سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ششششش

۲۹
مرداد

ازین دور تند بیهوده خوشم نمی‌آید. محمد می‌گوید خوب است، قشنگ است. ولی من خوش ندارم. مجال دوباره زندگی ‏کردن را ندارم. آخر شب‌ها فقط خواب است و حتی کتاب‌هایم را هم نمی‌توانم با دقت بخوانم. مجال فکر کردن را ندارم. ‏البته می‌دانم که توی زندگی‌ام هر وقت فکر کرده‌ام گند زده‌ام. زیاد نباید فکر کنم. ولی نقشه کشیدن خیلی مهم است. خود ‏را در موقعیتی تصور کردن خیلی مهم است. هر وقت خودم را در موقعیتی تصور کرده‌ام، چند وقت بعدش در آن موقعیت ‏بوده‌ام. خودم هم می‌دانم عجیب است. ولی این طوری بوده‌ است. ولی وقتی نمی‌توانی تصویر بسازی، وقت و مجالی برای ‏تصویر ساختن پیدا نمی‌کنی، حوادث فرمان را از دستت می‌دزدند. تصاویر ذهنی اگر نباشند، حوادث هستند که فرمان را در ‏دست می‌گیرند و این بدترین اتفاق ممکن است...‏

  • پیمان ..

مهم‌ترین مهارتی که نه توی دبستان یادم دادند، نه راهنمایی، نه دبیرستان و نه توی دانشگاه به نظرم سوال پرسیدن است. ‏تمام سال‌های تحصیل این ما بودیم که باید پاسخ می‌دادیم. تمام هم و غم این بود که ما بتوانیم به سوال‌ها جواب بدهیم و ‏وقتی تعداد سوال‌های کمتری را می‌توانستیم جواب بدهیم، آدم احمق‌تری محسوب می‌شدیم. ‏

داشتم توی داستان‌های سازمان جهانی یونیسف پرسه می‌زدم که بار دیگر یادم آمد چه مهارتی را یاد نگرفته‌ام...‏

یونیسف یک زیرساخت ارتباطاتی در 22 کشور جهان راه انداخته به اسم یو- ریپورت (‏u-report‏). ساختار ساده‌ای دارد. ‏یک ساز و کار ارسال و دریافت رایگان اسمس برای نوجوانان کشورهای در حال توسعه و توسعه نیافته است. (مثلا همین ‏همسایه‌ی بغلی ما، پاکستان هم برای نوجوانانش این ساز و کار را راه انداخته.) بیشتر موبایل‌هایی که نوجوانان این کشورها ‏دارند، موبایل‌های هوشمند هم نیستند. (بیشتر این 22 کشور آفریقایی‌اند. اصلا غیرآفریقایی‌ها هم مثل ایرانی‌ها این‌قدر ‏گوشی باز نیستند که...) یو-ریپورت اصلا از زیرساخت اینترنت استفاده نمی‌کند. ساز و کاری است که در آن نوجوانان اگر به ‏مشکلی برخوردند با اسمس گزارش می‌دهند. تلگرافی و کوتاه. یا اسمس‌های کوتاهی برای‌شان می‌آید و آن‌ها هم جواب ‏می‌دهند. برای من اول این جای سوال بود که یک سیستم اسمس ساده مگر چه‌قدر می‌تواند کارایی داشته باشد؟ باز اینترنت ‏و کانال و فیلم و عکس یک چیزی... ‏

بعد، انباشته کردن اطلاعات دریافتی از این اسمس‌ها برای تصمیم‌گیری‌ها و راه‌کارهای کلان این کشورها برایم جالب آمد. ‏یک جور داده‌کاوی. و بعدش دیدم هنر اصلی، در داده‌کاوی و کار مهندسان کامپیوتر نیست. هنر اصلی در ذهن آدم‌هایی ‏است که بلدند سوال بپرسند... ‏

در کشور اوگاندا یک گونه از طاعون خیلی قربانی می‌گیرد. بعد یونیسف طرح یو-ریپورت را برای چند هزار نفر از ‏نوجوانان سراسر کشور اوگاندا فعال کرده بود. یک سوالی را هم به جامعه‌ی مخاطب ارسال می‌کرد و در انتظار جواب ‏می‌ماند: آیا رنگ برگ‌های درخت نوع فلان (یک نوع درخت بومی اوگاندا) در اطراف محل زندگی شما تغییر کرده؟ بعد از ‏روی جواب‌های بله و خیری که نوجوان‌ها می‌فرستادند، یک نقشه تهیه می‌کرد. اگر تعداد بله‌ها از یک حدی در یک ناحیه ‏زیادتر می‌شد، آن ناحیه مشکوک به شیوع طاعون می‌شد. نیروهای پیشگیری را سریع گسیل می‌کرد تا تعداد قربانی‌ها زیاد ‏نشود.‏

یک سیستم اسمسی خیلی ساده، جان هزاران نفر را فقط با طرح یک سوال هوشمندانه داشت نجات می‌داد...‏

  • پیمان ..

پریدم...

۱۰
مرداد

این از حکمت‌های زندگی است. جای چون و چرا ندارد. چانه زدن ندارد. قانون است. از آن قانون‌هایی که هم در درون و هم ‏در برون حاکم‌اند: تا چیزی یا چیزهایی را از دست ندهی، چیزی را هم به دست نخواهی آورد. ‏

به شک افتاده بودم. آن قدر شک که حس می‌کردم به لبه‌ی دیگری از زندگی نزدیک شده‌ام. ‏

صفحه‌ای که در آن بودم گرم و نرم و امن بود. ارتفاعش را نمی دانستم. فقط می‌دانستم با گذشت یک سال آن جور که باید ‏و شاید ارتفاع زیاد نکرده بود. انتظارش را نداشتم که یک سال در آن صفحه بپلکم. ولی پلکیده بودم. و حالا شک برم داشته ‏بود که به مرزهای صفحه نزدیک شوم و از آن بپرم یا برگردم و پستی بلندی‌هایش را خوب یاد بگیرم؟ از دست بدهمش یا ‏نگهش دارم؟

اسم صفحه کار منظم کارمندی بود. و من نمی‌دانستم که باید از آن بپرم یا نه...‏

دو تا ستون جدا کردم. خوبی‌ها و بدی‌ها. کار ساده‌ای است. ولی به شدت آدم را کمک می‌کند. مدل‌های ذهنی آدمیزاد ‏پیچیده و اغلب غلط‌اند. نوشتن، آن هم به این سادگی آدم را کمک می‌کند که از شر جریال سیال ذهنش خلاص شود. با ‏خودم گفتم گفته‌های آدم‌ها مهم نیست. زخم‌زبان‌هایی که شنیده‌ای، نادیده گرفتن‌ها، تیکه‌ها و نامهربانی‌ها مهم نیستند. ‏مهم نیست که خانم احمدیان دو هفته‌ی پیش به تو گفته: اصلا تو چرا باید این‌جا باشی و پسر من باید سربازی باشه؟ مهم ‏نیست که یک ماه پیش برگشته جلوی همه گفته که آدم‌های کتابخوان معمولا به درد کار اجرایی نمی‌خورند. مهم نیست که ‏به جای تو آدمی را که بلد نیست حتی از روی یک متن انگلیسی بخواند برداشته‌اند فرستاده‌اند دوره‌ی بیمه‌ی لویدز ‏انگلستان و تو را پشم هم حساب نکرده‌اند... آدم‌ها را بگذار کنار. خودت را بچسب.‏

ستون "دلایلی برای ماندن" با این‌ها پر شده بود:‏

‏- نظم و ترتیب هر روز سر ساعت کاری را شروع و تمام کردن.‏

‏- حقوق ماهانه‌ی ثابت و امکان برنامه‌ریزی برای پول.‏

‏- یاد گرفتن چیزهایی که امکان یادگرفتن‌شان برای من وجود نداشت.‏

‏- سابقه‌ی بیمه‌ی تامین اجتماعی جمع کردن برای روزگار پیری.‏

‏- بیکاری‌های گاه به گاه که با سوال پرسیدن از گوگل پر می‌شوند.‏

‏- محیط آرام کاری.‏

‏- آسان بودن کار.‏

‏- چیزهای زیادی که مانده تا یاد بگیرم.‏

‏- خوبی ادامه دادن یک کار. (وقتی این شاخه آن شاخه می‌پری، همیشه برای کار بعدی دچار مشکل می‌شوی. بیشتر مدیرها ‏و آدم‌های استخدام‌کننده از کسانی که مکان‌های زیادی را تجربه کرده‌اند خوشش‌شان نمی‌آید...)‏

و ستون "ازین شهر باید رفت" با این دلایل پر شده بود:‏

‏- 12 ساعت کار روتین هر روزه مغز را می‌فرساید.‏

‏- خستگی بیهوده‌ی فکر کردن به بدبختی‌های الکی، مشکلات الکی، سنگ‌ لای چرخ‌ گذاشتن‌های الکی. (ایرانی‌ها خنگ‌اند. ‏باور کنید کودنیم...)‏

‏- کوچک شدن ذهن. (بعد از مدتی عمق دیدت می‌شود به اندازه‌ی اتاقی که در آن هر روز کار می‌کنی و آدم‌هایی که هر روز ‏می‌بینی، مناعت طبعت فراموش می‌شود...)‏

‏- از دست دادن آزادی فکر و آزادی عمل و خلاقیت

‏- بی‌استفاده ماندن توانایی‌هایی که تا این‌جای زندگی به دست آورده‌ام.‏

‏- ترسو شدن.‏

‏- گشاد و تنبل شدن.‏

‏- درس و مشق.‏

‏- کم شدن سفرها.‏

‏- از دست دادن تجربه‌های استرس‌زا، ولی بیدارکننده.‏

‏- از دست دادن جسارت.‏

‏- حقوق ناچیز.‏

آزادی و ترس و جسارت واژه‌هایی بودند که بی‌درنگ من را هل دادند سمت مرزهای صفحه‌ای که در آن بودم. صفحه‌ی ‏دیگری می‌دیدم؟ صفحه‌ای که همسطح باشد یا بالاتر و پایین‌تر باشد؟

هوا بس مه‌آلود بود.‏

اوضاع اجتماعی و اقتصادی چنان مه غلیظی را در جزیره‌های درونم به راه انداخته بودند که نمی‌توانستم هیچ دیدی داشته ‏باشم.‏

فقط لب مرز ایستاده بودم. به خودم گفتم: هوا مه آلود است. هیچ چیز را نمی‌بینم. ولی نهایتش مگر چیست؟ نهایتش سقوط ‏آزاد من است به گدازه‌های قرمز اعماق... فوقش صفحه‌ی دیگری زیر پایم قرار نمی‌گیرد. فوقش می‌پرم و یک راست سقوط ‏می‌کنم به گدازه‌ها... ذوب شدن مگر ترس دارد؟ این همه آدم که از ترس ذوب شدن حتی به مرزهای صفحه‌ی زندگی‌شان ‏هم نزدیک نشده‌اند، این همه آدم که از لبه‌های زندگی هیچ درکی ندارند، کجا را گرفته‌اند؟ ذوب می‌شوم و دوباره به ‏موجودی دیگر تبدیل می‌شوم. مگر نه این است؟

هم خدا هم خرما نداریم. حرکت بر لبه‌ها به قصد یافتن صفحه‌ای قابل اطمینان در هوایی بس مه‌آلود مضحک است. ‏غیرممکن است. باید می پریدم. 

و پریدم...‏

  • پیمان ..

‏1- توی مهندسی و پروژه ها یک دیدگاهی وجود دارد به اسم دیدگاه پیمانکاری. ‏

پیمانکار یعنی اجراکننده ی نقشه های مهندسین طراح و کارفرما. پیمانکار یعنی کسی که بزرگ ترین هدفش رسیدن به پول ‏است. او نقشه ها را اجرا می کند و خودش را به در و دیوار می زند تا تایید مهندسین مشاور و ناظر را بگیرد و به پول برسد. ‏

در زنجیره ی اجرای پروژه های مهندسی هیچ کس مثل پیمانکار به دنبال اقتصاد نیست. بار اصلی هزینه ها بر دوش پیمانکار ‏است. تامین حقوق کارگران و مهندسان اجرایی با پیمانکار است. کارفرما همیشه برای اجرای پروژه مناقصه برگزار می کند. ‏همیشه پیمانکاری که کمترین قیمت را پیشنهاد بدهد می تواند کار و شغل برای خودش دست و پا کند. برای ادامه ی کارش ‏نیازمند تامین مالی کارفرما است و برای دریافت تامین مالی کارفرما هم نیازمند تایید مشاور و ناظر. او از دو طرف نیازمند ‏است و پول همیشه برایش دغدغه است.‏

و برای اجرای پروژه با کمترین هزینه ی مالی، پیمانکار از انجام هیچ کاری ترس ندارد. اگر مهندسین ناظر و مشاور لحظه ‏ای غفلت کنند، پیمانکار چنان به جای سیمان از خاک و ماسه استفاده می کند که انگار به فردای آن پروژه لحظه ای هم فکر ‏نمی کند. پیمانکار همیشه دنبال پیچاندن است. دنبال این است که کمترین حقوق را به کارگرانش بدهد، دنبال این است که ‏کمترین و تا جای ممکن ارزان ترین تجهیزات و خدمات را بخرد و فقط کارش راه بیفتد. و خسارت سد مخزنی دشت پلنگ ‏هم قصه ی یکی از این پیمانکارها بود.‏

‏2- دشت پلنگ را که از گوگل سوال کنی، اول چند تا عکس از زیبایی های دشت پلنگ برایت ردیف می کند.‏

‏ بعد خبری در مورد دستگیری راهزنان در دشت پلنگ.

راهزنانی که دو طرف جاده های خلوت جنوب می ایستادند و به طرف ماشین ها تیراندازی می کردند و ماشین ها را غارت ‏می کردند. درست همانند پیشینیان کوچ نشین شان که دشت پلنگ قشلاق زمستان های شان بود و تفنگ عشق اول و ‏آخرشان و راهزنی شغل نان و آبدارشان. ‏

بعد هم شکایت ساکنان از گرازهای دشت پلنگ و کشاورزی ضعیف این منطقه.‏

از من اگر بپرسی سیلاب های ناگهانی این منطقه ی به ظاهر خشک را هم اضافه می کنم. سیلاب هایی که باورکردنی نیستند. ‏ناگهانی اند و وحشی و خروشان و ناآرام و ویران کننده.‏

دشت پلنگ

‏3- برای همین سیلاب ها بود که شرکت آب منطقه ای استان بوشهر به فکر ساخت سد افتاد. مناقصه ها برگزار شد. ‏پیمانکاری ایرانی ساخت سد را بر عهده گرفت. اتفاق خوبی هم در این میان افتاد. یک شرکت چینی به اسم ‏CAMCE‏ تامین ‏مالی پروژه را برعهده گرفت. پروژه شروع شد. با آغاز فصل بارش ها پیمانکار بیمه تمام خطر مهندسی را هم برای پروژه ‏اش خرید. بیمه تمام خطر ارزان درآمد. چون مناقصه برگزار کرد و شرکت های بیمه هم در مناقصه هی قیمت شکنی می ‏کنند. (خیلی دوست دارم بدانم بیمه های کشورهای درست و درمان، تا کجا به نرخ شکنی ادامه می دهند. چون قیمت های ‏بیمه های مهندسی در ایران قشنگ یک چهارم قیمت های جهانی و گاه خیلی خیلی ارزانتر است. بیمه نامه ی ساخت سد ‏دشت پلنگ هم خیلی ارزان بود...). دفترچه ی پیمان پروژه تماما به انگلیسی بود. در ریز هزینه ها، برای بیمه ی تجهیز ‏کارگاه و بیمه ی تمام خطر مهندسی سرجمع 312،115 یوان در نظر گرفته بودند. به قیمت ارز زمان انعقاد قرارداد می شد ‏حدودا 147 میلیون تومان. یعنی آن بابای چینی که تامین مالی پروژه را بر عهده داشت این قدر عقلش می رسید که برای ‏بیمه کردن پروژه پول درست و درمانی کنار بگذارد. ولی شرکت پیمانکار با 25 میلیون تومان سر و ته قضیه را جمع کرد. ‏

دید پیمانکاری می گفت که تا اینجای کار 122میلیون تومان سود کرده بودند. ولی...‏

‏4- در آبان ماه سال 1394 سیلابی در دشت پلنگ به جوش و خروش افتاد که بی سابقه بود. دبی آبی عبوری به 1300 متر ‏مکعب بر ثانیه رسید. طبق مطالعات پروژه و نمودارهای هیدروگراف سیلاب های منطقه، چنین سیلابی هر 200 سال در آن ‏منطقه اتفاق می افتاد. و سال 1394 همان دوره ی بازگشت 200 ساله بود. ‏

پیمانکار به سراغ بیمه نامه اش آمد. به شرکت بیمه اعلام خسارت کرد. برآورد خسارت اولیه از نظر پیمانکار 350 میلیون ‏تومان بود.‏

شرکت بیمه کارشناس خودش را به محل پروژه فرستاد. کالورت انحرافی و دایک های حفاظتی آسیب دیده بودند. ‏

کالورت، باریکه ای ست که برای انحراف جریان آب رودخانه در حین عملیات سدسازی ایجاد می کنند. و دایک های ‏حفاظتی، خاکریزهایی هستند که برای محافظت از کارهای انجام شده در مقابل هجوم آب و سیلاب ایجاد می شود. ‏

کارشناس خسارت وارد به کالورت را 50 درصد و خسارت وارد به دایک ها را 25 درصد در نظر گرفت و با مسئول کارگاه ‏پروژه صورتجلسه کرد. چرا 50 و 25 درصد؟ برای این که کالورت و دایک ها به کل از بین نرفته بودند. مقداری از آن ها ‏باقی مانده بود. با برداشت خاک های جابه جا شده و پمپ کردن آب جمع شده، دوباره می شد کار را از سر گرفت.‏

کل هزینه های کالورت و دایک می شد 640،000 یوان، به ارز زمان خسارت می شد 310 میلیون تومان. ولی کارشناس ‏خسارت، مبلغ خسارت وارده را 150 میلیون تومان تخمین زد.‏

پرونده برای دریافت مدارک کامل (پیمان پروژه با تمام جزئیات و فهرست بهای منضم به آن، ریز برآورد خسارت بر اساس ‏صورت وضعیت های قبل و بعد از وقوع سیل، نقشه ها، کروکی ها و آمار دبی سیلاب های منطقه و گزارش هواشناسی) و ‏ادامه ی کار به شرکت بیمه واگذار شد.‏

و همین جا بود که دیدگاه پیمانکاری پشت سر هم کار دست شان داد.‏

‏5- توی پیمان بین پیمانکار و کارفرما هیچ حرفی از اجرای دایک ها زده نشده بود. دایک جزء مبلغ پیمان نبودند. پیمانکار ‏باید آنها را اجرا می کرد. توی شرایط خصوصی بیمه نامه هم گفته شده بود که اگر دایک نباشد شرکت بیمه خسارت ها را ‏نمی دهد. پیمانکار این قدر تجربه داشت که بداند بدون دایک اجرا ممکن نیست. ولی چون مناقصه بود، کارفرما اجرای ‏دایک را اشانتیون گرفته بود و واگذار کرده بود به پیمانکار. اجرای دایک هیچ نقشه ای نداشت. هیچ بودجه ای هم نداشت. ‏پیمانکار باید از جیب اجرایش می کرد.‏

برای این که مفتی کار نکرده باشد، دایک ها را اجرا کرد. ولی زرنگ بازی درآورد. بالای خاکریزها را با بولدوزر صاف کرد ‏تا کامیون ها بتوانند رفت و آمد کنند. به عبارتی هم دایک ساخت و هم جاده ی دسترسی به سد را. احداث جاده ی دسترسی ‏جزء مبالغ پیمان بود. مدیر پروژه کلک رشتی زده بود.‏

ولی بیمه نامه فقط مبلغ پیمان را پوشش می داد. ‏

طبق صورتجلسه ی کارشناس خسارت بیمه با بیمه گذار، دایک ها از بین رفته بودند. ولی دایک ها جزء مبلغ پیمان نبودند. ‏بنابراین شرکت بیمه تعهدی به جبران خسارت دایک ها نداشت. ‏

پیمانکار اعتراض کرد که این ها دایک نیستند، جاده ی دسترسی اند و طبق تایید مهندس مشاور در صورت وضعیت هم ‏آورده شده اند. کار بدتر شد. بله... جاده ی دسترسی در ریز مبالغ پیمان بود. ولی آن وقت پروژه دایک نداشت. یعنی کلا ‏توصیه ی ایمنی شرکت بیمه اجرا نشده بود و به کل خسارت غیرقابل پرداخت می شد! ‏

دوباره پیمانکار به دست و پا افتاد. گفت که هم دایک بوده و هم جاده ی دسترسی. شرکت بیمه زیر بار نرفت. ادبیات ‏پیمانکاری و زرنگ بازی هایش با زبان خشک و دقیق بیمه سازگاری نداشت. یا دایک داشته اند یا نداشته اند. جاده ی ‏دسترسی دایک محافظتی نمی شود که...‏

اما زرنگ بازی پیمانکاری فراتر ازین ها بود. مبالغ پیمان به یوان بودند. به یک ارز خارجی. پیمانکار برای این که ارزان ترین ‏بیمه ی ممکن را بخرد از کلوز 016 صرف نظر کرده بود. کلوزی که با دریافت حق بیمه ی بیشتر افزایش سرمایه ی پیمان تا ‏‏15 درصد را پوشش می داد. در بیمه های مهندسی کلوز نوسان نرخ ارز وجود ندارد. ولی کلوز 016 کار مشابه را انجام می ‏دهد. با کاهش ارزش ریال، سرمایه ی مورد بیمه خود به خود افزایش می یابد. ولی وقتی کلوز 016 نباشد این افزایش ‏سرمایه تحت پوشش نیست.‏

یوان چین در زمان امضای پیمان 470 تومان بود و در زمان خسارت 485 تومان. پیمانکار به یوان 485 تومانی ادعای ‏خسارت کرد. ولی شرکت بیمه خسارت را به یوان 470 تومانی حساب کرد. چون که بیمه نامه کلوز 016 نداشت و مبلغ ‏پیمان به ارز 470 تومانی تحت پوشش بیمه قرار گرفته بود. حدود 20 میلیون تومان از خسارتی که کارشناس خسارت بیمه ‏تایید کرده بود، همین طوری کم شد. نوسانات ارز تا کجاها که پیش نمی رود...‏

قصه باز هم ادامه داشت. ‏

پیمانکار بیمه ی ارزان قیمتی خریده بود که کلوز 020 نداشت. کلوز موسوم به برداشت ضایعات. ‏

مقدار زیادی از خسارت وارد به کالورت، لجن ها و آبی بود که جمع شده بود. لجن برداری کار پرهزینه ای است. از 90 ‏میلیون تومان خسارت، 30 میلیون تومانش لجن برداری بود. شرکت بیمه می توانست در مورد خسارت به کالورت هم زیر ‏بار نرود و بپیچاند... ‏

‏6- مدیر پروژه نمی توانست باور کند که ادعای 350 میلیونی اش تبدیل شده به 75 میلیون تومان. اعتراض کرد. اعتراضی ‏که پرداخت خسارت را 2هفته عقب انداخت. جلسه ی اعتراض برگزار شد. ولی وقتی توی جلسه تک تک استدلال های بالا ‏را شنید هیچ چیزی برای گفتن نداشت. ادبیات بیمه با ادبیات پیمانکاری فرق داشت. مدیر شرکت بیمه منت گذاشته بود و ‏‏30 میلیون تومان برداشت ضایعات را کم نکرده بود. اگر اعتراض ادامه پیدا می کرد فقط 35 میلیون تومان قابل پرداخت ‏می شد...‏

مدیر پروژه تسلیم شد. پذیرفت و خسارتش پرداخت شد!‏


  • پیمان ..