سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

یکی از اشتباهات سرمایه‌گذارانه‌ی زندگی من در سالیان اخیر نگه داشتن کیومیزو بود. در سالیانی که تنها راه امان از تورم لجام‌گسیخته تبدیل آن به کالا و پایین آوردن استانداردهای زندگی در حد مرگ است، نگه داشتن کیومیزو برایم اشتباهی استراتژیک بود. ۴ سال پیش کیومیزو را می‌توانستم به ۴۰ میلیون تومان بفروشم. در آن زمان خودرویی چینی به نام ایکس۲۲ حدود ۶۵ میلیون تومان قیمت داشت که ۱۸ میلیون‌ تومانش را حین تحویل خودرو دریافت می‌کردند و مابقی اقساطی. آن زمان به خودم گفته بودم که کیومیزو ماشینی ژاپنی است و مطمئنا کیفیت و مطلوبیت سواری‌اش بیشتر از حتی یک ماشین ۱۵ سال جوان‌تر از خودش است. نفروخته بودمش و نخریده بودمش. آن خودروی چینی طی ۴ سال به قیمت ۴۳۰ میلیون تومان رسید و مدل همان سالش کمتر از ۳۰۰ میلیون تومان در بازار نیست و کیومیزو به ناگاه تبدیل به خودرویی پیر و عتیقه شد که رشد قیمتی در حد یک سوم سایر کالاها را تجربه کرد. 
حالا دیگر رد داده‌ام. ۲ سال کرونایی به جز چند بار رفت‌وآمد به لاهیجان و تهران سوارش نشدم. ۲ سال است که به جز تعویض روغن هیچ کاری برای کیومیزو نکرده‌ام. از منی که همیشه روپا و سرحال نگه داشتن ماشین عادتم بود بعید است؛ اما حالا وضعیتم به گونه‌ای است که نه توان خرید خودرویی به روز را دارم و نه استطاعت مالی نگه‌داری حتی پراید را. کیومیزو مانده بیخ ریشم و من هم مانده‌ام بیخ ریش او. در ۲ سال اخیر بیش از آن‌که ماشین سوار شوم، دوچرخه سوار شده‌ام. در این ۲ سال به گواه استراوا حدود ۸۵۰۰ کیلومتر رکاب زده‌ام که مطمئنا خیلی بیش از کیلومترهایی بوده که در این ۲ سال پشت فرمان کیومیزو نشسته‌ام. بخشی از این ۸۵۰۰ کیلومتر را بر پاندا رکاب زده‌ام و بخش کوچک‌تری را هم سوار بر کوشین.
کوشین را بهار امسال خریدم. کمی گران هم خریدم. البته پشیمان نیستم. توی صفحه اینستاگرام مستربایک دوچرخه ژاپنی‌ها چشمم را گرفتند. بهار امسال دوچرخه‌ی بدون دنده‌ی دوران نوجوانی‌ام (بنفشه) را فروختم و ریسک کردم و فقط از روی عکس و فیلم کوشین را خریدم. یک دوچرخه‌ی دست دوم شهری ژاپنی ۶ دنده که همه چیزش قهوه‌ای رنگ بود: از تنه و گریپرهای فرمانش بگیر تا لاستیک و حتی لنت ترمز جلویش قهوه‌ای بودند. وقتی دوچرخه به دستم رسید از مستر بایک کمی دلگیر شدم. چون بهم گفته بود که چراغش سالم سالم است. اما نبود. دینام اتمی‌اش سالم بود. چراغش هم روشن می‌شد. اما چراغ درپوش نداشت. از این که چراغ بدون درپوش بود ناراحت نشدم. از این که چند بار بهش تأکید کرده بودم که اگر عیبی حتی اگر جزئی دارد بهم بگوید و نگفته بود ناراحت شدم. اما کوشین آن‌قدر لذت‌بخش بود که بی‌خیال این عیب کوچک شدم. با طلق یک درپوش برای چراغش درست کردم و بابام هم یک کلید سر راه دینامش قرار داد و دوچرخه نونوار شد. طوقه‌های آلومینیومی و استیل گلگیرهایش حتی یک نقطه زنگ‌زدگی هم نداشتند. زیبا بود و نرم. آن قدر خوب بود که شروع کردم به تبلیغ دوچرخه‌های ژاپنی. سهیل شانسی شانسی یک خوبش را توی همین تهران گیر آورد. ۱ میلیون تومان هم از من ارزان‌تر خرید. سرچ زدم دیدم یک عده‌ای توی ماهشهر و شهرهای استان خوزستان کارشان همین است: دوچرخه ژاپنی دست دوم از دبی می‌آورند و در اینستاگرام می‌فروشند و حدود ۱ میلیون هم ارزان‌تر از مستر بایک. اما تجربه‌های خرید دوستانم بهم ثابت کرد که هر جنس ارزان‌تری ریسک‌های بیشتری هم دارد. دوچرخه‌ای که از مستر بایک خریدم تقریبا سالم بود. اما یکی از دوستانم از ماهشهر دوچرخه‌ای خرید که وقتی به دستش رسید دسته‌دنده‌اش خراب بود. یا یکی دیگر از دوستان هزینه‌ی حمل را خودش داد، اما تیپاکس نامردی کرد و دوچرخه‌ را به دستش نرساند.
اولش اسم دوچرخه را گذاشته بودم اوشین. آخر بابام تا دیدش گفت این شبیه دوچرخه اوشینه. بعد دیدم روی تنه‌اش نوشته کوشین. اسم ناحیه‌ای در ژاپن است. گذاشتم اسمش را کوشین. هم بر وزن اوشین است و هم اصالت ژاپنی‌اش را نمایان می‌کند.
هفته‌ی پیش اکانامیست مقاله‌ای درباره‌ی ژاپن و درس‌های فراگرفتنی از ژاپن داشت. ژاپن پیرترین کشور دنیاست. ۲۳ درصد از جمعیتش بالای ۶۵ سال سن دارند. سال‌هاست که این کشور پیر است. از همان ابتدای قرن ۲۱ ژاپن با معضل پیری مواجه بوده. سایر کشورهای جهان اول مثل آلمان و بقیه‌ی اروپایی‌ها برای مشکل پیری جمعیت‌شان به جذب مهاجر روی‌ آوردند. آلمان از سال ۲۰۰۵ از یک کشور نژادپرست به یک کشور مهاجرتی تبدیل شد. به لطایف‌الحیلی کاهش نیروی کار را از طریق مهاجران آسیایی و آفریقایی جبران کردند. اما ژاپن راه دیگری را رفت. ژاپن سال‌هاست که پیرترین کشور دنیاست، اما سال‌ها هم هست که سومین اقتصاد بزرگ دنیا بعد از آمریکا و چین است. ژاپن یکی از حادثه‌خیزترین کشورهای دنیاست. زلزله‌هایی که در سایر نقاط جهان رخ می‌دهد در قیاس با زلزله‌های ژاپن شوخی است. سونامی‌های جزیره‌های ژاپن می‌توانست هر کشوری را از پای دربیاورد و زمین بدون نفت و بدون مواد معدنی جزیره‌های مختلف ژاپن می‌توانست نومیدکننده باشد. اکانامیست می‌گفت در نظر گرفتن حوادث طبیعی به عنوان بخشی از زندگی روزمره و پیری باکیفیت دو درسی است که می‌توان از ژاپن یاد گرفت. می‌گفت که هنوز خیلی از کشورها یاد نگرفته‌اند که بلایای طبیعی را جزئی از کشورشان بدانند و سیل و زلزله و طوفان برای‌شان بحران ایجاد می‌کند. در حالی‌که ژاپن سال‌هاست زلزله‌ی ۸ ریشتری را بحران به حساب نمی‌آورد. و این‌که ژاپنی‌ها تا سن ۷۰ سالگی هم بازنشست نمی‌شوند و تازه ۲۵ درصد جمعیت بالای ۷۰ سال‌شان هم شاغل محسوب می‌شوند. این که یک ژاپنی ۷۰ ساله می‌تواند هم‌پای جوان ۳۰ ساله‌ی ژاپنی کار کند نشانگر کیفیت فردی آدم‌ها در ژاپن است.
راست می‌گفت مقاله‌ی اکانامیست و وقتی به کوشین نگاه کردم عصاره‌ی ژاپن و ژاپنی را درش دیدم و ویژگی‌های دیگری از ژاپن هم برایم نمایان شد. عصاره‌ای که یک جورهایی در مورد کیومیزو هم باعث شد تا اشتباه استراتژیک سرمایه‌گذارانه را دچار شوم و نگهش دارم. کوشین چه چیزهایی را از ژاپن با خودش برای من آورده؟
نرم و روان و بدون خشونت 
وقتی از روی زین دوچرخه‌های کوهستان (حتی بهترین‌های‌شان) روی زین کوشین می‌نشینی و فرمان را دستت می‌گیری و رکاب می‌زنی، اولین چیزی که تحت تأثیرت قرار می‌دهد نرمی کوشین است. اعجاب‌انگیزش این است که کوشین لاستیک‌هایی باریک دارد و قاعدتا باید مثل دوچرخه‌های کورسی دست‌اندازها را به ستون فقراتت منتقل کند. اما این گونه نیست. طراحی‌اش عجیب است. لاستیک‌های باریک و دوشاخ بدون کمک‌فنر، اما نرمی و راحتی فوق‌العاده. حتی رکاب خوردنش هم نرم است. کمی که بیشتر سوار می‌شوی حس می‌کنی با کوشین نمی‌توانی خشن باشی. نمی‌توانی با خشونت رد شوی. از بیرون هم به خودت نگاه کنی شیوه‌ی نشستنی که به تو تحمیل می‌کند شیوه‌ی آرامی است. سیخ می‌نشینی و با آدم‌ها چشم تو چشم می‌شوی. خم نمی‌شوی که هوا را بشکافی و گلوله بروی. انگار وادارت می‌کند که به دیگران نگاه کنی. وادارت می‌کند که مهربانانه عبور کنی. به تو القا می‌کند که نرم و روان عبور کنی و خشونت لاستیک‌های آج‌دار دوچرخه‌های کوهستان را فراموش کنی. در مورد کیومیزو هم نماد بدون خشونت بودن ماشین برای من همیشه بوقش بوده. بوقش یک جوری است که برخلاف ماشین‌های فرانسوی اگرسیو نیست. بوقش فقط حالت تذکر دارد. ژاپن هم انگار همین است. کشوری که مجموعه‌ی چند جزیره‌ است باید با جهان مهربان باشد. باید با جهان چشم تو چشم شود و نفت بخرد و تویوتا بفروشد. اگر خشونت بورزد کسی تویوتایش را نمی‌خرد و نفت هم بهش نمی‌فروشد.
حداکثر سرعت محدود اما عمر نامحدود
کوشین محدودیت حداکثر سرعت دارد. دنده را که روی ۶ می‌گذاری سرعتت به بیش از ۳۰ کیلومتر بر ساعت نخواهد رسید. بیشتر از این پایت هرز می‌خورد. دنده کم می‌آوری. مثل دوچرخه‌های کوهستان نیست که دنده‌ی ۲۷ برای سرعت‌های بالای ۴۰ کیلومتر بر ساعت تازه رخ بنمایاند. این دوچرخه محدودیت حداکثر سرعت دارد. محدودیت هیجان‌کشی هم هست. اما وقتی به کاربری دوچرخه نگاه می‌کنی می‌بینی که اتفاقا چه‌قدر خوب است که محدودیت حداکثر سرعت آن هم به صورت نامحسوس دارد: کوشین یک دوچرخه‌ی شهری است و در شهر برای یک دوچرخه سرعت بالای ۳۰ کیلومتر بر ساعت خطرناک است. اما از آن طرف که نگاه می‌کنی کیفیت ساخت کوشین آن قدر بالاست که گویی عمری نامحدود دارد. شانژمانی که روی چرخ عقب کوشین نصب است داد می‌زند که برای حداقل ۱۰-۱۲ سال پیش است. اما وقتی به طوقه‌های آلومینیومی و استیل گلگیرها و ترک‌بند نگاه می‌کنی می‌بینی حتی یک نقطه زنگ‌زدگی هم ندارد. ژاپنی‌ها گویی این‌گونه‌اند: اساتید آهستگی و پیوستگی. لازم نیست خودت را بکشی و در یک دوره‌ی کوتاه سرعت جنون‌آوری را تجربه کنی. هر روز یک سرعت محدود را برو، اما هر روز برو، هر روز بی‌دغدغه برو. ماشین‌های‌شان هم همین طور است. خودشان هم انگار همین‌طورند. در سال‌های جوانی خودشان را نمی‌کشند که در روزگار پیری علیل و ناتوان حسرت روزهای اوج را بخورند. همواره در یک خط ثابت پیش می‌روند و در پیری هم از تک و تا نمی‌افتند.
برای زنان و پیرها
در ایران که دخترها و زن‌ها تقریبا اصلا دوچرخه سوار نمی‌شوند. به روستاها هم که می‌روی می‌بینی پیرمردها ترجیح می‌دهند موتورسیکلت سوار شوند. اما به عکس‌های شهرها و روستاهای ژاپن که نگاه می‌کنی پر است از این دوچرخه‌های شهری. گویی این دوچرخه‌ها زنان و پیرها را هدف قرار داده‌اند و نه جوان‌ها و مردها را. قیافه‌ی کوشین هم زنانه می‌زند. در حقیقت مثل دوچرخه‌های معمول موجود در بازار ایران نیست که دخترهای با دامن یا مانتوی بلند برای سوار شدن مشکل بربخورند. یک خانم جوان با دامن بلند چین چین به راحتی می‌تواند سوار کوشین شود و مشکلی نداشته باشد. نرمی و راحتی کوشین هم به گونه‌ای است که شرط می‌بندم پیرهای دچار پوکی استخوان هم بتوانند سوارش شوند. بهینگی این دوچرخه با آن لاستیک‌های باریکش باعث می‌شود تا آدم‌های ۶۵ ساله هم بتوانند با حداقل نیرو از آن سواری بگیرند. نمونه‌های برقی دوچرخه ژاپنی‌ها هم هستند که مطمئنا برای سنین بالای ۷۰ سال کاربرد دارند. وقتی تو وسایل نقلیه‌ات را برای زنان و پیرها هم متناسب‌سازی می‌کنی معنایش این است که مشارکت آن‌ها در  جامعه برایت مهم است. نه تنها مشارکت آن‌ها بلکه سلامت آن‌ها هم برایت مهم است. ژاپنی‌ها دوچرخه‌سوارهای قهاری هستند. شاید یکی از دلایل طول عمر بالای آن‌ها همین دوچرخه سوار شدن‌های‌شان است. دوچرخه‌هایی که فقط برای ورزش آخر هفته‌ها و بیرون شهر طراحی نشده‌اند. برای جزئی از زندگی روزمره بودن طراحی شده‌اند.
ظرافت‌های طراحی
کوشین برای نگه‌داری و افزایش طول عمر قطعات اصلی‌اش ظرافت‌هایی دارد که من را شیفته‌ی ژاپن و ژاپنی‌ها می‌کند. دوچرخه‌های عادی برای شانژمان‌شان محافظ ندارند و اگر حساس باشی می‌توانی خودت بروی بخری. اما کوشین به صورت فاریک دارای محافظ شانژمان است تا در اثر برخوردها یا افتادن‌ها ضربه نبیند. زنجیرش یک قاب بزرگ و هم‌رنگ با بدنه دارد که باعث می‌شود گرد و خاک کمتری جذب زنجر شود و آب روی چرخدنده‌ها نریزد و در صورت برخوردهای احتمالای چرخدنده‌ها و زنجیر آسیب نبیند. دینام اتمی چرخ جلو به قدری باکیفیت است که مادام‌‌العمر می‌نمایاند. ترک‌بند عقب پهنی دارد که می‌شود خیلی چیزها را روی آن حمل کرد. سبد جلویش را من استفاده نمی‌کنم. اما برای نصب سبد جلو دستگیره‌ی ویژه‌ دارد، چیزی که در دوچرخه‌های کوهستان و معمولی و کلا دوچرخه‌های اروپایی و چینی نمی‌بینی. در بعضی نمونه‌ها برای چرخ عقب توری محافظ دارد که اگر بچه گذاشتی روی ترک‌بند عقب، پای بچه لای چرخ نرود. در بعضی نمونه‌ها قفل چرخ عقب و قفل فرمان هم‌زمان دارد و... این ظرافت‌ها چیزی فراتر از آپشن‌اند به نظر من. چون نصف‌شان باعث افزایش طول عمر دوچرخه می‌شوند. اندیشه افزایش طول عمر و حفظ کیفیت در طولانی‌مدت چیزهایی است که به نظرم روح ژاپنی در دوچرخه‌ای به نام کوشین دمیده...
 

  • پیمان ..

توی فیلم‌های امسال جشنواره‌ی سینما حقیقت دو تا فیلم هستند که خیلی دوست دارم ببینم‌شان: «شازده حمام» و «گود». شازده حمام در مورد محمدحسین پاپلی یزدی (نویسنده‌ی کتاب شازده حمام) است. هر چهار جلد کتاب «شازده‌ حمام» را با وجود قطور و خیلی گران بودن خریده‌ام و خوانده‌ام. اصولاً وقتی پول بابت کتاب می‌دهم می‌خوانم. ولی اگر کتابه خوب نباشد فحش و لعنت نثار نویسنده می‌کنم که کاغذ و پول من را حرام کرده. شازده حمام این طوری نبود. حتی جلد اول و دومش را می‌توانم شاهکار بلامنازع بنامم. 
حدود ۱۲۰ صفحه از کتاب شازده حمام روایتی فوق‌العاده‌ست به نام «کتیرایی‌ها». کتیرایی‌ها قصه‌ی مردان و کودکان اهل بافق در دهه‌ی ۴۰  شمسی است که از زور فقر و نداری هر سال به نواحی کردستان می‌رفتند تا با کتیراگیری درآمد کسب کنند و فقر آن قدر شدید و مطلق بود که کودکان ۸-۹ ساله هم به این سفر هر سال می‌رفتند. 

«آدم‌بزرگ‌ها را مرد، نوجوان‌ها را نیم‌ مرد و بچه‌ها را ثلثه مرد می‌گفتند.» ص ۴۴۷

روایت کتیرایی‌ها شباهت عظیمی در ماهیت به موضوع فیلم دوم (گود) دارد. فیلم گود از کتاب «انگار لال شده بودم...» برآمده. پایان‌نامه‌ی سپیده سالاروند در گودهای زباله‌ و کودکان کارگر افغانستانی در تهران. من کتاب را خوانده‌ام و توی وینش هم در موردش نوشته‌ام. کتابی خوب و خواندنی در مورد مهاجرت کودکان افغانستانی به ایران و کار کردن به عنوان آشغال‌جمع‌کن در کوچه پس‌کوچه‌های تهران بود. روایتی که تلخ بود و دردناک. روایتی که وظیفه‌اش (شرح دقیق مسئله) را خوب انجام داده بود. حدس می‌زنم فیلم هم روایت همان کتاب باشد. 
فصل کتیرایی‌های کتاب شازده حمام به طرز عجیبی خواندنی است. هم قصه‌ای تراژیک و تأسف‌برانگیز است، هم قصه‌ای عاشقانه و دوست‌داشتنی. به خاطر همین است که می‌گویم شازده حمام یک شاهکار است. جابه‌جایی نیروی کار از بافق یزد به کوه‌های کردستان شباهت بسیار زیادی به جابه‌جایی افغانستانی‌ها از مرز افغانستان تا نواحی شهری ایران دارد:

«از همین‌جا بهره‌کشی از این بیچاره‌ها شروع می‌شد. دلال‌ها در این کار سود خوبی می‌بردند. مسافر کتیرایی وقتی در اتوبوس می‌نشست، اتوبوس باید یکسره به قزوین می‌رفت. اگر وسط راه می‌ایستاد و این مسافرها پیاده می‌شدند، دیگر خودشان نمی‌توانستند سوار شوند. چیدن حدود صد نفر داخل اتوبوس ۳۸-۴۰ نفره آن زمان خودش هنر بود... وقتی این مسافرها به گاراژ قزوین می‌رسیدند نمایندگان تجار کتیرا در گاراژ حاضر بودند. پول کرایه اتوبوس‌ها و پول مساعده‌ای که از گاراژ یزد گرفته بودند را فوری می‌دادند.» ص ۴۴۹

اتوبوس‌های گاراژ یزد شباهت عظیمی به ماشین‌های افغانی‌کش داشتند. ماشین‌های افغانی‌کش نیروی کار افغانستانی (از کودک ۸ ساله تا مرد ۶۰ ساله) را سوار وانت و پژو می‌کنند. در هر وانت ۵۰ نفر و در هر پژو تا حتا ۱۸ نفر. اضافه ظرفیت سوار کردن نیروی انسانی سابقه‌ای طولانی در این مملکت داشته. افغانی‌کشی پدیده‌ای خاص مهاجرت افغانستانی‌ها نیست. از قبل هم در ایران روال بوده. 
و داستان کودکان کتیرایی که پاپلی یزدی توی کتابش روایت می‌کند به همان تلخی داستان کودکان آشغال‌جمع‌کن افغانستانی در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران است، به همان تکان‌دهندگی، به همان هولناکی.
بزرگ‌ترین سوالی که در مورد کودکان کار افغانستانی توی ذهن آدم می‌آید این است که چه کار می‌شود کرد؟ (می‌گویند ۸۰ تا ۹۰ درصد کودکان کار در ایران افغانستانی هستند.)
بعضی‌ها به راه‌ حل‌های کوتاه‌مدت روی می‌آورند: به آن‌ها کمک کنیم تا نیاز به کار  کردن نداشته باشند. به‌شان پول بدهیم. به‌شان کالا بدهیم. این راه‌حل دوست‌داشتنی‌ترین راه‌حل است. چون آدمی که بدین طریق کمک می‌کند احساس خوبی بهش دست می‌دهد. احساس مهربانی می‌کند. احساس می‌کند خیلی انسان است. لبخندی که به لب آن کودک می‌نشیند هم پاداشی بزرگ است. اما... این راه حل کوتاه‌مدت است. آیا این کودک باید در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران باشد یا در سرزمینی که در آن به دنیا آمده؟ آیا این کمک‌ها باعث می‌شوند تا او به آغوش امن پدرومادرش برگردد؟ آیا این کمک‌ها باعث ایجاد حس عزت نفس در او می‌شود؟ مسلماً نه. این جور کمک‌ها باعث ایجاد فرهنگ گدامحوری می‌شود. آن کودک یاد می‌گیرد که خودش را تحقیر کند تا بتواند زندگی کند. هر چه قدر هم کمک کنی باز کم است. این کودک ممر درآمد است. خانواده‌اش در چنان فقری دست و پا می‌زنند که این کمک‌های یک قران دو زار به جایی نمی‌رساندشان. اگر هم پول قابل توجهی جمع شود، فقر فرهنگی و اقتصادی این جور خانواده‌ها آن‌قدر بالا است که پول را به باد هوا می‌دهند.
یک راه حل دیگر تلاش برای آموزش این کودکان است: بپذیریم که آن‌ها کار می‌کنند و پول درمی‌آورند، ولی کاری کنیم که باسواد شوند تا از این تله‌ی فقر رها شوند. این راهکار می‌شود گفت منطقی‌ترین راه‌کار میان‌مدت موجود است. ایرادش فقط در این است که تعداد این کودکان ثابت نیست. اگر امروز ۱۰۰ کودک داریم که کمر همت به باسوادکردن‌شان بسته‌ایم، فردا ۲۰۰ نفر جدید خواهند آمد. چون می‌گویند تهران خیلی خوب است، هم کار و درآمد هست و هم امکان تحصیل و آموزش. افغانستان که از این خبرها نیست... بله. ما تا ۳۰۰ نفر را هم می‌توانیم آموزش بدهیم. اما ۴۰۰ نفر و ۵۰۰ نفر چه؟ اصلا مگر فقط آموزش است؟ مگر همه‌ی این‌هایی که به صورت موجی دارند می‌آیند به فکر تحصیل می‌افتند؟ تعدادشان آن قدر سر چهارراه‌ها زیاد می‌شود که همه به غلط کردن می‌افتند.
همه‌شان را بگیریم و اخراج کنیم تا برگردند به افغانستان؟ چهل سال است که پلیس و وزارت کشور و مسئولان این آرزو را دارند و بارها و بارها این کار را کرده‌اند و نشده. محال است. کتیرایی‌ها از زور گرسنگی بود که به کتیراگیری می‌رفتند... داستان و انگیزه‌ها جدی‌تر از این حرف‌ها هستند که بخواهی با توپ و تشر صورت‌مسئله را پاک کنی. 
بعضی مسئولین میان‌رده‌ی دلسوز هم برمی‌گردند می‌گویند ما نگران لگدمال شدن انسانیت در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران هستیم و این‌ها همه‌اش تقصیر پیمانکارهای زباله است. باید قوانینی تصویب کنیم که اگر این پیمانکارها از کودکان بهره‌کشی کردند محکوم شوند و نان‌شان آجر شود. کسی که کمی به ساختار طبقاتی جامعه‌ی ایران فکر کرده باشد همان اول کار می‌فهمد که این راه حل هم توی دیوار است: بیشتر از آن‌که نان آن پیمانکارهای کثافت آجر شود، نان همین خانواده‌های بدبخت و بیچاره آجر خواهد شد و این کودکان به جای کوچه پس کوچه‌ها در کارگاه‌ها و پسله پشت‌ها استثمار می‌شوند...
واقعا چه می‌شود کرد؟
کتیرایی‌های پاپلی یزدی را که می‌خواندم دقیقا داشت مسئله‌ای با همین پیچیدگی در دهه‌ی ۴۰ را روایت می‌کرد، البته که با کلامی قصه‌وار و جادویی و خواندنی و روایتی بسیار تراژیک از قهرمانان زندگی‌اش. اما سال‌هاست که دیگر اهالی بافق یزد کودکان خردسال خودشان را برای کتیراگیری به کردستان نمی‌فرستند و سال‌هاست که کودکان بافقی تا حد مرگ بهره‌کشی نمی‌شوند. چه اتفاقی افتاد دقیقا؟ در کردستان برنامه‌ای اجرا شد؟ تجار قزوینی بی‌خیال کودکان کار شدند؟ نه. اصلا و ابدا.
فقط در شهر بافق (مبدأ کتیرایی‌ها و کودکان کتیرایی) اتفاقاتی به وقوع پیوست: معدن سنگ آهنگ کشف شد. بافق صنعتی شد. در بافق شغل ایجاد شد. درآمد بالا رفت. سطح رفاه بالا رفت. مردان بافقی مشغول به کار شدند و آن‌قدر درآمدشان زیاد شد که دیگر نیازی به بهره‌کشی از کودکان نبود... پدیده‌ی کودکان کتیرایی جمع شد. من فکر می‌کنم قصه‌ی کودکان کارگر افغانستانی در ایران هم همین است. هر کاری بکنیم باز هم انسانیت لگدمال می‌شود. هر کاری کنیم باز هم ماشین سرمایه‌داری آدم‌های ضعیف را له و لورده می‌کند... باید افغانستان آباد شود. باید افغانستان امن شود. قصه‌ی پردرد کودکان کارگر افغانستانی راه‌حلی در کیلومترها دورتر دارد و نکته‌ی لعنتی ماجرا این است که افغانستان «زمین زهری» است...
این‌ها پیش‌زمینه‌های فکری من برای دیدن فیلم‌های «شازده حمام» و «گود» هستند. آمدم از سایت هاشور نگاه کنم. می‌گفت که باید ۳۵۰ هزار تومان بلیط کل فیلم‌های جشنواره را بخری. زورم آمد. بی‌خیال شدم!
 

  • پیمان ..

می‌گوید: خوابت را دیدم.
می‌گویم: عجب.
سراپا گوشم که نحوه‌ی حضورم در خوابش را بشنوم. اصلا این‌که یکی خواب من را ببیند برایم از این‌که یاد من بیفتد جذاب‌تر است. حتی از این که هدیه‌ای به من بدهد هم جذاب‌تر است برایم. 
می‌گوید: توی یک اتاق بودیم.
می‌گویم: خب.
می‌گوید: وسط اتاق یک استخر عمیق و بزرگ بود با آب زلال و شفاف.
پیش خودم می‌گویم من که شنا بلد نیستم!
می‌گوید: تو دوچرخه‌ات را آورده بودی توی اتاق.
یاد مهمان‌شدن‌هایم می‌افتم که دوچرخه‌ام را هم می‌برم توی خانه‌ی دوستان و سرتق می‌ایستم که دوچرخه‌ام را در پارکینگ و راه‌پله به امان خدا رها نمی‌کنم. 
می‌گوید: اصرار داشتی که توی اتاق دوچرخه‌سواری کنی. دوچرخه‌ات را گذاشته بودی توی آب و می‌خواستی توی آب دوچرخه‌سواری کنی.
می‌گویم: به جای شنا توی آب دوچرخه‌سواری می‌کردم؟
می‌گوید: آره. می‌خواستی این کار را بکنی که من ته اتاق توی آب یک تمساح غول‌پیکر را دیدم. بهت گفتم که یک تمساح آن‌جاست. خودم افتادم به فرار. ته اتاق یک در بود. دویدم سمتش. تو هم از فرار من فهمیدی که تمساح خطرناک است، اما دوچرخه‌ات را رها نکردی. مشغول درآوردنش از آب شده بودی. می‌خواستی دوچرخه‌ات را از آرواره‌های تمساح نجات بدهی. من در را باز کردم که فرار کنم. در قفل بود؛ اما تو دوچرخه‌ات را رها نمی‌کردی. مشغول نجاتش بودی و اصلا به فرار فکر نمی‌کردی...
می‌گویم: خب... آخرش چی شد؟ من چه کردم؟ تو چه کردی؟ تمساح چه کرد؟
می‌گوید: درست همین‌جا خوابم تمام شد...
 

  • پیمان ..

چای سبز در پل سرخ

«چای سبز در پل سرخ» بالاخره چاپ شد. آقای ناشر زنگ زد گفت کتاب‌ها اول بیاید دفتر خودتان؟ دفتر خودش از مرکز شهر دور بود. گفتم باشد. دم‌دمه‌های غروب یک پراید خسته خودش را رساند دم دفتر. تا بیخ پر از کتاب بود. همه‌شان «چای سبز در پل سرخ» بودند. راننده‌اش پیرمردی بود که من را برای پیدا کردن آدرس دق آورد. شهروز کمکم کرد و کتاب‌ها را آوردیم توی دفتر گذاشتیم که فردا پس‌فردا بدهیم به ناشر و پخش‌ها و این طرف آن طرف. کتاب‌ها را که چیدیم شهروز ازم عکس گرفت. خسته در کنار کوهی از  کتاب‌ها ایستاده بودم و این سوال بزرگ که حالا کی این‌ها را می‌خرد؟ چه کاری بود آخر چاپ کردن این سفرنامه؟ معلوم نیست چند تا درخت را حرام کرده‌ایم؟

یکی از کتاب‌ها توی پلاستیک نبود. برش داشتم نگاهش کردم. بدم نیامد. حس جالبی داشت. موجودی نازنین بود که از من زاییده شده بود. مثل بچه هم نبود که تازه اول دنگ و فنگش باشد. از من خارج شده بود و قرار بود راه خودش را بدون من برود.

به این فکر کردم که «چای سبز در پل سرخ» اولین «کتاب» من که نیست. اولین کتاب همان کتابچه‌ی قرمز «بزرخ بی‌هویتی در سرزمین مادری» بود. همان که من و محسن برداشته بودیم ابعاد اجتماعی اقتصادی سیاسی امنیتی بی‌شناسنامگی بچه‌های مادر ایرانی را جمع کرده بودیم و ترجمه کرده بودیم که بقیه کشورهای دنیا با این پدیده چطور برخورد کرده‌اندو در چهل سال اخیر چرا هر سال وضعیت افتضاح‌تر شده و آخرش هم یک طیف راه‌حل سیاستگذاری داده بودیم. یک کتابچه‌ی ۸۰ صفحه‌ای کوچک بود که خودمان چاپش کرده بودیم. نه شابک داشت نه مجوز نه ناشر. هر بار ۳-۴۰ نسخه چاپ می‌کردیم و این طرف آن طرف که می‌رفتیم توی جلسات بعد از زدن حرف‌های‌مان آن را می‌گذاشتیم روی میز که این هم مستندشده‌ی حرف‌های‌مان. فکر کنم بیشتر از ۲۰۰ نسخه ازش چاپ کردیم و این طرف آن طرف دادیم. یک تعدادش‌اش را هم فروختیم. یک بابای دانشجویی توی یکی از دانشگاه‌های آلمان خیلی باهاش حال کرده بود. می‌گفت کار تر و تمیزی است. یکی دو تا از اساتید علوم اجتماعی هم می‌گفتند کار علمی نیست، اما حرف غیرعلمی هم نزده. چند وقت پیش که رفته بودم مرکز پژوهش‌های مجلس یکی از کارشناس‌های آن‌جا من را با همین کتابچه‌ به یاد آورد. گفت تو همان کتابچه‌ قرمزه‌ای. 

بعضی روزها که به خودم می‌گفتم تو پیامبر بی‌کتابی یاد آن کتابچه‌ی قرمز می‌افتادم. یاد این‌که بالاخره آن کتابچه‌ی قرمز دم‌دستی قانون یک کشور را یک جورهایی تغییر داد و چی بالاتر از این‌که کتابی بتواند قانون و بعد زندگی یک تعداد آدم را زیرورو کند؟ الکی به خودم می‌گفتم که درست است که آن کتابچه ۲۰۰ نسخه بیشتر چاپ نشد و موقتی هم بود و درجایی اسم و رسمش ثبت نشد، اما کارکرد نهایی یک کتاب را داشت.

به شناسنامه‌‌ی کتاب «چای سبز در پل سرخ» نگاه کردم. چون من نویسنده اول کتاب بودم، به عنوان سرشناسنامه کتاب اسم من را آورده بودند و محسن و حسین در بخش توضیحات کتاب اسم و سال تولدشان آمده بود. باز هم این اولین بار نبود که اسمم سرشناسنامه کتاب می‌آمد. دفعه پیش همین چند ماه پیش بود. مجموعه مقالات و جستارهایم در مورد روندهای ورود و خروج افغانستانی‌های بدون مدرک را به امیرحسین داده بودم. او هم یک مجموعه تحلیل سیاستگذارانه تنگش اضافه کرده بود و برده بود مرکز بررسی‌های استراتژیک ریاست‌جمهوری. برای‌شان اهمیت مهاجران غیرقانونی و بدون مدرک و چرخه‌های مختلف را توضیح داده بود و قانع‌شان کرده بود که گزارش ما را چاپ کنند. تمام پیگیری‌هایش را امیرحسین انجام  داده بود. حاصلش شده بود کتابچه‌ی «زیست مهاجران غیرقانونی در ایران» که شابک و کد کتابخانه‌ی ملی هم گرفته بود. یک جورهایی در آن کتابچه اولین بار بود که اسم من به عنوان نویسنده در سرشناسنامه‌ی یک کتاب می‌آمد. یک کتابچه‌ی مختصر و مفید بود از داستان مهاجران غیرقانونی و بدون مدرک در ایران. یک جورهایی مثل کتاب «برزخ بی‌هویتی در سرزمین مادری» بود. به تنهایی نمی‌شد اسمش را کتاب گذاشت. چیزی نبود که هر زمانی بشود خواندش. خیلی جزئی و دقیق نبود. بخشی از یک فرآیند حل مسئله بود و هست. البته سرعت تغییرات و اتفاقات افغانستان آن قدر  زیاد است که در نیمه‌راه حل مسئله یکهو می‌بینی صورت  مسئله عوض شده...

به «چای سبز در پل سرخ» نگاه کردم. به حجم ۲۶۰ صفحه‌ایش. این یکی «کتاب» بود. قیافه و حجمش به کتاب بیشتر می‌خورد. یک سفرنامه‌ی مفصل با سه تا نویسنده. اولش روایت‌های‌مان جدا جدا بود. ایده‌ی خودم بود که اول شخص جمع کنیمش. زاویه دید کل کتاب اول شخص جمع است، با همان بازی‌های این زاویه دید که به تو امکان می‌دهد یک نفر را سوم شخص کنی و با دو نفر دیگر اول شخص جمع بسازی و هر وقت هم راه می‌دهد هر سه نفر اول شخص جمع باشند... به جاهایی که فکر  می‌کردیم سانسور می‌شود و سانسور نشده بود نگاه کردم. خوبی ناشر غیرمشهور همین است. سانسورچی ارشاد کتاب را با دقت کمتری می‌خواند یا کتاب به سانسورچی غیرحرفه‌ای می‌رسد و ممیزی نمی‌خوری!

نه... این یکی «کتاب» بود. حالا می‌توانستم خودم را پیامبر صاحب کتاب بدانم. به نادر موسوی پیام دادم که بابت همه‌ی همکاری‌ها دمت گرم. پیامش دلگرمم کرد. گفت ان‌شاءالله این کتاب برایت قطارک باشد و کتاب‌های بعدی را هم بدون وقفه و قطاروار بنویسی... دو تا کتابچه‌ی اولی تحلیلک بودند و از عقل برآمده بودند نه از دلم. این یکی هم سفرنامه بود و بیشتر شرح دیده‌ها و شنیده‌ها‌ی بیرون از من بود. مضاف بر این‌که هر سه را با همکاری یکی دو نفر دیگر نوشته بودم. هنوز چیزی که بگویم تکه‌ای از وجود من در آن قرار گرفته ننوشته و چاپ نکرده‌ام... 

بعد یکهو یاد مهدی فاضل‌بیگی افتادم و سفرنامه‌ی «در جست‌وجوی شانگری‌لا». از کتابش خوشم آمده بود و معرفیش هم کرده بودم. همان موقع بهم پیغام داده بود که کتاب بعدی‌ام که آن هم سفرنامه است دارم می‌نویسم. در مورد نام کتاب ازم نظر خواسته بود. نظر داده بودم. در مورد سانسورهایی که کتابش خورده بود چند پیام ردوبدل کردیم. هیچ وقت فرصت نشد هم را ببینیم. نیازی هم به دیدن همدیگر ندیده بودیم انگار. اما قبل از این‌که کتاب بعدی‌اش چاپ شود مرگ امانش نداد. دوست داشتم کتاب بعدی‌اش را بخوانم. شعری را که اواخر عمرش نوشته بود دوست داشتم. هنوز هم «در جست‌وجوی شانگری‌لا» را که می‌بینم یک حس عجیبی بهم دست می‌دهد: این کتاب مهدی فاضل‌بیگی است که مرگ امانش نداد تا کتاب‌های بعدی‌اش را بنویسد. 
«چای سبز در پل سرخ» را با حس بهتری دستم گرفتم. جلد شمعی‌اش را با سرانگشت‌هایم لمس کردم و گفتم: خدا را چه دیدی. شاید همین آخرین زور من شد. پس بهتر است که دوستش داشته باشم!

 

پس‌نوشت:

لینک خرید کتاب با ارسال رایگان

 

پس‌نوشت ۲:

نقدهای کتاب:

۱. آشنایان غریب؛ از «افغانی‌بودن» تا «ایرانی‌گک شدن»- نگاهی به سفرنامه «چای سبز در پل سرخ»/ نوشته رضا عطایی

۲. تلاشی کردن پیکر افغانستان/ نوشته پردیس جلالی

۳. بیا تا راحت برات از پاره تنمون افغانستان بگم»/ نوشته محمدصادق کریمی

۴. چای سبز در پل سرخ/ نوشته سهیل رضازاده

۵. مصاحبه با سایت شفقنا

۶. تلنگری به جامعه ایرانی/ زهرا مشتاق

  • پیمان ..

۱. بعد از این‌که نماینده‌ی مجلس اصفهانی در پاسخ به مشکل کم‌آبی گفت بروید دعا کنید که باران ببارد، اصفهانی‌ها شروع کردند به جمع شدن در کف خشکیده‌ی زاینده‌رود و اعتراض به مشکل کم‌آبی. اول کم بودند و بعد زیاد و زیادتر شدند و پسر کوچولوی اصفهانی هم به نماد اعتراض اصفهانی‌ها تبدیل شد. کوچولوی خوش‌سروزبانی که باارزش‌ترین متاع تاریخ فلات ایران را از حکمرانان و مسئولین فعلی طلب می‌کرد. مسئولینی که بخشی از آب استان خشکیده‌ی اصفهان را به استانی خشکیده‌تر (یزد) فرستاده‌اند و از آن طرف هم از الگوی توسعه‌ی صنعتی دست نمی‌کشند. 
۲. الگوی توسعه‌ی صنعتی بعد از جنگ جهانی دوم در جهان راه افتاد. بعضی جهان اولی‌های دلسوز فکر می‌کردند که جهان سومی‌ها چون صنعت ندارند عقب‌ افتاده‌اند. این ایده را به خورد خوش‌فکرهای جهان‌سومی هم می‌دادند که با خودکفایی و رشد صنعت است که استانداردهای زندگی را می‌توانند بالا ببرند. بعد از سه دهه مشخص شد که تأکید خالی بر صنعتی شدن با خودش رانت و فساد وحشتناکی می‌آورد و امان زندگی اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جامعه را می‌برد.بعد از آن گفتند دولت کوچک شود و اقتصاد بازار آزاد شود تا جهان‌سومی‌ها هم طعم یک زندگی آدمیزادی را بچشند. اما آن هم بعد از یکی دو دهه اوضاع عدالت و فقر را بدتر کرد. بعدش گفتند چاره‌ی کار در حکمرانی خوب است. اگر آدم‌هایی عاقل شاخص‌هایی درست و درمان را پی بگیرند همه چیز ممالک عقب‌افتاده درست می‌شود. اما... این روزها این که توسعه در هر جغرافیایی باید راه و مسیر خاص خودش را بپیماید یک امر اثبات‌شده است. اما چسبندگی ایده‌های قدیمی در اذهان آدم‌ها آن هم در کشوری مثل ایران وحشتناک است. هنوز هم در ایران آدم‌هایی فکر می‌کنند که فقط با صنعتی شدن می‌توان پیشرفت کرد. اصفهانی‌هایی که به تنهایی از راه فرهنگ و زیبایی‌های هنری خودشان می‌توانستند اندازه‌ی یک کشور درآمد داشته باشند چسبیدند به فولاد مبارکه و صنعتی شدن. جاذبه‌ی انگلیسی با لهجه‌ی اصفهانی حرف زدن را رها کردند و چسبیدند به دود و دم فولاد و صنایع کوچک و بزرگ. تهران‌نشینان هم به به و چه چه راه انداختند که فولاد کالای مادر برای صنعت است و یزدی‌ها هم افتادند دنبال ساخت کارخانه فولاد و صنایع کوچک و بزرگ. صنایعی که نه به هوای این شهرها می‌خورد نه به زمین‌شان و نه به آب‌شان... 
۳. جایگاه ایران در اقتصاد جهانی روز به روز و سال به سال نزول کرده است. قبلا هم آش دهن‌سوزی نبود البته. نفت را که از ایران می‌گرفتی هیچ سهمی از اقتصاد دنیا نداشت. حالا هم با وجود فولاد و پتروشیمی باز هم سهمش عددی نیست. کوچک شده. آن‌قدر که حالا به راحتی به صورت همه‌جانبه تحریم می‌شود و در هیچ کجای دنیا آب از آب تکان نمی‌خورد. سرزمینی که در چهارراه دنیا بوده و با بده بستان هزاران سال خودش را سرپا نگه داشته بود حالا یک مرز کاملا بسته است که آرزوی حکمرانانش بودن در جغرافیایی گوشه‌ای مثل کره‌ شمالی است. اما نکته‌ی مضحک و دردناک این است: ایران با این‌که از نظر اقتصادی هیچ کخی نیست و اعداد و ارقام اقتصادش در حد یک کارخانه‌ی متوسط چینی یا آمریکایی‌ است، در زمینه‌ی آلوده کردن دنیا و تولید گازهای گلخانه‌ای جزء کشورهای تاپ دنیاست. همیشه در فهرست ۱۰ تا کشوری که کره‌ی زمین را دارند به گه می‌کشند نام ایران به چشم می‌خورد.
۴. کشاورزان و مردم اصفهان شاید در نگاه اول به بی‌آبی و معلوم نبودن کشت پاییزه اعتراض می‌کنند. اما در واقع دارند به شیوه‌ی توسعه‌ی شهر و استان‌شان اعتراض می‌کنند. دارند به شیوه‌ی توسعه‌ی استان بغل‌دستی‌شان اعتراض می‌کنند. دارند به شیوه‌ی توسعه‌ی کل ایران اعتراض می‌کنند. اما...
۵. نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای شهرکردی‌ها را به اعتراض و تظاهرات واداشته است. دیدند اصفهانی‌ها دارند به انتقال آب به یزد اعتراض می‌کنند، آن‌ها هم خودشان را محق دانستند که بگویند اصل این آب برای شما اصفهانی‌ها هم نیست و ما توی سرچشمه نشسته‌ایم و نباید آب ما به شما برسد. یک فرض می‌تواند این باشد که راه انداختن این جور اعتراض‌ها کار خود ایران است برای این‌که صدای اصفهانی‌ها را بخوابانند.به هر حال اصفهانی‌ها بیشترین شهید را در جنگ ۸ ساله‌ی ایران و عراق داشتند و همیشه قدرت مطالبه‌گری آن‌ها از همه‌ی اهالی دیگر ایران بیشتر بوده و اگر به چیزی اعتراض کنند تا به مطلوب نرسند دست برنمی‌دارند. باید زوری بالای زور آن‌ها باشد و چه زوری بهتر از سرچشمه‌نشینان. یک فرض دیگر هم می‌تواند این باشد که واقعا این حرکت خودجوش بوده و شهرکردی‌ها و چهارمحالی‌ها هم می‌خواهند خودی نشان بدهند و از زیر سلطه‌ی اصفهان بودن دربیایند... 
تیم مارشال توی کتاب «در اسارت جغرافیا» در مورد ژئوپلتیک ایران می‌نویسد: «کوهستانی بودن ایران سبب شده که ایجاد اقتصادی به‌هم‌پیوسته در آن دشوار باشد، و نیز بدین معناست که این کشور دارای گروه‌های اقلیت متعددی است که هر یک ویژگی‌های کاملا متمایزی دارند... تهران می‌داند که هیچ کس خیال حمله به ایران را ندارد، اما این را نیز می‌داند که دشمنان قدرتمندش می‌توانند از اقلیت‌هایش استفاده کنند تا به نارضایتی دامن بزنند و به این ترتیب انقلاب اسلامی‌اش را به خطر بیندازند.»
هر چه قدر که می‌گذرد با تیم مارشال بیشتر هم‌عقیده می‌شوم که بزرگ‌ترین تهدید برای ایران دشمن خارجی نیست. برخلاف چهارچوب‌بندی مورد علاقه‌ی خیلی‌ها ایران دشمن خارجی ندارد. اما قومیت‌هایش می‌توانند این کشور را به ویرانه‌ای همچون بالکان تبدیل کنند. این‌که الگوهای توسعه در ایران غلط بوده و یک جایی باید از اشتباهات دست بردارند و این‌که ایران کشور خشکی است و باید نحوه‌ی مصرف آبش را اصلاح کند، همگی قابل حل‌اند.اما این‌که این مشکلات به جنگ قومیت‌ها علیه هم تبدیل شوند، ایران را به یک زمین سوخته تبدیل خواهد کرد...
 

  • پیمان ..