ناتوردشت وار
از آن کارهای ناتوردشتی کرد با من.
اصلاً انتظارش را نداشتم. خداحافظی نکرده بودم. همینجوری رها کرده و رفته بودم. حتی استعفا هم نداده بودم. استعفا دادن نداشت. قرارداد ساعتی داشتم با محدودیت حداکثر ساعت در ماه. حداقل نداشت که.
خداحافظی برایم بیمعنا بود. یک پروژهی کوچک را انجام داده بودم و تمامشده بود. خوش گذشته بود. 3 ماه مسافرت و حرف زدن با حدود 260 نفر از شهرهای مختلف ایران. بعدش دیگر مسخرهبازی بود. باید پشتمیزنشین میشدم و آن هم در جایی که قبلاً یکبار قیدش را زده بودم. به میز و اتاقم هم تعلقخاطری نداشتم. در آن سه ماه در مجموع یک هفته پشت آن میز نشسته بودم. آن هم حوصلهام بهشدت سر رفته بود. همکارها زیاد ور ور میکردند (یادم است از ور ورهای شان اسم این خمیردندانه را یاد گرفته بودم که زنها میمالند زیر چشمشان تا سیاهی و گودافتادگی پای چشمشان ترمیم شود. آن هم الان یادم رفته چی بود!) موجودات احمقی بودند. خیلی تو این فازها بودند و ساکت هم نمیشدند که آدم حداقل برای خودش یک متنی چیزی بخواند. تنها دلخوشیام این بود که طعم مدیریت نازنینترین و یادگرفتنیترین مدیری را که توی زندگیام دیدهام داشتم میچشیدم.
یک روز رفتم و آخرین گزارشها را بهعلاوهی یک متن برای نشریهی شرکت نوشتم و دیگر نرفتم. حتی جلسهی ارائه برای مدیرعامل را هم پیچاندم. گزارش را نوشته بودم. همان کافی بودم به نظرم. در خانه اگر کس است یک حرف بس است و این حرفها... متنی که برای نشریهی شرکت نوشته بودم ترکیبی بود از تجربهی آن 3 ماه مأموریت+ کتاب «بازیها»ی اریک برن+ دورهی framing دانشگاه دلف که از سایت edx.org دیده بودم. یک جستار 1500 کلمهای پرمغز. خودم باهاش حال کرده بودم. پروسهی فکریاش 3 ماه طول کشیده بود. ولی نوشتنش فقط کار 2 ساعت بود. نوشتم. به آقای نادری دادم. چند نکته گفت و ویرایش کردم و بعد تحویل مسئول نشریهی شرکت دادم و دیگر نرفتم. یک نوشتار در مورد اینکه چطور با مشتریان ناراضی برخورد کنیم...
گذشت و گذشت تا هفتهی پیش که یکهو تلفنم زنگ خورد. غریبه بود. با شک و تردید جواب دادم. حالت صدا ازین بسیجی طورهای مچت را گرفتم بود. نشناختم. کمی حال و احوال پرسید و خودش را معرفی کرد. تعجب کردم. مدیر بخش بیمههای مسئولیت شرکت بود. پیش خودم گفتم خدایا این دیگر با من چهکار دارد؟ آدم خوبی بود. خداوندگار استفاده از اصطلاحات عربی بود. از بس با نامههای دادگاه و قوه قضاییه سروکله زده بود لحن و کلمات سنگین عربی ورد زبانش شده بود. حال و احوال پرسید که کجایی؟ از شرکت رفتهای؟ الآن چهکار میکنی و این حرفها... بعد مؤدبانه بهش گفتم که خب حالم خوب است، کاری باری از من برمیآید در خدمتم...
اینجا بود که دیوانهام کرد. از آن کارهای ناتوردشتی... گفت زنگ زدم به خاطر مطلبی که نوشته بودی توی نشریه ازت تشکر کنم. خیلی خوب بود. گفتم نظر لطف تونه. گفت اون قدر خوب بود که وقتی خوندمش دلم میخواست بیام پیشت بغلت کنم. زنگ زدم به آقای نادری. گفت از شرکت رفتهای. شمارهات را گرفتم که فقط بهت دستمریزاد بگویم. گفتم نظر لطف تونه. خوشحالم کردید... گفت آره... حیف شد رفتی.
خواستم ننهمنغریبم بازی دربیاورم که بابا آن خانم احمدیانتان دهن من را صاف کرده بود. چپ میرفت راست میآمد میگفت اینهایی که تو دانشگاه درس زیاد خواندهاند تو کار بهدردبخور نیستند. اینهایی که کتاب زیاد میخوانند آدمهای اجرایی نیستند. مدیرعامل پول یک ماه اضافهکار من را پیچاند. اصلاً او به کنار... این چک تسویهحساب من را دیدهای؟ تا میتوانستند چپ و راست ازش زدند تا فقط بماند 26 هزار تومان! برای چه آنجا میماندم... ولی نگفتم. مسخرهبازی بود. همان آقای نادری آنقدر نازنین و خوب بود که الانش هم تو ذهنم کنکاش کردم تا غرغرها یادم بیاید.
چیزی نگفتم. فقط تشکر کردم و کلمه کم آوردم برای جواب دادن به ابراز محبتی که در حق من کرده بود. هیچ فایدهای برای او نداشت. او مدیر بود. جایگاهش مستحکم بود. نیازی به تمجید از من نداشت.... ولی کارش خیلی خفن بود. وقتی ازش خداحافظی کردم یکلحظه دلم برای آن شرکت تنگ شد. برای درودیوار و میزهایش. برای همچه آدمهای باشعوری که دیگر انتظار وجودشان را ندارم و وقتی اینطوری پیدایشان میشود نمیدانم چطور خوشحال بشوم.
یادم نیست کجای ناتوردشت بود. شاید هم خیال میکنم برای ناتوردشت بود. ولی حس میکنم یکجایی هولدن برمیگردد میگوید آدم وقتی از نوشتهای داستانی کتابی چیزی خوشش میآید باید برای نویسندهاش نامهای چیزی بنویسد و بگوید دمت گرم...
- ۴ نظر
- ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۵۶
- ۶۹۱ نمایش