خدافظ 95
- ۲ نظر
- ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۶
- ۸۳۰ نمایش
این چند روزه بیشتر اوقات مشغول گپ و گفت بودهام.
طی چند روز با 40 نفر مصاحبههای نیمساعته و گاه بیشتر انجام دادهام. یک کار موقتی دیگر که البته برای خودم جالب است: تهیهی نقشهی ذهنی آدمها در مورد یک موضوع خاص. فکر نمیکردم یک روزی وارد حوزههای برند و برندسازی شوم. ولی بار خورده و من هم که دوست دارم 18 چرخ باشم... این 40 نفر همه جور آدمی بودهاند. از کارگری که حتی سواد خواندن نوشتن نداشت تا آقای مهندس الکترونیکی که در راندن لکسوس شاسیبلند زیر پایش نهایت دقت را به کار میبرد. هر کدام قصهای داشتند که یحتمل در روزگاری به کارم خواهند آمد.
اگر از من بپرسند وجه اشتراکشان چه بوده، یک مهارت را اسم میبرم. مهارتی که پایه است، ولی یادمان ندادهاند. یاد نگرفتهایم. لعنت بر مدرسههایی که تند و تیز مشتق و انتگرال گرفتن را به خوردمان دادند، ولی چیزی را که لحظه لحظهی زندگیمان با آن سر و کار داریم یاد ندادند: گوش دادن.
برای آدمها توضیح میدهم که منظورم این است، این طوری ادامه میدهیم. آنها هم میگویند اکی فهمیدیم. تند تند میگویند بله بله. این طور است. حتی توضیح هم میدهند. آدم اولش حال میکند که چهقدر تند و تیز میفهمند. چه قدر مردم فهیمی داریم. ولی بعد از چند دقیقه میبینم که طرف اصلا گوش نداده...
این هفته را در تهران به سر میبردم. هفتهی دیگر میخواهم بروم مشهد و با مشهدیها همصحبت بشوم. شاید آنها در گوش دادن ماهرتر باشند. نمیدانم...
اتفاق جالبتر این مشاهدهی من در مورد رانندههای اسنپ است.
چندمین بار است که به قصد خانهمان اسنپ میگیرم. بار و بنه فراتر از دو دست و کوله میروند و به ناچار ماشینلازم میشوم. کوچهی ما بنبست است. سر کوچه که میرسیم، به راننده میگویم این کوچه بنبست است. من را که پیادهکردی دور بزن. تا تهش نرو.
خانهی ما وسط کوچه است. یعنی فاصلهی این جملات راهنماییکنندهی من تا توقف ماشین و پیاده شدن من و بار و بنه من شاید 1 دقیقه هم نشود. اما جالبش رفتار رانندههاست. همان جوری گازش را میگیرند میروند تا ته کوچه. برای یکیشان داد زدم. وسط کوچه صدایش کردم که نرو تا ته کوچه. ولی امروز غروبی را دیگر چیزی نگفتم. با آرامش تمام بار و بنه را به داخل خانه بردم. گذاشتم برای خودش برود تا ته کوچه و دور بزند برگردد. در کوچه را که بستم، چند دقیقه صبر کردم تا صدای برگشتن ماشین را هم بشنوم!
آدمها گوش نمیکنند. مشغول خودشان هم نیستند. گوش ندادنشان از سرشلوغی نیست. از بلد نبودن است... یادمان ندادهاند...
از همان خیابان شوش که راه افتادیم تاسیان بیخ گلویم را گرفته بود.
آسمان کیپ ابر بود. از آن ابریها که جان میدهند برای یک اتاق با پنجرهای بزرگ تا در آن خیال ببافی و بنویسی و حس برانگیزانی. از آن ابریها که جان میدهند برای روی مبل لمیدن و زیر چادر نماز خزیدن. هر از چندگاهی خیابان ولیعصر نم باران میگرفت. قطرههای ریز گاه به گاه بر فرق سر و نوک دماغهایمان میچکید. هر از چند گاهی دلم هوای این را میکرد که با او یک تن بشوم. راهآهن را بالا آمدیم. معتادهای پارک امیریه و مسافرخانههای آن حوالی را به امان خدا سپردیم و سر تقاطع مولوی نان خرمایی به نیش کشیدیم و سر خیابان قزوین همان طور که راه میرفتیم برایش لیموشیرین پوست کندم و نیمه کردم و خوردیم. منیریه جولانگاه دوستداشتنیترین لباسها بود: کاپشنهای گرم و لباس ورزشیهای شادیبخش.
دیرمان شده بود. او مسافر بود. باید رهسپار میشد. من مسافر بودم. او مسافر در مسافر بود.
پیادهروهای تهران جادههایی بودند که یکی یکی زیر پاهایمان طی میکردیم. ساختمانها و درختها مناظری بودند که فقط در چشمان گذرای ما زیبا میشدند. از چتری تونلوار درختهای لخت خیابان مشیری به وجد آمدیم. همسفری پاهایمان آن قدر دلچسب بود که دلمان نیامد سوار تاکسی شویم. تا خیابان شوش پیاده رفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم. کیومیزو سوار بر طبقهی بالای پارکینگ مکانیزه بود. تا به پایین رسیدنش فیلمی 30 ثانیهای و پر شوق و ذوق بود از یک چرخ و فلک ماشینی.
و وقتی سوارش شدیم و قرار شد که یکراست برویم میدان آرژانتین تاسیان بیخ گلویم را گرفت.
باران یک ریز شد. شیشههای ماشین پر از قطرههای ریز باران شدند. فضای داخل ماشین از آهنگ سیاوش قمیشی لبریز شد:
تو بارون که رفتی/ شبم زیر و رو شد/ یه بغض شکسته/ رفیق گلوم شد
پارکینگ ترمینال آرژانتین خلوت بود. کمی دیر شده بود. سالن انتظار مسافران گرم بود. موبایلش باید شارژ میشد. چند دقیقهای را گذراندیم. بیرون سالن انتظار آسفالت سیاه، خیس و درخشان بود. پرتقال خوردیم. اسمارتیز خوردیم. و من برای کتابهایی که هدیهاش داده بودم تقدیمنامه نوشتم. از پیادهروها نوشتم. از تهرانگردیهایمان نوشتم. روزی را که کنار هم از قطارها و ریلهای راهآهن ذوق کردیم یادآوری کردم و از رنگ و بوی سامپهوار او بر لحظاتم نوشتم... شعر محلهی جوادیهی راهآهن برایم شعر عمران صلاحی نبود. یک شعر کوتاه انگلیسی بود. برایش نوشتم...
I lost my innocence
beside railroad tracks
and learned my love
of-why? -when I watched the train go by
چمدان و ساکش را توی قسمت بار اتوبوس گذاشتم. و ساده از هم خدافظی کردیم. سوار اتوبوس شد و اتوبوس بیدرنگ راه افتاد. اتوبوس وسط هفته خلوت بود. اشاره دادم که کنار شیشه بنشیند. باران میبارید. آهسته و آرام و سرخوشانه میبارید. خودش گفته بود که از تکصندلیها خوشش نمیآید. از پشت شیشه بای بای کردیم. ازم پرسید که کدام یک از کتابهای تقدیمی را اول بخواند؟ یک عاشقانه بود و یک کودکانه. هر دو خوب بودند.
همان موقع آقای نون زنگ زد. برای کار زنگ زد. این که از فردا بیا سر کار. گفتم میآیم صحبت میکنیم. هیچ چیزش معلوم نبود. نه نوع کار، نه پولی که میدادند. فقط حقوقی ماهیانه در کار بود...
اتوبوس رفت.
آب باران توی کفشهایم نفوذ کرده بود. کفشهایم سوراخ بودند. حرکت کردم سمت محوطهی پارکینگ. آرام آرام و لخت و سنگین. باران آرام شده بود. آن دورها برج راهآهن جمهوری اسلامی به چشم میخورد. این طرف نئونهای برج قوامین و بیمارستان کسری مثل کوههایی نزدیک بودند. محوطهی پارکینگ خلوت و تاریک بود. مثل یک دشت گسترده شده بود. دشتی که در آن دورها میرسید به بزرگراه رسالت (رودی خروشان از چراغهای قرمز ترمز) و بعد از بزرگراه به پای آن کوه بلند: ساختمان راهآهن جمهوری اسلامی ایران. حس بودن در دشتی پر باد و باران را داشتم. یاد آن روزی افتادم که قدم به قدم محوطهی دانشگاه تهران را 7 بار چرخیده بودیم. آن روز لباسهای دلخواهم را پوشیده بود و دوش به دوشم همراه شده بود تا یکی از پروژههای ناتمام زندگیام را کامل کنم: 7 بار طواف به دور حیاط دانشگاه. 7 بار رد شدن از جلوی هنر و ادبیات و علم و پزشکی و مهندسی و حقوق و سیاست. 7 بار چرخیدن به دور روشنایی کتابخانهی مرکزی و 7 بار چرخیدن به دور نور مسجد دانشگاه تهران و تلالو آب حوض و درختان مقدس دور حوض... و بعد در لحظات آخر... وقتی داشتیم از در 16 آذر بیرون میرفتیم ازم خواسته بود که کاری بجویم. کاری که از مفلسی رها شوم. یادم آورده بود که خیلی چیزها بلدم و حالا دیگر وقتش است که ازین چیزها بهرهبرداری کنم... لحن جدی خواستنش و بوی عطرش یادم آمد. زل زدم به کوههای پر زرق و برق اطراف. محوطهی پارکینگ خلوت و گسترده بود. دلم میخواست فریاد بزنم... دقیقا چه کلمههایی؟ نمیدانستم.
باید کاری میجستم... باید دویدن را شروع میکردم. ولی به کدام طرف؟ به سوی کدام یک ازین کوههای اطراف؟!
سوار ماشین شدم. باران بار دیگر تند شد. چند دقیقه نشستم و به صدای پاشش قطرههای باران بر سقف ماشین گوش دادم. رفته بود. بای بای کرد و رفت.... به آرامی و خسته راه افتادم به سمت خانه... همیشه بعد از غروبی پرترافیک وقتی به نزدیکیهای خانه میرسیدم میانداختم توی بزرگراه یاسینی و بعد خروجی رسالت شرق... پیچی که یاسینی را وارد بزرگراه رسالت میکرد همیشه خلوت است. همیشه بعد از یک ساعت ترافیک این پیچ جایی میشود برای خالی کردن دق دلیام. با سرعت 50 کیلومتر بر ساعت وارد میشوم و سر پیچ پایم را روی پدال گاز میفشرم. همزمان فرمان را هم میچرخانم و فقط صدای سوت باز شدن کامل دریچهی گاز وامیداردم که به سرعتسنج نگاه کنم: با همان دنده 3 به سرعت 110کیلومتر بر ساعت میرسم و پیچ تند تمام میشود. حکم سیگار را دارد برایم. آرامش سر پیچ شتاب گرفتن و لذت نرمی فرمان و قدرت فرمانپذیری کیومیزو حکم سیگار قبل از رسیدن به خانه را برایم دارد. ولی این بار آرام آرام راندم. حتی حوصلهی سیگار قبل از رسیدن به خانه را هم نداشتم...
من ارادتمند مکنزیام.
اینکه یک شرکت ارائهی خدمات محتوایی و مشاورههای مدیریتی 11 هزار نفر پرسنل داشته باشد آدم را به هیجان میاندازد. وقتی گزارشهای ساده ولی پرمحتوای این موسسهی مطالعاتی حالا بین المللی را میخوانم کیفور میشوم. حس میکنم از فردای جهان خبر دارم. یکی از 13 مقالهی مرجع پایاننامهام هم حاصل کار همین مکنزی بود و چهقدر برایم الهامبخش بود. بعد که مشتری سایتش هم شدم هیچ وقت از ایمیلهای تبلیغاتیاش توی ایمیلم حس بد پیدا نکردم.
همین امشب ارادتم به مکنزی فزونتر شد.
سر همین عکس بالا. دیگر توی متنهای انگلیسی جا افتاده که به خلیج فارس بگویند خلیج عربی. یکهو توی گزارش جدیدی از مکنزی عبارت خلیج فارس را که میبینی، حس وطنپرستی با همهی حماقتش به طرز شیرینی ورقلمبیده میشود. به خصوص که بروی توی منبع همین عبارت و ببینی که توی منبع هم گفتهاند خلیج عربی...!