دلش برای تهران تنگ شده بود
مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغتر میشد. ایستگاه حقانی توانستیم بهراحتی سوار شویم. ولی در ایستگاههای بعد فشار جمعیت هلمان داد به سمت میلههای بالای صندلیها. من تمام حواسم پیش او نبود. بخشی از حواسم پیش کیف پولم در جیبم بود که مبادا دستی از پشت بیاید و آن را از جیبم بیرون بکشد. بخش دیگر حواسم پیش سرباز کناریام بود که سنگینی تنش را انداخته بود روی من. هر چه قدر که عقب میرفتم باز هم او پیش میآمد و من را تکیهگاه خودش میکرد. دیگر جا نداشتم که آنطرفتر بروم. توی دهان حامد بودم. چند بار نگاهش کردم که بفهمد. نمیفهمید. سرباز بود. بخشی از حواسم داشت به آن اجباری فحش میداد که با زورکی سرباز کردن جوانهای 20 ساله آنها را رذل و آبزیرکاه و زیرآب زن و لاشی بار میآورد. بخشی از مغزم داشت از لاشی و دزد بودن آدمهای توی ایران کلافه میشد. زر زده بودم که جای امید هست. جای امید نبود. اعتراف کردم: «پاری وقتها، امیدوار بودن خیلی سخت میشود.» گفتم: «امید نیروی محرکهی آدم است، اما خیلی وقتها واقعاً سخت است امیدوار بودن. پیر آدم درمیآید تا بتواند امیدوار باشد.»
گفت: آره...
حرفهای چند ساعت گذشته میرفتند و میآمدند. از احساس ناامنی و سرباز کناریام عصبانی بودم. نگفتم که من هر بار مترو و اتوبوس سوار میشوم، هر بار که در خیابانی راه میروم احساس ناامنی میکنم. نگفتم بهش. نمیدانستم او هم همینطور است یا نه... فقط خسته شده بودم از این احساسها.
گفتم: «خوب موقعی آمدی. هوای این روزهای تهران خوب است.»
گفت: «آره. خودم دوست داشتم عید بیایم. ولی نشد. مرخصی نمیدادند.»
گفته بود: «اصلاً هر بار که میآیم ایران میبینمت. خیالت راحت. آخرین باری که هم را دیدیم 4 سال پیش بود. امسال هم که آمدم باز هم دیدمت.»
گفتم: «دیگه دیگه.»
یادم نمیآمد آخرین بار دیدن همدیگرمان را.
توی باغ کتاب که نشستیم گفته بود: «شرایط ایران نومیدکننده است. بهتر نمیشود. هیچچیز بهتر نمیشود.»
رد کرده بودم. ویرم گرفته بود که امیدوار باشم. گفتم: «نه. آنقدر هم نه. گفتم مثلاً همین فیلترینگ تلگرام. هفتهی پیش یک امامجمعهای علیهش حرف زد. ولی کسی محل نداده. همین نشانهی خوبی است.» گفت: «چرا مثلاً شورای شهر یزد را نگاه نمیکنی؟ طرف تائید صلاحیت شده، مردم بهش رأی دادهاند، بعد یکهو شورای نگهبان میگوید حق ندارد. مردم اینجا پشیزی ارزش ندارند...» راست میگفت. اما زیر بار نمیرفتم.
زر زده بودم. میدانستم که زر زدهام. به خاطر همین توی مترو اعتراف کردم که گاهی امیدوار بودن خیلی سخت است. اعتراف کرده بودم که امید قوای محرکه است. نباشد آدم نمیتواند حرکت کند.
دیگر نگفتم که زر زدهام. غرورم نگذاشت.
گفت: «عید میآمدم خوب بود. لحظهی سالتحویل را اگر میبودم خوب بود. 4 سال بود که ایران نبودم. در این 4 سال 2 سال عید را تنهای تنها برگزار کردم. برای خودم 7سین گذاشتم و در تنهایی سال را تحویل کردم.»
اینها را با بغض بدی گفت. صدایش رگ به رگ شد سر گفتن این جملهها، وقتی گفت 2 سال تنهایی نشستم 7سین گذاشتم اعصابم به همریخت.
ازاینجا رانده ازآنجا ماندگی را بدجور توی همین جملهاش آوار کرد روی سرم.
من نمیدانستم ویکتوریا کجاست، ونکوور کجاست، مونترال کجاست. همه را یادم داد. نقشهی گوگلش را برایم باز کرد و گفت که من توی یک جزیرهام. تعجبم را که دیده بود نقشهی گوگل را برایم باز کرده بود. ویکتوریا یک جزیره بود در غرب. طولش 350 کیلومتر بود. قمپز آمدم که هماندازهی جزیرهی قشم است. گفت نه بابا. گفتم آره بابا. اغراق کردم البته. طول قشم 110 کیلومتر بود. ولی نمیدانم چرا ویرم گرفته بود که بگویم ایران هم ازین جزیرههای بزرگ دارد. آنقدر تکرار کردم که قشم هم همین اندازه است که آخرسر گفت وایستا ببینم گوگل چه میگوید. گوگل میگفت که طول قشم 300 کیلومتر نیست و 110 کیلومتر است. ولی خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم بالاخره این هم خیلی بزرگ است. گفت تا ونکوور 1ساعت و نیم قایقسواری داریم. گفتم کجا کار میکنی؟ اسم یک شرکت سازندهی ماشینهای ساختمانی و سنگین را گفت. شرکتی که بولدوزر میسازد، درخت قطع کن میسازد، ماشینی میسازد که پوستهی درخت را از تنهاش جدا میکند و... گفتم خیلی مهندسی. گفت آره. گفتم توی خط تولید هم میروی؟ گفت آره. نقشه میکشم، گاهی خط تولید میروم که ببینم کارگرها دارند نقشهها را اجرا میکنند یا نه. گفتم خانهداری؟ گفت با یک پسره ی ایرانی دیگر همخانهام. گفتم: خوبه همخانهات؟ گفت: از نظر هم خانگی آره. ولی روی مخ است. از این ایتیست های تیر است، از آنها که سخنرانی هری تریسون (یا همچه اسمی. یادم نماند) را حتی توی حمام هم پشت سر هم گوش میکند. نمیشناختم. گفت رهبر ایتیست های آمریکاست. گفتم اوهوم. گفت پسره ی همخانهایم احمق است. این مردک ایتیست هم احمق است. همه احمقاند. توی محل کارم یک همکار دارم که فقط کار میکند و بهغیراز کار به هیچچیز دیگری فکر نمیکند. به هیچچیز دیگری. احمق است...
از احوالات بچههای مکانیک در کانادا پرسیدم. خیلیهایشان ونکوور بودند. 9 نفرشان ونکوور بودند. همهشان دوستدختر داشتند. یکی از دخترهای مکانیک هم آنجا بود. گفت یک روز رفتم دانشگاه ونکوور اسی را ببینم. فهمیدم ماندانا هم 2 تا اتاق آنطرفتر است. ساسان گفت بیخیالش شو. حالش را نپرسی بهتر است. ازین هاست که خواسته ایرانی بودن خودش را فراموش کند. گفت باورم نشد. رفتم پیشش. پز میداد که دیگر با هیچ ایرانیای سلام و علیک نمیکنم. خیلی خوب است اوضاع اینجا. با بچهها میرویم پارتی، میرویم شنا، رقص، دیسکو. میخواستم بهش بگویم تو توی ایران خوشگل مکانیکیها بودی، موهایت را از مقنعه میدادی بیرون و دلها برات میتپیدند. اینجا هیچ چی نیستی. اینجا یه دختر خاورمیانهای بدبختی. اون جا حجاب بود و نعمتهای زنانگیات اغواکننده بودند. اینجا که لختوپتی شدهای در مقابل این وایتها نه بدن داری، نه موی خوشگل. هیچ چی نیستی. تو اینجا نهایت یه هندی خوشتیپ هستی. گهی شده بود که بیاوببین.
گفت دوستدختر علی لهستانی است، دوستدختر حسین یه دختر ایرانی که از 15سالگی اون جا بزرگ شده، دوستدختر کامبیز یه دختره ی بنگلادشی است. گفتم: خودت چی؟
گفت: هیچی.
گفتم: کچل شدهای که.
گفت: جور نشده. یه بار رفته بودم پیش حسین و کامبیز و دوسدخترهاشون مهمونی. بهم گفتن سینگلی؟ گفتم آره. گفتن ما 2-3 مورد اویلیبل (available) داریم. رفتیم یه جا پارتی. اونا هم بودن. رویا بود و پری. به دلم ننشست پری. رویا هم بچه بود. ازینا بود که بریم فلان دیسکو بخوریم مست شیم خوش بگذرونیم. بچه بود. پر عقدهی خندیدن و مست شدن بود. میفهمی چی می گم؟ سنگین نبود. نمیفهمید.
گفتم: چی کار میکنی پس اونجا؟
گفت: همون کاری که تو اینجا میکنی.
گفتم: خب یه دختر ازین جا بکن ببر با خودت. داری اقامت میگیری اونجا نا سلامتی. اینجا ساکن کانادا بودن مزیت رقابتی بالاییه. این دختر خوشگلهای توی خیابان را میبینی؟ به نصفشان بگویی ساکن کانادایی موسموست را میکنند.
گفت: نمیتوانم 2 روزه آدمها را بشناسم که.
گفتم: بسپر به مادرت که برایت دختر جور کند.
گفت: نه بابا. اون نمی فهمه من چی می خوام. من 4 سال نیومدم ایران. بیشتر از اینکه دلم برای بابا و مامانم تنگ شده باشه برای این تهران لعنتی دلتنگ شده بودم. پسفردا راهیام. بابا و مامانم را که دیدم دوباره مطمئن شدم تصمیم درستی گرفتهام که نمیخواهم برگردم ایران. اینا به هر چیزی فکر می کنن و سر هر چیزی بحث می کنن جز سر چیزی که برای بهتر شدن زندگی شون باشه. به اون اصلاً فکر نمی کنن.
گفتم: تو تک پسر خانواده نیستی. این خیلی خوبه.
گفت: آره. دو تا داداش و یه خواهر دیگه هم دارم.
گفتم: بابا و مامانم راضی نیستن.
گفت: به خودت فکر کن. فقط به خودت فکر کن. ته تهش چند سال دیگه دوباره با خودت مواجهه می شی. نباید اون وقت پشیمون باشی. نباید اون وقت در مقابل خودت شرمنده باشی. تو این 4 ساله خیلی تنهایی کشیدهام و خیلی به خودم فکر کردم.
گفتم: معلومه. بدجور کچل شدی.
گفت: ولی به این یقین رسیدم که باید در تصمیمها فقط خودتو در نظر بگیری.
گفتم: کی ماشین خریدی حالا؟
گفت: 3- 4 ماه میشه.
گفتم: کی درس تموم شد؟
گفت: 2سال و نیم می شه الآن.
گفتم: بعدش سریع رفتی سرکار؟
گفت: آره. همین شرکته.
- چی خریدی حالا؟
- مزدا3.
- ازین جدیدا یا ازینا که توی ایرانه؟
- نه. اینا که توی ایرانه بااینکه اسمش نیو هست قدیمیه. جدیده برای من. از دم قسط خریدم. ماهی 500 دلار.
- منم مزدا دارم. منتها 323. چهار نسل از برای تو قدیمیتر. ماشینای خوبی می زنه مزدا.
- آره. منم راضیام.
- در کل راضیای؟
- نمی دونم. سخت می گذره. ولی می گذره. می خوام ادامه بدم. پول زیاد در نمیارم.
- از من که بهتر پول درمیاری.
- مگه چه قدر درمیاری؟
- ماهی 2 میلیون. به عبارتی ماهی 500 دلار.
- ولی در عوض روبهپیشرفتی.
- به لعنت خدا نمی ارزه.
- به خودت فکر کن. نذار از دست بری.
- نمی دونم.
- ۳ نظر
- ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۵
- ۶۵۵ نمایش