سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «با کتاب ها می رقصد» ثبت شده است

علیرضا حیدری هم از ایران رفته. نشستم مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را خواندم. نقد و نظرهایش در مورد علیرضا دبیر پختگی آدمی را داشت که می‌تواند از دور نگاه کند و متعصب نباشد. این خودش از مهارت‌های بزرگ زندگی است که بتوانی گاهی از دور به ماجرا نگاه کنی. آن وقت می‌توانی انگیزه‌ها را تشخیص بدهی، به آدم‌ها حق بدهی، فقط به فکر خودت نباشی. آدم‌ها توی مهاجرت این مهارت را خوب به دست می‌آورد. مصاحبه‌اش را که خواندم یاد کتاب «دست‌نیافتنی» افتادم. هنوز هم روی میزم لا و لوی کتاب‌های جدید و قدیم هست و به کتابخانه منتقلش نکرده‌ام. هنوز پرونده‌‌ی این کتاب برایم باز است. کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود: روایت زندگی قهرمان کشتی آزاد ایران- علیرضا حیدری به قلم طاها صفری.

راستش کتاب را به خاطر درباره‌ی علیرضا حیدری بودنش نخریدم. بیشتر دوست داشتم از حال و هوای یک کشتی‌گیر به خصوص در روزهای نوجوانی سردربیاورم. از برای نوشتن یک داستان به این حال و هوا نیاز داشتم. داستانی که بعد از چند سال هنوز در ذهنم فقط یک طرح باقی مانده و این روزها که بیشتر پایان یافتن این فصل از زندگی‌ام را دارم حس می‌کنم حسرت نانوشته ماندنش بیشتر اذیتم می‌کند. قهرمان ساکت داستان من هم کشتی‌گیر است. منتها کشتی‌گیری که در همان اوان جوانی نابود می‌شود. علیرضا حیدری نابود نشد. کتاب با خاطره‌ی نویسندگان کتاب از یک صبح زمستانی شروع می‌شود. جایی که علیرضا حیدری با لکسوس صدفی رنگ خسته و درب و داغان سوارشان می‌کند و می‌برد به معدنش. یک مقدمه‌ی جالب دوصفحه‌ای از خود علیرضا حیدری هم دارد. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم حس کردم این دوصفحه‌ای را واقعا از ته دل نوشته:

باور دارم که ارزش آدم‌ها به مسیر و تجربیاتی است که از سر می‌گذرانند، نه صرفا نتایجی که برای دیگران قابل رویت است. انسان‌ها را باید از زحمتی که برای رسیدن به یک جایگاه می‌کشند اندازه گرفت، نه خود جایگاه. من هنوز هم در حال رفتن این مسیرها هستم. رو به جلو، رو به آینده. گذشته فقط باید یک تصویر زیبا باشد، چون دوست دارم باور کنم بهترین اتفاق‌ها همیشه در آینده رخ می‌‌دهند. همیشه یک تصویر از خودم دارم، خود بهتر و برتر از امروز. خودی که باید به آن برسم و مدام در مسیر رسیدن هستم. خودی که کامل است. کمال دارد و دست‌نیافتنی است...

برای من جذاب‌ترین بخش‌های کتاب «دست‌نیافتنی» لج‌بازی‌هایش بود. او آن‌قدر لج‌باز بود که مربیانش هم گاه دوست نداشتند که او برنده‌ی مسابقه‌ها باشد. لج‌بازی‌هایش با برادران خادم و عباس جدیدی و... کتاب دست‌نیافتنی را واقعا جذاب و البته انسانی کرده بود. علیرضا حیدری هم از آن آدم‌های خاص روزگار است. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم به خودم گفتم ای کاش کتاب «دست‌نیافتنی» این فصل از زندگی این قهرمان را هم به روایتش اضافه می‌کرد. مسلما کتاب معرکه‌تر از حالایش می‌شد...

  • پیمان ..

باانضباط باش

۰۴
فروردين

الان نمی‌دانم که هنوز پابرجا هست یا نه. راستش همین الان از گوگل هم پرسیدم. اما چیزی نشانم نداد. با ظهور شبکه‌های اجتماعی، گوگل دیگر حاکم بلامنازع شرح احوالات آدم‌ها و اشیاء و مکان‌ها نیست. صفحه‌ی فیس‌بوکش خیلی وقت است که به روز نشده. شاید با آمدن طالبان نسخه‌اش پیچیده شده باشد. نمی‌دانم. نسخه‌ی خانم خبرنگاری که اولین بار من را به آن‌جا برد پیچیده شده. حالا دیگر خانم خبرنگار در افغانستان نیست. به ایران هم نیامد. در ایران هم جانش در امان نبود. قصه‌اش را توی کتاب «چای سبز در پل سرخ» با اسم مستعار داستان پروانه نوشته بودم..
قرارمان در چهارراهی پل سرخ کابل بود و بعد برای نشستن و تحویل دادن امانتی‌ و شنیدن قصه‌اش من را برد به «کافه آی خانم». اسم کافه‌هه عجیب بود. اول فکر کردم طرف اسم کافه را گذاشته آهای خانم. بعد فهمیدم که آی‌خانم اسم یکی از شهرهای شمالی افغانستان در مرز تاجیکستان است. چند روز بعدش که به موزه‌ی ملی افغانستان رفتم از روی سنگ‌ها و لوح‌ها و مجسمه‌ها فهمیدم که آی‌خانم از آن شهرهای قدیمی افغانستان است، یادگار حمله‌ی اسکندر مقدونی به ایران‌زمین. اسکندر نسخه‌ی سلسله‌ی هخامنشیان را پیچید و بعد همین طور شهر به شهر به سمت آسیای میانه تاخت و همه را شکست داد و شکست داد و سر راهش شهرهای جدیدی هم ایجاد کرد. یکی از این شهرها همین آی‌خانم بود که اسکندر تعدادی از سپاهیان یونانی‌اش را در آن‌جا مستقر کرد و بعد هم داستان سلوکیان و حاکمیت یونانی‌ها و...
دیروز که کتاب «روشنگری در محاق- عصر طلایی آسیای میانه از حمله‌ی اعراب تا حکومت تیمور لنگ» را می‌خواندم دوباره به آی خانم برخوردم. این بار روایتی از یکی از سنگ‌نوشته‌های شهر آی خانم بود که من را گرفت. جالب بود برایم:

«یک گواه قطعی حضور اندیشه‌ی یونانی در آسیای میانه‌ی باستان پاره‌ای از گفت‌وگویی فلسفی است که نهفته در دیواری آجری در آی‌‌خانم پیدا شد... یک گواه دیگر کتیبه‌ای است که هیئت باستان‌شناسان فرانسوی افغانستان در ویرانه‌های میدان اصلی شهر یافتند. این هیئت از ۱۹۶۴ تا ۱۹۷۸ در افغانستان کار می‌کرد. روی پایه‌ی سنگی پیکره‌ی بزرگی که به یاد بنیان‌گذار شهر ساخته بودند و اکنون از بین رفته است این سخن قصار حک شده بود:
در کودکی باادب باش
در جوانی باانضباط باش
در میان‌سالی باانصاف باش
در پیری بادرایت باش
چون به پایان عمر نزدیک شدی بی‌غم باش
این سخن که متانت طبع هلنیسم در آن مشهود است همراه با کتیبه‌ی دیگری بود که نشان می‌داد واقف کتیبه‌ها مهاجری یونانی به نام کلئارخوس بوده است. این سخن را بی‌واسطه از دیوار معبدی در دلفی وام گرفته بود. آیا او هنگامی که هنوز در یونان بود می‌دانست که به زودی راهی افغانستان خواهد شد و پیش از عزیمت‌اش به زیارت مقدس‌ترین معبد یونان رفته بود؟ در تمام طول این سفر توان‌فرسا نوشته همراهش بود تا همچون تحفه‌ای فلسفی از غرب به شرق هدیه‌اش کند» ص۹۳

آی‌خانم برایم از آن شهرها و مکان‌هایی شده که هنوز نرفته پر از قصه‌اند...
 

  • پیمان ..

شیراز

۲۰
اسفند

«شیراز» را دوست داشتم. مجموعه داستان فوق‌العاده‌ای بود. گران بود. ولی ارزشش را داشت. ۳۱ داستان از ۳۱ نویسنده که شیراز داستان‌های‌شان متفاوت بود. قطعات پازل شهری بزرگ و پرقصه بودند. از سیمین دانشور و رسول پرویزی و ابوتراب خسروی تا احسان عبدی‌پور و محمد طلوعی بودند. جای دو تا نویسنده را البته خیلی خالی دیدم: شهریار مندنی‌پور و داستان شرق بنفشه‌اش که حافظیه و کتابخانه‌ی حافظیه را جاودانه کرده و حسن بنی‌عامری که شیراز داستان‌هایش پراند از سختکوشی و مرام و معرفت، مثل قصه‌های فرشته با بوی پرتقال و خانه‌ی شبگردها دور است۱.
اما باز هم دوست‌داشتنی بود مجموعه داستان شیراز. جاهای مختلفی‌اش را خط کشیدم و زندگی کردم باهاش. می‌خواندم و خودم را غرق قصه‌های آدم‌های شیراز می‌کردم. حالاها دیگر تکلیفم با خودم مشخص شده است. ترافیک و ماشین‌ها را که فاکتور بگیری، من آدم شهرم. شهرهای بزرگ را دوست دارم. شهر و آدم‌هایش از طبیعت لخت و دست‌نخورده برایم جذاب‌تر است. آره. حالم خیلی وقت‌ها از آدم‌ها به هم می‌خورد. آدم درونگرایی هم هستم. خیلی سختم است با آدم‌های غریبه دوست شدن. آدم شلوغ‌بازی و خودنمایی و این‌ها هم نیستم. خیلی وقت‌ها حتی از شهر فرار می‌کنم. اما فرارم در حد کوه‌ها و طبیعت نزدیک به شهر است. یک چیزی تو مایه‌های کوه دراک شیراز که توی چند تا از داستان‌ها حضوری زنده داشت. شهر را دوست دارم. چون شهر پر است از آدم‌های قصه‌دار. و داستان‌های شهری جذاب‌ترند. چون قصه‌ی آدم‌هایی را برایم می‌گویند که در حالت عادی شاید تا آخر عمر برایم راز سر به مهر باقی می‌ماندند.
«شیراز» را خواندم و به جمله‌ی درویش قصه‌ی رسول پرویزی فکر کردم که گفته بود: «پسربچه، عشق و بازیگری دو تاست. اگر چشمش تو را گرفته است برو عقب چشم و اگر مرد عشق نیستی برو گم شو و گردو بازی کن».
«شیراز» را خواندم و زمستان سپیدان و آدم‌های تنهای دنیا را با تمام وجود با قصه‌ی محمد طلوعی حس کردم: «کیوان عادت دارد هر چیزی در اینترنت می‌خواند از قول رفقا نقل کند. دوست دارد آدم پرمعاشرتی به نظر بیاید اما تنها رفقای واقعی‌ای که دارد من و احمدرضاییم. آدم واقعن تنهایی است. بعد این که از مریم جدا شده حتی واتس‌اپ و اینستاگرام را هم از گوشی‌اش پاک کرده اما باز وقتی ازش سوال کنی فردا هوا چطور است می‌گوید بچه‌ها گفتن کولاک می‌شه، یا می‌گوید بچه‌ها گفتن آفتابی با بارش تو ارتفاع». 
«شیراز» را خواندم و نوع وابستگی آدم‌های کفترباز به کفترهای‌شان را با توصیف‌های صادق چوبک درک کردم: «نک سرخ‌گونش را میان لب گرفت و آن را مکید و سپس بی‌تابانه گفت: خودم قربون اون دو تا چشای یاقوتیت می‌رم. ببین چه جوری اون پلکای پوس‌پیازی‌شو به هم می‌زنه. یه دونه پر تو واسیه این حناساب الدنگ زیاده. تو عروسی و باید تو حجله‌ی خود من باشی. 
مادرش می‌شنید. همیشه به قربان‌صدقه‌های پسرش به کبوترهایش گوش می‌داد و دلش می‌خواست شکری این ناز و نوازش‌ها را به زنی که نداشت و بچه‌هایی که نداشت می‌کرد».
و شیفته‌ی عکاس کرد عکاسی آیینه شدم که نظامی بود و بعد از انقلاب لباس نظامی را از تن کنده بود انداخته بود کنار و به شیراز مهاجرت کرده بود و شده بود عکاس و می‌گفت: «حالا زن می‌گیری بچه‌دار می‌شی بعد می‌فهمی ازدواج ایرونی اونم هنرمندش مثل جفت شیش آوردن تو تخته هست. یه مقداریش شانسه دیگه. ولی این تاس، آینده‌ی زندگی و هنر آدمو معلوم می‌کنه که کدوم مهره‌ت رو چه جوری باید تکون بدی یا راهت بسته است اصلا!...»
و با قصه‌های آدم‌های داستان شعر تلخ اشکم درآمد راستش.
مجموعه داستان ارزشمندی بود. شیرازش خیلی شیراز و خیلی شهر بود... دم محمد کشاورز گرم که همچه مجموعه‌ای را جمع کرد. 
 

 

 

 ۱: الان نگاه دیدم کتاب لالایی لیلی‌ام توی کتابخانه نیست. داستان خانه‌ی شبگردها دور است آخرین داستان این مجموعه بود که دیوانه‌اش هستم. نمی‌دانم به کی قرض دادم و برنگردانده. آهای کسی که لالایی لیلی من دستت است، برش دار بیاور. کتابه را دوست دارم. برایت یک کتاب جدید خوب می‌خرم به جایش. اصلا همین شیراز را برایت می‌خرم. برگردانش جان مادرت.

  • پیمان ..

کتاب «هجوم روس و اقدامات روسای دین برای حفظ ایران» را خیلی وقت پیش خریده بودم. کتاب قدیمی است (چاپ ۱۳۷۷). به خاطر تکمیل کنجکاوی‌ها در مورد دوگانه‌ی هویتی ایرانی-اسلامی خریده بودمش. عنوانش این طور القاء می‌کرد که انگار خطوط مرزی برای اسلامی که به مرز اعتقاد ندارد مهم بوده است. ولی نشده بود که بخوانمش. نطلبیده بود. تا این‌که هفته‌ی پیش یک بار دیگر بین کتاب‌ها ناخوانده‌ دیدمش و این بار بلافاصله دست گرفتم. روسیه به اوکراین حمله کرد و ایرانی‌جماعت هم از تجاوز روس‌ها در ناخودآگاهش خاطرات دارد و حس کردم این خاطرات باید به خودآگاه بیایند...

کتاب از اقدامات اصلاح ساختاری دوره‌ی دوم مجلس شورای ملی شروع می‌شود. بعد از انقلاب مشروطیت، نمایندگان مردم به معیوب بودن ساختارهای مالی و قضایی و انتظامی کشور پی برده بودند. چاره‌ی کار را در استخدام مستشاران خارجی از کشورهای بی‌طرف دیده بودند. برای اصلاح امور مالی دست به دامن مورگان شوستر و تیم آمریکایی‌اش شده بودند و برای اصلاحات قضایی و انتظامی هم دست به دامن مستشاران فرانسوی و سوئدی. اما روس‌ها به ورود مورگان شوستر اصلا روی خوش نشان ندادند. روس‌ها به ایران اولتیماتوم دادند که باید شوستر از ایران برود. دو بار اولتیماتوم دادند و مجلس شورای ملی هم این درخواست روس‌ها را رد کرد. حالا که بیش از ۱۰۰ سال از این وقایع گذشته و هنوز هم ایران ساختارهای مالی‌اش مشکل عمیق دارند و تورم افسارگسیخته بیماری ثابت جامعه‌ی ایران است، آدم بیشتر دردش می‌گیرد که چرا نگذاشتند مورگان شوستر اصلاح ساختاری را انجام بدهد... 

روسیه دو بار اولتیماتوم داد و مجلس ایران زیر بار نرفت و روس‌ها هم از خداخواسته: حمله کردند. به تبریز و رشت و مشهد حمله کردند. حمله‌ی روس‌ها وحشیانه بود. ثقه‌الاسلام را در تبریز اعدام کردند و در گیلان هنوز هم فرزندان چشم‌آبی زیادی به دنیا می‌آیند که ژن‌شان یادگار تجاوزات سربازان روس به اهالی گیلان هستند و در مشهد هم گنبد حرم امام رضا را به توپ بستند. هیچ خط قرمزی برای روس‌ها وجود نداشت. 

کتاب «هجوم روس و اقدامات روسای دین برای حفظ ایران» در مورد واکنش‌های علمای عتبات عالیات نجف و کربلا (عثمانی آن موقع و عراق امروزی) به تجاوز روس‌ها به نواحی شمالی ایران است. اولین عکس‌العمل در نجف از سوی آخوند خراسانی بود. به محض شنیدن خبر تجاوز روس‌ها، نماز جماعت و درس و بحث را تعطیل کرد. بقیه‌ی علمای اسلام هم همراه او شدند. مردم در قالب دسته‌های مختلف در منزل آخوند خراسانی و آیت‌الله صدر جمع می‌شدند و با مردم ایران همدردی می‌کردند و خودشان را برای عزیمت به ایران آماده کردند.

علمای عتبات تصمیم گرفتند که همگی به کاظمین بروند و در آن‌جا تجمع کنند. اما در شب عزیمت آخوند خراسانی به رحمت خدا رفت و همه‌ی کارها دو هفته عقب افتاد و بعد از دو هفته شورایی از علما حرف آخوند خراسانی را زمین نگذاشتند و همگی به کاظمین رفتند تا در آن‌جا تجمع و همفکری کنند. کتاب در مورد مجموعه تلگراف‌ها و نامه‌هایی است که شورای علمای شیعه‌ی عتبات عالیات در تجمع‌شان در کاظمین به این سو و آن سوی جهان می‌فرستادند. مقدمه‌ی کتاب را نصرالله صالحی نوشته و به خوبی مجموعه‌ی این تلگراف‌ها و نامه‌ها را دسته‌بندی کرده است. اصل کتاب را سید حسن نظام‌الدین‌زاده نوشته. کسی که در تجمع علمای اسلام در کاظمین حضور داشته و تمام تلگراف‌ها را جمع‌آوری کرده است. 

محتوای تلگراف‌ها در مورد فتواهای جهادی برای حفظ اساس اسلام و استقلال ایران، دعوت سران و روسای عشایر ایران به اتحاد و کنار گذاشتن اختلافات و ... بوده. یکی از موارد جالب این تلگراف‌ها درخواست از مسلمانان هندوستان برای همبستگی و کمک‌های معنوی به مسلمانان ایران بود. دوگانه‌ی ایرانی- اسلامی در این کتاب بر خلاف رویه‌‌ی چند دهه‌ی اخیر اصلا روبه‌روی هم نیستند. بلکه مکمل هم هستند: ایران بیضه‌ی اسلام است و برای نجاتش علمای اسلام به تکاپو می‌افتند...

همه این طور فکر می‌کردند که این تجمع علمای عتبات عالیات سرانجام به اعزام نیروهای مردم عراق به ایران برای جنگ با روسیه منجر می‌شود. اما این اتفاق هرگز نیفتاد. احمد کسروی به خاطر این‌که این اتفاق نیفتاده این حرکت علمای شیعه را حرکتی عقیم و بیهوده می‌دانسته. به روزشمار وقایع هم که نگاه می‌کنی می‌بینی در ۱۰ ربیع‌الثانی سال ۱۳۳۰ روس‌ها گنبد امام رضا را در مشهد به توپ می‌بندند و در اواسط ربیع‌الثانی ۱۳۳۰ علمای مجمع در کاظمین به تجمع‌شان پایان می‌دهند!

اما قضایا پیچیده‌تر از این حرف‌ها بوده گویا. در ایران علما به دو دسته تقسیم شده بوده‌اند: یک دسته علمای جنوب و به خصوص بوشهری‌ها بودند که می‌گفتند باید با روس‌ها جنگید و تسلیم‌شان نشد و درخواست‌شان از علمای عتبات عالیات اعزام نیرو و دادن حکم جهاد بود. یک دسته هم علمای دیگری بودند که می‌گفتند نباید مقابله به مثل کرد و زور ایرانیان و مسلمانان به تجهیزات نظامی روسیه نمی‌رسد و باید هر چه زودتر قائله را ختم کرد و روسیه‌ را جری‌تر نکرد. دولت وقت ایران هم طرفدار علمای دسته‌ی دوم بود و پی در پی از علمای عتبات عالیات درخواست می‌کرد که آتش‌افروزی نکنند که زور ما به روس‌ها نمی‌رسد... مورگان شوستر آمریکایی هم به ایرانی‌ها گفته بود که از جنگ بپرهیزید. از آن طرف هم تصورات علمای عتبات از قدرت نظامی عشایر ایران و کمک‌های مسلمانان سایر نقاط جهان هم فانتزی بود و هیچ کدام جواب نداد و مجموعه‌ی این عوامل هم پذیرش تجاوز روسیه و بازگشت علما از کاظمین بود. نویسنده‌ی کتاب بر این باور بوده که خروجی این حرکت علمای شیعه، ایجاد وحدت ملی در ایران بوده است. 
کتاب مستند بسیار جالبی بود.
 

  • پیمان ..

آغازها

۰۷
دی

اصلا فکر نمی‌کردم همچه شاهکاری باشد. فکر می‌کردم رمانی در مورد مهاجرت کودکان از مکزیک به آمریکا و رد مرزشان خواهم خواند. نمونه‌ی ایرانی‌اش، «فقط با یک گره» بود که خوانده و لذت برده بودم. حس می‌کردم که «بایگانی کودکان گمشده» هم همان قصه و روایت باشد، اما با فرمی دیگر. این فرمی دیگرش خیلی فرمی دیگر بود. من را دیوانه کرد. یک رمان جاده‌ای فوق‌العاده که هم به موضوع کودکان مهاجر پرداخته بود و هم تاریخ آمریکا را روایت کرده بود و هم سرشار بود از پیچیدگی‌های روابط انسانی. راستش از آن کتاب‌ها هم بود که اول به اسم نویسنده‌اش توجه نکرده بودم. بعد از ۴۰-۵۰ صفحه که سبک روایت من را گرفت فهمیدم که این والریا لوییزلی همان والریا لوییزلی کتاب «اگر به خودم برگردم» است. حس می‌کردم دارم یک کتاب شعر پرمغز می‌خوانم. هر چه که جلوتر رفتم احترامم به این بانوی مکزیکی بیشتر و بیشتر شد و به صفحات ۳۰۰ و این‌ها که رسیدم به خودم گفتم این زن را با این قدرت روایت و نوشتن باید پرستید.
یک خانواده‌ی ۴ نفره‌ی آمریکایی دارند سوار بر ماشین از نیویورک در شرق آمریکا به آریزونا در جنوب غربی آمریکا می‌روند. یک جایی از کتاب مادر خانواده که برایم خود والریا لوییزلی بود، تصمیم می‌گیرد توی ماشین کتاب صوتی بگذارد. آن‌جای کتاب را خیلی دوست داشتم. هی کتاب صوتی‌های مختلف را پلی می‌کند و چند جمله‌ی اول‌شان را با هم گوش می‌دهند و او می‌زند بعدی. با همه‌شان هم زندگی کرده است و خوانده است‌شان. یکی را به خاطر این‌که برای بچه‌ها مناسب نیست رد می‌کند. یکی را به خاطر این‌که مترجم همان جمله‌ی اول اشتباه داشته رد می‌کند و... توی دو صفحه هم کورمک مکارتی را به فضای ماشین احضار می‌کند هم خوان رولفو را، هم رالف الیسون را، هم کارسون مک‌کالر را، هم جک کرواک را و هم ویلیام گلدینگ را. گوش دادن به کتاب‌ صوتی در طول رمان هم به تناوب تکرار می‌شود و اواخر کتاب، لوییزلی با جملات ابتدایی کتاب «در جاده‌»ی کورمک مک‌کارتی یک بازی روایی عجیب ایجاد می‌کند که به من حس رقص داد.
اما چیزی که توی آن دو صفحه‌ی کتاب من را گرفت، آن شدت از دقت و توجه و زندگی کردن با کتاب‌ها بود. لوییزلی با این کتاب‌ها زندگی کرده بود. آن‌ها را از عمق وجودش حس کرده بود. با آن‌ها آمیخته شده بود. یک چیز دیگر هم برایم عجیب بود: چطور می‌توانستند توی ماشین کتاب صوتی گوش بدهند؟ من همیشه حین رانندگی نصف جملات از گوش‌هایم می‌روند و نمی‌فهمم. توی شهر که اصلا نمی‌توانم توجه کنم. همیشه یک خری پیدا می‌شود که کاتوره‌ای حرکت کند یا بخواهد زرنگ بازی دربیاورد یا صدای باد و باران و انواع و اقسام صداهای ماشین هستند که حواسم را پرت می‌کنند. دوچرخه‌سواری که بدتر است. همیشه باید حواسم باشد که از آسمان موتور نیاید، یا تاکسی‌ای مسافر نبیند، اصلا نمی‌شود گوش را معطل داستان و یا حتی آهنگ کرد... آن صفحات از کتاب لوییزلی یک جور ادای احترامش به رمان‌ها و نویسنده‌هایی بود که با روح و روانش بازی کرده بودند. بعد از خودم پرسیدم اگر من قرار بود همچه صفحاتی بنویسم به کدام رمان‌ها و نویسنده‌های ایرانی ادای احترام می‌کردم؟ نمی‌دانم. «بایگانی کودکان گمشده» پر بود از این ادای احترام‌های تکنیکی... جوری هم بود که تو ذوقت نمی‌زد. در تاروپود قصه تنیده شده بود..
 

  • پیمان ..

لذت نامه

۲۰
بهمن

راستش نمی‌دانم فلسفه‌ی نمایشگاه کتاب مجازی تهران چه بود. وقتی تعداد بالایی فروشگاه آنلاین کتاب با زیرساخت‌های درست و درمان هستند، چه اصراری بر یک سایت جدید آن هم به مدت محدود؟! تخفیف بیست درصد را هم که می‌شد آن سایت‌ها ارائه بدهند و پولش را از دولت بگیرند. حمایت از بخش خصوصی و این حرف‌ها هم می‌شد.
این وسط خوش به حال اداره پست شد. هر ناشری جدا جدا کتاب‌های سفارش داده شده را می‌سپرد به اداره پست. آن سایت‌ها یکهو پنجاه تا کتاب از پنجاه تا ناشر را یک‌جا با پیک تحویلت می‌دادند. اما سیستم نمایشگاه مجازی کتاب هر ناشر یک بسته پستی است. اداره پست هم که قر و قمیش دارد: بسته حتما باید پاکت داشته باشد و مامور دم ساختمان تحویل بدهد و نه توی ساختمان. حالا شانست آدرس محل کار را داده باشی و کف دستت را بو نکرده باشی که باید با پست‌چی بداخلاق محله‌ی دریان‌نو شاخ به شاخ شوی هم یک داستان است. این وسط ناشرها کتاب اشتباهی می‌فرستند و دوباره باید دست به دامان پست‌چی شوند. یا پست‌چی پاکت‌ها را اشتباه تحویل می‌دهد و کتاب تو کتابی می‌شود که بیا و ببین. 

ولی...

ولی لذت باز کردن یک پاکت نامه چیز عجیبی است. آن هول و ولای زود پاره کردن پاکت و دست یافتن به راز بزرگ نهفته در آن. آن دستپاچگی که از کجای پاکت پاره کنم که گنج درونش کمترین آسیب را ببیند... لذت عجیبی دارد.
می‌گفتند با تلویزیون و اینترنت کتاب می‌میرد. اما کتاب هیچ وقت نمرد.
می‌گفتند با تلفن و ایمیل، نامه و پاکت نامه و پست به موزه می‌رود. اما نمی‌رود....
لذت باز کردن یک پاکت نامه عمیق‌تر از این حرف‌هاست...
 

  • پیمان ..

خواندن «با کفش‌های دیگران راه برو» تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای بود. یک داستان جاده‌ای از روابط انسانی. داستان دختری ۱۲ ساله که مادرش گذاشته رفته. سال، تمام کودکی‌اش را در یک مزرعه با پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگش گذرانده. اما مادرش یکهو می‌گذارد می‌رود. بعد از آن پدرش تصمیم می‌گیرد که برای زندگی از مزرعه به شهر کوچ کنند. و داستان از این‌جا شروع می‌شود که پدربزرگ و مادربزرگش تصمیم می‌گیرند او را به یک سفر جاده‌ای ببرند. یک سفر چند هزار کیلومتری برای این‌که بتواند در روز تولد مادرش، او را ببیند. او در طول سفر توی ماشین داستان دوست تازه‌اش را برای مامان‌بزرگ و بابابزرگش تعریف می‌کند. داستان فی‌بی و دوست‌های تازه‌اش در مدرسه را. مادر فی‌بی هم یکهو می‌گذارد می‌رود و سال با روایت داستان او یک داستان در داستان را به وجود می‌آورد. طوری که می‌تواند به کمک تعریف کردن قصه‌ی او، قصه‌ی خودش را هم کشف کند و بفهمد. قصه‌ی روابط پیچیده‌ی انسانی را و شاه‌کلید کتاب همین جمله است: با کفش‌های دیگران راه برو و تا وقتی با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌ی او قضاوت نکن. 

کتاب را از طاقچه خواندم. بی‌نهایت لذت بردم. کتاب جنبه‌های مختلفی داشت که به نظرم فراتر از یک رمان نوجوان محض بود. یعنی باید بگویم نوجوانی که این کتاب را می‌خواند اگر این جنبه‌ها را دریابد،‌ خودش چند سال از زندگی است...
به سایت نویسنده‌ی کتاب سر زدم. شارون کریچ یک نویسنده‌ی حرفه‌ای است. کتاب کودک و نوجوان زیاد نوشته. شاهکارش همین کتاب «با کفش‌های دیگران راه برو» است. برای اکثر کتاب‌هایش توی سایت یک راهنمای کتاب هم وجود داشت. راهنمایی که به معلم‌ها یاد می‌داد که چه‌طور با بچه‌هایشان کتاب را بخوانند. اصل کتاب چی است. قبل از این که خواندن گروهی کتاب را شروع کنند توی کلاس در مورد چه چیزهایی حرف بزنند و تعدادی سوال داشت که بعد از خواندن کتاب بر محور آن‌ها بتوانند با بچه‌ها در مورد کتاب بحث گروهی کنند. 
راهنمای خواندن گروهی «با کفش‌های دیگران راه برو» جالب بود. ترجمه‌اش کردم. (اگر کتاب را نخوانده‌اید این بخش را نخوانید!):

قبل از خواندن کتاب به بچه‌ها در مورد تک جمله‌ی روی جلد کتاب بحث کنید: تا وقتی با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای در موردش قضاوت نکن. این جمله چه معنایی دارد؟ در زندگی روزمره‌شان چه مصداق‌هایی دارد؟ آن‌ها فکر می‌کنند جمله‌ی پشت این داستان چی است؟
سوال‌هایی برای بحث بیشتر بعد از خواندن کتاب:
۱- سال می‌گوید که پشت داستان فی‌بی داستان خودش است. معنی این جمله‌اش چی است؟ شباهت‌های داستان او و فی‌بی چیست؟ تفاوت‌های داستان‌های‌شان چیست؟ مادرهای هر کدام از آن‌ها فکر می‌کرده که مجبور است برود و رها کند. چرا؟
۲- پدر سال می‌گوید که تو داری تلاش می‌کنی که از هوا ماهی بگیری. این طرز صحبت کردن را توضیح بدهید. برای سال چه کاربردی دارد این توصیف؟
۳- رابطه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ سال را توصیف کنید. از داخل کتاب مثال بیاورید.
۴- وقتی توی کلاس از بچه‌ها خواسته شد که روح‌شان را بدون فکر کردن در ۱۵ ثانیه به تصویر بکشند سال و بن هر دو دایره‌ای که یک برگ درون آن است کشیدند. سال و بن چه چیزی دارند که واداشت آن‌ها را تا از یک تصویر برای روح‌شان استفاده کنند؟
۵- رابطه‌ی پدر سال با مارگارت کاداور چگونه است؟ چه‌قدر از آن‌چه که سال فکر می‌کرد متفاوت است؟
۶- فکر می‌کنید چرا نویسنده حول مرگ مادر سال یک حالت ابهام ایجاد کرده بود؟ چرا او از همان اول واضح نگفت که مادر سال مرده است؟
۷- در هر دوره از زندگی چیزهایی مهم‌اند. برای سال این چیزها چه بودند؟ در مورد خودتان این چیزها چیستند؟
۸- در طول سفرش به آیداهو، سال با درخت‌ها مناجات می‌کند چون که آن را از مناجات با خدا راحت‌تر می‌یابد. چرا سال به درخت‌ها اعتماد می‌کند که پاسخ مناجات‌های او را بدهند؟ رابطه‌ی او با درختان چگونه رابطه‌ای است؟
۹- سال وقتی به جعبه‌ی پاندورا فکر می‌کند که تنها عنصر خوب آن امید بوده،‌ پیش خودش فکر می‌کند که یک جعبه‌ای هم باید وجود داشته باشد که تمام عناصر آن خوب باشند و تنها یک عنصر بد داشته باشد: نگرانی. آیا نگرانی متضاد امیدواری است؟ هر کدام از آن‌ها چگونه می‌توانند به ما کمک کنند و آسیب بزنند؟
۱۰- آقای بیرک‌وی از شعری از ای.ای.کامینگ به اسم اسب کوچکی در نیو آی وای صحبت می‌کند. ربط سال به شعر چی بود؟ چرا در اولین بوسه‌اش با بن یاد این شعر افتاد؟

بعد از خواندن این راهنما فهمیدم که کلا یک فصل کتاب (عشق بین سال و پسر همکلاسی‌اش که منجر به اولین بوسه‌ی عاشقانه‌ی زندگی‌اش شد) سانسور شده... ارادتم به کتاب حتی بیشتر شد!

  • پیمان ..

«آدم‌های چهارباغ» از آن کتاب‌های حال‌خوب‌کن است. از آن‌‌ها که وقتی می‌خوانی‌شان حس می‌کنی زندگی هم چیز جالبی است‌ها. روایت‌هایی کوتاه از آدم‌های چهارباغ در زمانه‌ای دور. در زمانه‌ای که هتل جهان در چهارباغ عباسی رونق داشته. همان هتلی که صادق هدایت هم در سفرنامه‌ی اصفهان، نصف جهانش در آن‌جا به سر برده بود و تا سال‌ها هتل شماره یک اصفهان بود. این روزها مخروبه شده است. اما آدم‌های چهارباغ قصه‌ی آدم‌های آن سال‌هاست. اولش فضای پیرمرد پیرزنی روایت‌ها، کمی تو را اذیت می‌کند. اما هر چه جلوتر می‌روی شور زندگی را بیشتر می‌بینی. می‌بینی احمد سیبی دوسپسر عادله دواچی است و آن‌چه بین‌شان می‌گذرد یک عاشقانه‌ی تمام‌عیار است.
قهرمان کتاب آدم‌های چهارباغ، عادله دواچی است. نقطه‌ی وصل آدم‌هایی که توی کتاب روایت شده‌اند هم اوست. کسی که قبلا شغلش شستن کهنه‌ی کثیف بچه‌ها در مادی‌های اصفهان بوده و با کساد شدن کارش آمده خدمتکار هتل جهان شده. زنی که عجیب شور زندگی دارد و سرشار است از ترانه‌های شاد و شنگولی:

«- شوما چی چی می‌‌گوی عادله دواچی؟
عادله نه گذاشت و نه برداشت، رنگ گرفت به سینی و گفت:
عرق‌چین به سرم گل گوشه کرده/ دیشب خواب می‌دیدم عقد ما کرده
آقاجون جازو بیگیر جازو بیگیر حالا می‌برندم/ شوورم خوب شووریست خوب شووریست خیر نبیند خارشوورم
عروسه، گل ملوسه، چادر به سر کون، حالا وقت رفتنس/ خونه بابا نون و پسه، خونه شوور غم و غصه/ بادا مبارک بادا...»

حتی وقتی قدر نمی‌بیند و غم دارد هم غمش را با شادی بیان می‌کند:

«زیر لب آوازی می‌خواند، از همان‌ها که لب مادی با بقیه‌ی دواچی‌شورها وقتی دواچی‌ها را می‌شستند می خواندند.
- ای خدا  چه سازم؟ دستم نمک ندارد، ندارد/ خودم وفادار و یارم وفا ندارد،‌ندارد
و این ندارد ندارد را با بشکن آن قدر می‌زد که وقتی می‌رسید به مهتابی هتل و زیر آسمان پرستاره‌ی چارباغ نفس عمیق می‌کشید.»

عادله دواچی زنی است که به مهمان‌های خارجی هتل لذت خوردن یک سیب را یاد می‌دهد:

عادله دست خانم مهمان را گرفت تا از میز که پایین می‌آید نیفتد. خانم مهمان باز هم گفت «دلی‌شِس!» عادله گفت «همینِس. دلیِس. قیافه‌ی دلی هم دارد.»

لهجه‌ی اصفهانی‌اش شیرین است. شادی‌ها و خوشی‌های زندگی‌اش شاید کوچک به نظر بیایند، اما عمیق‌اند. صاحب هتل جهان برای اتاق‌ها تشک‌های فنردار خریده و سرگرمی عادله پریدن روی این تخت‌هاست. پریدنی که او را از سطح زندگی جدا می‌کند و بالا و بالاتر می‌برد.

دور و برش را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی نیست. کفش‌هایش را درآورد. رفت روی تخت و بعد پرید، پرید بالا و بالاتر. بالاتر. یک چراغ دورتر از چارباغ ید. دو چراغ بالاتر از چارباغ دید. «انگاری زمین زیر پامه. انگاری رو درختام. کاش می‌پریدیم با هم. از دل سقف می‌رفتیم آسمون با هم... می‌رفتیم بالا. بالای سی‌وسه‌پل. چه شب عیدیس. بش می‌گفتم پر آب روونی زنده‌رود، نون‌بده‌ی مایی زنده‌رود. این دم عیدی، غم‌هام را به‌تون بوگم می‌بری بشوری و یه قلب خشوحال برام بیاری؟ آی زنده‌رود، آی زنده‌رود..»

دلش برای احمد سیبی غنج می‌رود. احمد سیبی دوس‌پسرش است. احمد سیبی توی گاری‌اش در چهارباغ سیب می‌فروشد. بعضی روزها هم عادله را سوار گاری‌اش می‌کند. می‌نشاندش روی سیب‌ها و می‌بردش لب آب. آن‌جا هم می‌نشینند سیب‌های فالوده‌شده زیر عادله خانم را می‌خورند.
و یکی از آدم‌های داستان هم بهترین توصیف را از او به دست می‌دهد:

عادله نغمه را دید و به او گفت: «مادرِدون خب مادریه. پشتی حال‌بدیش همه‌ش شوماهاید.» نغمه گفت «شما هم خیلی خوبید. انگار مادر همه‌ی اصفهان شمایید.»
اولین بار بود عادله می‌شنید کسی به او می‌گوید مادر اصفهان. چیزی تازه حس کرد که با نم اشک گوشه‌ی چشمانش برق زد. به خودش گفت «بعد این همه دواچی‌شوری شدم مادر اصوان. خب بچا بزرگ می‌شند و می‌رند پی کارشون، اما یادشون انگار بچه‌ی نداشته‌م. انگار خودم قنداق‌شون کردم و اوی اوی کردم براشون. خب مادر اصوانم. معلومه.» به نغمه گفت «خب گفتی.»

خیلی یاد کتاب واینزبورگ-اوهایوی شروود آندرسن افتادم. آن کتاب هم در مورد آدم‌های یک شهر کوچک آمریکا در اوایل قرن بیستم است. آدم‌هایی که هر کدام برای خودشان قصه‌ای دارند. آدم‌های چهارباغ علی خدایی هم همین‌جوری است. هر کدام‌شان قصه‌ای دارند. داستان‌های شروود آندرسن طولانی‌ترند و غم دارند. روایت‌های آدم‌های چهارباغ کوتاه‌ترند و شادند. شاد به معنای سرخوش نه. شاد به معنای پر از حس مثبت و خوبی. 
علی خدایی خُب کتابی نوشته است. لهجه‌ی اصفهانی را به شکلی زیبا به کار برده و تو نمی‌توانی این آدم‌های مهربان را بدون لهجه‌شان تصور کنی. شگردهای روایی جالبی را هم به کار بسته. 
خدایی شروع به توصیف کار و بار و عقاید و گفته‌های یک آدم می‌کند. اشیاء، مکان‌ها و آدم‌هایی دیگر را هم وارد بازی می‌کند و در انتها با همان عناصر محدودی که در چند صفحه‌ی قبل آورده یک پایان‌بندی سر هم می‌کند. غافلگیری‌های علی خدایی در خیلی از روایت‌های این کتاب از جنس حادثه نیست. مثل این می‌ماند که جلوی رویت چند تا تیله می‌ریزد زمین. تیله‌ها کار خاصی نمی‌کنند. نه به سمت کسی یا چیزی پرتاب می‌شوند و نه چیزی را می‌شکنند. او فقط در آخر کار دو تا از تیله‌ها را می‌گذارد جلویت و می‌گوید به این دو تا خوب نگاه کن. دو تا تیله‌ای که شاید از بین کل تیله‌ها کمتر به‌شان توجه کرده بودی. غافلگیری روایت‌ها نهایتا در این حد است. اما با همان دو تا تیله فلسفه‌ی تیله‌باز (علی‌ خدایی) را می‌گیری و توی ذهنت حک می‌کنی. 
توی بعضی روایت‌ها هم ره افسانه می‌زند. روایت را با یک خیال شیرین تمام می‌کند. بهتر است بگوییم با یک خیال شیرین‌تر تمام می‌کند. چون در اکثر روایت‌ها فضای روایت‌ها و آدم‌های اصفهان مثبت و شیرین است. گرم و مهربان و با خوش‌طینتی است.
در کتاب آدم‌های چهارباغ مال حلال گم نمی‌شود. آدم‌ها نیت‌شان خیر است. متصدی فروش بلیت سینما اگر پول ۴ تا بلیت را کم می‌آورد، شب سر راه برگشتش به خانه به اندازه‌ی پول آن ۴بلیت جلوی راهش پول پیدا می‌کند، علی زلفی حمامی درست می‌کند که در آن بتواند بهترین خدمات را به مشتری‌هایش بدهد.... آدم‌ها می‌خواهند کمک کنند. می‌خواهند جهان را جای بهتر و راحت‌تری برای زندگی کنند. و گل سرسبدشان هم عادله دواچی است.

  • پیمان ..

این روزها مشغول خواندن کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» هستم. کتاب ارزشمند باستانی پاریزی عجیب خواندنی است. باستانی پاریزی از برآمدن صفویه شروع می‌کند. فصل به فصل اسناد و روایات اقتصادی مربوط به هر کدام از شاهان صفوی را نقل می‌کند و تصویری کلی از اوج و فرود این سلسله‌ی مشهور در تاریخ ایران را ترسیم می‌کند.
تا پول نباشد کاری برنمی‌آید. این یک حقیقت‌ غیرقابل انکار است. این‌که صفویه پول از کجا آوردند و بعد از به دست گرفتن حاکمیت چطور مالیات می‌گرفتند و چه طور حقوق می‌دادند و صادرات ایران در زمان صفویه چه بوده و نظام رفاهی چگونه بوده است و تورم کی به وجود آمد و فساد کی به جان ایران افتاد و و داستان هجوم افغان‌ها چه بود و... همه و همه از فصل‌های کتاب باستانی پاریزی است.
کتاب پر است از قصه. باستانی پاریزی خودش را یک قصه‌گو می‌داند و به فراخور مطلب از منابع مختلف و حتی از دهات آبا اجدادی خودش (پاریز) قصه نقل می‌کند. قصه پشت قصه. قصه‌هایی که علاوه بر خواندنی کردن کتاب تصویری شدیدا به یادماندنی و تأثیرگذار از هر یک از مقاطع حکومت صفویه توی ذهنت به جا می‌گذارد. 
سوالی که برایم مطرح شده است این است: اگر یکی از اساتید گروه تاریخ دانشگاه تهران در روزگار فعلی بخواهد کتابی با عنوان «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» بنویسد به این سبک و سیاق خواهد نوشت؟ این قدر راحت و بی‌شیله و پیله قصه می‌گوید و روایت تعریف می‌کند؟ با اطمینان بالایی می‌گویم نه.
 استاد فعلی دانشگاه ایرانی، اگر بخواهد همچه کتابی بنویسد می‌ترسد که با قصه گفتن متهم شود به علمی نبودن. او سعی می‌کند در چهارچوب یک کار علمی دقیق مقدمه‌ای بنویسد، بعد مروری بر ادبیات و کتاب‌های قبلی خواهد داشت. بیان مسئله می‌کند و بعد سعی می‌کند تمام یافته‌ها را دسته‌بندی کند و بر مبنای شیوه‌ی کیفی فلان استاد فسیل یک قرن پیش آن‌ها را به صورت راوی بی‌طرف و بدون قضاوت نقل کند. تمام زورش را می‌زند که جمله‌ها مبادا خودمانی شوند و لحن علمی کارش دچار ضعف شود. زورش را می‌زند که حجم بخش حل مسئله زیاد نشود یک موقع. حتما از اصطلاحات خاص روشی هم استفاده می‌کند: تحلیل تماتیک مثلا. بعد هم یک نتیجه‌گیری می‌کند و کتابش را می‌دهد به رفیقش که انتشارات دارد. یک انتشارات مختص کتاب‌های علمی. مشتری این کتاب من خواهم بود؟ مسلما نه. مشتری این کتاب دانشجوی همان استاد و دانشجوی رفیق آن استاد خواهند بود که برای گرفتن نمره و مدرک فوق لیسانس یا دکترا باید این کتاب را بخوانند و الگوی خود قرار بدهند.
باستانی پاریزی کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفویه» را قبل از انقلاب نوشته. کتاب پر از ارجاعات به کتاب‌های دیگر است و مسلما پشتوانه‌ی علمی بالایی دارد. اما وقتی می‌خوانی‌اش حس می‌کنی یک کتاب قصه داری می‌خوانی. جذاب و خواندنی و البته که یادگرفتنی... اما حس می‌کنم اگر باستانی پاریزی در روزگار کنونی بود هرگز کتابش را به این سبک نمی‌نوشت. 
به نظرم چرخه‌ی پوچ دانشجو-استادی در ایران مانع از نوشته‌ شدن مشابه این کتاب در روزگار کنونی است. اساتید دانشگاه به نفع‌شان است که به زبانی بنویسند که فقط خودشان از آن سر دربیاورند. چون بدین طریق می‌توانند ادعای خاص بودن و معنادار بودن شغل‌شان را داشته باشند. آن‌ها کمتر به سراغ مسائل واقعی می‌روند. بنابراین یک مسئله‌ی بی‌ضرر از نظر سیاسی فرهنگی اجتماعی را برمی‌گزینند، آن را تئوریزه می‌کنند و آب و رنگی آکادمیک به آن می‌بخشند و منتشر می‌کنند. این کتاب‌ها و مقالات عموما به درد کسی نمی‌خورند. برای این‌که بی‌مخاطب نمانند آن را به خورد دانشجوی دوزاری خودشان می‌دهند. دانشجوی دوزاری هم برای گرفتن نمره می‌بیند که باید در آن چهارچوب کار کند. می‌خواند و فوق‌لیسانس می گیرد. می‌بیند جهان واقعی سخت‌تر است. پس راه دکترا را در پیش می‌گیرد. او هم وارد همان بازی استادش می‌شود. برای معنادار شدن کارش باید چیزهایی علم‌گونه بنویسد. چیزهایی که فقط خودش و استادش از آن سر دربیاورند. قصه گفتن در این سیستم مهلک‌ترین کار است. اولا این‌که وقتی قصه بگویی همه سر درمی‌آورند تو چی چی می‌گویی. بنابراین خاص بودن شغل و کارت زیر سوال می‌رود. ثانیا این‌که با قصه گفتن شأن و مقامت جلوی سایر اساتید رشته‌ی خودت پایین می‌آید و...
وقتی کتاب‌های خروجی از پایان‌نامه‌های دانشگاهی رشته‌های علوم انسانی در این سال‌ها را می‌خوانی و کتاب باستانی پاریزی را هم می‌خوانی متوجه می‌شوی که آموزش عالی ایران در ۲۰ سال اخیر چه بلایی بر سر علم آورده... بی‌خاصیت و به درد نخور کردن علم  کمترین میوه‌ی دانشگاه‌های ایران در طول سالیان اخیر بوده. کسی که از قصه گفتن فرار می‌کند و آن را کسر شأن می‌داند به حق که فقط به درد دانشگاه‌های فعلی ایران می‌خورد و لاغیر.
 
 

  • پیمان ..

دیلماج

۲۱
بهمن

دیلماج حمیدرضا شاه‌آبادی را امروز تمام کردم. توی مترو تمامش کردم. رمان خوبی بود. فکر نمی‌کردم به این خوبی باشد. راستش فکر می‌کردم کتابی می‌خوانم در مورد یک مترجم زمان قاجار. مترجمی که واسطه‌ی دو زبان بودنش تعلیقی دارد که دستمایه‌ی یک رمان شده است. اما این نبود. همانی بود که در صفحات اول کتاب آورده شده: سیری در زندگی و افکار میرزایوسف دیلماج.

کتاب دو داستان تو در تو داشت. داستان اول مکاتبات یک نویسنده و ناشرش بود. نویسنده استاد تاریخی است که کتاب جدیدش به سیاق کتاب‌های قبلی‌اش علمی و دانشگاهی نیست و ته‌مایه‌ای رمان‌گونه دارد. ناشر بهش می‌گوید که این کتاب مقبول جامعه‌ی دانشگاهی نمی‌شود و لطفا بار داستانی‌اش را کم کن تا به عنوان یک کتاب تاریخ چاپ کنیم.  بعد در ادامه ما متن نویسنده را می‌خوانیم. نویسنده‌ای که اصرار دارد حاصل تحقیقاتش در مورد میرزایوسف دیلماج باید به همین صورت چاپ شود. این مقدمه حقیقت‌نمایی داستان را دو برابر می‌کند. شگردی برای افزایش باورپذیری داستان...

داستان اصلی داستان زندگی میرزایوسف دیلماج است. فردی با استعداد از طبقه‌ی پایین در زمان حکومت قاجار که شانس باسواد شدن پیدا می‌کند و از طبقه‌ی اجتماعی خودش فراتر می‌رود. نوجوانی‌اش به کسب دانش و یاد گرفتن زبان فرانسه می‌گذرد. در اوان جوانی عاشق می‌شود و شکست عشقی سنگینی می‌خورد. دو سال از دنیا و مافیها می‌برد و در خود برای خودش به طرزی غم‌انگیز سوگوار می‌شود.

«در احوال جمله عاشقان سلف از خسرو و شیرین و لیلی و مجنون گرفته تا رومیو و جولیا اندیشه‌ها کردم. دانستم که عشق تنها در فراق معنی می‌گیرد و سوزها و ناله‌ها جملگی پس از وصال خاموش می‌شوند. هر چه از حکمای قدیم در باب عشق خوانده بودم در نظر آوردم. عادات عاشقان را به هنگام بی‌قراری از فراق با حالات گرسنگان و تشنگان تا آن هنگام که کام‌شان برآورده نشده قیاس کردم و فی‌الجمله به کتاب‌ها و اوراقی بس بسیار تفأل‌ها زدم تا این مختصر بر کاغذ آوردم. و آن چیزی نیست جز حقیقتی که پیشینیان را هیچ گاه جرئت بیان آن نبوده است.» ص ۵۱

بعد از دو سال به واسطه‌ی سوادی که دارد دیلماج و مترجم روزنامه‌های فرانسوی برای دم و دستگاه همایونی شاهنشاه می‌شود. بد روزگار او را به قعر زندان و سیاهچال دچار می‌کند و خوب روزگار او را رهسپار لندن و زندگی در جوار میرزا ملکم‌خان می‌کند. دیدن پیشرفت اروپاییان او را تبدیل به یک مشروطه‌خواه می‌کند. مشروطه‌خواهی که در بازگشت به وطن فراماسونر می‌شود و سرسپرده‌ی مرام فراماسونری....

در دیلماج خیلی از آدم‌های نام‌آشنای تاریخ معاصر ایران از حاشیه‌ی داستان رد می‌شوند: امیرکبیر، محمدعلی فروغی، میرزا ملکم‌خان، محمدعلی‌شاه، شیخ فضل‌الله نوری و...

برایم خواندن سیر زندگی میرزایوسف و بالا و پایین‌های زندگی‌اش جذاب بود. حس می‌کردم واقعا زندگی چیزی فراتر از عصر و زمانه است. حس می‌کردم میرزایوسف در ۱۵۰ سال پیش دقیقا همان درد و رنج‌هایی را متحمل می‌شده که من امروز متحمل می‌شوم. حس می‌کردم بالا و پایین‌شدن‌های زندگی میرزا یوسف و ضربه‌هایی که در زندگی‌اش از جامعه خورده از همان جنسی است که یک آدم معمولی کمی باسواد در روزگار کنونی ممکن است بخورد. این اوج هنر نویسنده‌ی این کتاب بود. شاید اگر پایان‌بندی عجولانه و دستپاچه‌اش نبود به کتاب ۵ستاره را تقدیم می‌کردم. ولی در پایان‌بندی گند زده بود. فراماسونر شدن میرزا یوسف خیلی بد روایت شده بود. من در مورد فراماسونری مطالعات کمی دارم و همین باعث شد که داستان بیش از حد برایم مبهم شود. ای کاش برای پایان‌بندی کتاب به اندازه‌ی سایر بخش‌های کتاب (مثل فصول عاشقی میرزا یوسف یا فصول حضورش در لندن) طمأنینه به خرج می‌داد و این قدر عجولانه ماجرا را تمام نمی‌کرد...

  • پیمان ..

درس عشق

۳۰
دی

منبع عکس: https://www.instagram.com/p/B7AjoneBnzT/

کتاب خواندن کاری دیربازده است. حتما باید کتاب‌های زیادی بخوانی تا به ایجاد یک سطح در ذهنت برسی. مثل چیدن موزاییک‌های یک سالن بزرگ می‌ماند. موزاییک‌ها کوچک‌اند. دانه به دانه باید آن‌ها را بچینی و جلو بروی. اگر قرار است طرحی را اجرا کنی کار سخت‌تر هم می‌شود. ممکن است تو تعداد زیادی موزاییک چیده باشی، اما به خاطر پیدا نکردن چند موزاییک یا کمبود وقت یا کج و کوله و بی‌دقت جاگذاری چند موزاییک طرح ایجاد شده ناقص باشد و بی‌فایده. واقعا بی‌فایده. فقط ایجاد یک سطح با تعداد زیادی کتاب نیست. کیفیت خواندن کتاب‌ها هم مهم است. خواندن یک کتاب خوب فرآیندی خطی و زمانگیر است. باید زمان بگذاری. تمرکز کنی. یادداشت برداری. مغز و استخوان کتاب را برای چند نفر تعریف کنی. نکته‌ی تاسف‌انگیز این است که با خوب خواندن چند کتاب خوب به تنهایی به هیچ سطحی نمی‌رسی. باید کتاب‌های خوب زیادی را به دقت بخوانی.
دلیلی وجود دارد که همواره آن را یکی از فواید کتاب خواندن ارائه می‌دهند: یاد گرفتن مهارت‌های زندگی. نکته این است که یاد گرفتن مهارت‌های زندگی از راه کتاب خواندن همان ایجاد یک سطح در ذهن است. کاری دیربازده و طاقت‌فرساست. رمان‌ها و داستان‌های زیادی باید بخوانی. خیلی خیلی زیاد. آن‌قدر که روایت آدم‌های شکست‌خورده‌ی کتاب‌ها دیگر تو را از پا نیندازند. کتاب‌های روانشناسی و جامعه‌شناسی و... این‌ها هم به تنهایی راه به جایی نمی‌برند. مغز را رک و پوست‌کنده بهت می‌گویند. اما آدم به راحتی فراموش می‌کند. ممکن است در همان لحظه بگوید وااای چه چیز خوبی یاد گرفتم. ولی چیزهای خوب فقط از راه قصه و داستان توی مغز جاگیر می‌شوند. 
اما بعضی کتاب‌ها میانبرند. هم قصه‌اند، هم تجربه و مغز. یک جور صرفه‌جویی در زمان‌اند. برای من کتاب «سیر عشق» آلن دو باتن همچه حالتی داشت. «سیر عشق» داستان آشنایی، ازدواج و زندگی مشترک ربیع و کرستن است. از اوان جوانی تا میانسالی‌شان با تمرکز بر زندگی مشترک زناشویی و دنگ و فنگ‌های آن. دوباتن توصیف می‌کند. خوب هم توصیف می‌کند. دعواها، نگرانی‌ها، دلخوری‌ها، شادی‌ها و احساسات را عالی توصیف می‌کند. هر از چند گاهی هم همچون یک فیلسوف می‌آید وسط داستان و عمق هر کدام از ریزداستان‌های یک زندگی مشترک زناشویی واشکافی می‌کند. واشکافی‌هایی پدربزرگ‌گونه که راستش بسیار هم دلچسب‌اند. واشکافی‌هایی که می‌توانی آن‌ها را همچون حکمت‌های زندگی این طرف و آن طرف کپی پیست کنی. اما در دل روایت زندگی ربیع و کرستن هستند که شیرین‌تر و قابل جذب‌اند. روایت‌هایی که به جای اسم ربیع و کرستن می‌توانی هر اسم دیگری بگذاری و ببینی که داستان همین است: ما ابناء بشر بیش از حد مثل هم هستیم.
«شانزده سال است که آن‌ها با هم ازدواج کرده‌اند و با این حال، ربیع تازه –البته کمی دیر- احساس می‌کند برای ازدواج آماده است. آن‌قدرها که به نظر می‌رسد عجیب نیست. با توجه به این‌که ازدواج درس‌های مهمش را تنها به کسانی ارائه می‌دهد که برای آموزش ثبت‌نام کرده‌اند، طبیعی است که آمادگی به جای این‌که قبل از مراسم به وجود بیاید بعد از آن به وجود می‌آید؛ شاید یک یا دو دهه بعد.» ص ۲۲۹
کتاب ۵ فصل اصلی دارد:
۱- رمانتیسم که شرح آشنایی و روزها ماه‌های اول رابطه‌ی ربیع و کرستن است. تصور آرمانی آدم‌ها از عشق. رابطه‌ی حمایتگری در یک رابطه‌ی عاشقانه. عشق و ضعف آدم‌ها. عشق و درک متقابل. عشق و جذابیت‌های جنسی و بازی‌های هم‌آغوشی و...
۲- از آن پس: روزهای پس از ازدواج. دعواهای الکی. قهرهای الکی. پشیمانی‌ها. ناتوانی‌ها در انتقال عواطف و مهارت‌های یاددادن و یادگرفتن.
۳- فرزندان: تولد فرزندان و حال و هوای نقش‌‌های پدر و مادری. آموزه‌های بزرگی که بچه‌ها برای پدر و مادرها به ارمغان می‌آورند. مهارت‌های تربیتی. ریشه‌های ایجاد ناهنجاری و دعواها بر سر بزرگ‌ کردن موجوداتی که شیرینی زندگی‌اند.
۴- بی‌وفایی: روتین شدن زندگی بعد از چند سال. ناپایداری‌ها. پدیده‌ی خیانت. رها کردن این زندگی و چسبیدن به ماجراجویی‌ها یا ترمز را کشیدن و مهارت ادامه دادن زندگی را یاد گرفتن؟
۵- فراتر از رمانتیسم: زیاد شدن آنتروپی‌ها و مهارت‌هایی که در میان‌سالی یاد می‌گیرند. این‌که قهرمان زندگی خودشان باشند. این‌که نبوغ چندانی ندارند. این‌که آدم‌هایی معمولی‌اند. در برابر شکوه زندگی زانو خم کنند. همدیگر را بپذیرند. بفهمند که خودشان هم هزار مشکل‌اند و آماده‌ی ازدواج شوند. مهارت‌هایی که در ابتدای ازدواج نمی‌دانستند...
جان کلام سیر عشق دوباتن این است که عشق یک احساس ازلی نیست. عشق دیوانگی نیست. عشق مهارت است. مهارتی که در طول ۲۴۰ صفحه‌ی کتاب «سیر عشق» آهسته آهسته و با هزار ریزداستان آن را بیان می‌کند. به نظر دوباتن ازدواج یک امر مجنون‌وار خالی نیست. به نظرش ازدواج یک نهاد مدنی است. نهادی که دو نفر با کمک هم ایجادش می‌کنند و برای پایداری‌اش باید مهارت عشق را بیاموزند. این را همان صفحات اول کتاب بیان می‌کند: 
«برای ربیع سال‌ها طول خواهد کشید و چندین جستار در باب عشق نیاز خواهد بود تا به نتایجی متفاوت برسد، تا متوجه شود که درست همان چیزی که روزی رمانتیک می‌انگاشت، اعم از شم درونی بیان‌ناپذیر، تمایلات آنی و اعتماد به معشوق، دقیقا مانعی است بر سر راه یادگیری چگونگی حفظ روابط. او به این نتیجه می‌رسد که عشق زمانی دوام می‌آورد که شخص به جاه‌طلبی‌های افسون‌کننده‌ی اولیه‌ی آن توجه نکند؛ و به این نتیجه می‌رسد که برای بهوبد روابطش باید بر احساساتی که در وهله‌ی اول او را به سمت آن روابط سوق داده، غلبه کند. باید بیاموزد که عشق تنها شور و شوق نیست، بلکه مهارت است.»
به نظرم «سیر عشق» از آن کتاب‌هاست که باید کتاب درسی بشوند و همگان آن را بخوانند. از آن کتاب‌ها که یک موزاییک بزرگ را در سطح ذهن آدم می‌سازند...
 

  • پیمان ..

بی باد بی پارو

یک جایی می خواندم که هنر نویسندگی یعنی از کاه کوه ساختن. ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که تعبیر مزخرفی بوده. به این رسیدم که هنر نویسندگی یعنی شکوه بخشیدن به لحظه های خرد زندگی، به خصوص توی داستان کوتاه. ما آدم ها راحت از پیش پای ثانیه ها می گذریم و گذران لحظه های روز و شب برایمان شفافیت ندارد. ابر تیره و کثیف عادت لحظه هایمان را بی شکوه می کند و راستش من عاشق داستان کوتاه هایی هستم که شکوه لحظه های خرد زندگی را ابهتی عظیم به آن ها برمی گردانند.

پیرمردها و پیرزن هایی که برای انجام کارهایی ساده تبدیل به یک قهرمان می شوند. این مضمون مشترک دو داستان کوتاهی هستند که از خواندنشان لذت برده ام: داستان صعود از فریبا وفی در مجموعه داستان بی باد، بی پارو؛ و داستان از ره رسیدن نوشته ی محمدآصف سلطان زاده در مجموعه داستان کوتاه جانان خرابات.

صعود داستان ساده ای دارد. همان پاراگراف اول این داستان 10 صفحه ای موضوع را به خوبی بیان می کند:

کاش مامان مار بود. آرام آرام می خزید و از پله ها می رفت بالا. اما مامان نه نرمی مار را دارد نه سبکی اش را. صد کیلو وزن دارد و هشتاد و یک سال سن. پا هم ندارد. از چند سال پیش پاها شروع کردند پرانتزی شدن. بعد شدند عین متکا. بی حس شدند و از هشت نه ماه پیش هم دیگر کار نکردند. حالا مامان قرار است چهار طبقه بیاید بالا و برسد به آپارتمان من. ساختمان آسانسور ندارد. مامان هم از آن مادرهای فرز و بساز نیست که بگوید نرده را می گیرم و آرام آرام می کشم بالا. تا همین پارسال کسر شانش می شد عصا دستش بگیرد. یک بار حرف از ویلچر زدم،‌ چنان نگاهم کرد که فکر کردم اگر تنفنگی چیزی داشت بهم شلیک می کرد. حالا عشقش کشیده بیاید خانه ی من.

و بعد داستان صعود یک مادر پیر از 4 طبقه ی ساختمان. تمام 10 صفحه ی داستان تو در تعلیقی که آیا این مادر پیر و دخترش به مقصد می رسند؟ داستان خیلی ساده است. ولی لامصب تعلیق دارد. حتی احتمال های داستان هم زیاد نیستند: بازگشت- مرگ- موفقیت... ولی قلم قهار فریبا وفی چنان مادر پیر داستان را برایت دوست داشتنی می کند که تو برای خواندن تک تک تلاش هایش و سرانجامش داستان خط به خط می خوانی و می بلعی...

داستان «از ره رسیدن» قصه ی یک پیرمرد است که او هم قرار است یک کار ساده را انجام بدهد: از فرودگاه به خانه ی پسرش برود. داستان از زاویه ی دوم شخص مفرد روایت می شود. مخاطب روایت هم پیرمردی است که از کابل پا شده آمده به دانمارک به دیدن پسرش. اول از کابل رفته تهران. از تهران به فرانکفورت و از فرانکفورت به کپنهاگن دانمارک. حالا در فرودگاه کپنهاگن است و هر چه قدر چشم می گرداند پسرش را نمی بیند. 

پیرمرد افغانستانی به غیر از فارسی یک کلمه هم زبان خارجی نمی داند. به تازگی همسرش را بعد از 40 سال زندگی مشترک از دست داده. خواسته بود که پسرش به دیدار او در کابل برود. اما دیدار (اسم پسرش است) گفته بود من به افغانستان برنمی گردم و تو بیا به دانمارک. حالا پیرمرد در فرودگاه کپنهاگن سرگردان است. سردرد دارد. پسرش به دنبالش نیامده. استرس رها شدنش با روایت محمدآصف به جانت می افتد و رهایت نمی کند. او تصمیم می گیرد خودش به خانه ی پسرش برود: آدرسی که روی پاکت های نامه درج شده بود. اما در یک مملکت غریب، با آدم هایی که زبان شان کاملا متفاوت است و فرهنگشان هم حتی متفاوت... آیا او به دیدار فرزندش می رسد؟ آیا اتفاقی برای پسرش افتاده؟ چرا دیدار به دیدار پدرش در فرودگاه نیامده؟ آیا او خواهد توانست که او را پیدا کند؟ قلم محمدآصف سلطان زاده هم قوی و گیرا است. او چنان شخصیت پیرمرد و کشش های پدرانه اش را قوی توصیف می کند که تو عاشق شخصیت پیرمرد می شوی. خط به خط او را دنبال می کنی تا ببینی آخرش به دیدار فرزندش می رسد یا نه... پایان بندی این داستان محمدآصف سلطان زاده آن را خیلی پیچیده و عمیق تر هم می کند؛ تبدیلش می کند به یک داستان مهاجرت تلخ. فرزندی که مادرش در سرزمین مادری اش مرده و او نرفته به دیدار پدرش. حالا پدرش آمده به دیدار او. آن هم کجا؟ دانمارک؟ چرا دانمارک؟ پسری که سرزمین به سرزمین از وطن مادری اش دور شده تا این که رسیده به دانمارک و حالا پیرمرد افغانستانی بعد از تجربه ی مرگ همسرش...

این دو داستان کوتاه که شرحی از دلهره های لحظه های پیرزن و پیرمرد بودن برای انجام کارهایی به ظاهر ساده است بدجوری من را تکان دادند.



  • پیمان ..

کتاب «زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم» را خواندم. از آن کتاب‌ها بود که فقط و فقط به خاطر اسمشان جذبش شدم. مجموعه‌ای از 5 مقاله‌ی دوریس لسینگ بود و از قضا نام هیچ‌کدام از مقاله‌ها هم «زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم» نبود.

کتابی بود در مورد تعصبات ذهنی،‌ اسیر احساسات لجوجانه شدن، لزوم خواندن تاریخ و ادبیات، توانایی دیدن خود از چشم دیگری، خون و جنگ و پایان نیافتن جنگ‌ها علی‌رغم تمام پیشرفت‌های بشریت، علاقه‌ی آدم‌ها به قطعیت و در کل ویژگی‌های یکی از اجتماعی‌ترین گونه‌های روی زمین: انسان. 

کتاب را لسینگ در 66 سالگی‌اش نوشته و یک‌جورهایی غرغرهای شیرین و پرمغز یک پیرزن نویسنده از بدبختی‌های تکراری آدمیزاد است.

برای من طلایی‌ترین جمله‌ی کتاب همان جمله‌ای بود که مژده دقیقی مترجم در مورد فلسفه‌ی نوشتن برای دوریس لسینگ گفته بود: «لسینگ معتقد است به دلیل آن‌که نویسنده شده از بیشتر آدم‌ها آزادتر بوده. نوشتن برای او فرآیند فاصله گرفتن و انتقال مسائل خام، فردی، نقدنشده و ناآزموده به حوزه‌ی عمومی است.»

فاصله گرفتن و دیدن آدمیزاد با چشم دیگر از آن مفهوم‌های طلایی این کتاب بود:

«تکرار می‌کنم: یک نظر نسبت به دو قرن و نیم گذشته این است که آزمایشگاه‌های تغییر اجتماعی بوده‌اند. ولی آموختن از آن‌ها مستلزم مقدار معینی فاصله و جدایی است؛ و دقیقاً همین جدایی است که به اعتقاد من برداشتن گامی به جلو در آگاهی اجتماعی را ممکن می‌کند. در وضعیت اغتشاش و جوش‌وخروش، یا هیجان آمیخته به تعصب، هرگز نمی‌توان درباره‌ی هیچ‌چیز، چیزی آموخت.» ص 109

«من زمان زیادی را صرف تأمل دراین‌باره می‌کنم که ما در نظر مردمان پس از خود چگونه جلوه خواهیم کرد. این دل‌بستگی بیهوده‌ای نیست، بلکه تلاشی است سنجیده برای تقویت قدرت آن «چشم دیگر» که می‌توانیم برای داوری درباره‌ی خود به کار بگیریم. هرکسی که تاریخ بخواند می‌داند که باورهای پرشور و قدرتمند یک قرن معمولاً در قرن بعد پوچ و غیرعادی جلوه می‌کند. هیچ دوره‌ای از تاریخ نیست که در نظر ما همان‌گونه باشد که قاعدتاً در نظر مردمی که در آن می‌زیسته‌اند بوده است...» ص 20

«به گمان من، رمان نویسان کارهای مفید بسیاری برای هم نوعان خود انجام می‌دهند، ولی یکی از ارزشمندترین کارهایشان این است: به ما توانایی می‌دهند که خود را آن‌طور ببینیم که دیگران ما را می‌بینند.» ص 22

فاصله گرفتن و نوشتن... بدجوری توی مغزم طنین پیدا کردن این مفاهیم با خواندن کتاب دوریس لسینگ.

 
  • پیمان ..
یکی مثل همه
My rating: 3 of 5 stars

"همه ی آدم ها گاهی با خودشان فکر می کنند که هیچ از آدم هایی که الان زنده اند صد سال دیگر روی زمین نخواهند بود... قدرتی عظیم همه جا را جارو خواهد زد. ولی مسئله ی او روز بود نه سال. داشت به مثابه آدمی که خودش در معرض مرگ است تعمق می کرد." ص 129
راستش گول جلد کتاب را خوردم. نوشته بود برنده ی جایزه ی پولیتزر 1997. از آن جا که پولیتزر مثل نوبل نیست که به مجموعه آثار تعلق بگیره با خودم گفتم یه کتاب جایزه پولیتزری خواهم خوند. ولی این طور نشد. نشر چشمه یک جورهایی رکب زده بود. کتاب را خریدم. قیمت توی کتاب 3300 تومان بود, ولی برادران نشر چشمه پشت جلد برچسب زده بودند 6500 تومان. این هم رکب دوم. سنت دروغگویی از همین چیزهای کوچک پخش می شود... کتاب درخشانی نبود... یه کتاب معمولی در مورد مواجهه ی یه پیرمرد 71 ساله با مرگی معمولی. تنها نکته ای که باعث شد تا تهش برم قدرت روایت فیلیپ راث بود. 

عزاداران بیل
My rating: 5 of 5 stars

فکر نمی کردم این قدر خوب باشه این کتاب.
جهان ساده ی ساعدی از پس دهه ها زمان می گذره و تر و تازه بهت می رسه و تو در عجب می مانی که این روستا و آدم های ساده و مریضش چطور به دلت می نشینند. چطور درد و مرض های شان و سیاهی و روشنایی زندگی های شان و روایت مینیمال ساعدی این قدر جذاب می شود... فوق العاده بود. 

آشفته حالان بیدار بخت
My rating: 3 of 5 stars

ناهمگون بود. بر خلاف عزاداران بیل که یکدستی مجموعه آدمو به هیجان می نداخت این مجموعه ناهمگون بود. داستان های خوبی هم داشت. ولی چون مجموعه ی 3دهه ی مختلف از نویسندگی ساعدی بوده ناهمگون شده. ولی روایت ساعدی از تنهایی آدم هاش ویرانگره. چه قدر این مرد دقیق روایت می کنه و گرم. اون قدر گرم که با خوندن آینه های تنهایی آدم های داستان هاش حال آدم بد میشه.
آدم های تنهایی که جهان تنهایی شان را دیگران و جامعه و قدرت نمی توانند تاب بیاورد(داستان های "اسکندر و سمندر و گردباد"و "صداخونه" و "میهمانی" و "ای وای, تو هم!" و "واگن سیاه") و معشوق های نامرد (داستان شنبه شروع شد و آشفته حالان بیداربخت) دو تا مضمون اصلی داستان هاست. 
روی هم رفته ارزش این مجموعه داستان ساعدی از 70درصد مجموعه های تازه چاپ ناشرهای خوش نام این روزها بیشتره. 

چوب به دست های ورزیل
My rating: 4 of 5 stars

ساعدی و جهان پیچیده ی آدم های ساده ی روستاهای کتاب هایش. همه چیز ساده و ابتدایی است. دیالوگ های نمایشنامه, قصه و روایت. ولی واکنش های بین آدم های داستان دقیقا "رفتارهای مرجع" آدمیزاد است. مثلا وقتی محرم محصولش را سر حمله ی گرازها از دست می دهد چون هیچ چتر حمایتی از سایر اعضای روستا بر سرش نمی بیند احساس دورافتادگی می کند. او بدبخت شده است و بقیه فقط دعا می کنند که مثل او بدبخت نشوند. دوست ندارند مثل او بدبخت شوند. و این حس بدبختی او را به جدایی از جامعه وامی دارد. او راهی خرابه می شود. کنج عزلت نشین می شود. و دقیقا نقطه ای که کل روستا ازش ضربه می خورد همین جاست. همین طرد کردن است. همین چتر حمایتی برقرار نکردن است. محرم تنها نمی ماند. نعمت هم به او اضافه می شود. و بعد دست یازیدن اهالی باقی مانده ی روستا به نیروهایی بیرون از سیستم خودشان... جامعه ی ساده ی ساعدی یک سیستم دینامیکی پیچیده است. سیستمی که نیروهای درونی اش و کنش ها و واکنش هایش آن را وادار به وارد کردن نیروهای خارجی به داخل سیستم شان کرد و فیدبکی که گرفت... یک چرخه ی کامل از به فنا رفتن و بیشتر به فنا رفتن یک جامعه....
واقعا لذت بردم. 

Fear and trembling
My rating: 4 of 5 stars

مجموعه ی شش داستان پیوسته از یه روستای بی نام از خطه ی سواحل جنوب ایران. به شدت آدمو یاد "عزاداران بیل" می ندازه. چون از نظر شکل روایت خیلی شبیه اونه. چند داستان با مکان جغرافیایی و شخصیت های ثابت و دیالوگ های فوق العاده ی ساعدی وار. من عاشق شخصیت "محمداحمدعلی" شده بودم.یه کلیشه ی جالبی داره ساعدی تو این داستان های روستاییش. همیشه یه کدخدایی هست که خنگه و یه مشاورگونه ای تو اهالی روستا داره که همه و خود کدخدا حرف اونو قبول دارن. تو این کتاب این مشاوره دانا که خوب بلده حرف بزنه زکریاست. ولی تفاوت هایی داره. ساعدی تو این کتاب سعی می کنه ترس رو روایت کنه و تنه به رئالیسم جادویی هم می زنه. اتفاقات عجیب و غریب و بعد از اون ترس های بی دلیل ولی درک شدنی. می تونم بگم ساعدی در روایت "رفتارهای مرجع" نوع آدمیزاد استاده. 
ولی به نظرم این کتاب مثل "عزاداران بیل" یه شاهکار نیست. یه دلیلش به نظرم اینه که مثل عزاداران بیل به یه انسجام درونی کافی نمی رسه. تو "ترس و لرز" آدمای روستا با جهان پیشرفته تر آشنا نمی شن. با محصولی از جهان پیشرفته آشنا می شن: موتور لنج و کشتی. ولی مثل عزاداران بیل با مفهومی مثل شهر مواجه نمی شن. در عزاداران بیل فرار آخر آدما به سمت شهر یه انسجام درونی فوق العاده ای به کل کتاب بخشیده بود... این جا ازون خبرا نیست. ولی باز هم داستان ها به شدت خواندنی اند. وقتی روایت اون بچه ی گمشده رو که آورده بودن به روستا و با راه رفتنش زمین مثل دریا متلاطم و ناآرام می شد می خوندم و این که اهالی روستا نمی تونستن از دستش رها بشن واقعا احساس خفگی و بیچارگی بهم دست داده بود!
کتاب به "احمد شاملو" تقدیم شده است. به نظرم باید چند مجلد ادبی تهیه شه از مجموعه آثاری که به احمد شاملو تقدیم شده. فکر می کنم این مجلد ادبی چیز فوق العاده ای بشه... 

لذتی که حرفش بود
My rating: 2 of 5 stars

به نظرم نویسنده جماعت باید وبلاگ هم داشته باشه. نه که تو وبلاگش بشینه داستان بنویسه. نه. بشینه "لذتی که حرفش بود" را بنویسه. شاید به خاطر اقتصاد ادبیات ایرانه که نویسنده ی خوب همه چیزشو برمیداره کتاب می کنه. به نظرم کار درستی نیست. خیلی از حتا نوشته های خوب لزوما نباید کتاب بشن... 

عشق های خنده دار
My rating: 4 of 5 stars

برای منی که تعلیم و تربیتم به گونه ای بوده که نباید به میل جنسی میدان داد و این میل از شرمگاه های انسانی است, خواندن کتابی که میل جنسی و آمیزش بدن مردان و زنان را به صورت یک حق مسلم و یک اتفاق معمول روایت می کرد و از دل آن معناها می جست دلچسب بود.
ترجمه ی جدید این کتاب شامل هر 7 داستان کتاب اصلی کوندرا است. ترجمه ی فروغ پوریاوری با حذف 3 داستان چاپ شده بود. ولی ترجمه ی جدید حسین کاظمی یزدی با پاره ای سه نقطه ها که کاملا قابل حدس است که چه بوده چاپ شده و کامل تر است. ترجمه ی بدی نبود.
در لحظاتی از کتاب کوندرا واقعا اعجاب برانگیز ظاهر می شود.
استاد دانشگاه داستان اول, دو مرد شیطان و هیز داستان سیب طلایی میل ابدی, دختر و پسر داستان بازی اتواستاپ, پزشکان و پرستاران داستان ضیافت, مرد و زن داستان بگذارید مرده های پیر..., خبرنگار و دکتر هاول داستان دکترهاول پس از بیست سال و ادوارد داستان آخرهمه شخصیت هایی هستند که با تاکید بر میل جنسی شان روایت می شوند ولی ته ماجرا یک حس ترحم عجیب در آدم برمی انگیزانند... حس ترحم انسان بودن. حس ترحم گونه ی بشریت...
با داستان آخر (ادوارد و خدا) خیلی ارتباط برقرار کردم. آن حس ترحم انسان بودن و بشریت در این داستان با شدتی بیشتر جاری بود...
@@@
"دوست من چیزی که تو گفتی خیلی بیشتر از انتظارم بود. باید اینو بفهمی که لذت یه بدن اگه به سکوت ختم بشه اون وقت به شکل خسته کننده ای شبیه به دیگران می شه. در این سکوت, هر زنی شبیه به زن های دیگه می شه و همه شون فراموش می شن. و قطعا مهم ترین دلیل ما برای رفتن به سراغ لذت های شهوانی اینه که اونا رو به یاد بیاریم. بنابراین این نقاط نورانی تو اون لذت هاست که با یه روبان براق جوونی ما رو به پیری مون پیوند می زنه! اونا هستن که حافظه ی ما رو تو شعله ای ادبی حفظ می کنن. این حرفو از من داشته باش دوست عزیز. تنها حرفایی که تو این عادی ترین لحظات گفته می شه می تونه اون لذتو نورانی و فراموش نشدنی کنه..." ص 199 از داستان دکترهاول پس از بیست سال...


جنگ های ارزی
My rating: 3 of 5 stars

از چند منظر می شود به این کتاب نگاه کرد. یکی شیوه ی نگارش کتاب وفرم آن. یکی محتوای آن و دیگری ظاهر و ترجمه ی آن. 
شیوه ی نگارش کتاب بسیار دوست داشتنی است. جیمز ریکاردز در اول هر فصل به عنوان خلاصه و پیش در آمد فصل, یک صفحه سوال جالب و جذاب را ردیف می کند و بعد در ادامه ی فصل با استفاده از داده های تاریخی و تحلیل های اقتصادی مجموعه عواملی را که باعث شکل گیری وقایع مختلف شده اند در جواب به آن سوال ها تشریح می کند. فصل های کتاب ساختار و شفافیت دارند و این خواندن کتاب را خیلی روان می کند.
محتوای کتاب: نگاه به خیلی از وقایع تاریخی صد سال گذشته از یک دیدگاه خاص(دیدگاه جنگ های ارزی و پولی کشورها با هم) جان مطلب کتاب را تشکیل می دهد. ساز و کار ابرتورم آلمان و سقوط پولی آلمان بعد از جنگ جهانی اول تا شکل گیری فدرال رزرو و کارهایی که رییس جمهورهای آمریکا در صد سال اخیر برای حفظ دلار در عرصه ی جهانی کرده اند تا بر آمدن چین و به وجود آمدن یورو و حتی انقلاب های عربی از دیدگاه جنگ های ارزی روایت شده اند. 
بررسی روند تاریخی جنگ های ارزی از اوایل قرن بیستم تا بحران مالی اخیر جهان بخش عمده ای از کتاب را شکل می دهد. یک بخش دیگر از کتاب محکوم کردن رویه های علم اقتصاد در قرن بیستم است. جیمز ریکاردز با شلاق بران به جان مدل های ریاضی اقتصاد در قرن بیستم و تئوری کینز و تئوری پول گرایی می افتد و معیارهای ریاضی مدیریت ریسک را زیر سوال می برد. به عنوان جایگزین هم تئوری اقتصاد رفتاری و تئوری پیچیدگی را معرفی می کند و تمام قد ازین دو دیدگاه به عنوان جایگزین مدل ریاضی و به دردنخور اقتصاد در قرن گذشته دفاع می کند. 
نکته ای که وجود دارد این است که به نظرم جیمز ریکاردز در زمینه ی تئوری پیچیدگی مطالعه ی کافی نداشته. چیزی که او به عنوان تئوری پیچیدگی معرفی می کند نمونه ی ناقصی از تفکر سیستمی است و 30-40سال است به وجود آمده و روز به روز فراگیرتر می شود. جیمز ریکاردز فقط بخش اول تفکر سیستمی را در کتابش وارد کرده و با شدت هر چه تمام تر مدل های ریاضی را محکوم کرد. در حالی که تفکر سیستمی از ریاضیات هم در لایه های بعدی بهره می گیرد. تفکر سیستمی هم چیزی است که جیمز ریکاردز توصیف کرده و هم چیزی که او محکوم کرده و به نظرم جیمز ریکاردز کم مطالعه کرده.
ترجمه ی حسین راهداری روان است. زیرنویس های او برای اصطلاحات مالی راهگشا است و به فهم مطلب کمک می کنند. یک نکته ضعف ترجمه ی فارسی طرح جلد خشک و بی روح آن است. عنوان کتاب و صفت حیرت انگیز دینامیک است . اما طرح جلد اصلا و ابدا نمودار لحن و روایت کتاب نیست. طرح جلد کتاب انگلیسی بسیار جالب تر است و نمی دانم چرا ناشر از آن طرح جلد استفاده نکرده.
روی هم رفته خواندن جنگ های ارزی به آدم بینش خوبی در فهم خیلی از اتفاقات دنیای اطراف ما می دهد.


زمینِ سوخته
My rating: 3 of 5 stars

از صفحه ی 10 تا صفحه ی 320 راوی داستان برام سوال بود. این که زاویه دید یه کتاب اول شخص باشه, اول شخصی که به طور مستقیم در تمام وقایع حی و حاضره اما تا آخر کتاب تو حتا اسمش رو هم نفهمی, نفهمی چی کاره ست, چه می خواد و... رو مخه. راوی کتاب کمترین اطلاعاتی از خودش بروز نمی ده ولی به طرز وحشتناکی فوق العاده روایت می کنه.
زمین سوخته ی احمد محمود از حیث مستند بودن یه شاهکاره. دقیقا به نقطه ای از جنگ ایران و عراق نگاه کرده و که تا سال ها بعد از جنگ هم این نگاه کلیشه نشده. نه تنها کلیشه نشده که حتا نوشتن از این نگاه سخت تر هم شده و هر کسی دل نوشتنش را ندارد.
دوست داشتم. راوی کتاب و خساست بی دلیلش برای بروز اطلاعات از خودش رو که کنار بگذارم کتاب فوق العاده بود. اهواز روزهای اول جنگ و هرج و مرج جنگ با زبان شسته رفته و تیز و بلورین احمد محمود معجونی خواندنی بود. 

  • پیمان ..

وب‌سایت معروف "گودریدز" ‎در یک نظرسنجی همگانی سوالی را درباره آرزوی کتاب‌دوستان مطرح کرده و ‏پاسخ‌های برگزیده را که بعضا خواندنی و قابل تامل هستند، منتشر کرده است‎.‎

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، «چه می‌شد اگر کتاب‌خوان‌ها دنیا را به دست می‌گرفتند؟»؛ این سوالی است که ‏این وب‌سایت نام‌آشنا از مخاطبانش در فیس‌بوک و توییتر پرسیده است. علاقه‌مندان به کتاب از سرتاسر جهان به این سوال پاسخ ‏داده‌اند‎.‎

به گزارش این وب‌سایت، جواب 25 نفر در این نظرسنجی برگزیده شده است. بعضی از این پاسخ‌ها قابل تامل هستند و شاید بدون ‏حکم‌فرمایی کتاب‌خوان‌ها بر جهان هم عملی باشند. در زیر جمله‌های منتخب را می‌خوانید‎:‎

1- ‎هر روز بارانی، روز «در خانه بمانید و یک کتاب بخوانید» نام می‌گرفت‎.‎

2- ‎مقیاس زندگی‌مان فصل‌های کتاب می‌شد‌، نه دقایق. مثلا: من بعد از خوردن قهوه و دو فصل آن‌جا خواهم بود‎.‎

3- ‎در هر گوشه شهر یک کتابخانه می‌گذاشتیم... به بیان دیگر یک کتابخانه در هر کافه‎.‎

4- ‎به ازای خرید هر کتاب چاپی، یک نسخه دیجیتالی به رایگان دریافت می‌کردیم‎.‎

5- ‎جای مسابقه‌های تلویزیونی را برنامه‌های قصه‌خوانی می‌گرفت و چیزی به نام «پلیس گرامر» به واقعیت می‌پیوست‎.‎

6- ‎بودجه کافی به کتابخانه‌ها و مدرسه‌های دولتی اختصاص می‌یافت‎.‎

7- ‎روز رونمایی از کتاب‌ها تعطیل رسمی می‌شد‎!‎

8- «‎فرشته دندان» به جای پول‌، کتاب زیر بالش‌مان می‌گذاشت. (این جمله اشاره دارد به افسانه «فرشته دندان» که بسیاری از ‏کودکان کشورهای انگلیسی‌زبان به آن اعتقاد دارند. وقتی بچه‌ای دندان شیری خود را از دست می‌دهد، آن را زیر بالشش ‏می‌گذارد و بر این باور است که «فرشته دندان» شبانه دندان را برمی‌دارد و جای آن مقداری پول برایش می‌گذارد‎.)‎

9- ‎گروه‌های کتاب‌خوانی جای احزاب سیاسی را می‌گرفتند‎.‎

10- ‎وقت اداری علاوه بر ساعت ناهار، یک ساعتِ مطالعه هم در نظر گرفته می‌شد‎.‎

11- ‎کتابخانه‌ها هرگز چندجلدی‌های‌شان را گم یا جابه‌جا نمی‌کردند‎.‎

12- ‎همه صرف‌نظر از ملیت‌، جنسیت و وضعیت اقتصادی و غیره‌ می‌توانستند باسواد شوند و به کتاب دسترسی داشتند‎.‎

13- ‎فروش چای سر به فلک می‌کشید‎.‎

14- ‎یک مسیر جدا برای تردد کتاب‌خوان‌ها در خیابان درنظر گرفته می‌شد‎.‎

15- ‎آن‌قدر درگیر کتاب خواندن می‌شدیم که دیگر وقتی برای جنگ نداشتیم‎.‎

16- ‎کتابخانه‌ها شبانه‌روزی می‌شدند‎.‎

17- ‎از واحدهای انگلیسی‌زبان و کلاس‌های با مدرک رسمی حمایت بیشتری می‌شد‎.‎

18- ‎تعداد شبکه‌های تلویزیونی به شدت کاهش پیدا می‌کرد‎.‎

19- ‎کتاب‌خوانی یک شغل واقعی می‌شد! پول می‌دادند تا مطالعه کنیم‎!‎

20- ‎به جای هر کتابی که چاپ می‌شد، یک درخت کاشته می‌شد‎.‎

21- ‎به جز جیغ‌هایی از سر شادی و ترس و آه و ناله‌های کشدار‌، دنیایی ساکت و پر از صلح داشتیم‎.‎

22- ‎این جمله دلیل موجهی برای یک روز مرخصی گرفتن می‌شد: تا صبح بیدار بودم تا کتابم را تمام کنم‎.‎

23- ‎در جهان جهل کمتر و شکیبایی بیشتری داشتیم‎.‎

24- ‎هاگوارتز (مدرسه جادوگری در مجموعه رمان‌های «هری پاتر» به قلم «جی.کی. رولینگ) یک مدرسه واقعی بود،‌ ‏میان‌زمین (سرزمین افسانه‌ای در کتاب‌های «ارباب حلقه‌ها» و «هابیت» نوشته «جی.آر.آر. تاکلین») تاریخ دنیای ما بود و همه ‏چیز مثل سرزمین عجایب «آلیس» بی‌منطق بود‎.‎

25- ‎کتاب‌فروشی‌ها هم چرخ خرید داشتند‎.‎

  • پیمان ..

‏1- "به کافه پاراگراف خوش آمدید. گروه حاضر که هدفش لذت بردن از کتاب خوب هست قوانینی داره که به سختی پیگیر ‏اجرای اون هستیم و هر گونه تخلف از اون موجب حذف شما دوست عزیز می‌شه.‏

الف.مطالب ارسالی تنها و تنها باید شامل قسمتی از یک کتاب چاپ شده باشه. (نهایتا چند پاراگراف).‏

ب. در صورت علاقه می‌تونید تصویر اون بخش از کتاب رو قرار بدید. (تنها یک تصویر).‏

ج. ....‏"

‏ (متن معرفی گروه تلگرامی کافه پاراگراف)‏

‏2- "بن ورشبو، از موسسه‌ی آینده‌ی کتاب که شاخه‌ای از مرکز ارتباطات آننبرگ دانشگاه جنوب کالیفرنیاست می‌گوید: کتاب‌ها ‏در آینده‌ی خیلی نزدیک امکان بحث را از طریق قابلیت گپ زنده در اختیار ما قرار خواهند داد. شما می‌توانید ببینید چه کسانی ‏سرگرم خواندن کتابی هستند که شما دارید مطالعه می‌کنید و می‌توانید با آن‌ها درباره‌ی کتاب وارد گفتگو شوید. ‏

کوین کلی، نویسنده‌ی مطالب علمی در یادداشتی که بحث‌های فراوانی برانگیخت، حتی پیش‌بینی کرد که ما در اینده تشکیلات ‏جمعی کات اند پیست آنلاین خواهیم داشت. ما کتاب‌های جدیدی از قطعات و جزئیات برگرفته از کتاب‌های قدیمی تولید ‏خواهیم کرد. او می‌نویسد: زمانی که کتاب‌ها دیجیتالی شدند، می‌توانند در صفحاتی واحد قرار گیرند یا به خلاصه‌های در یک ‏صفحه تقلیل یابند. این خلاصه‌ها در قالب کتاب‌های سفارشی جدید تلفیق و سپس در مراکز عمومی منتشر و مبادله می‌شوند.‏

این سناریوی خاص یا عملی می‌شود یا نمی‌شود. اما مساله‌ی ظاهرا اجتناب‌ناپذیر این است که گرایش وب به تبدیل کردن همه‌ی ‏رسانه‌ها به رسانه‌های اجتماعی،‌دارای تاثیرات گسترده بر سبک‌های خواندن و نوشتن و ازین رو خود زبان است.‏

وقتی که کتاب در دوران قدیم تغییر کرد تا خواندن بی‌صدا را ممکن سازد، یکی از مهم‌ترین نتایج این تغییر پیدایش و رشد ‏نوشتن خصوصی و شخصی بود. نویسندگان با این فرض که خواننده‌ی دقیق که هم به لحاظ فکری و هم حسی عمیقا درگیر کتاب ‏می‌شود،‌ در نهایت سرو کله‌اش پیدا خواهد شد و از آن‌ها تقدیر خواهد کرد بلافاصله محدودیت‌‌های سخنرانی عمومی را پشت ‏سر گذاشتند و دست به کشف انبوهی از اشکال مشخصا ادبی زدند که بسیاری‌شان فقط در صفحه امکان بروز داشتند. آزادی ‏جدید نویسنده‌ی خصوصی منجر به انبوهی از تجربیاتی شد که باعث گسترش دایره واژگان، فراخی مرزهای نحو و در کل ‏افزایش انعطاف و قدرت بیان زبان شد.‏

امروزه‌، ساختار خواندن بار دیگر در حال تغییر است. از صفحه‌ی خصوصی به صفحه‌ی نمایش عمومی.‏

و نویسندگان بار دیگر خودشان را با شرایط جدید تطبیق خواهند داد. آن‌ها بیش از پیش آثار را با محیطی که کلب کرین ‏نویسنده‌ی مقالات علمی، آن را گروهی می‌نامد متناسب می‌کنند. محیطی که در آن مردم، عمدتا به خاطر حس تعلق مطالعه ‏می‌کنند تا روشنگری یا تفریح شخصی. اما با پیشی گرفتن دغدغه‌های اجتماعی از دغدغه‌های ادبی، نویسندگان ظاهرا محکوم به ‏اجتناب از ذوق‌ورزی و تجربه‌ورزی به نفع سبکی بی‌رنگ و بو، ولی با دسترسی فوری هستند. نوشتن ابزاری می‌شود برای ثبت ‏حرف‌ها و گفت‌وگوهای معمولی افراد." (اینترنت با مغز ما چه می‌کند/ نیکلاس کار/ محمود حبیبی/ نشر گمان/ ص212 و 213)‏

  • پیمان ..

دارم زمین سوخته‌ی احمد محمود را می‌خوانم. رسیده‌ام به صفحه‌ی 160 و راستش از خواندن توصیف‌ها و دیالوگ‌ها و زبان ‏واضح و سلیس احمد محمود در روایتش به شدت لذت می‌برم. چه قدر این احمد محمود نویسنده‌ی خوبی بوده...‏

یک جایی آن اول‌های کتاب هست که چند روز است هی به آن فکر می‌کنم. ‏

روزهای آخر تابستان است و خبر حمله‌ی عراق توی شهر پیچیده. می‌گویند که تانک‌های عراقی لب مرز صف بسته‌اند. اما خبری ‏از ارتش ایران و دولت نیست. شایعه شده. ولی تا رسانه‌های جمعی و تلویزیون رسمی‌اش نکند راوی داستان باورش نمی‌شود.‏

‏"می‌روم تو اتاق تا لباس بپوشم و از خانه بزنم بیرون. با بچه‌ها قرار دارم که بروم باشگاه شام بخورم. انگار حال و حوصله‌ باشگاه ‏رفتن را ندارم. فکر می‌کنم که به جای باشگاه بروم پیش محمد سلمانی، سرم را اصلاح کنم و بعد، تک و تنها، یک ساعتی قدم ‏بزنم و موقع پخش اخبار برگردم خانه." ص 9‏

دقیقا جمله‌ی آخر است که من را گرفته. اگر راوی داستان در زمانه‌ی من می‌زیست این گونه نبود. او به محض شنیدن شایعات، ‏می‌پرید سراغ کامپیوترش و به سرعت هر چه تمام‌تر صفحات زیادی از سایت‌های مختلف و چپ و راست و بالا و پایین را جلوی ‏رویش باز می‌کرد تا اخبار رسمی و غیررسمی را به دست بیاورد. هر چه قدر به جمله‌ی آخر آن بند بیشتر فکر می‌کنم زندگی در ‏‏30 سال پیش برایم یک رنگ دیگر پیدا می‌کند. زمانه‌ای که تو برای شنیدن اخبار رسمی باید صبر می‌کردی. باید یک ساعتی ‏توی خیابان‌ها قدم می‌زدی. وقت را می‌گذراندی تا موعدش برسد. آهنگ زندگی کندتر بود. معنای زندگی..؟! تا ساعت اخبار ‏برسد، در آفتاب پریده رنگ دم غروب می‌شد قدم زد و نگاه کرد و خیال کرد. زندگی تعلیق بیشتری نداشت؟ به نظرم این که ‏تو برای شنیدن خبر هجوم به مرزهای کشورت یک ساعتی بروی قدم بزنی، یعنی انتهای تعلیق. قدم زدن یک نوع آرامش دارد. ‏و انتظار برای رسیدن یک ساعت موعود اضطراب. و جمع متناقض‌ها زندگی است. هر چه این جمع متناقض‌ها بیشتر پیاله‌ی ‏زندگی پر و پیمان‌تر...‏


  • پیمان ..

از کتابفروشی نشر ثالث توی خیابان کریم‌خان بدم می‌آید. 

هر بار هم که از جلوی آن کتابفروشی رد می‌شوم تبری(!) می‌جویم. دلیلش خیلی ساده است. 2سال پیش رفته بودم و توی کتابفروشی ثالث برای خودم چرخ زده بودم. بادقت کتاب‌ها را نگاه کرده بودم. یکی از کتاب‌های نشر نیلوفر را یافتم که قیمت پشت جلدش تغییر نکرده بود. به قیمت اصلی‌اش بود: 5000 تومان. کتاب را گذاشتم جلوی‌ صندوق‌دارش که حساب کند. گفت 17000 تومان می‌شود. اشاره دادم که قیمت پشت جلد کتاب و توی کتاب و همه‌جایش 5000 تومان است. گفت: نه. این فراموش‌مان شده که برچسبش را بزنیم. 17000 تومان است. چک و چانه نزدم. بهم برخورد. توی دلم گفتم: زنیکه فکر کردی من الکی این کتاب را برداشتم؟ فکر کردی سر گنج نشستم؟ بهش گفتم: باشه. نمی‌خوام کتابو و سریع از کتابفروشی زدم بیرون و هرگز دیگر پایم را توی کتابفروشی نشر ثالث نگذاشتم.

دیروز که با محمد و امین رفتیم نارمک و توی میدان 54 نشستیم به ساندویچ خوردن به‌شان گفتم: دلم که می‌گیرد، حوصله که ندارم می‌آیم 7حوض. می‌روم توی شهر کتاب 7حوض و یک چرخ می‌زنم و برمی‌گردم خانه. 

مثل یک آدم‌آهنی از متروی سرسبز می‌زنم بیرون و بی این که جلوی هیچ مغازه‌ای درنگ کنم می‌روم شهر کتاب 7حوض و شاید کتابی بخرم،‌شاید نخرم... بیشتر وقت‌ها نمی‌خرم. من با کتاب‌فروش‌های شهر کتاب 7 حوض دوست نیستم. یعنی با هیچ کتاب‌فروشی دوست نیستم. طبیعی است که دوست نباشم. من مشتری خوبی نیستم. ممکن است 1ساعت عطف تمام کتاب‌ها را لمس کنم و تعداد زیادی کتاب را تورق کنم. اما آخرش سرم را بیندازم بیرون و دست خالی بروم بیرون. کتاب هم اگر قرار باشد بخرم،‌ می‌گردم از بین 1000 تا کتاب 3تا کتاب پیدا می‌کنم که برچسب قیمت‌شان عوض نشده باشد و چاپ قدیم باشد و ارزان باشد. آن‌ها را می‌خرم. فکر کنم در طول 1 سال به اندازه‌ی 3تا کتاب چاپ جدید از شهر کتاب 7حوض کتاب نخریده باشم. خوبی اهالی شهر کتاب 7حوض این است که تا جای ممکن برچسب پشت کتاب‌ها را عوض نمی‌کنند. توی شهر کتاب 7حوض اگر کتابی چاپ قدیم باشد با همان قیمت می‌فروشند. ولی باهاشان دوست نیستم. چون مشتری نیستم. چون خریدار نیستم. اصلا رویم نمی‌شود با یک کتابفروش رفیق شوم. چیزی که ازش نمی‌خرم. از مال دنیا هم فقط 5-6تا دوست دارم که همه‌شان از دم مهندس‌اند و آس و پاس. فقط وقتی دلم می‌گیرد، وقتی می‌بینم بعد از 26 سال زندگی نه دختری توی زندگی‌ام است، نه چیزی که بهش بشود نازید و دیگران هم آرام بودنم را به پای ابله بودنم می‌گذارند می روم شهر کتاب 7 حوض و با کتاب‌هایی که نخوانده‌ام خیال بازی می‌کنم.

رویایی‌ترین تصویرم از یک کتابفروشی شروع کتاب داستان بی‌پایان میشل انده است. هنوز هم 2صفحه‌ی اول آن کتاب یک حس گرمای عجیبی بهم می‌دهد. هنوز هم برایم رویایی است: 

"صبح تاریک و سرد یکی از روزهای پاییز بود. باران سیل‌آسا می‌بارید و قطرات آن از روی شیشه به پایین می‌لغزید و نوشته‌ی روی آن را در هم می‌کرد. چیزی که از ورای شیشه دیده می‌شد، تنها دیوار باران خورده و پیسه دار آن سوی خیابان بود.

ناگهان در مغازه با چنان شدتی باز شد که زنگوله‌ی بالای آن سراسیمه به صدا در آمد و مدتی طول کشید تا از حرکت باز ماند. مسبب این سر و صدا پسرک چاق ده یازده ساله‌ای بود که موهای باران‌خورده‌ی قهوه‌ای رنگ او روی صورتش ریخته بود و از پالتوی خیسش آب می‌چکید. بند چرمی کیف مدرسه‌اش را به روی یک شانه انداخته کمی رنگ‌پریده به نظر می‌رسید و نفس نفس می‌زد. ولی درست برخلاف شتابی که در لحظه‌ی ورود داشت، اکنون در میان در میخکوب شده بود. روبه‌روی او،‌ دالان دراز و باریکی قرار داشت که انتهای آن،‌به تدریج در سایه روشن ناپدید می‌شد. قفسه‌ها پر از کتاب‌های کوچک و بزرگ بودند که تا زیر سقف می‌رسیدند. روی زمین کتاب‌های کوچکی روی هم انباشته شده بود و روی بعضی از میزها، کوهی از کتاب‌های کوچک‌تر با جلد چرمی تلنبار شده بود طوری که وقتی از گوشه به آن‌ها نگاه می‌کردی،‌ همچون طلا می‌درخشیدند.

در پشت انبوه کتاب‌ها،‌که در انتهای دیگر دکان مانند دیواری بلند چیده شده بود، نور چراغی دیده می‌شد. در آن نور،‌گه گاه حلقه‌های دود بالا می‌آمد که بزرگ و به تدریج در تاریکی محو می‌شد؛ درست شبیه علامت‌هایی که سرخپوست‌ها برای خبر کردن یکدیگر از این کوه به آن کوه می‌دهند. ظاهرا کسی آن‌جا نشسته بود چون در همان دم پسرک صدای خشنی از پس انبوه کتاب‌ها شنید که گفت: یا بیایید تو یا بیرون بمانید،‌ولی در را ببندید،‌باد می‌آید..." داستان بی‌پایان/ میکائیل انده/ شیرین بنی‌احمد/ نشر چشمه

راستش یاد گرفته‌ام که رویاهایم را حفظ کنم. یاد گرفتن که مواظب باشم که یک وقت نخواهم بعضی رویاها را به واقعیت تبدیل کنم. بعضی از رویاها هستند که تلاش برای واقعی کردن‌شان یعنی از بین بردن‌شان. یعنی نیست و نابود کردن‌شان. رویای کتابفروشی 2 صفحه‌ی اول کتاب داستان بی‌پایان برایم ازین جور رویاهاست...

دیروز که عصر جمعه بود، یک کتابفروشی جدید برای خودم کشف کردم. 

شاید برای خیلی‌ها آشنا باشد. یعنی 1300 تا لایک فیس‌بوک می‌گوید که من کشف جدیدی نکرده‌ام. ولی مواجهه‌ی من با کتابفروشی هنوز دیروز را برایم یک جورهایی جادویی کرد. هر چند که غم آخر شبش بدجور من را گرفت. ولی وقتی از جلوی کافه کیوسک و آن بغلی‌اش (اسمش یادم رفته!)، وقتی از جلوی سر و صدا و دود کافه‌ها گذشتم و از پله‌ها بالا رفتم و وارد سکوت طبقه‌ی سوم شدم،‌ آن‌جا یک خانه پر از کتاب از کف دیوارها تا سقف من را غافلگیر کرد. دقیقا یک خانه پر از کتاب. خانه‌ای که پنجره‌اش رو به خلوتی دلگیر عصر جمعه‌ی خیابان کریم‌خان بود. خانه‌ای که تویش هم مثل خیابان بیرون خلوت بود. اما حضور آن همه کتاب... فقط دیوارها پر از کتاب بودند. چند تا نردبان هم برای صعود به کتاب‌های نزدیک سقف تعبیه شده بود. کف زمین ساده و خلوت بود. و مهم‌تر از همه این که کسی نمی‌آمد فضولی کند که تو چه می‌خواهی چه نمی‌خواهی. از این لطف‌های بازاریابی نداشت. صاحابش آن طرف‌تر روی مبل دراز کشیده بود و کتابش را می‌خواند و کاری به کار من نداشت که دارم توی کتاب‌ها و آلبوم‌های موسیقی فضولی می‌کنم. یک حس عجیبی داشتم. تنها بدی‌اش این بود که کتاب‌های ارزان قدیمی که برچسب قیمت‌شان عوض نشده باشد نداشت... تنها بدی‌اش این بود که نمی‌توانستم چند تا کتاب برای خریدن انتخاب کنم!


  • پیمان ..