سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لاهیجان» ثبت شده است

وضع مطلوب

۱۲
آذر

۱. مجله‌ی اکانامیست، این هفته در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس یک گزارش کار کرده بود. عنوان گزارش، «جاده‌های انقلابی» بود و در عنوان فرعی هم از پات‌هول‌های انگلیس گفته بود.. فکر کردم پای تمثیل و استعاره‌ای در کار است. مثلا سیاست انگلیس و برگزیت و چالش‌هایی که انگلیس در آینده‌اش با آن روبه‌رو خواهد بود. اما، مطلب استعاره‌ای نبود. واقعا در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس بود.

چاله‌آسفالت فرورفتگی‌هایی است که توی آسفالت خیابان‌ها و جاده‌ها و اتوبان‌ها به وجود می‌آید. ما ایرانی‌ها با آن خیلی روبه‌رو هستیم. بعید می‌دانم راننده‌ی پرایدی وجود داشته باشد که تجربه‌ی راندن ماشین توی یکی از این چاله‌آسفالت‌ها و کج شدن رینگ لاستیک‌هایش را نداشته باشد. بقیه‌ی ماشین‌ها هم سیستم‌ تعلیق‌شان به فنا می‌رود. 

مطلب اکانامیست با حس طنز بی‌نظیر انگلیسی‌ها شروع شده بود: جشن تولدی که توسط دو تن از اعضای شورای یک روستای دور از مرکز در دسامبر سال گذشته برگزار شده بود. باب اسمیت و مارتین مک‌کیب برای یکی از چاله‌آسفالت‌های جاده‌ی دسترسی به روستا‌ی‌شان جشن تولد گرفته بودند. همه‌ی روستاییان را جمع کرده بودند و برای چاله‌آسفالت ترمیم نشده جشن تولد گرفته بودند. جشن تولدی که در حقیقت اعتراض به راهداری کشور انگلیس بود. چاله‌آسفالتی که علی‌رغم درخواست مردم یک سال بود که به امان خدا رها شده بود...

جلوتر در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس و بودجه‌ی نگه‌داری جاده‌ها و کاهش این بودجه در ده سال اخیر تو انگلیس صحبت کرده بود. بعد هم نوشته بود که ناتینگ‌همشایر پایتخت چاله‌آسفالت‌های انگلیس است. طی سال‌های ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۹ در این منطقه ۲۵۳۹۲۰ چاله‌آسفالت «گزارش» شده بود.

۲. چاله‌آسفالت عموما به خاطر نفوذ آب در زیرساخت آسفالت به وجود می‌آیند. آب در زیرسازی آسفالت نفوذ می‌کند. در زمستان‌ها این آب یخ می‌بندد. دوباره آب می‌شود و انبساط و انقباض آسفالت رویه را تحت تأثیر قرار می‌دهد. گاه آسفالت ترک برمی‌دارد و گاه زمین زیرین فروکش می‌کند و زیر آسفالت خالی می‌شود و چاله ایجاد می‌شود. جاده‌های روستایی ایران مخصوصا در نقاط پرباران و پربرف مثل شمال، سلاطین چاله‌آسفالت‌اند.
چاله‌آسفالت‌ها همه‌جا به وجود می‌آیند. در اتوبان‌ها و جاده‌های اصلی ایران به دلیل مراقبت هر روزه، چاله‌آسفالت‌ها زود به زود ترمیم می‌شوند. اما در راه‌های روستایی...

از لاهیجان تا روستای ما ده کیلومتر راه است. من معمولا این مسافت را با دوچرخه طی می‌کنم. اگر از جاده‌ی اصلی بروم سریع‌تر است. پدرم وقتی نوجوان بود هر روز با دوچرخه این مسیر را به مدرسه می‌رفت و می‌آمد. می‌گفت صبح‌ها و ظهرها جاده در غوروق ما دوچرخه‌‌سوارهای روستایی بود که به مدرسه می‌رفتیم و می‌آمدیم. الان اما با دوچرخه رفتن در این جاده بسیار خطرناک است. جوری که من جرئت نمی‌کنم. دبی ماشین‌های عبوری زیاد است. تریلی و کامیون زیاد رد می‌شود. جاده دوطرفه است. ورودی خروجی زیاد دارد و مهم‌تر این‌که ماشین‌ها واقعا سرعت‌های بالایی دارند و من تصادف‌های احمقانه‌ی بسیار بسیار زیادی دیده‌ام که دلیلش سرعت‌های بالا بوده. به خاطر همین می‌اندازم از جاده‌های فرعی روستایی می‌روم. سه کیلومتر راهم دورتر می‌شود. اما امن‌تر است. 

جاده‌های فرعی روستایی پرند از چاله‌آسفالت. منظره‌ی اکثرشان مثل جاده‌‌ی یک منطقه‌ی جنگی است. انگار هی خمپاره خورده و هی ترکش‌ها آسفالت را ترکانده‌اند. سال‌هاست که جاده‌های روستایی این شکلی‌اند. روستای ما هم همین‌طور. با ماشین که می‌روی قشنگ آرزو می‌کنی ای کاش این جاده خاکی بود. چون جاده‌خاکی دیگر سوراخ سوراخ نیست و ضربه‌ی کمتری به ماشین وارد می‌شود... سال‌هاست که جاده‌های روستایی این اطراف پرند از چاله‌آسفالت‌ها...

۳. برای من طرز برخورد انگلیسی‌ها و ایرانی‌ها در مواجهه با چاله‌آسفالت‌های جاده‌های روستایی‌شان جالب بود. من بارها و بارها با دوچرخه از جاده‌های روستایی فرعی اطراف لاهیجان عبور کرده‌ام. در روزهای آفتابی می‌بینم که اعضای شوراهای روستایی با فرغونی پر از سیمان و ملات می‌روند سراغ چاله‌آسفالت‌ها و شروع می‌کنند به پر کردن ‌آن‌ها. تا وقتی هوا آفتابی است به نظر اکی می‌شود. اما با اولین باران دوباره چاله‌ها پیدای‌شان می‌شود... تعداد گزارش‌های چاله‌آسفالت‌های جاده‌های انگلیس با رقم دقیق در انظار عمومی بود. آن‌قدر که گزارش‌نویس اکانامیست از یک قاره‌ آن‌طرف‌تر به این اعداد دسترسی داشته باشد و پایتخت چاله‌آسفالت‌های انگلیس را تعیین کند. در ایران کسی این چاله‌آسفالت‌ها را گزارش می‌کند؟ کدام نهاد مسئولش است؟ اگر گزارش کنند آمارهای شکایت منتشر می‌شود؟ نه... مشخص است که نه... راستش توی روستای خودمان ندیده‌ام کسی را که به جایی شکایت کند. همه غر می‌زنند. همه از آسیب دیدن جلوبندی ماشین‌های‌شان می‌نالند. سال‌هاست که همه این‌طوری‌اند... 

در تهران اپلیکیشنی مثل تهران من وجود دارد. من خودم بارها و بارها حین دوچرخه‌سواری‌هایم مشکلات مختلفی که در شهر تهران وجود داشته با عکس و شرح توی این اپلیکیشن ثبت کرده‌ام. در اکثر موارد خبری از بهبود نبوده. در بعضی موارد هم شهرداری تهران اصلاحاتی انجام داده بود. اما بزرگ‌ترین نکته‌ی این اپلیکیشن امکان گزارش‌دهی و گزارش‌گیری است... همچه اپلیکیشنی برای تمام ایران وجود ندارد. شاید اگر وجود داشت می‌شد پایتخت چاله‌آسفالت‌های ایران را هم تعیین کرد.

۴. راستش من از چاله‌آسفالت‌ها راضی‌ام. دوست دارم آن جاده‌های فرعی روستایی که ازشان عبور می‌کنم همیشه پر از چاله‌آسفالت‌های ترمیم‌نشده باشند. دنیا همین است. هیچ شر مطلقی وجود ندارد. بدترین وضعیت‌ها هم برای عده‌ای مطلوب است. 

چرا من چاله‌آسفالت‌ها را دوست دارم؟ به خاطر امنیتی که برایم به وجود می‌آورد. من از جاده‌ی اصلی نمی‌روم. چون سرعت‌ ماشین‌ها در آن زیاد است و اختلاف سرعت خطرناک است. در این جاده‌های روستایی چاله‌آسفالت‌ها باعث می‌شوند که ماشین‌ها نتوانند سرعت بروند. خیلی از موارد سرعت من دوچرخه‌سوار با ماشین‌های عبوری در این جاده برابر است. چون من با لاستیک‌های باریکم از فضای صاف جاده رد می‌شوم و توی هیچ چاله‌ای نمی‌افتم. اما ماشین‌ها ۴ تا لاستیک پهن دارند و حداقل یکی از لاستیک‌ها اسیر یکی از چاله‌آسفالت‌ها می‌شود.  در نتیجه همه آرام و با احتیاط می‌روند. اختلاف سرعت‌شان با من کم است و این یعنی عبور من از جاده‌های فرعی روستایی کاملا امن است. مطمئنم اگر این جاده‌ها هم آسفالتی بی‌نقص داشتند، ماشین‌ها در این جاده‌های فرعی وحشیانه‌تر از جاده‌ی اصلی می‌راندند. آن وقت برای من دوچرخه‌سوار هیچ فضای امنی دیگر وجود نداشت! 

 




پس‌نوشت: پری‌روز که داشتم توی این جاده‌ی پر دست‌انداز رکاب می‌زدم یکهو یک پژو پرشیا عین باد از کنارم گذشت. سرعتش قشنگ ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت بود. گرخیدم.  براش چاله و دست‌انداز هیچ اهمیتی نداشت. این مملکت  پر از آدم حرام‌لقمه است. هیچ جای امنی وجود ندارد!

  • پیمان ..

امروز بعد از یک هفته، آسمان نفسی کشید و دیگر نبارید. از فردا دوباره می‌بارد. این بار بغضش سنگین است و هر روز هر روز تا آخر هفته می‌خواهد اشک بریزد. 

یک چیزی که توی لاهیجان برایم عجیب است این است که این شهر در اکثر جاها جوی آب ندارد. مسیری که آب‌های سطحی را از خیابان و پیاده‌رو جمع کند و به سوی جایی هدایت کند وجود ندارد. یا اگر هست اصلا نمی‌شود اسمش را جوی آب گذاشت. بس که کوچک است. در بعضی نقاط شهر همچه چیزی هست البته. مثلا چهار طرف میدان شهدا (یکی از میدان‌های اصلی شهر) دریچه‌هایی هست که آب را جمع کنند و نمی‌دانم به کجا هدایت کنند. احتمالا از قبل از انقلاب همچه چیزی را برایش طراحی کردند. ولی برای بقیه‌ی شهر... به خاطر همین باران که می‌بارد خیابان‌ها می‌شوند استخر. آب‌ها جمع می‌شوند و برکه‌های کوچکی را کنار خیابان می‌سازند. این جمع شدن‌های آب خیلی روی مخ‌اند. عابر پیاده یا دوچرخه‌سوار که باشی از پاشیدن آب توسط ماشین‌ها در امان نیستی. راننده‌ها هم انگار خوش‌شان می‌آید که آب را روی سر و کله‌ی عابران پیاده و دوچرخه‌سوارها بپاشانند. حالا این به کنار. به خاطر همین جمع‌شدن آب در خیابان و هدایت نشدنش به سمت بیرون، عمر آسفالت در شهرهای شمالی از نصف جاهای دیگر هم نصف‌تر است.

در جاده‌های بین شهری شمال هم همین داستان وجود دارد. با این حجم از باران، اگر دو طرف جاده راه‌آب به وجود بیاورند به نظرم دور از عقل نیست. راستش جاهای دیگر دنیا را ندیده‌ام که چه کار می‌کنند. ولی تهران با همه‌ی بی‌در و پیکری‌اش، برای جمع‌آوری آب‌های سطحی چهار تا جوی آب دارد. شهرهای شمالی همان را هم ندارند.

یک نکته‌ی عجیب‌تر برایم طرح‌های هادی روستایی است. توی روستای ما به نام طرح هادی و به خاطر گشاد کردن کوچه‌ها (عرض باید ۶ متر باشد مثل‌این‌که) برداشته‌اند راه‌آب‌ها و خندق‌های جلوی خانه‌ها را پر کرده‌اند. توی یکی از کوچه‌های روستا هر دو طرف کوچه راه‌آب وجود داشت. ولی به خاطر طرح هادی خندق یک طرف را پر کردند و فکر کردند یک طرف کوچه راه‌آب (جوی) داشته باشد بس است. حالا که باران می‌بارد همان طرفی که پر کرده بودند، باتلاق شده است. آب می‌ماند و گل درست می‌کند و افتضاحی شده است...
 

  • پیمان ..

اما همه‌ی شهرهای ایران روایت‌هایی دیگر هم دارند. آن‌ها را باید با عینک‌هایی دیگر هم دید. همه‌ی شهرهای ایران برای بار دوم و سوم و شاید صدم قصه‌هایی جدید برایت دارند. دیدن شهرها با عینک شاعران و نویسندگان‌شان لطف دیگری دارد. لذت دیگری را به تو می‌چشاند. عینک شاعران و نویسندگان هر شهر، دیدی عمیق‌تر، چندلایه‌تر و رنگی رنگی‌تر را برایت به ارمغان می‌آورد. حالا می‌خواهم عینک بیژن نجدی را روی چشم‌هایتان بگذارم و دعوت‌تان کنم که با عینک او به استخر لاهیجان نگاه کنید.
 

 

گزارش به خاک صحرا-4: استخر لاهیجان با عینک بیژن نجدی

 

مدت پادکست: 35 دقیقه

حجم: 41 مگابابت

با همکاری حمید واشقانی فراهانی

 

آهنگ‌های این پادکست:
از آلبوم Gadfly ساخته‌ی دمیتری شوستاکویچ
آهنگ لاهیجان از پرهام ابراهیمی
قسمتی از آهنگ سیا ابران از ناصر وحدتی
آهنگ پس از باران از فریدون پوررضا
 
منبع عکس

 

  • پیمان ..

بایسیکل‌ران

۲۲
ارديبهشت

ساعت 7:30 است که از خواب می‌پرم. خیلی خوابیده‌ام. آفتاب دیگر از پنجره نمی‌تابد و تاریکی افتاده توی خانه.  کسی توی خانه نیست. وحید توی حیاط مشغول جوجه اردک‌ها و جوجه‌غازها و مرغ و خروس‌هاست. دارد هر کدام‌شان را می‌فرستد لانه‌شان. از همان ساعت ۵ که رسیدم خانه‌ی خاله او مشغول بود. تا دم افطار مشغول است. خاله توی حیاط است. به وحید کمک می‌کند. سریع می‌روم سمت دوچرخه که گوشه‌ی حیاط پارکش کرده‌ام. زمین کنار دوچرخه را شخم زده‌اند که آن گوشه هم سبزی بکارند.
دیروز خاله یکی از اردک‌ها را سر برید. گفتم: خوب خودکفا هستیدها. گفت: چه کار کنیم دیگر.
زیاد حرف نمی‌زنم. هر روز از لاهیجان می‌آیم خانه‌ی خاله. یک ساعت دراز می‌کشم می‌خوابم و دوباره برمی‌گردم لاهیجان. افطار را خانه هستم هر روز. خواهرم از وقتی آمده‌ایم شمال یک بار هم نیامده خانه‌ی خاله. به طرز بیمارگونی وسواس کرونا دارد. از خانه جنب نمی‌خورد. 
خاله هر روز می‌گوید: افطار را خانه‌ی ما نمی‌مانی؟ 
تنها تنها یک جوری‌ام است. می‌گویم نه. این بار هم می‌گویم نه. و سریع می‌پرم روی دوچرخه.
فاصله‌ی عجیبی بین خودم و همه حس می‌کنم. حتی بین خودم و خاله و وحید که تقریبا هر روز دم غروب می‌آیم پیش‌شان. آقا را هم تقریبا هر روز می‌بینم. خانه‌اش نمی‌روم زیاد. خانه نیست. همیشه می‌رود پیل دکان، با پیرمردهای دیگر توی قهوه‌خانه‌ی رضا لال می‌نشینند و حرف می‌زنند. نیست خانه. سر راهم به سمت خانه‌ی خاله می‌بینمش. ولی با او هم حرفی ندارم. او هم با من حرفی ندارد.
برای کسی حرفی ندارم. حال و احوال‌پرسی است و بعد بی‌آن‌که خودم بخواهم خوابم می‌گیرد. می‌روم بالا دراز می‌کشم و چشم‌هایم بسته می‌شوند. امروز دیرم شده است. خیلی خوابیده‌ام. تند رکاب می‌زنم و جاده خاکی را به سرعت طی می‌کنم. لاستیک‌های دوچرخه از خاک جاده سفید می‌شوند. می‌ایستم از زین فاصله می‌گیرم و پستی بلندی‌های جاده خاکی را به سرعت رد می‌کنم و می اندازم توی جاده آسفالت روستا.
خانه‌ی خاله‌ی من انتهای دنیاست. بعد از یک بیشه‌ی پر از دار و درخت و گذشتن از یک پیچ جاده یکهو تمام می‌شود. یکهو می‌رسد به شالیزارها. خانه‌ی خاله‌ی من انتهای آن جاده‌ی خاکی است. جاده‌ای که هر وقت باران تند می‌بارد، رودخانه‌ی کنارش طغیان می‌کند و جاده را آب می‌گیرد. دم غروب جای غم‌انگیزی می‌شود...
ساعت 7 همه تعطیل می‌کنند می‌روند خانه. فصل نشاءکاری است. بذرهای برنج قد کشیده‌اند و به اندازه‌ی یک کف دست سبز شده‌اند. وقتش است که با نظم و ترتیب توی گل شالیزارها کاشته شوند. سامان امسال ماشین نشاءکاری خریده است. بعضی‌ها می‌دهند ماشین برای‌شان نشاء می‌کند. بعضی‌ها هنوز به کار دست اعتقاد دارند. خودشان با پای خودشان می‌روند توی گل و شل زمین‌ها، ساعت‌ها خمیده می‌مانند و نشاء‌ها را می‌کارند. ساعت ۸ است. خوبی این ساعت این است که کسی من را از سر زمین‌ها زیر نظر ندارد. خودشان چشم‌های‌شان خیلی تیز و دوربین است. از کیلومترها تشخیص می‌دهند که فلانی که دوچرخه‌سوار است و کلاه سرش است پسر فلانی است. تحلیل هم می‌کنند که سرش را بالا نکرده ما را نگاه نکرده نشناخته از دور سلام نداده. پس آدم بی‌تربیتی است. چشم‌های من ضعیف‌اند. نه که عینکم هم ضعیف باشدها. دیدم ده دهم نیست. هیچ وقت هم ده دهم نمی‌شود. نمی‌توانم دورها را خوب ببینم. حوصله ندارم زور بزنم ببینم آن دور دورها آشنا و فامیل ما هستند یا نه. بعضی روزها از جاده‌های خیلی فرعی‌تر و سنگلاخی‌تر می‌روم که آمارم را به بابا و مامان ندهند که فلان بیسار.
رکاب می‌زنم. سرعت می‌گیرم. گرسنه‌ام نیست. جان دارم. سوار بر دوچرخه حتی فکر هم می‌توانم بکنم. ولی فکرهایم شاد و شنگولی نیستند. از جانم خسته‌ام. از خودم خسته‌ام.
به جاده‌ی اصلی سیاهکل-لاهیجان می‌رسم. از حاشیه‌ی خاکی جاده می‌اندازم و ۲۰۰ متر روی سنگلاخ رکاب می‌زنم تا به جاده‌ی فرعی دیگری می‌رسم. جاده‌ای که تازه آسفالت شده. در حقیقت یک جاده‌ بین شالیزارهای برنج است که به عرض یک ماشین آسفالتش کرده‌اند. ماشین‌ها از این جاده نمی‌روند. چون باریک است. از روبه‌رو که ماشین بیاید باید بروند توی شانه‌ی گلی جاده. اما برای من ایده‌آل است.
غروب‌هایی که آسمان صاف است خورشید در سمت چپ من غروب می‌کند و من طی مسافتی چند کیلومتری سایه‌ام را در سمت راستم می‌بینم که پا به پای من می‌آید. آسفالت جاده صاف است و من می‌توانم نرم و روان با دنده ۷ رکاب بزنم. سایه‌ کاری به بدن من ندارد. کاری به تمناهای تن من ندارد. کاری به آشوب‌های درون تنم ندارد. کاری به احوالات من ندارد. سایه‌ای که حتی برایش مهم نیست که من سبیل قیطانی گذاشته‌ام یا ریش چند روزه به صورتم نشسته. سایه‌ای که به زوال من کاری ندارد. برایش پیمان چند سال پیش با پیمان چند سال آینده هیچ توفیری ندارند. چند سال پیگیری کردن و نتیجه ندیدن نمی‌فهمد. حل نشدن و عمر را تلف کردن و لذت نبردن نمی‌فهمد. نزول نمی‌فهمد. خستگی را نمی‌فهمد. عینک ۶ ساله‌ای که پر از خط و خش شده است نمی‌فهمد. روحی که از رها شدن آش و لاش شده نمی‌فهمد. سایه‌ام اصلا نمی‌فهمد که من هنوز هم نمی‌توانم رفتن و نبودن و نخواستن آدم‌ها را بپذیرم. فقط می‌چسبد به زمین سمت راستم و پا به پایم می‌آید. و خب... حقیقت این است که من در اذهان همگان همان سایه‌ام هستم. سایه‌ای که زیر و زبر ندارد، رنگ و رخسارش یکنواخت است. شاید زیبا نباشد،‌ اما همیشه هست. می‌توان اطمینان داشت که در هر آفتابی هست. می‌شود رویش حساب کرد. به تو حسی از زیبایی نمی‌دهد. تو نمی‌توانی از او لذتی ببری. نمی‌توانی ستایشش کنی. اما خوبی‌اش این است که هست...
رکاب می‌زنم تندتر و تندتر. امروز هوا ابری است. امروز سایه‌ام پا به پایم نمی‌آید. هوا دارد تاریک هم می‌شود. چراغ جلو و عقب دوچرخه را روشن می‌کنم. همان حال که دارم رکاب می‌زنم این کار را می‌کنم. چراغ عقب را سه بار فشار می‌دهم تا چشمک‌زن شود. یک نگاه هم می‌اندازم ببینم واقعا دارد چشمک می‌زند یا نه. چشمک می‌زند. قرمزی‌اش در تاریک روشنای غروب تاریک جاده شعاع دو متری نور را پخش می‌کند. 
یک چیزی هست که درون تنم وول می‌خورد. اذیتم می‌کند. ناآرامم می‌کند. تندتر رکاب می‌زنم که آن چیز را خسته کنم. از پا بیندازمش. می‌دانم که اگر خسته‌اش نکنم من را به عصیان وا می‌دارد. عصیان من بیرونی نیست. عربده نمی‌کشم. کسی را نمی‌آزارم. عصیانم درونی است. از دنیا کناره می‌گیرم و درون خودم به همه چیز و همه کس فحش می‌دهم. از عصیان درونی بدم می‌آید. بعدش عصبانی‌ترم می‌کند. می‌بینم که بیشتر از آدم‌ها فاصله گرفته‌ام. می‌بینم که حرف زدن با بقیه سخت‌ترم شده است. تندتر رکاب می‌زنم. با هیجان رکاب می‌زنم. می‌کشمش. باید بکشمش. 
شالیزارها نشاء شده‌اند. زن‌های خسته از نشاءکاری افتان و باز باز کنار جاده راه می‌روند. با فاصله و به سرعت ازشان سبقت می‌گیرم. به رودخانه‌ی شمرود می‌رسم. به آن تکه از جاده که انگار خمپاره خورده است. جاده‌های شمالی این طوری‌اند. باران کاری می‌کند باهاشان که خمپاره هم نمی‌تواند این کار را باهاشان بکند. اما باریکه‌ای به اندازه‌ی یک چرخ دوچرخه هست که از آسفالت سالم مانده. ماشین‌ها ترمز می‌گیرند که چاله‌چوله‌ها رینگ چرخ‌شان را کج و ماوج نکند. من اما به سرعت از همان باریکه‌ی به عرض چرخ دوچرخه رد می‌شوم. 
شمرود پر از آب است.آشغال‌هایی که قبلا به شاخه‌ی درخت‌های کنار رود می‌چسبیدند حالا دیگر نیستند. شاخه‌ها رفته‌اند زیر آب. آن تکه از جاده شبیه سوییس است. چند باری عکس گرفته‌ام. اگر بخواهم توی اینستاگرام و این طرف آن طرف بگذارم به درد دل سوزاندن می‌خورد. اما من حوصله‌ی سوزاندن دل کسی را ندارم. بیشتر به این فکر می‌کنم که هم‌رکابم نیست. سوراخ سنبه‌هایی را بلدم که فقط دوچرخه از پس هضم زیبایی‌شان برمی‌آید. اما هر چه خواستم بیشتر چنگولیده و رانده و خلیده شدم. بعد به این فکر می‌کنم که لعنت به کرونا که اگر نبود می‌شد خیلی‌ها را دعوت کرد بیایند ببینند این‌جا را... بعد درگیر این می‌شوم که اگر کرونا نبود خودم هم الان این‌جا نمی‌بودم و باید در جایی نفرت‌‌انگیز روزگار می‌گذراندم.

نزدیک اذان است. بعضی‌ها نشسته‌اند روی چمن‌های کنار رود و به گذر آب نگاه می‌کنند. بعضی‌ها هنوز هم دست از سر قلاب ماهی‌گیری‌شان برنداشته‌اند و منتظرند که بالاخره یک ماهی رودخانه‌ای به قلاب‌شان گیر کند.  آن‌ها را هم رد می‌کنم و به جاده‌ی اصلی آستانه- لاهیجان می‌رسم. به سرعت‌سنج موبایلم که نگاه کرده‌ام این‌جای مسیر را ناخودآگاه با سرعت بیشتری طی می‌کنم. همه‌اش هم به خاطر ماشین‌هاست. سرعت آن‌ها من را وادار به سرعت می‌کند. یک جور حس رقابت شاید. یک جور خوف جان شاید. نمی‌دانم. با این‌که در جایی دیگر از مسیر حس کرده‌ام که باید رس خودم را بکشم، باید با خلجان‌های درونم در بیفتم. اما انگار فقط در حضور دیگران است که همچه اتفاقی واقعا می‌افتد. دیگرانی که به مراتب از من تندتر می‌رانند. بلوار ورودی لاهیجان و دست‌اندازهایش را به سرعت رد می‌کنم و به خانه می‌رسم. خیس عرقم. ولی هنوز هم احساس ناآرامی و فاصله می‌کنم...
 
 

  • پیمان ..

ابریشم و نفت

۰۷
ارديبهشت

هنوز نوغانداری به راه است. هنوز اول‌های اردیبهشت که می‌شود اداره‌ی نوغانداری لاهیجان پارچه‌نوشته می‌زند که تخم ابریشم کیلویی فلان تومان فروخته می‌شود. هنوز هم خانواده‌هایی هستند که دو ماه برگ درخت توت می‌بندند به خیک هزاران کرم ابریشم تا پیله بزنند و نخ ابریشم بتنند. خیلی کم شده است. ابریشم دیگر روی بورس نیست. آن‌قدر کم‌اقبال شده است که دیگر کسی لاهیجان را به نام ابریشم نمی‌شناسد. خیلی از لاهیجانی‌ها هم از پرورش ابریشم چیز زیادی نمی‌دانند. شاید خیلی‌ها حتی اداره‌ی نوغانداری لاهیجان را هم نشناسند. 
اما همین ابریشم روزگاری صادرات شماره‌ی یک ایران بود. در دوران صفویه ابریشم حکم نفت در ایران امروز را داشت. سالانه هزاران کیلو ابریشم تولید و به بازرگانان اروپایی فروخته می‌شد. مرکز تولید ابریشم ایران هم در درجه‌ی اول گیلان و مازندران و بعد خراسان بود. گیلان و مازندران به تنهایی ۶۵ درصد از ابریشم کل ایران را تولید می‌کردند. 
ایران ابریشم می‌فروخت و از هلند و انگلیس و روسیه، شکر می‌خرید و منسوجات پشمی و کاغذ و شیشه و عینک و صابون و اشیاء لوکس... ابریشم آن‌قدر مهم بود که خود شاه‌عباس امتیاز انحصاری صادراتش را به دست گرفته بود. گیلان و مازندران را هم از چنگ حکام محلی گرفته بود و سرزمین خاصه (اراضی سلطنتی) کرده بود. خرید و فروش هم به کمک ارمنی‌هایی صورت می‌گرفت که با کشورهای اروپایی ارتباطات خوبی داشتند و البته که حق کمیسیون شاهنشاه برقرار بود. پول فروش ۲۲درصد از ابریشم صادراتی ایران یک‌راست به خزانه‌ی شاه می‌رفت. 


«هلندی‌ها سالانه ۲۰۰۰عدل ابریشم از ایران می‌خریدند که به گفته شاردن بالغ بر ۵۲۵هزار پوند (۲۵۰هزار و ۴۰۰کیلو) می‌شد. شاه قراردادی بسته بود که سالانه ۱۰۰عدل به کمپانی هند شرقی تحویل دهد و کمپانی هم در مقابل باید ۱۲هزار کیسه شکر تحویل می‌داد که تماما در پایتخت (اصفهان) به مصرف می‌رسید.» (نقل از کتاب تغییرات اجتماعی-اقتصادی در ایران عصر صفوی- نوشته‌ی داریوش نویدی- ترجمه‌ی هاشم آقاجری- نشر نی- فصل هفتم (صدور ابریشم در انحصار شاه))

سالانه ۳میلیون و ۸۱۶هزار کیلو ابریشم در ایران تولید می‌شد. گیلان به تنهایی ۲میلیون و ۱۶۰هزار کیلو ابریشم تولید می‌کرد و مرکز تولید ابریشم گیلان هم لاهیجان بود. لاهیجان در زمان صفویه حکم شهرهای نفت‌خیز جنوب ایران امروز را داشت. کالای خامی را تولید می‌کرد که باعث وارد شدن ارز به ایران می‌شد. حکایت بالا را هم اگر دقت کنید،  خیلی شبیه حکایت فروش نفت در ایران است. نفت در خوزستان برداشت می‌شود، اما پول آن به تهران می‌رود و تماما در تهران خرج می‌شود...
می‌گویند نفت مجانی شده است. دیگر کسی نفت نمی‌خرد. می‌گویند به خاطر کرونا است که نفت بی‌ارزش شده است. اما راستش نفت هم همان داستان نوغان و کرم ابریشم است. از رونق می‌افتد. تمام دم و دستگاهش تبدیل می‌شود به یک اداره‌ی کوچک در میدان ابتدایی یک شهر که تمام نوآوری‌اش ابریشم هیبریدی (ایرانی-وارداتی) است و چند نسل بعد اصلا به یاد نخواهند آورد که نان شب نیاکان‌شان وابسته به همین محصول دکوری بوده...

  • پیمان ..

 هوا خوشی بود. آسمان آبی بود و باد می‌وزید. بادی که رنگ و بویی از زمستان نداشت، باد گرم. زمین‌های کشاورزی یله و رها به امان خدا تا دوردست‌ها بی‌هیچ محصولی گسترده شده بودند. بیراهه می‌رفتم. تنها بودم. سوار بر دوچرخه باریکه‌های بدون سنگ را می‌جستم تا کمتر بالا و پایین شوم. توی جاده خاکی کسی نبود. از قصد جاده خاکی آمده بودم. حوصله‌ی جاده‌ی اصلی و ماشین‌های عجول را نداشتم. 
برای رسیدن به روستای پدری باید به سمت غرب می‌رفتم. جاده‌ی خاکی به سمت جنوب بود. باید اولین جاده‌ای را که سمت راست می‌رفت می‌پیچیدم. اما با نزدیک شدنم به آن یکی جاده سگی در دوردست‌ها پارس کرد. پشت سر هم پارس کرد. گفتم سگی که از این فاصله دارد پارس می‌کند اگر رها باشد دمار از روزگارم در می‌آورد. می‌پرد به پایم و من را سرنگون می‌کند. بی‌خیالش شدم. راه مستقیم را ادامه دادم.
آن دور دورها داشتند آشغال می‌سوزاندند. بوی دود در هوا پیچیده بود. جاده خاکی را ادامه دادم تا رسیدم به آسفالت. پیچیدم سمت راست. جاده‌‌ی آسفالت روستایی با عرض کمش خیلی کم‌رفت‌وآمد بود. به خانه‌های روستایی و دست‌اندازها رسیدم. مرد چاقی با زیرپوش و شلوار کردی ایستاده بود جلوی خانه‌اش. ازش پرسیدم جاده‌ی سیاهکل از همین طرف است؟ با لهجه‌ی گیلکی گفت آره. ولی خیلی راه است ها. گفتم اشکال نداره. گفت: همین جاده‌ی آسفالت را برو. 
پدال زدم و در سکوت راندم. جاده پیچ و خم زیاد داشت. سر راهم چند بار از روی رودخانه‌ها و کانال‌ها رد شدم. یک جا تپه‌ای سبز دیدم. با پاندا همان‌جور راندم روی تپه. هنوز اثراتی از گل و شل داشت. ولی گیر نکردم. پیاده اگر بودم کفشم گلی می‌شد. خورشید از پشت می‌تابید. تپه‌ی سبز مشرف بر پیچ جاده و یک پل بود. آن طرف پل یک خانه‌ی ویلایی دل‌انگیز بود. تپه جان می‌داد برای این‌که بنشینی و زانوهایت را بغل کنی و به رودخانه و پل نگاه کنی. شبیه فیلم‌های هالیوودی و صحنه‌های عاشقانه‌شان بود. پاندا را پارک کردم و ازش عکس گرفتم. پایین تپه یک درخت پیر بود. زیر درخت یک موتور پارک بود. پشت درخت حتما خبرهایی بود. کنجکاوی نکردم. تنهایی نشستن بر بالای تپه برایم لطفی نداشت. سوار شدم و دوباره پدال زدم.
به جایی رسیدم که آبشار داشت. رود پهن شده بود. بعد تغییر ارتفاع ناگهانی هم داشت و آبشار منظمی را شکل داده بود. جاده از پایین آبشار رد می‌شد. ایستادم و به آبشار نگاه کردم. اطرافش چند ماشین مشغول شست و شو بودند. آن طرف‌تر هم یک ماشین پارک شده بود و خانواده‌ای کنارش مشغول کباب درست کردن بودند. 
روی پل پر از بچه‌ها بود. بچه‌های دوچرخه‌سوار. ایستادم و نگاه‌شان کردم. بهم نگاه نگاه کردند. کلاه دوچرخه‌سواری من را برای ملت عجیب و غریب ‌می‌کند. همه‌جا به خاطر کلاه نگاه نگاهم می‌کنند. این بچه‌ها هم همین‌طور. سلام‌شان دادم و سلام کردند و مشغول بازی‌شان شدند. به دوچرخه‌هایشان نگاه کردم. دوچرخه‌های کهنه‌ای که سابیدگی چرخ‌ها و زنگ‌زدگی طوقه‌هایشان نشان می‌داد که بعد از چند دست بهشان رسیده. چند تایشان پریدند توی آب و از زیر پل رد شدند و رفتند آن طرف پل. معلوم نبود زیر پل چه می‌کردند. آفتاب کم‌رمق می‌تابید. از پاندا دور شدم تا عکسی بگیرم. یکی‌شان به پاندا نزدیک شد و با دنده‌هایش بازی کرد. چیزی نگفتم. بعد رفت سراغ دوچرخه‌ی خودش. دوچرخه‌ی عجیبی داشت. یک دوچرخه‌ی قرمز رنگ ساده‌ی فرمان راست قدیمی. فقط فرمانش را از دو طرف خم کرده بود به سمت پایین. انگار که با خم کردن فرمان به سمت پایین دوچرخه‌اش کورسی می‌شود.. خم‌شدگی فرمان حسابی توجهم را جلب کرده بود... سوار بر دوچرخه شد. از حالت عادی خودش را بیشتر روی فرمان کج کرد و بعد پدال زد و به سرعت از پل رد شد و رفت... 
خیالش را خریدار بودم. با کج کردن فرمانش خیال یک دوچرخه‌ی کورسی مسابقه‌ای را برای خودش ایجاد کرده بود. مطمئنا به خاطر این خیال از سوار شدن بر آن دوچرخه به انتهای لذت می‌رسید. به خاطر آن خیال ادای یک دوچرخه‌سوار خفن حرفه‌ای را در می‌آورد. به خاطر آن خیال اعتماد به نفسش زیاد شده بود. به خاطر آن خیال... ایستادم و به رفتنش نگاه کردم. بعد خودم هم سوار پاندا شدم و جاده را ادامه دادم.

  • پیمان ..

دیروز رفتیم دادگاه. علیه بابام و خاله و دایی و پسرخاله‌هایم شکایت کرده بودند. آقایی که همسایه‌ی خاله‌ام شده شکایت کرده بود. 
خانه‌ی خاله‌ی من آخر دنیاست. از جاده‌ی آسفالته و خاکی و فرعی‌های روستا می‌گذری و به یک دوراهی می‌رسی. آخر کوره‌راه سمت چپ می‌رسد به خانه‌ی خاله‌ی من. بهارها از انبوه علف‌ها و سبزی برگ‌ درخت‌ها شک می‌کنی که ماشین تا انتهای کوره‌راه برود. پاییز زمستان هم آن‌قدر گل و شل است که به فکر شاسی‌بلند می‌افتی. ساکت‌ترین نقطه‌ی روی زمین هم هست. چون به جاده نزدیک نیست. چون تمام همسایه‌ها پیرمرد پیرزن‌هایی بودند که مرده‌اند. 
پاری شب‌ها که خانه‌ی خاله‌ام می‌خوابم خواب مشد اکبر را می‌بینم که شاخه‌ی درختی را کرده عصای دستش و کوره راه را می‌رود تا دکان و برمی‌گردد. گاه هم خواب افضل را می‌بینم. پیرزنی که وقتی بچه بودم توی عید دیدنی بهش دست نداده بودم. تو گوشم کرده بودند که زن‌های غریبه نامحرم‌اند و نباید به‌شان دست داد. از بلوغ فقط این را تو گوشم کرده بودند که زن‌ها نامحرم‌اند. حالا همه‌شان مرده‌اند. پیرمرد پیرزن‌ها را می‌گویم... بچه‌هایشان هم زمین‌ها را یا رها کردند یا برای فروش گذاشتند.
زمین کنار خانه‌ی خاله‌ام را هم یک غریبه خرید. یک ترک تهرانی‌نشین. حتم از آخر دنیا بودن و سکوت آن‌جا خوشش آمده بود. پولدار هم بود. شروع کرد به خانه ساختن. 
دعوا از همین خانه ساختن شروع شد. برداشت تمام درخت‌ها را برید. می‌گفت فقط درختی که میوه بدهد ارزش وجود دارد. می‌گفت درخت می‌زند دیوار را خراب می‌کند. نباشد بهتر است. این‌جا شمال است. علف و سبزی به حد کافی هست. هم درخت‌های سر زمین خودش را برید و هم درخت‌های مرز خانه‌ی خاله‌ام را. پسرخاله‌ها اعتراض کردند. گفته بودند که نباید درخت‌ها را ببرد. غریبه برای این‌که بگوید خیلی زورش پرزور است نه تنها درخت‌های زمین خودش که درخت‌های مرز خانه‌ی خاله‌ام را هم برید. می‌‌گفت دیوار که می‌خواهم بکشم این درخت‌ها دیوار را خراب می‌کنند. دعوا شد. پسرخاله‌ها گفتند غلط کردی تو.
و مرد غریبه حمله کرد. رفت از صندوق عقب شاسی‌بلندش چماق بیرون آورد. عمله بناهایی هم که از شهرشان آورده بود با اره موتوری و بیل به پسرخاله‌هایم حمله‌ور شدند. پسرخاله‌هایم غافلگیر شدند. مرد غریبه همان اول کار با چماق زد تو سر وحید و وحید بیهوش شد. دراز به دراز افتاد. بابای من هم رسید. خودش قربانی همچه دعواهایی بود چند سال پیش. دوید و پسرخاله‌هایم را عقب کشید. پسرخاله‌هایم شر نیستند. من نبودم. من اگر آن‌جا بودم احتمالا بدو می‌رفتم از توی انباری داس را برمی‌داشتم با داس گردن مرد غریبه را از تنش جدا می‌کردم!... نمی‌دانم. به نظرم اگر آن‌جا بودم این کار را می‌کردم...
اورژانس آمد پسرخاله‌ام را برد. زنده ماند. پزشکی قانونی هم رفت. هزینه‌ها زیاد بودند. هم هزینه درمان، هم هزینه شکایت. مرد غریبه پولدار بود. او شکایت کرد. دست پیش گرفت.  دیروز رفتیم دادگاه. بابا و پسرخاله‌ها و دایی و خاله‌ام متشاکی بودند و مرد غریبه شاکی.
اعصابم خرد بود. ازین غریبه‌ها توی گیلان زیاد شده‌اند. دیگر لاهیجان را دوست ندارم. دیگر روستای پدری‌ام را دوست ندارم. دیگر وقتی می‌آیم شمال به جزء هوای پاک هیچ چیز جذابی نمی‌بینم. هیچ فرقی با تهران ندارد. همه عبوس و بداخلاق شده‌اند. مثل تهرانی‌ها شده‌اند. خب تهرانی‌ها آمده‌اند آن‌جا. اخلاق گه‌شان را هم آورده‌اند.
اعصابم خرد بود. مهاجرت‌ها به خطه‌ی شمال از حد گذشته است. آره. من نژادپرستم. دوست ندارم مهاجرها را. دلیلش را هم نه از طرف تهرانی‌ها بلکه از طرف خود شمالی‌ها می‌بینم. سرزمینی که می‌خواهد مهاجر بپذیرد باید اما و اگر بگذارد. باید بگوید آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا خانه بسازی، قانون اول احترام به بومی است. تو اگر به بومی استان من احترام نگذاری بیل و کلنگت را توی نابدترت فرو می‌کنم. باید بگویند آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا تو اجازه نداری محیط زیست این‌جا را از بین ببری. باید بگویند آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا تو حق نداری از فقر آدم‌های بومی سوءاستفاده کنی. باید اما و اگرها را می‌ساختند. باید قانون‌های پذیرش را تعیین می‌کردند و بعد هر کس که آمد با روی باز می‌پذیرفتندش. نه مثل حالا که دارایی‌ها را مفت و مجانی داده‌اند رفته، همه چیز دارد به منجلاب کشیده می‌شود و تنها نتیجه قیافه‌ی عبوس و اخلاق سگی شمالی‌ها شده. هیچ کاری نکردند و همه چیز را به باد داده‌اند.
اعصابم خرد بود. مرد غریبه زده بود درخت‌ها را بریده بود. برای شکایت کارشناس فرستاده بودند. کارشناس هم بومی نبود. قبل دادگاه گزارش کارشناسی‌اش را خواندم. نوشته بود درخت‌های زمین خودش بوده. دوست داشته ببرد. بنابراین حق با او است. دایی‌ام می‌گفته که کارشناس دادگستری هم شمالی نبوده... او چه درکی از درخت داشته؟ این‌ها چه درکی از درخت دارند؟
دادگاه برگزار شد. همه رفتند توی اتاق و قاضی به حرف تک تک آدم‌ها گوش داد. آخرش معلوم است. فکر می‌کنی قوه قضاییه کارکردی دارد؟ رضایت بدهید برود. این آقا دیه‌ی آن آقا را پرداخت می‌کند. بقیه‌اش را هم رضایت بدهید برود... اگر رضایت ندهید می‌نویسم نزای دسته‌جمعی همه‌تان بروید زندان... 
حاصل چه؟ درخت‌هایی که به راحتی از بین رفته‌اند... غریبه‌ای که با پول خانه‌اش را می‌سازد و دیوار بلندی می‌سازد و مواظب هم هست که ریشه‌ی هیچ درختی دیوارش را اذیت نکند... پسرخاله‌های من که چوب خرده‌اند و کو تا تقاص پس گرفتن از مرد غریبه؟ و نفرتی که در دل من کاشته شده و دلم می‌خواهد روزی آن خانه را از پای‌بست ویران کنم!

  • پیمان ..

کته‌پزی سلیمی

۲۸
شهریور

کته پزی سلیمی در لاهیجان

قدیمی‌ترین اثر تاریخی خطه‌ی گیلان در بقعه‌ی چهارپادشاهان شهر لاهیجان قرار دارد. صندوق مرقد سید خور کیا اثری از برای سال ۶۴۷ هجری قمری است. خود بقعه‌ی چهارپادشاهان از آن دیدنی‌های خیال‌انگیز است. مدفن چهار نسل از خاندان کیا که روزگاری فرمانروای لاهیجان و حومه بودند؛ در قرن‌های ۶ و ۷ هجری که گیلان و خطه‌ی شمال صعب‌العبور بود. معماری مسجد چهارپادشاهان حس غریبی دارد. در یک روز بارانی کوچه‌ی پشتی بقعه هم برای خودش داستانی است.
روبه‌روی بقعه‌ی چهارپادشاهان و آن دست میدان حمام گلشن است. حمام تاریخی گلشن که از خشت و آجرهایش علف روییده و روزگاری سخت را می‌گذراند. هر چه قدر کوچه‌ی پشت بقعه‌ی چهارپادشاهان می‌تواند عاشقانه باشد، کوچه‌ی پشت حمام گلشن می‌تواند ترسناک باشد. یکی از مراکز پخش اسباب و دوا و کریس و تل و متاع لاهیجان است و اهل توهم به آنجا رفت‌و‌آمد دارند،‌ مخصوصا در شب‌ها که کوچه ظلمات محض است.
آن دست میدان مسجد جامع لاهیجان است و در گوشه‌ی شمال‌ شرقی میدان یک ساختمان دو طبقه به چشم می‌خورد. طبقه‌ی اول، سر نبش یک ساندویچی است. یکی از بی‌شمار ساندویچی‌های لاهیجان که کتلت را در نان بربری می‌پیچند و خاص لاهیجان‌اند. اما طبقه‌ی دوم این ساختمان سر نبش... 
هنوز هم تابلوی قدیمی خط ثلثی که رویش نوشته‌اند کته‌پزی سلیمی پابرجاست. اما پرده‌ها کشیده‌اند، شیشه‌ها خاک گرفته‌اند و پلکانی که تو را به کته‌پزی سلیمی می‌رساند هم بسته است. کته‌پزی سلیمی در روزگاری نه چندان دور یکی از بهترین رستوران‌های لاهیجان بود. می‌گویند در تهران رستوران‌های بازار همگی خوب‌اند. چون مشتریان‌شان از بازاری‌ها هستند. بازاری‌ها دوست ندارند که غذای بد و متوسط بخورند. این در مورد کته‌پزی سلیمی هم صدق می‌کرد. رستورانی در نزدیکی بازار لاهیجان. در طبقه‌ی دوم ساختمانی سر نبش. 
میز و صندلی‌های رستوران چوبی بودند. کنار پنجره‌ها چیده شده بودند تا مشتریان حین غذا خوردن منظره‌ی جالب به بقعه‌ی چهارپادشان، حمام گلشن و مسجد جامع داشته باشند. پلو کباب‌ها و پلو ماهی‌هایش حرف نداشتند. گارسون‌هایش مهربان بودند و به گیلکی حرف می‌زدند. اگر هم می‌فهمیدند تو غیرگیلانی هستی سریع کانال را عوض می‌کردند و به فارسی گپ می‌‌زدند، منتها با ته‌لهجه‌ی خوشمزه‌ی گیلکی. رستوران ساده بود. میز وصندلی‌ها بوی رستوران‌های بین راهی را می‌دادند. کفش موزاییک بود. موزاییک سیاه و سفید. ولی کیفیت غذایش فوق‌العاده بود. یک جشن بیکران بود برای گرسنگان از راه آمده. 
اما کته‌پزی سلیمی این روزها تعطیل است. می‌گویند صاحبش که فوت شد، در مغازه را بستند. دیگر هم باز نکردند. صاحبش که فوت شد دیگر کسی نبود که راهش را ادامه بدهد. انگار صاحب کته‌پزی سلیمی این قدر مشغول درست کردن غذاهای خوشمزه بود که یادش رفته بود باید این کار را به چند نفر دیگر هم یاد بدهد. 
هر بار که می‌روم به میدان چهارپادشاهان به رستوران و کته‌پزی سلیمی نگاه می کنم و فکری می‌شوم. تیم ساختن خیلی مهم است. اگر کاری را بلدی باید منتقل کنی. تو کاری را خوب انجام می‌دهی، در آن سرآمد می‌شوی، کسی نمی‌تواند مثل تو آن کار را انجام بدهد. اما این دلیل نمی‌شود که تو بخواهی در آن کار یگانه بشوی. یگانه ماندن مرگ است. یگانه ماندن مال خداست. وقتی بخواهی یگانه بمالی راهت بی‌رهرو می‌شود... و بی‌رهرو شدن یعنی به زمین افتادن عَلَمی که سال‌ها بر دوش کشیدی و آن را از گردنه‌ها بالا کشیدی... آخرش می‌بینی که کته‌پزی‌ات که سال‌ها در اوج بود به محاق فراموشی رفته و هیچ کسی نیست که حتی در رستوران را بزند بگوید کجا رفتید شما...
 

  • پیمان ..

هوا ابری بود. شیطان کوه در لایه ای از مه فرو رفته بود. ترمینال خلوت بود. به جز چند سربازی که منتظر اتوبوس کرمانشاه بودند کسی نبود. تلویزیون سالن انتظار ترمینال برای خودش تصاویری از سیل ها را نشان می داد. دور ساختمان ترمینال راه می رفتم. مجید کنار کیسه خواب و کوله ی سربازی اش ایستاده بود. مرخصی وسط آموزشی اش تمام شده بود و باید برمی گشت. مسافر کرمانشاه بود.

دلم یک چیزی مثل سیگار می خواست. چیزی که حجم اندوه آسمان ابری و انتظار برای اتوبوس کرمانشاه و سبزی درخت های انبوه شیطان کوه و مه غلیظ بالای کوه و زیبایی گنبد آبی شیخ زاهد گیلانی را یک جا توی سینه ام جا بدهد و بعد با لذتی عمیق آن را از بدنم دفع کند. حالت سیگار همین است. ولی خودش همین نبود. هیچ وقت از سیگار خوشم نیامد.

ولی به چیزی مثل سیگار نیاز داشتم. یاد یکی از شعرهای بیژن نجدی افتادم که توی همین ترمینال لاهیجان اتفاق می افتاد. لعنت به حافظه ام که هیچ وقت نمی توانم خوب حفظ کنم. به آن شعر نیاز داشتم. به کلمه های دور بیژن نجدی نیاز داشتم. باید آن کلمه ها را زیر لب زمزمه می کردم تا بتوانم تمام حجم سنگین لحظه ها را در خودم جذب کنم و بعد با لذت رها شوم. اما یادم نمی آمد. شعری بود از انتظار برای آمدن اتوبوس. یا شاید من این طور فکر می کردم. دست به دامان گوگل شدم. اتوبوس به علاوه ی بیژن نجدی. انتظار به علاوه ی بیژن نجدی. ترمینال به علاوه ی بیژن نجدی... نه هیچ کدام آن شعری را که می خواستم نمی آوردند...

این را پیدا کردم:

"اتوبوسی آمده از تهران

یکی از صندلی‌هایش خالی‌ست

قطاری می‌رود از تبریز

یکی از کوپه‌هایش خالی‌ست

سینماهای شیراز پر از تماشاچی‌ست

که حتما ردیفی از آن خالی‌ست

انگار یک نفر هست که اصلا نیست

انگار عده‌ای هستند که نمی‌آیند

شاید، کسی در چشم من است

که رفته از چشمم

نمی‌دانم…"

ولی آنی که می خواستم نبود. از گوگل بدم آمد. جست و جو کردن در گوگل را دیگر دوست ندارم. مجید با سربازهای دیگر گرم گرفته بود. فکر می کردم اتوبوس کرمانشاه دیر بیاید. ولی راس ساعت 5 عصر آمد. مجید خداحافظی کرد و سوار اتوبوس اسکانیای نارنجی شد. کنار پنجره نشست. هوا بوی باران داشت. ولی هنوز خبری از قطره های ریزش نبود. حتم امشب بارش می گرفت. حتم امشب اتوبوس در جاده هایی بارانی به سمت کرمانشاه می رفت. ایستادم تا اتوبوس حرکت کرد و رفت. با مجید بای بای هم کردم. 


  • پیمان ..
  • پیمان ..

باران می بارد

۰۴
شهریور

‌‌ همان اول شهر پیاده شدم و راه افتادم. باران شدید نمی‌بارید. آمدنی چند دقیقه طول کشید تا شیشه‌ی ماشین پر از قطره‌های ریز شود. وقتی پیاده شدم باران را فقط می‌شد بو کرد.
آسمان ابری بود و از آن باران‌های ریز شمال می‌بارید. ۲روز بود که بی‌وقفه قطره‌های ریز می‌باریدند. مثل نخ‌های نازکی بودند که زمین را به آسمان وصل کرده بودند و اصلن دیده نمی‌شدند. لاهیجان در عصر بارانی، تاریک روشنای دلچسبی داشت. چ‌تر نداشتم. هوا خنک بود. بعد از ۲روز باران هنوز گرمای چسبناک شهریور توی هوا لمبر می‌زد و چند قدم که راه رفتم دیدم پیشانی‌ام به عرق نشسته است. عرق و باران با هم قاطی شده بودند.
پیاده رو‌ها شلوغ نبودند. هر از چند گاهی زن و مردی چ‌تر به دست از کنارم رد می‌شدند. از دور زن و مرد جوانی بدون چ‌تر می‌آمدند. مرد بچه‌ی کوچکی را بغل کرده بود و سریع راه می‌رفتند تا باران بچه را خیس نکند. بچه خاب بود. کاسب‌ها بیکار و کلافه جلوی مغازه‌شان نشسته بودند و به بارش باران نگاه می‌کردند. نه. نشسته بودند و بارش باران را حس می‌کردند. باران ریز‌تر از آن بود که دیده شود. ساندویچی کبیر. بزازی. لوازم منزل دوستدار. صف پیکان‌های نارنجی رنگ، تاکسی‌های درون شهری لاهیجان. صف پژو‌ها و سمندهای خطی لاهیجان رشت. از کنارشان رد شدم.
یک آن احساس غریبگی کردم. نمی‌دانم چرا. به میدان شهدا و تقریبن مرکزی شهر که رسیدم یک آن حس کردم همه‌ی این آدم‌ها، توی این شهر کوچک همدیگر را می‌شناسند و کسی من را نمی‌شناسد. به مرد دست فروشی که داشت با حرارتِ خاصِ قصه گوهای قهار شمالی، چیزی را برای مردی دیگر تعریف می‌کرد نگاه کردم. یک لحظه احساس کردم خیلی آسوده است. خیلی راحت است. احساس کردم توی این شهر کوچک، همه او را می‌شناسند و او آن کنارِ خیابان برای خودش شانه و گل سر می‌فروشد و نگرانی‌های زیادی ندارد. الکی برای خودش وظیفه نمی‌تراشد. الکی فکر نمی‌کند که دارد عمرش تلف می‌شود. الکی نگران نیست که چرا هیچ کاری نمی‌کند. الکی ناراحت نمی‌شود. الکی به خیلی چیز‌ها فکر نمی‌کند و الکی هی شک نمی‌کند.
یک لحظه به خودم نگاه کردم. خیس شده بودم. پیراهن آستین کوتاهم خیس شده بود. خیلی تدریجی و آرام، بی‌اینکه چسبیدنش به تنم را حس کنم خیس شده بود.
راه افتادم به سمت استخر. از جلوی بانک ملی رد شدم. جلوی بانک ملی جای ساعت فروش‌ها و کمربندفروش‌ها و چترفروش‌های دست فروش بود همیشه. خبری ازشان نبود. راهم را کج کردم به آن طرف خیابان. روبه روی دکه‌ی روزنامه فروشی تابلویی بود و تبلیغ قلمچی و عکس رتبه‌های امسال شهر لاهیجان. ۴۰داشتند. ۱۳۶داشتند. ۲۰۰داشتند. و... نایستادم نگاه کنم. بی‌ارزش‌تر از این حرف‌ها بودند. نمی‌دانم. شاید هم نه. از کنکور و رتبه‌های بر‌تر کنکور بدم می‌آید. ولی یک لحظه دلم قصه‌ی زندگی هر کدام از آن‌ها را خاست. دلم خاست بدانم آن پسری که عکسش در ردیف اول بود وقتی می‌رود دانشگا چطوری می‌شود. توی دانشگا به چه چیزهایی برمی خورد. الان که رتبه‌اش خوب شده چه تصویری از دانشگا دارد. ترم اولش که تمام می‌شود چه تصویری خاهد داشت؟ دختری برای دوستی پیدا خاهد کرد؟ از پوچی و بی‌معنایی به فنا خاهد رفت؟ خرخان‌تر می‌شود؟ سیاسی می‌شود؟ کار می‌کند؟ سیگار می‌کشد؟ اپلای می‌کند؟ چی می‌شود آخرش؟! هیچ وقت توی این جور عکس‌های موفقیت و تبلیغاتی این قصه‌ها و آخر و عاقبتشان را نمی‌گویند. لعنت بر گاج و قلمچی.
از جلوی کتابفروشی فرازمند رد شدم. دل دل کردم که بروم تو یا نه. خیلی سال بود که نرفته بودم. اصلن چهره‌ی آقای فرازمند یادم رفته بود. خیلی سال پیش عصرهای تابستانم را با کتاب‌هایی که از این کتابفروشی می‌خریدم شب می‌کردم. بروم یا نروم؟ اصلن بروم آن تو چه بگویم؟ هیچ کتاب خاصی توی ذهنم نبود. فقط دلم می‌خاست همین جوری قفسه‌های کتاب‌هایش را نگاه کنم. بروم یا نروم؟ نرفتم.
شیطان کوه در ابری از مه و باران خابیده بود. آسمان گرفته بود و یک جور غم خنکی توی خیابان‌ها ریخته بود. لاهیجان مثل لندن شده بود. خبری از مسافرهای چادرخاب نبود. خیابان‌های اطراف استخر شلوغ نبودند. باران همه را فراری داده بود. خیس و تلیس شده بودم. باران داشت تند می‌شد. نخ‌های ریز کم کم داشتند به قطره تبدیل می‌شدند. رفتم سمت خیابان مطهری و خودم را انداختم توی شهر کتاب لاهیجان.
مغازه خلوت بود. کسی نبود. از در شیشه‌ای به بیرون نگاه کردم. استخر لاهیجان پر از گرداب‌های کوچک می‌شد. رفتم سمت قفسه‌ها. همین جوری به عطف کتاب‌ها نگاه کردم. از جلوی ادبیات‌ها گذشتم. رفتم سمت کتاب‌های تاریخی و علوم اجتماعی. تاریخی‌هایش همه عطف خوشگل و قطور بودند. برگشتم سمت ادبیاتی‌ها. ادبیات ایران و ادبیات ملل. داشتم نگاه می‌کردم که در شیشه‌ای باز شد. یک نفر دیگر هم پا به آن کتابفروشی خلوت گذاشت. دختر بود. چ‌تر نداشت. خیس و تلیس شده بود و چند تار مویش به پیشانی‌اش چسبیده بود. کفش‌هایش را روی پادری جلوی در خشک کرد. بی‌صدا راه افتاد به سمت ادبیاتی‌ها. کنارم روبه روی ادبیات ایران ایستاد. نگاهش کردم. دنبال چیزی بود. خاستم بگویم: می‌تونم کمک تون کنم؟ بعد به خودم گفتم: آخه تو سر پیازی یا ته پیازی؟ چه سر در می‌اری از کتاب‌های اینجا آخر؟
بعد به مغزم رسید که چیز دیگری بگویم. گفتم: ببخشید. می‌تونید یه کتاب بهم معرفی کنید؟
خاستم ادامه بدهم. خاستم بگویم نمی‌دانم چه کتابی بخانم. خاستم بگویم دو ماه است که تصمیم گرفته‌ام لذت کتاب خاندن را به همین شکل در و بی‌در و بدون برنامه کتاب خاندن ادامه بدهم. تصمیم گرفتم عطای خاندن علوم انسانی در دانشگا را به لقایش ببخشم و لذت آسوده کتاب خاندن را به زجرِ از روی اجبار کتاب خاندن نفروشم.
نگاهم کرد. یک لحظه بق زده از پشت عینک نگاهم کرد. بعد گفت: راستش، خودمم نمی‌دونم چه کتابی می‌خام.
گفتم: کسی کتاب شما رو هم ننوشته؟!
با لبخند و یک جور شرمندگی گفت: چی؟!
گفتم: هر کتابی که نوشته می‌شه قصه‌ی زندگی یه سری آدم هاست. فقط یه مشکلی که وجود داره اینه که بعضی آدم‌ها این وسط بی‌کتاب موندن و کسی قصه شونو ننوشته.
مکث کردم. خاستم به اوج برسم و بگویم تا وقتی آدمی کتاب خودش را پیدا نکند بی‌قرار می‌ماند. اما او به قفسه‌ی بالای سرش نگاه کرد و گفت: شاید اون آدما خوب نگشتن. شاید کتاب اونا هم نوشته شده و اونا باید پیداش کنن...
گفتم: نمی‌دونم.
راست می‌گفت. فقط جوری راست گفته بود که اصلن فکرش را نکرده بودم.
نگاه کردم به بیرون از مغازه. مرد فروشنده، روی صندلی پشت دخل نشسته بود و نگاه‌مان می‌کرد. از زُل زُل نگاه کردنش بدم آمد. از ته مغازه مرد چاقی آمد. او هم نگاه‌مان کرد. بیرون هنوز باران می‌بارید.
دختر به ۲قفسه آن طرف ترم اشاره کرد و گفت: من تازگی‌ها خانواده‌ی من و بقیه‌ی حیوانات رو خوندم. خیلی خوب بود. چاپ قدیمه ارزونم هست.
رفتم به طرفی که اشاره می‌کرد. عطف زردرنگ کتاب را بیرون کشیدم و به قیمتش نگاه کردم. ۴۰۰۰تومان خیلی خوب بود. برگشتم به دختر گفتم: ممنون. بعد راه افتادم به سمت مردی که هی نگاه‌مان می‌کرد. کتاب را به همراه ۴۰۰۰تومان گذاشتم جلویش. فاکتور را داد بهم و از مغازه زدم بیرون. آسمان سیاه‌تر و ابر‌ها تنگ‌تر شده بودند. در طول خیابان مطهری راه افتادم. دلم راه رفتن می‌خاست. دلم خیلی بیشتر راه رفتن می‌خاست...!

  • پیمان ..