سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

تکرار مکررات

۲۷
فروردين

چیزهایی هست که تغییر نمی‌کنند. اسمش وابستگی به مسیر است یا عادت یا دگم بودن یا هر چیزی نمی‌دانم. قبلاها فکر می‌کردم تأخیر در پاسخ‌دهی است و اختلاف زمانی که بین کنش و واکنش و بازخوردها وجود دارد و مگر می‌شود که آدمی (سیستمی) تغییرناپذیر باشد؟ می‌گویند نومید نباشم. شاید هم همه‌ی آن حرف‌های مربوط به تغییرات و تأخیر درست باشد و فقط واحد زمان را اشتباه گرفته‌ام. واحد زمانی این حرف‌ها شاید به درازای یک عمر باشد و حالا که ۳۲ بهار را از سر گذرانده‌ام به خوبی می‌دانم که بهار آینده با احتمالی فراوان در مه و محاق و فنا خواهد بود و نمی‌دانم... من تغییرناپذیرم (عمیقا تغییرناپذیر) و آدم‌ها هم می‌روند که برنگردند. قاتل به صحنه‌ی  قتل بازمی‌گردد و عشق در مراجعه‌ است هم همانند کیفیت زندگی در دهه‌ی ۶۰ است: از دور شیرین و از نزدیک زهرمار. امروز عصر دلم می‌خواست راه بروم و حرف بزنم. یاد ۴ سال پیش افتادم که دقیقا همین‌جوری‌ها بودم و با حمید رفته بودیم دانشگاه تهران و چند بار جلوی دانشکده‌ها و دور مسجد و کتابخانه مرکزی طواف کرده بودیم و بعد کنار حوض نشسته بودیم و من نالیده بودم و دیدم که ای بابا، موضوع نالیدن ۴ سال پیشم همین موضوعی است که امروز دلم می‌خواست با حمید در موردش حرف بزنم و ای بابا که چه مسخره است که درگیری‌هایم ثابت است و بدون تغییر و فقط حمید دیگر نیست. رفته است. یادم آمد که از تابستان پارسال خیلی‌ها رفته‌اند و یادم آمد که یک سال اخیر خیلی خیلی سخت گذشته است و بعد عصبانی شدم که چرا باز هم دارم تکرار می‌شوم و تکرار می‌کنم و عصبانی شدم که مرگ را به تمام حس می‌کنم و به خصوص مرگ کسانی را که به‌شان بدهکاری دارم و نمی‌دانم چگونه از پس این وام بربیایم و نومیدم از عهده‌اش. نه. تغییراتی هم داشته‌ام. محکم‌تر قدم بر زمین برمی‌دارم. لجوجانه‌تر اصرار می‌کنم. چون مرگ را نزدیک‌تر می‌بینم لجبازتر می‌شوم. سعی می‌کنم که همین حال را دریابم و در همین حال تمام انتقام‌هایم را بگیرم و می‌بینم که ناتوانم  (عمیقا ناتوانم) و می‌بینم که فقط من نیستم و خیلی‌های دیگر هم باید باشند که نیستند و سرخورده می‌شوم. تغییری در کار نیست. اشتباهات تکرار می‌شوند. آرزوها به آینده‌ای که کاملا در چنگال مرگ است موکول می‌شوند و همه چیز دیر می‌شود و زندگی تکرار مکررات است.

  • پیمان ..

مهم این است...

۱۵
فروردين

حس خوبی‌ به‌شان داشتم. قصه‌ی زندگی‌شان برایم پر از نکته بود. در یک روز بهاری دیدم‌شان، بعد از یک دوچرخه‌سواری نسبتا طولانی. دیگر وقت نشده بود که به خانه بروم. با همان دوچرخه و لباس دوچرخه‌سواری رفتم سر قرارمان. احتمالا کمی هم بوی عرق می‌دادم. نمی‌دانم. یادم هم رفت اسپری خوش‌بوکننده بزنم. توی خورجینم داشتم‌ها. همیشه این جور چیزها یادم می‌رود.
تهران هنوز در رخوت نو شدن سال بود و خیابان‌هایش خلوت. از شهری نسبتا دور آمده بودند. یک سفر یک‌ روزه که بهانه‌اش هم‌صحبتی بود و قشنگی‌اش یک سفر دو نفره. من نمی‌دانستم که پسر افغانستانی است. خودش توی پیام‌ها و پرس و جوها گفته بود. همینش خوشحالم کرد. در حقیقت او یک افغانستانی-ایرانی بود. از پدر و مادری افغانستانی در ایران به دنیا آمده بود و اگر همه چیز این مملکت سر جایش می‌بود او طبق همین قوانین موجود تو ۱۸ سالگی می‌توانست شناسنامه‌ی ایرانی بگیرد. اما شناسنامه نمی‌دهند و او افغانستانی است. 
وقتی گفت که دیپلم نگرفته اما به عنوان یک کدنویس کامپیوتر مشغول به کار است قند توی دلم آب شد. قربان دنیای قشنگ نو رفتم که یک پسر افغانستانی توی ایران با همه‌ی محدودیت‌های عجیب و غریب، توانسته یکه و تنها خودش کدنویسی یاد بگیرد و آن قدر هم در کارش خبره شود که به صورت دورکاری برای یک شرکت در یک جای دیگر ایران کار کند. درسش خوب بود. تا دوم دبیرستان خوانده بود و بعد اما رها کرده بود. به خاطر بیماری پدرش بود و نیازی که خانواده به کار کردن او داشت و البته که به نظرم شرایط سخت تحصیل برای بچه‌های افغانستانی هم بود. دیپلم اگر می‌گرفت باید می‌رفت دانشگاه. دانشگاه رفتن هم برای یک مهاجر افغانستانی در ایران یعنی هزینه و هزینه و آخرش هم نومیدکننده است: مجوز اشتغال نمی‌دهند. 
همه چیز از وبلاگ شروع شد. از همین کدهای ساده‌ی قالب وبلاگ‌ها. ور رفتن با قالب‌ها و سعی و خطا. کدنویسی را از وبلاگ شروع کرد و حالا زندگی‌اش هم از وبلاگ شروع شده بود. همه چیزشان از وبلاگ شروع شد. دختر وبلاگ پسر را می‌خواند. قصه‌هایش را دنبال می‌کرد. پریشانی‌هایش را درک می‌کرد و یک روز که پسر در خواندن کتاب‌ها وامانده بود کامنت داد و قصه‌شان شروع شد. بهانه کتاب بود، کتاب‌های ناخوانده و جواب پسر قبل از هر چیزی این بود: من افغانستانی هستم‌ها. خوبی وبلاگ همین است که آدم‌ها خودشان را روایت می‌کنند و دوست‌داشتنی‌ها و نفرت‌انگیزهای‌شان را. دختر پا پس نکشیده بود. پسر را می‌شناخت. ایرانی بودن گلی به سرش نزده بود که بخواهد به خاطرش مصاحبت پسر را از دست بدهد. پیش رفتند. دیداری واقعی و از پسش دیدارهای بعدی و حالا... داستان ازدواج یک پسر افغانستانی با یک دختر ایرانی و هزار تا قانون عجیب و غریب در راه ثبت ازدواج. 
این که ماده ۱۷ قانون ازدواج ایران می‌گوید پسر افغانستانی برای ازدواج با دختر ایرانی باید از دولت اجازه بگیرد. این‌که ماده ۱۰۶۰ قانون مدنی هزار تا دنگ و فنگ دارد تا دولت اجازه بدهد که دختر ایرانی به عقد پسر خارجی دربیاید. این‌که طالبان آمده و سفارت افغانستان در تهران تعطیل شده و خبری از پاسپورت افغانستانی و کارهای مربوط به سفارت در ایران نیست. این‌که... ولی مهم نبود. مهم نیست. نمی‌دانم توانستم برای‌شان جا بیندازم یا نه. واقعا این گرفت و گیرهای دولت و حکومت و منم منم زدن‌ها و الدوروم بولدوروم‌های دولتی جماعت هیچ اهمیتی ندارد. همه‌اش می‌گذرد. طی می‌شود. کوتوله‌اند و فقط حرکت آدم را کند می‌کنند. اما یارای مقابله را ندارند...
مهم این است که پسر توانسته از کانالی غیر از مدرسه و دانشگاه یک مهارت به درد بخور بین‌المللی یاد بگیرد.
مهم این است که پسر و دختری که به هم می‌آیند و هم‌دم و هم‌سر هستند توانسته‌اند با وبلاگ و وبلاگ‌ نوشتن هم را پیدا کنند.
مهم این است که در نزدیک شدن آدم‌ها به هم ملیت یک عنصر فرعی است...

 

پس‌نوشت: کامنت وارده:
 

این که در نزدیک شدن ادم ها  ملیت یک عنصر فرعی است را قبول دارم   

ولی  خب ما ایرانی ها  هم باید اصالت خودمان را هم حفظ کنیم    نه !!! نمیدونم 

پاسخ: اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ خون آریایی؟ با این همه تجاوزی که در طول دوره‌های مختلف تاریخ به ایران‌زمین شده مگر خون اصیل آریایی وجود دارد؟ بر فرض هم که وجود داشته باشد، آیا صاحبان خون آریایی فقط در جغرافیای فعلی ایران پراکنده شده‌اند؟ نواحی دیگر (کشورهای آسیای میانه) همان اندازه آریایی نیستند که ایرانیان هستند؟ اصالت ایرانی دقیقا یعنی چه؟ داشتن شناسنامه‌ی ایرانی؟ هزاران نفر هستند که شناسنامه‌ی ایرانی دارند، اما کل زندگی‌شان صرف زهرمار کردن زندگی برای ساکنان فعلی جغرافیای ایران است. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ زبان فارسی؟ این طوری که فقط اتباع کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران فارسی‌زبان نیستند. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ مذهب شیعه؟ باز هم همان داستان زبان فارسی را داریم. فقط اتباع جمهوری اسلامی ایران شیعه نیستند که... جمعیت شیعیان کشور هندوستان از کل ایران هم بیشتر است! این اصالت ایرانی چی است که باید آن را حفظ کنیم؟

 

  • پیمان ..

باانضباط باش

۰۴
فروردين

الان نمی‌دانم که هنوز پابرجا هست یا نه. راستش همین الان از گوگل هم پرسیدم. اما چیزی نشانم نداد. با ظهور شبکه‌های اجتماعی، گوگل دیگر حاکم بلامنازع شرح احوالات آدم‌ها و اشیاء و مکان‌ها نیست. صفحه‌ی فیس‌بوکش خیلی وقت است که به روز نشده. شاید با آمدن طالبان نسخه‌اش پیچیده شده باشد. نمی‌دانم. نسخه‌ی خانم خبرنگاری که اولین بار من را به آن‌جا برد پیچیده شده. حالا دیگر خانم خبرنگار در افغانستان نیست. به ایران هم نیامد. در ایران هم جانش در امان نبود. قصه‌اش را توی کتاب «چای سبز در پل سرخ» با اسم مستعار داستان پروانه نوشته بودم..
قرارمان در چهارراهی پل سرخ کابل بود و بعد برای نشستن و تحویل دادن امانتی‌ و شنیدن قصه‌اش من را برد به «کافه آی خانم». اسم کافه‌هه عجیب بود. اول فکر کردم طرف اسم کافه را گذاشته آهای خانم. بعد فهمیدم که آی‌خانم اسم یکی از شهرهای شمالی افغانستان در مرز تاجیکستان است. چند روز بعدش که به موزه‌ی ملی افغانستان رفتم از روی سنگ‌ها و لوح‌ها و مجسمه‌ها فهمیدم که آی‌خانم از آن شهرهای قدیمی افغانستان است، یادگار حمله‌ی اسکندر مقدونی به ایران‌زمین. اسکندر نسخه‌ی سلسله‌ی هخامنشیان را پیچید و بعد همین طور شهر به شهر به سمت آسیای میانه تاخت و همه را شکست داد و شکست داد و سر راهش شهرهای جدیدی هم ایجاد کرد. یکی از این شهرها همین آی‌خانم بود که اسکندر تعدادی از سپاهیان یونانی‌اش را در آن‌جا مستقر کرد و بعد هم داستان سلوکیان و حاکمیت یونانی‌ها و...
دیروز که کتاب «روشنگری در محاق- عصر طلایی آسیای میانه از حمله‌ی اعراب تا حکومت تیمور لنگ» را می‌خواندم دوباره به آی خانم برخوردم. این بار روایتی از یکی از سنگ‌نوشته‌های شهر آی خانم بود که من را گرفت. جالب بود برایم:

«یک گواه قطعی حضور اندیشه‌ی یونانی در آسیای میانه‌ی باستان پاره‌ای از گفت‌وگویی فلسفی است که نهفته در دیواری آجری در آی‌‌خانم پیدا شد... یک گواه دیگر کتیبه‌ای است که هیئت باستان‌شناسان فرانسوی افغانستان در ویرانه‌های میدان اصلی شهر یافتند. این هیئت از ۱۹۶۴ تا ۱۹۷۸ در افغانستان کار می‌کرد. روی پایه‌ی سنگی پیکره‌ی بزرگی که به یاد بنیان‌گذار شهر ساخته بودند و اکنون از بین رفته است این سخن قصار حک شده بود:
در کودکی باادب باش
در جوانی باانضباط باش
در میان‌سالی باانصاف باش
در پیری بادرایت باش
چون به پایان عمر نزدیک شدی بی‌غم باش
این سخن که متانت طبع هلنیسم در آن مشهود است همراه با کتیبه‌ی دیگری بود که نشان می‌داد واقف کتیبه‌ها مهاجری یونانی به نام کلئارخوس بوده است. این سخن را بی‌واسطه از دیوار معبدی در دلفی وام گرفته بود. آیا او هنگامی که هنوز در یونان بود می‌دانست که به زودی راهی افغانستان خواهد شد و پیش از عزیمت‌اش به زیارت مقدس‌ترین معبد یونان رفته بود؟ در تمام طول این سفر توان‌فرسا نوشته همراهش بود تا همچون تحفه‌ای فلسفی از غرب به شرق هدیه‌اش کند» ص۹۳

آی‌خانم برایم از آن شهرها و مکان‌هایی شده که هنوز نرفته پر از قصه‌اند...
 

  • پیمان ..

چند ساعت قبل از تحویل سال، امیر پرسید آقا این فلسفه‌ی هفت‌سین چیه؟ نمی‌دانستم. به نظرم یک جور مناسک بود و هر مناسکی هم یک جور قرارداد است. می‌‌‌توانست هفت تا کاف باشد اصلا. قرارداد بود. نمی‌دانستم دقیقا چرا. هفت و مقدس بودن هفت را درک می‌کردم. اما سین‌ها را نه. به نظرم یک جور مناسک ورود بود. 
مناسک ورود و آمادگی‌های قراردادی برای تغییر را در کل قبول دارم. همیشه هم مثال تفاوت رفتار آدم‌ها در هواپیما و اتوبوس را توی ذهنم دارد. توی هواپیما خیلی احتمال کمتری وجود دارد که آدم‌ها کفش‌شان را دربیاورند و بوی جوراب بپیچد. اما توی اتوبوس این احتمال بیشتر است. دلیلش هم مناسک ورود است. برای ورود به هواپیما چند مرحله وجود دارد. این‌که چمدانت را باید به متصدی بدهی و نه خلبان. این‌که چمدانت بارکد می‌خورد. این‌که دو تا سالن انتظار وجود دارد. برای سوار هواپیما شدن از یک راهرو باید عبور کنی یا سوار اتوبوس باید بشوی. این‌ها هر کدام یک مناسک است. اما اتوبوس مناسک ورود کمتری دارد. می‌روی ترمینال و صاف سوار اتوبوس می‌شوی. یک عده‌ای هم هستند که اصلا وارد ترمینال هم نمی‌شوند. بیرون ترمینال می‌ایستند و بدون خریدن بلیط مستقیم با راننده وارد معامله می‌شوند و سوار می‌شوند. اگر هم دقت کنید احتمال بروز رفتارهایی مثل درآوردن کفش و مزاحمت برای دیگران از طرف این جور آدم‌ها بیشتر است. دلیلش هم همان مناسک ورود و طی نکردنش است...
ما هر سال موقع تحویل سال می‌رویم قبرستان. هیچ وقت کنار سفره‌ی هفت سین و این‌ها سال‌مان تحویل نشده. به خاطر همین اصلا هفت سین نمی‌گذاریم. بابای من ۳۶ سال است که به تهران آمده. اول به عنوان سرباز و بعد کار پیدا کرد و بعد هم زن و زندگی و این‌ حرف‌ها. از این ۳۶ سال فقط ۱ سالش (سال اول کرونا) عید را در تهران سپری کرده. هر سال عید برمی‌گردد به موطنش. هر سال هم لحظه‌ی تحویل سال را می‌رویم قبرستان روستا.
سیستم قبرستان در خیلی از روستاهای شمال این‌جوری است: یک مسجد وجود دارد، جلوی مسجد بقعه‌ی زیارتی یک امامزاده است (محال ممکن است که روستایی امامزاده نداشته باشد!) و دور بقعه هم قبرستان گسترده شده. 
یک سال آمدیم هفت‌ سین بگذاریم و بی‌خیال قبرستان رفتن شویم. کلی تدارکات دیدیم و از تهران گل سنبل خریدیم و روی مخ همسایه‌ها کار کردیم که امسال سمنو بپزند با هم و... خلاصه هفت سین را گوشه‌ی اتاق خانه‌ی آقا چیدیم. آقا (پدربزرگ خدابیامرزم) از صبح رفته بود پیل دکان (دکان بزرگه) و تا ظهر و لحظه‌ی تحویل سال هم می‌ماند. پیل دکان روستای ما کنار قبرستان است. یک ربع مانده به لحظه‌ی تحویل سال بابام گفت که ما هم برویم بقاع. گفتیم بابا این همه زحمت کشیدیم بعد از نود و بوقی هفت سین چیدیم که نرویم قبرستان. مرغش یک پا داشت. همه‌مان را مجبور کرد که لباس بپوشیم برویم. رفتیم. کلا به خاطر همین هفت سین نمی‌چینیم. برای مهمان‌ها و بعد از سال تحویل؟ اصل داستان همان لحظه‌ی ورود به سال جدید است دیگر. وقتی آن لحظه را قرار است بروی قبرستان دیگر بود و نبود هفت سین توفیری ندارد.
القصه، دیشب هم رفتیم قبرستان یا به قول بابام بقاع. شرطی شده‌ایم دیگر. ما هم دیگر چانه نمی‌زنیم. خرکش‌مان می‌کند می‌برد. باران می‌بارید و باد شدیدی می‌وزید. پارسال عید هواخوشی بود و تهران هم چند روز پیش گرم شده بود. من هم خوش‌خیال شده بودم و با خودم کاپشن نیاورده بودم. ولی ما رفتیم. به هر حال مناسک سال تحویل توی روستای ما این شکلی است خب. خیلی‌های دیگر هم آمده بودند. متولی مسجد میکروفون را گذاشته بود جلوی رادیو و همه منتظر بودند که صدای توپ در بشود و سال تحویل بشود. دخترهای کوچک هم خیرات پخش می‌کردند: خرما، میوه، بیسکوییت، شکلات، پشمک حاج‌عبدالله و... چند دقیقه بعدش که در راه برگشت به خانه بودیم کل جیب‌های‌ لباس‌هایم قلمبه شده بودند.
معمولا بچه‌ها هم تنظیم می‌کنند که لحظه‌ی سال تحویل ترقه‌ای، سیگارتی چیزی بترکانند. دیشب که بارانی بود ترقه‌ها و سیگارت‌ها هیچ کدام‌شان کار نمی‌کردند و صدای مهیب تولید نمی‌کردند. صدای‌ فیشت ترکیدن‌شان به زور از ۲ متری شنیده می‌شد. از آن طرف هم آن‌هایی که در سال گذشته مرده داشته‌اند فضای قبرستان را غم‌انگیز می‌کنند. تا سال تحویل می‌شود چند تا از زن‌ها بلند می‌زنند زیر گریه. توی این گریه زاری‌ها آدم‌ها می‌آیند طرف هم و سال جدید را به هم تبریک می‌گویند. همه هم یک جوری فامیل‌اند با هم خب. یک عده هم می‌روند توی امامزاده و نذر و نیاز می‌کنند. خوبی کرونا این بوده که بساط ماچ و بوسه را برچیده فعلا. کسی کسی را ماچ نمی‌کند. در مجموع الان‌ها مشکلی با این مناسک ورود ندارم. درست است. مرگ از همه چیز واقعی‌تر و ماندگارتر است. در لحظه‌ی تحویل سال، زیر پای ما مردگان ما هستند و روبه‌رو و در کنار ما زندگان. زندگانی که خیلی زود تبدیل به خاک سفت زیر پا می‌شوند و می‌شویم...
یک خوبی جمع شدن اهالی در قبرستان، برای پیرمردهای نیازمند روستا است. کسانی که از نعمت بیمه‌ی تأمین اجتماعی محرومند و آه در بساط ندارند و موقع سال تحویل از آدم‌های مختلف عیدی می‌گیرند. دیشب یکهو فهمیدم خیلی‌های‌شان مرده‌اند. پیرمردهایی که هر سال موقع تحویل سال توی حیاط قبرستان می‌چرخیدند و سال نو را تبریک می‌گفتند و عیدی می‌گرفتند و بعد هم می‌افتادند به بغلت و شالاپ شولوپ ماچت می‌کردند. چون دندان نداشتند ماچ‌های‌شان هم به شدت آب‌دار بود. پرسیدم: جدی سرکار مرده؟ آره. جدی مرده بود. باورم نمی‌شد. این پیرمرد از زمانی که من بچه بودم یک شکل بود تا همین سال قبل از کرونا... 
همان‌طور که قطره‌های باران مثل سوزن می‌باریدند، از بلندگوهای مسجد روستا توپ ترکید و سال تحویل شد. تبریک عید را به دور و بری‌ها تند تند گفتیم و د در رو. سال ۱۴۰۱ آمده بود. پارسال (۱۴۰۰) موقع تحویل سال حالم بهتر بود. امیدوارتر بودم. حس می‌کردم اتفاق‌های خوبی در انتظارم است که البته کور خوانده بودم. امسال اما نومید و خیس و تلیس بودم و خیلی سردم بود. 
 

  • پیمان ..