سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

در بدترین نقطه‌ی ممکن ماشینش را پارک کرده بود و رفته بود عروسی. اهل روستا و شهرهای اطراف نبود. پلاک ماشین ‏ایران 46 بود. مهمان غریبه از رشت بود. ‏

سر ورودی کوچه پارک کرده بود. باران می‌بارید. می‌خواستیم برویم خانه‌ی آقا(پدربزرگم). خسته بودیم. بقیه‌ی ماشین‌ها ‏هم توی کوچه پارک کرده بودند. ولی طوری که یک ماشین از کنارشان بتواند رد شود. ولی این پرایدسوار رشتی عدل در ‏نقطه‌ای پارک کرده بود که به‌هیچ‌وجه ماشینی رد نشود.‏

باران می‌بارید. هوا سرد بود. پیاده شدیم. من و بابام بودیم. جلوی ماشین خالی بود. 1 متر می‌رفت جلوتر می‌توانستیم رد ‏شویم. گفتم هل بدهیم. ترمزدستی پراید به هیچ‌چیزی بند نیست. قبلاً تجربه‌اش را داشتم. پرایدی که دوبله پارک کرده ‏بود. هلش داده بودم. تنهایی هم زورم بهش رسیده بود.  یک بار هم توی یک پارکینگ یک پرایده عدل جلوی ماشینم پارک ‏کرده بود. آن را هم هل داده بودیم و کنار رفته بود. ترمزدستی‌اش خراب می‌شود؟ حقش است.‏

دو نفری زور زدیم. نشد. مرتیکه توی دنده هم گذاشته بود. زورمان به چرخ‌دنده‌ها نمی‌رسید.‏

با مشت کوبیدم به شیشه‌ی ماشین که ونگ ونگ کند کسی به دادش برسد. واکنشی نشان نداد. با لگد زدم به در. پام درد ‏گرفت. باز هم صدایی از پراید در نیامد. فقط چراغ خطرهاش روشن و خاموش شدند.‏

روی یک تکه کاغذ پلاک ماشین را نوشتیم. پراید نقره‌ای، ایران 46- 39 ل... بابام رفت توی سوله‌ی محل برگزاری ‏عروسی. وسط دامبولی دیمبوی عروسی تکه کاغذ را داد به خواننده که بگوید آقا بیا ماشینت را بردار. من نشستم توی ‏ماشین. خیس و تلیس شده بودم. باران شدید بود. ‏

‏3-4 نفر دیگر هم آمدند و دوباره زور زدیم که پراید را هل بدهیم. چرخ‌دنده‌ها نمی‌گذاشتند که از جایش تکان بخورد. ‏یکی‌شان گفت پنچر کنیم ماشینش را. خیلی آدم احمقی است. گفتیم الآن پنچرش کنیم از سر راه ما کنار نمی‌رود و مشکلمان ‏حل نمی‌شود که. بعد از 10 دقیقه صاحبش نیامد.‏

حالا 2 تا ماشین بودیم که معطل پرایده شده بودیم. همسایه‌ی آقا هم می‌خواست برود توی کوچه و نمی‌شد. پسر آقای ‏همسایه یک لگد دیگر به در پراید زد. باز هم فقط چراغ‌خطرها روشن و خاموش شدند. او هم شماره پلاک را روی کاغذی ‏نوشت و داد به پدرش که ببرد توی عروسی بدهد به خواننده‌ی مجلس. ولی باز هم خبری نشد.‏

دوست پسر آقای همسایه آمد. گفت پیداش نشده؟ گفتیم نه. رفت سمت در پراید. نوار پلاستیکی بین شیشه و در آهنی را ‏به‌راحتی کند. بعد رفت از صندوق ماشینش آچار باریک جک را آورد و فرو کردش توی در پرایده. کمی تکان تکانش داد و ‏صدای باز شدن قفل‌های پراید بلند شد.‏

گفتم: دمت گرم.‏

در را باز کرد. ماشین را خلاص کرد و ترمزدستی‌اش را خواباند. پرایده را هل دادیم به جلو. رفت توی بوته‌ها و خارها. ‏عقبش به‌اندازه‌ی رد شدن یک ماشین جا خالی شد. سوار ماشین شدیم و رد شدیم.‏

از مهارت‌های زندگی در ایران باز کردن قفل در پراید در کمتر از 20 ثانیه است. برای این‌که بتوانی به زندگی عادی‌ات ادامه ‏بدهی به این مهارت هم نیاز داری.‏


  • پیمان ..

تام هنکس

‏1-‏ تام هنکس عاشق فیات 126 است. ماشین کوچولوی ایتالیایی که خط تولیدش در لهستان بود. ‏

مونیکا جسکولسکا یکی از طرفداران این بازیگر بامزه است. او ساکن شهر بیلسکوبیاوا است،‌ همان شهری که ‏سال‌های خیلی دور خط تولید فیات 126 در آن به راه بود. او به مناسبت تولد 61 سالگی تام هنکس یک ‏کمپین در شهرش راه‌اندازی کرد و از مردم شهرش خواست که مقدار خیلی کوچکی پول به اشتراک ‏بگذارند. با همکاری تعداد زیادی از مردم شهر،  پول خرید یک فیات 126 تروتمیز جور شد. آن را خریدند و ‏فرستادند برای تام هنکس.‏

هدیه‌ی تولد مردم شهر بیلسکوبیاوای لهستان به تام هنکس او را به هیجان انداخت. هدیه‌ای که تک‌تک ‏مردمان شهر در خریدش شریک بودند.‏

‏2-‏ سهیل را وبلاگی می‌شناسم. مددکار اجتماعی است. دوهفته‌ای است که به یک سفر فوق‌العاده رفته است. او ‏دارد تمام جاده‌های سیستان و بلوچستان را با دوچرخه‌اش اسیر خودش می‌کند. وجب‌به‌وجب خاک سیستان ‏و بلوچستان را رکاب می‌زند و لمس می‌کند و هر شب در یکی از آبادی‌ها،‌ روستاها یا شهرهای این خطه‌ی ‏غریب مهمان می‌شود. ‏

گروهشان 3 نفره است. 3 نفر دوچرخه‌سوار خفن و حرفه‌ای که قرار است طی 40 روز حدود 2000 کیلومتر ‏را رکاب بزنند. سفرشان را از نهبندان شروع کردند، به زابل و زاهدان و میرجاوه و خاش رفتند و قرار است با ‏دوچرخه به چابهار و تیس و جاسک و... هم بروند.‏

سفری که به نظرم هزاران ارزش دارد. آن‌قدر که اگر سهیل روایت آن را تبدیل به فیلم و کتاب و اثری ‏ماندگار نکند حسرتش به جان من یکی باقی خواهد ماند.‏

او روایت‌های روزانه‌اش را توی وبلاگ و کانال تلگرامش می‌نویسد. گروهی را هم تشکیل داده که به‌طور ‏لحظه‌ای عکس‌های سفرش را در آن به اشتراک می‌گذارد.‏

‏3-‏ او در روز هشتم سفرش در گروه تلگرامی‌اش یک روایت تکان‌دهنده منتشر کرد و بعد یک درخواست را ‏مطرح کرد.‏

روایتی که خواندنش از زبان خودش به نظرم لطف دیگری دارد:‏

عزیز ما یوسُف


وارد روستای حُرمک شدیم. نخل‌هایی که بک‌گراند آن را کوه‌های اینک طلایی شده به‌واسطه غروب آفتاب ‏تشکیل می‌داد نظرمان را جلب کرد و عکس گرفتیم و داخل شدیم.‏

‏ بچه‌های ده از دور پیدا بودند، دوستان ما دوچرخه‌سواران در روستاها، این بچه‌ها هستند. همان‌ها که زودی ‏می‌آیند و دوروبرمان جمع می‌شوند و ما را راهنمایی می‌کنند.‏

اما هیچ‌کدامشان نیامد

‏ رفتم سراغشان.‏

‏ یکی‌شان دست‌به‌سینه و فکورانه روی پرچین مزرعه نشسته بود و داشت کجکی نگاهمان می‌کرد

‏ رفتم جلو.‏

‏-‏ سلام

‏ دست دادم

‏-‏ اسم شما چیست؟ ‏

‏-‏ یوسُف.‏

‏-‏‏ کلاس چندمی؟ ‏

‏-‏ اول

‏ و بعد با بقیه بچه‌ها هم‌کلام شدم و دست دادم

‏ یوسف راهنمای ما شد که‍ خانه دهیار را نشان دهد.‏

‏ بعد که رفتیم خانه دهیار و او نبود گفت: بیایین خانه ما

‏ و چند بار این تعارفش را تکرار کرد. نشان می‌داد در این تعارف جدی است. رفتیم سمت مسجد. شرایط ‏ماندن در مسجد نبود. از مسجد خارج شدیم و او بود که در انتها درب مسجد را کیپ کرد، به قول امیر، « حس ‏مسئولیت فوق‌العاده در کودکی هفت‌ساله». دست‌به‌سینه و سر به جلو راه می‌رفت.اول به او بابت راهنمایی ما ‏برای رفتن به خانه دهیار، کتاب دادم  و بعد زیر درخت کُر گز کهن روستا باهم کتاب خواندیم. به‌واسطه او، ‏کل بچه‌های روستا از ما کتاب گرفتند و تقریباً همه کتاب‌هایی که خانم علی پور زحمت تهیه آن را کشیده ‏بودند، تمام شد.‏

از برادر و خواهرانش می‌پرسم

جواب می‌دهد

‏ از پدرش

‏- مرده

‏-  چرا ؟

‏- من چه بدانم

نازکای دلم ترک برداشت.‏

دائم حواسش به ما بود تا درنهایت در خانه حاجی نصر ا.. استقرار یافتیم.‏

و تا آخرین لحظه گفت چرا خانه ما نیامدی؟

از حاجی وضع خانواده یوسُف را می‌پرسم.‏

‏-‏ خوب نیست.‏


و تا صبح که مخواهیم، حُرمک را ترک کنیم

‏ درگیر یوسفیم. جوانمرد، لوتی و بامعرفت ترین بود. با همه خردی‌اش.‏

و نازکای دلم آنجا و آن لحظه که همه غم‌های عالم رنج‌های آدم و آه و دم در آنی به نام آینه دل رنگ ‏می‌گیرند جمع می‌شوند به یوسُف

‏ به این‌که  چون محمد بن عبدالله او نیز یتیم است و دنیای پیش او چگونه خواهد بود

‏ برای او می‌خواهم کاری کنم.‏

برای جوانمردیش، و اینکه شاید این کار ما حکم تیرکی باشد زیر این نهال  ژن خوب که راست‌قامت رشد ‏کند.‏


‏-‏ دوچرخه داری؟

درحالی‌که سرش را چپ و راست می‌کند, : نه‏



ما فردا در زاهدان خواهیم بود برای دیدن اماکنش.‏

می‌خواهم برای او دوچرخه بخرم

‏ و یک کیف مدرسه که داخل آن مداد و پاک‌کن و تراش و مداد رنگی و دفتر نقاشی و کتاب رنگ‌آمیزی و ‏دفتر مشق و کتاب داستان داشته باشد.‏

و به کمک معتمد محل به دست او برسانم

‏ به همراه نامه‌ای که خواهم برای او نوشت.‏


او یتیم است اما می‌خواهم بهترین دوچرخه روستا از آن او باشد.‏

‏ ‏

‏ دوست داشتم همه ۲۴۳ نفر ما در این کار سهم داشتیم که اگر این باشد شاید نفری ۲۵۰۰ تومان بیشتر ‏نشود.‏

‏ به نوعی، یوسُف

‏ همان پسرکی باشد که این بار ما خانه‌اش را یافتیم( فیلم کیارستمی)‏

‏ پسر گروه ما ‏

گروه«خانه دوست کجاست»‏


‏ اگر کسی تمایل به همراهی داشت اعلام کند.‏

‏ تا پس از تهیه دوچرخه با ایشان، هزینه را تخس کنم.‏

‏4-‏ و روز دهم بود که یوسف صاحب دوچرخه شد.‏

باز هم روایت از زبان سهیل جذاب‌تر و روشن‌کننده‌تر است:‏


اما دلایل مددکاری از جهت خاص کردن کمک به یوسف.‏


‏۱. یتیم بود.‏

‏ دوستان شما همه خانواده داشته‌اید ولی من  تجربه سال‌ها مربی کودکان بدسرپرست و بی‌سرپرست بودن را ‏داشته‌ام و لمس کرده‌ام درد یتیم بودن دیگری را.‏

‏ ۲. یتیم بود.‏

‏۳. یتیم بود.‏

‏۴. نگاه ویژه رسول ا.. به ایتام در قرآن کریم و احادیثش( درواقع این آموزه دینی را پراهمیت قرار دهیم)‏

‏۵. برادران بزرگش معتاد بودند و تجربه به من نشان داده وقتی فرزند بزرگ ‌راهی را در پیش بگیرد دیگران ‏خانواده هم همان راه را احتمالاً می‌روند خواه نیک خواه بد.‏

‏۶. ما چه راهی داشتیم که در فرصت اندکمان به او بفهمانیم تنها راه نجاتش از ادبار و بدبختی درس است و ‏درس است و درس است؟

‏۷. ما با دوچرخه به روستای آن‌ها رفته‌ایم. این دوچرخه امضایی از تاریخ حضور پررنگ ما در روستا خواهد ‏می‌ماند اینکه دوچرخه را جدی بگیریم و سبک زندگی سبز را می‌شود جدی گرفت.

‏۸. محیط منطقه مواد مخدر متأسفانه بسیار زیاد و ارزان و بسیار راحت در دسترس است. ما شاید با این کار ‏انگیزه‌ای باشیم برای اویی که یتیم است و برادران معتاد دارد که دیگرانی به من توجه دارند، پس من راهی ‏دگر در پیش گیرم.‏

‏ عزیزان اسلحه ما پر فشنگ نیست تک‌تیر است، قطار فشنگ نداریم، تک‌تیر بجا مانده از سنت شاید. ‏

‏۹. روحیه جمعی ما با حداقل هزینه جمع شد

ما شدن را احساس کردیم

‏ من و تویی نبودیم

‏ ما بودیم

‏ فقیر و غنی

جوان و سن دار

‏ زن و مرد

‏ مذهبی و غیر مذهبی

‏ اما

‏ انسان و انسان

‏ همه  در۴۳۹۱ تومان خلاصه بودیم

‏ بیش و کم نداشتیم


‏۱۰. ما ما شدیم.‏


‏۱۱. دیگران دیگر روستا را درگیر زندگی او کردیم.‏

‏ حاج نصرالله قرار شد جدی با برادرانش صحبت کند.‏

‏ آیا این کار را قبلاً کرده بود؟

‏ درواقع شاید روستا به زندگی یوسف و یوسف‌ها حساس شود، از دولت مطالبه کند.( تجربه ساخت دستشویی ‏سنگان را یاد دارید، ما سه میلیون تومان جمع کردیم اما ناظم قوی آنجا به‌واسطه این استارت توانست هزینه ‏ساخت دستشویی را از معادن اطراف بگیرد) ‏

‏ اگر قرار باشد پایه کمکی دوچرخه او را باز کند

حاجی آن را باز خواهد کرد، ( گویی پدری می‌تواند بکند)‏

‏ روستا شاید بیشتر حواسش به او بشود

‏ وقتی بگویند

‏ سه نفر یک روز آمدند و حواسشان به یوسف ما بود

‏ ما هم کمی حواس بدهیم

و دوازده:‏

‏ این که ما به یوسف فرصت و حق انتخاب داده‌ایم

‏ اگر این‌گونه کردی به ما نامه بنویس

‏ این که می‌توانی ارتباط خود را از طریق نوشتن با ما برقرار داشته باشی

‏ و  نامه را به حاجی بده

‏ انسان با ایمانی که مستطیع بوده و به حج رفته

‏ و اگر خود یوسف بخواهد می‌تواند این ارتباط برقرار باشد

‏ ضعیف و قوی کند

‏ دیگر اوست که کاپیتان آینده خود و ما خواهد بود

‏ در واقع پیگیری ( یکی از ابزار مددکاری) به نوعی می‌تواند انجام گیرد اگر خودش بخواهد.‏

‏5-‏ سهیل با اشتراک‌گذاری قصه‌ی یوسف توانست برای او یک دوچرخه بخرد. سهم هر یک از افراد ‏کمک‌کننده خیلی ناچیز بود: حدود 4000 تومان. ‏

قصه‌ی سهیل و یوسف خیلی شبیه قصه‌ی مونیکا جسکولسکا و تام هنکس بود. قصه‌ی تام هنکس را تمام ‏جهانیان شنیدند و خواندند و دیدند. (من خودم از طریق یکی از فیلم‌های 1 دقیقه‌ای کانال تلگرام بی‌بی‌سی ‏قصه‌اش را خواندم). اما انصافاً قصه‌ی یوسف تکان‌دهنده‌تر نیست؟ انصافاً حق این نیست که قصه‌ی سهیل و ‏یوسف را افراد بیشتری بشنوند و بخوانند و ببینند؟


  • پیمان ..

غبن

۰۶
آذر

حسین هم راه نمی‌داد. آن اول‌ها بود که برای تونل رسالت محدودیت سرعت 60 کیلومتر گذاشته بودند. کسی محل ‏نمی‌گذاشت. حسین اما 60 تا می‌رفت. می‌گفت قانون گفته. جلویش خالی می‌شد. اما سرعتش را زیاد نمی‌کرد. ماشین‌ها ‏برایش نوربالا می‌زدند بوق می‌زدند که برو کنار. نه یک‌بار که صد بار. قانون گفته بود 60 کیلومتر بر ساعت و او کنار ‏نمی‌رفت. همین‌طوری‌ها بود که جزء اولین نفرهایی شد که رفت. رفت یکجایی که بتواند برای قانونی شدن روبند صورت ‏زن‌های مسلمان کمپین فیس بوکی راه بیندازد.‏

اصلاً این‌هایی که سفت می‌ایستادند که قانون این است، مثل آن‌هایی بودند که شب قبل عملیات توی جنگ صورتشان نورانی ‏می‌شد. می‌رفتند. بروبرگرد نداشت. سبک‌بار می‌رفتند...‏

آن شب که آقا سبحانی من را از غرب تهران رساند به شرق تهران دوباره سفت ایستادن برایم معنا پیدا کرد. از همت رفت. ‏از اول تا آخرش را هم 90 کیلومتر بر ساعت رفت. نیمه‌شب بود. خلوت بود. ولی ذره‌ای سرعتش را بالاتر نبرد. توی سبقت ‏از کامیون‌ها به‌آرامی و با 90 تایش سبقت می‌گرفت و اعصابش خرد نمی‌شد که پشت‌سری امان نمی‌دهد و هی بوق و نوربالا ‏که سریع‌تر برو کنار... امیدوار شدم. او نرفته بود. سفت می‌ایستاد. اما اهل رفتن نبود. آقا سبحانی جانش به ایران بسته بود. ‏به همه می‌گفت که نروید. آن‌طرف هم خبری نیست... ولی همه می‌رفتند...‏

تحت تأثیر قرار گرفتم که قانونمند باشم. که قانون را رعایت کنم. که پرچم‌دار احترام به قانون باشم.‏

یک‌بار از پاکدشت به سمت تهران می‌آمدم. سرعت مجاز 90 کیلومتر بر ساعت است. نسبتاً خلوت بود. من لاین وسط برای ‏خودم 90 تا می‌رفتم. یکهو دیدم همه از من جلو می‌زنند. شمردم. تو تصویر من تا 100 متر جلوتر و 100 متر عقب‌تر 12-‏‏13 تا ماشین بود. ازین ها 8 تای شان سرعت بالاتر از 90 می‌رفتند و 3-4تای شان هم کامیون بودند و بار داشتند 70-80 تا ‏می‌رفتند. فقط خودم مانده بودم که احمقانه به ریسمان قانون چنگ انداخته بودم. یاد آقا سبحانی افتاده بودم و دلداری داده ‏بودم به خودم که احساس غبن نکن. تو به قانون وفادار باش. چیزی از تو کم نمی‌شود. تنها نیستی. تا سبحانی هست زندگی ‏باید کرد.‏

اما خیلی وقت است که آقاسبحانی را ندیده‌ام. احترام به قانون و سرعت مجاز رفتن عادتم شده. آن روز هم 120 تا می‌رفتم. ‏نه ذره‌ای بالاتر و نه ذره‌ای پایین‌تر. اتوبان قزوین به رشت آن‌قدرها شلوغ نبود. کوهین بودیم. مثل قدیم نبود که کوهین ‏مجموعه‌ای از گردنه‌ها باشد. از آن گردنه‌ها که کامیون‌ها مورچه وار و پردود ازشان بالا بروند و دنبالشان یک قطار ماشین ‏باشد و یک پلیس فرصت‌طلب جریمه نویس هم آن جلوتر. کوهین شده بود یک جاده‌ی مستقیم با دو سه تا تپه‌ماهور و یک ‏سربالایی طولانی که از نظر ارتفاعی بالاترین نقطه‌ی جاده بود و بعدازآن همه‌اش تا خود لوشان سرازیری می‌شد.‏

هنوز به تپه‌ماهورها نرسیده بودیم. 120 تا می‌رفتم. توی لاین کندرو چند تا پراید و پژو 100-110 تا می‌رفتند. یکهو دیدم ‏توی آینه سروکله‌ی یک پراید از دورها دارد پیدا می‌شود و سریع توی آینه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. 140-150 تا داشت ‏می‌رفت. صبر کردم تا رسید و چسبید و نوربالا زد. کنار رفتم. آدم سفتی نیستم. دیگر حوصله‌ی لج بازی ندارم. خسته ‏شده‌ام... رد شد. سرعتم را کم‌وزیاد نکردم. همان 120 تا. فقط گذاشتم برود که اعصاب او حداقل خرد نشود. اعصاب من به ‏درک. پسر جوانی بود با دختری کنارش. ازین دهه هفتادی‌ها می‌زد که فرتی می‌روند زن می‌گیرند. ‏

راه خودم را رفتم و رسیدیم به تپه‌ماهور. 120 تا رفتم و پرایدو آخرهای سربالایی سرعتش کم شد. کم آورد. از همان ‏سمت راستش ادامه دادم و جلو زدم. جلوتر پراید دیگری توی لاین کندرو بود. راهنمای چپ زدم و دوباره با 120 تا آمدم ‏توی لاین سرعت. ‏

بعدش سرپایینی شد. پرایدو باز شاخ شد. سرپایینی گاز داد و نوربالا که برو کنار. تو دلم گفتم چه قدر پررویی تو پسر. جان ‏نداری یک تپه‌ماهور را با سرعت ثابت بالا بکشی، بعد... باز کنار کشیدم و گذاشتم برود.‏

آن دورها گیلان در ابرهای سیاه فرو رفته بود. معلوم بود که بعد از کوهین هوا بوی باران خواهد داشت. به سربالایی آخر ‏داشتیم نزدیک می‌شدیم. انتهای سربالایی در مه پاییزی فرو رفته بود. اصلاً انتهای جاده‌ی سربالایی معلوم نبود. ابرهای بالای ‏سربالایی مثل یک غول سیاه بودند. غولی که زبان آسفالتی‌اش را دراز کرده بود سمت ما و ما با تمام سرعت از زبانش بالا ‏می‌رفتیم تا او ما را ببلعد. رعدوبرقی که گه گاه آسمان می‌زد مثل خنده‌های غول بود، خنده‌های خوشحالی‌اش که این‌چنین ‏راحت می‌خواست ما را ببلعد...‏

بهم برخورده بود. لعنتی من هم می‌توانم سرعت بروم. خفن تر از تو هم می‌توانم بروم. آدم باش. 120 تا برو. من هم 8 ‏سال پرایدسوار بودم. دقیقاً می‌دانم که لحظه‌لحظه‌ی رانندگی پشت آن ریغو چه می‌گذرد. 140 تا رفتنت احمقانه است. ‏احساس غبن کردم. سرعتم را توی سرپایینی زیاد نکردم. باز هم 120 تا رفتم. حتی آمدم پایین‌تر. 110 تا. صبر کردم تا ‏سربالایی شروع شود. همان اول سربالایی سرعت پرایدو به 120 رسیده بود. ‏

پدال گاز کیومیزو را فشار دادم. اسماعیل از شتاب گرفتن‌های من می‌ترسد. ولی دیگر بهم برخورده بود و حماقت بر من ‏مستولی شده بود. کاریش نمی‌شد کرد. سربالایی بود. اگر نیاز به ترمز زدن می‌شد جاذبه کمکم می‌کرد!‏

‏110-115-120... رسیدم به پرایدو. از همان لاین کندرو برایش 3 تا بوق زدم که یک موقع نیاید کنار. از سمت راستش ‏گاز دادم و سرعتم را زیادتر کردم. 125-130-140... توی سربالایی داشتم شتاب می‌گرفتم و بیشتر از جلو حواسم به ‏عقبم بود. موتور ‏ZM‏ 1600 سی‌سی ژاپنی فراتر از حد و اندازه‌های اسمش بود... این دیگر بهم ثابت شده بود. توی جدول ‏مشخصاتش نوشته بودند حداکثر سرعت تولیدی موتور 182 کیلومتر بر ساعت است،‌اما من بدون هیچ دست‌کاری کردنی ‏‏205کیلومتر را هم باهاش تجربه کرده بودم.‏

‏140-145-155-160... جاده خلوت بود. لاین کندرو یکی دو تا پژو و پراید برای خودشان می‌رفتند و مزاحم نبودند. به ‏کمرکش سربالایی رسیده بودم و دیگر پرایدو نقطه شده بود. او داشت نموداری برعکس را طی می‌کرد... همین‌الان‌ها به 85 ‏این‌ها رسیده بود... سربالایی پرایدکش بود... ولی من به 160 رسیده بودم. گاز را رها نکردم. می‌خواستم نقطه شدنم جلوی ‏چشم‌های پرایدو را بهش حقنه کنم. بهش بگویم اگر مردی این جا توی این سربالایی شاخ بازی دربیاور و نوربالا بزن و ‏سرعت غیرمجاز برو. می‌خواستم بگویم من هم می‌توانم. احمق من هم می‌توانم. چرا فکر می‌کنی هر کس که دارد به قانون ‏احترام می‌گذارد از ناتوانی‌اش است؟ چرا زور اضافه می‌خواهی بزنی؟ تو که عرضه نداری یک سربالایی را این‌جوری بیایی ‏بالا چرا شاخ بازی در می‌آوری؟ آدم باش. 120 تا برو... برای خودت بهتر است. 120 هم برایت زیاد است. آن هم توی ‏سرپایینی....‏

آخر سربالایی (همان‌جایی که پراید به زور نهایت 80 کیلومتر بر ساعت بتواند سرعت برود) سرعتم رسیده بود به 145تا... ‏بعدش سرپایینی بود و هوای مه‌آلود و صخره‌های کوه‌ها که در نور جور غریبی شده بودند. وارد دهان غول شده بودم... ‏سرعتم را کم کردم. رساندم به 90 کیلومتر و لاین کندرو رفتم...‏

همان موقع فهمیدم که حماقت کردم. عقده بازی درآورده بودم. خودم را گول زده بودم که می‌خواهم به پرایدو ثابت کنم که ‏چیزی نیستی و مثل بچه آدم آرام برو. قرار بر وحشی بازی باشد دست بالادست زیاد است. (همین هم به حد کافی احمقانه ‏بود). ولی در حقیقت داشتم از 8 سال پراید سوارشدن خودم انتقام می‌گرفتم. من آن موقع که پراید سوار می‌شدم 120 تا ‏بیشتر نمی‌رفتم. مخصوصاً توی این جاده. سرعت نمی‌رفتم و سربالایی را هم با سرعت 70-75 تا تمام می‌کردم. شاخ بازی ‏درنمی‌آوردم. ولی این بار احساس غبن بهم دست داده بود. آقا سبحانی را هم فراموش کرده بودم. ‏

ولی ته ته ماجرا،‌ من آن اول 15کیلومتر بود که 120 کیلومتر بر ساعت می‌راندم و کسی هم مزاحمم نشده بود. یک رکورد ‏بود. این‌که 15 کیلومتر راه بروم و کسی نخواهد قانون حداکثر سرعت مجاز را بشکند برای من تازه بود. داشتم امیدوار ‏می‌شدم به این جامعه. ولی پرایدو آمد گند زد به امیدم و من هم شدم یک قانون‌شکن!‏

  • پیمان ..