد: «تو را با چه نامی صدا بزنیم؟» سپس پاپ جدید نام سلطنتی را که انتخاب کرده اعلام میکند. (اگر خود رئیس انجمن بعنوان پاپ انتخاب شود، نائب رئیس این کارها را میکند). پاپ جدید از «دروازهی اشک» به اتاق لباس پوشیدن میرود که سه لباس رسمی پاپی کوچک، متوسط و بزرگ در آن قرار دارد. سپس حلقهی فیشرمن به پاپ داده میشود. سپس پاپ به جایگاه افتخار میرود و بقیه کاردینالها از دعای خیر او بهرهمند میشوند. سپس خادم کلیسا از فراز بالکن میدان سنت پیتر اعلام میکند که «من به شما یک خبر خوب میدهم! ما یک پاپ داریم». سپس نام پاپ و نام سلطنتی او را اعلام میکند...»×
قصه اما از آنجا شروع میشود که پاپ جدید درست در لحظهای که خادم کلیسا میگوید «ما یک پاپ داریم» جا میزند. فریاد میزند که من نمیتوانم و به یکی از اتاقهای کلیسا فرار میکند. هر چه قدر به او میگویند که بابا تو پاپ شدهای. الان مقدسترین فرد مسیحی روی زمین تو هستی، تو کتش نمیرود و باورش نمیشود. میگوید که من نمیتوانم. من نمیتوانم. برایش دکتر میآورند. برایش روانشناس میآورند. از یک طرف کلی آدم توی حیاط کلیسا منتظرش بودند که پاپ جدید را ببینند و با فرار کردن او بلاتکلیف ماندهاند. یک میلیارد نفر مسیحی توی دنیا منتظر او هستند... از طرفی کاردینالها هم حالا توی کلیسا زندانی شدهاند. چون که تا پاپ به عموم مردم معرفی نشود آنها کارشان تمام نمیشود...
پاپ جدید اما بدجوری به شک افتاده. پیش خودش میگوید خدا من را به خاطر شایستگیهایم اسقف اعظم کرده. اما این شایستگیها کجا هستند؟!... مرد روانشناس هم کمکی نمیتواند به او بکند. تا اینکه او از کلیسا فرار میکند و میزند به دل جامعه... او کشیش خیلی معروفی نبوده. به خاطر همین کسی او را نمیشناسد. پیش یک روانشناس زن میرود. میرود سوار اتوبوس عمومی میشود. به یک مسافرخانه میرود و اتاق میگیرد. به علاقهی اصلی خودش که تمام عمر بیخیالش شده بوده فکر میکند: بازیگری تئاتر... از طرفی روانشناس قصه که پاپ جدید را دیده مثل بقیهی کاردینالها توی کلیسا محبوس میشود. مینشیند با کاردینالها پاسور بازی میکند. میبیند که آنها با وجود کشیش بودنشان از قرصهای آرام بخش قوی استفاده میکنند. در نکوهش قرص آرام بخش برایشان منبر میرود و میگوید که باید ورزش کنند. برایشان توی همان کلیسا یک جام جهانی والیبال راه میاندازد و کشیشهای پیر را وا میدارد که والیبال بازی کنند... از افسردگی پاپ جدید برایشان حرف میزند و... و پاپ فراری قصه برای خودش با ساکنین مسافرخانه ناهار و صبحانه و شام میخورد و به اخبار تلویزیون در مورد به تعویق افتادن معرفی پاپ نگاه میکند و تاسف میخورد... شک دارد... تردید دارد... حس میکند که آدم این کار نیست.... حس میکند که بیش از اینکه مقدسترین فرد عالم باشد دلش میخاهد که خودش باشد...
بالاخره کاردینالها میفهمند که او فرار کرده و برای خودش میرود تئاترهای درجه ۲نگاه میکند. یک شب همهشان به محل تئاتری که مشغول نگاه کردنش است میروند و با دبدبه و کبکبه میبرندش به کلیسا و روز بعدش او را به مردم معرفی میکنند. پاپ جدید به بالکن کلیسا میرود تا نطق شروع پاپ بودنش را برای مردم ایراد کند... اما... مردم از دیدن او سراپا خوشحالی میشوند. برایش بالا و پایین میپرند و دست تکان میدهند. اما... او بر شک و تردید خودش غلبه نکرده. در یک پایان بندی فوق العاده به عنوان پاپ جدیدی که انتخاب شده سخنرانی تکان دهندهای میکند و میگوید که: «برایم دعا کنید. راهنمایی که شما به او نیاز دارید من نیستم...»
طنز فوق العاده جالب فیلم و تقدس زداییای که از برترین و مقدسترین مقام کلیسای کاتولیک جهان در این فیلم شده به شدت دیدنیاش کرده. فیلمی که کلیسای کاتولیک دیدنش را حرام کرده. این روزها این فیلم نانی مورتی کارگردان ایتالیایی که محصول سال ۲۰۱۱ است در سه تا از سینماهای تهران روی پرده آمده...
وقتی فیلم را نگاه میکردم به این فکر میکردم که این کاردینالها و انتخابات پاپ اعظم چه شباهت عظیمی به مجلس خبرگان و تعیین رهبری در ایران دارند... به این فکر میکردم که شاید قصهی این فیلم تکراری است. فقط پایان بندیاش متفاوت شده... آخر فیلم به این فکر میکردم که شخصیت پاپ اعظم این فیلم چه قدر شجاع بوده که جلوی آن همه آدم برگشته راستش را گفته...
از ۱۶آذر تا خیابان قدس. از بلوار کشاورز تا میدان ولیعصر. از میدان ولیعصر تا کریمخان و راستهی کتابفروشیهایش. از کریمخان و خیابان میرزای شیرازی تا سینما آزادی. خیابان خالد اسلامبولی. سربالایی سگی. کوچه پس کوچه. میدان آرژانتین. خریت بالا رفتن از خیابان الوند و بعد برگشتن... یعنی اگر تنگت نگرفته بود تا سیدخندان هم پیاده میرفتیم و رکوردی میزدیم برای خودمانها...
سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیوتر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. میتوانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه میروم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. عصر ملال انگیز با قیافهای که ده سال است هی خودش را تکرار میکند از قاب پنجره نگاهم میکند. پاهایم بیقرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خستهام. دلم حرف زدن نمیخاهد. تنهاام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. همان چند کلمه هم عذاباند. به لاک پشت نگاه میکنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم میخورد، وقتی دیگران فقط دیگرانند، فقط اشیاء میمانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگیست (انگار که عینکم را از روی چشمهای ضعیفم بردارم و بیعینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش میشود!...
لباس میپوشم. مینشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن میکنم. آرام توی دنده میگذارم. میرانم طرف خیابان اتحاد و کارخانههای توی کوچههایش. ویرم گرفته که چرخهای لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچهها خلوتاند. لاک پشت را میکپانم کنار کوچه. پیاده میشوم. آچار و جک را میآورم. پیچها را شل میکنم. جک میزنم. جلوی ماشین میآید بالا. لاستیک را باز میکنم و تکیهاش میدهم به جدول. زل میزنم به دیسک چرخ. نگاه میکنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم میشوم. میخابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست میزنم. جر خورده. قطر شفت چرخها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه میروی؟! زیر ماشین جابه جا میشوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش میکنم. میخندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت میکنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچهای ورق محافظ زیر موتور درآمدهاند. کجا افتادهاند؟ چه میدانم! گه به گور همهتان.
لاستیک را جا میزنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری میاندازم تو صندوق و مینشینم پشت فرمان.
میرانم طرف حکیمیه. همین جوری بیهدف میروم. میرسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. میکشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم میگذارم توی جافندکی. رادیو را روشن میکنم. موج را تنظیم میکنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمیخاند. نمیگیرد. فلشه به فنا رفته. بیخیال میشوم. دلم جاده میخاهد. میاندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام میکنم. ماشین پشتیام هم آرام پشتم میآید. همین جوری دارم دنده یک میروم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل میبینم. با سرعت از آسفالت میاندازد تو خاکی و بیاینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتیام سبقت میگیرد. گردو خاک به پا میکند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری میرود. بلند بلند تو ماشین شروع میکنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور میشوند نگاه میکنم و میگویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام میشود. تند و فرز دندهها را میروم بالا. میخاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم میآید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر میکنم... به بیهدفی خودم. دنده سبک نمیکنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت میگیرد. به پوچی میرسم. دلیلی نمیبینم. برای هیچ چیز دلیلی نمیبینم. با خودم تصمیم میگیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمیدانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر میکنم. قانون میگذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
«وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمیکشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا میروم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم میخورد. و تپههای خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا میرود. پژو است. نگاه میکنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه میکند.
به ماشین جلویی نگاه میکنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو میافتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم میشود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج میشود. کلههایشان به هم میچسبد. ویرم میگیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
«یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
رها میکنند هم را. بعد سرعت میگیرند و میروند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تنها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلوتر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا میرود. شیشههای ماشین میلرزند و سروصدا میکنند توی چاله چولههای جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت میگیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا میروم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمیچرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم میشود. میافتم به دنده ۲. بعد کمی جلوتر ازش سبقت میگیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر میکنم. چاله چولههای جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشینها آهسته میکنند. یواش. من مثل خر رد میشوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمیدانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک میکنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشینها با سرعت رد میشوند. پیاده میشوم. تکیه میدهم به ماشین. زل میزنم به رد شدن ماشینها. نگاه میکنم به کوه روبه رو. باد به صورتم میزود. ماشینها را نگاه میکنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همهشان فقط رد میشوند. رد میشوند. تکیه دادهام به ماشین. یک پایم را ستون میکنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه میدهم. دست به سینه میایستم و فقط نگاه میکنم. به ماشینها. به بادی که شاخههای درختان را تکان میدهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
گوش کن!
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن!
وزش ظلمت را میشنوی؟
اکنون چیزی میگذرد؟
یک ربع همین جوری میایستم همان جا. بعد سوار میشوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا میآیم و برمی گردم...
خیابانها پر از پوسترها وبیلبوردهای خیلی بزرگاند. حماسهی ۹دی. ۹=۲۲. من میدانم هزینهی هر کدام از آنها خدا تومن است. قبلنها نمیدانستم. الان میدانم که هر ۵متر به ۵متر پوسترهای رنگین و بیلبوردهای بزرگ چه ریخت و پاشی است. سوار تاکسی که میشوم گویندهی رادیو شروع میکند به بزرگداشت حماسهی ۹دی. مترو که سوار میشوم آن ضبط صوت همیشگی ایستگاهها که همیشه جملههای تکراری میگوید یک جمله هم به جملات تکراریاش اضافه کرده: به مناسبت روز میثاق امت با امام امت مترو رایگان است. ما مردم دریوزهای هستیم. دریوزگی با خون و گوشتمان یکی شده. وقتی چیزی در درون آدم نباشد، در دل آدم نباشد حقنه کردنش به کلهی آن آدم فایده دارد؟ خوشحال میشویم ۱۰۰در۱۰۰. مفت باشد کوفت باشد. تلویزیون روشن میکنم. برنامهی آشپزی به خانه برمی گردیم. فقط برای فرار نشستهام به نگاه کردن برنامهی آشپزی که وسط آموزش خرد کردن ماهی کپور مجری شروع میکند به گفتن این جمله که جا دارد اینجا حماسهی ۹دی را گرامی بداریم.... من خیلی کم تلویزیون نگاه میکنم. وگرنه حتمن خیلی چیزهای بیشتری هم هست. نیستی که این چیزها را ببینی. نبودنت اجازهی خیلی کارها را به خیلیها داده. علی مطهری یادت هست؟ یادت آمد؟ همان که دشمن اصلاح طلبها بود. یک جا برگشته گفته حصر تو غیرقانونی است. ازش شکایت کردهاند به قوهی قانون... میدانی این چیزها را؟! نمیدانم میدانی یا نه... از همین روزها بود که همه چیز شروع شد... تاریکی از همین روزها بود که مطلق شد...
«اگر انسان بین اماکن عمومی و محل خاب خود، یا بین بودن در میدان نبرد و روی تاتامی نشستن فرق قائل شود، وقتی ساعت فرا رسد ضربهای سهمگین خاهد خورد. هشیاری مداوم؛ مسئله این است. اگر سامورایی روی تاتامی شهامت خیش را نشان ندهد در میدان نبرد نیز خبری از آن شهامت نخاهد بود...»
هاگاکوره، کتاب سامورایی/ صفحهی ۸۲
چس مثقال گه تو روده ش نیست بعد میخاد برینه به شمس العماره...
اسمسهای شب یلدایشان هیچ کدام تکراری نیست
هر کدام اسمس خودش را نوشته
من میخانمشان
و بعد به صورت ضربدری اسمسهای یکی را برای دیگری فوروارد میکنم و بالعکس...
من هم دوست بسیار خوبی هستم
دوستانم را این جوری به هم بیشتر نزدیک میکنم...