سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

پیشروی آرام

۲۶
بهمن

بازار کم می‌روم. مسیرم نیست. هنوز هم از نقطه ضعف‌های زندگی‌ام این است که سازوکار بازار و فروش و پول درآوردن را بلد نیستم. دیروز اما رفتیم شوش. از بهارستان تا شوش را پیاده رفتیم. مغازه‌های کنار خیابان راسته‌ای هستند و هر چند ده متر اجناس و رنگ‌ها تغییر می‌کنند. چند مغازه پشت سر هم منقل و اسباب پخت‌وپز، چند مغازه پشت سر هم دستمال کاغذی و مواد شوینده، چند مغازه پشت سر هم پنیر و لبنیات و خشکبار و...  اصلا نفهمیدیم که چطور ۵ کیلومتر را پیاده رفته‌ایم. 

چند سال پیش هم یک بار مفصل آن طرف‌ها چرخیده بودم. تفاوت این چند سال برایم این بود که حالا حضور افغانستانی‌ها پررنگ‌تر بود. اگر چند سال پیش باید مسیر تغییر می‌دادم و در کوچه‌های پشتی افغانستانی‌ها را حین کار کردن در کارگاه‌های تنگ و تاریک و یا مشغول خرید مواد عمده برای کارگاه‌ها می‌دیدم این بار دیگر در مغازه‌های بر خیابان هم به عنوان فروشنده می‌دیدم‌شان. بارزترین جلوه‌ی تغییر برایم دکه‌های خوراکی‌های مخصوص افغانستان بود، به خصوص پایین‌تر از خیابان مولوی تا نزدیکی‌های میدان شوش. چرخی‌های کوچکی که شورنخود و چکن سوپ می‌فروختند توجهم را جلب کردند. حتی چشم گرداندم که ببینم کسی بولانی و آشک هم می‌فروشد یا نه. شاید دقتم کم بود و ندیدم. ولی چرخی‌های کوچک سایر غذاها و رنگی رنگی بودن مغازه‌های سمت بازار و شوش و مولوی قشنگ من را یاد مندوی کابل انداخته بود. تفاوت این بود که در کابل به دلیل گران بودن ظروف پلاستیکی همه از کاسه و لیوان‌های شیشه‌ای و فلزی و قاشق‌های استیل استفاده می‌کردند و شست‌وشوی ظروف هم شامل یک آبکشی ساده در یک دبه‌ی آب بود؛ اما در تهران ظرف‌ها و قاشق‌ها پلاستیکی و یک بار مصرف بودند.

چند سال پیش با حمیدرضا رفته بودیم کوچه‌پس‌کوچه‌های پشت چهارراه سیروس و با افغانستانی‌هایی که توی کارگاه‌های زیرزمینی کیف می‌دوختند گپ زده بودیم. سراغ بنک‌دارهای ایرانی کوچه‌های پشتی که دگمه و قفل و سگک و زیپ و... را کیلویی می‌فروختند هم رفته بودیم. حالا بعد از چند سال خیلی از آن ساختمان‌های مخروبه و قدیمی نوساز شده بودند. چند سال پیش در کوچه پس‌کوچه‌ها مغازه کم‌تر بود. خانه‌ها و زیرزمین‌ها بودند که کارگاه شده بودند. اما حالا اکثر خانه‌های نوسازی‌شده مغازه داشتند. 

من قصه‌ی پیشروی آرام افغانستانی‌ها را از زبان خودشان و از زبان کارگرهای ایرانی چند بار شنیده‌ام. به روایت‌های مختلف هم شنیده‌ام. کار بی‌امان و بی‌وقفه از پایین‌ترین رده‌ها (چیزی در حد بردگی و بیگاری)، خروج بعضی تولیدکننده‌های ایرانی از چرخه‌ی تولید به دلیل واردات کالای چینی و سوددهی بیشتر واردات و فروش نسبت به تولید، رقابت با کالاهای چینی از طریق دریافت مزد کمتر و کار بیشتر و پایین آوردن هزینه‌ی تولید، خروج کارگران ایرانی به دلیل درخواست دستمزد بیشتر و تحقق حقوق یک کارگر از سوی کارفرما، انباشت سرمایه برای کارگران افغانستانی، پیشرفت و فراتر رفتن از سطح کارگران ساده، تبدیل به کارگران ماهر، تبدیل به سرکارگر، تبدیل به مدیر کارگاه، تبدیل به صاحب کارگاه و حالا تبدیل به مغازه‌دار و وارد عرصه‌ی فروش شدن. قصه‌شان خیلی من را یاد رمان مهاجران هاوارد فاست می‌اندازد. رمانی که در مورد چند نسل از یک خانواده‌ی مهاجر ایتالیایی در کشور آمریکا است و روایت حرکت‌شان از صفر تا موفقیت‌های بزرگ را روایت می‌کند. از آن رمان‌ها است که روایتی شکوهمند از تلاش انسانی به دست می‌دهند. خیلی از افغانستانی‌های بازار تهران هم روایت‌هایی شکوهمند از تلاش بی‌وقفه‌ی انسانی هستند. منتها هاوارد فاستی پیدا نشده که روایت‌شان را مکتوب و همه‌فهم کند. جالبی ماجرا این است که قوانین اصلا در این مسیر همراه‌شان نبوده و  نیست. اکثرشان حضور غیرقانونی در ایران را داشته‌اند و خطر اخراج همیشه وجود داشته. هیچ مالکیتی از نظر رسمی برای‌شان وجود ندارد. خیلی‌های‌شان هستند که پول کارگاه و خانه و ماشین‌های چند میلیاردی را پرداخته‌اند و دارند استفاده می‌کنند؛ اما همه چیزشان به نام یک یا چند نفر ایرانی مورد اعتماد است. شاید بعضی‌ها خروج بعضی از کارگران ایرانی به دلیل ناتوانی در رقابت با افغانستانی‌ها را بزرگ‌نمایی کنند. اما چیزی که من دیدم و می‌بینم این است که بازار قواعد خودش را دارد و مرزکشی‌ها و بیگانه سازی و این جور بازی‌ها را برنمی‌تابد. ضدیتی بین آدم‌ها وجود ندارد. در کنار هم کار می‌کنند و هدف خروجی و سود بیشتر است. هر که بیشتر و بهتر کار کند باقی می‌ماند. کما این‌که مغازه‌دارهای ایرانی در کنار افغانستانی‌ها بودند و جنگ و جدلی وجود نداشت که اگر جدل وجود داشته باشد مشتری فرار می‌کند و مشتری ارباب است و روزی‌دهنده...

به چکن‌سوپ‌ها اعتماد نکردم راستش. یار را به کاسه‌ای خرد از شور نخود وطنی مهمان کردم. راضی‌ام از این وضعیت؟ نه. این تصویر رویایی من نیست که بازار تهران شبیه مندوی کابل شود. اصلا و ابدا. برای من قشنگ و پذیرفته این است که شورنخودفروش هراتی باشد، کنارش فلافل‌فروش بیروتی باشد که شاورما هم بفروشد، آن طرف‌تر چرخی بستنی‌فروش استانبولی با شامورتی‌بازی‌هایش خودنمایی کند و این طرفش هم کپه‌فروش عراقی. هات‌داگ‌فروش آمریکایی و اسنک‌فروش‌های ونیزی و آلوتیکی‌فروش‌های هندی هم اگر باشند آن وقت است که حس رضایت من را فرا می‌گیرد. 
 

  • پیمان ..

در دیدارهایم با آدم‌ها سعی می‌کنم شاه‌جمله‌ها را یادداشت کنم. یک سنت هالیوودی وجود دارد که فیلم باید دیالوگ طلایی داشته باشد. دیالوگی که آدم‌ها بعد از به یاد آوردن قیافه‌ی قهرمان‌ها آن را زمزمه کنند. شاه‌جمله یا همان دیالوگ طلایی آدم‌ها را در ذهنم ماندنی می‌کنند. 
کیف‌ساز افغانستانی برای ما چند تا شاه‌جمله داشت. قصه‌ی زندگی‌اش را تعریف کرد. این‌که کودک بوده که با پدر و مادر و خانواده از افغانستان به پاکستان مهاجرت کرده. ۲ کلاس درس در افغانستان خوانده بود. بعد در کویته‌ی پاکستان هم ۲ کلاس درس خواند و بعد از آن خانوادگی به ایران مهاجرت کردند. اواخر دهه‌ی هفتاد بود. در ایران درس نخواند. یک راست فرستادندش سر کار. از همان اول نوجوانی هم به عنوان کارگر روزمزد توی کوچه پس‌کو‌چه‌های چهارراه سیروس و عودلاجان و تهران قدیم مشغول دوخت و دوز کیف و کفش شد. او اسطوره‌ی پله پله و از صفر شروع کردن بود. از ۱۱-۱۲ سالگی شروع به کار کرد. می‌گفت ما را می‌فرستادند توی خرابه‌ها. یک دستگاه دوخت و دوز می‌دادند و ما باید از ۶ صبح تا ۹ شب بکوب کار می‌کردیم. اگر توی کوچه‌های اصلی می‌آمدیم ایرانی‌ها لو می‌دادند و پلیس ما را دستگیر می‌کرد.

توی همان خرابه‌ها کار کردم و کار کردم. کارفرماهای ما همان ایرانی‌ها بودند. همان‌هایی که اگر می‌آمدیم توی کوچه رفقای‌شان ما را به پلیس لو می‌دادند. ما کار کردیم و کار کردیم. جنس چینی آمد. ایرانی‌ها شدند واردکننده. هم راحت‌تر بود برای‌شان، هم سفر خارجه داشت و هم سودش بیشتر بود. ما به کارمان ادامه دادیم. بیشتر کار کردیم. برای این‌که بتوانیم با کالای چینی رقابت کنیم از ۶ صبح تا ۱۲ شب کار کردیم. اول‌ها دستمزدها را سالانه می‌گرفتیم. بعد ۶ ماه یک بار شد. بعد کم کم خودمان هم توانستیم خرابه‌ها را مغازه کنیم و مستقیم جنس را به خریدارهای عمده‌ی شهرستانی بدون واسطه بفروشیم.

حالا اگر بیایید آن‌ طرف‌ها کل کیف و کفش ایران را ما افغانی‌ها تولید می‌کنیم. شاه‌جمله‌اش برای من همین‌جا بود. برگشت گفت: ما کاری کردیم که زمین‌های بیغوله و خرابه بشوند متری ۱میلیارد تومن. خانه‌هایی که قبلا به خاطر موش و سوسک و قدیمی بودن همه رها شده بودند را با کارمان تبدیل کردیم به مغازه‌هایی خداتومنی...

ته جمله‌اش یک غرور خاصی داشت. مشکلش این جا بود که او ایرانی نبود و به همین خاطر نمی‌توانست صاحب اصلی مغازه‌ها باشد. یعنی به متر و معیار قوانین تابعیت ایران می‌توانست ایرانی باشد. اما خب حکومتی داریم که از اجرای قانون طفره می‌رود. چون خارجی‌ها در ایران حق مالکیت ندارند، همه چیز به نام ایرانی‌ها بود. او سانتافه‌ی ۴ میلیارد تومانی داشت، اما به نام یک ایرانی. یک ساختمان ۶ طبقه‌ خریده بود که با کل خانواده (برادرها و خواهرها) در آن زندگی‌ می‌کردند. بیش از ۴۰ میلیارد تومان قیمت آن ساختمان بود، اما به نام یک ایرانی بود.

خودش می‌گفت که کل سرمایه‌ی من در ایران روی هواست. می‌گفت بعضی شب‌ها به سرم می‌زند که همه چیز را دلار کنم از ایران بروم. بیش از هر چیز نگران دو تا پسرهام هستم. نوجوان‌اند. من کار کرده‌ام و از صفر زندگی را ساخته‌ام. آن‌ها مثل من کار نکرده‌اند. اما ممکن است یکهو از سرمایه‌ی من به آن‌ها چیزی نرسد. اگر آن ایرانی‌ها یکهو بزنند زیر همه چیز دست من به جایی بند نیست. ولی نمی‌توانست از ایران برود. آن جمله‌اش که من بیغوله را کردم متری ۱ میلیارد تومن نمی‌گذاشت برود.

یاد شهرام خسروی افتادم. استاد دانشگاه استکهلم است. انسان‌شناسی درس می‌دهد و مقاله‌هایش خیلی در جهان مشهورند و پرارجاع.  یک مقاله‌ی بسیار جالب دارد به نام «وطن جایی است که تو آن را می‌سازی».

مقاله در مورد ایرانیان حاضر در کشور سوئد در دهه‌ی ۹۰ میلادی است. بعد از انقلاب اسلامی حدود ۵۰ هزار نفر ایرانی به کشور سوئد پناهنده شدند. خسروی در مقاله‌اش این مهاجران را دسته‌بندی می‌کند و به این نکته می‌پردازد که آیا این مهاجران قصد بازگشت به ایران را دارند یا نه؟ آخر مقاله‌اش به این می‌رسد که ایرانی‌های ساکن سوئد به ایران برنمی‌گردند. چون ایرانی که آن‌ها توی ذهن‌شان است با ایران دهه‌ی ۹۰ میلادی زمین تا آسمان فرق می‌کند. بلکه آن‌ها یک تصویر آرمانی از ایران برای خودشان ساخته‌اند و آن را با مشارکت ایرانی‌های سایر نقاط جهان به خصوص لس‌انجلسی‌ها پرورانده‌اند و با زندگی‌ اقتصادی‌شان در سوئد ترکیب کرده‌اند و یک چیز تخیلی از وطن برای خودشان ساخته‌اند و با آن‌ هویت‌یابی می‌کنند.

مقاله‌ی خیلی خلاصه و مختصر و دقیقی است و در بیان پیچیدگی‌های مهاجرت آدم‌ها یک نمونه‌ی ستودنی. برای من بیش از هر چیز عنوانش تکان‌دهنده بود: وطن جایی است که تو آن را می‌سازی. کیف‌ساز افغانستانی قشنگ من را یاد این جمله انداخته بود. او می‌توانست از ایران برود. ولی باز دل کندن نداشت... البته که من به نوع منفی این جمله خیلی دارم فکر می‌کنم: اگر نتوانی جایی را بسازی آن‌جا وطن تو نیست.
 

 

مرتبط: بی‌وطن!

  • پیمان ..

در مترو- ۵

۱۶
بهمن

اول صدای گیتارش توی واگن پیچید. بعد صدای خودش که شعری عاشقانه از شادمهر عقیلی را می‌خواند. صدایش خوش بود. مترو شلوغ نبود. به جز چند نفر جلوی درها بقیه آسوده در زیر نور لامپ‌های سفید نشسته بودند. با شنیدن صدایش همه سر بلند کردند و نگاهی به او در انتهای واگن انداختند که لحظه به لحظه نزدیک می‌شد. آرام گام برمی‌داشت. هیکل نحیفی داشت. جوری که گیتار از بدنش بزرگ‌تر می‌نمود. نزدیک‌تر که شد چشم‌های بسته‌اش را دیدیم. عصای سفیدش را چند تکه کرده بود و توی جیب هودی‌اش جا داده بود. اما جیب هودی بزرگ نبود و عصا هر لحظه در آستانه‌ی افتادن بود. به ما که رسید لحظه‌ای ایستاد. تکان‌های قطار را با پاهای لاغرش کنترل می‌کرد. کیف گیتار با زیپ باز هم روی شانه‌اش بود. ترمزهای ناگهانی را هم با لحظه‌ای عقب رفتن و دوباره بدن را به پیش انداختن رفع می‌کرد. از جیب راستش تکه‌ای اسکناس ۵ هزار تومانی در آورد. رو به مرد روبه‌رویی کرد و گفت: ببخشید این چند تومنی است؟ مرد گفت ۵ هزار تومنی. آن را توی جیب چپش گذاشت. زیر عصای تاشده‌اش. دوباره که خواست راه بیفتد یک مرد دیگر اسکناسی از جیبش درآورد و گفت: بفرما عزیز جان. گیتاریست پرسید: این چند تومنی است؟ 
-    ۱۰ تومنی.
توی جیب راستش گذاشت. به ذهنم فشار آوردم که دستفروش‌های نابینای مترو را به یاد بیاورم. یکی بود که جوراب می‌فروخت. استراتژی حرکتش متفاوت بود. او میله‌ها را می‌گرفت و همین‌طور تا به انتهای قطار می‌رفت و برمی‌گشت. با آدم‌هایی که آویزان میله‌ها بودند صورت به صورت می‌شد و رو در رو می‌پرسید: جوراب می‌خوای؟ دادزن نبود. تک به تک می‌پرسید. تشخیص می‌داد که صورت کدام آدم به سوی او است. گیتاریست نابینا هم تشخیص داده بود که آن مرد نشسته دارد نگاهش می‌کند. از روی صدای نفس‌ها؟ از روی گرمی نفس‌ها؟ نمی‌دانم. جوراب‌فروش نابینا را دیگر توی مترو ندیده بودم. فکر نکنم کارش گرفته باشد. اما گیتاریست را چندمین بار بود که می‌دیدم. زخمه بر تارهای گیتار زد و دوباره زد زیر آواز. صدایش خوش بود انصافا. عاشقانه می‌خواند. به ایستگاه بعدی که رسیدیم نزدیک در آخر واگن ما بود. یک نفر وارد شد و  پیچید جلوی او تا بتواند صندلی خالی را تصاحب کند. ازین‌ها بود که فکر می‌کنند همه جا مسابقه است و برای نشستن روی صندلی خالی اگر دیر بجنبد همه چیز را از دست می‌دهد. فکر کنم حتی تنه‌اش به گیتار هم برخورد کرد که پسر با همان لحن آهنگ خواند: بذار برم بعد بیا دیگه بذار برم بعد بیا دیگه... قیافه‌ی پوکرفیس مرد عجول، انگار نه انگار که مخاطب یک آوازه‌خوان مترو قرار گرفته خنده‌دار بود.
 

  • پیمان ..

پنج-شش تا مسیر چهل-پنجاه کیلومتری دوچرخه‌سواری حوالی لاهیجان توی آستینم دارم. حاصل پرسه‌زنی‌های سه سال اخیر و به خصوص ایام کرونا است. منظره‌های این مسیرها هم جوری هستند که می‌توانند خیال و رویا برای چند سال زندگی باشند. شاید روزی ممر درآمدم شدند. 
دو-سه تا از مسیرها شامل پیچ و تاب خوردن در خود شهر لاهیجان هم هست. علاوه بر آرامگاه شیخ زاهد گیلانی و بیژن نجدی من ارادت ویژه‌ای به کاشف‌السلطنه هم دارم. مرد بزرگی بوده. خوشبختانه در  تهران خیابانی به نامش نیست. در شهری که بزرگراه‌ها به نام شیخ فضل‌الله‌ها و نواب  صفوی‌هاست همان بهتر که کاشف‌السلطنه جایگاهی نداشته باشد. اهل دیار گیلان نبوده. متولد تربت حیدریه بوده و در جاده‌ی بوشهر شیراز با ماشین به دره سقوط کرده و از دنیا رفته. ولی وصیت کرده بود که او را در لاهیجان به خاک بسپرند. این وصیتش من را یاد بابر، پادشاه گورکانیان می‌اندازد که وصیت کرده بود او را در کابل به خاک بسپارند و بر مزارش سقفی نسازند تا همیشه پذیرای قطرات باران باشد. لاهیجانی‌ها او را پدر چای ایران می‌نامند. مردی بوده که جهانگردی‌هایش برای ایران ثمر داشته. چای را از هند به لاهیجان آورده و کشت چای را رواج داده. 
اما کاشف‌السلطنه فراتر از این حرف‌ها بوده. به معنای واقعی کلمه روشنفکر بوده. داشتم کتاب «ایران در حرکت» را می‌خواندم. کتاب جالبی است. یک ژاپنی که قبلا کارمند شرکت راه‌آهن ژاپن بوده، ده سال از زندگی‌اش را گذاشته و در مورد راه‌آهن ایران تحقیق کرده و حاصلش شده کتاب ایران در حرکت. نکته‌ی جالب برای من این بود که او این کتاب را با استفاده از منابع دانشگاه‌های آمریکایی در مورد ایران انجام داد. البته بعید هم می‌دانم اگر دانشجوی یکی از دانشگاه‌های ایران می‌شد می‌توانست همچه کتاب جامعی را دربیاورد. صحبت تأسیس راه‌آهن در ایران خیلی پیش از رضاشاه مطرح شده بود. از زمان ناصرالدین‌شاه که اکثر همسایه‌های شرقی و غربی ایران صاحب راه‌آهن شده بودند کرمش به جان ایرانیان افتاده بود که ای وای که ما حتی از همسایه‌های‌مان هم عقب‌مانده‌تر شده‌ایم. هند و کشورهای آسیای میانه و قفقاز و عثمانی همه صاحب راه‌آهن سراسری شده بودند؛ اما ایرانیان همچنان برای رفت‌وآمد وابسته‌ی خر و قاطر بودند.
جایی از کتاب میکیا کویاگی کتاب‌ها و مقاله‌ها و رساله‌هایی را که در باب اهمیت راه‌آهن برای ایران نوشته‌ شده‌اند بررسی می‌کند. یکی از این کتاب‌ها از برای کاشف‌السلطنه است. کاشف‌السلطنه در سال ۱۲۶۸ کتاب «تغییرات و ترقیات در وضع و حرکات و مسافرت و حمل اشیاء و فوائد راه‌آهن» را منتشر کرد. وقتی روایت کویاگی از این کتاب را خواندم ارادتم به کاشف‌السلطنه صد برابر شد. حس کردم چه‌قدر از نظر فکری با این مرد نزدیکم:

«طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل اساسی پشت ترقی سریع اروپا آموزش نبود. زیرا قدرت‌های اروپایی تا پیش از قرن نوزدهم- علی‌رغم وجود آموزش در اروپا پیش از آن- بر مشرق سلطه نداشتند. این امر نه به خاطر برتری ذاتی اروپاییان بود و نه به خاطر غنی بودن خاک اروپا، زیر مردم آسیا به ویژه ایرانیان مستعد و سختکوش بودند و خاک مشرق بارورتر از هر جای دیگر بود. اروپا از حیث غنی بودن منابع طبیعی هم مزیتی نداشت. ایران با وجود انبوه منابع طبیعی فقیر شده بود. طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل ریشه‌ای «ترقی و ثروت و قدرت ملل فرنگستان» اختراع کشتی‌های بخار و خطوط راه‌آهن بود، زیر این نوآوری‌ها، انقلابی در جابه‌جایی ایجاد کرد.
برای اثبات این نکته، کاشف‌السلطنه به اهمیت جابه‌جایی برای بدن انسان اشاره کرد؛ به طرز مشابهی جابه‌جایی درون کشور برای سلامت جامعه‌ی ملی حیاتی بود. او جابه‌جایی را به دو دسته تقسیم کرد، درونی و بیرونی، بدون هر کدام از آن‌ها تمام موجودات زنده، هم گیاهان و هم حیوانات هلاک خواهند شد. به همین نحو جامعه نیاز به جابه‌جایی بیرونی و درونی دارد و این ضرورت زمانی که جمعیت افزایش یابد بیشتر خواهد شد. تا حد زیادی به همان نحوی که خون در سرخرگ‌ها و سیاهرگ‌ها گردش می‌کند، ملت نیز نیاز به نقل و انتقال محصولات کشاورزی و صنعتی در داخل دارد، یعنی در درون قلمرویش درجاده‌ها، کانال‌ها و رودها. یک ملت همچنین نیاز دارد که از درون از طریق تلگراف در ارتباط باشد. با این وجود جابه‌جایی داخلی کافی نیست. ملت‌ها نیاز به جابه‌جایی بیورنی دارند که نمود آن ارتباطات سیاسی و تجاری و روابط با دیگر ملت‌ها است. بدون این‌گونه جابه‌جایی‌های درونی و بیرونی، ملت به «ملت بی‌روح» تبدیل خواهد شد. از آن‌جا که راه‌آهن‌ها امکان این رکن جنبشی را فراهم می‌کردند که برای مایه‌ی حیات ملت ضروری بود، اروپا را قادر ساختند تا در کوتاه‌مدت بر قدرت مشرق برتری پیدا کند. از این رو برای آن‌که توازن قدرت دوباره به ایران و به طور کلی به مشرق بازگردد ساخت راه‌اهن امری حیاتی است». (کتاب ایران در حرکت- نوشته میکیا کویاگی- ترجمه‌یابراهیم اسکافی- نشر شیرازه کتاب ما- ص ۹۱ و ۹۲)
 

  • پیمان ..

در مترو- ۴

۰۵
بهمن

مرد چرخ‌دستی کوچکش را هل داد. ایستاد وسط واگن مترو. از توی چرخ‌دستی یک بطری نیم‌لیتری آب معدنی در آورد. با یک دستش آن را بالا گرفت. بعد با دست دیگرش به حالت تحسین به بطری اشاره کرد و بلند داد زد: با یخ شناور. لحظه‌ای مکث کرد. دوباره گفت: 
با یخ شناور... 
وسط قطار... 
با دسترسی بهتر.... 
بعد بطری را آورد پایین‌تر و گفت: آبه. باور کنید آبه. عرق نیست. 
لحظه‌ی مکث کرد. بطری را توی چرخ‌دستی گذاشت. بسته‌ای بادام زمینی درآورد. گفت: مزه‌های خوشمزه هم دارم.
مردهای مترو بر و بر نگاهش کردند. 
چند ثانیه‌ای ایستاد تا شاید مشتری پیدا شود. بیشتر نایستاد. باد به صدایش انداخت و گفت: از مسافرین محترم درخواست می‌شود خود را به جانب درهای قطار متمایل کنند تا این فروشنده‌ی مترو عبور نماید. 
مردهای نشسته و ایستاده باز بر و بر نگاهش کردند.
 

  • پیمان ..