سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

وارد فضای نمایشگاه کتاب که شدیم اول صدای آخوندی که خیلی بلند در حیاط پخش می‌شد توجه‌مان را جلب کرد. خبری از تبلیغات ناشرهای آموزشی و کمک‌آموزشی سال‌های دور نبود. این بار آخوندی بود که داشت در مورد حجاب و برنامه‌ی کشورهای غربی در رهاسازی دخترهای بی‌حجاب و عادی‌سازی بی‌حجابی و این چیزها حرف می‌زد. به گمانم صدا ضبط شده بود. چون ساعت بعدش که برمی‌گشتیم هم هم‌چنان صدای این آخوند در حال پخش شدن بود. اگر هماهنگ نکرده بودند که بیا و در مورد کتاب دایاسپورا حرف بزن عمرا امسال نمایشگاه کتاب می‌رفتم. شنیده بودم که جو امسال نمایشگاه کتاب به هیچ وجه به کتاب نمی‌خورد. حتی به سایت مجازی نمایشگاه هم برای خرید سر نزده بودم. چرا که سال‌های پیش این قدر با مأمورهای پست داستان داشتم که دیگر از خرید از نمایشگاه مجازی کتاب بیزارم. خیلی هم ناگهانی شد. دوشنبه غروب گفتند که خانه‌ی کتاب می‌خواهد نشست نقد و بررسی کتاب دایاسپورا برگزار کند. آن قدر وقت کم بود که تبلیغی هم نمی‌شد کرد. دکتر موسوی که کتاب را خوانده بود گفت کتاب خیلی خوبی برای ترجمه انتخاب کردید، فقط ای کاش یک مقدمه‌ی مفصل خودت روی این کتاب در مورد کاربردهای دایاسپورا در سرزمین ایران می‌نوشتی. راست گفته بود. این طرف و آن طرف حرف‌های پراکنده هم داشتم. پیش خودم گفتم بد نیست بیایم نیم‌ساعت به جای آن مقدمه‌ای که ننوشتم حرف بزنم. سه صفحه یادداشت هم با خودم برداشته بودم که سرفصل‌های مقدمه‌ی نانوشته‌ام بودند، البته خیلی کلی. 
گوشه‌ی نقد نمایشگاه کنار در ۸۱ شبستان اصلی مصلی بود. از در ۸۸ همین‌طور یکی یکی آمدیم تا در ۸۱. جلوی تمام درها خانم‌های چادری نشسته بودند و آدم‌های ورودی به سالن را اسکن می‌کردند. مبادا که زیبارویی وارد فضای نمایشگاه کتاب شود. به جز چهار پنج تا از رفقای جان کس دیگری نیامده بود. طبیعی هم بود. به هر کسی گفته بودم یک فحش هم بهم داده بود که چرا می‌روی. من و شهروز نشستیم کنار هم. یک مجری هم آوردند نشاندند کنارمان. کتاب را همان لحظه دستش گرفته بود و اصلا نمی‌دانست موضوع کتاب چیست. بهش گفتیم ما خودمان حرف می‌زنیم. تو نمی‌خواهد نگران باشی. حرف‌هایم را زدم. اما وقتی فردایش خبرش را توی سایت وزارت فرهنگ و ارشاد خواندم دیدم ای بابا، تو بگو یک پاراگراف از حرف‌های اصلی‌ام را پیاده کرده باشند نکرده بودند. سانسور کرده بودند؟ احتمال زیاد بله. زور زده بودم در لفافه حرف بزنم‌ها. ولی خب اصل حرفم تیز بود دیگر. آن‌ها هم حوصله‌ی گرفتن تیزی نداشتند. کلا پیاده نکردند. 
گل حرفم این بود که در صد و خرده‌ای سال اخیر، هر جنبش و تغییر اجتماعی که در این سرزمین رخ داده کار دایاسپورای ایرانی بوده است. انقلاب مشروطه را که نگاه می‌کنی تحصیل‌کرده‌ای ایرانی‌ آن طرف آب به فکر دخالت دادن ملت در حکمرانی افتادند، از آن طرف هم علمای شیعه‌ی خارج از ایران (علمای عراق‌نشین) بودند که حضور ملت در عرصه‌ی حکمرانی را از نظر فقهی تئوری‌پردازی کردند. بعدترش که می‌آیی می‌بینی انقلاب اسلامی ایران هم بدون دانشجوهای ایرانی خارج از ایران ناممکن بود. خود امام خمینی هم جزء دایاسپورای ایرانی محسوب می‌شد. همین حلقه را اگر پی بگیری می‌بینی اگر تغییر و تحولی در این بوم و بر اتفاق افتاده از صدقه سر دایاسپورای ایرانی بوده. بعد از انقلاب ایرانیان به آن معنایی که کوین کنی توی کتابش توضیح داده دایاسپورا تشکیل ندادند تا همین یک سال اخیر و جنبش زن، زندگی‌، آزادی. تأثیر دایاسپوراهای ایرانی در عرصه‌های اقتصادی هم بی‌شک و تردید است. از ورود چای به شهر لاهیجان توسط کاشف‌السلطنه تا ۲۹۰ تا شرکت استارت‌آپی موفق سالیان اخیر ایران همه از خروجی‌های دایاسپورای ایرانی بوده‌اند. اما بعد از انقلاب اسلامی نسبت به دایاسپورای ایرانی یک نفرت خاصی به وجود آمده که باعث شده تا ایران نتواند حتی از ظرفیت‌های اقتصادی دایاسپورای خودش استفاده کند و از آن طرف هم اصلاح امور با بن‌بست مواجه شده است. واکنش این نفرت‌ورزی این بوده که دایاسپورای ایرانی رویای بازگشت را در سرنگونی ببیند و نه در اصلاح امور که اشتباه هم هست...
بعد از آن آمده بودم تغییرات سیاستی جمهوری اسلامی نسبت به دایاسپورای ایرانی را بررسی کرده بودم: از تشکیل شورای عالی ایرانیان خارج از کشور در سال ۱۳۸۲ تا لایحه‌ی حمایت از ایرانیان خارج از کشور در مرداد ۱۴۰۱. دلایل شکست این نهادها و قانون‌ها را هم از منظر خودم گفته بودم. چند تا پایان‌نامه و مقاله‌ای هم در این موضوع توی دانشگاه‌های ایران کار شده برای چاق کردن حرف‌هایم به درد می‌خوردند. دیگر وقت و حوصله‌ی جلسه اجازه‌ نمی‌داد.
اما خب، این منبر رفتنم باز هم جبران مقدمه‌ای را که باید می‌نوشتم و ننوشتم نکرد... چون هیچ کدام از حرف‌هایم پیاده نشدند و در خبر برگزاری نشست انعکاس پیدا نکردند. کتاب هم آن‌چنان که باید و شاید مورد استقبال قرار نگرفته و تعداد زیادی فروش نرفته است. بنابراین نمی‌توانم به چاپ دوم امیدوار باشم که شاید در چاپ دوم مقدمه‌ی دلخواهم را بنویسم. ناشر می‌گوید خوب تبلیغش نکردی. نمی‌دانم. کسی دوست ندارد موضوعش را شاید.
 

  • پیمان ..

get stuck

۲۸
ارديبهشت

می‌گوید مثل دخترهایی شده‌ای که برای‌شان خواستگار می‌آید. باید بسنجند که این یکی خواستگار خوب است یا یکی بهتر در راه است. اگر فکر کنند همین خوب است و بهتری در کار نیست تازه اول کار است. اگر هم رد کنند و به بعدی فکر کنند این استرس وجود دارد که بعدی در کار نباشد. درست می‌گوید. شک و تردیدهایم را منتقل می‌کنم به حمید و محمد که آمریکااند. وقت و بی‌وقت زنگ‌شان می‌زنم و گه‌گیجه‌ام را برای‌شان بیان می‌کنم. عدم قطعیت‌ها زیادند و من مثل همیشه دیر جنبیده‌ام. چند سال پیش، یادم نمی‌آید توی تولد چندسالگی‌ام، تنها حسی که داشتم حس قورباغه‌ای بود که در یک ظرف که آبش به تدریج جوش آمده در حال مردن است. حالا باید از خودم راضی باشم که آن قورباغه‌هه به خودش زحمت جستن داده. فقط یک شک و تردید وجود دارد که تمام عضلات وارفته را جمع کنم و بپرم یا این‌که صبر کنم شاید اطرافم ۵ درجه خنک‌تر شود و بتوانم در شرایطی بهتر با عضلاتی آماده‌تر بجهم. 

هر کدام از پذیرش‌ها که می‌آید می‌نشینم به خواندن سایت‌های پشتیبان پذیرش و زندگی در آن خراب‌شده. تورهای مجازی را شرکت می‌کنم. عکس‌ها را با دقت نگاه می‌کنم. کوچه‌خیابان‌های دی سی را یاد می‌گیرم و با موزه‌هایش خیال‌بازی می‌کنم. اما بعد یکهو نگاه می‌کنم به فهرست هزینه‌ها و بی‌پولی اذیتم می‌کند. همه چیز خوب و خوش به نظر می‌آید و کارمندهای قسمت پذیرش خیلی مهربان‌اند. حسرت دی سی هنوز شکل نگرفته که می‌نشینم به سک زدن محله‌ی موته‌ی برلین. سیگو مهربان است. هر وقت سوال دارم با روی باز جوابم را می‌دهد. آن کلیشه‌ی دگم و زبان‌نفهم و یک دنده بودن آلمانی‌ها را در ذهنم کم‌رنگ می‌کند. دکتر می‌گوید گول‌شان را نخور. این‌ها کاسب‌اند. در نگاه اول عاشق چشم و ابرویت شده‌اند و بهت تخفیف تپل داده‌اند. اما می‌روند پیش دولت‌شان می‌گویند یک شاه‌ماهی گرفته‌ایم. از همه طرف پول می‌گیرند. به‌شان باج نده. دکتر نفسش از جای گرم برمی‌آید. دلم نمی‌خواهد به حرفش گوش کنم. شک دارم که شاه‌ماهی باشم. مطمئنم ارزش آن‌چنانی ندارم. حداقل این‌جا ارزشی ندارم و دکتر دارد گپ هوایی می‌زند. دلم خوش بود که بنیاد حامی شاید بهم پول بدهد. اما حتی دعوت به مصاحبه‌ام نکردند تا باز هم یادم بیاید که خودی نیستم، که هیچ وقت دل‌شان با من صاف نمی‌شود. سایت ویزامتریک را گاه و بیگاه هر چند ساعت چک می‌کنم. ازین که هر بار یک کد امنیتی برای ایمیلم می‌فرستد خسته شده‌ام. باز نمی‌شود. تا مرحله‌ی آخر می‌روی و می‌بینی که تا سه ماه آینده نمی‌توانی وقتی انتخاب کنی. چهار ماه آینده هم حتی توی گزینه‌ها نیست. نمی‌توانم وقت بگیرم. مدارکم کامل نیست. اما اگر وقت بگیرم خیالم راحت می‌شود و می‌افتم دنبال‌شان. به سیگو می‌گویم که سفارت‌تان در تهران شلوغ پلوغ است. من نگرانم که بگویم می‌آیم ولی نشود که ویزا بگیرم. بهم مهلت می‌دهد. یک ماه دیگر مهلت پاسخ دادن می‌دهد. نمی‌دانم چه کار باید بکنم. هنوز خیال شهر کم‌شیب برلین و دوچرخه‌های آلمانی رهایم نکرده که لندن بارانی بهم رخ نشان می‌دهد. این بار جنوب لندن و مدرسه‌ای که عنوان برترین دانشگاه جهان را در رشته‌ای که من طالبش هستم یدک می‌کشد. حالا دیگر خبر پذیرش هیچ حسی در من ایجاد نمی‌کند. فقط قسمت اسکولارشیپ‌ها و فاندها را نگاه می‌کنم. این یکی لیست بلندبالاتری برای کمک‌هزینه‌ها دارد. بر اساس کشور است. عربستان، پاکستان، ترکیه، هند، چین، غنا، گینه، سنگال، برزیل، کلمبیا و... ایران اما نیست. فقط کافی است یک نفر بتواند پذیرش این خراب‌شده را بگیرد تا دولتش هزینه‌ها را بپردازد و بعد از یکی دو سال یک آدم جهان‌دیده را برای خودش به کار بگیرد. چی از این بهتر؟ فقط می‌ماند عرضه‌ی پذیرش گرفتن. ولی خب، من ایرانی هستم و دولتم هم فکر می‌کند تمام دانش جهان پیش خودش است و نیازی به بقیه‌ی دنیا ندارد...

  • پیمان ..

علیرضا حیدری هم از ایران رفته. نشستم مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را خواندم. نقد و نظرهایش در مورد علیرضا دبیر پختگی آدمی را داشت که می‌تواند از دور نگاه کند و متعصب نباشد. این خودش از مهارت‌های بزرگ زندگی است که بتوانی گاهی از دور به ماجرا نگاه کنی. آن وقت می‌توانی انگیزه‌ها را تشخیص بدهی، به آدم‌ها حق بدهی، فقط به فکر خودت نباشی. آدم‌ها توی مهاجرت این مهارت را خوب به دست می‌آورد. مصاحبه‌اش را که خواندم یاد کتاب «دست‌نیافتنی» افتادم. هنوز هم روی میزم لا و لوی کتاب‌های جدید و قدیم هست و به کتابخانه منتقلش نکرده‌ام. هنوز پرونده‌‌ی این کتاب برایم باز است. کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود: روایت زندگی قهرمان کشتی آزاد ایران- علیرضا حیدری به قلم طاها صفری.

راستش کتاب را به خاطر درباره‌ی علیرضا حیدری بودنش نخریدم. بیشتر دوست داشتم از حال و هوای یک کشتی‌گیر به خصوص در روزهای نوجوانی سردربیاورم. از برای نوشتن یک داستان به این حال و هوا نیاز داشتم. داستانی که بعد از چند سال هنوز در ذهنم فقط یک طرح باقی مانده و این روزها که بیشتر پایان یافتن این فصل از زندگی‌ام را دارم حس می‌کنم حسرت نانوشته ماندنش بیشتر اذیتم می‌کند. قهرمان ساکت داستان من هم کشتی‌گیر است. منتها کشتی‌گیری که در همان اوان جوانی نابود می‌شود. علیرضا حیدری نابود نشد. کتاب با خاطره‌ی نویسندگان کتاب از یک صبح زمستانی شروع می‌شود. جایی که علیرضا حیدری با لکسوس صدفی رنگ خسته و درب و داغان سوارشان می‌کند و می‌برد به معدنش. یک مقدمه‌ی جالب دوصفحه‌ای از خود علیرضا حیدری هم دارد. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم حس کردم این دوصفحه‌ای را واقعا از ته دل نوشته:

باور دارم که ارزش آدم‌ها به مسیر و تجربیاتی است که از سر می‌گذرانند، نه صرفا نتایجی که برای دیگران قابل رویت است. انسان‌ها را باید از زحمتی که برای رسیدن به یک جایگاه می‌کشند اندازه گرفت، نه خود جایگاه. من هنوز هم در حال رفتن این مسیرها هستم. رو به جلو، رو به آینده. گذشته فقط باید یک تصویر زیبا باشد، چون دوست دارم باور کنم بهترین اتفاق‌ها همیشه در آینده رخ می‌‌دهند. همیشه یک تصویر از خودم دارم، خود بهتر و برتر از امروز. خودی که باید به آن برسم و مدام در مسیر رسیدن هستم. خودی که کامل است. کمال دارد و دست‌نیافتنی است...

برای من جذاب‌ترین بخش‌های کتاب «دست‌نیافتنی» لج‌بازی‌هایش بود. او آن‌قدر لج‌باز بود که مربیانش هم گاه دوست نداشتند که او برنده‌ی مسابقه‌ها باشد. لج‌بازی‌هایش با برادران خادم و عباس جدیدی و... کتاب دست‌نیافتنی را واقعا جذاب و البته انسانی کرده بود. علیرضا حیدری هم از آن آدم‌های خاص روزگار است. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم به خودم گفتم ای کاش کتاب «دست‌نیافتنی» این فصل از زندگی این قهرمان را هم به روایتش اضافه می‌کرد. مسلما کتاب معرکه‌تر از حالایش می‌شد...

  • پیمان ..

صبح رفتم به جلسه‌ی پنج‌شنبه‌ صبح‌های بخارا. به محمدحسین پاپلی یزدی از سر کتاب شازده حمام آن‌قدر ارادت پیدا کرده بودم که به خاطر ۱ ساعت نشستن پای حرف‌هایش پی ۳ ساعت رفت‌وآمد در تهران را به تنم بمالم. این‌که جلسات علی دهباشی هر بار یک جا برگزار می‌شوند خودش از جذابیت‌های او است. این بار نشست در یک تئاتر برگزار شد. علی دهباشی و محمدحسین پاپلی یزدی پشت یک میز وسط صحنه‌ی تئاتر نشستند و ما هم روی صندلی‌های طبقاتی تئاتر. سالن شلوغ بود و عده‌ی زیادی هم ایستاده بودند. فکر می‌کردم نشست در ستایش پاپلی یزدی باشد. محمد فاضلی دیر آمد. آن یکی سخنران هم گویا اصلا نیامد و خود پاپلی یزدی میدان‌دار شد و یک جورهایی چکیده‌ی یک عمر کار پژوهشی‌اش در مورد آب را بیان کرد. به نظرم جلسه‌ی امروز صبح بخارا مثل یک تد حرفه‌ای بود. خلاصه و دقیق و پرمغز.
اول نشست علی دهباشی از روی کاغذ یک معرفی یک پاراگرافی از محمدحسین پاپلی یزدی ارائه کرد. لوله‌های اکسیژن به بینی علی دهباشی وصل بودندو کپسول اکسیژنش هم توی یک کیف دستی پایین پایش بود. خود پاپلی یزدی فقط در مورد آب صحبت کرد. 
این که می‌گویند خشکسالی شده است و کم‌آبی داریم و فلان و بیسار در عمر چندهزار ساله‌ی فلات ایران اصلا مسئله‌ی جدیدی نیست. ایران همیشه این گونه بوده است. فقط شیوه‌ی مواجهه‌ با مسئله عوض شده است. تا چند هزار سال و بدون ربط به پیش و پس از اسلام، مدیریت آب به دست خود مردم فلات ایران بوده است. آن‌ها آب را امانت خدا می‌دانستند و نسل به نسل ازش استفاده می‌کردند و مواظب بودند که نسل‌های بعدی هم از آن بهره‌مند شوند. دولت‌ها اصولا در بهره‌برداری از آب دخالت نمی‌کردند. نهایت دخالت آن‌ها تشویق سرمایه‌داران به طرح‌های ساخت قنات و کاریز و... بوده است. خود مردم کار را پیش می‌بردند. در سال ۱۳۰۹ قانون قنوات ایران تصویب شد که اولین دخالت دولت در مسئله‌ی آب در کل تاریخ ایران بود. در سال ۱۳۴۷ هم آب ملی شد و عملا صاحب آب دولت شد. در ایران آب فقط ۱۰ سال دولتی ماند. پس از انقلاب اسلامی آب از حیطه‌ی مردم و دولت خارج شد و در اختیار حکومت اسلامی قرار گرفت. مردم برای خودشان چاه زدند و چون آب برای خودشان نبود و برای دولت هم نبود کسی توبیخ نشد. 
بسیاری از مشکلات آب از همین تغییر مدیریت آب و قوانینی است که در چند دهه‌ی اخیر وضع شده است. بسیاری از سدهایی که این روزها می‌گویند به دلیل خشکسالی آبگیری نمی‌شوند از همان اول کار هم معلوم بود که آبگیری نمی‌شوند. از همان اول هم آب نداشته که بخواهد آبگیری شود. منتها ساخت سد و گسترش مصرف آب برای یک عده درآمد است. مسئله‌ی اصلی مصرف آب در ایران جمعیت ایران است. این جمعیت متناسب با منابع آبی ایران نیست. کل آب‌های سرزمین ایران (مجموعه تمام رودها و سفره‌ها و...) حدود ۱۰۰ میلیارد متر مکعب تخمین زده می‌شود. در چین فقط رودخانه‌ی یانگ‌تسه ۹.۵ برابر کل ایران آب دارد. در آلمان فقط رود راین ۶۵ میلیارد متر مکعب آب دارد. فارغ از تعداد، پراکندگی جمعیت ایران هم بسیار نامتوازن است. ۲۸-۲۹ درصد از جمعیت ایران در ۷-۸ شهر سکونت دارند و آب شرب می‌خواهند و این تمرکز جمعیت آن هم در نواحی مرکزی ایران اشتباه محض است. انتقال آب از سد دوستی در مرز افغانستان به شهر مشهد مترمکعبی ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان هزینه دارد. آن وقت شرکت آبفا این آب را متر مکعبی ۳۰ ریال می‌فروشد. جمعیت ایران باید برود به سمت سواحل جنوبی. جایی که آب بیشتر است و می‌شود از آب‌شیرین‌کن‌ها استفاده کرد. هزینه‌های انتقال آب هم کمتر است. 
مشکل بی‌آبی برای ما اصلا و ابدا تازه نیست. مشکل نحوه‌ی حکمرانی و مواجهه با مسئله است. قنات برای ما رئیس روسای ما درس مملکتداری دارد. شما قنات قصبه‌ی گناباد را نگاه کنید. ۱۲۸۸ نفر شریک دارد. هر کدام به اندازه‌ی ۳-۴ دقیقه سهم دارند. کل این قنات و تقسیماتش توسط ۳ نفر اداره می‌شود. ارتشی‌ها برای مدیریت این جمعیت باید حداقل ۶۵ نفر را به کار بگیرند. بهره‌وری یعنی این. توسعه‌ی متناسب با منابع یعنی این. نکته‌ی مهم در مورد قنات گناباد این است که این قنات مثل کارخانه‌های عجیب غریب ایران یک شبه به وجود نیامده است. ۶۰۰ سال ۷۰۰ سال طول کشیده تا به این شکل دربیاید. پله پله پیش رفته. ما می‌خواهیم یکهو پیشرفت کنیم. نمی‌شود. 
یا ما به زور به افغانستان می‌گوییم که باید به ما آب بدهد. افغانستان فقط روی هیرمند سد دارد. آب هری‌رود یکسره در اختیار ماست. همان هیرمند را داریم دائم اعتراض می‌کنیم. به این توجه نمی‌کنیم که افغانستان هم یک کشور است. مردمانی دارد. آن‌ها هم آب می‌خواهند. کشاورزی می‌خواهند. زندگی می‌خواهند. نمی‌شود که بگوییم آن‌ها بمیرند اما به ما آب بدهند. معلوم است که آب نمی‌دهند. حالا شما اشرف غنی را بکن طالبان. فرقی ندارد که. آب نمی‌دهند. راه‌حلش این نیست. راه‌حلش کشت فراسرزمینی است. ما این طرف در خراسان کارخانه‌ی قند و شکر داریم. چه عیب دارد که چغندر از دشت هرات بیاید؟ دشت هرات آب دارد. چغندر ارزان‌تر عمل می‌آید. آن‌ها چغندر بکارند. ما وارد کنیم و کارخانه‌ را بچرخانیم. چرا اصرار داریم که حتما چغندر هم باید از داخل خراسان بی‌آب باشد؟ وقتی کشت محصول در آن طرف مرز ارزان‌تر تمام می‌شود چرا از آن‌ها استفاده نکنیم؟ این‌طوری هر دو طرف مرز به هم از نظر اقتصادی وابسته می‌شوند و چه چیزی از این بهتر برای امنیت کشور؟ البته رییس یکی از کارخانه‌های قند خراسان یک بار این کار را کردها. چغندر افغانستان یک سوم ایران قیمت داشت. منتها سر مرز پلیس مانع شد. ساعت ۱۲ شب به تریلی چغندر افغانستانی گیر داده بود که باید بارت را خالی کنی تا ببینم تریاک داری یا نه. حالا خود پلیس نه کارگر داشت، نه وسایل خالی و پر کردن بار. حرف زور می‌زد. حتی یک سگ موادیاب هم نداشت. نگذاشت تریلی افغانستانی بیاید و اصلا این شکل نگرفت. 
خشک‌سازی همیشه بوده. الان هم هست. فلات ایران همین است. مشکل ما هم الان جمعیت‌مان است و مشکل حاد این است که در کاهش مصرف و تغییر شیوه‌های تأمین آب شرب و کشاورزی این جمعیت هیچ درآمد و سودی نیست. سود و درآمد فقط در افزایش مصرف است و سر همین است که داریم به سمت بحران پیش می‌رویم...
 

پس‌نوشت: بعد از نشست کتاب «فرهنگ و تمدن کاریزی» را خریدم که بخوانم.

  • پیمان ..