سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغ‌تر می‌شد. ایستگاه حقانی توانستیم به‌راحتی سوار شویم. ولی در ایستگاه‌های بعد فشار جمعیت هلمان داد به سمت میله‌های بالای صندلی‌ها. من تمام حواسم پیش او نبود. بخشی از حواسم پیش کیف پولم در جیبم بود که مبادا دستی از پشت بیاید و آن را از جیبم بیرون بکشد. بخش دیگر حواسم پیش سرباز کناری‌ام بود که سنگینی تنش را انداخته بود روی من. هر چه قدر که عقب می‌رفتم باز هم او پیش می‌آمد و من را تکیه‌گاه خودش می‌کرد. دیگر جا نداشتم که آن‌طرف‌تر بروم. توی دهان حامد بودم. چند بار نگاهش کردم که بفهمد. نمی‌فهمید. سرباز بود. بخشی از حواسم داشت به آن اجباری فحش می‌داد که با زورکی سرباز کردن جوان‌های 20 ساله آن‌ها را رذل و آب‌زیرکاه و زیرآب زن و لاشی بار می‌آورد. بخشی از مغزم داشت از لاشی و دزد بودن آدم‌های توی ایران کلافه می‌شد. زر زده بودم که جای امید هست. جای امید نبود. اعتراف کردم: «پاری وقت‌ها، امیدوار بودن خیلی سخت می‌شود.» گفتم: «امید نیروی محرکه‌ی آدم است، اما خیلی وقت‌ها واقعاً سخت است امیدوار بودن. پیر آدم درمی‌آید تا بتواند امیدوار باشد.»

گفت: آره...

حرف‌های چند ساعت گذشته می‌رفتند و می‌آمدند. از احساس ناامنی و سرباز کناری‌ام عصبانی بودم. نگفتم که من هر بار مترو و اتوبوس سوار می‌شوم، هر بار که در خیابانی راه می‌روم احساس ناامنی می‌کنم. نگفتم بهش. نمی‌دانستم او هم همین‌طور است یا نه... فقط خسته شده بودم از این احساس‌ها.

گفتم: «خوب موقعی آمدی. هوای این روزهای تهران خوب است.»

گفت: «آره. خودم دوست داشتم عید بیایم. ولی نشد. مرخصی نمی‌دادند.»

گفته بود: «اصلاً هر بار که می‌آیم ایران می‌بینمت. خیالت راحت. آخرین باری که هم را دیدیم 4 سال پیش بود. امسال هم که آمدم باز هم دیدمت.»

گفتم: «دیگه دیگه.»

یادم نمی‌آمد آخرین بار دیدن همدیگرمان را.

توی باغ کتاب که نشستیم گفته بود: «شرایط ایران نومیدکننده است. بهتر نمی‌شود. هیچ‌چیز بهتر نمی‌شود.»

رد کرده بودم. ویرم گرفته بود که امیدوار باشم. گفتم: «نه. آن‌قدر هم نه. گفتم مثلاً همین فیلترینگ تلگرام. هفته‌ی پیش یک امام‌جمعه‌ای علیهش حرف زد. ولی کسی محل نداده. همین نشانه‌ی خوبی است.» گفت: «چرا مثلاً شورای شهر یزد را نگاه نمی‌کنی؟ طرف تائید صلاحیت شده، مردم بهش رأی داده‌اند، بعد یکهو شورای نگهبان می‌گوید حق ندارد. مردم اینجا پشیزی ارزش ندارند...» راست می‌گفت. اما زیر بار نمی‌رفتم. 

زر زده بودم. می‌دانستم که زر زده‌ام. به خاطر همین توی مترو اعتراف کردم که گاهی امیدوار بودن خیلی سخت است. اعتراف کرده بودم که امید قوای محرکه است. نباشد آدم نمی‌تواند حرکت کند.

دیگر نگفتم که زر زده‌ام. غرورم نگذاشت.

گفت: «عید می‌آمدم خوب بود. لحظه‌ی سال‌تحویل را اگر می‌بودم خوب بود. 4 سال بود که ایران نبودم. در این 4 سال 2 سال عید را تنهای تنها برگزار کردم. برای خودم 7سین گذاشتم و در تنهایی سال را تحویل کردم.»

این‌ها را با بغض بدی گفت. صدایش رگ به رگ شد سر گفتن این جمله‌ها، وقتی گفت 2 سال تنهایی نشستم 7سین گذاشتم اعصابم به هم‌ریخت.

ازاینجا رانده ازآنجا ماندگی را بدجور توی همین جمله‌اش آوار کرد روی سرم.

من نمی‌دانستم ویکتوریا کجاست، ونکوور کجاست،‌ مونترال کجاست. همه را یادم داد. نقشه‌ی گوگلش را برایم باز کرد و گفت که من توی یک جزیره‌ام. تعجبم را که دیده بود نقشه‌ی گوگل را برایم باز کرده بود. ویکتوریا یک جزیره بود در غرب. طولش 350 کیلومتر بود. قمپز آمدم که هم‌اندازه‌ی جزیره‌ی قشم است. گفت نه بابا. گفتم آره بابا. اغراق کردم البته. طول قشم 110 کیلومتر بود. ولی نمی‌دانم چرا ویرم گرفته بود که بگویم ایران هم ازین جزیره‌های بزرگ دارد. آن‌قدر تکرار کردم که قشم هم همین اندازه است که آخرسر گفت وایستا ببینم گوگل چه می‌گوید. گوگل می‌گفت که طول قشم 300 کیلومتر نیست و 110 کیلومتر است. ولی خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم بالاخره این هم خیلی بزرگ است. گفت تا ونکوور 1ساعت و نیم قایق‌سواری داریم. گفتم کجا کار می‌کنی؟ اسم یک شرکت سازنده‌ی ماشین‌های ساختمانی و سنگین را گفت. شرکتی که بولدوزر می‌سازد، درخت قطع کن می‌سازد، ماشینی می‌سازد که پوسته‌ی درخت را از تنه‌اش جدا می‌کند و... گفتم خیلی مهندسی. گفت آره. گفتم توی خط تولید هم می‌روی؟ گفت آره. نقشه می‌کشم، گاهی خط تولید می‌روم که ببینم کارگرها دارند نقشه‌ها را اجرا می‌کنند یا نه. گفتم خانه‌داری؟ گفت با یک پسره ی ایرانی دیگر هم‌خانه‌ام. گفتم: خوبه هم‌خانه‌ات؟ گفت: از نظر هم خانگی آره. ولی روی مخ است. از این ایتیست های تیر است، از آن‌ها که سخنرانی هری تریسون (یا همچه اسمی. یادم نماند) را حتی توی حمام هم پشت سر هم گوش می‌کند. نمی‌شناختم. گفت رهبر ایتیست های آمریکاست. گفتم اوهوم. گفت پسره ی هم‌خانه‌ایم احمق است. این مردک ایتیست هم احمق است. همه احمق‌اند. توی محل کارم یک همکار دارم که فقط کار می‌کند و به‌غیراز کار به هیچ‌چیز دیگری فکر نمی‌کند. به هیچ‌چیز دیگری. احمق است...

از احوالات بچه‌های مکانیک در کانادا پرسیدم. خیلی‌هایشان ونکوور بودند. 9 نفرشان ونکوور بودند. همه‌شان دوست‌دختر داشتند. یکی از دخترهای مکانیک هم آنجا بود. گفت یک روز رفتم دانشگاه ونکوور اسی را ببینم. فهمیدم ماندانا هم 2 تا اتاق آن‌طرف‌تر است. ساسان گفت بی‌خیالش شو. حالش را نپرسی بهتر است. ازین هاست که خواسته ایرانی بودن خودش را فراموش کند. گفت باورم نشد. رفتم پیشش.  پز می‌داد که دیگر با هیچ ایرانی‌ای سلام و علیک نمی‌کنم. خیلی خوب است اوضاع اینجا. با بچه‌ها می‌رویم پارتی، می‌رویم شنا، رقص، دیسکو. می‌خواستم بهش بگویم تو توی ایران خوشگل مکانیکی‌ها بودی، موهایت را از مقنعه می‌دادی بیرون و دل‌ها برات می‌تپیدند. اینجا هیچ چی نیستی. اینجا یه دختر خاورمیانه‌ای بدبختی. اون جا حجاب بود و نعمت‌های زنانگی‌ات اغواکننده بودند. اینجا که لخت‌وپتی شده‌ای در مقابل این وایت‌ها نه بدن داری، نه موی خوشگل. هیچ چی نیستی. تو اینجا نهایت یه هندی خوش‌تیپ هستی. گهی شده بود که بیاوببین. 

گفت دوست‌دختر علی لهستانی است، دوست‌دختر حسین یه دختر ایرانی که از 15سالگی اون جا بزرگ شده، دوست‌دختر کامبیز یه دختره ی بنگلادشی است. گفتم: خودت چی؟

گفت: هیچی.

گفتم: کچل شده‌ای که.

گفت: جور نشده. یه بار رفته بودم پیش حسین و کامبیز و دوسدخترهاشون مهمونی. بهم گفتن سینگلی؟ گفتم آره. گفتن ما 2-3 مورد اویلیبل (available) داریم. رفتیم یه جا پارتی. اونا هم بودن. رویا بود و پری. به دلم ننشست پری. رویا هم بچه بود. ازینا بود که بریم فلان دیسکو بخوریم مست شیم خوش بگذرونیم. بچه بود. پر عقده‌ی خندیدن و مست شدن بود. می‌فهمی چی می گم؟ سنگین نبود. نمی‌فهمید.

گفتم: چی کار می‌کنی پس اونجا؟

گفت: همون کاری که تو اینجا می‌کنی.

گفتم: خب یه دختر ازین جا بکن ببر با خودت. داری اقامت می‌گیری اونجا نا سلامتی. اینجا ساکن کانادا بودن مزیت رقابتی بالاییه. این دختر خوشگل‌های توی خیابان را می‌بینی؟ به نصفشان بگویی ساکن کانادایی موس‌موست را می‌کنند.

گفت: نمی‌توانم 2 روزه آدم‌ها را بشناسم که.

گفتم: بسپر به مادرت که برایت دختر جور کند.

گفت: نه بابا. اون نمی فهمه من چی می خوام. من 4 سال نیومدم ایران. بیشتر از این‌که دلم برای بابا و مامانم تنگ شده باشه برای این تهران لعنتی دل‌تنگ شده بودم. پس‌فردا راهی‌ام. بابا و مامانم را که دیدم دوباره مطمئن شدم تصمیم درستی گرفته‌ام که نمی‌خواهم برگردم ایران. اینا به هر چیزی فکر می کنن و سر هر چیزی بحث می کنن جز سر چیزی که برای بهتر شدن زندگی شون باشه. به اون اصلاً فکر نمی کنن.

گفتم: تو تک پسر خانواده نیستی. این خیلی خوبه.

گفت: آره. دو تا داداش و یه خواهر دیگه هم دارم.

گفتم: بابا و مامانم راضی نیستن.

گفت: به خودت فکر کن. فقط به خودت فکر کن. ته تهش چند سال دیگه دوباره با خودت مواجهه می شی. نباید اون وقت پشیمون باشی. نباید اون وقت در مقابل خودت شرمنده باشی. تو این 4 ساله خیلی تنهایی کشیده‌ام و خیلی به خودم فکر کردم.

گفتم: معلومه. بدجور کچل شدی.

گفت: ولی به این یقین رسیدم که باید در تصمیم‌ها فقط خودتو در نظر بگیری.

گفتم: کی ماشین خریدی حالا؟

گفت: 3- 4 ماه میشه.

گفتم: کی درس تموم شد؟

گفت: 2سال و نیم می شه الآن.

گفتم: بعدش سریع رفتی سرکار؟

گفت: آره. همین شرکته.

-  چی خریدی حالا؟

-  مزدا3.

-  ازین جدیدا یا ازینا که توی ایرانه؟

-  نه. اینا که توی ایرانه بااینکه اسمش نیو هست قدیمیه. جدیده برای من. از دم قسط خریدم. ماهی 500 دلار. 

-  منم مزدا دارم. منتها 323. چهار نسل از برای تو قدیمی‌تر. ماشینای خوبی می زنه مزدا.

-  آره. منم راضی‌ام.

-  در کل راضی‌ای؟

-  نمی دونم. سخت می گذره. ولی می گذره. می خوام ادامه بدم. پول زیاد در نمیارم.

-  از من که بهتر پول درمیاری.

-  مگه چه قدر درمیاری؟

-  ماهی 2 میلیون. به عبارتی ماهی 500 دلار.

-  ولی در عوض روبه‌پیشرفتی.

-  به لعنت خدا نمی ارزه.

-  به خودت فکر کن. نذار از دست بری.

-  نمی دونم.

  • پیمان ..

قصه‌ای از جنگ جهانی دوم. هجوم شوروی و آلمان به لهستان. به اسارت رفتن خانواده‌ای لهستانی در کنار هزاران لهستانی دیگر. مهاجرت اجباری به روسیه و سپس کوچانده شدن به ایران. زندگی مادر و دختری مهاجر در ایران: امیلیا و دخترش باربارا. باربارایی که رنج‌های زندگی مادرش و سپس قتلش را به چشم دید و در تهران روی پای خودش بزرگ شد، درس خواند، شوهر کرد و بچه‌دار نشد و شد. آدریانا تا 19 سالگی دختر باربارا بود و بعد یکهو غیبش زد. رفت. دیگر پیدایش نشد. رفتنی که آتش زد به جان شمیم. آتش زد به عشق زیبای نوجوانی‌اش و تمام سال‌های زندگی‌اش در حسرت آن عشق باقی ماند؛ و رمان دقیقاً از جایی شروع می‌شود که دختر آدریانا از لهستان می‌آید به ایران سال 1388 و سراغ مادربزرگش را از شمیم می‌گیرد. شمیمی که خودش درگیر مهاجرتی دیگر است: همسرش فرشته و دخترش سحر رفته‌اند به آلمان و او حالا تک‌وتنها مانده در ایران، شده استاد ادبیات دانشگاه تهران و تنهایی‌اش را با دوست دوران نوجوانی‌اش، طاهر غم شریکی می‌کند.

قصه‌ی 4 نسل از مهاجران لهستانی: امیلیا، باربارا، آدریانا و در آخر الیزایی که در حقیقت مهاجر نبود. اما مهاجرت مادر و مادربزرگ و اجدادش هزاران سؤال را مثل خوره به جانش انداخته بود.

قصه‌ی زندگی خانواده‌ای در ایران که مهاجرت چندپاره‌اش کرد: شمیم و فرشته و سحر.

قصه‌ی طاهر که مرگ دایی سیامکش در اوایل انقلاب یک معمای ناگشوده مانده بود برایش.

انصافاً «تو به اصفهان بازخواهی گشت» رمان خوبی بود. من را گرفت و رها نکرد. فصل‌های کوتاهش را هر جا که فرصت دست می‌داد (مترو،‌ تاکسی، اتوبوس، قبل خواب) می‌خواندم و دلم می‌خواست ببینم روایت‌های موازی و دور هر یک از فصل‌هایش به کجا خواهد انجامید. راضی بودم. چیزهایی بود که حس می‌کردم بودونابودشان برای رمان تفاوتی ندارد. مثلاً این‌که ماجراهای کتاب در شلوغی‌های سال 88 اتفاق می‌افتاد. به نظرم کمکی به طرح اصلی رمان نکرده بود. بیشتر حس کردم تمام کارکردش ص 213 کتاب بود. آنجا که مصطفی انصافی خرداد 88 را جا داد کنار انقلاب 57 و کودتای 32 و... یک‌جور ادای دین شخصی نویسنده بود به وقایع سال 88 در اولین رمانش.

من خوشم آمد. هر چند می‌دانستم که پایان کتاب من را تکان نخواهد داد و فراتر از انتظارم نخواهد بود. ولی باز هم دوست داشتم به پایانی که فکر می‌کردم برسم و رسیدم. حس بدی بهم دست نداد. حس اعجاز هم نداشتم البته. ولی دست‌مریزاد باید گفت به نویسنده‌اش.


پس نوشت: عکس از سایت سفرنویس

  • پیمان ..

می‌گفت همه‌چیز از خواندن جمعی یک کتاب شروع شد. کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» بهانه‌ی جمع شدن آدم‌ها بود. هفته‌ای یک فصل یا دو فصل و بعد دور هم جمع شدن و صحبت در مورد محتوای آن یکی دو فصل. اما فقط خواندن همان یک کتاب نبود. «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» بهانه بود. مسیر اصلی بود. هر هفته به بهانه‌ی هر فصل سراغ فیلم‌ها و کتاب‌های دیگر می‌رفتند. انگار که «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» یک اتوبان باشد و هر هفته بروند سراغ یکی از جاده فرعی‌های این اتوبان: یک فیلم سینمایی،‌ یک سخنرانی تد، یک مستند تکان‌دهنده، یک رمان خوب، یک زندگینامه‌ی جالب، یک کتاب تاریخ پریشان کننده... همه‌ی این فرعی‌های جذاب و آرام از طریق آن جاده‌ی اصلی قابل‌دسترسی شده بودند و به بهانه‌ی این فرعی‌ها تمام آن چرخه‌ها، تمام آن روایت‌های ناب تا فیهاخالدون مغزش رفته بودند. اما فقط این نبود. آدم‌هایی که به بهانه‌ی آن کتاب دور هم جمع شده بودند بعد از خواندن آن کتاب سطحی از رشد را به‌وضوح حس می‌کردند. آدم‌هایی که بعدها سرمایه‌ی اجتماعی خیلی از کارهای بعدی‌اش شده بودند و می‌شدند...

  • پیمان ..

یکهو یاد مهندس حنانه و دینامیک ماشین افتادم و دلم تنگ شد. یکهو حس کردم خیلی خیلی دور شده‌ام از آن سال‌ها. به مغزم فشار آوردم که دینامیک ماشین یادش بیاید. تنها چیزهایی که یادم آمد مکانیزم چهارمیله ای برف‌پاک‌کن ماشین بود و چرخ‌دنده‌های خورشیدی. دیگر هیچ‌چیزی از دینامیک ماشین یادم نبود و همین دلم را تنگ‌تر کرد. این‌که مکانیزم چهارمیله ای با چه سرعت و شتابی و با چه زاویه‌هایی کار می‌کند و موتور کجا باید قرار بگیرد و این‌که اصلاً چرخ‌دنده‌ی خورشیدی چطور کار می‌کرد هیچی یادم نبود. انگار قرن‌ها از کلاس‌های دینامیک ماشین گذشته بود و زنگار فراموشی هیچ‌چیزی باقی نگذاشته بود.

مهندس حنانه استاد بی‌چون‌وچرای دینامیک ماشین بود. من یادم مانده بود که او با چه تسلط لذت بخشی مکانیزم ها را درس می‌داد. ولی چیزی که بیشتر یادم مانده بود معلم بودنش بود...

یاد مثال قالیچه‌ی کوچکش افتادم. همان روزهای اول ‌ترم بود که قصه‌ی قالیچه‌ی کودکی‌هایش را تعریف کرد. می‌گفت کودک که بودم یک قالیچه‌ی کوچک و زیبا داشتم. هر جا قرار بود روی خاک‌وخل بنشینم آن را زیر خودم می‌انداختم. روزی آن را داخل حوض آب‌خانه‌مان انداختم. آرام‌آرام در آب فرو رفت. اولش سعی کردم از آب بکشم بیرون. راحت بود. از آب آمد بیرون. رها کردم که دوباره در آب فرو برود. وقتی نصفش در آب فرو رفت دوباره سعی کردم که نجاتش بدهم. این بار نشد. قالیچه‌ام سنگین شده بود و از عهده‌ی من خارج‌شده بود. می‌گفت حالا حکایت شماست. اول ترم درس‌ها سبک است. قالیچه‌هایتان در آب کمی فرو می‌رود. خیس می‌خورد. همان زمان دریابیدش. اگر بگذرد درس‌ها پیشرفت می‌کنند و قالیچه آن‌قدر خیس می‌شود که دیگر شما  را یارای نجاتش نخواهد بود.

او شاگرد اول دوره‌ی خودش بود. سال ورودش به دانشگاه همان سالی بود که من تازه به دنیا آمده بودم. می‌گفت می‌رفتم تمام کتاب‌های درسی را زبان‌اصلی می‌خریدم. هنوز هم کتاب‌های انگلیسی هر درس آن سال‌ها را توی کمدم دارم. عاشق بود. بدجوری عاشق بود. هنوز هم حسرت می‌خورم که چرا مثل او عاشق نیستم.

لیسانس مکانیکش را که از دانشکده فنی گرفته بود یک‌راست رفته بود استاد دانشگاه آزاد شده بود. می‌گفت وقتی استاد شدم فهمیدم خیلی چیزها بلد نیستم. فهمیدم باید خیلی چیزها یاد بگیرم. با درس دادن بود که دینامیک ماشین را یاد گرفتم. این را ازش یاد گرفتم: وقتی حس می‌کنم چیزی را یاد گرفته‌ام سعی کنم آن را بیاورم در غالب یک محتوای آموزشی. انگار که بخواهم آن را به عده‌ای یاد بدهم. آن‌وقت است که تمام سوراخ‌ها و چاله‌چوله‌های فهم و درکم درمی‌آید. مهندس حنانه با درس دادن در دانشگاه آزاد استاد دینامیک ماشین شده بود. بعد که فوق‌لیسانسش را هم از دانشکده فنی گرفت با همه‌ی جوانی‌اش آن‌قدر مسلط شده بود که بهش اجازه بدهند استاد دانشگاه تهران بشود.

با پیکان زندگی‌ها کرده بود. با پیکان آزمایش‌ها کرده بود. می‌گفت یک‌بار کمک‌های پیکانم خراب‌شده بود. بدون کمک‌فنر سوار ماشین شدم و از کرج آمدم تهران. می‌گفت ماشین بدون کمک‌فنر مثل کشتی در دریای طوفانی است. آدم بعد از نیم ساعت دریازده می‌شود. کچل کردن بلبرینگ‌ها را هم از پیکانش دیده و یاد گرفته بود و به ما یاد داد... به این فکر کردم که من کچل کردن بلبرینگ‌ها را یاد گرفتم ازش. بقیه حتم بالانسینگ و چرخ طیار را یاد گرفتند... بقیه حتم چیزهایی یاد گرفتند که با آن پول دربیاورند.

برایش انتخاب بین مکانیک سیالات و مکانیک جامدات یک انتخاب مهم در زندگی بود. آن‌قدر که یادش بیاید آن روز بهاری را که تصمیم گرفت. همان روزی که با پیکانش زیر درختی بالای یک تپه ایستاده بود. در سایه‌سار تک‌درخت بالای تپه تکیه به پیکان داده بود. نسیم می‌وزید و زیر برگ‌های درخت‌ها را قلقلک می‌داد و رد می‌شد. مهندس حنانه آن روز به آن نسیم فکر می‌کرد. به این‌که برود و مکانیک سیالات بخواند و از زیروزبر حرکات آن نسیم سر دربیاورد یا این‌که جامدات بخواند و سازوکارهای پیکان زیر پایش را استاد بشود. جامدات خواند و فقط یک استاد نماند.

درس دادن در دانشگاه فقط بخشی از زندگی‌اش بود. چرخ‌دنده‌ها و گیربکس‌ها تخصص او بود. طراحی گیربکس کشتی کار او بود. می‌گفت یک تیم چندملیتی جمع کردم و گیربکس کشتی ساختیم. از همه بیشتر یاد مهندس ایرلندی زیردستش بود. همو که خداترس و عجیب مذهبی بود. همو که حتی یک دروغ کوچک هم نمی‌توانست بگوید. محل کلاس‌های دینامیک ماشین زیرزمین دانشکده مکانیک بود. کلاس 106 به گمانم. همان کلاسی که گنجایش حدود 100 نفر را داشت و ارتفاع سقفش 4 متر بود. مهندس می‌گفت گیربکسی که طراحی و اجرا کرده بودیم اندازه‌ی این کلاس بود.

درس دادن فقط بخشی از زندگی‌اش بود. بخشی که اجازه ندادند ادامه پیدا کند. گیر دادند که مهندس حنانه فقط فوق‌لیسانس دارد و نمی‌تواند استاد دانشگاه تهران باشد. موج دکتراها به راه افتاده بود. مهندس حنانه از خیلی از اساتید دکترادار همان دانشکده‌ی فنی سرتر بود. حتی از آن‌هایی که دکتراهای آمریکایی و کانادایی داشتند هم سرتر بود، ولی مهندس بود. خودش هم دوست داشت که مهندس باشد. ازین که کلمات بدون مقیاسی مثل «کمی»، «خیلی»، «یه ذره»،‌ «یه کم»، «زیاد» و... بشنود بیزار بود. می‌گفت مهندس باید عدد بدهد. مهندس باید عدد بشناسد. با عدد بیان کند. بهش فشار آوردند که برای درس دادن در دانشگاه دولتی تهران باید دکترا داشته باشی. ولی دکترا به کار او نمی‌آمد. دکترا برای او وقت تلف کردن بود. او در کار ساخت و تولید چرخ‌دنده‌ها از شماره یک‌های ایران بود... درس دادن برایش به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها بود،‌ نه ممری برای درآمد و گذران زندگی؛ نگذاشتند... بالاخره نگذاشتند که او ادامه بدهد. خودش هم نخواست. کنار کشید. آخرین بار که رفتم اساتید دانشکده مکانیک دانشگاه تهران را نگاه کردم دیدم دیگر او استاد نیست. کنار گذاشته بودندش. تنگ‌نظری دانشگاه و غیر دانشگاه نمی‌شناسد...

امتحان پایان‌ترم دینامیک ماشین طولانی بود. کتاب‌باز بود و حداقل زمان 4 ساعت. یادم است نیم ساعت هم تمدید شد. وسط‌های امتحان یکهو دیدیم مهندس حنانه جعبه‌ی شیرینی به‌دست‌آمده بالای سرمان. گفت این شیرینی‌ها را خودم می‌پزم. هر ترم سر امتحان می‌آورم که قند بچه‌ها نیفتد. می‌گفت بعضی‌ها می‌گویند شیرینی نیست و نان بربری است، شما ببخشید دیگر. دست‌پخت من همین‌قدر است... به این فکر کردم که نسل جدیدی‌ها هیچ‌وقت طعم شیرینی استادپز سر جلسه‌ی امتحان را می‌چشند؟!

دلم برایش تنگ شده است. راستش وسط‌های نوشتن پا شدم رفتم توی انباری جزوه‌ی دینامیک ماشین را پیدا کردم. همان موقع هم برایم زیادی پیچیده بود. الآن که دیگر هیچی. دل‌تنگی‌ام برای دینامیک ماشین تمام شد؛ ولی خود استاد حنانه و شخصیت یادگرفتنی‌اش....

  • پیمان ..