سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

نگاه کردن به اخبار بیست و سی مثل کندن دلمه‌ی یک زخم خونین روی پوست می‌ماند. یک جور خودآزاری است. من درجاتی از خودآزاری را در خودم دارم. اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک شده باشد لذت دارد. لبخند می‌زنی به زخمی که خورده‌ای. آدمی با زخم‌هایش زندگی می‌کند. زخم‌ها داستان‌های آدم‌ها هستند. هر چه آدم زخم‌های بیشتری خورده باشد داستان‌های بیشتری برای گفتن دارد؛ و هر چه پر داستان‌‌تر، پرمعناتر. انسان حیوان قصه‌گو است. البته اگر مجالی برای گفتن و دیواری برای شنیدن داشته باشد... اما اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک نشده باشد دوباره زخمت خونین می‌شود. دوباره درد می‌پیچد در سطح پوستت. دوباره درگیر درد می‌شوی.
اینترنت قطع است. گوگل به خاطره تبدیل شده است. تلگرام و واتس‌اپ و هزار فایل ذخیره شده در آن به محاق رفته‌اند. جهان‌های جدیدی که حداقل می‌توانستی خیالش را بکنی، به محاق رفته‌اند. باید در خودت فرو بروی. خسته می‌شوی. شب به تماشای بیست و سی می‌نشینی. به صورتت نگاه می‌کند و می‌گوید چه کسی گفته اینترنت قطع است؟ سایت‌های خدمات دولتی بازند. اسنپ کار می‌کند. تپسی کار می‌کند. سایت‌های فروش آنلاین کار می‌کنند. چند نفر هم تایید می‌کنند. زخمت خونین می‌شود.
کلمات به گه کشیده می‌شوند. تو می‌بینی و می‌شنوی که آدم‌ها در کدام محلات عصبانی شده‌اند. محلات پایین. آدم‌هایی که هر تکان در قیمت کالاها زندگی‌شان را زیر و رو می‌کند دست به شورش زده‌اند. فروشگاه‌‌های هفت و جامبو را خالی کرده‌اند. بانک‌ها را آتش زده‌اند. این شورش‌ها معنای خیلی ساده‌ای دارد. فروشگاه هفت و جامبو: من خورد و خوراک روزانه‌ام را هم درمانده‌ام. بانک‌ها: رس‌مان را کشیده‌اند با سودهای چند ده درصدی و بدهکار کردن‌هایمان. بیچاره‌مان کرده‌اند بس که پول ما بیچاره‌ها را گرفته‌اند و وام داده‌اند به آن پولدارها و خودشان را پولدار و پولدارتر کرده‌اند. یک در صد، یکی از این آتش زدن‌ها کشیده شده به یک ساختمان مسکونی. همان یکی را پیراهن عثمان می‌کنند. و قهرمان ملی... شهید راه امنیت... چه قدر کلمات حقیر می‌شوند. زخم‌ها خونین‌تر می‌شوند. زخم‌های خونین را نمی‌شود تعریف کرد...
وضعیت عادی شده است... 
از چهارراه جهان‌کودک تندی رد می‌شوم. خیابان جردن را بالا می‌روم. ترافیک است. می‌اندازم توی پیاده‌رو. چند موتوری پشتم هستند. پیاده‌رو از این بیلبیلک‌ها دارد که ماشین نیاید تویش. فاصله‌ی بین دو تا از بیلبیلک‌ها بیشتر است. می‌خواهم از آن رد شوم که موتوری پشت سری گاز می‌دهد و قصد سبقت گرفتن می‌کند. جوری هم کج می‌کند طرف فرمان دوچرخه‌ام که بترسم بهش راه بدهم. نمی‌ترسم. از چه بترسم؟ از خدایم است که یکی از این موتوری‌ها را بگیرم به قصد کشت بزنم. راه نمی‌دهم. سرعتم را هم از قصد کم می‌کنم. حالم به هم می‌خورد. زیاده‌خواهی آدم‌ها... موتوری‌های وحشی... می‌اندازم توی خیابان و پیاده‌رو را واگذار می‌کنم به موتوری‌ها. با دوچرخه راحت‌‌ از فضای باریک بین ماشین‌ها رد می‌شوم. 
پل میرداماد را می‌کشم بالا و با عمق وجود حس می‌کنم وضعیت عادی شده است: ماشین‌ها روی پل ایستاده‌اند و ترافیک کرده‌اند. 
قبلا ترافیک از جلوتر شروع می‌شد و روی پل روان بود... حالا روی پل هم ترافیک بود. گرانی بنزین؟ کاهش میل به ماشین سوار شدن؟ کور خوانده بودم. کشیدم بالا و بعد از فضای باریک بین ماشین‌ها رد شدم تا برسم به میدان مادر. دقت می‌کردم. مواظب بودم که سرعتم زیاد نباشد تا اگر دری بی‌محابا باز شد ترمز بزنم. و همان طور که پدال می‌زدم فحش می‌دادم. فحش‌های چارواداری می‌دادم به همه‌شان. فحش‌های کاف‌دار را نثارشان می‌کردم که این قدر فشرده بودند و خیابان را تنگ کرده بودند، شهر را تنگ کرده بودند، جهان را تنگ کرده بودند، نفسم را تنگ کرده بودند...
ماشین‌ها حوصله‌ام را سر بردند. انداختم توی یکی از کوچه‌های فرعی تا شلوغی‌ پایین تقاطع میرداماد-شریعتی را بپیچانم. از کنار رودخانه سرازیر شدم. رودخانه... این رودخانه هم حالا یک زخم است. از آن بالا، از تجریش تا به این‌جایش حالا برایم زخم است. ماشین نمی‌آید. آرام آرام رکاب می‌زنم و دلمه‌ی زخمی دیگر را می‌کنم...

  • پیمان ..

اتوبان آخر شب قزوین- کرج بدجور خلوت بود. تنها بودم. پاندا روی صندلی عقب خوابیده بود. یک سواری بارانی توی لاهیجان ازش گرفته بودم و در راه برگشت بودیم. اتوبان آن قدر خلوت بود که فقط یادها و خاطره‌ها توی مغزم می‌لولیدند. رانندگی دیگر نیازی به دقت نداشت. سیاوش قمیشی می‌خواند. این روزها فقط قمیشی و لاغیر. یاد پارسال افتاده بودم که برف می‌بارید. برف از روبه‌رو به ماشین می‌زد و ما می‌رفتیم... قمیشی آهنگ بارانی زیاد دارد. باران طعم رفتن دارد. شاید برف به اندازه‌ی باران طعم رفتن ندارد که قمیشی نخوانده ... دیشب برف نمی‌بارید. بوران بود. باد می‌وزید.
یکنواخت و نرم و روان، غرق در یاد‌ها داشتم می‌آمدم که یکهو دیدم یک تریلی با سرعت هر چه تمام دارد از سمت راست در جهت مخالف حرکت می‌کند. یاد محسن افتادم که پارسال تو سفر افغانستان ازین رفتار رانندگی افغانستانی‌ها تعجب کرده بود. همان موقع گفته بودم که ایرانی‌ها هم این رفتار را زیاد دارند. قبول نمی‌کرد. جلوتر که رفتم دیدم ترافیک شده. وضعیت غیرعادی بود. ماشین‌ها وسط اتوبان داشتند سر و ته می‌کردند و در جهت مخالف حرکت می‌کردند. تریلی‌های زیادی هم سمت راست پارک کرده بودند. 
خدایا چه اتفاقی افتاده؟ من هم دور بزنم؟ دیدم ماشین‌ها دارند می‌اندازند توی خاکی تا از زیرگذر اتوبان رد شوند. کیومیزوی کف‌خواب من برای این جور حرکت‌ها پرورده نیست. رفتم و گیر کردم توی ترافیک... انداختم پشت یک تریلی ترک با پلاک خارجی. و حدود ۴ساعت تنها منظره‌ی جلوی چشمم همین تریلی ترک بود!
گیر کرده بودم. طرف‌های کمالشهر گیر کرده بودم. برف و باران نبود. جاده را بسته بودند. حدسم به معترضان به افزایش قیمت بنزین رفت. آن جور که گیر کرده بودم حتما کار آن‌ها بود. قبل از این که حرکت کنم هر چه زور زدم به اینترنت وصل شوم تا بفهمم جاده شلوغ است یا نه نتوانسته بودم. اینترنت را قطع کرده بودند. همه‌جا شلوغ شده بود. صبر کردم. صبر کردم. گفتم آخر شب اگر بیایم یحتمل ملت شلوغ‌کاری‌هایشان را کرده‌اند رفته‌اند.
بنزین گران شده بود. خبری که از همان لحظه‌ی شنیدنش لبخند به لبم نشانده بود. من خوشحال شدم که بنزین گران شد. گران شدن بنزین برایم به معنای به وجود آمدن یک سری چرخه‌های مثبت بود. بنزین گران می‌شود. مردم برای ماشین سوار شدن دو دو تا چهار تا می‌کنند. دیگر آلودگی شهرها به اندازه‌ی هفته‌ی قبل نخواهد شد. دیگر برای کوچک‌ترین کاری مردم سوار ماشین‌هایشان نمی‌شوند و خودخواهانه دود ماشین‌هایشان را در شهر رها نمی‌کنند. ۳۰۰۰تومان هم ارزان است. باید گران‌تر کنند. باید اصلا مالیات بر مصرف ببندند. توی شهرهای بزرگ آدم‌هایی که ماشین سوار می‌شوند و بنزین بیشتری می‌سوزانند باید قیمت بنزین برایشان نجومی شود اصلا. بنزین گران می‌شود. ماشین‌های کم‌مصرف ارج و قرب پیدا می‌کنند. بنزین گران می‌شود. مردم دیگر ترجیح نمی‌دهد که توی چهاردیواری تنگ ماشین‌هایشان عبوس بنشینند. به وسایل حمل و نقل عمومی روی می‌آورند. به دوچرخه روی می‌آورند. برایم رویایی‌ترین حالت گران شدن بنزین روی آوردن مردم به دوچرخه است... آره... تورم می‌شود. اجناس گران می‌شود. ولی لعنت به شما... اولیه‌ترین نیازهای هر بشری چیست؟ غذا، پوشاک، امر جنسی و هوا. بنزین ارزان حق دسترسی به هوا را از من گرفته بود. از ما گرفته بود. باید بنزین گران شود تا حداقل از بین نیازهای اولیه‌ی زندگی هوا تامین شود... 
آن دست اتوبان، ماشین‌هایی که به طریقی خودشان را به آن سوی اتوبان رسانده بودند داشتند در جهت مخالف با سرعت می‌راندند... وضعیتی شده بود. کتاب صوتی «مغازه‌ی خودکشی» را باز کردم و صدای هوتن شکیبا توی ماشین پیچید و برایم کتاب خواند. 
هنوز هم باورم نمی‌شود که آن قدر توی یک ترافیک گیر کنم که بتوانم یک کتاب صوتی را کامل گوش بدهم. ولی شد... توی ۲ ساعت فقط ۲ کیلومتر پیشروی کردیم. به داستان‌های مغازه‌ی خودکشی گوش دادم و فکر کردم. به معجزه‌ی تخصص فکر کردم. هر کاری قابلیت تخصص را دارد. هر کاری ادوات و لوازم خاصی را برای خودش می‌سازد و طلب می‌کند. هر کاری می‌تواند زنجیره‌ی شغلی ایجاد کند. فقط باید ادامه داد. خانواده‌ای که ادوات خودکشی می‌ساختند و به توسعه‌ی کارشان هم فکر می‌کردند: پسر بزرگ خانواده کارش فقط نوآوری و فکر کردن بود: ساخت یک شهربازی برای خودکشی! و مرلین زیبا و بوسه‌های مرگ‌آورش و آلن که نخاله‌ی خانواده بود... پایان کتاب خیلی دراماتیک بود. در کل کتاب بامزه‌ای بود...
ذره ذره رفتیم جلو و رسیدیم به جایی که یک نیوجرسی را کشانده بودند وسط اتوبان و عبور را تنگ کرده بودند. ماشین‌ها باید از یک قیف رد می‌شدند. جلوتر ۲-۳تا نیوجرسی دیگر هم همین‌طوری وسط اتوبان ولو شده بود. چند جا هم نرده‌ها را کنده بودند انداخته بودند وسط اتوبان...
کشته‌ مرده‌ی خلاقیت و حس بازاریابی ملت شدم. چند پسر کارتن‌های سیگاری را به دوش انداخته بودند و وسط ماشین‌ها می‌لولیدند و سیگار می‌فروختند. اعصاب مگسی ملت را سیگار مرهم بود. چند نفر هم پلاستیک غذا دست‌شان گرفته بودند و غذا می‌فروختند. چیپس و و آب‌معدنی و پفک فروش‌ها که بماند...
سلانه سلانه رفتیم تا پل حصارک. دیگر ماشین‌ها پیش نمی‌رفتند. خاموش کردیم. کتاب «مغازه‌ی خودکشی» تمام شد. ملت از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و رو به نیوجرسی‌های کناره‌ی اتوبان می‌شاشیدند. بعضی‌ها پشت فرمان دراز کشیدند و خوابیدند. تریلی‌ها هم خاموش کردند. پیاده شدم که به خودم کش و قوس بدهم. هوای بیرون خیلی سرد بود. 
راننده‌ی یک نیسان هم پیاده شد. ایستادیم به گپ زدن. گفت: تا کجا این جوریه؟
گفتم: نمی‌دانم. اینترنت را هم قطع کرده‌اند. احتمالا اتوبان را بسته‌اند.
گفت: از ارومیه اومدم. دارم می‌رم چالوس پرتقال بار بزنم. ۳۰لیتر بنزین زدم شد ۹۰هزار تومن. خیلی گران شده. ولی جاده را برای چه بسته‌اند؟ من چطور برسم به چالوس؟
جوان بود. از من جوان‌تر. حالاها تعجب می‌کنم که با راننده‌هایی جوان‌تر از خودم مواجه می‌شوم. نمی‌دانم چرا. هنوز هم حس می‌کنم راننده‌ها باید از من پیرتر باشند. ولی حالاها دیگر این طور نیست. لهجه‌ی کردی شیرینی داشت.
گفت: بنزین را ارزان می‌کنند. مگر نه؟
گفتم: نمی‌دانم.
نگاهی به نیسان آبی‌اش انداختم. گفتم: صدی چند لیتر بنزین می‌سوزاند؟
گفت: صدی ۱۵ لیتر... 
چیزی نگفتم. توی دلم گفتم: عصر نیسان آبی باید به سر برسد دیگر. یعنی چی آخر یک وانت معمولی صدی ۱۵لیتر بنزین بسوزاند. در درازمدت اگر بنزین گران بماند و گران‌تر شود نیسان آبی هم کنار گذاشته می‌شود. ولی به جوان راننده چیزی نگفتم. 
گفت: چه وضعش است؟ اون لاین خلوت است. الان ارومیه بود سپاه می‌امد این بتونی‌ها را برمی‌داشت می‌گذاشت ماشین از آن لاین بروند.
گفتم: این‌جا کرج است خب... اگر این کار را بکنند آن لاین تا چند روز بند می‌آید... نباید ازین شوخی‌ها بکنند.
گفت: راه دیگه‌ای نداره برم چالوس؟
گفتم: دور بزن برو سمت رشت. از رشت برو چالوس. ولی ۴۰۰کیلومتر راهت دور می‌شود...
گفت: نمی‌صرفد.
سرد بود. رفت توی نیسانش نشست. در ماشین را قفل کردم که بروم پشت و پسله‌ای بشاشم. اما تا از روی نیوجرسی پریدم دیدم ماشین‌ها دارند حرکت می‌کنند. ولوله‌ای افتاد. من هم سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و دوباره سلانه سلانه حرکت کردیم.
جاده باز شده بود. به مهرشهر که رسیدیم نیوجرسی‌های بیشتری وسط اتوبان افتاده بودند. خرد و خاکشیر شده بودند. کی به جانشان افتاده بود؟ شعله‌های آتش هم بود. لاستیک‌های آتش‌زده‌شده. کپه‌های آتش که هنوز قرمزی شعله‌شان پابرجا بود. تکه‌های سنگ. اتوبان شبیه میدان جنگ شده بود. حس بدی بهم دست داد. راه باز شده بود. ماشین‌ها از لابه‌لای کپه‌های آتش زیگزاگ می‌رفتند... 
بنزین گران شده بود. آتش‌ها به پا شده بود. داخل شهر چه اتفاقاتی افتاده بود؟! نمی‌دانستم. آتش‌ها خاموش شده بود.. ماشین‌های در ترافیک مانده وحشی شده بودند. می‌خواستند فرار کنند. تریلی با بار لایی می‌کشید تا زودتر به مقصد برسد. حتم آن نیسانی هم گلوله شده بود سمت جاده چالوس. من هم گلوله شدم سمت خانه...


مرتبط: شهر رویایی من

  • پیمان ..

۱- فکر می‌کردم ۸ کیلومتر تا جاده فاصله داشته باشد. ولی جاده‌ی مستقیم کویری تا دوردست‌ها ادامه داشت. راه‌مان دور شده بود. سمت راست‌مان تپه‌های هشتی هشتی ردیف شده بودند و بالاتر از آن‌ها کوه‌های اطراف سیرچ بودند. ابر بنفشی بالای کوه‌های سمت سیرچ جولان می‌داد. 
دل داده بودم به پدال گاز و تند کرده بودم. جاده خلوت خلوت بود. سواد نخلستان‌های اندوهجرد که پیدا شد خوشحال شدم. از پیرمردی پرسان شدیم که قلعه کت‌کتو کجاست؟ گفت جاده را ادامه بده به سمت گودیز. از گدار که پایین شوی، سمت راستت کوه کت کتو را می‌بینی.
گدار کلمه‌ی زیبایی بود. منظورش از گدار پیچ و سرپایینی تندی بود که فقط یک لاین آسفالت داشت. بقیه‌ی آسفالت زیر قشر کلفتی از خاک‌های کویری پنهان شده بود. قبل از گدار ردیف خانه‌های متروک کاهگلی بر تپه‌ی بالادست دیده می‌شد. از گدار که پایین شدیم کوه کت کتو را ندیدیم. تا گودیز هم رفتیم و از موتورسواری پرسیدیم و فهمیدیم که کجاست.
پیاده به دیدار کوه کت کتو شتافتیم. کوه سوراخ سوراخ. از جاده ۱۰دقیقه پیاده‌روی داشت. فروتر از انتظارمان بود. چند سوراخ دست‌کند چند طبقه در کوهی که جنس مستحکمی نداشت. بقایای دیواره‌ای با عرض چند متر هم دور کوه باقی بود. و فقط همین. هیچ چیز دیگری نبود. تابلوی راهنمایی وجود داشت که بفهمیم این کوه برای چه سوراخ سوراخ شده یا چند سال است که این طور سوراخ سوراخ است؟ طاقچه‌های توی اتاقک‌ها چه استفاده‌هایی داشته؟ این چاه به آب رسیده بوده؟ توی این سوراخ سوراخ‌ها آیا چیزی پیدا شده؟ بالای کوه رفتیم و از آن‌جا به کویر لوت نگاه کردیم که در آن ساعت از روز مثل اقیانوس آبی رنگ به نظر می‌رسید... سمت کویر کوه دره‌مانند بود و گذر آب از شیارها شکل‌های خیال‌انگیزی را ساخته بود.
محلی‌ها می‌گفتند قلعه‌ی کت کتو. محلی‌ها هیچ وقت بیراه نمی‌گویند. حتم این جا قلعه بوده. جایی بوده برای در امان ماندن. به دوردست‌های کویر که نگاه کردم حس کردم مردمانی وحشی از سمت کویر به سوی این محله‌ی آباد سرازیر شده‌اند. مردمانی که می‌خواهند حمله کنند و آذوغه‌ها را بدزدند و زنان را با خودشان به یغما ببرند. حس کردم ساکنان گودیز و اندوهجرد نخلستان‌های آبادشان را رها می‌کنند. همگی پناه می‌برند به اتاق‌های دست‌کند قلعه‌ی کت کتو. دیوارهای دور تا دور کوه هم امان جان‌شان خواهد بود. می‌گذارند که حرامیان مال و اموال‌شان را از توی آبادی و نخلستان‌ها بدزدند. اما جان‌شان را با پناه آوردن به این سوراخ‌ها حفظ می‌کنند.
درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دانم. شاید هم این کوه سوراخ سوراخ محل زندگی بوده. مثل روستای میمند بوده. اما اتاقک‌های کوه کت‌کتو کوچک‌تر است. تاقچه را داردها... ولی کوچک‌اند... چند طبقه بودن سوراخ‌ها چه معنایی داشته؟
روز بعدش ارگ راین را دیدیم. شهرکی کوچک و بازسازی شده و مرتب و منظم در پناه چهار دیوار بلند کاهگلی و تعدادی برج و بارو. ماکت کوچکی از ارگ بم. بنایی تمام خشت و کاهگل. شاه نشین جدا بود و عامه‌نشین جدا. اما همه در پناه دیوارهای بلند ارگ بودند. در دشت زندگی نمی‌کردند. شهر برایشان همین حصارهای بلند بود. اصلا شهرهای ایران همگی حصارهایی بلند بودند. با دروازه‌هایی که به گاه روز باز می‌شدند... امنیت متاع گرانی بود. در این بوم و بر همیشه امنیت متاع گرانی بوده است... چه برای مردمانی که در حاشیه‌ی دشت لوت در کوهی سوراخ سوراخ زندگی می‌کردند چه برای مردمانی که در پای کوه هزار زندگی می‌کردند...
۲- به بهرامجرد رسیده بودیم. پسوند جرد در نام بعضی شهرها برایمان سوال شده بود. بهرامجرد و اندوهجرد در حوالی کرمان. دستجرد در حوالی اراک. بروجرد... جرد به معنای آبادی؟ یا جرد به معنای گرد؟ بهرامجرد یعنی گرد بهرام؟ اندوهجرد یعنی گرد اندوه؟ اگر معنای گرد باشد که اندوهجرد چه نام شاعرانه‌ای داشته... شهری که گرد اندوه فراهم آمده...
نان‌هایی که دو روز قبل خریده بودیم بیات شده بودند. جلوی نانوایی اول شهر بهرامجرد ایستادیم تا نان بخریم. نان‌های بیات‌شده را چه می‌کردیم؟ سگ بیعاری زیر آفتاب دراز کشیده بود. حامد به سمتش رفت و نان بیات را تکه کرد و انداخت جلویش. سگ گرسنه بود. نان را به نیش کشید و تندی بلعید. 
سگ دیگری از پشت کوچه جهید سمت حامد. سگ بزرگ و سرحالی بود. شبیه شیر ماده بود. منتها تمام سیاه. قدش بلند بود. حامد برای او هم تکه نانی انداخت. او هم به سرعت نان را بلعید. حامد چند نان جلوی او انداخت تا مشغول شود. سگ بیعار و بی‌حال به حاشیه رفته بود. کوچک‌تر بود و حال نزاری داشت. حامد برای او تکه‌ی دیگری انداخت. تا نان را به نیش کشید یکهو سگ بزرگ پرید به سمتش و غرشی کرد و نان را از دهان او کشید بیرون و نگذاشت که او هم نان بخورد. جلوی خودش چند تکه نان بود. اما نگذاشت که آن یکی سگ هم نان بخورد. گفتم: عجب حسودیه‌ها.
حامد گفت: احساس قدرت می‌کنه. قدرت‌شو نشون داد. برتری‌شو نشون داد.
۳- زن خوب وجود ندارد. این تویی که زنی را خوب می‌کنی. 

۴- دریاچه‌‌ای که وسط کویر لوت شکل گرفته بود حال‌مان را جا آورده بود. از کلوت‌ها رد شده بودیم و جاده را ادامه داده بودیم. تابلوهای راهنمایی می‌گفتند که انتهای جاده به نهبندان می‌رسد. اما همان اول جاده‌ی سیرچ نوشته بودند که راه نهبندان مسدود است. بعد از کلوت‌ها به تپه‌های تخم‌مرغی رسیده بودیم و یکهو دیدیم جلوی‌مان یک دریاچه‌ی بزرگ است.  جاده زیر آب فرو رفته بود. یک دریاچه‌ی زیبا که با بیابان‌های اطرافش سنخیتی نداشت. خوانده بودم که بعضی جاهای کویر لوت ارتفاع منفی صفر از سطح دریاهای آزاد دارد. می‌گفتند باران‌های امسال آن قدر زیاد بوده که جاهای پست کویر لوت دریاچه تشکیل شده. اتفاقی که هر چند ده سال رخ می‌دهد. دریاچه تابستان گرم را گذرانده بود و هنوز پابرجا بود. آینه‌ای بود بر تپه‌های تخم‌مرغی اطراف.
آدم‌ها می‌آمدند و با دریاچه عکس می‌گرفتند. یک گروه دوچرخه‌سوار هم آمده بودند دوچرخه‌هایشان را انتهای جاده پارک کرده بودند. جایی که جاده به زیر آب می‌رفت. ماشین‌ها نمی‌توانستند. باتلاقی شده بود آن جای جاده. اما دوچرخه‌های سبک توانسته بودند. یک خانواده بودند. پدر، مادر، دختر، پسر. پیر و جوان. تمام روز را نشسته بودند کنار دریاچه و به آب نگاه کرده بودند و آهنگ گوش داده بودند و رفتن و آمدن آدم‌ها را نظاره کرده بودند.
بعد از آن رفته بودیم کنار کلوت‌ها. زیلو را پای یکی از کلوت‌ها پهن کردیم. شب شده بود. دراز کشیدیم و به آسمان شب نگاه کردیم. کهکشان در درخشان‌ترین حالتش جلوی‌مان گسترده شده بود. ستاره‌ها همه پیدا بودند. دراز کشیدیم و نگاه کردیم به آسمان. شروع کردیم به گفتن سه تا آرزوی بزرگ زندگی‌مان. آرزوهای‌مان تقریبا شبیه هم بود... بعد دانه دانه شهاب‌هایی را که از آسمان فرو می‌افتادند نگاه کردیم و ذوق کردیم که عه آن‌جای آسمان یکی افتاد، دیدی؟ آن یکی از آن‌جا افتاد... اوه... این چه خط ترمزی داشت برای افتادن...
۵- تو دوردست امیدی و پای من خسته است
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
چه آرزوی محالی‌ست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو
وقتی وارد آرامگاه شاه نعمت‌الله‌ولی شدیم صدای این آواز جادویمان کرد. ملکوتی داشت این آواز زیر گنبد بلند آرامگاه شاه‌نعمت‌الله ولی...
شب رسیده بودیم. درخت‌های سرو حیاط آرامگاه با حوض آب حس خوبی را القا می‌کردند. درخت خیلی مهم است. چند وقت است که دیگر با حرم امام رضا‌ حال نمی‌کنم. هیچ کدام از حیاط‌هایش درخت ندارند. زندگی در آن‌جا جاری نیست... وقتی وارد صحن شدیم صدای آواز پیچیده بود. مزار چوبی-شیشه‌ای شاه‌نعمت‌الله تفکیک جنسیتی نداشت. مرد و زن همراه هم بودند. مردی صدایش را رها کرده بود زیر گنبد بلند و می‌گفت تو دوردست امیدی و پای من خسته‌ست... 
گوش تا گوش آدم‌ها نشسته بودند و مبهوت صدای آواز بودند. ما هم به خلسه رفتیم. صدای مرد که به اوج می‌رسید حس می‌کردم واقعا عالم درجاتی دارد و می‌شود از تن جدا شد... مرد خوش‌صدا چند بار آواز خواند. زنان همراهش هم با او هم‌صدا شدند. 

۶- آرامگاه همایون صنعتی و بانو دل انگیز بود. در قبرستان شهر لاله‌زار. سنگ یادبود بزرگ مزارشان آدم را یاد دروازه ملل تخت‌جمشید می‌انداخت. منظره‌ی کوه هزار در دوردست پیدا بود و درختان پاییزی لاله‌زار در دامنه‌ی شهر دلبری می‌کردند. یادبود مزارشان از همه بزرگ‌تر بود. اهالی لاله‌زار پذیرفته بودندشان. 
همایون صنعتی بزرگ. کتاب صوتی «از فرانکلین تا لاله‌زار»ش را دانلود کرده بودم و توی ماشین گوش داده بودیم. تمام کارآفرینی‌هایش. تمام نبوغش در راه انداختن و مدیریت یک کار. از چاپ کتاب‌های جیبی در موسسه‌ی فرانکلین تا راه‌اندازی کارخانه‌ی گلاب زهرا. از نهضت سوادآموزی تا پرورشگاه کودکان یتیم در کرمان. 
کارخانه‌ی گلاب زهرا هنوز برپا بود. از اهالی لاله‌زار پرسیدیم که می‌شود کارخانه را دید؟ گفتند بلی می‌شود. راندم سمت کارخانه. همین‌جوری کله را انداختم پایین و کیومیزو را بردم داخل حیاط کارخانه. کسی چیزی نگفت. آرامش خلسه‌وار پاییز حکمفرما بود. رفتیم به قسمت اداری کارخانه. بوی گلاب و انواع عرقیجات توی صورت‌مان خورد و حالی به حالی‌مان کرد. مسئول انبار کارخانه مهربان بود. وقتی فهمید از تهران آمده‌ایم و سر مزار همایون رفته‌ایم و گلاب می‌خواهیم ما را برد و کل کارخانه و خط تولید تمیزش را نشان‌مان داد. کارخانه‌ای که چهل سال قدمت داشت و هر سال برای همایون صنعتی و بانو سالگرد می‌گرفتند. 
همایون و بانو بچه نداشتند. بچه‌هایشان همان کودکان یتیم پرورشگاه توی کرمان‌شان بودند. 
کارخانه‌ای که همایون ۴۰سال پیش راه انداخته بود هنوز پابرجا بود. هنوز ۱۷نفر در کارخانه به صورت مستقیم کار می‌کردند. هنوز یک کارخانه در قزوین حیاتش به گلاب زهرا وابسته بود و تمام بطری‌ها را می‌ساخت. هنوز گلاب زهرا کیفیت درجه‌ی یکی داشت و به خیلی جاهای دنیا صادرات داشت...  
۷- جیرفت گرم بود. گردنه‌های خنک و پر از درخت‌های هزار رنگ دلفارد را یکی یکی طی کرده بودیم و به دشت جیرفت رسیده بودیم. جیرفت هرم گرما داشت. آبان بود. اما هنوز نسیم شعله‌هایی از باد آتشین تابستانی را به صورت‌مان می‌زد. در نگاه اول فروتر از انتظارمان بود. یک شهر معمولی با خیابان‌های خیلی پهن و چراغ‌قرمزهایی که کسی به‌شان احترام نمی‌گذاشت. 
سراغ شهر دقیانوس را از اهالی شهر گرفتیم. کسی نمی‌دانست. از راننده تاکسی‌ها پرسیدیم. یک جمع مشورتی تشکیل دادند و گفتند شما باید بروید کنارصندل. از این طرف هم بروید. باز شک داشتیم. از یک بابایی پرسیدیم. گفت تا کنار صندل نیم ساعت راه است و تا شهر دقیانوس ۱۰ دقیقه.
گفتیم اول برویم شهر دقیانوس را ببینیم. خیلی فروتر از انتظارمان بود. جاده‌ای خاکی تو را می‌رساند به یک مجموعه پی و آجر نیم متری که می‌گفتند چند صد سال پیش بازار و شهر و مسجد بوده. دریغ از کوچک‌ترین نشانه‌ای که خیال یک شهر را برای تو بازآفرینی کند. یک خرابه‌ی خیلی کوچک و محوطه‌ای چندهکتاری که می‌گفتند تاریخی است، اما هنوز کنکاش نشده است. شهر دقیانوس شهر اسلامی جیرفت است. گفتند کنار صندل هم همین است. شهر چندهزارساله‌ی جیرفت. اما چیزی دندان‌تان را نمی‌گیرد...
به شهر بازگشتیم. موزه‌ی جیرفت باز بود. سری به موزه زدیم. تعداد کارمندان موزه از ما بیشتر بود. سفال‌های کشف شده در کنار صندل و شهر دقیانوس (بخش باستانی و بخش اسلامی جیرفت) را توی موزه چیده بودند. سفال‌ها، ریتون‌ها (قمقمه‌های سفالی که با سر یک حیوانی زینت داده شده‌اند)، ظرف‌های مسی و سنگ صابونی با طرح خرچنگ و مار، سرمه‌دان‌های فلزی و عقابی از جنس سنگ صابون... 
از موزه که آمدیم بیرون دیدیم در جای جای شهر از شکل ظروف باستانی جیرفت در بلوارها و میدان‌ها استفاده کرده‌اند. آن عقاب سنگ صابونی شده بود تندیسی بزرگ در کنار بلوار. آن جامی که شکل مبارزه‌ی مار و گاو را داشت، شده بود مجسمه‌ی یک میدان. جیرفت از اشیای باستانی‌اش در دکوراسیون شهری‌اش استفاده کرده بود.... خوش‌مان آمد.
بعد فکری شدم. آدم‌هایی که چند هزار سال پیش در این دشت زندگی می‌کردند از بین رفته بودند. به جز همین سفالینه‌ها چیزی ازشان به جا نمانده بود. آدم‌هایی که چند صد سال پیش هم در این دشت زندگی می‌کردند هم از بین رفته بودند. از آن‌ها هم به جز چند ظرف و چند سفال چیزی نمانده بود. نابود شده بودند. کسی به یاد نمی‌آوردشان. کسی نمی‌دانست که چگونه بودند. کسی به یاد نمی‌آورد که آن‌ها هم آرزوی جاودانگی داشته‌اند، آرزوی دوست داشتن و دوست داشته شدن، آرزوی زنی یا مردی خوب را عاشق شدن، آرزوی دیدن جهان‌های دیگری که در افق‌شان گسترده شده بود، آرزوی یاد گرفتن، آرزوی به جا گذاشتن اثری نیک... حتم برای آرزوهایشان کارهای زیادی کردند. ولی هیچ اثری ازشان نمانده بود. 
جیرفت جای عجیبی بود. تمدن‌های گوناگونی شکل گرفته بودند و از بین رفته بودند و دوباره شکل گرفته بودند و از بین رفته بودند... بی اینکه از گذشتگان‌شان بتوانند چیزی بدانند. ما هم همین بودیم. در مقیاس هزارسال و دو هزار و سه هزار و پنج هزار چه چیزی از ما باقی می‌ماند؟ هیچ. مطلقا هیچ. ما کوچولوهای مزخرف با آرزوهای مسخره‌مان...
۸- در اتوبانیم. ماشین‌ها به سرعت می‌رانند. ما در خط وسطیم. خط سرعت متوسط‌ها. جمعه‌ است. روز آخر تعطیلات. کمی جاده شلوغ است. پراید جلویی شتاب می‌گیرد و می‌اندازد در خط سرعت تا سبقت بگیرد. تا می‌آید سبقت بگیرد یک ماشین ۳۰۰میلیون تومانی می‌چسباند در ماتحتش و دو سه بار نور بالا می‌دهد برایش. پراید سبقت می‌گیرد و با استرس می‌اندازد توی خط وسط تا ماشین ۳۰۰میلیونی راهش را برود. جلویش پر است. حتی نمی‌تواند از پراید جلو بزند. خط وسط سریع‌تر می‌رود. می‌گویم که چی بشه؟ چسباند که پراید را کنار بزند و سبقت بگیرد؟ نتونست که.
حامد گفت: احساس قدرت می‌کنه. قدرت‌شو نشون داد. برتری‌شو نشون داد.
۹- شب تار و صدای هایده:
وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد
انگار نه از یه شهر دور  که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا می‌شه . لحظه دیدن می‌رسه
هر چی که جاده است رو زمین به سینه‌ی من می‌رسه...
۱۰- گفتنی‌ها کم نیست...

  • پیمان ..

روی آورده‌ام به کتاب‌های صوتی؛ به دلایل مختلف.

روزهایی که اطراف خانه و توی سرخه‌حصار دوچرخه سوار می‌شوم آن‌قدر آرام هستم که می‌توانم علاوه بر دوچرخه‌سواری کار دیگری هم انجام بدهم. چه کاری بهتر از کتاب‌های صوتی؟

شب‌ها چشم‌هایم جان دنبال کردن کلمه‌ها بر صفحات کاغذ را ندارند. دو صفحه کتاب که می‌خوانم خوابم می‌برد. چشم‌های ضعیفم را یارای صفحات طولانی نیست.  چه کاری بهتر از کتاب‌های صوتی که کسی برایم بخواند و من گوش بدهم؟ تازه اگر سر حال باشم سرعت خوانش را هم گاه دو برابر می‌کنم که در مدت کوتاه‌تر کتاب بیشتری گوش بدهم!

چند وقت پیش کتاب «حیوان قصه‌گو» را می‌خواندم. کتاب جانداری بود در مورد میل فطری بشر به دنبال کردن قصه‌ها. یک جاییش نوشته بود برای بشر هزاران سال قصه یک امر شنیدنی و جمعی بود. آدم‌ها دور هم جمع می‌شدند و به قصه‌گویی یک نفر گوش می‌دادند و میل ذاتی‌شان به قصه را فرو می‌نشاندند. تنها چند قرن است که قصه‌ها بر کاغذ مکتوب می‌شوند و فقط چند قرن است که آدم‌ها در تنهایی‌شان و بدون نیاز به صدا قصه‌ها را از روی کتاب‌های کاغذی دنبال می‌کنند. یکهو تکان خوردم که قصه خواندن با صدای یک نفر دیگر می‌تواند یک جور رجعت باشد؛ می‌تواند یک جور استفاده‌ی بیشتر از احساسات پنج‌گانه باشد. تو اگر کاری را فقط با یکی از احساسات پنج‌گانه‌ات انجام بدهی تاثیر کمتری می‌پذیری تا با دو یا سه یا چهار تا از احساسات پنج‌گانه‌ات...

دارم کتاب «از سرد و گرم روزگار» را گوش می‌دهم. خاطرات کودکی و نوجوانی احمد زیدآبادی در روستاهای اطراف سیرجان. فقر خانواده. روزگار سختی که دردهه‌ی ۵۰ حاکم بوده. طنازی‌ها و خاطرات شیرین زیدآبادی شنیدنی‌اند. از پدرش (ممدلو) و تنبلی‌اش بگیر تا زرنگ بودن مادرش و همیشه گرسنه بودن خودش، تا جایی که توی روستا مشهور بوده به احمد اشکمو (شکمو). خیلی آدم را یاد «شما که غریبه نیستید» هوشنگ مرادی کرمانی می‌اندازد. فقط کتاب مرادی کرمانی شاعرانه‌تر و روایت‌تر است و کتاب زیدآبادی ساده‌تر.

زیدآبادی هم‌سن پدر من است. پدر من اهل یکی از روستاهای شمال ایران است. همیشه وقتی از دوران شاه صحبت می‌شود، صحبت تغذیه‌ی رایگان در مدارس را پیش می‌کشد. زیدآبادی هم توی فصل دوم کتابش خاطره‌ی تغذیه‌ی مجانی در مدرسه را نقل می‌کند. این که برای اولین بار توی عمرشان پرتقال خوردند. اولین نکته‌ی جالب برای من گستردگی طرح تغذیه‌ی رایگان مدارس بود. روستایی دورافتاده در سیرجان که تا صدها کیلومتر جاده‌های این طرف و آن طرفش خاکی بوده‌اند هم از این طرح بهره‌مند شده بود. روستایی در شمال ایران هم بهره‌مند شده بود. بعد به سیر رشد احمد زیدآبادی فکر کردم.

احمد زیدآبادی توانسته بود از دل روستایی دورافتاده که در آن دستشویی هم به مفهوم مشخص کلمه رایج نبود رشد کند و به احمد زیدآبادی کنونی تبدیل شود. او توانسته بود درس بخواند و از روستایی که در آن آدم‌ها پابرهنه رفت و آمد می‌کردند رشد کند و به یکی از شخصیت‌هایی تبدیل شود که دایره‌ی تأثیرشان بسیار فراتر از یک روستا است. در یک کلمه اگر بخواهم بگویم توانسته بود با سعی و تلاش طبقه‌ی اجتماعی‌اش را تغییر بدهد. به طبقه‌ی بالاتری بجهد. هر چند باز هم محدودیت رشد آهنینی را می‌شود دید، ولی...

ولی این روزها آیا چنین اتفاقی ممکن است؟ بله. دیگر روستاهای کمی هستند که دچار آن درجه از فقر و فلاکت و عقب‌ماندگی باشند. اقتصاد رشد کرده. سطح رفاه مردم بالا رفته است. ولی بپذیرید که روستاهای زیادی هستند که فاصله‌شان با شهرهایی مثل تهران و اصفهان و مشهد و ... بسیار زیاد است. اما آیا تغییر طبقه‌ی اجتماعی به سهولت آن سال‌ها هست؟ یک دانش‌آموز بااستعداد روستایی دورافتاده در کرمان می‌تواند با درس خواندن محض طبقه‌ی اقتصادی خودش را تغییر بدهد؟ اصلا کسی می‌تواند با درس خواندن رشد اقتصادی داشته باشد؟ آخرین باری که بعد از اعلام رتبه‌های برتر کنکور تلویزیون به سراغ نوجوان فقیری که توانسته بود گوی سبقت را از تمام شهرنشینان اهل مدرسه تیزهوشان رفته کی بوده؟ به قول امیرحسین این روزها احتمال رشد عمودی در جامعه از بین رفته... شاید درست می‌گوید...

  • پیمان ..

می‌گویند وبلاگ‌ مرده است. دیگر کسی وقتش را صرف وبلاگ نوشتن و وبلاگ خواندن نمی‌کند. الد فشن شده است. نوشتن متن‌های طولانی ور افتاده است. تحقیق کردن برای نوشتن یک مطلب دیگر ارزشی ندارد. جان‌مایه‌ی وجود را کلمه کردن خودفروشی مفت شده است. از وبلاگ نوشتن پولی در نمی‌آید. این روزها سایت‌ها هزینه‌ می‌کنند و در مورد موضوعات مختلف تولید محتوا می‌کنند. وبلاگ‌ها جانی ندارند. اگر هم کسی خوب بنویسد می‌رود برای آن سایت‌ها می‌نویسد؛ تا گوگل تشنگان تنبل اطلاعات را با ردیف کردن سایت‌های نام‌آشنا و مطالب آن خوب‌نویسان ارضا کند. می‌گویند آدم باید خیلی بیکار باشد که وبلاگ بنویسد. همچه چیزهایی.
قبول دارم. کلا هر که هر چه می‌گوید به طریقی درست می‌گوید. ولی من ۱۰ سال است که وبلاگ نوشته‌ام. آرشیو این بغل را اگر نگاه کنی می‌بینی که تقریبا در تمام ماه‌های سال سپهرداد با ۳-۴ تا نوشته به روز شده است. گاهی خودم سپهرداد را باز می‌کنم، تمام نوشته‌های آبان‌های سال‌های مختلف را توی تب‌های مختلف باز می‌کنم. اول پارسالی را می‌خوانم. بعد پیرارسال را. همین‌جوری می‌روم تا ۱۰ سال پیش. با این کار پیر می‌شوم. گاه لبخند به لبم می‌نشیند؛ ازین که نسبت به ۵ سال پیش ۸ سال پیش حرکت مثبتی داشته‌ام. گاه مثل چی به خودم فحش می‌دهم و دپ می‌شوم. آدم مثل چی پیر می‌شود وقتی می‌بیند بعد از ۱۰ سال هنوز هم درگیر همان چیزهای کوچک است. و گاه حسرت به دلم می‌نشیند که چرا همه‌ی خودم را ننوشته‌ام. 
حسن بنی‌عامری توی کتاب «دلقک به دلقک نمی‌خندد» نوشتن را به دلقک شدن شبیه کرده بود. تشبیه شاعرانه‌تری است. می‌گفت تو غم‌ها ودردهایت را روایت می‌کنی و مردم به تو می‌خندند. آن‌ها به خاطر خندیدن به تو خنده و در بهترین حالت پول می‌دهند و تو به خاطر رها شدن از دردها قصه می‌گویی. 
از من اگر بپرسند نوشتن و منتشر کردن به چه شبیه است، می‌گویم به لخت شدن در جمع. می‌گویم نوشتن، از جان نوشتن و منتشر کردن لخت شدن در جمع است. فرهنگ ما این را نمی‌پذیرد. تقریبا همه‌ی ایرانیان با مشکل کمبود ویتامین دی مواجه هستند. به خاطر همین اکثرا چهارستون بدن‌مان نامیزان است. برای همه تعجب است که با این حجم از آفتاب چرا ویتامین دی همه‌مان کم است؟ کسی نمی‌پرسد که درست است که آفتاب زیاد می‌خوریم، ولی چه مساحتی از پوست‌مان آفتاب می‌خورد مگر؟ 
من هم در همین فرهنگ می‌زیم. من هم همیشه پیراهن می‌پوشم و موقع دوچرخه سوار شدن شلوار پایم می‌کنم. وبلاگ که می‌نویسی خودت را لخت می‌کنی. بعد از مدتی باید مواظب پست‌های وبلاگت باشی. آن‌ها لباس‌های تو هستند. با بعضی لباس‌ها راحت‌تر خواهی بود. اما دیگرانی با آن راحت نخواهند بود. و همین محدودت می‌کند... 
دارم جان می‌کنم تا حرفم را بزنم. بگذارید راحت‌تر بگویم: آدم پاری وقت‌ها چیزهایی می‌نویسد، شقشقه‌هایی می‌کند که بعدها کار دستش می‌دهند. یا وبلاگت را فیلتر می‌کنند یا آدمی را در جایی می‌بینی و بی آن که تو او را بشناسی، او پایین تا بالایت را می‌شناسد. ای کاش فقط بشناسد...  البته که من کنار آمده‌ام. یاد گرفته‌ام که تا چه حد لخت بشوم که نه سیخ بسوزد نه کباب. ولی خب دیگر... پاری وقت‌ها حسرت به دلت می‌نشیند که چرا همه‌ی خودت را ننوشته‌ای. چرا خودت را خوب آفتاب نداده‌ای.
چه شد که وبلاگ‌نویس شدم؟ قبلا‌ها احتمالا در یکی از سالگردهای تأسیس (!) سپهرداد نوشته‌امش که چه شد که در شب امتحان درس برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس شروع به سپهرداد نوشتن کردم و این حرف‌ها. می‌گویند بگو چی‌ها می‌خوانی و با کی‌ها می‌پری تا بگویم در آینده چه می‌شوی. یک شیفت به گذشته بدهیم هم صادق است. بگو چی‌ها خوانده بودی و با کی‌ها پریده بودی تا بگویم چه شدی.
الان که نگاه می‌کنم دو تا وبلاگ بودند که خیلی دوست‌شان داشتم. قبل از این‌که وبلاگ بنویسم آن‌ها را با جان و دل می‌خواندم. یکی حسین نوروزی و بانو بود. وبلاگ زردرنگی که آهنگی مغموم داشت و حق نظر دادن فقط برای بانو محفوظ بودن و لحن نوشته‌ها جور خاصی بود. یک جور شکوه که حس می‌کردی فقط خودت هستی که داری در تنهایی‌ات آن وبلاگ را می‌خوانی. فکر نمی‌کردم در ۳۰سالگی در خودم پیمانی را پیدا کنم که از حسین نوروزی و بانو هم مغموم‌تر باشد و پر گدازتر و البته ساکت...آن یکی وبلاگ نگار رهبر بود. اسم وبلاگش یادم نیست. دختر شاعر مجله‌ی سروش نوجوان دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه بابل شده بود و هر وقت فرصت می‌کرد یک پست توی وبلاگش می‌گذاشت. یک پست از ورجه وورجه‌هایش. از جسارت‌هایش توی کلاس‌ها به عنوان یک دختر مکانیکی. از آخر هفته به خانه برگشتن‌هایش. از گرگان و زیارت و ناهارخوران و دوچرخه‌سواری‌هایش. پست‌هایش پر از شور زندگی بودند. عمر وبلاگش کوتاه بود. اما خوشم می‌آمد از وبلاگش. بعدها از صحنه‌ی روزگار محو شد. وبلاگ حسین نوروزی هم محو شد...
دوست‌های وبلاگی؟ سپهرداد آن قدر سرم را شلوغ نکرد که تعداد زیادی دوست جدید پیدا کنم. سپهرداد هیچ وقت شلوغ نبود. به آرشیوم که نگاه می‌کنم می‌بینم حدود ۴۷۰۰ تا نظر در دوره‌ی ۱۰ ساله داشته‌ام. هر نوشته به طور متوسط ۳ تا ۴ نظر. اکثر آدم‌ها ناشناس نظر داده‌اند. من هم جز یکی دو بار سماجت نکرده‌ام که کی هستی چی هستی. چون آن یکی دو بار هم دستم به طرف نرسیده بود. نظرهای سپهرداد خودشان یک کتاب‌اند. خودشان یک رمان پشت پرده‌اند... آدم‌های زیادی در یک دوره‌ای آمده‌اند و رفته‌اند. دنیا محل گذر است خب. در دوره‌ای برای کسی جذاب می‌شوی و بعد از چشمش می‌افتی. به قول بیهقی احمق مردی که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند... 
ولی سپهرداد برایم باکیفیت‌ترین آدم‌های زندگی‌ام را به ارمغان آورده. دوست‌هایی که زیاد نیستند ولی دلم را خوش می‌کنند که با خوب کسانی ور می‌پرم. نعمت‌ها کم نبوده‌اند: از شغلی که بدان مشغول شدم تا دوچرخه‌سوار شدنم همه از نعمت آدم‌هایی بود که به واسطه‌ی سپهرداد دوست‌شان شدم. حتی داشتم نویسنده هم می‌شدم. به واسطه‌ی یکی از سپهردادخوان‌ها داشتم صاحب کتاب می‌شدم که نشد. کار روی کار پیش آمد و نشد که بشود. حتی... بگذریم...
سپهرداد خیلی سال قبل یک نسخه‌ی سپهرداد پریم هم داشت. همه‌ی پست‌های سپهرداد پریم کوتاه بودند. سه خطی و چهار خطی در بیشترین حالت. آن زمان‌ها هنوز توئیتر نیامده بود. همه‌ی پست‌هایش خوراک توئیتر بودند. عصبانی و لجام‌گسیخته و عاصی. ولی یک بار که حالم گرفته بود زدم ترکاندمش. به خودکشی می‌ماند. گاه این قدر حالت بد می‌شود که می‌خواهی خودت را نابود کنی و چه چیزی بهتر از وبلاگی که برایش زحمت‌ها کشیده‌ای... 
وبلاگ حاج سیاح بخشی از سپهرداد بود. بخشی که مربوط به سفرها و سفرنامه‌ها می‌شد. جدایش کردم. حالا چند سالی است که دیگر حاج سیاح نیستم... کمتر می‌روم. سیری را که باید طی می‌کردم نکردم. پیر شده‌ام یا تسلیم یا کم‌صبر یا فقیر یا بینوا یا تنها یا اسیر زنگار تکرار را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که داشتم فرمان خوبی را می‌رفتم که ادامه ندادم و این از شکست‌های زندگی من است... 
راستش وسوسه هم شده‌ام که شکل‌های جدیدتر وبلاگ نوشتن را تجربه کنم: چندرسانه‌ای‌ها را. وقتش را نداشته‌ام، یا بهتر بگویم سوادش را و درست‌تر اگر بگویم: جرئتش را. 
وبلاگ نوشتن کار خوبی است. از این که وقتم را این همه سال برای سپهرداد گذاشته‌ام پشیمان  نیستم. برای آدم‌هایی که هنوز خودشان را پیدا نکرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خیلی خوبی است. می‌توانند در و بیدر بنویسند. نوشتن مثل حجاری روی سنگ می‌ماند. بعد از مدتی می‌بینند که دارد چهره‌ای زیر دست‌شان شکل می‌گیرد. آن را برمی‌دارند و به صورت‌شان می‌زنند. برای آدم‌هایی که کاری را شروع کرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. بهشان انگیزه می‌دهد. بهشان جهت می‌دهد. برای‌شان آدم‌های خوب به ارمغان می‌آورد. برای کسانی که حالشان از دنیا به هم می‌خورد وبلاگ نوشتن کار خوبی است. برای کسانی که عاشق‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است... همین‌ها.

 

پس‌نوشت: این پست را به دعوت وبلاگ حروف نوشته‌ام.
 

  • پیمان ..