سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب با موضوع «دیدنی ها :: تآتر» ثبت شده است

مفیستو برای همیشه

۰۴
ارديبهشت

مفیستو را سال ۹۶ دیده بودم. یک تاتر سه ساعته در تالار مولوی. نمایشنامه بر اساس رمان کلائوس مان نوشته شده بود. آریان منوشکین برداشتی وفادارانه از رمان را به صورت نمایشنامه ارائه داده بود و مسعود دلخواه با یک تیم بزرگ دانشجویی آن را به اجرا در آورده بود. فکر کنم بیش از ۳۰ نفر بازیگر و تیم اجرای سرود داشت. اجرایی بس دوست‌داشتنی بود و هنوز که هنوز است شیرینی تماشایش زیر زبانم است. همان‌ موقع رفته بود توی تیوال در موردش نوشته بودم:

«مفیستو را از دست ندهید. به معنای واقعی کلمه تآتر. از آن‌ها که مطمئناً به یاد خواهد ماند. از آن تآترها که فقط یک براده‌ی کوچک از زندگی نیستند, بلکه برشی پرملاط از زندگی‌اند: تاریخ روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان, جاه‌طلبی‌های یک آدم معمولی، آرمان‌هایی که فروخته می‌شوند، دوستانی که رها می‌شوند، زنانی که زن بودنشان به‌غایت کلمه است، موسیقی زنده و پرشور و صحنه‌هایی که در آن‌ها گاه حدود 30 بازیگر هم‌زمان مشغول بازی می‌شوند و تو در دلت می‌گویی حالا روی کدام شان تمرکز کنم؟
مفیستو طولانی بود. حدود ۳ ساعت فقط اجرای نمایش طول کشید، با یک استراحت ۱۰ دقیقه‌ای در وسط. ولی به‌هیچ‌وجه خسته‌کننده نبود.
مفیستو برایم سه بخش کلی داشت.
در بخش اول (پرده‌ی اول) گنگ بی‌سوادی تاریخی‌ام بودم. هوفگن قهرمان تاتر است. بازیگر اصلی تاتری در شهر هامبورگ در سال‌های ۱۹۲۳. یک کمونیست دوآتشه. معشوقه‌ای رنگین‌پوست دارد. (معشوقه‌ای که شلاق به دستش می‌گیرد و در خلوت‌هایشان نقش جنسی ارباب را برایش بازی می‌کند... زیبای هوفگن است, ستمگر هوفگن است, وحشی هوفگن است...) دوستانی بهتر از آب روان. طرفدار حزب کمونیست آلمان است. حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری هیتلر در انتخابات شکست‌خورده و او خوشحال است و با تمام عشق تآتر بازی می‌کند. باید قبل از نمایش کمی اطلاعات عمومی از انتخابات آلمان در آن سال‌ها و سیر روی کار آمدن هیتلر داشته باشی تا بتوانی ازین پرده لذت کامل ببری. ولی موسیقی زنده و اجراهای تآتر در تآتر (صحنه‌های تمرین نمایش‌های موزیکال هوفگن) و دیالوگ‌های طنز به جا نمی‌گذارند که تو به خاطر کم‌سوادی تاریخی‌ات نمایش را رها کنی.
در استراحت بین پرده‌ی اول و دوم به لطف اینترنت دیگر نقطه‌ی تاریک در دنبال کردن قصه نخواهد ماند.
بخش دوم داستان برایم رشد هم‌زمان هوفگن در تآتر و رشد حزب ناسیونال سوسیالیست و محبوب شدن هیتلر در جامعه است... هوفگن در این بخش با یک دختر پولدار که برادرش هم نمایشنامه‌نویس است وارد رابطه می‌شود. (صحنه‌های مشروب خوردنشان در رستوران و بازی‌های استعاره‌ای با عناصر نمایش "رؤیای شب نیمه‌ی تابستان" هر گز یادم نخواهد رفت.) و بعد با دعوت‌نامه‌ای از برلین راهی پایتخت می‌شود. دوستانش را رها می‌کند. اتو نزدیک‌ترین دوستش است. به آن‌ها قول می‌دهد که به‌محض محکم شدن جاپایش در برلین آن‌ها را هم به راه موفقیت خودش بکشاند.
و بخش آخر کار روی کار آمدن هیتلر و رواج فرهنگ نازیسم در جامعه است. هوفگن روحش را به نازی‌ها می‌فروشد. دوستانش را فراموش می‌کند. دوستان هوفگن محکوم می‌شوند. صحنه‌ی خودکشی زن و شوهر صاحب تاتر هامبورگ, صحنه‌ی جک تعریف کردن نظافتچی تاتر در مورد ناسیونال سوسیالیست‌ها, باهوش بودن و شرافت و... و هوفگنی که در پله‌های ترقی است. روحش را می‌فروشد. او برای پیشرفت کردن در تاتر روحش را به شیطان می‌فروشد. بازیگر تاتر فاوست بود. و درزندگی واقعی‌اش به معنای واقعی کلمه روحش را به شیطان (نازیسم) می‌فروشد تا پله‌های به‌ظاهر ترقی را در تاتر بالا برود. صحنه‌ای که معشوقه‌ی رنگین‌پوستش به سراغش می‌آید و نامردی‌اش را به رخش می‌کشد... صحنه‌های فرار دوستانش از شر مأموران نازی...
و صحنه‌ی آخر نمایش... جایی که مفیستوی عاجز به سراغ تک‌تک بازیگران نمایش می‌رود و آن‌ها یا روی برمی گردان‌اند و یا نگاهی شیشه‌ای تحویلش می‌دهند...
برای من بزرگ‌ترین ویژگی هوفگن که واقعاً درکش می‌کردم و همین باعث شد که درماندگی آخر کارش برایم به‌شدت ملموس باشد, معمولی بودنش بود... او یک بازیگر معمولی تآتر در یک شهرستان بود... معمولی بود و می‌خواست بالا برود و غیرمعمولی شود... اما...
نمایش وجد انگیزی بود.
تالار مولوی تالاری است که من بهترین و بدترین نمایش‌های عمرم را در آن دیده‌ام. ذات کار دانشجویی همین است: یا چنان خلاقانه است که میخکوبت می‌کند و یا چنان بی‌قواره که نومیدت می‌کند. اما مفیستو از آن‌کارهای به‌یادماندنی خارق‌العاده بود.
مدیریت فروش بلیت, صندلی‌های تالار مولوی و این‌که بروشوری به یادگار ندادند از ضعف‌ها بود».

وسوسه شده بودم که رمان کلائوس مان را بخوانم. ولی این قدر تاتر خوبی بود که رغبتم نشد کتاب را بخرم...

بعد از دو سال که تآتر نرفته بودم، دیدن اسم تاتر «مفیستو برای همیشه» برایم نویدبخش یک اجرای خوب بود. نمایشنامه‌نویسش متفاوت از قبلی بود. توی خلاصه‌ی نمایش سایت تیوال نوشته بود که «مفیستو برای همیشه» برداشتی آزاد از مفیستوی کلائوس مان است. پیش خودم گفتم که به خاطر نمایشنامه‌اش حتما کار خوبی خواهد بود و حدسم کاملا درست بود. اگر بخواهم اجرای دو تا تاتری را که بر اساس مفیستوی کلائوس مان دیده‌ام با هم مقایسه کنم باید بگویم که نحوه‌ی اجرا و بازی‌های تاتر مسعود دلخواه یک چیز دیگر بود. آن اجرا واقعا وجدانگیز بود. آدم را به شدت تحت تأثیر قرار می‌داد. بازی‌های اجرای «مفیستو برای همیشه» هم بدک نبودند. پاری وقت‌ها بازی‌ها به شدت تصنعی می‌شد که اذیتم می‌کرد.
چیزی که بیشتر من را تحت تأثیر قرار داد خود مفیستوی داستان بود. این مفیستو با آن یکی مفیستو متفاوت بود. مفیستوی منوشکین واقعا روحش را به شیطان فروخته بود. او جاه‌طلب بود و برای رسیدن به امیالش همه چیزی را از دست داد. به دوستانش خیانت کرد. زن زندگی‌اش را کنار گذاشت. آدم‌ها را فروخت و در آخر هم تنهای تنها باقی ماند. مفیستوی تام لانوی بیشتر به نظرم عاشق بود. او عاشق کار کردن بود. عاشق این بود که روی صحنه‌ی اجرا باشد، به هر قیمتی و به هر کیفیتی. می‌خواست که فقط باشد. می‌خواست که فعل بودن را صرف کند. در این راه هم حاضر شد به همه‌ی شیطان‌ها دست بدهد. او هم همه چیز را از دست داد. همه‌ی دوستانش را نابود کرد. روحش را به شیطان فروخت. اما گویی دوستانش هم همین‌گونه بودند. قهرمان خاصی وجود نداشت. مفیستوی تام لانوی یک جور سرنوشت محتوم بود. گزینه‌ی دیگری وجود نداشت. 
وقتی اجرای نمایش تمام می‌شود و تو سلانه سلانه به سمت چهارراه ولیعصر راه می‌افتی سوالی که توی ذهنت جا خوش می‌کند این است: آیا من هم یک مفیستو نیستم؟ آیا من هم برای این‌که کارم را نگه دارم روحم را به شیطان‌ها نفروخته‌ام؟ به شیطان‌ها کرنش نکرده‌ام؟ و دردناکی «مفیستو برای همیشه» همین است: همه‌مان بارها و بارها انگار قصه‌ی مفیستو را تکرار می‌کنیم، هر کدام به طریقی...
 

  • پیمان ..

اولین بار بود که به سالن تآتر شانو می‌رفتم. سهیل کنارم نشسته بود. امیر و حامد آن طرف نشسته بودند. توی خریدن بلیت فیلم و تآتر بیماری صندلی‌ وسط دارم. دوست دارم تا جای ممکن صندلی‌هایی را تصاحب کنم که دقیقا در وسط‌اند. به همین خاطر ۴ تا صندلی کنار هم نخریدم که مبادا یکی‌مان دید کجکی به نمایش داشته باشد. سالن شلوغ نبود. تمام صندلی‌ها پر نشده بودند. تا نشستن‌مان نور توی چشم‌مان بود تا صحنه‌ی نمایش را نبینیم.
وقتی نمایش شروع شد، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بشکه‌های قرمز نفت بودند. بشکه‌هایی که اعداد ۳۲ و ۴۲ و ۵۷ و ۸۸-۷۸ و ۹۸ رویشان نوشته شده بود. بشکه‌های ۳۲و ۴۲ روی همدیگر ایستانیده شده بودند.بشکه ۹۸دو تا لوله‌ی خرطومی بهش وصل بود. صحنه عجیب و سوال‌برانگیز بود. سال‌های کلیدی تاریخ چند دهه‌ی اخیر ایران. چرا ۹۸؟ داستان ۹۸چی است؟ 
خطر لو رفتن ماجرای نمایش. اگر به نگارنده‌ی این متن اعتماد دارید لطفا تآتر «مادر نزاییده» را در اولین فرصت به تماشا بنشینید و سپس به خواندن این متن مبادرت کنید. مطمئن باشید یکی از بهترین تآترهای امسال را به تماشا می‌نشینید.

بعد بازیگرها را دیدم. ۲ پسر عجیب و غریب با دیالوگ‌هایی عجیب و غریب که انگار در جایی زندانی شده بودند. به در و دیوار می‌زدند خودشان را. بشکه‌های قرمز را تکان می‌دادند. خاطرات سال‌های گذشته‌شان را تعریف می‌کردند. زمانی که توی یک گیلاس یا آلبالو یا موز یا خرما بودند. خاطرات دوری از پدربزرگ‌هایشان را که در سال ۱۳۳۲ توی چند تا گیلاس بودند. یا پدرشان که در سال ۱۳۴۲ توی یک مجمع موز بود. خسته و گرسنه که می‌شدند به سراغ بشکه‌ی قرمز رنگ ۹۸می‌رفتند. لوله خرطومی‌ها را می‌گرفتند و وصل می‌کردند به ناف شکم‌شان. آن‌ها که بودند؟ چه بودند؟ پشت سرشان یک پرده‌ی سفید بود که وقتی اولین بار تصاویر یک فیلم پخش شد دستم آمد ماجرا از چه قرار است. فیلم زنی را نشان می‌داد که رحم زن دیگری را اجاره کرده بود. زاویه‌ی دید دوربین از شکم زنی بود که رحمش را اجاره داده بود. زن اجاره‌کننده ۵۰ میلیون تومان پول داده بود و نگران کودکی بود که قرار بود ۹ ماه دیگر متولد شود. اما شوهر زن اجاره‌دهنده‌ی رحم مرد بدبختی بود. کسی که سوءسابقه داشت و به خاطر سابقه‌ی زندان رفتنش هیچ جا بهش شغل نمی‌دادند. بعد فیلم که تمام شد به صحنه‌ی اصلی بازگشتیم. ۲پسر بازیگر نمایش ۲ تا اسپرم بودند که در رحم یک مادر در حال بزرگ شدن بودند. مادری که رحمش را اجاره داده بود...
کم کم نمادهای داستان دستم آمد. کم کم کشمکش‌های آن ۲ پسر شروع شد. ماجرا از آن‌جا شروع شد که دکتر فهمید آن‌ها دوقلو هستند. اما دوقلوهایی کاملا متفاوت. یکی‌شان از آن پدر و مادر واقعی بود و دیگری از آن اجاره‌کننده‌ی رحم. آن یکی که از آن پدر و مادر واقعی بود توی رحم مادرش هم بی‌پول و محروم بود. آن یکی که از برای اجاره‌کنندگان رحم بود پررو بود و پولدار. آن لوله‌های خرطومی متصل به بشکه‌ی نفت، بند نافی بود که آن‌ها را به مادرشان و خون او متصل می‌کرد. آن‌ها نمی‌توانستند با هم بسازند. هی به تاریخ‌های گذشته برمی‌گشتند. هی داستان زندگی پدر و مادرهایشان را مرور می‌کردند. تاب تحمل هم را نداشتند. و دعواهای درون رحم از طریق پرده‌ی نمایش در دنیای بیرون از رحم نمود پیدا می‌کرد و البته بالعکس. پدری که ۷ ماه بود حقوق نگرفته بود بر پسری که در رحم مادرش بود تاثیری عمیق می‌گذاشت.
مادر نزاییده یکی از نمادین‌ترین نمایش‌هایی بود که توی عمرم دیدم. ۲ پسر این نمایش نمادهایی بودند از دو طبقه‌ی کلی جامعه‌ی ایران: طبقه‌ی کارگر و طبقه‌ی بورژوا. نمادهایی از دو حزب چپ و راست در ایران. چپ و راستی که در ایران هیچ گاه دقیقا مشخص نبوده که از آن کدام طبقه است. گاه چپ‌ها کارگر بوده‌اند و گاه بورژوا. گاه راست ایران طبقه‌ی کارگر بوده و گاه طبقه‌ی بورژوا. و نمایش مادر نزاییده به زیبایی هر چه تمام‌تر این گمگشتگی حزبی در بین ایرانیان را به نمایش گذاشته بود. جایی که پزشک وقتی می‌آمد بگوید که نوزاد چپ کدام است و نوزاد راست، گه‌گیجه می‌گرفت که از زاویه‌ی مادر بگوید یا از زاویه‌ی خودش.
اما نکته‌ی زیبای این نمایش این بود که چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن، هر طور که نگاه کنی همه‌شان متعلق به رحم مادرشان هستند. بدون حضور در این رحم آن‌ها از هستی ساقط می‌شوند. در این نمایش رحم مادر نمادی بود از مام وطن، وطنی به نام ایران. وطنی که چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن برای ادامه‌ی حیات‌شان باید از بند ناف او تغذیه کنند. بند نافی که متصل است به بشکه‌های نفت و زیباتر و مهم‌تر از هر چیزی: چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن تا وقتی معنادارند که کنار هم باشند. اگر یکی‌شان بخواهد صاحب تمام و کمال مام وطن باشد عملا فقط دیگری را نابود نکرده... بلکه خودش را هم نابود کرده است.
اما بشکه‌های نفت حاضر در صحنه. بشکه‌های سال‌های کلیدی یک قرن گذشته‌ی تاریخ ایران... و سال ۱۳۹۸... یکی از زیبایی‌های تآتر مادر نزاییده این بود که علی‌رغم تمام ساختارشکنی‌اش یک خط سیر درونی زمانی داشت. باید ۹ ماه سپری می‌شد و تو در برهه‌های مختلف می‌فهمیدی که چه قدر از زمان گذشته است. بشکه‌ای که ۲ پسر این نمایش از آن تغذیه می‌کردند، بشکه‌ی ۹۸بود. بشکه‌ای که از قضا دچار بیشترین تلاطم‌ها هم شد و بارها از سوی بازیگران نمایش از این طرف صحنه به آن طرف هل داده شد و بهانه‌ی کارهای مختلف قرار گرفت. پایان این نمایش نفس‌گیر بود. تراژیک بود. تلخ بود. مانیفست نمایشنامه‌نویس و کارگردان بود در مورد وقایع آبان ۱۳۹۸... جایی که پسر بورژوا رحم مادر را بعد از ۹ ماه و ۹ روز ترک می‌کند و می‌رود. اما پسر کارگر نمایش ترجیح می‌دهد که در رحم مادرش بماند و بمیرد. جایی که دیگر هیچ کدام‌شان نمی‌توانند از بند ناف مادرشان تغذیه کنند. زمانش گذشته است. نفت هم دیگر نمی‌تواند زندگی‌بخش اقوام حاضر در مام وطن باشد. باید آن را ترک کنند. باید از آن مهاجرت کنند. بزرگ شده‌اند. باید به جهان بزرگ بیرون پا بگذارند. دیگر رحم آن مادر سرزمین فرصت‌ها نیست. اما پسر کارگر آزرده است. له شده است. پسر پولدار عزت او را له کرده است. ترجیح می‌دهد که بمیرد و بزرگ نشود. بمیرد و پا به جهان زیبا و بزرگ بیرون نگذارد. چنان آزرده است که پا به پای برادرش از شکم بیرون نمی‌آید و مهاجرت نمی‌کند. در آخرین لحظات زاییده شدن پسر پولدار، او به پسر کارگر اشاره می‌کند که بیا با هم برویم. او به خوبی فهمیده که بدون حضور آن یکی وجودش بی‌معنا می‌شود. اما پسر کارگر باخته است. خودش را باخته است. او سرگردان و خسته در میدان تاریخ ایران می‌ایستد و می‌میرد. از شکم مادر بیرون نمی‌آید. به همراه برادرش مهاجرت نمی‌کند. زاییده نمی‌شود و نابود می‌شود... یک بازی باخت باخت... بازی باخت باختی که ترازوی ناهمگون پوستر این تآتر شوم بودن آن را به زیبایی به تصویر کشیده است.
به تجربه دریافته‌ام که فهم یک متن درجاتی دارد. تو متنی را می‌خوانی و پیام کلی‌اش را دریافت می‌کنی. این اولین مرتبه از فهم یک متن است. گاه علاوه بر فهم پیام کلی بر تک تک کلمات و جملات آن نیز وقوف پیدا می‌کنی و اجزاء را هم درمی‌یابی. این دومین مرتبه از فهم یک متن است. گاه از فهم کلی فراتر می‌روی و می‌توانی آن متن را بازگو کنی. بازگو و بیان کردن متن مرتبه‌ی سوم از فهم آن است. اما والاترین درجه از فهم یک متن این است که آن را به شیوه‌ای ادیبانه بتوانی بیان کنی. به شیوه‌ای استعاره‌گون و شاعرانه؛ و راستش مراد من از متن هر چیزی است که قابل خوانش باشد، چه متن یک کتاب، یک مسئله‌ی اجتماعی، چه یک مسئله‌ی علمی.... 
و به نظرم نمایشنامه‌‌ی مادر نزاییده نوشته‌ی آرش میرطالبی بر اساس نوشته‌ای از محمداحسان کریمی و اجرای آن به کارگردانی محمداحسان کریمی و آرزو خسروی به والاترین درجه از فهم مسئله‌ی اجتماعی ناآرامی‌های آبان ۱۳۹۸ رسیده است. نه تنها آن را فهم کرده که توانسته بیان کند. نه تنها توانسته بیان کند بلکه به بیان ادیبانه هم رسیده است...

  • پیمان ..

۱- هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز
وقتی یک کتاب را می‌خوانم، وقتی یک فیلم می‌بینم، وقتی به تماشای یک تآتر می‌نشینم و حتی وقتی یک نقاشی و عکس را نگاه می کنم اولین چیزی که دنبالش می‌گردم قصه‌اش است. این که داستان چه بوده. از کجا شروع شده به کجا دارد می‌رسد. سیر وقایع چطور بوده. ناخودآگاه دنبال این می‌گردم که سیر وقایع را از نظر زمانی توی ذهنم بچینم و اگر جای خالی پیدا می‌کنم در ادامه‌ بیشتر دقت کنم تا آن جای خالی را پر کنم و قصه‌اش را برای خودم بسازم. 
راستش این که نویسنده، فیلم‌ساز، کارگردان، نقاش، عکاس و... چطور آن قصه را تعریف کرده‌اند بخش اصلی لذت است. این که چه قر و قمیش‌هایی آمده‌اند، چه ربط و بی‌ربط‌هایی را سوار قصه‌ی اصلی کرده‌اند، این‌که چطور یقه‌ی تو را گرفته‌اند و قصه‌شان را توی گوشت زمزمه کرده‌اند و آخرش هم یک ماچ آبدار از صورتت چیده‌اند که قصه‌شان را به یاد بسپری. این‌ها هنر روایتگری است.
اما وقتی قصه نداشته باشی روایتگری تبدیل به ادا و اطوار می‌شود. 
«هرکسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز» به نظرم ادا و اطوار آمد؛ چون قصه‌ی پدر و مادر داری نداشت. از آن تآترهای کولاژگونه بود. از آن روایت‌های به قول اچ پورتر ابوت نویسنده‌ی کتاب سواد روایت، روایت قاب. قابی که در آن چندین جزء و نیمچه قصه قرار گرفته بود و تو باید بین نیمچه قصه‌ها نخ تسبیحی پیدا می‌کردی. اما مگر می‌شد نخ تسبیح پیدا کرد در این تآتر شلم شوربا؟ 
تنها بندی که من توانستم برای خودم بسازم و آن را هم مطمئن نیستم که توهم زده‌ام یا نه، دخالت ویرانگر حکومت در داستان‌های عاشقانه بود. این که یک جا جنگ و یک جا سرکوب و یک جا بگیر و ببند، زن و مرد، دختر و پسر را از عشق‌ورزی می‌اندازد. برای این گزاره شواهد خیلی کمی دارم البته. اگر هم این باشد از نظر فکری با این نخ تسبیح مشکل جدی دارم... چون توی ناموس فکری من آدم‌ها کنشگران اصلی‌اند و حکومت کنشگر اصلی نیست.
اما به قدری خرده روایت‌های توی این تآتر از برساختن نخ تسبیح بین خودشان دور و بی‌ربط بودند که من فقط آزار دیدم. دیوار چهارم در چند جای این نمایش شکسته می‌شود. چرا؟ دلیلی دیده نمی‌شود. هنوز تآتر شروع نشده بازیگری شروع به خواندن یکی از ترانه‌های سیاوش قمیشی می‌کند و با دست به مخاطبان اشاره می‌دهد که همراهی کنید. چای نخورده پسرخاله شدن. یک جا دو نفر از تماشاگران به صورت تصادفی به صحنه آورده می‌شوند تا مخاطب مونولوگی قرار بگیرند. همین و همین. کاملا انفعالی. چرا؟ معلوم نیست. انتهای تآتر افشانه‌های آبی که بالای سر تماشاگران تعبیه شده با صدای فشششی آب می‌پراکنند و فضای بیش از حد گرم سالن را خنک می‌کنند. به حدی از بی‌ربط بودن خرده ورایت‌ها به هم در این تآتر خسته شده بودم و ذهنم از ساختن قصه ناتوان شده بود که این صدای فششش آب و تمام شدن تآتر نویدبخش‌ترین حالت ممکن بود! آخرش هم نفهمیدم قصه‌ی این تآتر چه بود...

۲- لرز
لرز یک قصه‌ی نمادین داشت: یک قصه‌ی نمادین دو لایه. قصه‌ی یک خانواده‌ی عجیب و غریب در کوهستانی دوردست. خانواده‌ای با جوراب‌های قرمز. پدری نویسنده. مادری لنگ، در آرزوی بازیگری و یک پسر عجیب و غریب. پسری که آزمایشگاه پدر و مادرش شده بود. به او اسم اشیاء را جابه‌جا یاد داده بودند تا بر اساس کنش و واکنش‌هایش پدر کتابی بنویسد. کتاب منتشر شده بود و با استقبال عموم مواجه شده بود. حال پدر و مادر در تدارک آزمایش‌هایی دیگر بودند تا بتوانند جلد دوم کتاب را هم بنویسند و پول بیشتری دربیاورند. آزمایش‌های بیشتر یعنی به دنیا آوردن یک فرزند دیگر... فرزندی که از قضا دو قلو شده بود. دو دختر که با همدیگر تفاوت داشتند. یکی‌شان به ساز رفتارها و آزمایش‌های پدر و مادر می‌رقصید و آن یکی نمی‌رقصید... دختری که به ساز پدر و مادر نمی‌رقصید قل دیگرش را خورد. پدر و مادر از او راضی نبودند. چون به ساز آن‌ها نمی‌رقصید. او را کشتند و از شکمش قل دیگر را بیرون آوردن. دختر شد همان دختری که آن‌ها می‌خواستند. اما پایان نمایش تراژیک بود... دختری که به سازشان می‌رقصید آن قدر در پیروی از قوانین عجیب و غریب پدر و مادر پیش رفت که خودش جای پدر و مادرش را گرفت. عصیان کرد. عصیان او باعث عصیان پسر اول شد. پسری که زندگی‌اش تباه شده بود و در آخر زندگی همه را هم تباه کرد...
حالا که مدتی از تماشای این تآتر گذشته می‌بینم عجب قصه‌ای داشته این تآتر. سهیل این قصه را در مورد خیلی از پدر و مادرها دیده بود. کسانی که بچه را بازیچه‌ی امیال خودشان کرده بودند و آخرش هم همان بازیچه زده بود زندگی‌شان را ویران کرده بود. پدر و مادرهایی که بچه را تجسم امیال و آرزوهای سرکوب‌شده‌شان می کردند... حالا که نگاه می‌کنم فراتر از پدر و مادر هم می‌تواند باشد این قصه. قصه‌ی دولت‌ها و ملت‌ها هم می‌تواند باشد. داستان حکومتی که برای امیال خودش شهروندانش را بازیچه می‌کند. بعد از موفقیت‌های اولیه در بازیچه کردن شهروندانش بازی را گسترش می‌دهد. شهروندان حرف شنویش را نگه می‌کند و شهروندان پررو ولی خوش قلبش را له و لورده می‌کند... 
ولی روایت این تآتر ضعیف بود. اجرایش جذاب نبود. قر و قمیش‌های روایت این تآتر نرم و نازک نبود. تو ذوقت می‌زد. حوصله‌ات را سر می‌برد. تیز بود. گوشه داشت. ریزه‌کاری‌های روایت سطح رویی را خوب درنیاورده بود. جوراب‌های قرمز بازیگران بعد از چند اجرا کثیف شده بود. خیلی از مراسم و حرکات و سکنات بازیگران تصنعی شده بود. می‌خواست توی چشمت کند که این سطح رویی را ول کن و بچسب به آن قصه‌ی زیرین... 

۳-  پینوکیو
از آن تآترهای چند بار مصرف بود. مانیفستی در باب دروغ. قصه‌ی یک قتل با ریزداستان‌هایی در خدمت قصه‌ی اصلی. و شیوه‌ی روایتی که فوق‌العاده بود. اوجش جملاتی بود که پی در پی تکرار می‌شد. هر بار از دهان یکی از شخصیت‌ها. هر بار با یک لحن و تو را وا می‌داشت که به دروغ فکر کنی. به آدم‌ها. به بچه‌هایی که دروغ می‌شوند. به زن و شوهرهایی که دروغ می‌گویند. به روابطی که حول دروغ شکل می‌گیرند... توی تیوال نگاه کردم. دیدم تا به حال ۵ بار اجرا شده است. اجراهای بعدی‌اش را حتما بار دیگر خواهم رفت.

  • پیمان ..

هفت دقیقه

۳۰
فروردين

1- جلال ستاری شیفته ی تئاتر است. در مورد تئاتر و درام و ادبیات نمایشی چندین کتاب نوشته که سرآمدشان کتاب «جادوی تئاتر» است. کتابی که نشر مرکز آن را چاپ کرده و شرح شیفتگی جلال ستاری به تئاتر است. توی کتاب «گفت و گو با جلال ستاری» هم در مورد این شیفتگی با ناصر فکوهی گفت و گو می کند. به نظرش تئاتر اجتماعی ترین و موثرترین هنر است. یک جای کتاب برمی گردد به ناصر فکوهی می گوید:

«تاثیری که تئاتر در من داشت سینما نداشت. به خاطر زنده بودنش و یکی از خصوصیات بسیار مهم تئاتر همین است، یعنی شما در جایی نشسته اید و بازیگر دارد بازی می کند اما گویی با شما هم سخن می گوید آن چنان که گویی شما دارید با پهلویی خودتان حرف می زنید. زنده بودن آدم های در تئاتر باعث می شود که تئاتر هر چه باشد به نوعی، امروزین یا به روز شود.»

جمله ی آخر جلال ستاری در مورد به روز شدن تئاتر به نظرم نکته ی خیلی مهمی است. هنوز هم نمایشنامه های شکسپیر به تواتر در سالن های مختلف جهان به اجرا گذاشته می شوند. چرا؟ یک دلیل بزرگش همین است: تئاتر اجرا است. تئاتر زندگی بخش است. به روز است. بازآفرینی لحظات جاودانه ی بشری به زبان هر نسل است و راستش تئاتری که به تو دیدگاهی تازه به مشکلات و مسائل روزمره ات بدهد یا سوال هایی جدید در موردشان بپرسد ارزشی چند برابر دارد.

2- این روزها تئاتر دیدن برای امثال من خیلی ریسکی شده است. به مدد سالن های نمایش خصوصی تعداد اجراهای تئاتری زیاد شده است. به تبع آن تعداد بازیگران و کارگردانان و نمایشنامه ها هم زیاد شده. اما این زیاد شدن نسبت کاملا معکوسی با کیفیت نمایش ها داشته. تعداد نمایش های افتضاحی که تویش بازیگرها سوتی هایی در حد اجراهای دبستانی می دهند بسیار زیاد شده است. قیمت ها همه بالا. نمایشنامه ها آبکی. مسخره ترین چیز برای من این است که اکثر تئاترها انگار برای خلاء دارند اجرا می شوند. اصلا هیچ ربط و روبطی با جامعه ی بیرون از سالن ندارند. انگار نمی توانند فکر کنند و چون نمی توانند ره افسانه می زنند و ای کاش حداقل ره افسانه می زدند...

3- تئاتر «هفت دقیقه» را به خاطر 9 بازیگر افغانستانی اش رفتم. برایم جالب بود که کارگردانی بردارد هر 9 بازیگر تئاترش را از مهاجران حاضر در ایران انتخاب کند. به هر کسی هم گفتم که همراهم شود گفت نمی آیم. تئاتر چرند زیاد دیده ام. حوصله ندارم 40هزار تومان دیگر دور بریزم. خارجی بودن نمایشنامه من را امیدوار می کرد که تئاتر خوبی باشد و راستش پشیمان نشدم. فراتر از انتظارم بود. خیلی جامعه ی امروز ایران بود. دقیقا همان به روز شدنی بود که از یک تئاتر به درد بخور انتظار می رود... 

داستان در مورد یک کارخانه است. 9 نفر منتخب به نمایندگی از کارگران کارخانه باید در مورد ادامه ی کار در کارخانه با صاحبان شرکت به نتیجه برسند. نماینده ی این 9 نفر بعد از 4 ساعت سروکله زدن با کراواتی ها (صاحبان شرکت) با پیشنهاد آن ها پیش هم قطارهایش برمی گردد. پیشنهاد کراواتی ها این است: کارخانه با شرایط قبل خود به کار ادامه می دهد و کسی اخراج نمی شود با این شرط: 15 دقیقه استراحت روزانه ی حین کار 7 دقیقه کاهش یابد.  

شرایط بیرون از کارخانه بحرانی است. تمام کارخانه ها در حال تعطیلی اند و کارگران همه جا در حال بیکاری. کارگران این کارخانه هم می ترسند که از کار بیکار شوند. آن ها با شنیدن این پیشنهاد خوشحال می شوند. کارخانه می تواند به کار خودش ادامه بدهد. 7 دقیقه که چیزی نیست.

اما درام تئاتر همین جاست: 8 نفر موافق و 1 نفر مخالف. نماینده ی کارگران که 4 ساعت بحث کرده با این پیشنهاد کراواتی ها مخالف است...

تئاتر «هفت دقیقه» سوال های سختی را از من مخاطب ایرانی ساکن کشور ایران می پرسد. هیچ ترسی هم از پرسیدن این سوال ها ندارد. یک جاهایی هم به ما سیلی می زند که چرا بیرون از درهای این سالن توی آن جامعه ی کوفتی چنین کارهایی را کرده اید و می کنید؟ بله. شرایط افتضاح است. همه ی کارخانه ها در حال تعطیلی اند. همه رو به بیکاری اند. فشارها زیاد است. ما کارگران کارخانه ای هستیم که علی رغم تمام فشارها، رئیس هایش تصمیم گرفته اند که ادامه بدهند. ولی شرط و شروط هایی گذاشته اند. 7 دقیقه از استراحت روزانه تان کم کنید... ما در حقیقت زیر بار این 7 دقیقه رفته ایم. مثل 8 نفر دیگر تئاتر «هفت دقیقه»... خوشحال هم هستیم که بیکار نشده ایم، که نابود نشده ایم، که هنوز هم با کمی سختی بیشتر می توانیم آرزوهایمان را دنبال کنیم. اما... 

دموکراسی با خودش یک جور دیکتاتوری هم دارد: دیکتاتوری اکثریت. آن 8 نفر به نام ادامه ی زندگی، به نام میهن، به نام ناموس می خواهند آن 1 نفر مخالف را خفه کنند... آن 1 نفری که می داند این 7 دقیقه یعنی چه. می داند که 7 دقیقه فقط 7 دقیقه نیست... جامعه ی مصرفی، حماقت آدم ها، وقتی جنسی 30 سنت است و یک روزه 50 سنت می شود نباید بخرید. اما می خرید و قیمتش را می برید به 70 سنت و 90 سنت... 

خوشم آمد. نمایشنامه ی ساده. ارجاع های به جامعه ی بیرون و راستش بازیگر نقش اول نمایش هم خیلی خوب بازی می کرد. شاید نقش دوم (سردسته ی موافقان) کمی لنگ می زد. اما نقش اول فوق العاده بود...

توی این وانفسای تئاترهای افتضاح پرشمار، «هفت دقیقه» کار ارزشمندی است. از آن کارها که بعدش اگر همراه داشته باشی می توانی به اندازه ی یک ساعت در مورد دیالوگ دیالوگ نمایش و روندهایش و حتی پایان بندی بازش گپ ها بزنی.

  • پیمان ..

حالا دیگر مشتری تئاترهای گروه اگزیت هستم. چند تا ویژگی دارند که برایم دوست‌داشتنی‌اند. چپ‌اند. به طرز هماهنگ و زیبایی چپ‌اند. نمایش قبلی که ازشان دیدم «مارکس در سوهو» بود. مارکسی که رستاخیز کرده بود و آمده بود به قرن بیست و یکم و دنیای قشنگ نوی آدم‌های قرن بیست و یکم را به چالش کشیده بود. بی‌عدالتی، ظلم، ستم، نظام طبقاتی، نیروی کار، بهره‌کشی، آزادی دریغ شده، آزادی ازدست‌رفته. «مترسک» هم به طرز تکان‌دهنده‌ای چپ بود. این‌که می‌گویم به طرز هماهنگی چپ‌اند،‌ به خاطر طرز فروش بلیت تئاترهایشان هم هست.

من از تئاترهایی که قیمت بلیتشان در یک اجرا متفاوت است متنفرم. اگر ردیف اول باشی، 50 هزار تومان. اگر ردیف دوم باشی 45 هزار تومان و اگر ته بالکن باشی و بازیگرها را قد نخود ببینی 30 هزار تومان مثلاً. حالم به هم می‌خورد از این‌جور تئاترها که آدم‌ها را طبقه‌بندی می‌کنند. تئاترهای اگزیت هم قیمت بلیتشان متفاوت است: از 5 هزار تومان شروع می‌شود تا 25 هزار تومان. با یک تفاوت عظیم: کسی که بلیت 25 هزارتومانی می‌خرد هیچ برتری‌ای بر کسی که بلیت 5هزارتومانی می‌خرد ندارد. همه در کنار هم می‌نشینند. قیمت جایگاه را مشخص نمی‌کند. قیمت فقط یک انتخاب است. هرکسی می‌تواند متناسب با وسع خودش بلیت تئاترهای گروه اگزیت را بخرد.

اگزیتی ها فقط یک گروه تئاتری نیستند. تولید دانش و محتوا دارند. کانال تلگرامشان به‌روز است. سایتشان به‌روز است. فیلم‌ها و تئاترهای بقیه را متناسب با دیدگاه‌های خودشان نقد و بررسی می‌کنند. شفافیت دارند. مثلاً چند وقت پیش، کارگردان گروه (مهرداد خامنه‌ای) قراردادهای گروه با بازیگران را توی کانال تلگرامشان گذاشته بود. توی تیوال که بروی می‌بینی اعضای گروه به تک‌تک نقدهای ریزودرشت تماشاگران به تئاترهایشان با گرمی پاسخ داده‌اند. این‌که یک گروه حرفه‌ای علاوه بر کار خودش رسالت تولید محتوا را هم به این سنگینی به عهده بگیرد برایم خیلی ارزشمند است.

خیلی گروه اگزیت را تحویل گرفته‌ام؟ دلیلش نمایش آخرشان است شاید. آن‌قدر بهم چسبید که دوست دارم هی ازشان تعریف کنم.

«مترسک» جذاب است. یک نمایش دوپرده‌ای دوساعته که تا به آخر تو را با خودش می‌کشاند. برداشتی است از نمایشنامه‌ی «چهار صندوق» بهرام بیضایی. نخوانده‌ام نمایشنامه را. باید بخوانم. نمایش گروه اگزیت حتم برداشتی به‌روز شده از این نمایشنامه را به دست داده. فیلم‌ها و آهنگ‌هایی که در طول نمایش به زبان‌های مختلف و از کشورهای مختلف (از آلمان بگیر تا اسلواکی) پخش می‌شود دقیق و به‌جایند.

مترسک 5 تا شخصیت دارد. 4 نفر که نمادی از قشرهای اصلی یک جامعه‌اند: روشنفکر، راهبه، سرمایه‌دار و کارگر. نفر پنجم هم مترسکی است که آن 4 نفر با همفکری آن را می‌سازند تا به کمکش بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. به او قدرت می‌دهند. هرکدامشان به او ابزاری می‌دهند تا از بیرون باابهت و خشن و از درون مهربان باشد. مترسک قرار است به جامعه‌ی آنان ثبات و آرامش ببخشد: نمادی از دولت‌ها. اما پس از موجودیت یافتن بر آن‌ها مسلط می‌شود. جامعه‌شان را تحت سیطره‌ی خودش می‌گیرد و تبدیل می‌شود به قدرت مطلقه. اهالی جامعه تصمیم می‌گیرند با هم متحد شوند و قدرت مترسک را از او بگیرند. اما... مترسک زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. 

شخصیت‌ها کاملاً واضح و شفاف‌اند. پیشنهادها و جملاتی که هرکدامشان می‌گویند دقیقاً متناسب با دستگاه فکری‌شان است. هماهنگی گفتارها در این نمایش تو را بی‌دست انداز و بی سکته با خودش می‌کشاند و می‌کشاند. 

نمایش در دو پرده اجرا می‌شود و پایان هر دو پرده شبیه به همدیگر است. منتها میزان تکان دهندگی پایان پرده‌ی دوم بسیار بالا است. عنصر تکرار وقتی به‌جا مورداستفاده قرار می‌گیرد همچه اتفاقی می‌افتد... 

قهرمان اصلی نمایشنامه شخصیتی است که جنسیتش از بقیه بازیگرها متمایز است: تنها مرد نمایشنامه. اولین سؤالی که در ابتدای نمایش از خودت می‌پرسی احتمالاً همین است: چرا بقیه خانم‌اند و او آقا؟ اما هر چه در نمایش جلوتر می‌روی عنصر جنسیت در نظرت کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود؛ تا به آخر نمایش که به یک نتیجه‌ی جالب می‌رسی: قدرت و بقا جنسیت نمی‌شناسد... 

و آن صندوق های لعنتی که باز هم معنای نمادین خیلی عجیبی دارند.

5 یا 10 هزار تومان برای یک تئاتر جاندار اصلاً مبلغی نیست. پیشنهاد می‌کنم تا آخر مرداد حتماً یک اجرا از تئاتر «مترسک» را ببینید.

  • پیمان ..

مفیستو را از دست ندهید. به معنای واقعی کلمه تآتر. از آن‌ها که مطمئناً به یاد خواهد ماند. از آن تآترها که فقط یک براده‌ی کوچک از زندگی نیستند, بلکه برشی پرملاط از زندگی‌اند: تاریخ روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان, جاه‌طلبی‌های یک آدم معمولی، آرمان‌هایی که فروخته می‌شوند، دوستانی که رها می‌شوند، زنانی که زن بودنشان به‌غایت کلمه است، موسیقی زنده و پرشور و صحنه‌هایی که در آن‌ها گاه حدود 30 بازیگر هم‌زمان مشغول بازی می‌شوند و تو در دلت می‌گویی حالا روی کدام شان تمرکز کنم؟

مفیستو طولانی بود. حدود 3 ساعت فقط اجرای نمایش طول کشید، با یک استراحت 10 دقیقه‌ای در وسط. ولی به‌هیچ‌وجه خسته‌کننده نبود.

مفیستو برایم سه بخش کلی داشت.

در بخش اول (پرده‌ی اول) گنگ بی‌سوادی تاریخی‌ام بودم. هوفگن قهرمان تاتر است. بازیگر اصلی تاتری در شهر هامبورگ در سال‌های 1923. یک کمونیست دوآتشه. معشوقه‌ای رنگین‌پوست دارد. (معشوقه‌ای که شلاق به دستش می‌گیرد و در خلوت‌هایشان نقش جنسی ارباب را برایش بازی می‌کند... زیبای هوفهگن است, ستمگر هوفگن است, وحشی هوفگن است...) دوستانی بهتر از آب روان. طرفدار حزب کمونیست آلمان است. حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری هیتلر در انتخابات شکست‌خورده و او خوشحال است و با تمام عشق تآتر بازی می‌کند. باید قبل از نمایش کمی اطلاعات عمومی از انتخابات آلمان در آن سال‌ها و سیر روی کار آمدن هیتلر داشته باشی تا بتوانی ازین پرده لذت کامل ببری. ولی موسیقی زنده و اجراهای تآتر در تآتر (صحنه‌های تمرین نمایش‌های موزیکال هوفگن) و دیالوگ‌های طنز به جا نمی‌گذارند که تو به خاطر کم‌سوادی تاریخی‌ات نمایش را رها کنی.

در استراحت بین پرده‌ی اول و دوم به لطف اینترنت دیگر نقطه‌ی تاریک در دنبال کردن قصه نخواهد ماند.

بخش دوم داستان برایم رشد هم‌زمان هوفگن در تآتر و رشد حزب ناسیونال سوسیالیست و محبوب شدن هیتلر در جامعه است... هوفگن در این بخش با یک دختر پولدار که برادرش هم نمایشنامه‌نویس است وارد رابطه می‌شود. (صحنه‌های مشروب خوردنشان در رستوران و بازی‌های استعاره‌ای با عناصر نمایش "رؤیای شب نیمه‌ی تابستان" هر گز یادم نخواهد رفت.) و بعد با دعوت‌نامه‌ای از برلین راهی پایتخت می‌شود. دوستانش را رها می‌کند. اتو نزدیک‌ترین دوستش است. به آن‌ها قول می‌دهد که به‌محض محکم شدن جاپایش در برلین آن‌ها را هم به راه موفقیت خودش بکشاند.

و بخش آخر کار روی کار آمدن هیتلر و رواج فرهنگ نازیسم در جامعه است. هوفگن روحش را به نازی‌ها می‌فروشد. دوستانش را فراموش می‌کند. دوستان هوفگن محکوم می‌شوند. صحنه‌ی خودکشی زن و شوهر صاحب تاتر هامبورگ, صحنه‌ی جک تعریف کردن نظافتچی تاتر در مورد ناسیونال سوسیالیست‌ها, باهوش بودن و شرافت و... و هوفگنی که در پله‌های ترقی است. روحش را می‌فروشد. او برای پیشرفت کردن در تاتر روحش را به شیطان می‌فروشد. بازیگر تاتر فاوست بود. و درزندگی واقعی‌اش به معنای واقعی کلمه روحش را به شیطان (نازیسم) می‌فروشد تا پله‌های به‌ظاهر ترقی را در تاتر بالا برود. صحنه‌ای که معشوقه‌ی رنگین‌پوستش به سراغش می‌آید و نامردی‌اش را به رخش می‌کشد... صحنه‌های فرار دوستانش از شر مأموران نازی...

و صحنه‌ی آخر نمایش... جایی که مفیستوی عاجز به سراغ تک‌تک بازیگران نمایش می‌رود و آن‌ها یا روی برمی گردان‌اند و یا نگاهی شیشه‌ای تحویلش می‌دهند...

برای من بزرگ‌ترین ویژگی هوفگن که واقعاً درکش می‌کردم و همین باعث شد که درماندگی آخر کارش برایم به‌شدت ملموس باشد, معمولی بودنش بود... او یک بازیگر معمولی تآتر در یک شهرستان بود... معمولی بود و می‌خواست بالا برود و غیرمعمولی شود... اما...

نمایش وجد انگیزی بود.

تالار مولوی تالاری است که من بهترین و بدترین نمایش‌های عمرم را در آن دیده‌ام. ذات کار دانشجویی همین است: یا چنان خلاقانه است که میخکوبت می‌کند و یا چنان بی‌قواره که نومیدت می‌کند. اما مفیستو از آن‌کارهای به‌یادماندنی خارق‌العاده بود.

مدیریت فروش بلیت, صندلی‌های تالار مولوی و  این‌که بروشوری به یادگار ندادند از ضعف‌ها بود.

  • پیمان ..

پچپچه های پشت خط نبرد

"- به «پچپچه‌های پشت خط نبرد» بپردازیم، با توجه به فاصله زمانی میان نگارش این نمایشنامه و حضور شما در جنگ، گویا تعمداً این نمایشنامه را سال‌ها بعد نوشته‌اید تا از احساسات گرایی به دور باشد و همه چیز با دیدی واقع بینانه و عقلانی روایت شود.
- می‌ترسم با تایید حرف شما، خواننده مصاحبه را به این اشتباه بیندازم که انگار ما در انتخاب زمان اجرای آثارمان - زبانم لال- اختیاری از خودمان داریم، خیر. ابداً این طور نیست... یادم است روزی که نمایشنامه را برای یکی از دوستانم خواندم، از آنجا که خیلی می‌دانست چه وقت چه کارهایی را باید کرد و چه وقت نباید، صراحتاً گفت این نمایشنامه را ده سال زود نوشته یی، انگار برق مرا گرفت. او درست می‌گفت،‌‌ همان طور بود که او گفت. بار‌ها به این نکته برخورد نکرده‌اید که عمرتان دارد تباه می‌شود تا کسی چیزی بدیهی را بفهمد؟ تراژدی و فاجعه روزگار ما همین است. ما چه بهایی را با عمر عزیز و گرامی خود می‌دهیم تا آنکه ریش و قیچی را در دست دارد متوجه چیزی بشود کاملاً معلوم، ده سال قبل حرفی را می‌زنی دهانت را می‌گیرند و ده سال بعد ه‌مان‌ها تحریف شده‌‌ همان حرف‌ها را با آب وتاب در گوش تو با صدای بلند به صد زبان می‌گویند... تو می‌مانی و حسرت عمر رفته... شما فکر می‌کنی آن‌ها که تالار مولوی را به خاطر «پچپچه‌ها» بستند و یک سال جشنواره تئا‌تر دانشجویی را به محاق تعطیلی کشاندند، ده سال بعد کجا بودند؟ غبه هنگام اجرای عمومی ده سال باید می‌گذشت تا دریابند و بفه‌مند... فقط ده سال، بگذریم، حقیقت تریبون ندارد. من «پچپچه‌ها» را در ادامه طرحی به نام «دربه در به دنبال رد پای ستاره‌ها در برکه قدیمی» نوشتم... اول به این دلیل کاملاً بدیهی که می‌دیدم جنگی را که دیده‌ام در هیچ اثر نمایشی- فیلم یا تئاتر- نمی‌بینم. علاقه داشتم و اصرار که به نقش سربازان در جنگ بپردازم. سربازان وظیفه کمتر در جنگ دیده شدند. علت این مساله را من کاری ندارم. تنها به ذکر همین نکته تمام می‌کنم که سربازان سال‌های اولیه جنگ اغلب جوانان پرشور، انقلابی و آگاهی بودند که با هر نگرشی برای حفظ و تقویت بدنه ارتش و به نفع انقلاب رخت سربازی به تن کرده بودند و در آخر... «پچپچه‌ها» بررسی نوعی از تئاتر- تئا‌تر ایستا- بود: تئاتری که در آن کشمکش بین آدم‌ها بسیار بطنی و درونی بوده و همزمان با آن کشمکشی بین نویسنده و مخاطب نیز در جریان است. اشیا در آن هویت دارند و تئاتری همراه با تفکر پیوسته است. پچپچه‌ها آغاز طرز تفکری جدید و جسورانه و آگاهی بخش در تئا‌تر جنگ است."

از مصاحبه‌ی علیرضا نادری با روزنامه‌ی اعتماد شماره ی۱۵۴۸ (۴/۹/۱۳۸۶) @@@
برزخ یک شب گرم و شرجی جبهه‌ی جنوب. ماه رمضان و جبهه در آتش بس و هر دم در انتظار حمله و مرگ. و ۸نفر رزمنده. ۶تا سرباز و یک سرگروهبان و یک افسر در خط مقدم در ۲کیلومتری مرز ایران و عراق:
علیرضا: بچه‌ی جنوب تهران و پر شر و شور و پر از زندگی و خنده.
باقر: از آن جوان‌های پر تب و تاب اول انقلاب. از آن‌ها که اندیشه‌های چپ دارند و می‌خاهند به تنهایی ایران را به بهترین نقطه‌ی جهان تبدیل کنند.
دوستعلی: بچه‌ی شمال با لهجه‌ی شمالی، آرایشگر دسته و مذهبی
ژوسف: یهودی و اقلیت است
شهریار: پسر ساده دل یزدی
پرویز: بچه‌ی تهران.‌‌ همان که اول تئا‌تر می‌آید بساط گل گوچک را به راه می‌اندازد و شریک دلقک بازی‌های علیرضا است...
سرگروهبان فرخنده: یک سرگروهبان کادری با لهجه‌ی مشهدی
و سروان: مثل شبحی می‌آید و می‌رود و فقط خبر آماده باش را می‌دهد...
نه... نباید این طوری تعریف کنم. این جوری خیلی صاف و تخت است. از دیشب که این نمایش ۲ساعته را دیده‌ام تمام این سرباز‌ها هی توی مغزم می‌روند و می‌آیند. هر از گاهی جمله‌ای ازشان یادم می‌آید و می‌خندم، هر از گاهی فاجعه‌ای از جنگ را یادم می‌آید و ناراحت می‌شوم و عجب نمایشی بود. برزخ روزهای بین دو عملیات. برزخی که آن سرباز‌ها در نقطه‌ی صفر مرزی باهاش دچار بودند. دلقک بازی‌‌هایشان برای گذراندن وقت. شوخی‌‌هایشان. شوخی‌های مردانه‌شان که ۲ساعت تمام هر که را در سالن بود می‌خنداند. نه... این هم نه. ظرافت‌هایی که علیرضا نادری در این نمایش به کار برده بود. موقعیت‌هایی را که به وجود آورده بود. استفاده از عناصر مختلف.
تئا‌تر در شب شروع می‌شود. یک شب گرم و شرجی جنوب که همه آمده‌اند بیرون از سنگر خابیده‌اند. ماه رمضان است و آتش بس است و برزخ. گفت‌و‌گوهای فرمانده. نگهبانی دادن شهریار با آن لهجه‌ی یزدی و صداهای مشکوکی که همه را می‌ترساند. فردا صبحش. بساط گل کوچک. دروازه‌ها ۲تا کلاه آهنی و بعد آن لحظه‌ای که سرباز‌ها بازی می‌کنند. یکی با پوتین. یکی با گیوه. یکی با دمپایی. دوستعلی که مشغول تراشیدن ریش باقر است و... اصلن از‌‌ همان اول این نمایش یقه‌ات را می‌گیرد و تا ۲ساعت ولت نمی‌کند. چک و لگدی‌ات می‌کند. هی تو را وامی دارد که از ته دل بخندی و هی تو را وا می‌دارد که از ته دل بسوزی...
یک شاهکار شاخ و دم ندارد. فقط نمایشنامه نویس‌های فرانسوی و آمریکایی و انگلیسی نیستند که می‌توانند یک شاهکار بنویسند. «پچپچه‌های پشت خط نبرد» بدون شک یک شاهکار است. فقط همین را می‌توانم بگویم...

پس نوشت: پچپچه‌های پشت خط نبرد از آذرماه در تالار مولوی (خیابان ۱۶آذر) به اجرا در آمده و تا ۷دی ماه اجرا دارد. بلیطش ۸هزار تومان است. دانشجو اگر باشی غیر از ۵شنبه‌ها و جمعه‌ها برایت ۴هزار تومان آب می‌خورد. از دست ندهیدش. اگر هم قصد رفتن دارید حتمن ازین جا بلیط را اینترنتی بخرید و حتمن ۱ساعت قبل از ساعت ۱۹: ۳۰بروید و بگویید که بلیط را اینترنتی خریده‌اید. فکر نکنید چون بلیط را اینترنتی خریده‌اید جایتان رزرو شده. هر چه زود‌تر بروید صندلی بهتری گیرتان می‌آید!!! تالار مولوی است دیگر...
پس نوشت ۲: دنبال نمایشنامه‌ی «پچپچه‌های پشت خط نبرد» گشتم. اولین اجرایش برای سال ۱۳۷۴ دهمین جشنواره‌ی تئا‌تر دانشجویی است. سال ۱۳۸۴ نشر اندیشه سازان چاپش کرده است. ولی الان این انتشارات وجود خارجی ندارد... این شاهکار ادبی را باید گیر آورد و خرید و خاند و اجرایش را هم بارها و بارها به تماشا نشست!

پس نوشت3: حمید بهتر از من مواجهه ی ما با این تئاتر را توصیف کرده: پچپچه ها

  • پیمان ..

جاده ی طولانی مارپیچ

من نذر دارم که هر فیلم و کتاب و تئاتری که نامی از جاده در آن باشد از دست ندهم. اعتراف می‌کنم که جاده از جمله پرستانه (فتیش)‌های زندگی من است...
۶نفر بودیم. نمی‌دانستیم کدام تئا‌تر می‌خاهیم برویم. نام «جاده‌ی طولانی مارپیچ» کافی بود برای اینکه بگویم همین را برویم. عباس گفت رضا گوران کارگردان و محمد چرم شیر هم نویسنده‌اش، حکمن باید چیز بدی نباشد. بلیط‌ها را گرفتیم. یک تئا‌تر ۵۵دقیقه‌ای با بازی امین زندگانی و سحر دولتشاهی.
بعد از اینکه جاگیر شدیم صحنه تاریک شد و ویدئو پروجکشن ته صحنه را روشن کرد. منظره‌ی یک جاده. از آنجاده‌های پر پیچ و خم که روحم را به بازی می‌گیرند. دوربین را بسته بودند به جلوی ماشین و در یک جاده‌ی خلوت و پر پیچ و خم رانده بودند و هر چه را که ضبط کرده بودند به عنوان تصویر زمینه‌ی نمایش استفاده می‌کردند. توی ذهنم دقت می‌کردم که ببینم جاده‌ی کجاست این؟ جاده‌ی طالقان؟ جاده‌ی الموت؟ جاده‌ی دیلمان نبود. جاده‌ی دیزین؟ جاده‌ی پل زنگوله به یوش و بلده و جاده هراز؟ فیلم خاکستری بود و چرخش‌های ماشین سر پیچ‌ها تو را دنبال خودش می‌کشید. توی همین احوال بود که امین زندگانی سروکله‌اش پیدا شد. در پس زمینه‌ی جاده شروع به گفتن کرد: «اونا ما رو نمی‌خان... ولی ما ادامه می‌دیم...»
حس کردم خیلی خوب شروع کرده. دقیقن آن حسِ رهاییِ جاده، توی این دو جمله‌ی آغازین بود. اما...
فقط ۲ یا ۳ دقیقه زمان لازم بود تا او و سحر دولتشاهی بزنند توی ذوقم. قصه تکراری بود. خیلی هم تکراری بود. از‌‌ همان جمله‌های اولشان فهمیدم که نشسته‌ام به دیدن یک فتوکپی بی‌کیفیت از یک شاهکار... قصه‌ی پسری آمریکایی که دارد با قطار دور اروپا می‌چرخد و خیلی اتفاقی به سلین، دختر فرانسوی برمی خورد. توی یک قطار. صحبتشان گل می‌کند و هی حرف می‌زنند و هی حرف می‌زنند. حرف‌های خیلی خوبی هم می‌زنند. از عشق و زندگی و مرد‌ها و زن‌ها تا مرگ و خدا. ولی حیف که این حرف‌ها را ۲قهرمان فیلم «پیش از طلوع» در سال ۱۹۹۵ هم زده بودند. کمی که نمایش جلو‌تر رفت دیدم امین زندگانی و سحر دولتشاهی در زمان رفت و برگشت می‌کنند. یعنی که در جاهایی از نمایش می‌روند به ۱۰سال بعد که آن پسر و دختر باز هم همدیگر را می‌بینند و دوباره شروع می‌کنند به حرف زدن با همدیگر. ولی متاسفانه باز هم حرف‌‌هایشان تکراری بود. این بار حرف‌‌هایشان را‌‌ همان ۲قهرمان فیلم پیش از طلوع در سال ۲۰۰۴در فیلم «پیش از غروب» زده بودند!‌‌ همان حرف‌ها.‌‌ همان خاطرات.‌‌ همان قصه‌ها. ولی آن دو فیلم کجا و این تئا‌تر کجا؟!
توی فیلم پیش از غروب وقتی دختر می‌فهمد که پسره عروسی کرده خیلی بد قاطی می‌کند و شروع می‌کند با داد و فریاد هر چه در درونش هست را تند تند بیان کردن. قاطی کردن و داد و فریاد کردنش از دست زندگی یک جورهایی نقطه اوج آن فیلم بود. ولی در تئا‌تر جاده‌ی طولانی مارپیچ از این قاطی کردن‌ها و به اوج رسیدن‌ها خبری نبود. حتا صحنه‌ی گیتار زدن دختر در آن فیلم که به شدت تاثیرگذار بود در این تئا‌تر تکرار نشده بود... فقط یک سری جمله‌های قشنگ از فیلم گلچین شده بود...
طرز بازی به شدت یکنواخت امین زندگانی و سحر دولتشاهی هم مزید بر علت بود. در رفت و برگشت‌های زمانی پسر و دختر چندان تغییری نمی‌کردند. انگار نه انگار که با گذشت ۱۰سال هر جوانی می‌انسال می‌شود و حالا گیریم که قیافه‌اش عوض نشود، حداقل لحن حرف زدنش تغییر می‌کند... طراحی لباس سحر دولتشاهی هم بسیار عجیب بود. آن چکه‌های نیم متری و آن لباس سنگین اصلن به دختری که خیلی اتفاقی در یک قطار با یک پسر دوست می‌شود و شروع می‌کند با او از زندگی حرف زدن نمی‌خوردند... به هیچ وجه راحتیِ آن دخترِ فیلم‌های «قبل از طلوع» و «قبل از غروب» را نداشت.

 جاده ی طولانی مارپیچ

تا به آخر نمایش منتظر یک اتفاق بودم. قرار است قسمت سوم از سه گانه (با عنوان پیش از نیمه شب) سال ۲۰۱۳ اکران شود. انتظار داشتم نمایشنامه نویس‌‌ همان طور که ۱۰سال بعد از دیدارِ اول را در قصه آورده برای خوشیِ دلِ کسی که آن ۲فیلم را دیده یک قصه از ۱۰سال بعد از دیدار دوم را هم روایت کند. یعنی یک جورهایی قصه‌ی فیلم سوم را هم خیال می‌کرد... ولی انتظارم بیهوده بود...
پرده‌ی زمینه‌ی صحنه‌ی نمایش هم تا به آخر جاده‌های پر پیچ و خم را نشان می‌داد. من کاملن حواسم به آنجا بود. یک جاییش باریدن ریز ریز شروع به باریدن روی شیشه‌ی ماشین کرده بود. بسیار مشعوف شدم. بدی‌اش این بود که جاده‌ها تکراری بودند. حس می‌کنم فقط یک جاده هم نبود. با ماشین سعی می‌کردند از وسط جاده بروند. طوری که خط‌های ممتد و سفید درست وسط تصویر باشند. ولی وقتی ماشین از روبه رو می‌آمد می‌آمدند توی لاین خودشان. ولی هی از اول تکرار می‌کردند. فقط آخرهای نمایش دست از تکرار برداشتند و جاده‌های پر پیچ و خم در شب را نمایش دادند. می‌توانستند یک جاده را از اول شروع کنند و تا به آخر بروند. تا جایی بروند که آنجاده خاکی می‌شود... جاده خاکی را هم می‌توانستند نشان بدهند. بعد دوباره آسفالت شدن جاده را و... نمی‌دانم. ولی تکرار کردنِ نمایشِ پس زمینه به نظرم جالب نبود...
اگر در پوستر نمایش کنار عنوان نویسنده می‌نوشتند که با اقتباس از ۲فیلم پیش از طلوع و پیش از غروب خیلی آبرومندانه‌تر و بهتر بود. این کار را در بروشور نمایش انجام داده بودند... ولی...

  • پیمان ..