سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «دنیای قشنگ نو» ثبت شده است

کتاب «بلینک» مالکوم گلدول در مورد شهود است. عنوان فرعی کتاب این است: قدرت فکر کردن بدون فکر کردن. کتاب سرشار است از مثال‌هایی که آدم‌ها در یک نگاه تا فیها خالدون ماجرا را می‌فهمند. از یک مجسمه‌ی عتیقه شروع می‌کند که تمام آزمایش‌های علمی نشان می‌دادند حداقل ۲هزار سال عمر دارد. اما چند راهنمای موزه با چند ثانیه نگاه کردن به مجسمه گفته بودند که این مجسمه قلابی است. آزمایش‌ها و علم می‌گفتند قلابی نیست. ۱۰ سال طول کشید تا بفهمند که مجسمه‌فروش به آن‌ها رکب زده و کاری کرده که میزان کربن موجود در سطح مجسمه به حدی باشد که آزمایشگاه را گمراه کند. یا از یک مربی تنیس می‌گوید که از نحوه‌ی بالا انداختن توپ و با راکت ضربه زدن یک بازیکن می‌فهمند که او امتیاز می‌گیرد و برنده می‌شود یا نه. یا از یک روانشناس می‌گوید که زوج‌ها را می‌نشاند در یک اتاق و به آن‌ها می‌گوید ده دقیقه با هم حرف بزنند و بر اساس همین ده دقیقه پیش‌بینی می‌کند که سرنوشت این دو نفر به جدایی می‌کشد یا نه و درست هم پیش‌بینی می‌کند.
در این کتاب گلدول به دنبال شهود است. این که چطور آدم‌ها این شهود را در رشته‌ی خودشان به دست می‌آورند. بخشی از ماجرا تجربه است. اما بخشی هم علم است. به نظر مالکوم گلدول مثل خیلی از علوم دیگر، هنر شناخت و تشخیص زودهنگام هم برای خودش مبانی علمی دارد. یکی از این روش‌ها هنر ذهن‌خوانی است. این که می‌شود از روی میمیک چهره و حالات بدن آدم‌ها به رازهای درونی‌شان پیدا برد. نکته این است که همه‌ی ما کمی تا قسمتی از ذهن‌خوانی استفاده می‌کنیم. به چهره‌ی آدم‌ها نگاه می‌کنیم و حالات عضلات مختلف چهره‌ی آدم‌ها به ما کمک می‌کند که با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم و خیلی چیزها را بفهمیم.
گلدول برای این‌که تأثیر ذهن‌خوانی و چهره‌خوانی را در زندگی روزمره‌ی ما نشان دهد از یک بیماری استفاده می‌کند. بیماری‌‌ای که در آن فرد چهره‌خوانی و ذهن‌خوانی نمی‌کند: اوتیسم. برای این کار سراغ امی کلین، روانشناس و استاد دانشگاه ییل می‌رود. امی کلین سال‌هاست که بر اوتیسم و بیماران اوتیسمی تمرکز دارد. یکی از افراد تحت نظر او یک مرد۴۰ ساله است که علی‌رغم ابتلا به اوتیسم توانسته تحصیلات دانشگاهی خوبی داشته باشد و به صورت مستقل زندگی کند. اما برای ادامه‌ی زندگی‌اش هفته‌ای چند ساعت را با امی کلین می‌گذراند. 
امی کلین برای این‌که ماهیت اوتیسم را بهتر کشف کند یک آزمایش جالب را طراحی می‌کند. او پیتر را روی یک صندلی می‌نشاند و به او فیلم «چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد؟» را نشان می‌دهد. به سر پیتر هم کلاهی دوربین‌دار می‌چسباند که مردمک چشم‌های پیتر را دنبال می‌کند تا ببیند در صحنه‌های مختلف پیتر به کجای پرده نگاه می‌کند. علاوه بر پیتر همین آزمایش را با چند نفر آدم معمولی که مبتلا به اوتیسم نیستند هم تکرار می‌کند. 
قصه این است که پیتر به عنوان یک اوتیسمی قدرت چهره‌خوانی ندارد. او به چهره‌ و چشم‌های آدم‌ها نگاه نمی‌کند. تنها منبع شناخت او جمله‌ها و کلماتی است که بین آدم‌ها رد و بدل می‌شود. در یکی از صحنه‌های مهم فیلم، قهرمان زن فیلم به شوهرش خیانت می‌کند و جان مردی دیگر را روی کاناپه آرام می‌سازد. در همان لحظه شوهر هم می‌آید و چهره‌ی او بالای کاناپه به نمایش در می‌آید. این سکانس هیچ دیالوگی ندارد. تمام افراد سالم مردمک چشم‌شان به سمت چهره‌ی مرد خیانت‌دیده جلب می‌شود. اما پیتر توجهش جلب نمی‌شود. مردمک چشم او به سمت تابلوی نقاشی دیوار پشت مرد حرکت می‌کند. او چهره‌خوانی نمی‌تواند بکند و در نتیجه از این سکانس فیلم هیچ چیزی نمی‌فهمد. چون جمله‌ای هم در این سکانس رد و بدل نمی‌شود. مالکوم گلدول اشاره می‌کند که یکی از نشانه‌های اولیه‌ی اوتیسم در کودکان هم این است که آن‌ها به چهره‌ی آدم‌های دور و برشان اصلا نگاه نمی‌کنند و به حالات چهره‌ هم واکنش نشان نمی‌دهند. 
او این تکه از کتاب را در اهمیت چهره‌خوانی نوشته. اما من به روابط دنیای قشنگ نو فکر کردم: به روابط چت‌محور! بخش زیادی از روابط روزمره‌ی ما بر اساس پیام‌رسان‌های دیجیتال است: واتس‌اپ، تلگرام، چت گوگل، چت یاهو و... نوع ارتباطاتی که در این بستر استفاده می‌شود خیلی اوتیسم‌گونه است. ما جمله رد و بدل می‌کنیم. جمله‌ها را می‌نویسیم و برای هم می‌فرستیم. نهایت کاری که برای در آمدن از خشکی کلمات انجام می‌دهیم، استفاده از شکلک‌هاست. اگر خیلی به روز باشیم و سرعت اینترنت اجازه بدهیم پیام صوتی می‌فرستیم و پیام صوتی دریافت می‌کنیم. در این روابط حالات چهره و بدن جایگاهی ندارند. 
این شکل از ارتباط برقرار کردن بد است؟ نمی‌توانم با قاطعیت آن را رد کنیم. خیلی از مبتلایان به اوتیسم در زمینه‌های کاری خودشان آدم‌های متبحری می‌شوند. علتش به نظرم تمرکز و هدفمند شدن است. در پیام‌هایی که عاری از حالات چهره و بدن است و فقط کلمات رد و بدل می‌شوند، پیام‌ها هدفمندترند. کار را بیشتر پیش می‌برند. مثلا خرابی اینترنت از طریق چت با کارشناس مربوطه در شرکت خدمات‌دهنده شاید سریع‌تر و بهتر حل شود. اما خب، این شکل از ارتباط برقرار کردن اوتیستی است. ممکن است که جملات و کلمات حاوی معناهایی باشند که نیاز به چهره‌خوانی دارند. این‌جاهاست که گند کار در می‌آید و سوءتفاهم‌ها شروع به شکل‌گیری می‌کنند...
دیدن آدم‌ها و لمس کردن پوست‌شان و برخورد امواج صدای‌شان به صورت و بدن ما (نه فقط پرده‌های گوش) و ارتباط چشم با چشم و بویی که به مشامت می‌رسانند، جزئی از روابط انسانی سالم است. این را نمی‌شود انکار کرد...
 

  • پیمان ..

آمده‌ایم آزمایشگاه تشخیص ژنتیک. آقای دکتر برای ما در مورد آزمایش‌های دی ان ای و تشخیص هویت صحبت می‌کند. این‌که ناجا یا قضات دادگاه پرونده را تشکیل می‌دهند. عکس و مشخصات آدم‌ها را می‌دهند دست‌شان و می‌فرستند به آزمایشگاه. بعد آن‌ها آدم‌ها را با عکس‌های‌شان تطبیق می‌دهند و از آن‌ها خون می‌گیرند. یک قطره از خون آدم‌ها را روی یک کیت می‌ریزند. بعد برای تشخیص دی ان ای باید کیت‌ها وارد یک دستگاه بشوند و کدگذاری شوند. دستگاهی که خون آدم‌ها را کدگذاری می‌کند و لایه‌های دی ان ای را واشکافی می‌کند. اصل هزینه ژنتیک همین کدخوانی آن دستگاه است. دستگاهی که مثل همه‌ی صنایع دیگر به تیراژ وابسته است. در هر بار ظرفیت ۱۶ نمونه را دارد. اگر ۱۶ نمونه پر شود برای‌شان به صرفه‌تر است. وگرنه که با ۲ نمونه هم کار را انجام می‌دهند. 
هر خون چندین محل کدگذاری دارد. کدگذاری‌ها که تمام شد خون آدم‌ها را با هم مقایسه می‌کنند. فرزند یک پدر یا فرزند یک مادر حداقل نیمی از کدهایش شبیه پدرش و نیمی شبیه مادرش خواهد بود. برای تشخیص رابطه‌ی خواهر برادری کار سخت‌تر می‌شود و باید از یک جدول محاسبه استفاده کنند. 
اصلا آدم‌ها برای چه می‌روند آزمایش ژنتیک می‌دهند؟
چند دسته مشتری داشتند. یک دسته جنین‌ها بودند. جنین‌هایی که قبل از شکل گرفتن مورد آزمایش قرار می‌گرفتند که آیا صحیح و سالم هستند و اگر صحیح و سالم نبودند رأی به سقط می‌دادند. یک دسته موارد جرم و جنایت بود. موارد پیچیده‌ی جرم و جنایت . یک دسته تجاوزها بودند و یک دسته پرونده‌های تابعیت و درخواست شناسنامه. 
ما برای دسته‌ی آخر رفته بودیم. آقای دکتر برای‌مان نمونه‌ها را می‌آورد و توضیح می‌داد. خاندانی در روستایی دورافتاده در بلوچستان که یکی‌شان شناسنامه داشت و بقیه شناسنامه نداشتند و همگی پاشده بودند آمده بودند تهران. کلی پول داده بودند تا اثبات کنند که خواهر و برادر و پدر و مادر آن کسی هستند که شناسنامه گرفته‌اند. یک نفرشان شناسنامه داشت و ایرانی بود و بقیه برای ایرانی بودن باید اثبات می‌کردند که با او رابطه‌ی خونی دارند، باید دستگاه تشخیص می‌داد که برادر یا خواهر یا پدر یا مادر و یا فرزند او هستند. 
در همان لحظاتی که آقای دکتر با تبختر از قدرت تشخیص آزمایشگاهش حرف می‌زد من داشتم به این فکر می‌کردم که مرز چه قدر مسخره است. آدم‌ها برای این‌که اثبات کنند که اهل این طرف یک خط مرزی هستند باید چه کارها که بکنند. چه هزینه‌ها که بدهند و چه کسب‌وکارها شکل گرفته... فقط به خاطر مرز، به خاطر یک خط فرضی که آدم‌های این طرفش ایرانی و آن طرفش پاکستانی و افغانستانی نامیده می‌شوند. 
کنوانسیون حقوق بشر حق جابه‌جایی را به عنوان یکی از حقوق اولیه‌ی بشریت به رسمیت شناخته است. هر کسی حق دارد در زمین خدا هجرت کند و از جایی که ناراضی است به جایی برود که فکر می‌کند برایش رضایت به همراه خواهد داشت. کنوانسیون‌های سازمان ملل برای تمام آدم‌های روی کره‌ی زمین حق خروج از کشورشان (محدوده‌ای که مرزها تعیین می‌کنند) را به رسمیت شناخته است؛ اما... اما هیچ کنوانسیونی حق ورود به یک کشور دیگر (گذشتن از مرزهایی دیگر) را به رسمیت نشناخته است. تو حق خروج از کشورت را داری. اما حق ورود به هر کشوری را نداری. 
یک چیزی هم هست به اسم تناقض لیبرالیسم. می‌گویند لیبرالیسم جابه‌جایی آزاد کالاها و خدمات را در سراسر جهان به رسمیت می‌شناسد اما برای آدم‌ها که طبیعتا مهم‌تر از کالاها هستند این حق را به رسمیت نمی‌شناسد. یک لپ‌تاپ چینی به راحتی می‌تواند مرزهای کشورهای گوناگون را پشت سر بگذارد و به یک ساختمان آموزشی در اسلوواکی برود؛ اما یک انسان نمی‌تواند مطابق میل خودش به نقاط دیگر کره‌ی زمین برود. (این محدودیت را ما ایرانی‌ها خیلی بیشتر و بهتر درک می‌کنیم. وقتی وارد فرودگاه دبی می‌شوی و با تحقیر مانع از ورودت به خاک خودشان می‌شوند، وقتی برای یک سفر کوتاه به سواحل مدیترانه باید طعم حقارت را پشت درهای بسته‌ی سفارت‌های اروپایی در تهران بچشی‌، وقتی...)
فیلسوف‌ها هم حق آزادی برای انتخاب محل زندگی را جزء اساسی‌ترین ویژگی‌های آدم‌ بودن به حساب می‌آورد. کانت می‌گفت که ما فقط همین دنیا را برای زندگی داریم و قاعدتا نمی‌توانیم به فضای دیگری برویم. بنابراین همه‌ی ما حق داریم که گوشه‌ی دلخواه خودمان در فضای موجود را انتخاب کنیم.
اما مرزها دست ما را بسته‌اند. مرزها به ظاهر برای ما امنیت به همراه آورده‌اند. اما همان‌قدر که امنیت به همراه آورده‌اند آزادی را هم از ما گرفته‌اند.. آدمیزاد مگر به آزادی و حق اختیارش آدمیزاد نیست؟!
و آقای دکتر به قدرت تشخیص‌ آزمایشگاهش می‌بالید. می‌گفت زمانی برای تشخیص رابطه‌ی مادر فرزندی امام علی باید مکانیزم می‌چید و از روی مکانیزم قضاوت می‌کرد. بچه را می‌گذاشت وسط و به مادرهای مدعی می‌گفت که از دو طرف بکشندش. اما الان دیگر نیاز به این حرف‌ها و زحمت‌ها نیست. آزمایش‌های ژنتیک کار را آسوده کرده‌اند... 
من راستش به آن مرد بلوچ فکر می‌کردم که جواب دی ان ای خاندانش منفی درآمده بود. او و خاندانش ساکن این خاک بودند. در هوای این طرف مرز نفس می‌کشیدند. می‌خواستند که ایرانی باشند. کلی دم و دستگاه طراحی شده بود، کلی کسب و کار به وجود آمده بود تا تشخیص داده شود که او اهل این طرف مرز است یا آن‌ طرف مرز...  این کسب‌وکارها پول‌شان را در آورده بودند اما او و خاندانش ایرانی نشدند...
این روزها بیش از هر زمان دیگری پوچ بودن زندگی‌های‌مان را احساس می‌کنم. آقای دکتر درآمد خوبی داشت. تعداد زیادی از آزمایش‌ها برای تشخیص رابطه‌ی نسبی و شناسنامه دادن و ندادن بود... امری که به نظرم ذاتا بی‌معناست. هر کسی حق دارد خودش را اهل جایی بداند که دلش می‌خواهد و روانش در آن راضی است. آقای دکتر داشت از یک کار بی‌معنا درآمد خوبی کسب می‌کرد. خیلی از شغل‌ها همین است. جشن بی‌معنایی که می‌گویند همین است. البته شاید معنادارترین چیز همین باشد: پول و درآمد. پولی که بر پایه‌ی بی‌معنادارترین چیزها آدم‌ها را به معنا می‌رساند!
 

  • پیمان ..

حالا دیگر روی آورده‌ام به کتاب‌های الکترونیک. فایل‌های پی دی اف هیچ وقت تجربه‌ی دلچسبی برایم نبودند. توی موبایل ریز بودند و چشم‌هایم اشک‌آلود می‌شدند. اگر هم زوم می‌کردم یه اشاره‌ی اشتباهی کافی بود تا صفحات جابه‌جا شوند و اعصابم خرد شود برای دوباره پی گرفتن. توی لپ‌تاپ هم چشم‌هایم خسته می‌شد. اصلا من صفحه‌کلید جلویم باشد بیشتر دوست دارم بنویسم تا این‌که بخوانم. اما اپ‌های موبایلی به دلم نشسته‌اند. توی هر صفحه تعداد خط محدودی را می‌خوانم. می‌توانم تمرکز داشته باشم. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای خواندن کتاب خط کشیدن و نظر گذاشتن است. اپ‌های موبایلی این را هم برایم فراهم می‌کنند. می‌توانم با رنگ‌های مختلف هایلایت کنم و نظر بگذارم و آخرسر این هایلایت‌شده‌ها و نظرهایم را هم مرور کنم.

البته که کاغذ چیز دیگری است. ولی اقتصاد این‌ چیزها حالی‌اش نمی‌شود که. وقتی می‌توانم کتابی ۱۰۰صفحه‌ای را که نسخه‌ی کاغذی‌اش حدود ۲۵ تا ۳۰هزار تومان است به ۴هزار تومان (و حتی ارزان‌تر) بخرم نباید به اپ‌های موبایلی کتاب علاقه‌مند شوم؟

با کتاب‌های صوتی نتوانستم کنار بیایم. یک دلیلش همین هایلایت کردن و نظر گذاشتن است. وقتی کتابی صوتی را گوش می‌دهی فقط باید گوش بدهی. لذت هایلایت کردن و دوباره خوانی کتاب را نمی‌توانی بچشی. یا اگر بخواهی بچشی اعمال شاقه است. باید کاغذ قلم بگذاری کنارت و بنویسی دقیقه‌ی فلان و بیسار. یک دلیل دیگر البته که اقتصاد است. حجم دانلود کتاب‌های صوتی بالاست و من خسته شده‌ام بس که باید پول به خیک همراه اول ببندم. همین‌که بابت فیلترشکن سه لا پهنا با من حساب می‌کنند بسم است. و دلیل دیگر هم البته سلامت گوشم است. هندزفری و وز وز کردن خواننده‌ی کتاب پرده‌ی گوش نمی‌گذارد برای من...

بین اپ‌های کتابی فعلا از طاقچه بیشتر خوشم آمده. با فیدیبو دلم همراه نشد. آن اول‌ها که کتاب صوتی گوش می‌دادم نوار را به فیدیبو ترجیح می‌دادم. برای کتاب صوتی اپ نوار مناسب‌تر بود. حواسش بود که من کجا کتاب را رها کرده‌ام. فیدیبو قرم‌قاط می‌زد برای خودش. 

طاقچه هم کتاب صوتی دارد. اما من دیگر قید کتاب صوتی را زده‌ام. بین کتاب‌هایی که من خواسته‌ام طاقچه غنی‌تر بوده تا فیدیبو. اما دلیل اصلی ترجیح طاقچه، طرح طاقچه بی‌نهایتش بوده. برای من حتی نسخه‌ی التکرونیک کتاب‌ها هم گران به نظر می‌آیند. مثلا نسخه‌ی الکترونیک کتاب هیاهوی زمان چاپ نشر چشمه با تخفیف حدود ۱۳هزار تومان است. باز هم برای من گران است. اما طرح طاقچه بی‌نهایت طرحی است که در آن تو مبلغی پول به حساب طاقچه واریز می‌کنی و در ازای آن طاقچه این امکان را به تو می‌دهد که هر چند تا کتاب که می‌خواهی در یک بازه‌ی محدود زمانی بخوانی. خودشان می‌گویند طرح طاقچه بی‌نهایت مثل قرض دادن کتاب در کتابخانه‌های عمومی است. مثلا تو ۹هزار تومان پرداخت می‌کنی و یک هفته وقت داری که چند تا کتاب بخوانی. به ازای هر کتابی که می‌خوانی طاقچه به ناشر آن کتاب مبلغی پرداخت می‌کند. هم تو داری سود می‌کنی (چند کتاب با یک مبلغ کمتر می‌خوانی) و هم ناشر دارد سود می‌کند. چون اگر چنین طرحی تیراژ پیدا کند مطمئنا برای ناشر کتاب سودآور می‌شود...

یک دلیلی هم حس بدی به فیدیبو دارم این است که با دیجی‌کالا دستش توی یک کاسه است. دیجی‌کالا به نظرم انحصارطلب است و اصلا حال نمی‌کنم که توی هر سوراخی انگشت می‌کند. من دیجی‌کالایی را که کالای دیجیتال می‌فروشد دوست دارم. ولی دیجی‌کالایی که می‌خواهد کتاب‌فروشی کند برایم حال‌به‌هم زدن است...

تنها ناراحتی‌ام از اپ‌های موبایلی این است که هنوز به سراغ کتاب‌های قدیمی و تجدید چاپ نشده نرفته‌اند. خیلی کتاب‌های خوب وجود دارند که گیر آوردن نسخه‌ی فیزیکی‌شان به خاطر قدیمی بودن سخت است. اما اپ‌های موبایلی به راحتی می‌توانند این کتاب‌ها را بارگزاری کنند. هزینه‌ی بالایی برای‌شان ندارد. اگر این کار را بکنند به نظرم خوره‌های کتاب بیشتر به سراغ‌شان خواهند آمد. 

  • پیمان ..

داشتم اپیزود ۴۱۰ پادکست فریکونامیکس در مورد کرونا را گوش می‌دادم. توی ۵ دقیقه‌ی آخرش یک اپلیکیشن ساده را معرفی کرد که کاملا متناسب با این‌ روزها بود. این روزها که نان داغ نمی‌خریم و نان را هفته به هفته می‌خریم و تا جای ممکن کمتر از خانه بیرون می‌رویم و به هر کسی که دور و برمان باشد به چشم تردید و شک نگاه می‌کنیم. این روزها که کسی را ملاقات نمی‌کنیم. این روزها که خرید شده فقط چیزهای ضروری و در حالت ایده‌آل خرید مجازی از امثال دیجی‌کالا. این روزها که احوال کسی را نمی‌پرسیم و حواس‌مان شش دانگ فقط به خودمان است که مبادا کرونا بگیریم یا کسی را کرونایی کنیم.
اپ نکث‌دور یک اپلیکیشن خیلی ساده است برای شبکه کردن آدم‌هایی که در یک محله زندگی می‌کنند. سیستم ثبت‌نام بر اساس اثبات سکونت در یک محله است. همان طور که کد ملی ما حاوی آدرس محل سکونت ماست، کد شناسایی آدم‌ها در کشورهای مختلف هم این ویژگی را دارد. آدم‌هایی که در آن محله زندگی می‌کنند یک شبکه‌ی اجتماعی را تشکیل می‌دهند که برای افراد بیرون از محله قابل دسترس نیست. نه غریبه‌ها می‌توانند وارد گروه یک محله شوند و نه سرچ موتورهای جست‌وجو راه به جایی می‌برد. یک شبکه‌ی اجتماعی بر مبنای سکونت در یک محله.
آدم‌ها در آن شبکه‌ی اجتماعی می‌توانند اخبار محله را با هم رد و بدل کنند. اگر دزدی پیدا شد هشدار بدهند. دندانپزشک خوبی اگر می‌شناسند معرفی کنند. اگر کالایی برای فروش دارند توی قسمت مربوطه آگهی‌اش را به اشتراک بگذارند. اگر نردبان یا دریل نیاز دارند اطلاع بدهند تا کسی در محله به آن‌ها قرض بدهد و...
این روزها که کرونا همه را خانه‌نشین کرده این اپ کاربردی‌تر هم شده. یک کارکرد جالب آن کمک به افراد سالمند و ناتوان محله است. آدم‌هایی که برای خرید کردن مشکل دارند و نیاز به کمک دارند. ممکن است در ایام غیرکرونا فرزندشان یا کس و کارشان یاری‌رسان‌شان بوده. اما این روزها کسی به سراغ‌شان نمی‌آید که کارشان را انجام بدهد. آن‌ها می‌توانند توی نکث‌دور خبر بدهند و اهالی محل به کمک‌شان بشتابند. این روزها که آدم‌ها بی‌کار و عاطل توی خانه می‌نشینند، اتفاقا کمک کردن به همسایه بغلی با حفظ فاصله سرگرمی خیلی خوبی هم هست.
نکث‌دور اپلیکیشن جالبی بود. از ۲۰۰۸ شروع به کار کرد و این روزها در ۱۱ کشور جهان آدم‌های محله‌های مختلف را به هم وصل می‌کند.
پیش خودم گفتم احتمال دارد همچه اپلی را ایرانی‌ها هم کپی کرده باشند. به هر حال استارت‌آپ در ایران یعنی کپی اپ‌های خارجی دیگر. اما با توجه به این‌که هر اپی که آدم‌ها را با هم شبکه کند از نظر جمهوری‌ اسلامی اشکال شرعی دارد احتمالش را منتفی دانستم. توی بازار گشتم. پیدا نکردم. اپ کوچه بود که بیشتر خاطره‌بازی با مکان‌ها بود. عکس‌های مربوط به یک مکان و جملات آدم‌ها در مورد آن مکان را به اشتراک می‌گذاشت. اصلا بر اساس محل زندگی و تشکیل شبکه‌ی اجتماعی و داخل آن شبکه‌ نرم‌افزارهایی مشابه دیوار و شیپور راه انداختن نبود. 
همان ظن شبکه نشدن آدم‌ها قوی‌تر بود. هنوز که هنوز است تلگرام را آزاد نکرده‌اند. وقتی همه‌ی افراد یک جامعه قانونی را نقض می‌کنند، یعنی این که آن قانون بی‌معناست. بعد یادم افتاد به گروه‌ها و کانال‌های محلی تلگرامی. مثلا کانال‌های روستاها و گروه‌های جنبی‌ آن. کانال‌های شهرها. کانال‌های روستاها کارکردهای چندگانه‌ای دارند. روزنامه‌‌هایی محلی هستند که اخبار روستا را لحظه‌ای منتشر می‌کنند. اتفاقا بخشی از کارکرد اپ نکث‌دور را هم در خود دارند: به اشتراک گذاشتن اطلاعات مورد نیاز برای زیست در روستا. در این روزهای کرونایی هم بخش زیادی از اطلاع‌رسانی‌ها را به عهده داشته‌اند. 
من اگر استاد دانشگاه‌ بودم چند تا پایان‌نامه در مورد این گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی کار می‌کردم. چون چیز دندان‌گیری در مورد این گروه‌ها و کانال‌ها نخوانده‌ام. مطالعه ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ نقطه‌ی مختلف ایران و شباهت‌ها و تفاوت‌های کارکردی و اطلاع‌رسانی. مطالعه‌ی ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ روستای نزدیک به هم در یک نقطه از ایران و تفاوت‌ها و شباهت‌ها. نقش‌ این کانال‌ها در افزایش مطالبه‌گری. نقش این کانال‌ها در تثبیت ساختارهای سنتی و رأی خریدن برای افراد صاحب قدرت یا تخریب‌های خلاق. نقش این کانال‌ها و گروها در دایاسپورای اهالی این روستا. (مثلا بابای من از طریق کانال تلگرام روستا سریع‌تر از بابابزرگم که ساکن خود روستاست از کوچک‌ترین اخبار روستا مطلع می‌شود). نقش مجموعه‌ی کانال‌های تلگرامی در پرورش یا ناپرورش شهروندان و...
اما گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی مکان‌مند نیستند. اپ نکث‌دور به شدت مکان‌مند است. فقط همسایه‌های یک محله می‌توانند در آن عضو شوند. کار اپ نکث‌دور به هیچ وجه برساختن دایاسپورا (زیستن در مکانی و جایی دیگر را وطن خود دانستن) نیست. ضمن این‌که گروه‌های تلگرامی ساختار خطی دارند. آدم‌ها فقط پیغام‌های آخر را می‌خوانند و دسته‌بندی پیغام‌ها چندان قابل اجرا نیست. در حالی‌که نکث‌دور این کار را انجام می‌دهد.
نکث‌دور این روزها مشتری‌های بیشتر پیدا کرده. اهالی محل خودشان به روز از ابتلا به کرونای همسایه‌هایشان آگاه می‌شوند. اهالی محل سعی می‌کنند سرگرمی‌هایشان را به اشتراک بگذارند. حواس‌شان به هم بیشتر هست و هوای سالمندان و افراد کم‌توان را بیشتر دارند. ما دست‌مان به نکث‌دور نمی‌رسد. همین تلگرام را داریم. اما متأسفانه آن را به زور داریم و با اعمال شاقه...
 

  • پیمان ..

۱- داوون عجم اوغلو و جیمز رابینستون در کتاب درخشان خودشان «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» از مفهوم بزنگاه‌های تاریخی صحبت می‌کنند. این‌که اکثر ملت‌ها در یک سری چرخه‌های فضیلت و رذیلت گرفتارند. پی در پی خودشان را تکرار می‌کنند. ملت‌های بیچاره هر کاری می‌کنند اوضاع خراب‌تر می‌شود. اصلاحات بی‌فایده به نظر می‌رسد و تکرار شدن روندها اوضاع را بدتر می‌کند. نوعی نظم ویرانگر و رکود شوم حاکم است. اما در این میانه اتفاقات خاصی به وجود می‌آید که ممکن است جهت چرخه‌ها را برعکس کند. اتفاقات خاصی که ممکن است جریان راکد و غیرقابل تغییر یک جامعه‌ی بد را دچار تلاطم کند. تلاطمی که البته جهت‌ مثبت و منفی‌اش به عهده‌ی خود آن جامعه است. ممکن است آن جامعه به سوی رستگاری تغییر  مسیر بدهد و پی در پی وضعش بهتر شود و البته ممکن است در جهت سقوط بیشتر حرکت کند. آن‌ها این مفهوم را بزنگاه تاریخی می‌نامند.
یکی از مثال‌های آن‌ها از بزنگاه‌های تاریخی برای یک ملت بیماری طاعون در قرن چهارده میلادی و تأثیرات آن بر جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش است. طاعون در قرن چهاردهم از چین شروع شد و به تدریج از راه ابریشم به تمام سرزمین‌های خاورمیانه و اروپا سرایت کرد (مشابه کرونا). بعد از این که طاعون در فرانسه و ایتالیا و آلمان و کل اروپا فراگیر شد به سراغ جزیره‌ی انگلستان هم آمد و نیمی از جمعیت انگلستان را از بین برد. سیاهی و شومی این بیماری اروپا را مبهوت کرد.
اما چرا طاعون در انگلستان تبدیل به یک بزنگاه تاریخی شد؟ پس از رخت بر بستن طاعون، نیروی کار در انگلستان به شدت کاهش پیدا کرد. نظام فئودالی حاکم نیاز به کارگر داشت. اما کارگر کم بود و کارگران ارج و قرب پیدا کردند. به تدریج طبقه‌ی کارگر انگلستان مطالبه‌گر شدند و برای کار کردن روی زمین‌های اربابان امتیاز خواستند. این امتیاز خواستن‌ها به تدریج باعث از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان شد. با از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان نوعی برابری بین آحاد جامعه کم کم ظهور پیدا کرد و این برابری و مطالبه‌گری طی فراز و نشیب‌هایی طولانی و هم‌زمانی با اتفاقات بسیار دیگر منجر به شکل‌گیری پارلمان انگلستان و نظام سرمایه‌داری در این کشور شد. شرح کامل دگرگونی‌های تاریخی ملت انگلستان پس از طاعون و شکل‌گیری پارلمان و نظام سرمایه‌داری در این کشور را عجم‌اوغلو و رابینسون در کتاب خودشان به صورت مفصل شرح داده‌اند که از خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب‌شان است.
اما همین طاعون در سرزمین‌های شرقی اروپا هم یک بزنگاه تاریخی بود. بزنگاهی که به علت طرز مواجهه‌ی متفاوت اهالی اروپای شرقی با آن اوضاع را برای آن‌ها بد و بدتر کرد. طاعون و کم شدن نیروی کار نه تنها باعث بهبود وضعیت کارگران در این سرزمین‌ها نشد، بلکه زمینه را برای بردگی بیشتر هم فراهم آورد... 
«مرگ سیاه [طاعون] مثالی واضح از یک بزنگاه تاریخی، یک حادثه‌ی مهم یا تلاقی عواملی است که توازن اقتصادی و سیاسی موجود در جامعه را بر هم می‌زند. بزنگاه تاریخی شمشیری دولبه است که می‌تواند مسیر کشوری را دستخوش بازگشت شدید کند. از سوی دیگر می‌تواند راه در هم شکستن نهادهای بهره‌کش و ظهور نهادهای فراگیرتر را همانند مورد انگلستان هموار کند. یا می‌تواند ظهور نهادهای بهره‌کش را همانند مورد بردگی ثانویه در اروپای شرقی شدت بخشد.» (چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟- نشر دنیای اقتصاد- ص ۱۳۷)
۲- تا به این لحظه که دارم این متن را می‌نویسم در طول دو هفته‌ای که از رسمی شدن خبر شیوع آن در ایران می‌گذرد، 124 نفر قربانی شده‌اند. اگر فرض بگیریم که ۲درصد از مبتلایان این بیماری کشته می‌شوند (این در چین بوده و معلوم نیست که در ایران هم این‌گونه باشد. ولی فرض می‌گیریم)، پس توی ایران حداقل 6200 نفر کرونا گرفته‌اند. نمودار رشدش را هم که نگاه می‌کنی یک نمودار نمایی است که هنوز شیبش کند نشده و با احتمال زیادی همین‌جوری تصاعد هندسی‌وار زیاد می‌شود. 
معلوم نیست خودم کرونا گرفته باشم یا نه و معلوم نیست که از کرونا جان سالم به در ببرم یا نه. اوضاع نیز بسیار وخیم است و بلاهت اندر بلاهت را شاهد هستیم. هنوز خیلی از مردم موضوع را جدی نگرفته‌اند. صدا و سیما هم تصویری وارونه ارائه می‌دهد. صداوسیمای ما به جای این‌که سعی کند موضوع را به سمت قابل کنترل ماجرا (پیشگیری) ببرد و مردم را تا جای ممکن بترساند، موضوع را به سمت پرهزینه (درمان و بیمارستان و فداکاری پرستاران و پزشکان) می‌برد. تشبیه بیمارستان‌ها و پرستاران به خط مقدم جبهه و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به قدری احمقانه است که آدم نمی‌داند چه بگوید. این تشبیه کم بوده، مدافعین سلامت (بر وزن مدافعین حرم) را هم به آن اضافه کرده‌اند؛ و مردمی که آن قدر موضوع را به شوخی برگزار می‌کنند که به جاده می‌زنند و توصیه‌های مودبانه‌ی وزارت بهداشت هم به جاییشان نیست. که البته بی‌اعتمادی بین دولت و ملت عجیب اوضاع را وخیم کرده. از آن طرف دولت به ملت اعتماد ندارد که شهرها را قرنطینه کند و از این طرف هم ملت به دولت اعتماد ندارند که توصیه‌هایش را جدی بگیرند...
ولی یک چیزی را مطمئنم و آن‌ این است که کرونا برای جامعه‌ی ایران یک بزنگاه تاریخی است! درست است که قرن چهاردهم میلادی نیست و تغییراتی که طاعون در جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش ایجاد کرد در ایران قرن بیست و یکم معنا ندارد. اما با اطمینان می‌گویم که کرونا یک بزنگاه تاریخی است و دارد یک سری از چرخه‌های مثبت و منفی وضعیت جامعه‌ی ایران را دچار تغییر می‌کند. چرخه‌هایی که شاید در این بلبشو نگاه کردن به آن‌ها خیلی فانتزی به نظر برسد، اما حقایقی هستند که باید دیدشان و باید پیگیرشان بود...
بله... کرونا کسب و کارهای شب عید را از رونق انداخته. بازار دچار رکودی ترسناک شده. کسی خرید نمی‌کند. خیلی از مشاغل به خاک سیاه نشسته‌اند. چرخش پول در ایران متوقف شده است. دولت که برای مهار تورم لجام‌گسیخته هیچ برنامه‌ای ندارد از این رکود شاد است و تشویق هم می‌شود که برای تورم آتی باز هم اقدامات اساسی نداشته باشد، اما...
۳- یکی از کانال‌هایی که این  روزها خیلی به دقت پیگیرش هستم کانال محسن حسام مظاهری است. حسام مظاهری کرونا را درهم‌شکننده‌ی آخرین پایگاه‌های مقاومت سنتی مذهبی می‌داند و به تحلیل رفتارهای مذهبیون در قبال کرونا می‌پردازد. او تحلیل خودش را دارد، ولی تحلیل‌های سایرین در مورد تأثیرات کرونا بر رفتارهای دینی مذهبی را هم به اشتراک می‌گذارد.
کرونا از قم شروع شد. اولین قربانی رسمی کرونا در ایران یک جانباز جنگ بود. به اصرار برادرش که پزشک بود از او تست کرونا گرفتند و مشخص شد که بر اثر کرونا فوت شده است. اکراه حاکمیت از پذیرفتن رسمی هر گونه ضعف و بحران باعث شد که تا بعد از انتخابات مجلس پرداختن به آن را به تعویق بیندازند. و کرونا تکثیر شده بود. قم مرکز شیوع کرونا در ایران شد. 
کرونا از قم شروع شد، از خیابان‌های پایتخت مذهبی ایران منتشر شد و بعد از مدت کوتاهی در تمام ایران گسترش پیدا کرد. تقارن نقطه‌ی شیوع کرونا با مرکزیت ایدئولوژیک ایران یک بزنگاه تاریخی است. به نظر من مقاومت مسئولین حرم حضرت معصومه در مقابل جدی گرفتن کرونا شروع یک بزنگاه تاریخی شده است. آن هنگام که می‌گفتند حرم پناهگاه الهی است و مردم را به دعا و نماز در پناهگاه الهی دعوت می‌کردند، مردم را به سوی کرونا می‌کشاندند و زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردند، حقیقت برملا شد...
یکی از سنت‌های عجیب و غریب در ایران، ضریح پرستی است. این‌که تو وقتی به حرم امام رضا یا حضرت معصومه یا هزاران امامزاده‌ای که در ایران هستند می‌روی باید به سوی ضریح بروی. با یک حالت خشوع و احترام و بندگی به سوی ضریح حرکت کنی. ضریح را ببوسی. از ضریح تبرک بجویی. حاجت‌هایت را به ضریح نقره‌ای بگویی و از ضریح کمک بخواهی. مصداق عملی شرک خفی که با یکتاپرستی منافات عجیبی دارد و علی‌رغم این‌که علمای عربستان این عادت ایرانیان را دلیلی بر کافر بودن‌ اعلام می‌کنند، مسئولین ایران بر آن اصرار می‌ورزیدند. مقاله‌ای که سه روز بعد از اعلام شیوع کرونا در قم در جراید منتشر شد و در آن گفته شده بود که به سبب جنس ضریح حضرت معصومه، آن‌جا در مقابل ویروس امن است به یاد ماندنی بود. کرونا، بزنگاهی تاریخی برای ترک عادت ضریح پرستی و شاید خیلی از مناسک دیگر شده است. کرونا بدجور علمای قم را به چالش کشیده است. یک بزنگاه تاریخی هم برای علما و هم برای مردم ایران در مواجهه با چالش‌های دنیای قشنگ نو...
این دومین هفته‌ای است که نماز جمعه در شهرهای مختلف ایران تعطیل شده است. این دومین هفته‌ای است که شعارهای مرگ بر بسیاری از کشورهای مختلف جهان در شهرهای مختلف ایران بلند نمی‌شود. هنوز هم کسانی هستند که بگویند کرونا کار دشمنان ایران بوده است. اما کرونا دارد به ما یاد می‌دهد که کار خودمان هم هست. این ما بودیم که کرونا را منتشر کردیم. این ما بودیم که با سفر گله‌ای‌مان به شمال، گیلان و مازندران را به بحران رساندیم. این ما بودیم که با دست کم گرفتن کرونا آن را پخش کردیم. کرونا اگر از چین آمده، توسط خود ایرانی‌ها توی کل ایران تکثیر شده. این را دیگر کسی نمی‌تواند انکار کند. این که یاد بگیری که مسئولیت اشتباهاتت را خودت به عهده بگیری و هر هفته مرگ بر کشورهای دیگر نگویی یک بزنگاه تاریخی است... کرونا حاکمیت ایدئولوژی را به چالش کشیده است.
۴- به تجربه دریافته‌ام که در ایران قبل از کرونا فرد اهمیتی نداشت. ایدئولوژی حاکم بر کشور ما برای افراد به صورت تک تک اهمیت آن‌‌چنانی قائل نیست. افراد در یک حکومت ایدئولوژیک بیشتر به شکل سرباز نگاه می‌شوند. هویت فردی سرباز اهمیت چندانی ندارد. این سرباز اگر مرد یکی دیگر را جایگزین می‌کنیم. این سرباز اگر مرد در آن دنیا رستگار می‌شود. پس مهم نیست که مرده. 
چنین واکنشی در برابر تصادفات جاده‌ای هم وجود دارد. در ایران روزانه به طور متوسط ۴۵ نفر بر اثر تصادفات جاده‌ای و شهری کشته می‌شوند. اما این مسئله برای حاکمیت مسئله‌ی طراز اول نیست. در حوادث پس از شهادت سردار قاسم سلیمانی هم شاهد بودیم. ۶۵ نفر در مراسم تشییع در کرمان له شدند و مردند. اما هیچ داستانی از تک تک این ۶۵ نفر منتشر نشد. حتی مرگ‌شان به محاق فراموشی هم رفت. در مورد 176 نفری که در هواپیما مورد اصابت موشک قرار گرفتند هم اگر تابعیت کانادایی‌ و سوئدی و افغانستانی و آلمانی نبود، مطمئنا آن‌ها هم یک حادثه شمرده می‌شدند و به محاق فراموشی می‌رفتند. این‌که در مورد آن 176نفر داستان‌هایی منتشر شد و فرد فردشان اهمیت پیدا کردند به خاطر آن بود که ساکن جامعه‌ای شده بودند که در آن فردیت اهمیت دارد. فرد قصه دارد. فرد قصه‌اش را بیان می‌کند و آدمی که داستان دارد نمی‌تواند جزئی کوچک از یک کل معنادار باشد؛ او خودش یک جزء معنادار است.
کرونا اما در این مورد هم قابلیت تبدیل به یک بزنگاه تاریخی را دارد. کرونا به جان مسئولین و آقازاده‌ها هم افتاده. دیگر درد و مرض برای رعیت و سرباز نیست. حالا آن‌ها هم دچار شده‌اند و چالشی که به وجود آمده این جاست: ما آدم‌های عادی پس چی؟ مگر ما مردم عادی داستان نداریم؟ مگر زندگی ما هم قصه نیست؟ مگر کرونا ما را هم نابود نمی‌کند؟ پس چرا فقط به قصه‌ی آقازاده ها و مسئولین پرداخته می‌شود؟ یکی از به یادماندنی‌ترین این واکنش‌ها دقیقا توی رسانه‌ای اتفاق افتاد که تریبون حاکمیت است: شبکه‌ی استانی قم و مجری برنامه‌ای تلویزیونی که مبتلا شدن پسر حداد عادل را به چالش کشید. حالا مردم عادی با جدیت بیشتری دارند این سوال را می‌پرسند. ایجاد روحیه‌ی مطالبه‌گری کار آسانی نیست. کرونا یک بزنگاه تاریخی است.
۵- کلیپ‌های رقص پرستاران و پرسنل بیمارستانی برای روحیه دادن به خودشان و بیمارها به سرعت پخش می‌شود. با آن لباس‌های اجق وجق انصافا خوب هم می‌رقصند و رقص یکی از هفت هنر است که در ایران سرکوب شده است. اینستاگرام فرصتی را مهیا کرده بود که رقص فراگیر شود. اما بگیر و ببندها و اعتراف‌گیری‌ها باعث شد تا فقط رقاص‌های اینستاگرامی ساکن در خارج از ایران جرئت پخش داشته باشند. رقص در ایران ممنوعه بود. اما این روزها رقص حلال شده است، این روزها رقص در خاک ایران حلال شده است. کمتر کسی از مردم عادی است که کلیپ‌های رقص پرستاران را ببیند و محکوم‌شان کند. کرونا یک بزنگاه تاریخی برای هنر رقص در ایران نیست؟!
۶- دولت سعی می‌کند که تا جای ممکن حضور افراد برای پیگیری کارهای اداری را کاهش دهد. خیلی از کارها امکان پیگیری الکترونیک‌شان فراهم شده است. برای خیلی از کارها افراد از حضور معاف شده‌اند. این هم یک بزنگاه تاریخی است. نگاه سنتی که افراد برای دریافت خدمات از دولت حتما باید مراجعه کنند و یک لنگه پا بایستند و احراز هویت شوند در دنیا منسوخ شده است. در ایران علی‌رغم تمام زیرساخت‌ها همچنان ادامه داشت. کینز یک مثال خیلی مشهور برای اشتغال‌زایی دارد. او می‌گوید که دولت باید برای مردمش اشتغال‌زایی کند. لازم نیست شغل واقعی باشد. همین که عده‌ای را مسئول کندن چاله کند و عده‌ای دیگر را مسئول پر کردن همان چاله‌ها و این بازی را تکرار کند خوب است. شاید تعداد انگشت‌شماری کشور در جهان باشند که هنوز هم به این توصیه‌ی کینز عمل می‌کنند. ایران یکی‌شان بود و حالا انگار واقعا نیازی به خیلی از چاله‌ها و پر کردن چاله‌ها نبوده... درونگری افراطی و این‌که ما باید با خودمان سرگرم باشیم تا اقتصادمان شکوفا باشد تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ کرونا باعث می‌شود که بی‌معنایی این تئوری به خیلی‌ها حقنه شود؟!
۷- و چرخه‌های بزرگی در راهند. چرخه‌هایی که جرقه‌ی اولیه‌شان را کرونا زده است. قابل پیش‌بینی هم نیستند. نمی‌توانم بگویم که کرونا در نهایت باعث ایجاد چرخه‌های مثبت می‌شود یا منفی. خودش پدیده‌ی مزخرفی است. موقتا آسیب‌های بزرگی هم زده است. اما به طرز غریبی به بعد از کرونا امیدوارم... به چرخه‌هایی که در ایران بعد از کرونا شکل می‌گیرند امیدوارم...
 

  • پیمان ..

صدسالگی کارخانه‌ی مزدا

حدود یک ماه پیش کارخانه‌ی مزدا صد ساله شد. این نوشته را باید آن موقع‌ها منتشر می‌کردم. ولی من همیشه دچار بی‌وقتی بوده‌ام خب...
به دلایل مختلف به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. در طول ۱۰سال گذشته تمام ماشین‌هایی که صاحب‌شان بوده‌ام ردی از مزدا را با خود داشته‌اند. پراید هاچ‌بکی که ۱۰سال پیش سوارش بودم (لاک‌پشت) از یک موتور کاربراتوری بهره می‌برد که اصالتا دست‌پخت مزدا بود. بعدها فهمیدم که پراید هاچ‌بک ما در روزگاران قدیم مزدا ۱۲۱ ژاپنی‌ها بوده است و فورد فیستای آمریکایی‌ها که مزدا امتیاز ساختش را تقدیم کیاموتورز کره ای ها کرد. موتور ۱۳۰۰ کاربوراتوریش علی‌رغم قدیمی بودن به شدت کم‌مصرف و سگ‌جان بود. موتور پراید انژکتوری مدل ۸۸ (سفیدبرفی) هم کار مگاموتور بود و کپی موفقی از همان موتور سری B3 ژاپنی‌ها. موتوری که سال‌هاست عامل محبوبیت پراید در بین ایرانی‌هاست. حالا هم ۴ سالی هست که مزدا ۳۲۳ سوار می‌شوم. موتورش از همان خانواده‌ی سری B مزداست، سری B6 و شاسی هم شاسیBJ ، شاسی‌ای که از ۱۹۹۸ به کار گرفته شده و بعدها مزدا۳ را هم روی آن سوار کردند و تا به امروز در جای جای جهان به کار گرفته شده است.
به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. مزدا کارخانه‌ی شماره‌ی یک ژاپنی‌ها نیست. شماره‌ی یک تویوتا است. در بین کارخانه‌های خودروسازی جهان هم مزدا از نظر فروش در رتبه‌ی پانزدهم دنیا قرار دارد. یعنی آن قدر هم شاخ و محبوب نیست. مزدا بهترین نیست. ولی به شکل عجیبی خاص است. مزدا کار خودش را می‌کند و به اصول خودش پای‌بند است. 
جوجیرو ماتسودا اسم سه‌چرخه‌ای را که در سال ۱۹۲۰ ساخته بود مزدا گذاشت. به این امید که خدای روشنایی ایرانیان، محصولش را درخشان کند. این‌که ماتسودا اسم اهورا مزدا را برای درخشش سه‌چرخه‌ی خودش به کار برده بود نشان می‌دهد که مزدا از همان اول هم اصول خودش را داشته. 
مزدا همیشه نوآوری‌های موتوری خودش را داشته و به خاطر این نوآوری‌های موتوری بین اهلش محبوب بوده. شاید مردم عادی از خلاقیت‌های مزدا سر درنیاورند. ولی کارخانه‌های خودروسازی دیگر سر درمی‌آورند. کارخانه‌ی فورد به خاطر این نوآوری‌ها بود که عاشق مزدا شد و از ۱۹۷۴ شروع به همکاری با مزدا کرد. فورد اکسپلورر که از شاسی‌بلندهای محبوب آمریکایی‌هاست دستپخت مزدایی‌ها بوده. تا ۲۰۱۵ هم فورد از سهامداران بزرگ مزدا بود. اما از ۲۰۱۵ به بعد آمریکایی‌ها به شدت ملی‌گرا شدند. سهام‌شان را فروختند. از ۲۰۱۵ به بعد تویوتا جای فورد را در مزدا گرفته. از ۲۰۱۵ به بعد مزدا دارد نوآوری‌های موتوری‌اش را به تویوتا می‌فروشد.
مزداها دیر خراب می‌شوند. سگ‌جان‌اند. به خاطر دیر خراب شدن‌شان بین تعمیرکاران ایرانی مشهورند به مزدا گدا. ولی از آن طرف هم قیمت قطعات‌شان به شدت گران است. دیر خراب می‌شوند. اما اگر خراب شوند کمی نقره‌داغت می‌کنند. کاری می‌کنند که بعد از تعمیر بگویی حالا که دوباره درست شدی چرا بدهم یکی دیگر ازت سواری بگیرد؟ خودم باز سوارت می‌شوم. 
چند وقت پیش رفتم سراغ سایت کارخانه‌ی مزدا. توی صفحه‌ی اولش صدسالگی مزدا را جشن گرفته بودند. وقتی روی صدسالگی مزدا کلیک می‌کردی فیلم‌هایی کوتاه از یکه‌تازی‌های مزدا میاتا توی جاده‌های مختلف را برایت پخش می‌کرد. من عاشق مزدا میاتا هستم. توی رمان کافکا در کرانه یکی از شخصیت‌های اصلی کتاب مزدا میاتا داشت و با سرعت به آن روستای کوهستانی می‌راند. از همان وقت من عاشق مزدا میاتا شدم. حیف که توی ایران دستم از مزدا میاتا کوتاه است. سرچ زدم دیدم عاشقان مزدا هم آن تکه‌های کتاب موراکامی را برای خودشان رونویسی می‌کنند:


Know any novels in which the Miata is specifically mentioned? Here's one to start the list:

"Kafka on the Shore" by Haruki Murakami. BRG and slightly "tuned".

Mentioned many times throughout, including:

"That's a tough one." Oshima gives it some thought. He shifts down, swings over to the passing lane, swiftly slips pass a huge refrigerated eighteen-wheeler, shifts up, and steers back into our lane. "Not to frighten you, but a green Miata is one of the hardest vehicles to spot on the highway at night. It has such a low profile, plus the green tends to blend into the darkness. Truck drivers especially can't see it from up in their cabs. It can be a risky business, particularly in tunnels. Sports cars really should be red. Then they'd stand out. That's why most Ferraris are red. But I happen to like green, even if it makes things more dangerous. Green's the color of a forest. Red's the color of blood."

توی سایت زندگی‌نامه‌ی جیجیرو ماتسودا را مصور و تایم‌لاین کرده بودند و این‌که چطور کارخانه‌ی مزدا را پایه‌گذای کرد. 
کوییز اطلاعات مزدایی گذاشته بودند. اسم اولین سری خودروهای برقی مزدا چیست؟ کدام یک از لگوهای مزدا از ۱۹۹۷ به بعد لگوی اصلی این کارخانه شد؟ کدام یکی از مدل‌های مزدا در سال ۱۹۸۰ خودروی سال ژاپن شد؟ کدام یک از مدل‌های موتور برای اولین بار توسط مزدا تجاری‌سازی شد؟ نام اولین تولید کارخانه‌ی مزدا چه بود؟ همه‌ی سوال‌ها را درست و صحیح جواب دادم. سوال‌های سخت‌تر و تاریخی‌تر از مدل‌های مختلف مزدا هم می‌پرسیدند باز بلد بودم. 
یک صفحه داشتند به اسم داستان‌های مزدایی. نوشته بود که مزدا دارد صدمین سال تأسیسش را جشن می‌گیرد و بزرگ‌ترین حامیانش در طول این یک قرن مشتریانش بوده‌اند. کسانی که مدل‌های مختلف مزدا را سوار شده‌اند. نوشته بود که داستان‌های مزدایی خودتان را با ما به اشتراک بگذارید. اما از شانسم فرم داستان‌های مزدایی‌شان فقط به زبان ژاپنی بود... ۲ سال پیش متنی را نوشته بودم. دوست داشتم توی داستان‌های مزدایی برایشان بفرستم. اما چجوری به ژاپنی ترجمه‌اش کنم آخر؟!:

حالا دو سالی می‌شود که با هم رفیقیم. بعد از دو سال همدیگر را خوب می‌شناسیم و ضعف‌ها و قوت‌های هم را فهمیده‌ایم. من می‌دانم که خوشش نمی‌آید در دنده‌های پایین تخته کنم و او هم می‌داند که چطور در سرعت‌های بالا و پیچ‌واپیچ‌های تند و تیز چهارچنگولی به آسفالت بچسبد و لذت هندلینگ را به من پاداش بدهد.
سیصدوبیست‌و‌سه از رده خارج محسوب می‌شود. کلا هم دو دسته آدم سوارش می‌شوند: پیرمردها و پیرزن‌هایی که نرمی و راحتی این ماشین متناسب است با فرتوتی دست و پایشان و جوان‌هایی که دوست دارند وقتی وارد جاده می‌شوند تا شعاع صد کیلومتری مثل و مانند نداشته باشند، یکه‌تاز جاده باشند و حس تشخص و یکتایی‌شان را ارضاء کنند.
من از دسته‌ی دومم یحتمل. سوار بر کلاسیکی که به جز دو سه آپشن برقی هیچ چیزی از خودروهای به‌روز هم‌رده‌اش کم ندارد.
سیصد و بیست‌و‌سه کم استهلاک و به طرز فوق‌العاده ای کم مصرف است. هزینه‌های جاری‌اش (روغن و فیلتر و این‌ها) ارزان است. وقتی هم به سر‌و‌صدا می‌افتد و عیبی از خود نشان می دهد صدها سیصد و بیست و سه سوار در ژاپن و روسیه و چین و کلمبیا و آفریقای جنوبی و آمریکا و کانادا با فیلم ها و توضیحات شان در یوتیوب تو را دقیق راهنمایی می کنند و هزینه‌ی جست‌و‌جو و شناسایی عیب را به صفر می‌رسانند که البته گرانی قطعات ساده‌ی آن را جبران نمی‌کند...
در این دو سال با او از مه جاده‌ها گذشته‌ام، خاک جاده‌ها را به تنش و دلتنگی خداحافظی از دوستان اپلای کرده را به جانش نشانده‌ام، سواحل جنوب و شمال را دیده‌ام، به دیدار یار شتافته‌ام، طعم ناکامی را چشیده‌ام و راستش حالا که نگاه می‌کنم با اینکه دوست نداشتم ولی بیش از هر زمانی در طول زندگی‌ام تنهایی کرده‌ام...

  • پیمان ..

مکنزی

من ارادتمند مکنزی‌ام. ‏

این‌که یک شرکت ارائه‌ی خدمات محتوایی و مشاوره‌های مدیریتی 11 هزار نفر پرسنل داشته ‏باشد آدم را به هیجان می‌اندازد. ‏وقتی گزارش‌های ساده ولی پرمحتوای این موسسه‌ی مطالعاتی حالا بین المللی را می‌خوانم کیفور ‏می‌شوم. حس می‌کنم از فردای جهان خبر دارم. یکی از 13 مقاله‌ی مرجع پایان‌نامه‌ام هم حاصل ‏کار همین مکنزی بود و چه‌قدر برایم الهام‌بخش بود. بعد که مشتری سایتش هم شدم هیچ وقت ‏از ایمیل‌های تبلیغاتی‌اش توی ایمیلم حس بد پیدا نکردم.‏

همین امشب ارادتم به مکنزی فزون‌تر شد. ‏

سر همین عکس بالا. دیگر توی متن‌های انگلیسی جا افتاده که به خلیج فارس بگویند خلیج عربی. ‏یکهو توی گزارش جدیدی از مکنزی عبارت خلیج فارس را که می‌بینی، حس وطن‌پرستی با ‏همه‌ی حماقتش به طرز شیرینی‌ ورقلمبیده می‌شود. به خصوص که بروی توی منبع همین عبارت و ‏ببینی که توی منبع هم گفته‌اند خلیج عربی...‏!

  • پیمان ..

اسنپ

‏1-‏ خیلی وقت‌ها الکی اپلیکیشن اسنپ را باز می‌کنم. درخواست می‌کند که جی‌پی‌است را روشن کنم تا بفهمم کجای ‏شهری؟ با کمال میل قبول می‌کنم. بعد از چند لحظه ابر مبدا روی محلی قرار می‌گیرد که هستم. عموما خانه. بعد ‏نگاه می‌کنم به تعداد اسنپ‌هایی که دور و برم هستند. به ماشین‌هایی که همین دور و بر پارک‌اند یا در حال رفتن و ‏آمدن‌اند. ماشین‌هایی که آماده‌اند تا مقصدم را مشخص کنم و بیایند دنبالم و من را برسانند به جایی که می‌خواهم. ‏با قیمتی کمتر از قیمت آژانس‌ها و تاکسی‌های دربستی. آدم‌هایی که مثل خودم هستند. ساعت‌های مختلف روز ‏امتحان می‌کنم. الان که صبح است، آن ماشینه دارد از چهارراه بالای خانه‌مان دور می‌شود. مسافری را سوار کرده؟ ‏یا که دارد دور دور می‌کند تا آدمی در نقطه‌ای از شهر درخواست ماشین کند و از شانسش او در نزدیک‌ترین محل ‏به آن نقطه باشد؟ تعداد زیادی ماشین در کوچه‌های و خیابان‌های اطراف‌اند. ولی فقط 8-9 تای‌شان برچسب ‏دارند. برچسبی به اسم اسنپ. برچسبی که در واقعیت مشخص نیست. از روی قیافه‌ی ماشین‌ها در خیابان نمی‌شود ‏فهمیدشان. فقط روی نقشه‌ی اپلیکیشن معلوم است. برچسبی که به واسطه‌ی اپلیکیشن به خدمتی واقعی تبدیل ‏می‌شود. نیمه شب هم حداقل 6 اسنپ در حدود خانه‌مان هستند. تا به صبح آماده‌ی مسافر سوار کردن‌اند...‏

‏2-‏ شرکت ‏MTN‏ 20 میلیون یورو برای توسعه‌ی اپلیکیشن اسنپ در سایر شهرهای ایران سرمایه‌گذاری کرد. ‏اپلیکیشنی که فقط در تهران قابل کاربرد بود و 10 هزار راننده و 100 ها هزار مسافر را به هم متصل کرده بود ‏حالا با این سرمایه‌گذاری عظیم می‌رود که در شهرهای دیگر ایران هم قابل اجرا بشود. ‏

خبرش برایم جذاب و خوشحال‌کننده بود. ساز و کار اسنپ جذاب و جالب است. هم از طرف عرضه‌کننده‌های ‏خدمت. همه‌ی کسانی که ماشین زیر پای‌شان است می‌توانند به عنوان راننده در اسنپ درخواست همکاری کنند و ‏به کار مشغول شوند. از آن طرف هم متقاضیان خدمت خیلی به نفع‌شان شده است. در سریع‌ترین زمان ممکن به ‏ارزان‌ترین قیمت به هدف‌شان می‌رسند. این وسط واسطه‌ای به نام آژانس و کمیسیون بالا و دفتر و دستک و مکان ‏خواب برای راننده‌ها و... حذف شده است. حالا دیگر می‌شود گفت سریال آژانس دوستی باید در باب شغلی ‏مربوط به موزه‌ها باشد. تخریبگر بودن نوآوری همین است. ولی چاره‌ی کار مبارزه با آن نیست. ‏

البته از جنبه‌های دیگر هم قابل فکر است. اکثر عرضه‌کنندگان خدمت در اسنپ از ماشین شخصی استفاده می‌کنند. ‏این برای شرکت‌های بیمه خبر خوبی نیست. چون میزان استفاده از یک ماشین برای مصارف شخصی با استفاده از ‏آن به عنوان وسیله‌ی حمل و نقل مسافر خیلی فرق می‌کند. ریسک شرکت‌های بیمه بالا می‌رود. ولی خب... ‏شرکت‌های بیمه در ایران آن قدر عقب مانده هستند که روال قبلی خودشان برای جبران ضرر را ادامه خواهند داد: ‏کم‌فروشی: ندادن خسارت به اندازه‌ی واقعی آن. ‏

‏3-‏ کمی جست و جو که کردم دیگر ایده‌ی اسنپ جدید نیست. اوبر... اصل ایده مال آن‌هاست:‏

‏«اوبر‎ ‎یک سرویس هم‌سفری آنلاین مستقر در‎ ‎سان فرانسیسکو‎ ‎است. اپلیکیشن‎ ‎تلفن هوشمند‎ ‎به طور خودکار ‏مسافرین را با نزدیک‌ترین راننده مرتبط می‌سازد و موقعیت مسافر را به راننده می‌فرستد. مشتریان از طریق اپ ‏تلفن تقاضای سواری کرده و موقعیت راننده‌ی خود را ردیابی می‌کنند. رانندگان اوبر از خودروی شخصی خود ‏استفاده می‌کنند. این سرویس در اوت ۲۰۱۶ در ۶۶ کشور و ۵۰۷ شهر در سطح جهان در دسترس است. اپ اوبر ‏به طور خودکار کرایه را محاسبه کرده و پرداختی را به راننده منتقل می‌کند. با افزایش محبوبیت شرکت‌هایی چون ‏اوبر، بسیاری از شرکت‌های دیگر مدل کسب و کار آن را تکرار کرده و این روند به «اوبری سازی» مشهور شده ‏است. در بسیاری جاها آنان مورد حملات شدید صنعت تاکسیرانی قرار گرفته‌اند که آنان را به عملیات تاکسیرانی ‏غیرقانونی، پایین آوردن قیمت و خدمات ناایمن متهم می‌کنند‎.‎‏»‏

در حقیقت اسنپ هم یک اوبری سازی است.‏

اپلیکیشن دیگری وجود دارد به اسم ایر بی‌ ان‌ بی (‏Air BNB‏). مشابه اوبر، فقط در زمینه‌ی خانه و اتاق. مردم ‏اتاق‌های اضافی خانه‌شان، یا طبقات اضافه‌ی خانه‌شان را اجاره می‌دهند. کسانی که قصد اقامت چند ساعته یا چند ‏روزه یا چند ماهه دارند دیگر نیاز ندارند که به هتل‌ها و متل‌ها بروند و پول‌های سرسام‌آور بابت هزینه‌ی اقامت ‏بدهند. به هر شهری که رسیدند می‌توانند اتاق‌های اضافی را پیدا کنند و درخواست اقامت بدهند. صاحب‌خانه هم ‏با توجه به مشخصات پروفایل درخواست‌کننده اگر خوشش بیاید قبول می‌کند. ایر بی ان بی در حال حاضر ‏‏800،000 مکان فهرست شده در 33،000 شهر و 192 کشور دارد.‏

جالب این جاست که مشابه اپلیکیشن ایر بی ان بی را یک شرکت سویسی در ایران اجرا کرده است: ارینت استی ‏‏(‏Orient Stay‏). فقط بدی اش این است که برای توریست‌های خارجی است و اپلیکیشن و سایت برای توریسم ‏ایرانی نه مجوز گرفته و نه طراحی شده. (می‌شود دور زد... اگر صاحب‌خانه آدم مهمان‌نوازی باشد می‌شود از طریق ‏همین سایت باهاش تماس گرفت و اجاره کرد. متن‌ها انگلیسی  است. وگرنه بازار بازار ایران است دیگر.)‏

تسک ربیت‎ ‎‏ (‏TaskRabbit‏) هم اپلیکیشن مشابهی است برای دریافت خدمات خانه‌داری و اسباب‌کشی و تمیز ‏کردن خانه و خریدهای خرد و کارهای یدی. (این را توی ایران هنوز ندیده‌ام یا خبر ندارم از حضورش... هنوز ‏شیوه‌ برای کارهای خدماتی تبلیغات کاغذی و تراکت انداختن در آپارتمان‌ها و آگهی‌های روزنامه برای است... در ‏حالی‌که خدمت‌دهندگان داوطلب خیلی می‌توانند بازدهی بیشتری داشته باشند...)‏

یکی از بدبختی‌ها در ایران نبود مکان برای کارهای گروهی کوتاه مدت است. مثلا دانشجویی و عضو یک گروه ‏‏3-4 نفره تا پروژه‌ای را به انجام برسانید. اگر جنس مخالف در بین‌تان باشد باید عزای مکان بگیرید. در دانشگاه ‏به جز حیاط و فضای باز هیچ مکان مشترک دیگری در اختیارتان قرار ندارد. کتابخانه؟ تفکیک جنسیتی است. بعد ‏مگر می‌شود توی کتابخانه هم‌فکری کرد؟ اتاق‌های مطالعه؟ تفکیک جنسیتی است. فقط هم‌جنس می‌توانید. آن‌ ‏هم همیشه پر است. کافه؟ لعنت به کافه‌های تنگ و تاریک و دودآلود پرسر و صدا. توی کافه‌ها که نمی‌شود ‏تمرکز کرد برای انجام کار. پارک؟ هزار نفر رفت و آمد می‌کنند. خانه؟ اگر خانه داشتیم که در به در مکان ‏نبودیم. یا مثلا قرارهای کاری. جلسات کاری کوتاه مدت. واقعا برای این جور جلسات مکان دردسر است. یک ‏اتاق شیشه‌ای که بشود تویش روی کار و پروژه برای چند ساعت تمرکز کرد. یک اتاق کوچک و ساده که بشود ‏با کم‌ترین هزینه یک جلسه‌ی کاری برگزار کرد. یا مثلا برای مدت یک هفته یا یک ماه برای انجام کاری ‏پروژه‌ای آن را اجاره کرد. و این دقیقا همان چیزی است که اپلیکیشن ‏ShareDesk‏  فراهم می‌کند. اجاره‌ی مکان ‏برای جلسه و قرار کاری... (این هم توی ایران هنوز راه نیفتاده...)‏

‏4-‏ مجموعه‌ی این اپلیکیشن‌ها و پلتفرم‌ها بازارهای جدیدی را ایجاد کرده‌اند. بازارهایی که یک گرایش جدید در ‏اقتصاد را به وجود آورده به اسم «اقتصاد اشتراک گذاری»... ‏

ایران به لطف تحریم‌ها در این زمینه همگام با جهان پیشرفت کرده است. مشابه ای بی و کریگزلیست ما در ‏ایران دیوار و شیپور را داریم. با همان امکانات و همان هوشمندی‌ها. مشابه اوبر، اسنپ را داریم و... ولی نکته‌ی ‏عجیب این است که در ایران هیچ مطالعه‌ای روی اقتصاد به اشتراک‌گذاری صورت نگرفته است. بررسی ساز و کار ‏و مکانیسم‌های درآمدی اسنپ هنوز مورد بررسی قرار نگرفته است. حالا داده‌کاوی و هزاران نوع حقیقتی که ‏می‌شود از طریق داده‌های بی‌شمار اسنپ و شیپور و دیوار کشف کرد به کنار.... ‏

اقتصاد اشتراک‌گذاری یک گرایش جدید در علم اقتصاد است. یکی از آخرین کتاب‌هایی که در این زمینه چاپ ‏شده محصول انتشارات دانشگاه ام آی تی است: اقتصاد اشتراک‌گذاری. پایان استخدام و ظهور سرمایه‌داری مردم‌ ‏محور. نوشته‌ی آرن سانداراراجان. چاپ 2016.‏

در مورد اقتصاد اشتراک‌گذاری به زبان انگلیسی بیش از 2600 کتاب و 200،000 مقاله نوشته شده است. (به ‏فارسی هنوز هیچ کتاب و مقاله‌ای در این زمینه وجود ندارد...)‏

اقتصاد اشتراک‌گذاری از چه حرف می‌زند؟ پیدایش اقتصاد اشتراک‌گذاری از دو دهه قبل شروع شد. زمانی که ‏سایت‌های ای بی و کریگزلیست به راه افتادند. مردم محصولات خودشان را با این سایت‌ها به اشتراک می‌گذاشتند ‏و از طریق فروش محصولات هر دو سود می‌کردند. ولی این درجه‌ی پایینی از اشتراک‌گذاری بود. اقتصاد ‏اشتراک‌گذاری در اصل با ظهور اپلیکیشن‌هایی چون اوبر و ایر بی ان بی معنای واقعی خودش را پیدا کرد.‏

مثلا در مورد اپلیکیشن اسنپ: موتور محرک این اپلیکیشن کسانی هستند که خودروهای خودشان را در اختیار این ‏اپلیکیشن می‌گذارند. در حقیقت اسنپ در استفاده از آن خودرو با آن‌ها شریک می‌شود. بیش از 10 هزار نفر در ‏تهران ماشین‌های شخصی‌شان را با اسنپ به اشتراک گذاشته‌اند تا کسب و کاری تازه شکل بگیرد. ‏

مثلا در مورد سایت ‏Orient Stay‏ کسانی که خانه‌های‌شان در شهرهای مختلف ایران را برای اجاره گذاشته‌اند با ‏آن سایت شریک شده‌اند. دارایی‌های‌شان را به اشتراک گذاشته‌اند...‏

کتاب آقای ساندراراجان یکی از علمی‌ترین کتاب‌ها در مورد اقتصاد اشتراک‌گذاری است که مجموعه‌ای کارهای ‏پژوهشی اساتید اقتصاد، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و علوم کامپیوتر را گرد هم آورده. این کتاب توضیح می‌دهد ‏که چگونه این شاخه‌ی جدید از اقتصاد در حال تغییر دادن زندگی‌ها و ایجاد سیستم‌ها نامتمرکز در جامعه شده ‏است. آقای ساندراراجان به اقتصاد اشتراک‌گذاری خیلی خوش‌بین است. به نظر او این اقتصاد باعث شده تا مردم ‏به گستره‌ی بزرگی از خدمات با سهولت بیشتر دسترسی داشته باشند و از طرف دیگر بتوانند با اشتراک‌گذاری ‏دارایی‌های‌شان بازارهای جدید را شکل بدهند و درآمد بیشتری را کسب کنند و این باعث افزایش عدالت در ‏جامعه می‌شود. یک موضوع مهم در اقتصاد اشتراک‌گذاری که خیلی هم بحث‌برانگیز شده است و آقای ‏ساندراراجان هم به آن پرداخته مساله‌ی تراست است.‏

مفهوم تراست در اقتصاد سرمایه‌داری جدید نیست. چند قرن است که از آن صحبت به میان است. ‏

تراست‎ ‎از اتحاد چند شرکت که کالایی مشابه به هم تولید می‌کنند و سهم عمده‌ای از‎ ‎بازار‎ ‎را در اختیار دارند به ‏وجود می‌آید. تراست سهام شرکت‌هایی که در آن عضو هستند را به صورت امانت نگه می‌دارد، امّا ‏مالکیت‎ ‎سهام‎ ‎برای خود شرکت‌ها باقی می‌ماند. امّا شرکت‌ها استقلال مالی، فنی و بازرگانی خود را از دست می‌دهند ‏و تمام امکانات و قدرت عمل آن‌ها در تراست متمرکز می‌شود. وظیفه اصلی تراست کنترل امور شرکتهای عضو از ‏طریق کنترل آرای سهامداران آن شرکت‌ها، انتصاب مدیران و اعمال نظارت مرکزی بر امور یکایک آن‌ها است، ‏به نحوی که حداکثر سود تراست حاصل شود و در نهایت این سود میان اعضا تقسیم گردد‎.‎

در مورد اقتصاد اشتراک‌گذاری هم مفهوم تراست عینیت پیدا می‌کند. ولی به شکلی دموکراتیک‌تر. اگر در مفهوم ‏کلاسیک تراست شرکت‌های عضو و کوچک بودند که زیرمجموعه‌ی شرکت‌ بزرگ قرار می‌گرفتند، در این‌جا این ‏مردم هستند که با سرمایه‌های‌شان زیرمجموعه‌ی یک اپلیکیشن قرار می‌گیرند. بازی به نظر برنده برنده می‌آید. ‏ولی تراست همیشه با مفهوم انحصارگرایی عجین بوده و بحث‌های مربوط به انحصارگرایی شرکت‌های اپلیکیشن ‏نگرانی‌ها و بحث‌های زیادی را به دنبال داشته است.‏

به نظرم وقتی شرکتی به نام اسنپ با رشد ماهیانه‌ی 100 درصدی در حال رشد است، حتما باید با همان سرعت ‏مباحث علمی و نظری مربوط به آن هم رشد کند... باشد که این کتاب 204 صفحه‌ای هر چه زودتر به فارسی ‏ترجمه شود.‏

  • پیمان ..

مجتبی گفت: حاجی شریفو جدی نمی‌گیری‌ها. درس نمی‌خونی‌ها.‏

گفتم: من جدی گرفته بودم. ولی اونا جدی نگرفته‌ن. سال اول 27 واحد پاس کردم. دیدم مسخره بازیه. کوته فکری می کنن. نمیذارن برم فلان درسو از یه دانشکده دیگه بردارم. زدم زیرش. رفتم ‏سر کار. تو یه سال گذشته 12 واحد پاس کردم فقط. مونده الان پایان نامه و یه درس دیگه.‏

و شریف را هم فرستاده‌ام به همان درکی که دانشگاه تهران را فرستاده بودم. ‏

برای کار جدیدم باید زیاد چیز میز بخوانم. ربطی هم به تحصیلات گذشته‌ام ندارد. عجیب همین است برایم که همیشه ‏کارهایی می‌آیند به سراغم که ربطی به گذشته‌ام ندارند و باید چیزهای جدید یاد بگیرم. توی پرس و جو از گوگل و ‏رفقایش به یک سایت جالب برخوردم: سایتی که محلی بود برای به اشتراک گذاشتن روایت‌های شکست خوردن طرح‌ها و ‏پروژه‌ها. دسته‌بندی داشت بر اساس نوع  پروژه و دسته‌بندی بر اساس واکنش‌های خوانندگان و نظرهایی که پای هر ‏روایت گذاشته بودند. (خیلی دوست دارم نسخه‌ی فارسی همچه سایتی را ایجاد کنم. و البته دسته‌ی شکست در روابط انسانی ‏را هم اضافه می‌کنم...)‏

شکست‌ها مهم‌ترند. موفقیت برای به به و چه چه و لحظاتی روی سن رفتن و جایزه گرفتن است. شکست روایت غالب ‏کارهای بزرگ است. پی در پی شکست خوردن و یاد گرفتن. یادگرفتن مهم‌ترین نکته‌ی شکست‌ها است. آدم‌هایی که ‏شکست‌های‌شان را فراموش می‌کنند دوست داشتنی نیستند. و آن سایت هم برای به یاد سپری شکست‌ها بود.‏

امبرتو اکو یک مصاحبه‌ای دارد که من دوستش دارم. یک جایی وسط مصاحبه برمی‌گردد می‌گوید ادبیات واقعی درباره ی ‏آدم‌های بازنده است. قالب رمان قالبی ست که بزرگ‌ترین‌هایش همیشه روایتگر آدم‌های شکست‌خورده بوده‌اند. ‏داستایفسکی نویسنده‌ی قرون است. و آدم‌های داستان‌هایش... ادبیات را به خاطر همین همیشه باید جدی گرفت. ‏

یک جای دیگری می‌خواندم که قرن بیستم قرن سازمان‌ها و نهادها بوده. قرن آسمان‌خراش‌هایی که میزبان بوروکراسی ‏وحشتناک سازمان‌ها بوده‌اند. سازمان‌هایی که به زندگی بشریت نظم و ترتیب بخشیدند. تامین نیازهای روزمره‌اش را ‏سرعت دادند. برای آدم‌ها شغل فراهم کردند و پول. اما این سازمان‌ها علی‌رغم همه‌ی بخشندگی و فایده‌شان ویژگی‌هایی ‏داشتند: آدم‌ها را محدود می‌کردند. جلوی پرواز فکرها را می‌گرفتند. آدم‌ها باید در قالب‌هایی که برای‌شان تعریف شده بود ‏کار می‌کردند و پول درمی‌آوردند و ارتقای مقام می‌گرفتند و پول بیشتر درمی‌آورند. و این یعنی این‌که بیشتر آدم‌ها در ‏سازمان‌ها به رضایت شغلی نمی‌رسیدند. بیشتر آدم‌ها حسی از معناداری کارشان نداشتند. یعنی این‌که ذهن‌شان هیچ وقت ‏نمی‌توانست پرواز کند. و بقیه‌ی سیستم‌ها هم سازمانی بودند. مدارس و دانشگاه‌ها طراحی شده بودند که مهندسان و ‏کارمندان و مدیران را برای سازمان‌ها تربیت کنند. در حقیقت دانشگاه‌ محلی بود که برای سازمان‌ها کارگر تربیت می‌کرد. ‏حالا این کارگر اسمش مهندس باشد یا کارمند یا مدیر یا تکنسین فرقی ندارد...‏

اما قرن بیست و یکم قرن شکست نهاد و سازمان‌های بزرگ است. زمانه‌ای است که بشر به یک رفاه نسبی رسیده، اما گیج ‏می‌زند. رنج بیشتری می‌کشد. وفور نعمت هست، ولی نعمت‌ها دست آدم‌هایی که می‌خواهند نیست. رفاه بیشتر شده، اما ‏امنیت کمتر شده. نیروگاه‌های بزرگ بیشتر شده‌اند و برق و اینترنت در همه جا هست، ولی تاریکی گسترده‌تر شده. مسائل ‏پیچیده شده‌اند. دوربین‌های کنترل سرعت در همه‌ی جاده‌ها هستند. اما تعداد مرگ و میر ناشی از سرعت‌های غیرمجاز ‏بیشتر شده‌اند. مسائل بشری متناقض‌نماتر از هر وقتی به نظر می‌رسند و سازمان‌ها از قضا سرکنگبین صفرا فزود شده‌اند...‏

و توی این هیر و ویری سیستم‌هایی که برای سازمان‌ها کارگر تربیت می‌کردند کارایی خودشان را از دست داده‌اند... در ‏جهان قرن بیست و یکم، سیستم فلان رشته را بخوانی که مهندس فلان بشوی دیگر کارایی ندارد... ‏

حالا روزگار شکست خوردن است. روزگاری است که باید بنشینی برا ی حل فلان چالش تمام راه حل ‌های موجود را ‏دربیاوری و امتحان کنی و تجربه کنی و شکست بخوری و شکست‌ها را مستند کنی. روزگاری است که ممکن است تو هیچ وقت موفق ‏نشوی، اما شکست‌هایت باعث موفقیت کسی دیگر بشود... و چون قرار است کسی دیگر موفق شود تو نباید شکست‌هایت را ‏احتکار کنی...‏ روزگار غریبی ست.

  • پیمان ..

‏1- "به کافه پاراگراف خوش آمدید. گروه حاضر که هدفش لذت بردن از کتاب خوب هست قوانینی داره که به سختی پیگیر ‏اجرای اون هستیم و هر گونه تخلف از اون موجب حذف شما دوست عزیز می‌شه.‏

الف.مطالب ارسالی تنها و تنها باید شامل قسمتی از یک کتاب چاپ شده باشه. (نهایتا چند پاراگراف).‏

ب. در صورت علاقه می‌تونید تصویر اون بخش از کتاب رو قرار بدید. (تنها یک تصویر).‏

ج. ....‏"

‏ (متن معرفی گروه تلگرامی کافه پاراگراف)‏

‏2- "بن ورشبو، از موسسه‌ی آینده‌ی کتاب که شاخه‌ای از مرکز ارتباطات آننبرگ دانشگاه جنوب کالیفرنیاست می‌گوید: کتاب‌ها ‏در آینده‌ی خیلی نزدیک امکان بحث را از طریق قابلیت گپ زنده در اختیار ما قرار خواهند داد. شما می‌توانید ببینید چه کسانی ‏سرگرم خواندن کتابی هستند که شما دارید مطالعه می‌کنید و می‌توانید با آن‌ها درباره‌ی کتاب وارد گفتگو شوید. ‏

کوین کلی، نویسنده‌ی مطالب علمی در یادداشتی که بحث‌های فراوانی برانگیخت، حتی پیش‌بینی کرد که ما در اینده تشکیلات ‏جمعی کات اند پیست آنلاین خواهیم داشت. ما کتاب‌های جدیدی از قطعات و جزئیات برگرفته از کتاب‌های قدیمی تولید ‏خواهیم کرد. او می‌نویسد: زمانی که کتاب‌ها دیجیتالی شدند، می‌توانند در صفحاتی واحد قرار گیرند یا به خلاصه‌های در یک ‏صفحه تقلیل یابند. این خلاصه‌ها در قالب کتاب‌های سفارشی جدید تلفیق و سپس در مراکز عمومی منتشر و مبادله می‌شوند.‏

این سناریوی خاص یا عملی می‌شود یا نمی‌شود. اما مساله‌ی ظاهرا اجتناب‌ناپذیر این است که گرایش وب به تبدیل کردن همه‌ی ‏رسانه‌ها به رسانه‌های اجتماعی،‌دارای تاثیرات گسترده بر سبک‌های خواندن و نوشتن و ازین رو خود زبان است.‏

وقتی که کتاب در دوران قدیم تغییر کرد تا خواندن بی‌صدا را ممکن سازد، یکی از مهم‌ترین نتایج این تغییر پیدایش و رشد ‏نوشتن خصوصی و شخصی بود. نویسندگان با این فرض که خواننده‌ی دقیق که هم به لحاظ فکری و هم حسی عمیقا درگیر کتاب ‏می‌شود،‌ در نهایت سرو کله‌اش پیدا خواهد شد و از آن‌ها تقدیر خواهد کرد بلافاصله محدودیت‌‌های سخنرانی عمومی را پشت ‏سر گذاشتند و دست به کشف انبوهی از اشکال مشخصا ادبی زدند که بسیاری‌شان فقط در صفحه امکان بروز داشتند. آزادی ‏جدید نویسنده‌ی خصوصی منجر به انبوهی از تجربیاتی شد که باعث گسترش دایره واژگان، فراخی مرزهای نحو و در کل ‏افزایش انعطاف و قدرت بیان زبان شد.‏

امروزه‌، ساختار خواندن بار دیگر در حال تغییر است. از صفحه‌ی خصوصی به صفحه‌ی نمایش عمومی.‏

و نویسندگان بار دیگر خودشان را با شرایط جدید تطبیق خواهند داد. آن‌ها بیش از پیش آثار را با محیطی که کلب کرین ‏نویسنده‌ی مقالات علمی، آن را گروهی می‌نامد متناسب می‌کنند. محیطی که در آن مردم، عمدتا به خاطر حس تعلق مطالعه ‏می‌کنند تا روشنگری یا تفریح شخصی. اما با پیشی گرفتن دغدغه‌های اجتماعی از دغدغه‌های ادبی، نویسندگان ظاهرا محکوم به ‏اجتناب از ذوق‌ورزی و تجربه‌ورزی به نفع سبکی بی‌رنگ و بو، ولی با دسترسی فوری هستند. نوشتن ابزاری می‌شود برای ثبت ‏حرف‌ها و گفت‌وگوهای معمولی افراد." (اینترنت با مغز ما چه می‌کند/ نیکلاس کار/ محمود حبیبی/ نشر گمان/ ص212 و 213)‏

  • پیمان ..

در بی آر تی

۰۶
آبان

اولش تعجب کردم که چرا کسی نمی‌رود سمت وسط اتوبوس. دم غروب بود و همه زیربغل به زیربغل هم ایستاده بودند و جا ‏برای تازه‌واردها نبود. ولی قسمت وسط اتوبوس خالی بود. جستم سمت وسط اتوبوس و یکهو جا خوردم. دختری آن‌جا ایستاده ‏بود. و به فاصله‌ی نیم‌متری او خالی بود. کسی نزدیکش هم نایستاده بود. دختر زیرسارافونی سفید پوشیده بود با یک دامن سیاه ‏خیلی بلند. و چشم‌های بادامی‌اش شبیه آسیای مرکزی‌ها بود. کنارش هم یک پسر موطلایی لاغر ایستاده بود. روبه‌روی‌شان ‏ایستادم. پسر کوله‌ی 65لیتری کانیون سیاه رنگ داشت که زیر پایش گذاشته بود و دختر کوله‌ی 35 لیتری دوتر آبی‌رنگ به ‏دوش انداخته بود. نمی‌دانم متوجه رفتار ما ایرانی‌ها شده بودند یا نه. این‌که وسط آن همه شلوغی باز هم کسی نزدیک‌شان ‏نشده بود،‌خیلی حرف بود.آقای کنار دستی‌ام گفت: پسره بلژیکیه و دختره بلغارستانی. و بعد ازم پرسید تا ایستگاه علم و ‏صنعت چند تا مونده؟ گفتم 4تا. به انگلیسی به پسره گفت که 4تا ایستگاه مانده.‏

سر ایستگاه کرمان 5-6تا بچه‌ی سرچهارراهی ریختند توی اتوبوس. ریزه میزه بودند و شر. لابه‌لای مردها تونل باز کردند. یکی ‏تیکه انداخت: بچه‌های شکیبو نیگاه. دختر 5ساله‌ای که صورتش از چرک سیاه شده بود گفت: شکیب باباته توله‌سگ. همه ‏خندیدند. پسری عینکی براق نگاهش کرد. پسری که بسته‌ی آدامس دستش بود گفت: چهارچشمی و زبان در آورد. همه زدند ‏زیر خنده که کاری‌شان نداشته باشید. پسر بلژیکی و دختر بلغار فقط نگاه می‌کردند.‏

نگاه‌شان می‌کردم و یک حس عجیبی بهم دست داده بود. این که دختر همراهت اهل یک کشور دیگر باشد خودش یک داستان ‏است. بعد آن‌قدر پایه باشد که با تو پا شود بیاید ایران خودش یک داستان دیگر است... بعد به دامن بلند و گشاد و لباس و ظاهر ساده و بی آرایش دختر یک ‏نگاه گذرا انداختم و بعد زل زدم به نیم‌متر آن طرف‌تر. دخترها و زن‌هایی که آن طرف ایستاده بودند و چسان فسان ریمل و رژ ‏و پودر و ماسک سفید روی صورت شان و ساپورت تنگ‌شان آدم را فقط به فکر لمس کردن بدن‌شان می‌انداخت... ‏

به ایستگاه آخر رسیدیم. پسر بلژیکی و دختر بلغار پیاده شدند و راه افتادند سمت مترو. می‌خواستند بروند کرج. گفتند که بلدند ‏که خط عوض کنند. صبر کردم تا جلویم راه بروند. جلوی من سوار پله برقی شدند. روی یک پله ایستادند و دختر با خنده چیزی ‏به پسر گفت. از اتوبوس‌سواری‌شان گفت یا از بچه‌های شکیب و خنده‌ی ملت؟ نمی‌دانم... جلوی من بلیط خریدند و در مسیری ‏مخالف مسیر من سوار مترو شدند... تو دلم به‌شان آفرین گفتم و یکهو احساس ترسو بودن کردم. پیش خودم دلیل آوردم که ‏تو پول نداری. تو در کشوری زندگی می‌کنی که یکی از بی‌ارزش‌ترین پول‌های دنیا را دارد. آن‌ها با 20 یورو می‌توانند کل این ‏شهر را زیر پا بگذارند، ولی تو با 20 هزارتومان... تو جان می‌کنی، از صبح تا شب می‌روی سر کار، از شب تا صبح می‌نشینی پای ‏درس‌هات و آخرش هم بعد از چند ماه به اندازه‌ی یک بلیط هواپیما به بلژیک پس‌انداز نداری. حتا وقتی یک سفر دو روزه‌ی ‏وطنی بروی متهمت می‌کنند که با تو خوش نمی‌گذرد. تو همه‌اش دوست داری راه بروی و این‌طرف و آن طرف بروی. آدم با تو ‏خسته می‌شود. آدم می‌رود مسافرت که لش کند. خستگی در کند... ولی ته دلم می‌دانستم که همه‌ی این‌ها فقط توجیه است.‏


  • پیمان ..

یکی از نخبه‌های کدنویسی این بوم و بر از وطن دل کنده بود و رفته بود آلمان. معدل بالا و مقاله تا دلت بخواهد اوضاع را برای اپلای در یک دانشگاه خوب برایش فراهم کرده بود. رفت و آن‌جا ساکن شد. خوره‌ی برنامه‌نویسی بود و دوست داشت که از مهارتش پول هم دربیاورد. رفت و برای یکی از بهترین شرکت‌های برنامه‌نویسی آلمان درخواست همکاری داد. قبول کردند و قرار شد که مصاحبه کنند. 

روز مصاحبه بهش یک برگه دادند که یک الگوریتم 4خطی بود. بهش 1 کامپیوتر و  1 ساعت هم وقت دادند که کد این الگوریتم را بنویسد. سوال بیش از حد آسان بود. پشت برگه را نگاه کرد که نکند پشتش هم سوال باشد. نبود. او هم 30ثانیه‌ای کد را نوشت. یک کد 15خطی بود. اجرا کرد و به عنوان نفر اول از محل امتحان بیرون آمد. فردایش سرمست از غرور 30 ثانیه‌ای کد زدن و این که هوش سرشارش مورد تحسین قرار می‌گیرد رفت نتیجه‌ی مصاحبه را بگیرد. 

رد شده بود.

تعجب کرد. رفت پرس و جو کرد. جوابش را ندادند. سمج شد که آخر چرا؟ من 30 ثانیه‌ای کد زدم. من نخبه‌ی کدنویسی‌ام.

آخرش یک بابای هندی دلش سوخت و به داد غرور جریحه‌دار شده‌ی او رسید. دستش را گرفت و برد توی محیط کار. برایش توضیح داد که مشکلش چه بوده: او متغیرهای کدش را رنگ بندی نکرده بود! چرا؟ چون که باید یک استاندارد مستندسازی را رعایت می‌کرد. باید جوری کد می‌نوشت که یک نفر بیگانه در اولین نگاه تشخیص بدهد که هر کدام از متغیرها به چه دسته‌ای تعلق دارند و ترتیب کار در ذهن او چطور بوده. برایش توضیح داد که این‌جا در واحدهای کدنویسی هر نفر در هر ساعت کارش، 10دقیقه کد می‌نویسد و 50 دقیقه‌اش صرف مستندسازی و ثبت توضیحات و ثبت روندها می‌شود.‌

@@@

هواپیماهای اف 4 را که به ایران تحویل دادند، همراهش یک کانتینر کاغذ هم فرستادند. یک کانتینر کاغذ چک لیست برای نوشتن گزارش هر پروازی که با هر هواپیما صورت می‌گیرد. چک لیست‌ها پر بودند از جزئیات: حداقل و حداکثر سرعت، شرایط محیطی، کیلومتر پیموده شده، شرایط روحی روانی خلبان و... هر پرواز 15دقیقه طول می‌کشید و پر کردن چک لیست پرواز خودش 1 ساعت. حال و حوصله‌ی پر کردن چک‌لیست‌ها و گزارش نویسی نبود. حالا برای خالی نبودن عریضه یک گزارش کوتاه نوشته می‌شد. اما پر کردن تمام چک لیست‌‌ها و مستندها... بی‌خیال.

چرا باید گزارش یک کار از خود آن کار وقت بیشتری بگیرد؟

عاقلانه نبود. جنگ شد و هواپیماها به کار ایرانی‌ها آمدند. فقط ایران تحریم بود و وقتی 2-3تا از هواپیماها تعمیر لازم شدند آمریکایی‌ها ارائه‌ی خدمات نمی‌دادند. به ضرب و زور و قایمکی و سری چند مکانیک هواپیمای جنگی به ایران آمدند تا به داد هواپیماها برسند. اولین چیزی که می‌خواستند همان یک کانتینر چک لیست بود. کوچک‌ترین جزئیات پرواز هر هواپیما را می‌خواستند و یافت نمی‌شد... برای تعمیر دقیق هواپیما و صرف کمترین هزینه باید چک‌لیست‌ها می‌بودند. باید نقاطی از هواپیما که تحت استرس بیشتری قرار گرفته بود شناسایی می‌شد. اما نبودند. و چون نبودند همه چیز باید تعویض می‌شد... هزینه‌ای چند برابری.

@@@

سیستم عامل ملی شکست خورد. 

سیستمی که تحت لینوکس قرار بود ساخته شود شکست خورد. 

و هیچ وقت هیچ کس گزارش نداد که چرا این برنامه شکست خورد؟ هر گروه می‌توانست تقصیر گروه متقابل بیندازد و حق هم داشت. چون مستندسازی دقیقی صورت نگرفته بود. و چون مستندسازی نداشت بعدها هم هیچ کسی نمی‌توانست و نتوانست بفهمد که چرا این پروژه‌ی ملی شکست خورد؟

آدمی که نمی‌تواند بفهمد "چرا" شکست خورده هر لحظه ممکن است دوباره از همان‌جا شکست‌‌های مهلک‌تر بخورد...


مرتبط: مستندسازی 
  • پیمان ..

محکومین

۲۲
شهریور

زندگی کارمندی. سبکی از زندگی که باید مطابق با قانون کار بگذرانی: گذراندن 44 ساعت در هفته در یک محیط کاری. این کار می‌تواند عنوان مهندسی بگیرد یا عنوان حسابداری یا اپراتوری یا هر چیزی. سر و ته همه‌شان یکی است. مهندس طراح و حسابدار و کارشناس امور اداری همه کارمندند. همه‌شان 44 ساعت در هفته در محل کار باید کار کنند. محل کار یک ساختمان است با چند اتاق یا چند پارتیشن و چند میز و کامپیوتر و چند نفر آدم. آدم‌هایی که عموما لیسانسه و فوق‌لیسانسه‌ی دانشگاه‌های این بوم و بر اند. این آدم‌ها مجموعه‌ای از روابط را شکل می‌دهند. کارهای‌شان را انجام می‌دهند. کارهایی که سخت نیستند. آسان‌اند. به تمرکز چندانی نیاز ندارد و به خاطر همین با هم‌دیگر زیاد حرف می‌زنند. زیاد حرف می‌زنند اما رفیق جینگ هم نمی‌شوند. عموما مجموعه‌ی صحبت‌ها از 3 چیز فراتر نمی‌رود: 1- حرف زدن در مورد کار کارمندی و 44 ساعت در هفته و یکنواختی و روزمرگی 2- غر زدن در مورد حقوقی که سر ماه می‌گیرند و کم بودنش 3- صحبت‌های خاله‌زنکی در مورد همکاران غایب

زیراب زدن و تلاش برای ارتقای شغلی و خود را کاربلد جلوه دادن و من خوبم و پاچه‌خواری از مقام‌های مافوق هم پیش‌پاافتاده‌ است دیگر...

جدایی یا درهم‌آمیختگی بین زندگی کاری و زندگی شخصی در سبک زندگی کارمندی است که قابل تصمیم‌گیری می‌شود.

بعضی‌ها می‌گویند آدم کارمند باید تمام خستگی‌ها، مسائل فکری، روابط کاری و تنش‌ها و همه و همه را وقتی کار روزانه‌اش تمام شد توی محل کارش جا بگذارد و با رویی گشاده، با شخصیتی دیگر به خانه برگردد. می‌گویند که آدم کارمند می‌تواند یک زندگی دوگانه داشته باشد. صبح تا عصر یک کار روتین و عصر تا نیمه‌شب یک زندگی پرهیجان. یا اصلا یک کار دیگر. کاری که شاید روزگاری با رونق گرفتنش جای کار اول را هم بگیرد. اگر هم نگرفت، همین که دل آدم را خوش کند کافی است. یک زندگی دوگانه یا چند گانه.

بعضی‌ها هم می‌گویند آدم موفق و شاد کسی است که کارش از زندگی‌اش جدا نباشد. آدم موفق آن قدر کارش را دوست دارد که حتا بیش از ساعات موظفی در محل کار می‌ماند. حتا وقتی از محیط کار خارج شد باز هم مسائل کاری ذهنش را مشغول کنند و او از حل کردن مسائل کاری در نیمه‌شب، در میان خواب لذت ببرد.

کدام یک؟!

راستش تعریف دوم خیلی آرمانی‌تر و قشنگ‌تر است. اما به نظر من اجبار 44 ساعت در هفته آن را مضحک می‌کند. اگر عشق باشد، اجبار دیگر معنایی ندارد. ولی اجبار هست. خیلی هم هست. محیط‌های کارمندی و سازمانی در ایران، محیط‌های قدردانی نیستند. آدم‌های تازه‌کار با جان و دل کار می‌کنند تا باتجربه می‌شوند. اما میزان قدردانی سازمان‌ها و شرکت‌ها از آن‌ها به اندازه‌ی زحمات‌شان نیست. بی‌کاری بی‌داد می‌کند. کوچک‌ترین ناز و تنعمی از سوی آدم‌ها با حکم اخراج و وارد کردن یک آدم جدید روبه‌رو می‌شود. کارها هم آن‌قدر تخصصی نیستند که کسی بتواند ناز کند. راستش من تا به حال سازمانی و محیطی را ندیده‌ام که در آن کارمندان احساس مالکیت داشته باشند. راستش توی ایران به جز آقازاده‌ها و از ما بهتران و بسیجی‌های دانشگاه کسی را ندیده‌ام که حس مالکیت داشته باشد. مثلا خود من. همین الان که دارم این‌ها را می‌نویسم هیچ گونه حس مالکیتی به کلمه‌ها و فکرهایم ندارم. نمی‌توانم داشته باشم... کسی این حق را به من نمی‌دهد که این‌ها برای من هستند... کارمندها و سازمان‌ها هم همین‌طورند. و وقتی چیزی برای تو نیست چرا باید با جان و دل کار کنی؟ آیا با اسب داستان مزرعه‌ی حیوانات نسبتی داری؟!

مخلص کلام این که من هم هوادار نظریه‌ی جدا بودن زندگی کاری و خصوصی هستم. خیلی‌ها با من هم‌نظرند. می‌توانم اکثریت جماعت کارمند دوست ندارند که استرس‌های بیهوده‌ی محل کارشان را با زندگی شبانه‌شان در هم بیامیزند. جدایی... دوری و دوستی... رفیقی دارم که یک ضرب‌المثل را بارها برایم تکرار کرده است: "آدم جایی که پول درمی‌آورد،‌ دول درنمی‌آورد." ضرب‌المثلی قاطع در باب جدایی زندگی کاری از زندگی خصوصی یک کارمند. 

اما... به نظرم دنیای قشنگ نو به سمت دیگری دارد می‌رود. کارمندها از صبح تا عصر کار می‌کنند. از عصر تا شب را توی ترافیک برای بازگشت به خانه می‌گذرانند. و شب تا نیمه‌شب را هم در آغوش موبایل‌های‌شان. عکس‌های اینستاگرام همکاران‌شان را می‌سکند تا اطلاعات بیشتری از او به دست بیاورند. گروپ‌های تلگرامی تشکیل می‌دهند. گروه‌هایی که رییس و روسا هم هستند و بحث‌های تخصصی کاری می‌کنند و در مورد فلان چیز نظر می‌دهند. (این چیز خوبی به نظر می‌رسد. یک اتاق فکر برای شنیدن پیشنهادهای تمام پرسنل!) اما از دل هر گروه چند زیرگروه دیگر هم به وجود می‌آید. بحث کوچولویی درمی‌گیرد. خانمی هم‌نظرهایش را توی یک گروه تلگرامی دیگر جمع می‌کند تا تصمیم‌ بگیرند که علیه فرد مخالف چه بگویند. از دل گروه تخصصی گروهی دیگر شکل می‌گیرد که در مورد دوسدختر کارمند تازه‌وارد آمار بگیرند. خانم فلانی گروه تخصصی را لیو می‌دهد. همه خواب‌شان می‌گیرد و موبایل در آغوش به خواب می‌روند. موبایلی که تا صبح هر چند دقیقه می‌لرزد و خاموش می‌شود و می‌لرزد و خاموش می‌شود...

فردا صبحش: اولین صحبت‌ها در مورد لیو دادن خانم فلانی است و این که ph کدام یک از کارمندان است و عکس خانم فلانی و لباسش چه‌قدر قشنگ است و...

در عمل آدم‌هایی که در 8 ساعت کار روزانه هم را هر روز هر روز می‌بینند، 8 ساعت بعدی شبانه‌ روزشان را هم با موبایل‌های‌شان در کنار هم می‌گذرانند... یک دایره‌ی عاشقانه از کار.


  • پیمان ..

جنس ضعیف تر

پسرها عقب افتاده‌اند. در تمام کشورهای تحت آمار OECD پسرها از دخترها عقب‌ترند. 

پسرها با احتمال 50 درصد بیش از دخترها مردود می‌شوند. ریاضیات، علوم و خواندن مهارت‌های پایه‌ای برای نوجوان‌های تا 15سال‌اند. روزگاری ریاضیات قلمروی بلامنازع پسرها بود و آن‌ها با اختلافی فاحش از دخترها جلوتر بودند. ولی حالا در ریاضیات هم دخترها و پسرها برابر عمل می‌کنند. مهارت‌های خواندن پایه‌ای‌ترین مهارت‌های سوادند. تا خواندن بلد نباشی به سراغ ریاضی و علوم نمی‌توانی بروی. 75 درصد از دخترها برای لذت بردن می‌خوانند و فقط 50 درصد از پسرها برای لذت می‌خوانند. به خاطر همین عملکرد دخترها در زمینه‌ی مهارت‌های خواندن در کل جهان بالاتر شده است.

دخترها به طور متوسط هفته‌ای 5/5 ساعت را به انجام تکالیف‌شان در خارج از مدرسه اختصاص می‌دهند. در حالی‌که این آمار برای پسرها هفته‌ای 1 ساعت کمتر است. و برای میانگین چند صد میلیونی پسرهای نوجوان 1 ساعت کمتر آمار بزرگی است. پسرها در گذراندن سال‌های تحصیل به طور متوسط از 3ماه تا 1 سال از دخترهای هم‌سن و سال‌شان عقب‌ترند و بیشتر مردود می‌شوند. 

پسرها 2 برابر دخترها مدرسه رفتن را وقت تلف کردن می‌دانند و تاخیر کردن‌شان برای رفتن به مدرسه به مراتب از دخترها بیشتر است.

این آمار به دانشگاه‌ها هم رفته. در سال 1985 فقط 46 درصد از دانشجوها دختر بودند. حالا 56 درصد از دانشجوهای جهان دخترها هستند. تا سال 2025 آمار دانشجوهای دختر به 58 درصد هم خواهد رسید. دخترها در دانشگاه نمره‌های بهتری کسب می‌کنند و با احتمال بالاتری فارغ‌التحصیل می‌شوند.

اما چرا همچه اتفاقی افتاده؟ روزگاری دغدغه‌ی سیاست‌گذاران و تصمیم‌گیرنده‌های کلان این بود که دخترها را به علم و دانش تشویق کنند. آن‌ها نگران نابرابری جنسی ناشی از شرکت نکردن دخترها بودند. خانواده‌ها دخترها را تشویق می‌کردند که درس بخوانید. ناامید نباشید. اما جهان در سال 2015 دچار وضعیتی شده که به هیچ وجه چند دهه‌ی پیش فکرش را نمی‌کرد. 

روزگاری می‌گفتند پسرها درس هم نخوانند برای‌شان کلی کار هست که نیازی به تحصیل ندارد و پول خوبی هم ازشان درمی‌آید. اما حالا دیگر همچه چیزی وجود خارجی ندارد. شغل‌های بدون مهارت‌های خاص روز به روز کم و کم‌تر می‌شوند و آینده‌ی شغلی جماعت تحصیل‌کرده به هیچ وجه تامین نیست. چه برسد به آدم‌های کم‌سواد... 

بعضی‌ها ریشه را در آموزش‌های ابتدایی جست و جو می‌کنند و می‌گویند در آموزش‌های ابتدایی برای پسرها اتفاقاتی افتاده است که آن‌ها روز به روز دارند بیشتر عقب می‌افتند. مثلا می‌گویند که بیشتر معلم‌های مقطع ابتدایی و زیر 15سال زن‌ها هستند. آن‌ها مسلما به هم‌جنس‌های خودشان (دخترها) اهمیت بیشتر قائل می‌شوند و این در مقیاس کلان یکی از عوامل این وضعیت است. یا می‌گویند که معلم‌ها از دانش‌آموزان مودب و علاقه‌مند و بی‌دردسر خوش‌شان می‌آید و چنین صفاتی در دخترها بیشتر از پسرها یافت می‌شود. به خاطر همین معلم‌ها به آن‌ها بیشتر می‌رسند. و... اما وضعیت پیچیده‌تر از این‌ حرف‌هاست. 

مشکلاتی که بعدها به وجود می‌آید چیست؟ بازار ازدواج دچار عدم تعادل شدید می‌شود. زن‌های تحصیل‌کرده، مردانی هم‌سطح خودشان پیدا نمی‌کنند و مجبور می‌شوند به مردانی از نظر سطح تحصیل پایین‌تر رضایت بدهند یا این که تا آخر عمر تنها بمانند. در حالی‌که دهه‌هاست که زن‌ها به دنبال مردانی برای تکیه کردن می‌گردند و دهه‌هاست که بالاتر بودن سطح یک مرد برای زن آرامش‌بخش بوده. 

سطح تحصیلات بالاتر برای زنان پول بیشتر به بار نمی‌آورد. در بین مردان و زنان تحصیل‌کرده‌ی کشورهای OECD به طور متوسط حقوق زنان یک سوم مردان هم‌سطح‌ خودشان است. زن‌ها دستمزدهای پایین‌تری می‌گیرند. این شاید در درجه‌ی اول یک تبعیض جنسیتی باشد، ولی در نگاهی مهم‌تر به معنای کنار زدن مردان تحصیل‌کرده است. مردانی که احتمالا سرپرستی خانواده‌ای را به عهده دارند و می‌خواهند با استفاده از مهارت‌های بالای‌شان خانواده‌ای را بچرخانند. اما زنانی پیدا می‌شوند که با یک سوم دستمزد آن‌ها کار می‌کنند و این یعنی بیکاری،‌یعنی فروپاشی نظام خانواده...و...

وضعیت آن قدر بحرانی است که در بعضی کشورها برای بیش از حد عقب نیفتادن پسرها طرح‌های خاصی را برنامه‌ریزی کرده‌اند. مثلا سوئدی‌ها طرح boy crisis  و استرالیایی‌ها طرح Boys, Blokes, Books and Bytes را در حال اجرا دارند...

وضعیت ایران هم کم از جهان نیست. در کنکور سراسری 1394 درصد شرکت‌کنندگان دختر 58 و درصد پسرها 42 است. چندین سال است که مشابه سایر کشورها وضعیت همین است. برای کاهش این نابرابری وزارت علوم برای خیلی از رشته‌ها سهمیه‌بندی جنسی قائل شده است! 



خلاصه‌ای از مقاله‌ی The weaker sex از مجله‌ی اکانامیست


مرتبط: دره ی اکبر


  • پیمان ..

هزینه‌های مستقیم حمله‌های ۱۱ سپتامبر برای آمریکا سنگین بود. نزدیک به ۳۰۰۰کشته و بیش از ۳۰۰میلیون دلار ضرر اقتصادی. (هزینه‌ی جنگ‌های افغانستان و عراق در پاسخ به ۱۱ سپتامبر.)

اما هزینه‌های موازی و غیرمستقیم آن هم فراوان بود. در ۳ ماهه‌ی بعد از حمله‌های ۱۱ سپتامبر، تعداد کشته‌های جاده‌ای در آمریکا ۱۰۰۰نفر افزایش یافت. چرا؟ در نگاه اول دلیلش این است که مردم مسافرت با هواپیما را کنار گذاشتند و به جایش راهی جاده‌ها شدند. و خب، رانندگی از پرواز خطرناک‌تر است. اما آمار‌ها می‌گفتند که این افزایش کشته‌ها در جاده‌های بین ایالتی نبوده. بلکه در جاده‌های محلی اتفاق افتاده و به صورت متمرکز افزایش کشته‌ها در ناحیه‌ی شمال شرقی آمریکا اتفاق افتاده: جایی نزدیک به حمله‌های ۱۱ سپتامبر. علت این افزایش مرگ و میر، افزایش رانندگی در حالت مستی بوده! این نشان می‌دهد که بعد از حمله‌های ۱۱سپتامبر گرایش مردم و پناه بردنشان به الکل بیشتر شده و این ترس خودش را به صورت افزایش مرگ و میر جاده‌ای نمایان کرده. 

هزینه‌های غیرمستقیم ۱۱ سپتامبر بی‌پایان‌اند. هزاران نفر از دانشجویان و اساتید برجسته‌ی دانشگاهی در سراسر دنیا که به خاطر محدودیت‌های جدید ویزا دور از آمریکا باقی ماندند. در نیویورک بسیاری از منابع پلیس به سمت مبارزه با تروریسم آمد و دیگر حوزه‌های کاری همچون مبارزه با مافیا و مواد مخدر نادیده گرفته شد. اثرات مالی آن بر بازار کار آمریکا و... 

اما همه‌ی اثرات ۱۱ سپتامبر منفی نبود. با کاهش ترافیک مسافرت‌های هوایی، شیوع آنفلونزا کاهش یافت. در واشنگتن دی سی جرم کاهش یافت و شاخه‌های جدیدی از علم رونق گرفت که پیش از ۱۱ سپتامبر پیشرفتشان کند بود. شاخه‌هایی چون سیستم‌های سلامت... 

@@@

وقتی یکی از ۴ هواپیمای ربوده شده در ۱۱ سپتامبر با ساختمان پنتاگون برخورد کرد، بیشتر قربانیان دچار سوختگی شده بودند. آن‌ها به مرکز بیمارستانی واشنگتن (WHC) انتقال داده شدند. بخش اورژانس بیمارستان از کثرت بیماران دچار آشفتگی و بحران شد. ۹۵ درصد از ظرفیت کل بیمارستان اشغال شد و حتا یک عمل جراحی کوچک اضافه هم به سیستم درمانی بیمارستان فشار وارد می‌کرد. بد‌تر از همه‌ی این‌ها خطوط تلفن بیمارستان از کار افتادند و راه ارتباط با بیرون هم بسته شد. 

با این حال بیمارستان WHC توانست از عهده‌ی قربانیان ۱۱ سپتامبر به خوبی برآید. اما این حادثه مهر تاییدی بود بر نگرانی‌های "گریک فید". گریک فید پزشک اورژانس بیمارستان بود و از خودش می‌پرسید: اگر تعداد بیماران این بیمارستان اندکی بیشتر می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه طور می‌شد در سریع‌ترین زمان به آن‌ها رسیدگی کرد؟ آیا یک فاجعه رخ نمی‌داد؟ 

۱۱ سپتامبر و گسترش این نوع افکار مقدمه‌ای بود بر سریع‌تر شدن راهی که گریک فید در پیش گرفته بود... 

گریک فید قبل از ۱۱ سپتامبر هم به این گونه مسائل فکر می‌کرد. او رییس یک برنامه‌ی آزمایشی ایالتی بود به نام ER ONE. هدف این برنامه تبدیل بخش اورژانس بیمارستان‌ها به یک مکان مدرن بود. 

تا قبل از ۱۹۶۰ بیمارستان‌های آمریکا بخش اورژانس نداشتند. اگر بیماری شب هنگام به بیمارستان برده می‌شد، باید زنگ در را می‌فشردند تا یک پرستار خواب آلود در را باز کند. بعد آن پرستار باید به منزل پزشک زنگ می‌زد. و دکتر هم بسته به علاقه‌اش به خواب یا‌‌ همان موقع می‌آمد یا نمی‌آمد! آمبولانس‌ها در اختیار ماموران کفن و دفن بود: مجریان کفن و دفن وظیفه‌ی نجات بیماران از مرگ را هم داشتند! 

اما امروزه پزشکی اورژانس جایگاهی بسیار مهم دارد و بخش اورژانس بیمارستان‌ها تبدیل به محور سلامت عمومی شده است. در سال ۲۰۰۸ در آمریکا نزدیک به ۱۱۵ میلیون ویزیت پزشکی در بخش اورژانس بیمارستان‌ها انجام شده. حدود ۵۶ درصد از مردمی که به بیمارستان‌ها مراجعه کرده‌اند، از طریق بخش اورژانس بیمارستان‌ها بوده. البته به نظر گریک فید هنوز بخش اورژانس جای کار بسیاری دارد... 

@@@

فید در برکلی کالیفرنیا بزرگ شد. در کودکی سوار بر اسکیت بوردش به سوراخی سرک می‌کشید و در نوجوانی به خاطر گروه موسیقی گریتفول دد مسافرت‌ها کرد. علاقه‌ای ذاتی به مکانیک داشت. عشقش این بود که هر چیزی را به قطعات سازنده‌اش تجزیه کند و دوباره آن را مونتاژ کند. قبل از اینکه پزشکی بخواند بیوفیزیک و ریاضیات خواند. بعد هم دکتر شد. چون دوست داشت دنیای رازآلود ساز و کار بدن انسان را هم مثل اجزای قطعات مکانیکی بفهمد. هنوز هم ماشین‌ها و طرز کارکردشان عشق اول اوست. و همیشه با شور و شوق از یک سخنرانی یاد می‌کند که به شدت روی او تاثیر گذاشته. سخنرانی متخصص علوم کامپیو‌تر "آلن کی" درباره‌ی برنامه‌ی نویسی شی گرا در ۳۵ سال پیش. ایده‌های آلن کی در این سخنرانی تاثیری انقلابی در برنامه نویسی کامپیو‌تر گذاشت. ایده‌های او کار برنامه نویسان را راحت‌تر کرد و باعث شد که کامپیوتر‌ها به وسایلی انعطاف پذیر تبدیل شوند... 

در سال ۱۹۹۵ وارد بخش اورژانس بیمارستان واشنگتن (WHC) شد. همکار او دوست قدیمی‌اش "مارک اسمیت بود. (مارک اسمیت هم مثل فید عاشق تکنولوژی روز بود. او قبل از پزشکی فوق لیسانس علوم کامپیو‌تر از استنفورد گرفته بود و البته استاد راهنمایش کسی نبود جز آلن کی.) 

علی رغم امکانات بالای بعضی از بخش‌های بیمارستان واشنگتن، بخش اورژانس آن همیشه در رتبه بندی ایالتی آخر بود. آنجا همیشه شلوغ، کند و سازمان نیافته بود... 

فید و اسمیت با کار کردن در بخش اورژانس کالایی را کشف کردند که همیشه عرضه‌اش کم است: اطلاعات. وقتی بیماری به اروژانس بیمارستان مراجعه می‌کرد (چه بد حال چه معمولی، چه با همراه چه تن‌ها، چه هوشیار و چه بی‌هوش) دکتر مجبور بود او را به سرعت درمان کند. اما همیشه سوالات دکتر بیش از پاسخ‌ها بود: ایا بیمار در دوره‌ی درمان خاصی است؟ در گذشته چه بیماری‌هایی داشته؟ آیا همیشه فشار خون پایین داشته؟ سی تی اسکنی که ۲ساعت پیش انجام داده کجاست؟ و... 

فید می‌گفت: من سال‌ها بیماران را ویزیت می‌کردم، بدون هیچ اطلاعاتی فرا‌تر از اطلاعاتی که خود بیمار در اختیارم می‌گذاشت! من و همکارانم اغلب می‌دانستیم که به چه اطلاعاتی نیازمندیم. حتا می‌دانستیم اطلاعات مورد نیاز ما درباره‌ی بیمار کجا هستند. اما در آن زمان خاص در اختیار ما نبودند. این اطلاعات می‌توانستند ۲ساعت یا ۲روز بعد در اختیار ما قرار بگیرند. اما در پزشکی اورژانس حتا ۲ دقیقه هم زمان زیادی است و به قیمت جان انسان‌ها تمام می‌شود. 

این مشکل آن قدر فید را اذیت کرد که خودش را وقف راه اندازی اولین انفورماتیک پزشکی اورژانس جهان کرد. او معتقد بود که بهترین راه حل برای بهبود مراقبت‌های پزشکی در بخش اورژانس، بهتر کردن گردش اطلاعات است. 

فید و اسمیت برای پیدا کردن مشکلات اصلی چند دانشجوی پزشکی را استخدام کردند که در بخش اورژانس بیمارستان دائم به دنبال پزشکان و پرستار‌ها می‌افتادند و از آن‌ها سوال می‌پرسیدند: 

از آخرین زمانی که من با شما حرف زده‌ام، شما به چه اطلاعاتی نیاز پیدا کرده‌اید؟ 

چه زمانی طول می‌کشد که به این اطلاعات برسید؟ از کدام منبع به این اطلاعات می‌رسید؟ تلفن؟ کتاب مرجع؟ 

آیا شما به جواب قانع کننده رسیده‌اید؟ 

آیا یک تصمیم پزشکی بر اساس جوابتان گرفته‌اید؟ تصمیمتان روی بیمار تاثیرگذار بوده؟ 

با جمع بندی اطلاعات جمع آوری شده فرض گریک فید تایید شد: بخش اورژانس بیمارستان WHC از پایین بودن جریان اطلاعات رنج می‌برد... 

دکتر‌ها حدود ۶۰ در صد از زمانشان را صرف مدیریت اطلاعات می‌کردند و فقط ۱۵ درصد از زمانشان صرف مراقبت مستقیم از بیمار می‌شد. و این یک نسبت بیمار بود. در پزشکی اورژانس علاوه بر بدن انسان و گروه‌های سنی، زمان هم اهمیتی فوق العاده دارد. مارک اسمیت می‌گوید: همه‌ی کاری که یک پزشک اورژانس باید انجام بدهد، در‌‌ همان ۶دقیقه‌ی اول است... 

گریک فید و مارک اسمیت در بیمارستان WHC بیش از ۳۰۰ منبع اطلاعات پزشکی کشف کردند که هیچ هماهنگی و ارتباطی با هم برقرار نمی‌کردند: یادداشت‌های دست نویس دکترهای بخش‌های مختلف، تصاویر آزمایش سی تی اسکن، اشعه‌ی ایکس،‌ام آر آی، نتایج آزمایش خون، سیستم مالی و حسابداری و.... 

برای اینکه دکتر‌ها و پرستار‌ها اطلاعاتی را که واقعا نیاز دارند به دست آورند باید یک سیستم اطلاعاتی طراحی می‌شد. این سیستم باید ساختاری دانش نامه‌ای می‌داشت. حتا نبودنِ یکی از اطلاعات کلیدی هم ضعف بزرگی بود. باید به اندازه‌ی کافی قوی می‌بود. به عنوان مثال، یک آزمایش ساده ی‌ام آر آی، حجم عظیمی از فضای کامپیو‌تر را اشغال می‌کند. و باید انعطاف پذیر می‌بود. سیستمی که نتواند اطلاعات گوناگون گذشته و حال و آینده را از بخش‌های مختلف جمع آوری و یکپارچه کند بی‌فایده است. و اینکه این سیستم برای پاسخ گویی باید بسیار سریع می‌بود. 

برای ساختن یک سیستم سریع، منعطف، قوی و دانش نامه‌ای، فید و اسمیت به کار قبلیشان برگشتند: برنامه نویسی شی گرا. آن‌ها شروع به برنامه نویسی کردند تا اطلاعات بخش‌های مختلف بیمارستان به ازای هر بیمار را دریافت کنند و به صورت یکپارچه در اختیار پزشکان و پرستار‌ها قرار بدهند... 

همه‌ی همکاران آن‌ها آدم‌های خوبی نبودند. عده‌ای به کارشان بی‌اعتقاد بودند و و کارشکنی می‌کردند. اطلاعات را در اختیار نمی‌گذاشتند و چوب لای چرخ می‌گذاشتند. اما با همه‌ی ناملایمات، فید و اسمیت در سال ۱۹۹۶ توانستند نسخه‌ی اولیه‌ی سیستم اطلاعاتی درون بیمارستانیشان را کامل کنند. نام این سیستم اطلاعاتی یک نام پر آب و تاب بود: Azyxxi. (آه، زیک! سی = آه، زیک، نگاه کن!) برداشته شده از یک عبارت فنیقی از دوران پیش از باستان. جمله‌ای که به یک دیده‌بان که چشمانی بسیار قوی داشت می‌گفتند. کسی که می‌توانست مسافت‌های دور را هم تشخیص دهد و در مواقع لازم به او می‌گفتند: آه، زیک، تماشا کن و بگو ببینیم چه خبر است! 

در ‌‌نهایت فید یا به عبارتی اطلاعات برنده شد. آزیکسی ابتدا روی دستکتاپ یک کامپیو‌تر در بخش اورژانس بیمارستان به کار گرفته شد. بعد از یک هفته، دکتر‌ها و پرستار‌ها برای دسترسی به اطلاعات این کامپیو‌تر برای درمان بیمارانشان صف می‌ایستادند. نه ت‌ها دکتر‌ها و پرستار‌ها، بلکه کارکنان آزمایشگاه‌ها و سایر بخش‌های بیمارستان هم تشنه‌ی اطلاعات آزیکسی شده بودند. 

در طول چند سال، اورژانس WHC از بد‌ترین اورژانس به بهترین اورژانس ایالت تبدیل شد. با استفاده از آزیکسی دکترهای این اورژانس ۲۵درصد وقت کمتری برای تشخیص و مدیریت اطلاعات صرف می‌کردند و وقتی را که برای معالجه‌ی مستقیم بیمار صرف می‌کردند دوبرابر شد. در سیستم قدیم متوسط زمان انتظار بیماران ۸ساعت بود. با وجود سیستم آزیکسی این زمان به کمتر از ۲ساعت رسید... 

بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر و آشکار شدن فواید آزیکسی خیلی از بیمارستان‌های دیگر هم خواهان آن شدند. تا اینکه سرانجام در سال ۲۰۰۶ مایکروسافت امتیاز آن را خرید. آن را توسعه و گسترش داد و با نام آمالگا عرضه‌ی عمومی کرد. نرم افزار آمالگا به سرعت در بیمارستان‌های ایالات متحده به کار گرفته شد. اگرچه آمالگا برای بخش اورژانس طراحی شده، ولی امروزه ۹۰ درصد استفاده‌اش در سایر بخش‌های بیمارستانی و آزمایشگاه‌ها است. تا سال ۲۰۰۹ سیستم آمالگا در آمریکا ۱۰میلیون نفر را در ۳۵۰ بیمارستان پوشش داده بود. 

آمالگا دکتر‌ها و تشخیصشان را موثر‌تر کرده. هزینه‌های درمان و روند آن را شفاف‌تر کرده. زمان رسیدگی به موارد اورژانسی را به شدت کوتاه کرده. هر بیمار در هر کجای آمریکا می‌تواند به اورژانس مراجعه کند و مطمئن باشد که پرونده‌ی پزشکی او در اختیار پزشک معالج او هست. آمالگا رویای پزشکی الکترونیک را محقق کرده و به خاطر اطلاعات آنلاین از سراسر آمریکا شیوع هر گونه بیماری را در لحظه هشدار می‌دهد. و اطلاعات آماری که در اختیار آماردانان می‌گذارد باارزش‌ترین اطلاعات خام برای بررسی وضعیت سلامت است...


(ترجمه‌ی خلاصه شده از کتاب super freakonomics نوشته‌ی استیون لویت و استفن دابنر/ صفحات ۶۵ تا ۷۴)

  • پیمان ..

1- این روزها همه چیز خرید و فروش می‌شود. جای پارک ماشین‌ها کنار خیابان‌ها، حق عبور و مرور خودروها در خیابان‌های تهران(برچسب ترافیک)، اجازه‌ی تحصیل در دانشگاه‌های شریف و تهران و امیرکبیر، تبلیغات در متروها (حتا سر به زیر ترین آدم‌ها هم از تبلیغات مترو رهایی ندارند.)، دخترهای دماغ عملی به قیمت مهریه‌های سنگین، رحم زنان برای زایمان، پسربچه‌ی 5 ساله به قیمت یک خانه و... ما هم گرفتار جهانی شده‌ایم که پول می‌تواند در آن هر کاری بکند.

2- همه‌ چیز از برنده‌ی نوبل اقتصاد سال 1992 شروع شد. آقای گری بکر و کتاب "رویکرد اقتصادی به رفتار انسان". او این نظر سنتی را که می‌گوید اقتصاد عبارت است از مطالعه‌ی تخصیص کالاهای مادی قبول نداشت. در کتابش نوشت علت این که نظر سنتی تا امروز دوام آورده اکراه از محاسبه‌ی بعضی انواع رفتار انسان با ریاضیات خشک علم اقتصاد بوده است. 

بکر می‌گفت که فعالیت مردم در هر زمینه‌ای برای افزایش رفاه‌شان است و همیشه سود و ضرر را در نظر می‌گیرند. این فرض شالوده‌ی رویکرد اقتصادی است. مثلا در مورد امر ازدواج می‌گفت:

"بر اساس رویکرد اقتصادی، انسان موقعی تصمیم به ازدواج می‌گیرد که می‌بیند سود آن بیشتر از سود مجرد ماندن یا ادامه دادن جست و جوی همسر مناسب‌تر است. به همین ترتیب، شخص متاهل زمانی به ازدواجش پایان می‌دهد که می‌بیند سود مجرد شدن یا ازدواج با فرد دیگری بیشتر از زیان جدایی، از جمله زیان‌های جدایی جسمانی از فرزندانش، تقسیم دارایی‌های مشترک با همسرش، هزینه‌های قانونی طلاق و غیره است. از آن‌جا که کسان بسیاری هم برای ازدواج دوباره پیدا می‌شوند، می‌توان گفت بازار ازدواج هم وجود دارد."

عده‌ای فکر می‌کنند این دیدگاه حسابگرانه ازدواج آن را از عشق خالی می‌کند. به نظر آن‌ها عشق، تعهد و پیمان از آرمان‌هایی هستند که نباید به پول تقلیل‌شان داد. ازدواج خوب قیمت ندارد و خریدنی نیست.

پاسخ بکر این است: این احساسات رقیق از تفکر روشن جلوگیری می‌کند. کسانی که در برابر نگاه اقتصادی مقاومت می‌کنند با ذکاوتی که اگر استفاده‌ی بهتری از آن می‌شد قابل ستایش بود رفتار انسان را نتیجه‌ی هردمبیل و پیش‌بینی‌ناپذیر ناآگاهی و بی‌منطقی و اطاعتی که هنجارهای اجتماعی به طریقی القا می‌کند می‌بینند. بکر تحمل این هردمبیلی را نداشت.

گری بکر در کتاب خودش صحبت از قیمت‌ها سایه هم کرده بود. قیمتی خیالی که در گزینه‌های مقابل ما و انتخابی که می‌کنیم نهفته است. به این ترتیب وقتی شخصی تصمیم می‌گیرد از همسرش جدا نشود و زندگی مشترک را ادامه دهد قیمتی نمایان نمی‌شود. او قیمت نهفته‌ی جدایی، هزینه‌ی مالی و هزینه‌ی عاطفی را در نظر می‌گیرد و می‌بیند سودی که می‌برد ارزشش را ندارد...

جهان به پیش رفت و به پیش رفت و بازارها هر چه بیشتر در زندگی انسان نفوذ پیدا کردند. عرضه و تقاضا در کوچک‌ترین شئون زندگی آدم راه پیدا کرد. جهان امروز برای گری بکر دوست‌داشتنی‌تر و شفاف‌تر است. جایی است که با معیاری به نام پول می‌توان خیلی خیلی چیزها را سنجید. پول حتا قیمت‌های سایه را هم علنی کرده و دیگر ابهامی باقی نمانده. پول به همه چیز ارزشی را اعطا کرده و هر چیز را می‌توان اندازه گرفت.

ولی آیا ما جامعه‌ای می‌خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟ این سوالی است که مایکل سندل بر اساس آن کتاب "آن‌چه با پول نمی‌توان خرید" را نوشته.

3- کتاب مایکل سندل پر است از مثال‌های پولی شدن همه‌چیز در یک جامعه‌ی تحت سلطه‌ی بازار آزاد. 

شاید 90 درصد کتاب شرح دادن نمونه‌های مختلف پولی شدن همه چیز است: صف نایستادن در فرودگاه‌ها برای بازرسی امنیتی، سلول زندان بهتر، عبور خودروی تک‌سرنشین از خط ویژه، حق مهاجرت به آمریکا، پروانه‌ی شکار کرگدن سیاه در حال انقراض، شماره‌ی موبایل پزشکان در آمریکا، پذیرش دانشجو در دانشگاه‌های معتبر، کرایه دادن پیشانی و بدن برای تبلیغات بازرگانی، موش آزمایشگاهی شدن برای آزمایش داروها، ایستادن در صف‌های طولانی( مثلا صف جلسات کنگره برای حضور لابی‌گرها در یک جلسه‌ی کنگره‌ی آمریکا)، کاهش اضافه‌وزن، بیمه‌ی عمر، پول دادن به مادران معتاد برای عقیم شدن، خرید و فروش حق آلوده‌سازی زمین، خرید و فروش خون و...

اما حرکت به سوی جامعه‌ای که همه‌ چیزش قابل فروش است چرا نگران‌کننده است؟

مایکل سندل دو دلیل اصلی را نام می‌برد و این دو دلیل را در تمام مثال‌های کتابش مورد بررسی قرار می‌دهد: نابرابری و فساد. 

"نابرابری. به نابرابری فکر کنید. در جامعه‌ای که همه چیزش قابل فروش باشد، زندگی برای افراد بی‌بضاعت سخت می‌شود. هر چه بیشتر با پول بشود خرید، ثروت یا نداشتن‌اش مهم‌تر می‌شود. فاصله‌ی فقیر و غنی بیشتر می‌شود و به خانواده‌های کم‌درآمد و میانه‌حال و متوسط به شدت سخت می‌گذرد.

فساد. فساد ارتباطی با نابرابری و بی‌انصافی ندارد. مربوط می‌شود به مخرب بودن بازارها. قیمت گذاشتن روی چیزهای خوب زندگی ممکن است مایه‌ی فساد آن‌ها شود. به این خاطر که بازار فقط کالا پخش نمی‌کند، نوع نگاه به کالا را هم نشان می‌دهد و تبلیغ می‌کند. ما معمولا فساد را به درآمدهای نامشروع نسبت می‌دهیم. ولی فساد فقط در اختلاس و ارتشا خلاصه نمی‌شود. تنزل شان دادن یک کار خیر، یک ادب اجتماعی، ارزش‌گذاری آن در رده‌ای پایین‌تر از رده‌ی شایسته‌اش هم یک فساد است. اگر ما با امری، فعالیتی یا رسمی بر اساس هنجاری نازل‌تر از آنی که زیبنده‌ی آن است رفتار کنیم فاسدش کرده‌ایم. یک مورد حاد را در نظر بگیریم: بچه‌دار شدن برای فروختن بچه موقعیت والد بودن را فاسد می‌کند، چون بچه را کالایی مصرفی می‌بیند نه انسانی دوست‌داشتنی. 

تمام 180 صفحه‌ی کتاب پیگیری برهان عدالت و برهان فساد در یک جامعه‌ی بازار محور است. مثال‌ها به روزند. منابع کتاب، روزنامه‌ها و سایت‌های مختلفی‌اند. و جلب توجه کردن به وقایع جامعه‌ی آمریکا (که اتفاقا جامعه‌ی ایران هم دارد ازین حیث شبیه آن می‌شود) و نگاه کردن به آن‌ها از دریچه‌ای دیگر کتاب مایکل سندل را خواندنی کرده است. اما...

4-عصاره‌ی کتابِ مایکل سندل همین دو برهان عدالت و فساد و بند آخر کتاب است: 

نهایتا مساله‌ی بازار در واقع این است که ما چگونه می‌خواهیم در کنار یکدیگر زندگی کنیم. آیا جامعه‌ای می‌خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟ یا فضیلت‌های اخلاقی و مدنی وجود دارند که بازار احترام‌شان را نگه نمی‌دارد و با پول نمی‌توان خریدشان. ص 180

به نظر خیلی‌ها، ویژگی یک کتاب خوب همین طرح پرسش است. این که کتاب یک پرسش را در ذهن خواننده‌اش ایجاد کند. 

ولی این پرسش جدید نیست. 

مایکل سندل مشکلات اخلاقی بازار را خیلی تمیز و شسته رفته دسته‌بندی و بیان می‌کند. کتابش خواندنی است. به خاطر نظم فکری در تحلیل وقایع روزمره آدم می‌نشیند و با لذت کتاب را می‌خواند. ولی آخرش از خودت می‌پرسی حالا چه کار کنیم؟ آیا جایگزین بهتری وجود دارد؟ شفافیتی که این زندگی مدرن ایجاد کرده فوایدی دارد که به اندازه‌ی همین کتاب قابل ذکرند. راه‌کار چیست؟ 

5فصل کتاب مایکل سندل عبارت‌اند از: نوبت‌شکنی، مشوق‌ها، بازار چگونه اخلاق را به حاشیه می‌راند، بازار در زندگی و مرگ، حقوق نام‌گذاری.

فصل‌هایی در باب زیاده‌روی‌های بازار آزاد و دست‌اندازی‌های او به مرزهای اخلاقی انسانیت. ولی جای فرضیه‌ها و فکرهایی برای بهبود اوضاع به شدت خالی است...

5- عنوان انگلیسی کتاب این است: What Money Can’t Buy. ولی مترجم کتاب، آقای حسن افشار عنوان را ترجمه کرده: آن‌‌چه با پول نمی‌توان خرید. در عنوان اصلی پول فاعل است. پول است که همه کار می‌تواند بکند و این کتابی است در مورد نتوانستن‌هایش. پول خدای دنیای قشنگ نو است. ولی در عنوان فارسی پول تبدیل به یک ابزار شده. یک ابزار کارآمد که کارهایی هم هستند که نمی‌شود با آن انجام داد. این عنوان، خدا بودن پول را از آن گرفته.


آن‌چه با پول نمی‌توان خرید، مرزهای اخلاقی بازار/ مایکل سندل/ حسن افشار/ نشر مرکز/ 208 صفحه- 12500 تومان


  • پیمان ..

زیبایی تروریسم

۲۵
شهریور

آقای استیون لویت در یک بند از فصل دوم کتاب superfreakonomics برمی‌گردد می‌گوید:
 «زیبایی تروریسم، البته اگر شما یک تروریست باشید، این است که در هر صورت موفق‌اید، حتا اگر شکست بخورید.
من باب مثال عمل کاملا روتین بازرسی کفش در فرودگاه‌ها. ما این کار را برای تشکر از یک مرد انگلیسی‌تبار به نام ریچارد رید انجام می‌دهیم. ریچارد رید هیچ‌گاه نتوانست بمب کفشی خودش را منفجر کند و نتوانست در آن لحظه آسیبی به کسی برساند، اما توانست هزینه‌ی عظیمی را به ما تحمیل کند.
می‌توان گفت که به طور متوسط یک دقیقه طول می‌کشد تا آدم‌ها در فرودگاه کفششان را دربیاورند، بازرسی شوند و دوباره کفششان را بپوشند. فقط در ایالات متحده‌ این کار در سال بیش از 560 میلیون بار تکرار می‌شود. یعنی 560 میلیون دقیقه. معادل با 1065 سال. عمر متوسط آمریکایی‌ها 77.8 سال است. اگر 1065 سال را تقسیم بر عمر متوسط آمریکایی‌ها کنیم، می‌شود معادل با عمر تقریبا 14 نفر آدم. بنابراین اگرچه ریچارد رید در عملیات خودش شکست خورد، اما باعث وضع مالیاتی شد که از نظر زمانی برابر است با 14 زندگی در هر سال...»

  • پیمان ..

ْسر پتی

۲۳
تیر

آزادی های یواشکی زنان+ پراید هاچ بک+ سر پتی

جاده‌ی امامزاده‌هاشم-رشت. از همان جا که اتوبان تمام می‌شود و کامیون‌های جاده‌قدیم سرازیر می‌شوند توی جاده و جلوتر، جاده تپه‌ماهور وار جلو می‌رود و بعضی جاها سینه‌کش دارد. سینه‌کش‌هاش نفس‌گیر نیست. اول یکی از همین سینه‌کش‌ها. تریلی‌ای که دارد آرام آرام راه می‌رود. ماشینی که لاین کندرو بوده و بهش راه داده‌ام که بیاید سبقت بگیرد از تریلی. سرعتم کم شده. یکهو از عقب سر و کله‌ی یک پراید سفید پیدا می‌شود و پشت سر هم برایم نوربالا می‌دهد. اول به این فکر می‌کنم که مگر کور است نمی‌بیند که سمت راستم یک تریلی 20متری است و جلویم هم ماشین؟ بعد به اعتماد به نفسش فکر می‌کنم که اول سربالایی دارد برای کی نوربالا می‌دهد؟ سرعتم را کم می‌کنم و صبر می‌کنم جلویم خالی شود. بعد پدال را می‌فشرم و از گشتاور ماشین لذت می‌برم و توی آینه‌بغل دور شدن و عقب ماندن و ریز و ریز تر شدن پراید را با لذت نگاه می‌کنم. سرعتم به 110 می‌رسد و حضرت نوربالا باید یک چند ثانیه‌ی دیگر هم پایش را به پدال گاز بفشرد. بیشتر سرعت نمی‌روم. می‌روم لاین کندرو تا اگر خواست بیشتر از 110 تا برود بتواند برود. من مسئول قانون‌شکنی بقیه نیستم. می‌آید و رد می‌شود. هاچ‌بک است و ایران46 و سرنشینان هم دو تا دخترِ سربرهنه. می‌خندم. یحتمل ازین لایک‌زن‌های پیج آزادی‌های یواشکی زنان در ایران هستند. 110 را هم که رد داده‌اند. دم‌‌شان گرم. سمت‌راستی که موهایش را بالای سرش گوجه کرده بود موبایل دستش بود و مشغول عکس و فیلم گرفتن از خودشان بود. مشکلی باهاشان ندارم. دوست‌شان هم دارم حتا. آدم‌هایی که مشکلات را می‌توانند تقلیل بدهند و از یک پیروزی کوچک به اندازه‌ی یک قهرمانی لذت ببرند، دوست‌داشتنی‌اند.
فقط به این فکر کردم که آن‌ها هم نومید‌کننده‌اند و ما همان گهی می‌شویم که بودیم. بالا برویم پایین بیاییم حجاب در جمهوری اسلامی قانون است. بد و خوبش به جای خود. و به این نتیجه رسیده‌ام که یک قانون بد خیلی بهتر از بی‌قانونی است. دلیلش هم معلوم است: قانون بد را می‌شود اصلاح کرد ولی بی‌قانونی... دست بالا دست زیاد است و زور بالای زور... حالا این دو تا خانم دوست‌داشتنی داشتند چه کار می‌کردند؟ آزادی‌های یواشکی زنان در ایران دارد خوب پیش می‌رود. اول عکس‌های کنار دریا و خلوت و این‌ها بود. بعد رسید به این که ملت 5ثانیه در خیابان لاله‌زار روسری از سرشان برمی‌داشتند و عکس می‌گرفتند و بعد سریع چادر چاقچور می‌کردند و می‌رفتند خانه و عکس توی فیس‌بوق که بله 5ثانیه احساس آزادی کردم. این دو تا هم داشتند یک مسافت چندین کیلومتری را سربرهنه طی می‌کردند و ته اقدام انقلابی بود! انقلاب کردن راحت است. در بهترین حالت چه اتفاقی می‌افتد؟ همه‌ی کسانی که دوست دارند موهای‌شان طعم آفتاب را بچشد، به میل‌شان می‌رسند. من یکی که دیدن موهای فرفری تا کمر بلندشده را به دیدن سر کچل هم‌جنس‌های خودم ترجیح می‌دهم. خیابان برایم جای شادی‌آوری می‌شود این طوری. ولی قانونه چه؟ قانون چه می‌شود؟ تغییر می‌کند؟ نه. قانونه زیر پا گذاشته می‌شود. فراموش می‌شود. قانون‌گذاران سعی می‌کنند قانون‌شان را شدت بیشتری ببخشند. ولی وقتی انقلابی صورت می‌گیرد دیگر رفته. قانونی که خرد شده، خرد شده.
می‌دانی؟ من زیاد تاریخ نخوانده‌ام. ولی اگر از من بپرسند تلخ‌ترین شکست طول تاریخ ایران (از باستان تا به امروز) چه بوده، می‌گویم شکست خوردن مشروطیت. مشروطه‌ای که قرار بود بعد از قرن‌ها ایران‌زمین را قانون‌مدار کند و شکست خورد و قانونش زیر پا گذاشته شد و هنوز که هنوز است بعد از حدود 110سال آرزوی قانون‌مداری به دل همه‌ی ما مانده و قانونی هم اگر هست و برایم‌مان دوست‌داشتنی نیست، به جای تلاش برای اصلاحش راه اجداد‌مان را پی می‌گیریم... خردش می‌کنیم.
آن دو تا دختر پراید سوار چه شدند؟ به پلیس‌راه نزدیک شده بودیم. سایه به سایه دنبال‌شان رفتم. می‌خواستم ببینم به پلیس‌راه که می‌رسند چه کار می‌کنند. سرعتم را کم کردم. دست‌اندازهای پلیس راه پیل افکن است. آن دو تا خیلی خوب بودند. روسری را روی سرشان نگذاشتند. به جایش سرعت‌شان را کم نکردند. با همان 80-90تا سرعت به سمت دست‌اندازها رفتند و پرایده چنان بالا و پایین شد که من گفتم آخ. ولی خب. همان‌طوری با سرعت رد شدند دیگر. پلیس؟ سرباز بدبختی که آن‌جا ایستاده بود به رویایی که جلوی چشم‌هایش دیده بود شک داشت. بعدش را دیگر ندیدم. من وارد جاده‌فرعی سنگر شدم و آن‌ها هم راهی دیار خودشان دیگر. با آن سرعتی که آن‌ها دست اندازها را رد کردند حداقلش دو تا از رینگ‌های پرایده کج و کوله شده. مطمئنم!

  • پیمان ..

براید

۲۸
دی

پراید، سوریه،‌عراق

از حلب تا دمشق چشمم به منظره‌های اطراف اتوبان بود. اتوبان‌های سوریه گاردریل نداشتند. چشمم دنبال این بود که شاید آن نیروگاه‌های ساخت مپنا را ببینم. چشمم به کارخانه‌های اطراف هم بود. سرسبزی خاک سوریه و باغ‌ها و زیتون‌زارها هم بود. توی جاده دو سه تا نمایندگی هیوندای و تویوتا دیده بودم. با کلی ماشین در حیاط نمایندگی برای فروش. بعد که جلوتر به یک نمایندگی ایران خودرو برخوردم یک حس عجیبی بهم دست داده بود. نزدیک دمشق یک نمایندگی سایپا هم بود. همان‌طور که تویوتا و هیوندای نمایندگی داشتند ایران‌خودرو و سایپا هم نمایندگی داشتند. حالا گیریم که سوریه کشوری باشد فلک‌زده‌تر از ایران و ما مسافران سوریه با دیدنش به خودمان امیدوار می‌شدیم. به هر حال یک جایی بود دور از خاک ایران. خب اولش یک حس غرور بود. بعد به خودم گفتم چه حس غروری؟ ماشینی را که توی ایران دارند 10میلیون تومان می‌فروشند حکمن به این‌ها به قیمت جهانی می‌فروشند 3-4میلیون تومان. این‌ها همه‌اش برای همان حس غرور احمقانه‌ی تو است. وگرنه که جز ضرر چیزی ندارد و داریم از شکم خودمان می‌زنیم و می‌دهیم این‌ها بخورند و این حرف‌ها... 

بعد از یک هفته ماندن در سوریه و زینبیه فهمیدم که نه... ازین خبرها هم نیست.

پرایدها زیاد بودند. بخش زیادی از تاکسیرانی دمشق از پراید تشکیل شده بود. پرایدهای زردرنگ. توی حلب ماتیز را برداشته بودند تاکسی‌ شهری کرده بودند. ولی پرایدهای سوریه رنگ و بوی مردمش را گرفته بود. راننده‌های سوری مثل بچه تهرانی‌ها ماشین‌شان را اسپورت نمی‌کردند. سبک خودشان را داشتند. ماشین را بخوابانند؟ رینگ اسپورت کنند؟ شیشه دودی؟ نه... روبان می‌زدند. دور شیشه‌های جلو و بغل و عقب را روبان‌کاری می‌کردند. رنگارنگ. بعد بیشتری‌های‌شان فنر ماشین را تا جایی که می‌شد بالا برده بودند. پرایدهای کف‌ساب تهرانی هر چه‌قدر که به آسفالت نزدیک شده بودند، پرایدهای سوری از آسفالت دور شده بودند. در حد یک شاسی‌بلند کوچولو. فنر عقب‌ها را هم خیلی بالاتر از فنر جلوها بالا می‌بردند. همه‌ی ماشین یک طرف بوقش یک طرف دیگر. هیچ کدام‌شان به بوق فابریک پراید اعتقادی نداشتند. بوق باید ساکسیفونی باشد. بعضی‌های‌شان هم شیپور بالای سقف گذاشته بودند و بوق کشتی و قطار وصل کرده بودند. بوق کامیون و تریلی که چیزی نیست... برای کوچک‌ترین حرکتی هم بوق می‌زدند. نه تک بوق‌ها. بوق ممتد و آهنگین. 

یک روز با بابام ایستادیم کنار خیابان که با یکی‌شان برویم دور دور. توی 5دقیقه 20-30تای‌شان بوق‌باران‌مان کردند. بابا می‌گفت یکی باشه که یه کم فارسی بارش باشه. من اعصاب عربی بلغور کردن اینا رو ندارم. خلاصه یکی پیدا شد که بلد بود به فارسی چانه بزند. سوار ماشینش شدیم و رفتیم دمشق‌گردی. روی تاقچه‌ی صفحه‌کیلومترشمار ماشینش هم یک قرآن گذاشته بود. سوریه به روزهای جنگ نزدیک می‌شد. توی کوچک‌ترین میدان‌های سوریه هم یک تابلوی خیلی بزرگ از بشار اسد گذاشته بودند. خیلی مضحک و خنده‌دار. وضعیت آسفالت و خیابان‌ها درب و داغان. پراید هم فکسنی. توی چاله چوله‌ها هزاران صدا از خودش بیرون می‌داد. انتظار داشتیم حداقل به خاطر وضعیت آسفالت و این پراید لعنتی هم که شده آقای راننده از بشار اسد ناراضی باشد. ولی نبود. ازش پرسیدیم بشار اسد خوب؟ گفت: بشار اسد خیلی خوب. بشار اسد مرگ بر اسرائیل. بشار اسد زنده باد ایران. راضی بود. کاریش نمی‌توانستیم بکنیم. آن‌قدر راضی بود که جرئت نکردم قصه‌ی این ماشین‌هایی را که برداشته بودند روی شیشه‌ عقب ماشین‌شان یک عکس از بشار اسد و یک نفر دیگر چاپ کرده بودند بپرسم. بعدها فهمیدم آن یک نفر دیگر برادر بشار اسد است و دست راست او و فرمانده‌ی کل نیروهای نظامی سوریه. ماشین‌های زیادی این کار را کرده بودند. بیشترشان هم ماشین‌های دولتی به نظر می‌رسیدند: ون‌ها به خصوص. تاکسی‌ها هم عکس رنگی بشار اسد را چسبانده بودند به شیشه‌های ماشین‌شان.

آقای راننده شیرین‌زبانی می‌کرد و در خیابان‌های دمشق می‌راند. می‌گفت این‌جا کتابخانه‌ی ملی ما. این‌جا مسجد ما. این‌جا پولدارنشین. این‌جا تشریفات. احمدی‌نژاد سلام‌علیکم. بشار اسد سلام‌علیکم. این‌جا کاخ بشار اسد. 

پراید را به همان قیمتی خریده بود که ما توی تهران می‌خریدیم. گفت به پول شما 7میلیون تومان. (آن سال پراید 8میلیون تومان بود. البته خب ماشینش صفر کیلومتر نبود.) و خب راضی نبود. پراید تاب خیابان‌های پر چاله‌ چوله‌ی دمشق و زینبیه را نداشت. تاکسیرانی اجباری کرده بود. وام هم مثل این که داده بود. ولی پرایدش جان نداشت. گفت دو بار هم تعمیر اساسی کردم. ولی... یک جا به یک سربالایی رسیدیم. پراید است و سربالایی و خاک‌برسری دیگر. ولی پراید او دیگر خیلی درب و داغان شده بود. ماشین سرعتش لحظه به لحظه کم‌تر شد و او مجبور شد باقی سربالایی را دنده یک برود. خندید و به ماشینش اشاره کرد و گفت: پراید. سربالایی و بعد ادا درآورد. ادای این‌که نفسش دارد می‌رود و جانش دارد می‌رود و زبانش را از گوشه‌ی لب بیرون آورد و گردنش را کج کرد و مثلن مُرد. کلی بهش خندیدیم.

ولی خب ظلم سایپای ایران شامل حال او هم شده بود و الان که نگاه می‌کنم چه‌قدر دردناک بود.

هیچی. دیشب پری‌شب داشتم اخبار نگاه می‌کردم. یک گزارش پخش کرد از پرایدهایی که توی بغداد تاکسی بودند و کلی تعریف و تمجید عراقی‌ها از پراید که خودروی کم‌مصرف و تند و تیزی است. یک چیزی هم پخش کرد در مورد آب‌گرفتگی خیابان‌های بغداد که ماشین‌ها توی آب می‌رفتند و موتور ماشین‌شان خاموش می‌شد، اما پراید خاموش نمی‌شد. (چه برتری عظیمی!). به این فکر کردم که رسانه‌ها چه‌قدر لعنتی‌اند. به این فکر کردم که اگر خودم بروم سوار یکی از تاکسی‌های بغداد بشوم همین‌چیزها را می‌شنوم؟ بعد به این فکر کردم که کشوری که قبلن مقصد پرایدهای سایپا بوده به چه روزی افتاده... به این فکر کردم که آن راننده‌ی پرایدی که آن روز سوار ماشینش شدیم و از بشار اسد راضی بود الان کجاست؟...

 
  • پیمان ..

وی با لبخندی خواب‌آلود گفت: پسرم من این طور در نظر خودم مجسم می‌کنم که جنگ دارد پایان می‌پذیرد و تنازع و ستیز قطع شده است. پس از آن دشنام‌گویی ها، لجن‌پراکنی‌ها و مسخره کردن‌ها آرامش فرا رسیده است و آدم‌ها تنها مانده‌اند، آن جور که دل‌شان خواسته است:
عقیده‌ی بزرگ کهن از سرشان پریده است، منبع عظیم نیرویی که تا آن زمان آن‌ها را تغذیه کرده و پرورانده بود مثل آن آفتاب شکوه‌مند دم غروبِ تصویرِ کلودلوزن محو شد، ولی در عین حال آخرین روز انسانیت بود.
و انسان‌ها ناگهان دریافتند که کاملا تنها مانده‌اند و حس کردند که به نحو وحشتناکی درمانده شده اند.
پسر عزیزم، من هرگز نتوانستم مردم را ناسپاس و ابله‌بارآمده تصور کنم. مردمی که خود را درمانده و رهاشده یافته‌اند تدریجا بهتر و صمیمانه‌تر و مهربان‌تر گرد هم می‌آیند. آن‌ها دستان یکدیگر را می‌گیرند. زیرا  درمی‌یابند که فقط خودشان هستند و خودشان که بر جای مانده‌اند! عقیده‌ی بزرگ جاودانگی روح از میان رفته است و آنان ناگزیرند جایش را پر کنند.
و تمامی آن عشق کهنی که در راه او که جاودانه است نثار می‌شد، اکنون برای تمامی طبیعت، دنیا، انسان‌ها و هر برگ علف مصرف خواهد گشت.
آنان چون تدریجا از طبیعت گذرا و محدود خود آگاه شده‌اند ناگزیر سر در راه عشق به زمین و زندگی نهاده‌اند و با عشقی خاص، نه آن عشق دیرینه، آغاز کرده‌اند که در طبیعت پدیده‌ها و اسراری را که پیش از آن به آن‌ها گمان نبرده بودند مشاهده و کشف کنند. زیرا با دیدی نو به طبیعت می‌نگرند، همان گونه که عاشقی به محبوبش می‌نگرد.
چون از خواب برمی‌خیزند شتابزده یکدیگر را می‌بوسند، مشتاق عشق‌اند، چون می‌دانند روزها و عمرها کوتاه است و این تنها چیزی است که برای‌شان باقی مانده است.  برای یکدیگر کار می‌کنند و هر کس هر چه دارد به دیگران می‌دهد و فقط همین کار مایه‌ی لذت اوست.
هر کودکی می‌داند تمامی کسانی که روی زمین زندگی می‌کنند مثل پدر و مادر اوی‌‌اند.
همه چنین می‌پندارند: "فردا شاید آخرین روز عمر من باشد." و به آفتاب دم غروب می‌نگرند: "اما مهم نیست. من خواهم مرد. ولی همه باقی می‌مانند و بعد از آن‌ها بچه‌ها و فرزندان‌شان." و این تصور که آنان زنده می‌مانند، همدیگر دوست خواهند داشت و نگران حال یکدیگر خواهند بود، جایگزینِ اندیشه‌ی دیدار بعد از مرگ می‌شود.
اوه، آنان در ابراز عشق و در فرونشاندن غم‌های بزرگ در قلوب‌شان شتاب دارند، برای خودشان مغرور و دلیر اند، ولی برای دیگری بیمناک‌ند. همه نگران خوشبختی و زندگی یکدیگر می‌شوند. غمخواری نسبت به یکدیگر را رشد می‌دهند و مثل حالا از آن شرم نمی‌کنند و مثل کودکان نوازشگر خواهند بود. چون با یکدیگر ملاقات کنند با دیدی ژرف و اندیشمند به هم نگاه می‌کنند و در چشمان‌شان عشق و افسوس خواهد بود...

جوان خام/ فیودور داستایوسکی/ عبدالحسین شریفیان/ انتشارات نگاه/ ص 641و ص642
منبع عکس: فلیکر

  • پیمان ..

از ناتوانی بود که به سرم زد. به سرم زد بنشینم یک کتاب بنویسم. یک کتاب که یک جور دیگر باشد.

همه‌ی فکرم هم اسم کتابه بود: 2n. باید یک کتاب می‌نوشتم که سرشار از انتخاب‌های دوگانه باشد. کسی که کتاب را شروع می‌کرد باید از‌‌ همان اول کار بین ۲ گزینه یکی را انتخاب می‌کرد. بعد ادامه می‌داد. هر کدام را که انتخاب می‌کرد در مرحله‌ی بعد باز با یک انتخاب دو تایی دیگر مواجه می‌شد. در مرحله‌ی سوم کتاب ۴شقه می‌شد. و همین جوری ادامه پیدا می‌کرد.

باید شیرین کاری هم می‌کردم. مثلن برای هر انتخاب در هر مرحله یه قصه‌ی ۳-۴خطی هم می‌ساختم که به خاننده بگویم تو که این را انتخاب کرده‌ای همچین اتفاق‌هایی در ادامه‌اش می‌افتد. بعد دوباره آخرش برایش یک انتخاب دوگانه‌ی دیگر می‌ساختم. برای هر قصه و هر انتخاب یک انتخاب دوگزینه‌ی دیگر باید به وجود می‌آوردم و همین جور تا آخر. مثلن اگر می‌توانستم به ۱۰۲۴آلترناتیو برسم برای خودم یک جهان داستانی می‌ساختم.
برای صفحه‌ی اول کتاب به سرم زده بود که از یک قصه‌ی خیلی ساده شروع کنم. از یک نقطه. همه چیز از یک نقطه شروع می‌شود دیگر. از لقاح یک کروموزوم که xx یا xy بودنش را باید خاننده انتخاب می‌کرد و در مرحله‌ی بعد می‌دید که انتخابش چه دنیایی متفاوتی را می‌سازد... از ناتوانی بود. از ناتوانی است. یک کار فرمالیستی تمام عیار. به نظرم اگر زبان روسی یاد بگیرم و بروم توی کوچه پس کوچه‌های ادبیات و فرمالیسم روس‌ها کنکاش کنم به همچین موردی هم بربخورم. آن‌ها را درک می‌کنم. از ناتوانی بود که به فرمالیسم رسیده بودند. چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند...
ناتوانی... ناتوانی در بیان...
اینجا در این وجود لعنتیِ انسانی حیوانی فرشته‌ای، دنیای عظیمی وجود دارد که انگار بیان شدنی نیست. هزاران چیز برای خودشان می‌چرخند و می‌چرخند و می‌چرخند. مثل لباس توی ماشین لباسشویی، مثل گه در توالت فرنگی وقتی سیفون را می‌کشی، مثل اشیا در گردباد... هزاران چیز پاک و ناپاک در هم می‌لولند... می‌چرخند و می‌چرخند... ما زبان را در اختیار داریم. کلمات را به هم می‌چسبانیم و جمله‌ها را برای بیان می‌سازیم. ولی جمله‌ها و کلمه‌ها باید رابطه‌ی خطی داشته باشند تا ما بتوانیم آن‌ها به طرزی قابل فهم بگوییم. باید کلمات به درستی پس و پیش شوند. باید هر کدام در جای خودشان باشند. همزمان نمی‌توانند باشند. یکی پس از دیگری باید باشند.
در میان انواع بشری، نویسندگان حضور دارند که در به کار بردن زبان برای بیان این سیاهچاله‌های درون آدمی زبردست ترین‌اند. اما آن‌ها هم مجبورند به همین روایت‌های خطی بسنده کنند. خیلی زحمت کشیدند. خیلی فکر کردند. خیلی سعی کردند که کتاب‌‌هایشان، نوشته‌‌هایشان ذره‌ای برای بیان وجود طغیانگر درون آدمی به آن شبیه باشد. جریان سیال ذهن را روایت کردند. گفتند کلمه‌ها همزمان هجوم می‌آورند. در نگاه اول معنایی ندارند. باید آن‌ها را همین طور درهم برهم بر کاغذ جاری کنیم. تصاویر و فیلم‌ها به یاری آمدند. آن رابطه‌ی خطی کلمات به ظاهر در داستان‌های کمیک و فیلم‌ها حجم پیدا می‌کرد. بله. به ظاهر حجم پیدا می‌کرد. جهان بیرونی را که نویسندگان با هزار زور و زحمت توصیف می‌کردند و خانندگان در خیالشان هر کدام به یک شکل می‌ساختند فیلم‌ها مثل غذای حاضری آماده می‌کردند. اما باز هم مشکل ناتوانی در بیان درونیات هست. فیلم‌ها هم‌‌ همان راهی را رفتند که داستان‌ها و کتاب‌ها و نوشته‌ها رفتند و می‌روند...
کتاب‌ها. فیلم‌ها. وبلاگ‌ها...
وبلاگ‌ها چطور؟!
این همه اکبر اصغر چیده‌ام برای اینکه بگویم این روز‌ها به وبلاگی برخورده‌ام که عجیب با روح و روانم دارد بازی می‌کند. خیلی اتفاقی بهش برخوردم. خیلی اتفاقی هم توش چرخیدم. و خیلی اتفاقی به یک سری چیز‌ها برخوردم. و خلاقیت این وبلاگ در روایت کردن درون دیوانه‌ام کرد. وادارم کرد که به وبلاگ به یک چشم دیگری نگاه کنم. تا همین چند روز پیش هم به وبلاگ به عنوان گرته‌ای کم رنگ از یادداشت‌ها و کتاب‌ها نگاه می‌کردم. ولی... این وبلاگ وادارم کرد تا به معجزه‌ی لینک بار دیگر فکر کنم.
لینک‌ها... لینک‌ها...
لینک از معجزات بشری است. لینک‌‌ همان چیزی است که گوگل (این مفید‌ترین دوست همه‌ی ما) تمام هستی‌اش بر اساس آن است. گوگل پیوسته در صفحات وب می‌چرخد. به هر صفحه‌ای که می‌رسد آن را در سرورهای خودش ذخیره می‌کند. از لینک‌های آن صفحه به صفحات بعدی می‌رود. از لینک‌های صفحات بعدی به صفحات بعد‌تر. گوگل آن قدر صفحات وب را ذخیره می‌کند تا به جایی برسد که دیگر لینکی وجود نداشته باشد. و نبودن لینک یعنی پایان دنیا... لینک‌ها فوق العاده‌اند. و وبلاگ Nobody Here خداوندگار استفاده از لینک هاست. فقط لینک نه. توی این وبلاگ که چرخیدم دیدم وبلاگ در فضای اینترنتی برای خودش امکاناتی دارد که شاید اغراق نباشد بگویم چیزی فرا‌تر از شبیه‌های خطی خودش در عالم ادبیات است.
همه چیز از کلمه‌ی پیاده روی شد. کلمه‌ای که خودم توی همین سپهرداد بار‌ها و بار‌ها ازش نوشته‌ام. اما نوبادی هیر چه کرده؟ یک صفحه‌ی خالی سفید. وسطش یک عکس کوچک. از همین عکس‌ها که با موبایل می‌گیری و کیفیت بالایی ندارند و کوچک‌اند. ولی تو با تمام وجود آن عکس را گرفته‌ای. بعد روی عکس کلیک می‌کنی. یک عکس دیگر. یک عکس سیاه و سفید دیگر از یک پیاده روی دیگر. عکس بعدی نمایی دیگر از خیابان‌ها. نمایی دیگر از کوچه‌ها و... کلمه نیست. ولی آن حجم از احساسی که منتقل می‌کند برابر با تمام قلم فرسایی‌های من است در همین سپهرداد...
صمیمیت و محرم شدن... یک صفحه‌ی سیاه که در بالا یک پستانک می‌بینی. وقتی می‌روی روی نوک پستانک صفحه سفید می‌شود و چشم‌هایی که دارند نگاه می‌کنند. روی پستانک کلیک کن. محرم شدن هنوز ادامه دارد: 

«Intimacy» means sitting in the warmth،
accidentally left behind by the beautiful girl
who was just sitting opposite me

و حالا روی left کلیک کن:
آن دختر کجا می‌تواند باشد؟ آن سنگ تویی و هزاران دختر که از کنارت رد می‌شوند و به هر کدامشان که می‌خوری تقی صدا می‌کنی و فقط باید‌‌ رها کنی و‌‌ رها شوی و آخرسر... فندکی برای سیگار روشن کردن؟ شکست عشقی؟...
روایتی که به شدت با آن در این وبلاگ حال کردم آن صفحه‌ی خراش‌های زندگی بود. جایی که در وسط صفحه نوشته: زندگی به تو آسیب نمی‌زند، فقط خراش می‌دهد.
و بعد زخم‌های کوچک زندگی هستند که پیوسته و لرزان دور و بر این جمله‌ی مرکزی می‌روند و می‌آیند. به سرعت می‌روند و می‌آیند. لحظه‌ای در صفحه مکث می‌کنند، در جای خودش می‌لرزند، لرزشی که اضطراب وجود را به کمال بیان می‌کند. این‌‌ همان روایتی است که می‌گویم وبلاگ از ادبیات و رمان و داستان و روایت‌های خطی فرا‌تر رفته. تو مجبور نیستی کلمات صفحه را به ترتیب بخانی. هر کدامشان را که بخانی یک بخشی از وجود است. یک بخشی از اضطراب وجود است...
و همین طور کلمات دیگر. کلمات پشت کلمات. کلماتی که‌گاه با یک فایل فلش خیلی سبک همراه‌اند: رویا کردن. صفحه‌ای سفید که کسی دارد جمله‌ای را می‌نویسند. من رویا نخاهم کرد. من رویا نخاهم کرد... اما... طرز نوشتن کلماتش قصه‌ی دیگری را روایت می‌کند. و کلماتی که با یک روایت کوتاه همراه‌اند.
فکر می‌کنم دیگر وبلاگ‌ها هم دارند به کلاسیک‌ها تبدیل می‌شوند. با وجود فیس بوک و توتیتر و هزاران شبکه‌ی اجتماعی دیگر که آدم‌ها را به حضور هر چه بیشتر و بیشتر در «لحظه» تشویق می‌کنند و گذشته و آینده را ازشان می‌گیرند و اجازه‌ی فکر کردن برای بودن را به کسی نمی‌دهند دیگر وبلاگ‌ها هم به کلاسیک‌ها تبدیل می‌شوند. وبلاگ‌ها مثل کتاب‌ها، مثل داستان‌ها و رمان‌ها دارند تبدیل می‌شوند به جزیره‌هایی که آدم‌های بریده از بودن دیوانه وار در لحظه به آن‌ها پناه می‌برند...

  • پیمان ..

الد فشن

۲۶
آذر

"دبیرستان که می‌رفتم عاشق تکنولوژی و جدید‌ترین نرم‌افزار‌ها و بازی‌ها بودم و اطلاعات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری‌ام را کاملاً به روز نگه می‌داشتم، سه سالی اینطور ماندم. وارد دانشگاه شدم و فارغ التحصیل شدنم پنج سال طول کشید و در این پنج سال دیگر سراغ اخبار و اطلاعات جدید نرفتم. روزی به خودم که آمدم دیدم آخرین مدل سی‌پی‌یو کامپیو‌تر برای من پنتیوم ۴ بوده در حالی که آدم‌ها از چیزهای دیگری حرف می‌زدند که من حتی اسمش را هم نشنیده بودم. طوری شده بود که آنقدر در طی این چند سال تکنولوژی پیشرفت کرده بود که دیگر هیچ رغبتی برای به روز شدن در من باقی نمانده بود. این شده که‌‌ همان چیزهایی که داشتم را حفظ کردم و از چیزهایی که بعد از دانش و اطلاعات من آمده بودند، بیزار شدم.

من یک مهندس عمرانم که پنج سال در دانشگاه یاد گرفتم کامپیو‌تر وسیله است و محاسبات بدون دخالت دست اصولاً امکان پذیر نیست و این موضوع علاوه بر داستان بالا، باعث شد تا یک طور مخالفت و مقاومت در من شکل بگیرد. واقعیت این است که من با گوشی تلفن همراه سری N نوکیا هم نمی‌توانم کار کنم چون دکمه‌های زیاد و اضافه دارد. گوشی‌های لمسی که دیگر جای خود دارند. لمس کردن احساسی در من نمی‌انگیزد و به نظرم این اصلاً خوب نیست امورات الکترونیکیمان را بدون فشار دادن و فرو رفتن دکمه‌ها انجام دهیم. کارهای گرافیکی‌ام را همچنان با نرم افزار Free Hnad انجام می‌دهم که آخرین نسخه‌اش سال ۲۰۰۳ آمد و از آن به بعد ادغام شد در نرم‌افزاری دیگر. موسیقی را با Winamp نسخه ۲. ۶ که به گمانم مربوط به سال ۲۰۰۰ است اجرا می‌کنم و احساس کمبود ندارم. با ویندوز ۷ هیچ احساس نزدیکی نمی‌کنم و از اپلیکیشن و تبلت و اندروید متنفرم و اصلن حاضر نیستم حتی یکبار هم که شده امتحانش کنم. اما از آن طرف رابطه‌ام با دنیای مجازی و وبلاگ نویسی بسیار خوب است، اما این باعث نشده تا احساس خوبی در مقابل تغییرات سایتهای اجتماعی و وبلاگ‌ها داشته باشم. احساس خوب؟ به شدت گریزان و ‏موضع‌گیرم. ‏

اینروز‌ها که دائم خبر از جدید‌ترین و جیبی‌ترین و قوی‌ترین محصولات کامپیوتری از گوشه کنار زندگی به آدم می‌رسد برای من این سوال همچنان باقیست که چرا، چرا باید چیزی که دارد کارش را انجام می‌دهد پیشرفت کند. داستان از آنجا شروع شد که چرخ دنیای کامپیو‌تر و ارتباطات در ابتدا دایره نبود، مربع بود. زمان گذشت و شش ضلعی شد و به مرور اضلاعش افزایش پیدا کرد و در ‌‌نهایت گرد شد. اما انگار در روزگاری داریم زندگی می‌کنیم که می‌خواهند چرخ را گرد‌تر و گرد بکنند و این اسفبار است. ‏

به نظر من که یک نظر کاملاً شخصی است، سرعت پیشرفت و بهتر شدن آنقدری زیاد شده که دیگر فرصتی نمی‌ماند برای لذت بردن از چیزهایی که داریم، داشته‌هایمان را قبل از خاطره شدن عوض می‌کنیم. این ده سال اخیر باعث شده، ضرب المثل تازه‌ای خلق شود، نو که می‌اد با بازار، نو که می‌اد به بازار، نو که می‌اد به بازار... نه، اصلاً دیگر فرصتی برای دیدن دل آزردگی کهنه‌تر‌ها پیدا نمی‌شود. لذا در این روزهای تند و گذران، بنا بر یک تصمیم شخصی، اولدفشن ماندن را به قیمت تجربه نکردن چیزهای جدید انتخاب کرده‌ام و فکر می‌کنم وقتی ابزاری دارد کارش را می‌کند هیچ نیازی به بهتر شدنش نیست. چرخی که گرد است، گرد‌تر نمی‌شود. زیاده روی اگر بخواهم بکنم، باید بگویم که من شاکی‌ام از پیشرفت تکنولوژی کامپیوتر‌ها و عمیقاً امیدوارم روزی برسد که هیچ پیشرفتی در دنیای تکنولوژی و کامپیو‌تر و اینترنت با استقبال عمومی مواجه نشود."

از وبلاگ مستر بکس

عکس از فلیکر- رویازا

  • پیمان ..

مستندسازی

۰۶
ارديبهشت

آندرس برینگ برویک

1-یک ویژگی خیلی جالب دارند این غربی ها. اسمش را گذاشته اند مستندسازی. توی داوری های مسابقه ی سولار دی کتلون هم که نگاه می کردم امتیازهای ویژه ای برای مستندسازی قائل می شوند. مستندسازی. یعنی چی؟ یعنی این که وقتی تو یک پروژه ای را توی زندگیت شروع می کنی همراه با پیشرفت مراحل پروژه دست به قلم هم باشی. همیشه در حال گزارش تهیه کردن باشی. کوچک ترین قدم هایت را برای جلو رفتن ثبت کنی. امروز این کار را کردی بیایی بنویسی که امروز این کار را کردم و فردا می خاهم این کار را بکنم. امروز با این آدم درباره ی این چیز صحبت کردم. امروز فلان سایت را نگاه کردم. فقط نوشتن هم نه. عکس هم بیندازی. فیلم هم بگیری. انواع و اقسام ثبت کردن کارهایی که کرده ای و می کنی. دستورالعمل های تیم های مختلف سولار دی کتلون را که نگاه می کردم همین مستندسازی شان من را کشته بود. ماه به ماه و روز به روز با جمله های کوتاه کوتاه نوشته بودند که امروز چه کردیم. چه چیزی را تغییر دادیم و...مثلن از نوشته های دانشگاه پردو:

August 11, 2011 Revision

The construction of the INhome brought about a number of changes to the home. Most of the changes

were due to supplier issues or from donations being received.

March 22, 2011 Revision

The project has changed significantly since the design development submission in fall of 2010. Nearly every

construction drawing has been changed or refined in some manner.

و...

2-خبرهاو عکس های دادگاه آندرس برینگ برویک را نگاه می کنم. همان مسیحی نروژی که توی یک روز زده ۷۷نفر را کشته و این روزها دادگاهش در نروژ دارد برگزار می شود. توی گوگل پلاس عکس های دادگاه را همخان می کردند که نگاه کنید تو را به خدا. این بابا زده 77نفر را کشته، بعد روز دادگاهش کت و شلوار تنش کرده اند و آورده اند که محاکمه اش کنند. مقایسه کنید با سال 88 که جمعی از محترم ترین آدم های این مملکت را با لباس های تحقیرکننده ی زندان و دمپایی آورده بودند و ازشان اعتراف می گرفتند و محاکمه می کردند...

همه ی این ها درست. اما من عکس ها را که نگاه می کردم یاد پرونده ی ویژه ای افتادم که آن روزها مجله ی شهروند امروز در مورد این کشتار عظیم چاپ زده بود. وقایع نگاری آن 3ساعت جهنمی بود در نروژ به علاوه ی گزیده ای از یادداشت های روزانه ی آندرس برینگ برویک. او هم مستندسازی کرده بود. از روزهایش و مراحل جلو رفتن کارش و مشکلاتش و کارهایی که برای کنار زدن مشکلات کرده بود...:

19می: خیلی ضروری است که بتوانی حسن نیت خودت را تا آن جا که می توانی به همسایه ها نشان بدهی. از هر فرصتی برای این کار استفاده می کنم. این نشان دادن حسن نیت باعث می شود که آن ها در زندگی ام کاوش نکنند. وقتی همسایه ها به دیدارت می آیند مودب باش و دوستانه برخورد کن. ساندویچ و قهوه تعارف کن، در غیر این صورت عملیات به خطر می افتد...

13ژوئن: امروز یک وسیله ی آزمایش آماده کردم و به یک جای ایزوله رفتم. فیوز را روشن کردم. از محدوده دور شدم و منتظر ماندم. این شاید طولانی ترین 10ثانیه ی عمرم بود. بوم! انفجار موفقیت آمیز بود!!...

3جولای: متوجه شدم که پایین آمدن میزان تستوسترون بدنم باعث افزایش حس تهاجمی ام شده. حالا با 50میلی گرم ادامه می دهم و احتمالن این دوران را پشت سر خاهم گذاشت. آرزو می کنم موقعی که نیاز شد بتوانم از این وضعیت تهاجمی استفاده کنم.

و...

می خاهم بگویم آن بابا هم برای پروژه ی آدم کشی اش هم مستندسازی می کند و یادداشت می نویسد.

و این عادت شان من یکی را اسیر کرده...

  • پیمان ..

پااندازها

۱۳
اسفند
پیش نوشت: خیلی طولانی شد. به خاطر همین نصف کردمش. بقیه ش را فردا توی یک پست دیگرمی گذارم.
۱- «حافظون، بانک اطلاعاتی ازدواج موقت». همین یک عبارت فکر کنم کافی باشد تا بی‌درنگ کلیک کنی روی آدرس این سایت... نگاه می‌کنی. چشم می‌گردانی. پیش خودت می‌گویی: «اِ، این طراحی صفحه ش چه قدر شبیه فیس بوقه!» بعد بزرگ‌ترین کلمه‌های صفحه را می‌خانی: جامعه مجازی حافظون. و بعد آیات ۵ و ۶ سوره‌ی مومنون. یاد استاد سگ اخلاق و حال به هم زن درس تفسیر موضوعی قرآن می‌افتی که این آیه‌ها را می‌خاند و می‌گفت که خدا در این آیات تکلیف همه‌ی انواع رابطه‌های جن/سی را معلوم کرده... و بعد عبارت زیرش: «من مرد و به دنبال همسری جهت ازدواج موقت بین سنین ۲۴ تا ۶۰ در استان نامشخص می‌گردم. معرفی کن.» می‌خندی... این پیش فرض که مرد‌ها دنبال این جور چیز‌ها هستند، پس حالت دیفالت آن‌ها هستند و بعد آن لینک «معرفی کن» که اضطرار عجیبی را می‌رساند و... آن لینک‌های بالا را که نگاه کنی کامل دستت می‌آید که این سایت را کی‌ها راه انداخته‌اند و چه جوری هاست و الخ:
 «حافظون، یک وبگاه اختصاصی برای همسریابی ازدواج موقت است. این سایت به هیچ عنوان به منظور دوستیابی پایه گذاری نشده است. هدف این سایت، تشکیل یک جامعه مجازی برای خانم‌ها و آقایانیست که در پی ازدواج موقت هستند... ما معتقدیم باید فضایی را ایجاد کرد تا خانم‌ها و آقایان حایز شرایط ازدواج موقت بتوانند خود را معرفی نمایند تا در صورت تمایل طرفین، به جای شکل گیری دوستی‌های نا‌مشروع خیابانی و یا خدایی نکرده کشیده شدن به سمت فساد، یک ارتباط شرعی و تعریف شده‌ای شکل بگیرد... فراموش نکنیم که حافظون، مومنانی هستند که دامن خود را از گناه حفظ می‌کنند و نیازهای خود را تنها از طریق شرعی برآورده می‌کنند.»
۱.     حافظون در چارچوب قوانین اینترنتی حمهوری اسلامی ایران فعالیت می‌کند.
۲.     حافظون به عنوان یک شبکه احتماعی به هیچ عنوان در زمینه‌های دوست یابی فعالیت نمی‌کند، بلکه یک جامعه مجازی در زمینه ازدواج موقت است.
۳.     حق حریم خصوصی کلیه اعضای سایت محفوظ بوده و اطلاعات شخصی آن‌ها در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت.
۴.     چنانچه کاربری بخواهد در این سایت در زمینه‌هایی غیر از همسریابی موقت فعالیت کند، پروفایل وی مسدود خواهد شد.
۵.     ثبت نام و فعالیت افراد متاهل، ممنوع می‌باشد.
۶.     IP کاربران سایت ذخیره شده و در صورت لزوم برای پیگیری تخلفات در اختیار مراجع قضایی و انتظامی قرار خواهد گرفت. «
و... خب. راستش را بخاهی من عضو این سایت شده‌ام! دو بار هم عضو شده‌ام. یک بار با جنسیت خودم و یک بار هم با جنسیت خانم! عضو شدن راحت است. یک سری مراحل است:
مشخصات عمومی. وضع ازدواج: نامشخص. مجرد. متاهل. طلاق گرفته. در حال جدایی. همسر فوت شده. پیش خودت شک می‌کنی. این‌ها که می‌گویند ثبت نام و فعالیت افراد متاهل ممنوع است. پس چرا اینجا یکی از گزینه‌ها...؟! (ر. ک بند دوم این نوشته)
سال تولد. شغل و تحصیلات. مشخصات ظاهری. (ازت سوال می‌پرسد که چند تا خوشگلی یا چند تا خوش تیپی) (ر. ک بند آخر)
وضع مالی. اعتقادات. (اعتقادات یعنی اینکه از تو می‌پرسد که چادری هستی یا بی‌حجاب؟!) وضعیت سلامت. و الخ. همه‌ی این هار ا که انجام دادی عضو می‌شوی. یک صفحه‌ی پروفایل بهت می‌دهند. صفحه‌ی پروفایل شامل یک سری لینک‌ها و یک سری ویژگی‌ها.
اخبار سایت. خانه. ویرایش پروفایل. اطلاعاتی که از پروفایلت برای دیگران نمایش داده می‌شود شامل تحصیلاتت است و وضعیت ازدواجت و اینکه هدفت از این کار چیست. (قبلن ازت این‌ها را پرسیده. هدف از ازدواج موقت هم دو تا گزینه بیشتر نداشت: نیاز به همدم. نیاز مالی.) (ر. ک بند ۲) پیام‌های ارسالی. پیام‌های دریافتی. حساب مالی. کاربران آنلاین. مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین (اگر آقا باشی). و مشاهده‌ی آقایان آنلاین. (اگر خانم باشی)
این سایته یک چیزی دارد به اسم عضویت ویژه. این جوری‌ها است که مثلن وقتی تو می‌روی توی قسمت مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین، یک فهرست از خانم‌های آنلاین برایت ردیف می‌کند. بعضی‌‌هایشان عکسی دارند و بعضی ندارند. خلاصه وقتی می‌خاهی به یکی پیشنهاد بدهی باید برایش یک پیام ارسال کنی. در حالت عادی یک متن اماده دارد:
» با سلام پروفایل شما را دیدم و بادقت مطالعه کردم. با توجه به شناخت کلی که از اطلاعات مطرح در پروفایل شما به دست آوردم شما را تا حدودی به معیارهای خودم نزدیک می‌بینم. از آنجا که به دنبال ازدواج موقت هستم در صورتی که مایل باشید دوست دارم در طی تماس‌های آتی بیشتر با شما آشنا شوم. «
اگر عضو عادی باشی نمی‌توانی متن را تغییر بدهی و همین را باید بفرستی. اما اگر می‌خاهی که نامه‌ی عاشقانه بفرستی باید به حسابشان پول واریز کنی... فی قیمت‌ها هم ازین قرار است: عضویت ویژه ۱۲ ماهه، ۱۲، ۰۰۰ تومان- عضویت ویژه ۶ ماهه۱۱، ۰۰۰ تومان- عضویت ویژه ۳ ماهه۸، ۰۰۰ تومان- آگهی همسریابی۴۵، ۰۰۰ تومان (توی این آگهی خود سایت برایت تبلیغات هم می‌کند که آی ملت این مرده (زنه) زن (مرد) می‌خاد...) اخبار سایت هم برایت نشان داده می‌شوند. مثلن این خبر که:» جناب آقای حمید ۴۴ ساله از اصفهان در پیامی برای سایت، خبر از ازدواج موقتشون با سرکار خانم روشنک ۲۴ ساله از مشهد رو دادند.
ما هم برای این دو عضو گرامی سایت، آرزوی بهترین‌ها را کرده و امیدواریم در همه حال موفق و سعادتمند باشند.»
والخ.
یک نکته‌ای که وجود داشت این بود که وقتی من با اکانت مردانه‌ام وارد شدم، وقتی میر فتم قسمت‌ها مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین یک سری پروفایل معمولی، گه‌گاه با عکس‌های د/اف گونه می‌دیدم. اما وقتی با پروفایل زنانه‌ام رفتم توی قسمت مشاهده‌ی آقایان آنلاین کلی خندیدم. از ۱۲تا مردی که برایم فهرست کرده بود ۷تایشان یک برچسب طلایی «ویژه» به‌شان الصاق شده بود. یعنی عضویت ویژه دارند این‌ها...
۲- «جاکش» می‌دانی به چه کسی می‌گویند؟ دارم بی‌ادبی می‌کنم. خب باشد. «بستر انداز» یا «بستر گستر» می‌دانی به کی می‌گویند؟ اسمش روی خودش است. پاانداز هم بهش می‌گویند. معمولن یک جور فحش است. مثل خیلی از شغل‌های دیگر که یک جورهایی کاروزندگی بعضی آدم‌ها هم هست... اسمش روی خودش است. کسی که بستر را مهیا می‌کند، کسی که برایت بستراندازی می‌کند، برای عیش و عشرتت بستر و لوازم آن را مهیا می‌کند...
فیلم The Social Network ساخته‌ی دیوید فینچر یک دیالوگ فوق العاده‌ای دارد. یک جاییشان پارکر برمی گردد می‌گوید: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!»
راستش هر جور که به این سایت نگاه کنی، از هر جایش که نگاه کنی، آن سوال‌هایی که ازت می‌پرسد، آن عضویت ویژه‌ای که راه انداخته، مگر جاکش‌ها چه کار می‌کردند که حالا این‌ها در عالم مجازی...
۳-حتمن الان انتظار داری بگویم که چرا این همه بی‌ادبی می‌کنم. حتمن پیش خودت بهم می‌گویی: مگه خودت غریزه نداری؟ برای چی می‌خای غریزه تو نادیده بگیری؟ برای غریزه ت می‌خای چی کار کنی؟ وقتی امکانات فضانوردی نداری باید چی کار کنی پس؟ وقتی راه به این خوبی (!!!!!) هست چرا فحش می‌دی؟
و لابد انتظار داری من مثل بچه‌ی آدم بنشینم برایت اصغراکبر بچینم و الخ. کور خانده‌ای. حالا می‌خاهم نقل بگویم. هنوز خیلی نقل‌ها مانده. شاید این نقل‌ها را شنیده و خانده باشی. شاید هم نه. مهم نیست. من حالا حالا‌ها باید نقل بگویم....
۴-توی مترو نشسته بودم. خلوت بود. همه نشسته بودند تقریبن. روبه رویم سه تا دختر بودند. از آن دختر‌ها که اگر حسام می‌دیدشان می‌گفت: اوف ف ف. چی ساختن‌ها... وووووو. سرم توی کتابم بود. اما نمی‌شد. حواسم پرت می‌شد. خیلی خوش خنده بودند. انگاری دوست داشتند همه‌ی آدم‌های مترو نگاه‌شان کنند. پسری که کنار دختر سومی نشسته بود هی زور می‌زد خودش را به او بچسباند.... به بغل دستی‌هایم نگاه کردم. هر کدامشان زور می‌زدند درودیوار را نگاه کنند. پسری که بغل دستی‌ام بود یک نگاه به دختر‌ها انداخت. بعد موبایلش را درآورد. چند تا پوشه را باز کرد و رسید به یک سری عکس. عکس‌ها را به حالت افقی درآورد. موبایلش را دو دستی گرفت و مشغول نگاه کردن به عکس‌ها شد. عکس‌ها، عکس‌های نیم/ه بر*هنه‌ی زن‌ها بودند در حالت‌های مختلف. پسر دیگر به سه تا دختر نگاه نمی‌کرد...

ادامه دارد...
  • پیمان ..

پااندازها2

۱۳
اسفند

۵-می گویند امروزه روز با نوعی روابط عشقی روبه روایم که موسوم‌اند به عشق مجازی. می‌گویند این روز‌ها مردم وقت بیشتری برای یافتن معشوق صرف می‌کنند. منتها به شیوه‌ای جدید: اینترنت. باز هم باید جمله‌ی شاهکار فینچر را یادآوری کنم: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!». چت روم‌ها و وبلاگ‌های زیادی هستند که در آن دختر‌ها و پسر‌ها به شکلی افراطی مشغول عشوه فروختن و عشوه خریدن‌اند... اما چرا؟ فضای بی‌هویت اینترنت؟ نام‌های مجازی و آی دی‌های تحریک کننده و دروغین؟ آن امنیتی که نشستن در پشت کامپیو‌تر و در خلوت رابطه‌هایی پرشوروهیجان را تجربه کردن تامین می‌کند؟ یا آن «همه مکانی» که اینترنت فراهم می‌کند تا تو در هر جایی از مدرسه و خانه تا توی تاکسی و مترو برایت فراهم می‌کند تا رابطه‌هایت را داشته باشی؟ یا... می‌گویند آدم‌ها این روز‌ها بیشتر عاشق می‌شوند. خیلی چیز‌ها هستند که توی دنیای مجازی آدم‌ها را عاشق همدیگر می‌کند. خیلی ابزار و وسایل وجود دارد. از ایمیل و وبلاگ که شکل‌های خیلی ابتدایی‌اند تا دوربین‌ها و کنفرانس‌های ویدئویی... برای بعضی‌ها سرگرمی است. یک جور بازی است. و برای بعضی‌ها یک رابطه‌ی جدی. وسیله‌ای برای ارضای نیاز‌ها... چند وقت پیش دراین مورد یک مقاله خاندم. نقل قول آوردن بعضی تکه‌های آن مقاله فکر می‌کنم برای بیان حرفم خیلی کمک باشد:
 «پیش از آنکه مردم عشق مجازی را تجربه کنند، هیچ تصوری ندارند که چنین روابطی می‌تواند تا این میزان تأثیر گذار باشد. فضای مجازی آدمی را قادر می‌سازد تا وهم را با وهم مرتبط سازد؛ وهمی که به کانون احساسات و افکار افراد وارد می‌شود. با خواندن و نوشتن مطالب شه} وانی، فرد در نوعی وهم غرق می‌شود و این توهم به واقعیت بدل می‌شود. بر پایه توهمات شخصی است که افراد می‌توانند در چنین فضایی، نوعی ایده‌آل از معشوق خود ترسیم و با آن عش} ق بازی کنند. چنین فضایی مردم را قادر می‌سازد تا توهمات خود را به احساسات دیگران نفوذ دهند. فرد تصور می‌کند که زوج مجازی‌اش در احساسات او شرک است و او را کاملاً درک می‌کند. حتی در برخی موارد، شرایط به نحوی است که به واسطه ظهور و حضور محض احساسات و توهمات، چنین فردی در نظر خود نوعی عشق واقع‌گرایانه‌تر و ایده‌آل‌تر را تجربه می‌کند.
البته امنیت و گمنامی دو عامل مهمی هستند که به این روابط حال و هوایی دیگر می‌بخشند، به طوری که در مدتی بسیار کوتاه، شاهد خلوت و نزدیکی افراد در چنین فضایی هستیم.
در چنین روابط مجازی‌ای، مردم صرفاً به دنبال احساسات خود نیستند بلکه فرصتی می‌یابند تا در خلال این روابط یا پس از آن دست به خودارZایی زنند. به عبارتی دیگر، عشق مجازی اساساً به نوع پیچیده‌ای از خودارZایی می‌انجامد...»
مقاله هه درمورد عشق مجازی و روابط جن} سی مجازی در غرب صحب می‌کند. در مورد سیر این نوع روابط. تصویر تکراری‌ای که برایمان از غرب ساخته‌اند تصویر روابط جن} سی آزاد است. و معمولن در برخورد با این تصویر همیشه دو احساس متضاد در ما شکل می‌گرفت: نوعی نفرت از بی‌بندوباری آن‌ها و نوعی حسرت از اینکه چرا آن‌ها این قدر راحت‌اند؟ و خب مثل خیلی چیزهای دیگر این تصویری اغراق شده بود... توی مقاله نوع دیگری از روابط توصیف می‌شود که در سایه‌ی تکنولوژی امکان پذیر شده. روابطی که ویژگی‌های عجیبی دارد:
 «sx در اتاق‌های گفتگو، به شکلی است که حس‌های پنجگانه نمی‌توانند نقش مهمی در آن داشته باشند و این تنها توهم آن‌هاست که نقش اصلی را دارا است. در حالی که تصورات و توهمات در چشمان شکل می‌گیرد، چشم چیزی را نمی‌بیند، گوش هم نمی‌شنود، بینی بویی را احساس نمی‌کند، زبان چیزی را لمس نمی‌کند و پوست هم احساس و تماسی ندارد. به عبارت دیگر، در چنین رفتاری، روابط sx مجازی محدود به برخی پیام‌های دیداری و شنیداری است. از همین رو، نیاز به دوربین‌های مخصوص که به افراد اجازه‌ی مشاهده‌ی یکدیگر را بدهد، جدی شد؛ دوربین‌هایی که همزمان به آن‌ها اجازه رویارویی و صحبت همراه با تصویر را می‌داد. با ورود این دوربین‌ها، علاوه بر رفتار شنیداری و دیداری، دیگر نیازی به استفاده از صفحه کلید برای نوشتن پیام‌ها باقی نماند. این نوع دوربین‌ها به راه حل مناسبی برای ارضای نزدیک به واقعیت تبدیل شدند. جدای از استفاده عاشقان اینترنتی، اهداف تجاری نیز به میزان قابل توجهی مطرح شد. امروزه در پایگاه‌های مختلف، زنانی را شاهدیم که به ازای هر دقیقه، مبلغ خاصی را دریافت می‌نمایند تا در برابر دوربین و مقابل چشمان مشتری، یا خود را ار} ضا کنند یا با رفتارهای شه} وانی خود، طرف مقابل را ار&ضا سازند... گسترش اینترنت و تکنولوژی‌های مجازی سبب شده تا فرد بدون تماس فیزیکی sx را تجربه کند. ظهور ابزار خاص هم چون آلت‌های مصنوعی برقی یا کلاه‌های تحریک کننده، از نمونه‌های بارز این پدیده‌اند. با استفاده از چنین ابزاری، افراد می‌توانند با طرف مقابل خود در سراسر دنیا، sx را تجربه کنند؛ رابطه‌ای که فرد از آن سوی اقیانوس‌ها می‌تواند طرف مقابل را کنترل و به اوج لدت برساند و البته نیازی به kاندوم و همچنین ترسی از حاملگی وجود نداشته باشد.
اولین نمونه‌های این تکنولوژی توسط شرکت‌های «دیجیتال sx» و «سیف sx پلاس» به بازار عرضه شد. شرکن سیفsx پلاس با ارائه نوعی جعبه مشهور به «جعبه سیاه» که به کامپیو‌تر متصل می‌شود، فرد را قادر می‌سازد تا از ابزار متعدد جن» سی هم چون دی»لدو، لرزاننده‌ها، دستگاه تحریک و … بهره ببرد. این ابزار که توسط موس کامپیو‌تر قابل کنترل هستند، سبب می‌شوند تا فرد از فواصل دور از آن‌ها بهره ببرد. امروزه پایگاه‌های اینترنتی متعددی عهده‌دار این صنعت هستند. از دیگر شرکت‌های مشهور می‌توان به ویوید اشاره نمود که برای نخستین بار نوعی لباس کامل sx مجازی را طراحی و به بازار عرضه کرد. این لباس که کل بدن را می‌پوشاند، مجهز به ۳۶ حس‌گر در فضاهای خاص بوده که با کلیک موس طرف مقابل، می‌توان قسمت‌های مختلف بدن فرد را تحریک نمود. به واسطه گسترش و نوآوری تکنولوژی، دیگر این موارد را نباید در داستان‌های علمی تخیلی جستجو کرد. کاربران این نوع لباس معتقدند که حرکت موس توسط طرف مقابل که به تحریک آن‌ها می‌انجامد، چنان تأثیری بر آن‌ها دارد که شهودی‌ترین sx را از فاصله‌ای دور تجربه می‌کنند.
جدای از متن، تصویر، صدا و فیلم‌های ویدئویی، حس بویایی، حسی است که در این نوع روابط نقشی ندارد. اما به مدد تکنولوژی پیشرفته در عرصه اینترنت، نوعی شیوه جدید در حال رواج می‌باشد؛ شیوه‌ای که امروزه دو شرکت پیشگام آن بوده‌اند. آن‌ها مصمم هستند که «بو» را هم به فضای اینترنت بکشانند که البته در ادامه تلاش‌هایشان شاهد عرصه بوی لیمو یا توت فرنگی به فضای اینترنت بوده‌ایم.
بو همانند طیف رنگ که مشتمل بر رنگ‌های مختلف است از بخش‌های مختلفی که حدود یک هزار بخش می‌باشد، تشکیل شده است. این شرکت در نتیجه تحقیق و تلاش خود تا کنون توانسته است شصت قسمت از این طیف بو را به فضای اینترنت وارد سازد.
از دیگر موارد قابل تأمل در مورد این نوع روابط آن است که حتی داشتن زوج یا معشوق واقعی در زندگی حقیقی نیز مانعی برای پراختن به این روابط مجازی نیست. چنین افرادی، به هیچ وجه چنین روابط مجازی‌ای را نوعی خیانت در زندگی زناشویی خود نمی‌دانند..."
۶-نمی خاستم حالت را به هم بزنم. فقط می‌خاستم بگویم ذات آدم‌ها همه جا یکی است. فقط کنار آمدن با این ذات...
۷-حالا می‌خاهی بدانی چه کار می‌خاهم بکنم؟ هیچی. می‌خاهم الان نامه بنویسم به بانو، بنالم که چرا نیستی؟ بنالم و بگویم حالا که رفته‌ای کل غزل‌های سعدی بی‌مخاطب مانده‌اند. بگویم حالا که رفته‌ای من افتاده‌ام به اینکه هی بگویم: معشوق من گویی زنسل‌های فراموش گشته است... بگویم نیستی و حقیقتی هم نیست و چون نمی‌بینم حقیقت ره افسانه می‌زنم... بگویم همه‌ی این‌ها افسانه است... بگویم اگر بودی ره افسانه نمی‌زدم... بگویم اگر بودی همه‌ی این‌ها این جوری ره افسانه نمی‌زدند... بگویم بنالم گریه کنم... اصلن گه گیجه گرفته‌ام. نمی‌دانم. تو می‌دانی؟!

  • پیمان ..

محکوم به خوب بودن

۳۰
ارديبهشت

سایت عجیبی است. اسمش این است:آیا دوستان شما آن جا بوده اند؟(Have your friends there?) . به شما این امکان را می دهد که با یک لینک ساده بفهمید آیا دوست شما از سایت های مبتذل بازدید کرده یا نه؟ خیلی ساده با چند تا کلیک می توانید این را بفهمید. وارد سایت می شوید و لینکی را که در پایین صفحه به شما داده می شود به کسی می دهید که روی آن کلیک کند. چند ثانیه بعد از ان که دوست تان روی ان کلیک کرد لیست سایت های مبتذلی را که از آن بازدید کرده روی صفحه ی نمایش شما نشان می دهند. به همین سادگی. نه ویروس است. و نه کرم کامپیوتری. با یک تکنیک هوشمندانه ی برنامه نویسی به راحتی این کار میسر شده است.(آشنایی با طرز کارش: این جا)

وقتی این سایت را دیدم رفتم توی فکر. واقعن من در چه جهانی زندگی می کنم؟> این جا کجاست؟ چه طوری هاست؟ مختصاتش چگونه است؟ به خودم گفتم این جهان جهانی با مختصات دکارتی قدیم نیست. یک جهان با مختصات ریمانی است که مجموع زوایای مثلث در آن کمتر و بیشتر از 180درجه می شود.

@@@

"هدف گوگل این است که همه ی دانش جهان را به آسانی برای همه قابل دسترسی سازد. گوگل امیدوار است زمانی فرا برسد که هر کس در هر کجا با یک تلفن همراه بتواند همه ی اطلاعات جهان را در جیب خود داشته باشد"

این دو خط از کتاب "جهان مسطح است" احتمالن بهترین توصیف برای "جهان گوگلی" است. چند وقت پیش توی وبلاگ بامدادی پستی خوانده بودم به نام "مواظب اینده ی مجازی خودتان باشید". (چون وبلاگه فیلتر است ناچار بگویم چه گفته). نوشته بود:

آیا تا به حال به این موضوع توجه کرده‌اید که هر مطلبی توی فضای عمومی اینترنت می‌نویسید در بانک‌های اطلاعاتی موتورهای جستجو برای مدت طولانی (و شاید برای همیشه) ثبت می‌شود و ممکن است روزی از این‌که چنان چیزی نوشته‌اید و همه می‌توانند آن را ببینند خرسند نباشید؟دقت کنید، من از خطر دزدیده شدن اطلاعات شخصی مثل حساب بانکی یا نشانی منزل حرف نمی‌زنم. موضوع نشر افکار و عقاید شماست. توجه داشته باشید نوشته‌های امروز «آینده مجازی» شما را شکل می‌دهند. آینده‌ای که قابل تغییر دادن یا پاک شدن نیست، چون برای همیشه در حافظه اینترنت ضبط می‌شود.

و نوشته بود:

مهم نیست کجای جهان باشید. روزی خواهد رسید که هر کجا آفتابی شوید، ابتدا شما را توی اینترنت جستجو می‌کنند. اگر دنبال شغل جدیدی باشید، شک نکنید ابتدا پرونده اینترنتی شما خوب بررسی می‌شود و اگر جایی در روزگار جوانی از سر خشم گفته باشید «زمین صاف است» تا پایان عمر همه شما را به عنوان فردی خواهند شناخت که روزی گفته است «زمین صاف است».

بعید نمی‌دانم روزی برسد (شاید الان هم حتی برخی این‌گونه باشند) که حتی پسرها و دخترها قبل از این‌که با هم دوست شوند، اول زیر و بالای یکدیگر را از توی اینترنت در بیاورند. هر چه باشد شاید مایل باشند بدانند «عشق آینده‌شان» چه‌کار بوده است؟

فراموش نکنید «شما را جستجو خواهند کرد» و شما هم چه بخواهید و چه نخواهید «پیدا خواهید شد».

نوشته ی بسیار خوب و آگاهی دهنده ای بود که می خواست هشداردهنده هم باشد. لب کلامش این بود که مواظب گفته های امروزتان باشید. چون ممکن است فردا برای تان ضرر و زیان داشته باشند. یعنی نگاه حاکم بر نویسنده اش یک نگاه کاملن منفعت گرایانه بود. لب کلامش را جدا از اطلاعاتی که یادآوری کرده بود و خیلی لرزشمند بود نپسندیدم. این دلیل نمی شود که چون ممکن است فردا به ضرر خودم تمام شود امروز من حرف نزنم، نظرم را بیان نکنم. اصلن خود این ابراز عقاید است که باعث می شود آدمی رشد کند و دید پیدا کند و حتا به عقیده ای کاملن مخالف عقیده ی اولش برسد و چه اشکالی دارد که این فرآیند تطور فکری در عالم اینترنت برای همه شفاف باشد و در دسترس؟

اما وقتی سایت "آیا دوستان شما آن جا بوده اند؟" را دیدم بعد اخلاقی قضیه برایم برجسته شد. به خودم گفتم: "در جهان گوگلی ما محکومیم که خوب باشیم. در جهان گوگلی ما نمی توانیم بد باشیم. بد بودن غیرقابل پنهان کردن است." مارک تواین نویسنده ی نامدار آمریکایی جمله ای دارد که می گوید: "همیشه راست بگویید. چون در غیر این صورت ناچار خواهید بود آن چه را گفته اید به یاد داشته باشید." شاید این جمله ی تواین در طول صد سال اخیر هیچ گاه به اندازه ی امروز و در جهان گوگلی مصداق نداشته.

توماس فریدمن  در کتاب"جهان مسطح است" درباره ی بعد اخلاقی این جهان می گوید:

"پیش از این کف زندگی و گذشته ی ما با سیمانی به سختی سنگ پوشیده شده بود. با گذشت زمان، این کف مستحکم و سخت، حفاری شد. اما با این وجود نفوذ به لایه های زیرین آن به دشواری امکان پذیر بود...گوگل، یاهو و ام اس ان سرچ این سیمان سخت را خیلی سریع در هم شکستند  درنتیجه هر کس تنها با چند کلیک قادر به کندوکاو در گذشته ی افراد می شود. اکنون دیگر اطمینانی از غیرقابل جست و جو بودن جاپاهای الکترونیکی ما در پایگاه های داده ی مختلف که با تصور خصوصی بودن ان بر جا گذاشته ایم وجود ندارد... در یک جهان مسطح فرار و اختفا ممکن نیست و باید خوب و شرافتمندانه زندگی کرد. چون همه ی اعمال و همه ی اشتباهات ما روزی قابل جست و جو خواهد شد.

به گفته ی زایدمن که شرکت ال.آر.انرا اداره می کند"در این جهان بهتر است کارها را درست انجام دهید، چون دیگر بستن باروبندیل و جابه جا شدن مکرر در این شهر و ان شهر به قصد اختفا چندان آسان نیست". در دنیای گوگل شهرت و اعتبار شما چون سایه در پی شماست، تا ایستگاه بعدی از شما پیشی می گیرد و قبل از شما به آن جا خواهد رسید. شهرت شما در مراحل خیلی ابتدایی زندگی شکل می گیرد...در عصر ابرجست وجوگری همه یک شخصیت مشهورند. گوگل سطح اطلاعات را هموار کرده و مرزهای طبقاتی را از میان برداشته است."ص207 و ص208

بله. مثل این که در این جهان ما محکومیم که خوب باشیم.

  • پیمان ..